تجربهنگاری روز نوزدهم سمپوزیوم نویسندگی:
- امروز دربارۀ اهمیت داشتن موضوعی تخصصی برای نوشتن حرف زدیم.
- حرف اصلی این بود که بهتر است در کنار نویسندگی خلاق، نوشتار پژوهشی را هم جدی بگیریم.
- بنابراین قرار شد دربارۀ موضوعی مشخص نامههایی آموزشی بنویسیم. چرا نامه؟ به دو دلیل؛ اول اینکه نوشتن نامه ترغیبکنندهتر است و باعث میشود شروع نوشتن برایمان راحتتر شود، دوم اینکه نگارش نامه کمک میکند تا به زبان سادهتر و شفافتری برسیم.
- مخاطب این نامهها میتواند خیالی یا واقعی باشد.
- مهم این است که در جریان نگارش این نامهها تمام آموختههای تازۀ خودمان را تشریح کنیم.
- با این کار آنچه آموختهایم بهتر به حافظه میسپاریم.
- بهترین راه یاد گرفتن یاد دادن است و یکی از موثرترین راههای یاد دادن، نوشتن.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
چنانچه میبینید شعرتان را رونویسی کردهام زیرا به گمان من ساده و زیباست و شیوۀ بیانش معنی را آراسته جلوه میدهد…سبب آنکه این رونوشت را برای شما میفرستم اینست که بهعقدۀ من خواندن نوشتۀ خود به خط دیگری اهمیت بسیار دارد و از آن نکتهها میتوان آموخت. این شعرها را به تصور آنکه ساختۀ دیگری است بخوانید تا در دل خود حس کنید که چقدر از آن شماست.
-چند نامه به شاعری جوان…، راینر ماریا ریلکه، ترجمۀ پرویز ناتل خانلری
تمرین:
دربارۀ موضوع تخصصی خودتان نامهای بنویسید و در این صفحه ثبت کنید.
36 پاسخ
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
دوست خوب من!
من یک نویسندهام. یک نویسندهی جوان. جوانی نه به آن معنا که سنام کم است. نه. بلکه به این معنا که زمان زیادی نیست وارد حرفهی نویسندگی شدهام. میگویم حرفه. بله نویسندگی یک حرفه است. حرفهای که پا گذاشتن در آن امری است بسیار خطیر. دنیایی که نه سر دارد و نه ته. سرزمینی که وقتی سرِ سفرهاش مینشینی نمکگیرت میکند. اگر بخواهی هم نمیتوانی بلند شوی، سرت را پایین بیندازی و بروی. آنوقت آهِ یک عمر حسرت دامانت را میگیرد. پس خوب گوش کن ببین چه میگویم. قبل از اینکه پا در این راه بگذاری خوب بیندیش. به خودت، به گذشتهات، به تجارب زیستهی زندگیات، به اکنونت و به روزهایی که بیصبرانه در رؤیاهایت میسازی و به امید رسیدن به آنها زمان را میگذرانی. به همه و همه فکر کن. اولویتهایت را لیست کن. بعد صفحههای سفید کاغذ را جلوی رویت بگذار، خودکار را به دست بگیر و با تمامی روراستی و صداقت به این پرسش پاسخ بده. “چرا میخواهم نویسنده شوم؟”
لنگههای درِ دنیای نوشتن با پاسخ به این پرسش برایم گشوده شد. از درزِ در توانستم دنیایی را ببینم که هیچ پایان مشخص و واضحی را در تصور ذهنیام از آینده نکاشت. دنیای گیرا و جذّابی که با باز شدنِ در دیگر جای ترسی در وجودم باقی نگذاشت. جرأت یافتم تا به رؤیایی فکر کنم که سالها از آن دور افتاده بودم. برای آدمی ورود به دنیایی جدید همراه میشود با کلی خیالبافی و آرزوهای دور و دراز و تصویرهایی که گاهاً مبهم و از سرِ ناشناختگیست. نویسندگی و تفکری که از نویسندگیوجود دارد نیز چنین است. اغلب فکر میکنند کار چندان سختی نیست. کاغذی میخواهد و قلمی و مکانی خلوت. تا بنشینند و نقشههای ذهنیشان را پیاده کنند. بعد هم نفس راحتی بکشند و خلاص که از امروز به بعد من یک نویسندهام.
دوست خوب من!
نویسندگی با این تفکر خام فرسنگها فاصله دارد. وقتی وارد میشوی میبینی با حرفهای سر و کار داری که فوت و فن خودش را دارد و تو برای اینکه یاد بگیری باید مداوم و بیوقفه تلاش کنی، ذهنت را زایا و پویا نگه داری. چه بسا برای حرفهای شدن و حرفهای ماندن باید کل سبک زندگیات را عوض کنی. تفنن را کنار بگذاری و مدام و پیدرپی در تلاشی نفسگیر کار کنی. کار. کار. کار.
اینها را نمیگویم که بترسی و پا پس بکشی. بدان که من و تو در این مسیر همراهیم. قرار است بیاموزیم و بیاموزانیم.
پس تا نامهی بعدی منتظر میمانم تا پاسخ خودت را به پرسش مهمی که مطرح کردم بیابی و مفصّل و مکتوب بنویسی.
نامه به یک دوست و همکلاسی مجازی
امروز حال و هوایت چطور بود؟
بنظرت رنگ آسمان آبی تر و وزش نسیم خوشبوتر نبود؟
بله می دانم هنوز اتفاق خاصی نیفتاده است. روز با همان روزمرگی، در این ایام بیماری و قرنطینه، با اخبار غمانگیز خودش، روحمان را میخراشد. ولی بعد از گذشت یک ماه که من و تو باهم همکلاسی شده ایم، انتظار برای طلوع صبح، برای شروعی تازه ، ما را بیقرارتر نکرده؟
هنوز تو را ندیده ام . شاید تا پایان دوره هم نتوانم ببینمت، ولی احساس همراه شدن با تو، برایم شیرین است .
مثل روزهای دبستان ، روز اول کلاسبندی، نگران پیدا کردن جای بهتر کنار دوستی همراه و مهربان و نزدیک به میز معلم .
شیرینی شرکت در دوره نویسندگی و کلاس های مجازی استاد کلانتری، حتماً تو راهم به هیجان آورده.
دلم میخواهد بعد از هر جلسه برایت بنویسم. از تجربه بودن کنار استاد ، انجام تمرین ها و مطالب جدیدی که آموختهام، از بودن کنار تو، تویی که کنارت نیستم، ولی در خیالم با شکلی زیبا همراه لحظه های یادگیری و هیجانِ رشد و رسیدن به سرانجام با تو هستم .
با تو از دغدغههای این مسیر حرف خواهم زد .
از اینکه در جایگاه همسر و مادر با انواع مشکلات جسمی، چطور می توانم چون دانش آموزی نوپا، پشت میز تحریرم بنشینم و با اشتیاق در حالی که گردنبند طبی ام را می بندم، نوشتههایم را غلط گیری کنم.
هیجان دیدن کتابهای تازه وارد به کتابخانه ام، مرا همچون کودکی که تیله های رنگی جدیدی هدیه گرفته باشد به وجد میآورد. مدام صفحات شان را لمس می کنم. از هر صفحه باولع جملاتی را به ذهنم هدیه می کنم. و چه زیباست زمانی که ندانسته هایم را به دانشی شیرین تبدیل میکنم.
وحالا با این کلاسها در کنار تو ، آگاهی سرشار از انرژی ام میکند .
سرِکلاس به دنبالِ نامت ، پیام ها را بالا و پایین می کنم .
دوست دارم نظرت را هم در مورد سوال استاد بدانم.
بعضی وقت ها برایت به عنوان تایید و تشویق گلی میفرستم . گاهی هم با نظر تو مخالفت میکنم .
تمرین هایی را که برای استاد ارسال کرده ای را می خوانم . از تو می آموزم و هر از گاهی هم که سوالی داری میتوانم همراهیت کرده و از آموزه هایم برایت بگویم.
تو همکلاسی کلاسی هستی که در هیچ مکانی تشکیل نشده است . کلاسی که همکلاسیهایش تا به این حد از هم شناخت و دارند، به هم وابسته اند و با هم لحظات زیادی را به زندگیشان به تجربیات شان به آموخته هایشان اضافه می کنند.
خوشحالم که هستی و به خودم میبالم که تو را به همراهِ همکلاسی های دیگر ، در جایی که هیچ جا نیست پیدا کردهام .
دلم میخواد ارزشمندترین مطلبی را که در این دوره آموختهام را تقدیمت کنم و آن چیزی نیست جز کشف فرمول موفقیت .
تنور صبوری با گرمای نظم برای پخت نانی از سرِ عشقِ به نوشتن.
باید برای تو که بهترین دوستم هستی اعتراف کنم، در حالی که همیشه در زندگی تحت تعلیم و تربیتی با محوریت نظم بوده ام، ولی به واقع هیچ وقت معنی واقعی نظم و نقش آن در رشد و شکوفایی را تا به این حد متوجه نشده بودم.
نظمی که در آن شور عشق جاری است و حاصل آن زیبایی و لطافت وصف ناپذیری دارد، به دور از تمام باورهای غلط انضباط های خشن و اجباری.
امیدوارم این آشنایی مجازی به سرانجام عینی منتهی شود.
رسیدن چنین روزی حتماً برای هریک از ما، صحنه های هیجان انگیزی را در خاطرمان ماندنی خواهد کرد.
به امید دیدار.
با خوندن این نامه از نیما یوشیج ضرورت چیدمان و در نظر گرفتن گوشه ای با صفا و دل انگیز در فضای خونه را بهتر تونستم درک کنم (مفهومی ازعینیت بخشیدن به فضای ذهنی برایم تداعی شد)
https://www.maryamjouyandeh.com/526/%d8%ae%d9%84%d9%82-%d8%b2%db%8c%d8%a8%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%af%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%ac-%d9%87%d8%a7/
https://bitakeyhani.com/1301/
نامهای به پسرم
سلام
اهمیت “مهرورزی” در قالب نامه خطاب به مادر عزیزم
# نامهنگاری
مهرورزی
میخواهم بنگارم به نام کسی که همچون شاه بیت یک شعر است، اما وسعت دفتر برای نام زیبایش کم است.
کسی که با خندههای از ته دلش، مرا یاد پرندهای زیبا میاندازد، که در آسمان آبی خیال پرواز میکند و هر وقت که میخندد مرا محو تماشای وجود نازنینش میکند همچون پرواز شاهینی با بالهای باز و گشوده.
هنگامی که حرف میزند، صدای دلنشینش مثل صدای پای آب که از یک چشمه به آرامی در جریان است، در گوش جانم میپیچد.
کسی که خود اسطوره مهر و محبت است و همچون کوه استوار، پشتم گرم است به حضورش و بودنش، زبانم از وصف صبر و تحمل و بردباریش قاصر است.
نوشتن برای کسی که همچون نمنم باران، مهر اصیل و نابش را نثارت میکند و نمیگذارد آب در دلت تکان بخورد.
اگر خودش غصهای دارد، پنهان است و آنرا بروز نمیدهد مبادا چینی نازک دلت ترک بردارد.
اما تو میفهمی که در دلش غوغایست، از بغض توی صدایش، از سبزی خیس خورده در چشمانش، از چین و چروکهایی که بصورت پراکنده در پهنه پیشانیش نقش بسته، از لرزش دستان مهربانش، از حرکات آرام و سخت نشست و برخاستش، آری همه را میفهمی اما باز لبتر نمیکنی مبادا بغضش بترکد و سیل جاری شود.
برای کسی مینویسم که خودش را، جوانیاش را و همه امیدها و آرزوهایش را برای فرزندانش خرج کرد و هنوز هم تمامقد ایستاده است تا هر آنچه در کف دارد به پایشان بریزد مبادا خاری در کف پایشان فرو رود یا نگران چیزی باشند.
آری مادر نازنینم، تو همچون تاج زرینی هستی که جایت روی سر ماست و هرکاری هم که انجام دهیم، جبران تلاشها و خوبیهایت را نمیتوانیم بنماییم و در مقابل بخشش و گذشت تو ناتوان و درماندهایم.
قسم به اسم اعظمت که هیچ جایگزینی نداری و مطمئن باش هیچکس و هیچ چیزی نمیتواند جای تو را برایمان پرکند. پس حواست به خودت، جسمت و دلت باشد و تا میتوانی از خودت مراقبت کن. به بزرگی خودت ببخش اگر کوتاهی کردهایم.
مادر عزیزم، آفرین بر وجود پاکت که با مهر و عشقی که به ما دادهای، فرزندان خوبی تربیت کردهای و این را بدان که همیشه قدردان زحمات تو “گوهر تک نگین” هستیم.
فرزندت فریبا
25 خرداد 1400
به نام خالق مهربانی
سال ها در فضایی زندگی کردم که همیشه با خودم میگفتم که من دوست دارم برم ورزش،کنم ولی نمیشود ، همسرم اجازه نمیدهد وهمیشه برای هر کاری اولین حرفم این بود که همسرم دوست ندارد واجازه نمیدهد وبا این حرف داشتم به ضمیر نا خودآگاهم یاد میداد ومیگفتم که نمیشود وسال های زیادی وقتم به بطالت گذشت اما کم کم با شرکت در کلاس های روانشناسی یاد گرفتم که هر آنچه را که دوست دارم باید به ذهن نیمه هوشیارم بگویم که من این کار را انجام میدهم وذهنم را هوشیار میکنم وبا آگاهی از خواسته هایم وبیداری ذهن ام به کائنات می سپردم تمام خواسته های درونی ام را ونکته ای جالب تر اینکه وقتی یک جایی به دنبال راه حلی میگشتم به ناخودآگاهم را آگاه میکردم وازش درخواست راه حل میکردم وبه ناگه مسیر برایم مشخص میشد ونمونه همین شرکت در کلاس،نویسندگی که هیچ وقت من در فکر شرکت در این کلاس را نداشتم اما زمانی که شروع کردم به نوشتن هر آنچه از دلم میگذرد ، زمینه شرکت در کلاس هم برایم مهیا شد وخدا را سپاس میگویم که به من این لطف را عنایت کرد .
یکی از بهترین زمان هایی که ما میتوانیم به خواسته های درونی مان فکر کنیم شب قبل از خواب وصبح بعد از بیداری وبه مدت ۲۱ روز مداومت داشته باشیم ، وتصویر خواسته ذهن خود را مشخص کنیم وباور داشته باشیم که به هدف خودن خواهیم رسید البته به زمان ومکان مناسب خودش .
متوجه شدم در زندگی که کائنات را باید همراه خود کنیم وهمیشه امیدوار ومثبت اندیش باشیم تا از لحظات لذت ببریم وهیچ وقت به دنبال نشدن ها ونبودن ها نباشیم .
سلام دوست عزیز
به گمان همه «دوستی» و «رفاقت» دو واژۀ هممعنی هستند و با هم تفاوتی ندارند؛ اما من میگویم که رفاقت در ردهای بالاتر از دوستی قرار دارد.
ما از همان کودکی دوستیهای زیادی را تجربه میکنیم. در فامیل، در محله، در مهدکودک، در مدرسه و… . بعضی دوستیها به دورۀ بهخصوصی تعلق دارند و همانجا تمام میشوند، اما بعضی دوستیها ماندگارند و شاید تا آخرین نفسهایی که میکشیم، همراه ما هستند.
با بعضیها فقط دوستیم، خیلی عادی در حد یک احوالپرسی سر چند ماه و یا سراغ هم را گرفتن فقط وقتی که کارشان داریم. با بعضی دیگر خیلی صمیمی هستیم در حدی که از تمام جیکوپوک هم خبر داریم و دستمان همیشه توی یک کاسه است. ما دوستانمان را دوست داریم، اما نه بیشتر از خودمان.
به تجربه آموختم که گاهی دوستی از مرز خود میگذرد و پا را فراتر میگذارد و به رفاقت میرسد. رفیق همان همدم و مونس و محرم دل است. رازی را که به دوست نمیگفتیم به رفیق میگوییم. رفیق میشود همه چیزمان. از دلبستگی به وابستگی میرسیم. نوعی وابستگی که راه فراری از آن نیست، چون رفیق، همان خود ماست.
وقتی رفیق رهایمان میکند، میشکنیم، خرد میشویم و دیگر چیزی از ما نمیماند. برای همین دوست عزیزم به تو میگویم که هیچوقت از مرز دوستی نگذری و به رفاقت نرسی.
دوست من سلام!
مدتی است در ذهن و قلبم، جایی به خود اختصاص دادهای. با اینکه بسیار گفتگو کردهایم و به نظر میرسد، حرفهایمان تمامی ندارد. اما گویی هنوز بسیار ناگفتهها هست که دوست دارم به تو بگویم. شاید اینگونه بصورت نامه بهتر باشد، چون با جان و دل میخوانی. نیازی به پاسخ نیست و تنها انتقال پیامش برایم کافیست.
دوست جانم! درباره عشق بسیار خواندهایم، دیدهایم و حتی تجربه کردهایم. صحبتم درباره عشق نیست بلکه از چیزی بالاتر و بهتر میخواهم بگویم. از رفاقت، از دوستی. میگویند دوستان واقعی کمند. شنیدهام دوستان واقعی در جوانی پیدا میشوند و هرچه بزرگتر شویم، احتمال دوست خوب یافتن کمتر میشود.
از جمله دوم شروع میکنم. نمیدانم درست است یا نه! میدانم با گذر عمر و تجربهاندوزی، مشکلپسند میشویم. احتیاطمان برای جلوگیری از آسیبها بیشتر میشود. ولی مگر صبورتر نمیشویم؟ مگر انتخابهایمان پختهتر نمیشود؟ مگر نگاهمان به زندگی و انسانها تغییر نمیکند؟ پس چه بسا دوستانی بهتر، سازگارتر و ناب پیدا کنیم. وقتی روحت با کسی متصل شد، چه فرقی می کند، بیست، چهل یا هفتاد ساله باشی. مگر بنا بر رشد و کمال نیست؟ مگر جستجوی خوشبختی، حس خوب و رضایت برای انسان تمامی دارد که فقط در نوجوانی یا جوانی، با تعداد کمی از افراد، به آن برسیم؟ میدانم دوستی مانند شراب است، هرچه کهنهتر باارزشتر. اما مگر نمیشود شراب تازه انداخت؟
و اما جمله اول. دوست واقعی کیست؟ ویژگیهایش چیست؟ اصلا دوستی چیست؟
دوستی برای من، شنیدن و شنیده شدن، دیدن و دیده شدن، فهمیدن و فهمیده شدن است. به نظرم اساس آن، توجه است. در میان همه اولویتهای زندگی، همه روزمرگیها و همه گرفتاریها، توجهی تمام عیار به آن چیزی است که حالت را خوب میکند. هرچند که ممکن است این توجه، لحظاتی یا دقایقی بیشتر نباشد.
دوستی برای من نوعی بودن است. بودن در لحظهای که با انسانی دیگر، کمی بهتر میشوی. لحظهای که دنیا، با بودن دوستان کنار هم قشنگتر میشود. لحظههایی که چه در خوشی، چه در گرفتاری، انرژی به حرکت درمیآید و این دنیا جای بهتری میشود. بودنی که صداقت، معرفت و احترام را همزمان دارد.
ما گاهی برخی کلمات را برای معانی متفاوت، مشترک استفاده میکنیم. یکی از این واژهها دوست است. گاهی هرکسی را بخواهیم نام ببریم که فامیل نیست، میگوییم دوستم یا با فلانی دوست هستم. اما خود میدانیم که یکی همکار است و دیگری آشنا. یکی شاگرد است و دیگری همکلاسی.
شاید آدم سختگیری باشم که روی بعضی کلمات وسواس دارم. من، هرکسی را دوست نمیدانم. شاید به همین علت است که افرادی که دوست میخوانم، انگشتشمارند.
عزیزم! خواستم بگویم که تورا دوست میخوانم. تو را رفیق میدانم. هرچند عمر آشناییمان کوتاه باشد. هرچند دور باشی. هرچند از آیندهاش آگاه نباشم. عمرمان هرچه قدر که باشد، از این اتصال روح و رفاقت خوشحالم. رفاقتت سعادتی بوده و هست. با آمدنت دنیا برایم، جای بهتری شده و میشود.
دوستدار همیشگیات، افلیا
نامه به پونه مقیمی نویسنده کتاب تکه هایی از یک کل منسجم
اینگونه سخنم را اغاز میکنم کمی بایست،خودت را باتمام زخمها در آغوش بگیریم ..دست در دست خود گذاشته و گام برداریم …
مبادا خود را لابلای روزمرگیها گم کنییم
و یادمان نرود همه ما انسانیم و هیچ انسانی کامل و مبری از خطا نیست
و به قولی
《آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدآدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه》
دست به قلم شدم تا احساسات قلبی ام و برداشتم را از کتاب فوق العاده تان به رشته تحریر در اورم کتاب شما به درون انسان و روابط انسانها با همدیگر پرداخته است ؛بزرگترین درس کتاب شما برای من تغییر نگرشم نسبت به آدمها و رفتارهاشاین بود.به من کمک کرد تا خود گمشده ام را پیدا کنم و در آغوش بگیرم،از او تشکر کنم بخاطر همهی رنجهایی که کشید و دوام اورد. یاد گرفتم همه رنج هایی که کشیدم باعث شد کسی باشم که الان هستم که اگر ان اتفاقات گذشته نبود ذهنیت اکنون را نداشتم همچنین قدرت و باور امروزم را.
شاید بخش هایی از کتاب چیزهایی باشد که همه میدانیم،اما گاهی فراموشش میکنیم و نیاز به یادآوری داریم باید تلنگری بخوریم تا بیادشان بیاوریم از شما تشکر میکنم بابا یادآوری این واقعیات .شما کتاب را برای عام نوشته و بیشتر تلاش کردید مخاطب تان درک احساسی داشته باشد و به عمق موضوع و تحلیل های پیرامون ان نپرداخته اید که این عالیست و تمام احساسات مرا برانگیخت و دید تازه ای به روی زندگیم گشودم.
در یک کلام سپاسگذارم بابت نوشتن این کتاب که در شرایط روحی بد و حالت استیصال خواندن این کتاب دستی یاری رساننده برای خارج شدن از قعر تاریکی ست برای ما خوانندگان کتاب…
تکه ای از کتاب:
هیچ چیز ابدی نیست!
لبخندهای از ته دل و غمهای نفسگیر تمام میشود…
هر احساسی پایانی دارد!
اجازه ندهیم ذهنمان را گیر بیاندازد،
بگذاریم در جریان این آمدن و رفتن ها،در میان این شادیها و غمها زندگی کنیم…
زندگی امتداد و تکرار این احساس هاست!
همراهشان باشیم و در هیچ کدامشان گیر نکنیم،
در لحظه زندگی کنیم اما به هیچ لحظهای دل نبندیم…
سلام جانکم
خوشوقتم که پا در صراط روشنگری گذاردهای. راستش را بخواهی نوشتن یکی از شیرینترین کارهایی است که میتوانی برای جلای روحت انجام دهی. لیکن نوشتن در حوزه زنان با وجود شهد خاصش، بندبازی در ارتفاعی هزارپایی است که هر آن امکان سقوط در چاه استبداد را در رگ و پی دارد.
در ابتدای مسیر ترسان و لرزان هستی. تو در میان ابر غلیظی از تحجر، نادانی، چسبیدن به سنن تاریخ گذشته غوطهوری ولی کورمالکورمال جاده برایت هویدا میشود.
در این برزخ دوستانی جانی مییابی که سوختت را تامین میکنند، کاستیهایت را گوشزد کرده و همزادت میگردند. آنها نیز همچون تو از چارچوبهای تنگ اجتماع لبریز شدهاند و دل در گرو طریقی شاق سپردهاند. برچیدن بساط تبعیض، رسیدن به برابری جنسیتی و در نهایت جامعهای آرمانی فصل مشترک پیکارتان است. لیکن باید خودت شاهراهت را بنا سازی. چطوری؟ با خارج شدن از دایره امنت. با آزمون و خطا کردن. با کشفکردن زبان خاص خویش. این امر هم محتاج به خلاقیت و پشتکاری آهنین دارد.
خلاقیت از کجا ناشی میشود؟ از مطالعه کتب متفاوت و گاه متضاد. از تاریخ و سیاست و جامعهشناسی گرفته تا روانشناسی و ادبیات. راستی به عنوان نویسنده باید دستی به مسائل روی اجتماع هم داشته باشی و از آنهم غافل نگردی. تمامی این تقلاها نیاز به برنامهریزی دقیق و ترسیم نقشه راه دارد .
بکوش از سبکهای مختلف در نوشتارت بهره جویی و هر روز با شیوه نو به مخاطبت شبیخون بزی. آنوقت است که کلامت سکه میشود و به دلشان پل میزنی.
راستی جانکم، از انتقاد نترس و اجازه بده تو را زیر اخیه ببرند. اگر به نوشتارت ایمان داشته باشی_ که آنهم در سایه عرقریزیهای فراوانی است که یک شبه بدست نمیآید_ نباید از انتقاد بهراسی و پا پس بکشی.
در انتها یادت باشد که صبوری رمز ماندگاری است.
سلام استاد
با اجازه شخص شخیص خودتان از این به بعدشمارا مخاطب نامه هایم قرار می دهم
دیشب که با همانطور که فکر میکردم یاد
روزی افتادم که با هانیه( دختر خاله ام) نشسته بودم و در مورد موضوعات مختلف حرف می زدیم حرفمان به موضوع زندگی رسید
_خب یقینا نمی دانید ولی بیشتر بحث های من در مورد موضوعات و بحث های فلسفی و اخلاقی با دختر خاله و یکی از دوستان دیگرم هست که در عین اختلاف نظر شدید و دو دید کاملا متفاوت بین مان پیش می آید _
میدانید او معتقد است ادم برای خودش زندگی میکند و به دیگران هیچ ارتباطی ندارد اما من نه
من میگویم آدم درست است که خودش زندگی میکند و باید به خواسته های خودش اهمیت دهد ولی نمیتوان منکر تاثیر هر انتخابش روی زندگی دیگران شد
نمی دانم چقدر درست یا غلط ….
اصل پروانه ای برای من غیر قابل انکار است
فکرش را بکنید یک نفر صبح از خواب بیدار میشود و اخم های در همش را در آینه می اندازد انرژی منفی اخم هایش در اینه بازتاب میشود و اولین نفری می شود که درگیر انرژی منفی خویش کرده است
این اخم هارا تمام طول روز با خودش یدک می کشد و هرکسی که با او روبرو میشود از این انرژی منفی دریافت می کند
از کنار هرکسی رد شود بی تاثیر نمی ماند
و این واقعا شگفت اور است که حسی که در وجودمان پرورش یافته به هر دلیلی روی تمام جامعه تاثیرگذار است
داستان مردی که یکروز تمام شهر را خنداند را حتما شنیده اید
مردی که صبح یک نفر را خنداند و این خنده تداوم پیدا کرد و تا شب، تمام شهر خندیده بودند
تحقیق از باب تاثیر کلمات روی مولکول های اب یا همان شعور و درک مولکول های اب را کمتر کسی هست که ندیده باشد
هفتاد درصد بدن ما از آب تشکیل شده
تمام افکار اطرافمان انرژی. تولید میکنند
و این دیوانه کننده است که افکار و حرف های اطرافیانمان چقدر میتواند روی ما تاثیر بگذارد
پس چقدر خوب است اطرافیانمان را با دقت انتخاب کنیم چون بخواهیم یا نه روی وجود ما تاثیر میگذارند
جامعه را هم که بیخیال شویم بدن ما از هزاران و میلیارد ها سلول و مولکول تشکیل شده است
تفکر ما روی هیچکسی که تاثیر گذار نباشد روی میلیون ها سلول وجودی خودمان اثر گذار است روی تک تک ذره های وجود خودمان ….
زمانی میرسد که ما همه چیز مان را میگذاریم و می رویم حتی جسم مان را هم اینجا جا میگذاریم جسمی از میلیون ها ذرات که ما سالیان سال آن را به همه جا کشانده ایم
ذراتی که پر از افکار و خاطرات خوب و بد است
سرشار از انرژی های متفاوت
حتی اگر زندگی پس از مرگی در کار نباشد خوب است که جوری زندگی کنیم که دو روز بعد ،وقتی ذرات وجودمان تجزیه شد
و انرژی های ذخیره شده ی ما
در خاک آن جا پخش شد ؛ در آن خاک درختی بروید پر از میوه های شیرین، نه درختی با میوه هایی کرم زده
خب استاد عزیز
بیشتر ازین وقت شمارا نمیگیرم
از زیاده گویی هایم عذر خواهم
سلام النای عزیزم
از اخرین بار که با تو حرف زدهام سه سالی میگذرد. خیلی دلم میخواهد تو را ببینم و با تو هم صحبت بشوم.
درباره زندگی کردن ذهنم مشغول است. تو میدانی چقدر من به کلمه زندگی اهمیت میدهم. در مقابل به مرگ هم فکر میکنم. احساس تو به این دو کلمه چیست؟ ایا تو با شنیدن کلمه زندگی لبخند میزنی و با کلمه مرگ چشمانت پر از اشک میشود؟
حس میکنم که دیگر برای کلمه مرگ گریه نخواهم کرد. البته باید گفت چون یک انسان هستم استثنا هم وجود دارد. من دیگر از کلمه مرگ نمیترسم، چون اگاهم که مرگ پایان زندگی نیست و برای اشخاصی که مردهاند خوشحالم، چون به سوی نور که خداوند است رفتهاند و در یک ارامش حقیقی زندگی میکنند. زندگی یک جریان ادامهدار است. چه در این دنیا چه در دنیای دیگر. میدانم که تو هم مثل من به دنیای در نزد خدا اعتقاد داری به همین علت است که میخواستم با تو در اینباره حرف بزنم و برای تو از ذهنیت جدیدم بنویسم. حالا که با معنای کلمه زندگی اشنا شدیم بهتر است به کلمه مرگ بپردازیم. من مرگ را به این جمله تقسیر میکنم، “من راهم را گم نمیکنم”. مرگ تو را به راه اصلی زندگی میرساند. همانطور که گفتم زندگی هیچگاه قطع نمیشود. زندگی در ذهن است. تو زندگی را به چشم نمیبینی. اگر مفهوم زندگی را به مبل و پول و ماشین و تلوزیون چسباندهای از نظر من اشتباه هست. هیچکس نمیتواند زندگی را به یک مفهوم واحد تعریف کند. پس بنابراین زندگی چه در این دنیا چه در دنیای دگر ادامه دارد. ادمی تا زمانی که در این دنیای خاکی است حواسش را جمع میکند که راهش را گم نکند. ببخشید که اینقدر صریح حرف به میان میاورم. النا. از نظر من کسی که به هیچ کدوم از اینها باور ندارد خودش را گم کرده است و با لجبازیهای نوبالغانهاش نمیخواهد خودش را پیدا کند. در نظر من این اشخاص مردهاند، همان مرگی که همه از ان حراس دارند. النا از تو میخواهم به جای اینکه به اینجا نام زندگی بدهی، بگویی این دنیا. به جای لعنت به این زندگی بگویی، لعنت به این دنیا. زندگی محترم است. هیچ دلم نمیخواهد به او بیاحترامی شود. ادمی وقتی بفهمد چیزی تا ابد (این ابدی که میگویم محدود به این دنیا نیست) در کنار او و برای او هست به او بیاحترامی نمیکند. او را روی قلبش میگذارد و از او مراقبت میکند. پس بیا باهم زندگی را محترم بشماریم و مرگ را نعمت، برای اینکه ما را به راه گم نشدهیمان میرساند.
غزال زیبای من سلام.
امیدوارم خوبی و خوشی لحظاتت را فرا گرفته باشد.
احوالم را اگر جویایی، باید بگویمت که تنی سالم و روحی خسته ام.
خسته از غبارِ مشقت و غمِ نشسته بر شهر و همشهریان. فشارهایی که روز به روز بیشتر میشود و نادانانِ به خیال خود، همه چیز دان، بانیان آن هستند.
هر چه هست من دلیلش را ناآگاهی اکثریت میبینم. آگاهان در اقليت هم آنقدر مورد شماتت و تمسخر قرار گرفتند و سخنانشان میخ آهنین بود و مخاطبنشان سنگ، که راه به جایی نیافتند و گوشه نشينى پیشه کردنده اند.
جامعه ناآگاه فرجامش همین است، باید توسط رؤسای سودجو مورد سوء استفاده قرار بگیرد و شیره اش مکیده شود.
عدم آگاهی از عدم مطالعه ما سرچشمه گرفته است. عدم مطالعه هم از نادرستی آموزش و نبود تشویق است. در مدارس، ما و فرزندانمان را آنقدر درگیر مسائل بیخود و نمره گرایی بی ارزش کرده اند که ارزشهای زندگی از فراگيرى بازمانده است و به فراموشى سپرده می شود.
به راستی در کدام نهاد آموزش حکومتی تشویق درست یا اقدام عملی جهت مطالعه افراد صورت گرفته است. فقط چند شعار کلیشه ای تکراری با مظمون “کتاب خوب است کتاب بخوانید.”
نوجوانی را هم که رد کردی انقدر درگیر روزمرگی و یافتن یک لقمه نان میشوی که دیگر نمیتوانی عادت مطالعه را در خود ایجاد کنی.
در محفلی از دوستان وقتی همگی کارشناسی و تحلیل مسائل روز و مشکلات را میکردند، دلیل بیچارگی و مشکلاتمان را عدم مطالعه و در نتیجه آن تصمیم گیری غلط ذکر کردم. فردی دماغش را بالا گرفت و گفت «تورم شده فلان درصد و مرغ شده خداد تومن اونوقت آقا میگه کتاب بخون!»
خب نخوان، اینگونه فرزندت هم باید ره مصائب تو را در پیش بگیرد.
خلاصه اش را بگویم ملتی که غم کتاب را نخورد باید غم نان را بخورد.
من در نظرم، تنها علاج و رسیدن به جامعه ای رستگار و پویا را در آگاهی جمعی، تصمیم گیری و عمل درست و به موقع میبینم. غیر از این باید گربه رقصان ظالمان و حاکمان بود.
مبارزه برای بهبود لازم است اما مبارزه بدون آگاهی تنها دیکتاتوریی را جایگزین دیکتاتوریی دیگر میکند.
لازمه سعادت آگاهی است. بقول امیر بزرگ جامعه قبل از اینکه وکیل و وزیر و حاکم آگاه بخواهد، ملت فهمیده و آگاه میخواهد. در غیر این صورت با خرافات بر تو حکومت خواهند کرد.
پس عزیزم بیاموز که اول مطالعه کنی، مهمتر از آن درست مطالعه کنی و پس از آن به هر کس توانستی این راه و رسم را بیاموز. به سیستم آموزشی که امید نیست، در درون خانواده باید کاری کرد. باشد که رستگار شویم.
دوستت دارم
و این تنها دلخوشیم
در این وانفساست.
به آتنای قشنگم
شاید خنده داربه نظربرسد که سال گذشته این موقع ها درگیر این نظریه بودم که وجه اشتراک انسان و میمون چیه وچطور ممکن است انسان ومیمون نیای مشترک داشته باشند و چرا این اتفاق افتاده؟ اگر تبدیلی و تغییری صورت گرفته که نتیجه آن انسان با شکل و شمایل و ویژگی های امروزی باشد پس چطور هنوز میمون هم وجود دارد قطعا باید این تغییر نتیجه محوشدن کل ویژگی هایی که باعث خلق میمون می شده ،باشد وبحث های بیهوده در گروه انسان خردمند که نام آن برگرفته از کتاب فوق العاده پرفروش والبته غیرقانونی “انسان خردمند ” وانسان خدایگونه”بود ومملو از انسانهایی که فکر می کردند همه چیز همان چیزی است که آنها می دانند و می گویند. وعجب دنیای چندشناکی بود و به خودم وبه همه اعضای آن گروه به خاطر ترک آن گروه (نه ببخشید ریموشدن به خاطر نپذیرفتن نظریات کلیشه ای و احمقانه آنها)تبریک عرض می کنم همچنان .
آتنا جان عزیزقشنگم همه این ها را گفتم که این را بگویم که بله سال گذشته آن گونه وامسال هم به گونه ای دیگر .بعد از نامه ای که برایت نوشتم باخودم اندیشیدم شاید بهتر باشد برای درک بهتر وبیشتر آن چه که نتوانسته ام بفهمم برای هزارمین بار به کنکاش در فضای اینترنت بپردازم وباز هم اطلاعات جدیدتری کسب کنم .ولی به موی نازنینت قسم که با دیدن آن شکل وشمایل های سبزی که الان هم ممکن است در کنارم باشند و در حال انرژی خواری از ذهن فضول وکنجکاوم ، باز هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم . چرا چون مرض نخواستن که بفهمم را گرفته ام . نمیتوانم دلیل این همه ضعف انسان رامتوجه بشوم دلیل این اسارت ابدی وخواب همیشگی را.نمی توانم بپذیرم که حتی درصورت بیداری از این خواب که آن هم داستان خودش را دارد وباهم بارها وبارها در خصوص آن صحبت کرده ایم مورد حمله آنها قراربگیریم تا فرکانس مان پایین بیاید و آنها بتوانند از انرژی ما بخورند . نمی دانم چرا دلم خواست بنویسم بخورند.چون به نظرم هیچ واژه دیگری نمی توانست این حس ضعیف بودن را برایم تداعی کند . دقیقا مثل ما که مرغ و خروس ها را نگهداری می کنیم و قربان وصدقه اشان می رویم وجوجه هایشان را بوس بوس می کنیم وعکسشان را روی پروفایلمان می گذاریم ولی بعد توی چشمانشان نگاه می کنیم و سرشان را …
آه میدونم توهم مثل من متنفری از این که ادامه این مطلب رابنویسم .به نظرم بهتراست ادامه این مطلب را در نامه بعدی برایت بنویسم که دغدغه سوختن پیاز داغم را ندارم …
عزیزم مراقب قلب مهربانت باش
نامه ای به فرزندانم
دخترم و پسرم الان که دارم این نامه را برای شما می نویسم در آستانه اتخابات 1400 هستیم . انتخاباتی که مردم این زمان با صندوق های رای قهر کرده اند . بگذار برایت تعریف کنم در چه شرایطی به سر می بریم چون زمانی که تو این نامه را می خوانی شاید دیگر از این محدودیت ها نباشد والبته امیدوارم که دیگر این شرایط را نداشته باشید.
سالهای سختی را گذراندیم از لحاظ اقتصادی تحت فشار بودیم بیماری کرونا همه چیز را بهم زد با اینکه یک سال و نیم از شروع این ویروس می گذرد اما هنوز حکومت ایران کاری نکرده است و نه اینکه اصلا نکرده باشد یا نخواسته باشد بکند بلکه نتوانسته کاری بکند ایران تحریک هست به خاطر مسائل هسته ای و تصمیمات افرادی در چندین سال پیش که ایران را به این سو کشاند و جامعه جهانی را بر علیه ایران شوراند در آن زمان مسئول تیم مذاکره کننده سعید جلیلی بود در دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد . جالب است بدانی که امسال سعید جلیلی کاندید ریاست جمهوری شده است و احمدی نژاد رد صلاحیت شده و به تحریم کنند گان انتخابات تبدیل شده است . حال کشورمان خوب نیست کاندیداهایی که در حال حاضر با هم رقابت می کنند آنچنان قدرت در رفتار و گفتارشان دیده نمی شود که بتوان اعتماد کرد . شورای نگهبان تمامی کسانی که در این حوزه تخصصی داشته اند را به دلایلی رد صلاحیت کرده است . بله شورایی در جمهوری اسلامی داریم به نام شورای نگهبان که در اصل وظیفه دارد قوانینی که در مجلس تصویب می شود را بررسی کند تا طبق قانون اساسی باشد و برای اجرا به رییس جمهور بدهد . چند سالی می شود در تشخیص صلاحیت کاندیداها شورایی به نام نظارت استصوابی تشکیل داده است تا بر اساس فیلتر هایی که خودشان تنظیم کرده اند افراد را تایید یا رد می کنند و به جز رهبری به هیچ کس دیگری پاسخگو نیستند . داشتم می گفتم از انتخابات امسال که می دانم یکی از مهم ترین انتخابات در شروع قرن 14 ام هست . یاد ابتدای قرت 13 افتادم آن زمان هم مردم درگیر حکومت قاجاریه و انقلاب مشروطه بودند . البته داستان مشروطیت زمان زیادی می خواهد برای گفتن که بعدا به آن خواهم پرداخت . تاریخ از اهمیت و جایگاه بالایی برخوردار است که باید حتما مطالعه شود . کتاب های مسعود بهنود بسیار می تواند در این زمینه کمک کند . مطالب تاریخی را در قالب داستان و رمان نوشته است که بسیار جذاب و قابل فهم و ساده کرده است .
بهر حال فرزندان دلبندم تا می توانید تاریخ گذشته را مرور کنید تا بتوانید مسائل روز جامعه را بهتر درک کنید .
از طرف مامان
نامه اول
می دانی از چه جهت در باب شناختن خودت این همه تاکید دارم؟ می دانی اصلا چرا می گویم برای شناختن خودت وقت بگذار؟ این همه اصرار که در این سال ها از من شنیدی از برای چیست؟
با خودت اندیشیده ای؟ اگر اندکی تنها کمی از زمانت را به اندیشیدن در باب این پرسش می گذراندی متوجه منظورم می شدی. من از آن جهت مصر هستم، خودت را خوب بشناسی، که تصمیم گیری های درست تر در زندگی داشته باشی. کسی که خودش را نشناسد چطور می تواند دوست مناسبی برای خودش انتخاب کند. حتی ساده تر از آن اگر در این مساله دربمانی حتی برای یک غذا خوردن ساده هم دچار مشکل می شوی. خودشناسی جنبه های گوناگونی دارد. چه از لحاظ مادی، چه معنوی که خودشان دوباره به شاخه های بیشتری تقسیم می شوند تو باید از هر حیث در از منیت خود آگاه باشی. وقتی خودت را خوب شناختی و به صفات شخصیتی و سلسله ارزش های معنوی ات توجه بیشتری داشتی، می توانی گزینه های مناسب را انتخاب کنی. تاثیری که خودشناسی در تمامی مراحل زندگیت می گذارد بر کسی پوشیده نیست. عزیز من باید بدانی که کیفیت روابط تو هم به همین خودشناسی مربوط می شود. یادم می آید چند وقت پیش مقدمات سفری برایمان پیش آمد، من از این سفر به دلیل شناختی که از خود داشتم اجتناب کردم. من نیازمند برنامه ریزی های دقیق و لحظات تنهایی زیادی بودم، می دانستم اگر در این سفر با دوستان همراه شوم. به خودم خوش نخواهد گذشت و چه بسا باعث آزار آن ها شوم. پس بی آنکه عذر و بهانه ای بیاورم صرفا به دلیل روحیات خودم از آن سفر اجتناب کردم. اگر می گویم خودت را خوب بشناس برای این است که بدانی چه تیپ شخصیتی در تو نمود بیشتری دارد و بتواند از چنین موقعیت هایی اجتناب کنی. بتوانی برای بهبود نقاط ضعفت کاری کنی. تا خودت را نشناسی و ضعف هایت را قبول نکنی، چگونه می توانی برای بهبود آن ها کاری کنی. من نمی خواهم در اینجا به تو بگویم که چطور خودت را بشناس و چه کارهای برای شناخت خودت بایستی انجام دهی. صرفا در باب اهمیتش با تو سخن می گویم جانان من. سعی می کنم به زبانی ساده که برایت قابل فهم باشد از اهمیتش سخن بگویم. تمام انتخاب های اشتباه من صرفا به جهت نشناختن خودم بوده است و از آن زمان که قدمی در باب شناخت خود برداشتم انتخاب های بهتری داشتم. خودشناسی چنان اهمیت دارد که در تمامی دروس دینی و مذهبی ما برای رسیدن به خداشناسی بایستی از این مرحله گذر شود. موجودیت تو جزیی از کل است. کلی که جز وجود لایتناهی حق نمی باشد. برای رسیدن به عبودیت و شناخت هر چه بیشتر او ناگزیر باید خودت را بشناسی. اگر می خواهی که در عرفان، فلسفه، مذهب، اقتصاد و جنبه های روانی کیفیت زندگی بهتری را تجربه کنی لازم است که شناختی مناسب از خودت داشته باشی. اگر به این جنبه از اهمیت خودشناسی پی بردی و خواستی در راه شناخت خودت گام برداری، من آنچه را که خود تجربه و اموخته ام به تو فرا خواهم آموخت. ولی اولین گام با توست. درک اهمیت شناخت خود اولین گام است. به این مرحله که برسی می توانیم گام به گام مراحل دیگر را با هم برویم. دیگر بیش از این سخن نمی گویم اما بدان که من همیشه در کنار تو هستم.
سلام دوست عزیز
می دانم تو هم مثل من دغدغۀ خواندن و نوشتن داری و چقدر خوشحالم که این نامه فرصتی است برای من تا دربارۀ موضوع انتخابیام که خواندن و نوشتن است برایت بنویسم.
امروز خیلی اتفاقی کتاب خاطرات فراموشی محمد قائد به دستم رسید، جریان از این قرار بود که در شهر کتاب خانمی آن را کنار صندوق گذاشت و بی دلیل رفت. صندوقدار هم وقتی کتابهای من را حساب میکرد، پرسید:« این کتاب هم مال شماست؟» کمی به کتاب نگاه کردم، دیدم آشنا میآید یادم افتاد آقای کلانتری چند بار از آن در سمپوزیوم نویسندگی گفتهاند و شاید این نشانهای باشد، که باید آن کتاب را بخوانم.
بعضی وقتها کتابها خوانندۀشان را انتخاب میکنند، یکبار هم کتاب اشعار بیژنالهی را سفارش دادم، اشتباهی برایم بیژن جلالی آوردند به فال نیک گرفتم و اشعارش را خواندم و فهمیدم چقدر با شعرهایش حس خویشاوندی دارم.
خلاصه امروز کتاب آقای محمد قائد مهمان ناخواندۀ کتابخانۀ من شد. و من اولین مقالهاش را دربارۀ نوستالژی را خواندم و دیدم چقدر من به خواندن این کتاب احتیاج دارم و این کتاب چقدر میتواند به من در نوشتن مقالهها کمک کند. خوشحالم که نشانهها را جدی گرفتم اگر در مسیری باشی که واقعاً مسیر درست زندگیات باشد همیشه نشانههایی برای تو وجود دارند که تو را هدایت میکنند آنها را جدی بگیر.
سلام دوست من!
امروز میخواهم از راز جدیدی که در زندگی کشف کردهام برایت بنویسم.
قبل از آن با صداقت باید بگویم من این راز را تا به حال نه در جایی خواندهام و نه از اهل علمی شنیدهام، بلکه با چند بار تجربه به آن دست یافتهام و آیا مگر اهمیت تجربهی زیستهی هر شخص کم چیزی است؟!
و اما آن راز دلخوشکن:
اینکه 《هیچوقت طرف مقابلت را حتی با داشتن بالاترین استانداردهای جهانی خوشبختی از خودت بهتر و خوشحالتر ندانی.》
زنی را میشناختم که با وجود ناداری، دائم زبانش به شکر بود.
همیشه هم سرحال و شاداب بود. یک روز اهل دلی از او پرسید: فلانی چطوره که همیشه کبکت خروس میخونه؟
در جواب به خاطرهای از سالهای دور اشاره کرد:
با بچهی سه سالهام به عروسی رفتیم. یک آن چشمم به طفل معصومم افتاد که با حسرتی بیپایان به لباس عروس قشنگ دخترکی چشم دوخته بود. آن حالت ملتمسانهی او تا سالها در ذهنم ماند. میدانید چرا؟
چون روز بعدش کاملاً غیر عمدی وقتی فهمیدم پدر آن دخترکِ به ظاهر ثروتمند و شاد معتاد به هروئین است از شبپریشانی شب قبلم توبه کردم.
مورد دوم بر میگردد به وقتی که دخترخالهام برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. فکر کنم تصور حالوروز آنموقع من را بتوانی به راحتی بکنی. ولی انگار شانس با من یار بود که همانچند روز اول فهمیدم که او در واقع برای درمان بیماریاش به خارج رفته و خانوادهاش راضی نبودند که سایرین مخصوصاً بدخواهان واقعیت را بدانند. باور کن من وقتی اصل موضوع را فهمیدم دلم برایش خون شد و بابت حسادت و حماقت بیموردم شرمگین شدم.
دوست من! شاید باورت نشود که من هزاران مثال واقعی برای اثبات حقانیت رازم را به چشم سر دیدهام که امروز با جرات و جسارت حرف از آن میزنم.
در نامهی دومم مثالهای بیشتری را برایت بازگو میکنم تا تو هم مثل من آرامش واقعی را تجربه کنی.
سلام دوست نویسنده ام
امروز در بیست و پنجمین روز از خرداد ماه سال یکهزار و چهارصد، نوزدهمین جلسه از دوره یک سمپوزیوم نویسندگی برگزار گردید.
راس ساعت 7 صبح استاد عزیز از همان چشمه زلال “سلام سلام سلام” نسیمی از فرح و خرمی بر دوستان وزاندند. آنگاه همگی مسرور و شادمان با هم کلاس را آغاز نمودیم. اولین سوال استاد این بود که آیا تابحال کسی به یک موضوع خاص که بخواهد درباره آن بیاموزد فکر کرده است؟ ایشان تاکید داشتند که حتما بر یک مبحث خاص در مسیر نوشتن تمرکز کنیم تا نوشتنمان جهت دار شود. در واقع پیشنهاد شد در عین حال که دارید نویسندگی خلاق را میآموزید در کنار آن پژوهشی را نیز انجام دهید، تا نوشتار شما در جهت آن پژوهش به طور تخصصی پیش برود.
ایشان دقیقا خواستند که “یک موضوع ثابت را برای نوشتار پژوهشی انتخاب کنیم”. و بعد این آموزشها را در قالب نامه برای مخاطبی حقیقی یا خیالی بیان کنیم.
انتخاب قالب نامه برای نوشتن آموخته ها به دو دلیل بود.
ابتدا اینکه نوشتن نامه بسیار شوق برانگیز است و موجب می شود کار نگارش را آسانتر آغاز کنیم. و نیز نگارش نامه باعث می شود به زبانی ساده و شفاف برسیم.
تنها چیزی که اهمیت دارد این است که در جریان نوشتن نامه تمام آموخته های جدید را شرح دهیم. چون با این کار آنچه آموخته ایم بهتر در خاطرمان خواهد ماند. صد البته این کارهمتی عالی می طلبد.
در ادامه به عنوان یک نمونه بسیار قابل استناد ذکر خیری از کتاب “چند نامه به شاعری جوان” به قلم راینر ماریا ریلکه و ترجمه پرویز ناتل خانلری به میان آمد. ابتدا بخشی از مقدمه کتاب که به قلم جناب خانلری نوشته شده است قرائت شد و بر آن تاکید گردید. در واقع این مقدمه هم به تبعیت از متن کتاب، در قالب نامه ای به کسانی که ریلکه را نمیشناسند نوشته شده است. بخش کوچکی از خود کتاب نیز قرائت شد که از آن مطلب میشد تاکید بر رونویسی اشعار را استنباط کرد. اعتراف میکنم که هم متنی که از مقدمه انتخاب شده وقرائت گردید ونیز متنی که از خود کتاب خوانده شد بسیار زیبا بودند. ضمنا به نام کتاب “نامه هایی به یک نویسنده جوان” نوشته جناب یوسا نیز در حد یک بار شنیدن اشاره شد.
به عنوان تمرین هم بنا شد درباره موضوع مورد علاقه مان اولین نامه تخصصی را بنویسیم.
لوء لوء و مرجانی که از کلاس امروز صید شد:
بهترین راه یاد گرفتن یاد دادن است و بهترین راه یاد دادن نوشتن.
فرزند عزیزم با اینکه دوستت دارم اما نمیتوانم به این دنیا بیاورمت بماند تا این لحظه هنوز نه پدرت مرا پیدا کرده نه من او را، افرادی بودند که خواستند پدرت باشند اما شایستگی اش را نداشتند، بدنبال نیمه ی گمشده ام هستم که ژن امیرکبیر اش فعال باشد متاسفانه این ژن سالهاست خاموش شده و تا دلت بخواهد ژن ناصر الدین شاه فعال است و زن مرد هم ندارد. بهار قرن آخر و سال یک هزار و چهارصد است و ما خود را با شوخی هزار و سیصد و چهارصد سرگرم میکنیم که گهگاهی یادمان برود مشکلات را. بهار همه مهربانند بهار که تمام شود خشونت نفرت و عقده دوباره از سر گرفته میشود. وضعیتی هستیم که کرونا سطحی ترین مشکل مان است بی سواد ها در هر اموری حکم رانی میکنند. بهتر بگویم منفعت و پول ما رو به وضعیتی بدتر از دوران قاجار بازگردانده. فرزندم باورش سخت است در قرن بیست و یک غربالگری نوزادن دیگر انجام نمیشود و با آتش فشانی از مشکلات ژنتیکی در آینده روبرو خواهیم شد دلم نمیخواهد تو با یکی از مشکلات ژنتیکی رو برو شوی چون با چشم خود دیده ام پدر مادر بلوچستانی با چهار فرزند معلول که از مشکل ژنتیکی رنج میبردند. روزگاری است که نه مغولها و اعراب حمله کردند نه قحطی و طاعون حتی واکسن کرونا هم آمده اما رنج از نبود آگاهی است . وسایل جلوگیری هم از مراکز بهداشت و داروخانه ها برچیده شده، اجبار و زور به تخت خواب ها هم رسیده. فرزندم از مشکلات اقتصادی نگویم برایت مایحتاج مردم در سفره ها نیست دلم نمیخواهد موز برایت آرزو شود دلم نمیخواهد در آینده از من بپرسی آجیل چه مزه ای بود مادر . کرونا ماسک به صورت هایمان اضافه کرده اما جماعتی سال هاست نقاب به صورت دارند. بهار است کاش اندیشه هایمان بهاری شود. گله مند نباش از من چرا بدنیا نیاوردمت اما نور امید در دلم جوانه زده کسی چه میداند شاید توفیق بدنیا آوردنت را بدست آوردم .
دوست خوبم
از آن جایی که میدانم سلامتی برایت اهمیت دارد می خواهم برایت از اصلاح سبک زندگی و افزایش کیفیت عمر بگویم. اول از هرچیز بهتر است بگویم ما آمیخته ای از جسم و روح و روان هستیم و سلامتی در هر کدام اهمیت خاص خود را دارد. مراقبت از جسم شامل رژیم غذایی سالم، فعالیت بدنی کافی، دوری از آلودگی ها و مواد مخدر است. سلامتی روح ما در ارتباط سالم با انسانها، هستی و پروردگار است. و سلامتی روان ما در تفکرات سالم، مراقبه و مطالعه کتاب های خوب است. میخواهم از همه چیز برایت بگویم. چون میدانم با دقت میخوانی و عمل میکنی. بهتر است بیشتر مراقب خودمان باشیم. چون جسم و روح روان ما امانت های الهی اند. آنها به ما خدمت میکنند پس ما نیز وظیفه داریم در حد توان حافظ سلامتی آنها باشیم. تا بتوانیم تا آخرین روز عمرمان خوب زندگی کنیم.
آقای دکتر محدثی عزیز،به شما نامه می نویسم،زیراتخصصتان جامعه شناسی دین است.مدتی است که در این زمینه به دنبال پاسخ سوالاتم هستم.اما هنوز به جوابی قانع کننده نرسیدم.اینکه بالاخره دین را بایدیک پدیده ی طبیعی دانست؟آیا دین رابایدمورد بررسی وتبیین علمی قرار داد؟آیا دین را باید حقیقت دانست وهمین را تبیین آن انگاشت؟این فکر که دین از امور ماورالطبیعه است ذهنم را درگیر کرده است.در این صورت چگونه آن را باید تبیین کرد؟اصلا درباره ی امور ماورالطبیعه چه کسی می تواند نظر دهد؟در این حالت هرکسی می تواند بنا به دریافت شخصی خود نظری دهد.آیا این نظر می تواند ازلحاظ علمی موردقبول قرار گیرد؟امیدوارم شما به سوالات من پاسخ روشنی بدهید.
سلام محبوبه جان، پرسیده بودی که سایکو سوماتیک یعنی چه؟ به طور کلی میشود گفت سایکو سوماتیک یعنی بیماریهای روانتنی. منظور بیماریهایی است که ریشه اصلی آنها فیزیولوژیکی نیست و یا عامل روانی یکی از عوامل اصلی پیدایش آنهاست. مثل خیلی از بیماریهای قلبی-عروقی و یا بیماری های مربوط به سیستم گوارشی یا تنفسی. راستش به شخصه خیلی از بیماریهای مختلف نمیدانم ولی از آنجا که با مشکلات گوارشی درگیرم با این دسته مشکلات آشنایی بیشتری دارم.
مثلاً مشکل رفلاکس معده به مری که باعث ایجاد سوزش یا همان حالت ترش کردن میشود یکی از این موارد است. اگر دقت کرده باشی این مشل بیشتر زمانی ایجاد میشود یا شدت میگیرد که در حال حرص خوردن باشی. به مرور زمان شیرههای گوارشی لایۀ محافظتی معده را از بین میبرد و باعث ایجاد زخم معده و یا مری میشود.
یک بیماری دیگر هم که عامل روانی در ایجاد آن نقش پررنگی دارد، سندرم روده تحریک پذیر است. در طی این سندرم روده بزرگ دچار کولیک هایی میشود که عمال زیستی یا همان فیزیولوژیکی ندارند. هرگاه فرد دچار اضطراب یا هیجانات شدید میشود، دلپیچه به سراغش میآید و مصرف بعضی از مواد غذایی هم، که فرد به فرد، ممکن است فرق کند، در ایجاد یا تشدید اسپاسمها تاثیر گذار است.
پس به طور کلی سایکو سوماتیک به بیماریهای اطلاق میشود که ریشهشان یا یکی از ریشههایشان به عوامل روانی مربوط باشد. امیدوارم که موضوع را خوب روشن کرده باشم. با اینحال اگر سوالی داشتی در نامههای بعدی بگو تا برایت توضیح بدهم.
دوستدار تو
زهور
این نامه را مینویسم برای خودم که خیلی دور از من است .
همان خودی که در پستوهای قدیمی در انبار تاریک ذهنم اسیر است .همانی که انتظار می کشد برای رهایی برای بیداری برای آگاهی و من از او بی خبرم. زیادی بی خبر.
برای تویی که منی؛ منی که توام .چقدر تعریف عجیبی است .چه مفهومِ دوری و چقدر نزدیک .چقدر گنگ و چقدر واضح .
واقعیت این است که نمی دانم الان در چه حالی هستی. روزگار را چگونه سپری می کنی. در این اسارت و تنهایی چه می کشی و ظلمی که در حقت می کنم را چگونه تاب می آوری . اما بدان که من زندانبانِ تنهایی هستم و بیش از آنچه که فکر کنی برایت دلتنگم. اما بدان که من خود نیز اسیرِ دیگری هستم .زندانبانی به نام ذهن که با ترسها ،نادانی ها ،ریسک نکردن ها و وسوسه شدن هایش مانع دیدارمان می شود .
گاهی تو را حس می کنم .وقت هایی با گوش سپردن به آهنگهایی که از من عبور می کند و به سراغ تو می آید ،نگاهت می کنم و احساس می کنم
گوش می کنی و میشینی روی صندلی راک تنهایی ؛ سیگاری را روشن میکنی و خیره می شوی به پنجره خیس از باران . پک میزنی عمیقِ عمیق ….
میری توی فکر ،سکوت میکنی و من می مانم در خماریه اینکه چی از ذهن تو میگذرد مخصوصا که تو بسیار تودار هستی واصلا اهل درد دل کردن نیستی .اینکه هرگز نمی فهمم چه خاطراتی رو مرور میکنی و من کاری ازم برنمیاد، دیوانه ام می کند.
دلم میخواهد در آغوشت بکشم محکم و بگویم که چقدر دوستت دارم. نمی خواهم ناراحتی تو را ببینم.
اما سکوت میکنم .گوشه ای میشینم و نگاهت میکنم و برای دلتنگی های تو اشک میریزم و اشک میریزم.
شاید روزی برسد که ما با هم نقشه ای بکشیم برای دور زدن زندانبان اصلی و رها شویم از این اسارت و برویم به سوی سرزمینی که دلتنگیهای تو را می کاهد .
به امید آن روز زمان را سپری می کنم تا هر چه زودتر به جولان دادن ذهنم پایان بدهم و دستانت را بگیرم .
برای منِ خودم
شیوه ی “خلوت گزیدن ” روشی که ریکله از آگوست رودن پیکر ساز و نقاش معروف فرانسوی آموخته بود و در نامه ای که برای رودن می نویسد به این موضوع اعتراف می کند. جلسه ی امروز برای من خیلی جالب بود و باعث شد علاوه بر خواندن نامه های ریکله و نیما، سراغ دیدن آثار آگوست رودن هم بروم و سعی کنم به موضوع ارتباط و تاثیر آثار هنری بر روی یکدیگر بیشتر فکر کنم
https://www.maryamjouyandeh.com/417/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d9%88%d8%af%d9%86/
ميشه در مورد عشق يک کتاب خوب هم داستان هم غير داستان معرفي کنيد؟
نامه نگاری تمرین
با سلام استاد شاهین کلانتری سوال: میشه چند موضوع را پی گیری کرد؟ من از نظر شغلی مربی پرستای روانم، می تونم در غالب نامه مواردی رو توضیح بدهم نامه به شاگردم که خیلی هم سوال می کند.
موضوع مورد علاقه ام پژوهش حول و حوش عشق است مثلا مایلم در مورد لیلی و مجنون نظامی گنجوی کار کنم وو موارد دیگر
حدیثه خانم سلام، از این که تو سامانه پیام می دهید و سوالهایتان را می پرسید متشکرم. برای ارتباط درمانی مثال خواسته بودید من تجربه ای که خودم داشتم را برایتان می نویسم امیدوارم جهت روشن شدن موضوع کمک کننده باشد.
اگر یادتان مانده باشد عناصر ارتباط درمانی را اعتماد، حرفه ای گری، احترام دو طرفه، مراقبت کردن و مشارکت شمردیم. برای اعتماد گفتیم با دادن اطلاعات، داشتن انتظارات واضح، قابل پیش بینی بودن، ثبات و راز داری شکل می گیرد. دادن اطلاعات که گمانم واضح باشد، موقعی که فرد دارای بیماری وارد بخش می شود باید توضیحات کافی داده شود و انتظارات کاملا روشن شود و مواردی هم که انتظار است که او رعایت کند گوشزد شود. برای ثبات هم خود پرستار در همه شیفتها و با همه بیماران باید رویه یکسانی داشته باشد و هم یک رویه ثابت بین کل پرسنل وجود داشته باشد. اگر این رویه وجود نداشته باشد بیمار گیج می شود و نمی تواند به پرستاران اعتماد کند. حالا من مثالی از تجربه خودم برایتان می زنم.
من زمانی که در بخش مشغول بودم در یک شیفت عصری که مسئول شیفت بودم در اتاق تریتمنت مشغول کارهای دفتری و پی گیریها بودم شنیدم که همکاران دارند با یکی از بیماران صحبت می کنند. بیمار مدام بهانه گیری می کرد و نق می زد، یکی از همکاران می گفت عزیزم جانم سمیه خانم فدات بشم چی شده ؟ و همکار دیگر می گفت خانم برو سر جات چیه هی می آی استیشن، من یک لحظه کوتاه خودم را جای بیمار تصور کردم خنده ام گرفت که بلاخره عزیز است و جان است و باید فدایش شد یا باید برود بتمرگد سرجایش. البته توی این روزهای جامعه شاید از این گونه واکنشها خیلی دیده بشود. برای بقیه بخشها هم در فرصتهای دیگر برایتان مثال می زنم و امیدوارم تو رفع ابهامات دروس مجازی به شما کمک کرده باشد.
نامه ای به یک دوست کتابخوان
سلام،
دوست عزیزتر از جانم،
از روزیکه تصمیم گرفتیم جدی تر مطالعه کنیم، حتماً تو هم مثل من احساس کرده ای که به سر چشمه آب حیات دست یافته ای. حتماً تو هم احساس کرده ای زندگی دریچه های جدیدی به روی تو گشوده است.
من اما، تازه کشفیات جدیدی هم کرده ام و تجربیات جدیدی برای مطالعه موثر داشته ام که دوست دارم با تو به اشتراک بگذارم. خیلی مشتاقم که تجربیات ترا هم بدانم.
یک پیشنهاد هم دارم که حتماً دو نوع مطالعه را همزمان داشته باش: ۱- یک سری موضوعات برای مطالعه گسترده، سریع، فراوان و روزنامه ای برای کسب اطلاعات کلی و عمومی.
۲- مطالعه فشرده، متناسب با تخصص و علاقه شخصی، با سرعت کم و دقت زیاد.
اما،
یک مطالعه موثر، پویا و اثربخش شامل چند مرحله است که بعضی از آنها پیش از مطالعه اصلی هست و بعضی بعد از آن.
مرحله اول: مرور اجمالی مطالب کل کتاب: جلد، فهرست، رئوس مطالب، عناوین درشت، جداول و تصاویر… و اگر میتوانی یک شناخت کلی از نویسنده و احیاناً نوشته های دیگر او.
مرحله دوم: مرور سریع مطالب یک فصل برای یافتن چارچوب کلی فصل.
مرحله سوم: طرح سوال، وقتی کتاب را ورق میزنی برای خود سوال طرح کن تا انگیزه ات را بالا ببرد. و بعد از خواندن فصل ببین آیا جواب سوالهایت را یافته ای؟ و اگر نیافته ای باید از منابع دیگر استفاده کنی.
مرحله چهارم: خواندن دقیق مطالب فصل، اگر لازم باشد چند بار، یادداشت برداری، خط کشی، دوباره خوانی.
مرحله پنجم: مرور سریع مطالب، برای اطمینان از درک مطلب.
مرحله ششم: بیان شفاهی مطالب برای خود( با کلمات و جملات خود) تا معلوم شود حفظ نکرده ای و فهمیده ای.
اگر توانستی به زبان ساده توضیح دهی یعنی مطلب را فهمیده ای، اگر توضیح ترا کسی نمیفهمد یعنی خود شما هم نفهمیده ای. کسیکه یک مطلب را خوب فهمیده میتواند آنرا به ساده ترین شکل توضیح دهد.
مرخله هفتم: فکر کردن. ارتباط مطالب جدید با مطالب قبلی را پیدا کن و موضوع را بسط بده. با دانسته های شخصی خود و موضوعات فرهنگی مرتبط، برای جدا کردن سره از ناسره.
مرحله هشتم: تا حالا برای سپردن به حافظه کوتاه مدت بود. برای سپردن به حافظه بلند مدت بعد از چند روز یا یک ماه یا یک سال دوباره تکرار کن.
اگر کتاب شما یک شاهکار است حتماً تا سالها بعد دوباره آنرا بخوان چون حالا شما آن آدم سابق نیستی، قطعاً برداشت شما از آن شاهکار خیلی متفاوت خواهد بود.
نامه ای برای دخترم
دختر عزیزم میدانم که هنوز نیامده ای اما من برایت نامه مینویسم تا این نامه ها برایت به یادگار بماند از انجا که تو مرا نمیشناسی برای اولین نامه بهتر است خودم را معرفی کنم مفید و مختصر ، من مادرت هستم.
زنی میانه رو ، میانه قد و میانه اندام ، هرچند از زیبایی بی نصیب نیستم ولی امید دارم تو زیباتر از من بشوی
عزیزم ، من زندگی را در میان صدای توپ و تفنگ شروع کردم اما جنگ احساس مرا رقیقتر کرد طوری که از همان کودکی پای دفتر و کتاب نشستم و خواندم و نو شتم ، از انجایی که فرزند جنگ بودم به تاریخ همه جنگها علاقه داشتم ، البته علاقه من به تاریخ کلی بود. ارزو داشتم ماشین زمان داشتم و در تاریخ سفر میکردم اما این ارزو به عصر من قد نداد شایداگر تو هم مثل من به تاریخ علاقه مند باشی و این ارزو را داشته باشی احتمال قریب به یقین به ارزویت برسی.
نامه اولم نمیخواهم خیلی طولانی و حوصله سر بر باشد . در نامه بعدیم برایت از تاریخ مینویسم همه چیزهایی که مرا مایوس میکردند و انها که شوق را در قلبم زنده نگه میداشتند. منتظر نامه بعدیم باش.
نامه ای به مخاطب فرضی
دختر عزیزم!
هنوز هم نمی دانم به خاطر خوشحال کردن من است که به مهندسی برق و ابزاردقیق علاقه نشان می دهی یا واقعا از آن خوشت آمده، اما همان طور که قبلا هم گفتم لازم نیست آرزوهای محقق نشده ی مرا برآورده کنی.
در هر حال سوالی را که پرسیده بودی جواب می دهم؛
در هر مجتمع پتروشیمی، اتاق کنترل از محیط پروژه فاصلهی زیادی دارد. اتاق کنترل شبیه مغز یک مجتمع پتروشیمی است که کنترل کننده های صنعتی (PLC) در آن جا قرار می گیرند. بقیه تجهیزات مثل سنسورها در محیط پروژه هستند. یکی از دلایل این فاصله این است که مثلا اگر یکی از تجهیزات آتش بگیرد آتش سوزی به اتاق کنترل نرسد.
PLC ها معمولا از چند قسمت تشکیل شده اند که به هر یک از آن ها ماژول می گویند. یکی از این ماژول ها، ماژول ورودی خروجی (I/O) است که باید به تجهیزاتی مثل سنسورها وصل شوند. سنسور بهPLC خبر می دهد که اوضاع از چه قرار است مثلا سطح متانول در فلان مخزن در چه حدی است.
اگر بخواهیم تک تک سنسورها را به PLC وصل کنیم یعنی تعداد زیادی سیم طویل را باید از محیط پروژه به اتاق کنترل ببریم. برای رفع این مشکل از شبکه صنعتی پروفیباس استفاده می کنیم. برای این منظور باید مراحل زیر را انجام دهیم؛
1-ماژول ورودی خروجی را از پی ال سی جدا می کنیم و در محیط پروژه می گذاریم.
2- حالا تک تک سنسورها را با سیم های نسبتا کوتاهی به این ماژول وصل می کنیم.
3- یک ماژول واسط (IM) قبل از ماژول ورودی خروجی می گذاریم و با یک کابل خاص آن را به هسته ی PLC که در اتاق کنترل است متصل می کنیم
این یک نمونه ابتدایی از شبکه پروفیباس است.
اگر دوست داشتی برایم بنویس اگر به هر دلیلی آن کابل خاص قطع شود چه باید کرد؟ آیا روشی سراغ داری که حتی اگر آن کابل قطع شد باز هم اطلاعات به مقصد برسد؟
نامه ای به پسرم …
عرفان عزیزم!
کتاب “باشگاه ۵ صبحی ها ” را به نیمه رساندم.تقریبا دو هفته پیش بود که آن را به من پیشنهاد دادی.از من خواستی در چالش خواندن کتاب شرکت کنم. من به چالش گروهی اینستاگرام نرسیدم. ولی این کتاب، ذهن، اندیشه و تمام باورهای مرا به چالش کشید.
هنوز آن را تمام نکرده ام. یعنی اصلا دلم نمی خواهد تمام شود. نمی خواهم به دنیا و زندگی عادی برگردم. نمی خواهم باورهای غلط چهل ساله ام نهادینه شود. نمی خواهم دیگر به خودم دروغ بگویم. می خواهم
باخودم روراست باشم. می خواهم درجه ی نگاهم را از “سطحی” به “عمقی” تغییر دهم. می خواهم درمورد همه چیز دقیق و عمیق باشم. آنگونه که بهترین آدم ها هستند. می خواهم به خلسه ای رمزآلود فرو روم. شاید نجات یابم؛ نجات یابم، از تمام عادت های بدی که لذت سحر خیزی را از من گرفتند.
ارسطو می گوید:
” خیلی عادت خوبی است که قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شوید، زیرا این رفتار به سلامتی، ثروتمند شدن و رشد عقل شما کمک می کند.”
سحر خیزی! این همان اصلی بود، که مرا تغییر داد. محققین امروزه این عادت را علت اصلی شکل گیری همه ی عادت های خوب که باعث پیشرفت انسان می شود، می دانند. آنها عقیده دارند که سحرخیزی، مثل شاه راهی است که راحت تر شما را به مقصد می رساند.
پسرم! در کتاب آمده است، شروع هر تغییری، زمان بالا رفتن سطح شناخت است. و امروز زمان شروع همان تغییرات است. تغییراتی که در نهایت تو را به خودت می شناساند.
پس با من همراه شو تا به نظاره ی طلوع بی نظیر خورشید برویم. همراه شو تا سایه های تردید را با تابش اشعه ی گرما بخش ” تداوم و استمرار” ناپدید کنیم.
عرفان من!
همین فردا، ساعت ۵ صبح، کنار آرام دریا منتظرت هستم…
نکند، دیر بیایی!!!
سمیه قیامی
۱۴۰۰/۳/۲۵
سلام خدمت استاد عزیز
نامه ای به دوستداران نویسندگی
https://vrgl.ir/oscJn
به نام خدا
نامه های یک تازه کار در نوشتن به یک نویسنده خوش فکر
(نامه شماره صفر)
عرض سلام و احترام
امروز صبح استاد ،طبق روال کلاس تمرینی معین کردند،
تمرین این بود که،
موضوعی را که قصد داریم به طور حرفه ای در زمینه ای تحقیق کنیم را در نظربگیریم و برای سهولت در کار ،این تمرین را در قالب نامه نگاری بنویسیم، با این روش مسیر تحقیق رنگ جدی تر و پویا تری به خود می گیرد و نیرو محرکه ای برای ماندگار شدن در این مسیر رو به رشد می شود
هم کلاسی ها ی عزیزمان ،هر یک مطلبی را به این منظور مطرح می کردند، وقت زیادی برای نوشتن موضوع تحقیق نامه نداشتم، کلماتی در ذهنم چرخ می خوردند،
اهمال کاری،کمال گرایی،اعتماد به نفس…
در کسری از ثانیه، به یاد چند کلمه از کتاب تان افتادم،آن جا که نوشته بودید،
توسعه یعنی ارتقا کمی و کیفی باهم،توسعه یعنی فرایند بهبود مستمر، توسعه یعنی دگرگونی اساسی ، توسعه یعنی ظرفیت پیشرفت نه خود پیشرفت،
تصمیم گرفتم تا موضوع رشد و توسعه فردی را در نظر بگیرم،
مقوله ای که راهگشایی اساسی، برای رفع مشکلاتی نظیر اهمال کاری و کمال گرایی و غیره است
برای نامه نگاری شما به ذهنم رسیدید،هر چه باشد شما در این زمینه مطالعاتی داشته اید و کتاب چاپ کرده اید
خالی از لطف نیست که با نویسنده کتابی که به تازگی از ایشان خوانده ام و راهکارهای کتاب را در زندگی ام به کار برده ام و در حال توسعه یافتگی هستم ،
در قالب نامه ،در این باب مراوداتی داشته باشم و مطالب مفید بیشتری یاد بگیرم
از این که قبل از مشورت در این زمینه ،
شما را به عنوان مخاطب نامه انتخاب کردم،عذر مرا بپذیرید
متوجه دغدغه مند بودن شما هستم،برای همین امر، ملزم به پاسخ دادن به نامه ها نیستید،حال اگر پاسخ بدهید چه لطفی بهتر از این، آن هم برای شخص تازه کاری مثل من
هنوز هیچ پیش فرضی در مورد تحقیق در ذهن ندارم و نمیدانم باید از کجا شروع کنم،اما مهم نیست ،با جستجو مطالب و راهنمایی های شما، راه را یاد می گیرم
کسی چه می داند شاید سالها بعد ،وقتی استاد در یکی از ساعت های هفت گاهی عمرش، در حال تدریس است و موهایش هایلایت جو گندمی خورده و چهره اش مثل قالی کرمان جوان مانده،
کتاب توسعه نامه من و شما را به بچه های کلاس نشان دهند و بگویند این کتاب، نوشته دو نفر از دانش آموزان من ،در سال ۱۴۰۰ است،و چند صفحه از آن را به عنوان نمونه برای بچه های کلاس قرائت کنند.
۲۵ خرداد ماه ۱۴۰۰
نامه یکی از دانش آموزان مدرسه نویسندگی به نویسنده ای به نام جناب آقای محمد حسینی
با کمال تشکر
نسرین خلیلی
سلام پناه. امیدوارم حالت خوب باشد.
من خوبم. خوبِ کمی تا حد زیادی آشفته.
استرس چندکارگیهایم را گرفتهام. این روزها کارهای زیادی برای انجام دادن دارم که نمیتوانم از زیر بار هیچ یک شانه خالی کنم.
بله، من از شانه خالی کردن بدم میآید اما حالا در مرحلهای هستم که همهی کارها از اهمیت ویژهای برخوردار هستند. پس نمیتوان نادیدهشان گرفت.
در همین حین فصل امتحانات هم رسیده و من آماده نیستم. هنوز کارهای پرتفولیو را شروع نکردهام و شاید این یکی از پایههای اصلی اضطرابم باشد.
بگذریم. میخواهم به تو بگویم که این روزها مشغول گشتوگذار در حوزهی مُد هستم و در مورد «ساخت یک استایل شخصی» تحقیق میکنم.
دارم کتاب خوبی را در این زمینه مطالعه میکنم و همزمان چیزهایی که خودم با نتجهگیریهای شخصی به آن میرسم یا از طریق دیگران یاد میگیرم را به آن اضافه میکنم.
در همین هنگام ایدهای هم در سرم شکل گرفته و آن ساخت یک رادیو در همین باب است.
در یکی از اپلیکیشنهای این چنینی مثل کسدباکس. درست میگویم؟ چه اسم سختی دارد پناه.
بههرحال، میخواهم در پادکستهایی نحوهی طراحی یک استایل شخصیسازی شده را یاد بدهم. بهنظرت خیلی خوب نیست؟
پناه عزیزم همانطور که در جریانی خوشبختانه یا متأسفانه من و تو تا بهحال دیداری با هم نداشتهایم (با اینکه تو مخاطب خیالی دنیای من هستی-البته فقط یکی از آنها- اما در این چند سالی که دوستیمان را آغاز کردهایم تقریبا یکدیگر را خوب شناختهایم. شاید همین دلیل باعث شد نامههایی که قرار است در مورد زمینههای تخصصی مورد علاقهام بنویسم را خطاب به تو قلم بزنم)، که اگر داشتیم میفهمیدی که من استایل شخصی ندارم. علاوه بر ساده لباس پوشیدن، اهمیت چندانی هم به این قضیه نمیدهم. چطور بگویم؟
طراح لباسی هستم که لباسهایم همیشه از قبل معلوم هستند.
در واقع، دوست ندارم در کنار تمام مشغلههای فکری زیادی که در طی روز دارم، ساعاتی را هم به این تفکر اختصاص دهم که: «ای وای. حالا چی بپوشم و چه گِلی به سر بمالم؟»
اصلا از این کار خوشم نمیآید. اما برای دیگران چرا. دیوانهوار دوست دارم استایلهای شخصی برایشان طرح بزنم و برای موقعیتهای مختلفی که در آن قرار میگیرند لباس انتخاب کنم.
همین تو، یادت میآید که چندین بار استایلهایی برایت ست کردهام؟
میبینی؟ درون من پر است از اسن پارادوکسها.
به بحث اصلی باز میگردم. به دنیای لباسها. این دنیا را خیلی دوست دارم پناه.
اخیرا دارم روی اعتماد به نفسم نسبت به طرحهایم کار میکنم، تقویتش میکنم و احتمالش زیاد است که در یکی از همین روزها بالاخره تعدادی عکس از لباسهایی که طرح زدم را در پیج اینستاگرامم بگذارم.
از تو چه پنهان پناه، استرس و مضطرب بودن این روزهایم مرا در حالت پریشانی قرار داده. اما بسیار امید دارم که از پسش بر میآیم و ایدههایم را یکبهیک عملی میکنم.
ممنونم که خواندی.
میدانی که دوستت دارم. پگاه.