نمایشنامهخوانی را دوست دارم و در این فایل صوتی از دلایل مهمی برای خواندن منظن نمایشنامه گفتهام:
در این صفحه میکوشم خلاصهی قصهی آنچه میخوانم و پارهیی از دیالوگهایش را همرسان کنم. و اینکه: خلاصهها را بهعمد شکسته مینویسم.
۱
ژوکر | نوشتهی ژان پییر مارتینز | ترجمهی پگاه مرادی/مجتبی افراخته | نشر خاموش | ۱۳۹۸
یه فیلمنامهنویس داغون داریم که باید یه فیلمنامهی سطحپایین رو خیلی سریع آماده کنه و به گروه فیلمبرداری برسونه. منتها هی طفره میره از نوشتن. کامپیوترش هم زوار دررفتهست و به قول خودش صدای رآکتور هواپیمای ایرباس میده. تا اینکه یهو سیستمش آتیش میگیره و هول میشه و هر چی تو قهوهجوش هست خالی میکنه روش. خلاصه مجبور میشه زنگ بزنه به تعمیرکار. تعمیرکار یه آدم عجیبیه به اسم ژوکر. بقیهی ماجرا گپوگفت عجیب و غریب فیلمنامهنویس و ژوکره. ژوکر وسوسهش میکنه که زنگ بزنه به صاحبکارش و بگه دیگه دلش نمیخواد اون فیلمنامهی احمقانه رو ادامه بده و میخواد روی نوشتن چیز بهتری وقت بذاره. حتا به دوست دخترش هم زنگ میزنه و میگه حوصلهی ادامهی رابطه رو نداره. دو تا از حرفای ژوکر تو آخرای نمایشنامه:
«من چیزی جز یه وجود مجازی نیستم. میفهمی؟… یه وجود مجازی که با تصمیمها و کارای تو در زمان حال قابل تغییره. نباید اغراق کنی و انتظار زیادی داشته باشی… من از یه آیندهی ثابت که بشه بهش اعتماد کرد نمیام.»
«یادت باشه من چند سال دیگهی توام. چیزی که من هستم به چیزی که تو الان انجامش میدی بستگی داره. اگر تو دورهی کامپیوتر ثبتنام کنی، منم از همین الان میتونم این کامپیوتر رو تعمیر کنم.»
۲
تعلیم ریتا | ویلی راسل | ترجمهی فرشته وزیری نسب | نشر سپیدهی سحر |۱۳۸۰
یه استاد ادبیات دائمالخمر و یه دختر ۲۶ ساله که آرایشگره و یهویی هوس ادامهی تحصیل کرده. کل ماجرا توی اتاق کار استاد در دانشگاه میگذره. دختره اولش که میاد پیش استاد خیلی پرته. عاشق رمانهای عامهپسنده و هیچی از آثار فاخر نمیفهمه و مسخرهشون هم میکنه.
کمکم در جریان آموزش رابطهش با شوهرش بهم میخوره و بالاخره از هم جدا میشن. ولی به کمک استاد روز به روز درک و دریافتش از فضای ادبیات بالاتر میره و بهتدریج یکی میشه شبیه بقیهی دانشجوها. آرایشگری رو هم ول میکنه و میره تو یه رستوران کار میکنه. اما تغییر دختر زیاد به مذاق استاد خوش نمیاد. استاد از اینکه میبینه دیگه دختره مثل قبل نیست و با دانشجوهای دیگه بیشتر میجوشه ناراحت میشه. برعکس اول ماجرا که سعی داره دختر رو به یه دانشجوی نرمال مثل بقیه تبدیل کنه، حالا ناراحته که دختر از اون صراحت و صداقت و خامی اولیهی خودش فاصله گرفته. حتا اون آخرا میبینیم که استاد رفته سراغ یکی از رمانهای عامهپسندی که دختر اوایل ورودش به دانشگاه میخوند و دوست داشت و به دختر میگه خیلی هم عالیه این رمان. عملن استاد یه جورایی شبیه دختر در اوایل قصه میشه و دختر هم برعکس. در نهایت استاد رو به خاطر اعتراض دانشجوها برای سیاهمستی سر یکی از کلاساش تبعید میکنن به یه دانشگاه تو استرالیا. تو صحنهی آخر دختره میاد پیش استاد و بهش میگه: «من تنها کاری که کردم همهش از تو گرفتم، هیچوقت هیچی بهت ندادم.» و یه قیچی از روی میز پیدا میکنه و شروع میکنه به اصلاح موهای استاد: «میخوام ده سال از سنت کم کنم.».
از دیالوگها:
ریتا: همیشه یه چیز بازدارندهای تو مغزم ضربه میزد و بهم میگفت ممکنه کل زندگیم اشتباه باشه. ولی من فقط یه صفحهی دیگه گوش میدادم یا یه لباس دیگه میخریدم و بهش فکر نمیکردم. همیشه یه چیزی جلوت رو میگیره که فکر نکنی، همینه که همینطور جلو میری، همون کارا رو میکنی و به خود میگی زندگی فوقالعادهس، همیشه باشگاه دیگهای برا رفتن هست یا پسری که دنبالش بیفتی یا شوخیای که با بقیه دخترا بهش بخندی. تا اینکه یه روز به خودت میآی و از خودت میپرسی همینه؟ این حداکثر چیزیه که من از این زندگی میخوام؟ این لحظه، لحظهی بزرگیه. اون نقطهاییه که باید تصمیم بگیری که لباست رو تغییر بدی یا خودت رو. و رفتن و یه لباس دیگه خریدن حسابی وسوسهانگیزه. خیلی وسوسهانگیزه. واسه این که آسونه، ضرری نداره و کسی رو اطرافت ناراحت نمیکنه. چون اونا دوس ندارن تو عوض بشی.
۳
فرصتهای بزرگ | برنارد اسلید | ترجمهی مهسا خیراللهی | نشر نی | ۱۴۰۰
ده سال و یه زن و یه مرد. مرد و زن اول داستان، بعد از پونزده سال زندگی مشترک، از هم طلاق میگیرن اما طی ماهها و سالهای بعد رابطهشون به بهانههای مختلف، از جمله به خاطر ختم، نوهدار شدن، تصادف پسرشون و…، ادامه پیدا میکنه. تو این دوران هر دو وارد رابطههای عاطفی تازهیی هم میشن. تا اینکه بعد ده سال جدایی به درک تازهیی دربارهی خودشون و زندگیشون میرسن. به نظر میرسه که حالا میتونن خیلی بهتر از قبل در کنار هم زندگی کنن.
از دیالوگها:
امیلی: پونزده سال با هم زندگی کردیم و حتی یک بار نتونستیم حرفهامونو تو روی هم بزنیم.
آنتوان: من حسرت هیچچیزی رو نمیخورم. هیچ زوجی نمیتونه صداقت کاملو تحمل کنه.
امیلی: ولی ما دروغهای خوبی رو انتخاب نکردیم.
آنتوان: خب میدونی برای چی آمادهای؟
امیلی: برای کسی که اونقدر بالغ باشه که بتونه تصمیم بگیره برای همیشه دوستم داشته باشه، اونقدر باهوش باشه که بدونه هنوز به دستم نیاورده، اونقدر بامزه باشه که باز هم شانس خودشو امتحان کنه…
آنتوان: وایسا، بیخیال، این مدلی رو دیگه از دههی سی تولید نمیکنن.
۴
آن طرف | مارک رِیوِنهیل | ترجمهی حمید دشتی | نشر دیدآور | ۱۴۰۰
داستان زندگی چند سال از زندگی فرانتس و کارل، برادران دوقلو؛ پیش و پس از سقوط دیوار برلین. کارل تو آلمان شرقی پیش پدرش زندگی میکنه، فرانتس یکی تو آلمان غربی پیش مادرش. برادرها گهگاه همدیگه رو میبینین و دربارهی زندگی و خاطرات بچگیشون با هم حرف میزنن. تا اینکه دیوار برلین فرو میریزه (مادرشون قبل از سقوط دیوار میمیره و پدر، بعدش.) فرانتس در طول داستان ازدواج میکنه، طلاق میگیره و مجبور میشه تنهایی بچهشو بزرگ کنه. کارل اما تنها و بیکاره. فرانتس بهتدریج حس میکنه وجود کارل مزاحم زندگیشه.
کارل میگه:
«این فوقالعاده نیست؟ هر موقع که نمیخوای کار کنی؟ من میرم جات کارها رو راه میاندازم. اگه کسی رو کُشتی، من جات میرم دادگاه. اگه مریض شدی، من جات میرم دکتر. اگه بخوای دوباره زندگی کنی، من جات میرم کلیسا. میتونی هر زمان که اراده کردی من رو هر جا بفرستی، جات همه کار میکنم…»
اما فرانتس جواب میده:
«چی میخوای؟ بچهم رو؟ شغلم رو؟ زندگیم رو؟ خب نمیتونی داشته باشیش، چون اونا مال منن. فهمیدی؟ همهش مال منه. برای همین ازت میخوام -مال خودت رو بسازی- زندگی خودت رو بسازی کارل. برای همین -میدونی- میخوام بگم تا کی میخوای اینجا بمونی؟ تا چند وقت…؟ تو باید شغل و زن و بچهی خودت رو داشته باشی…»
در نهایت در یک پایان عجیب کارل یه بالش به فرانتس میده و اون بالش رو روی صورت کارل نگه میداره تا میمیره. اما تا چند لحظه بعد مرگش هم همچنان حرف میزنه:
«جسدم اینجاست، فقط همین. نفس نمیکشم، گوش کن. میبینی؟ قلبم نمیزنه. نبضم ندارم. میفهمی؟ همهی علائم حیاتیم رفته. حالا فقط یه تیکه گوشتم.»
فرانتس میگه:
«طاقت دیدنت رو ندارم، طاقت ندارم نگاهت کنم. نمیخوام اونجا باشی. میخوام که. ما داریم یکی میشیم. میخوام درونم باشی. قورتت بدم.»
توصیف پایانی صحنه:
«او دراز میکشد. فرانتس دست او را میبُرد. میز را میچیند و دست بردارش را میخورد، عُق میزند، خوردن را از سر میگیرد.»
آخرین دیالوگ فرانتس:
«ما یه نفریم.»
۵
فرزندان | لوسی کرکوود | ترجمهی امیر رحمانیکیا | نشر یکشنبه
دو زن و یه مرد حدون ۶۰ ساله در کلبهیی ساحلی که برقش قطع شده. هیزل و رابین زن و شوهرن و ۴ تا بچهدارن و رز دوست و همکار قدیمی اونها در نیروگاه برق شهره که حالا که بعد از ۳۸ سال اومده دیدنشون.
کل داستان طی چند ساعت میگذره. هیزل و رابین فکر میکردن رز مرده و اینکه میبینن زنده مونده غافلگیرشون میکنه.
میفهمیم که خیلی سال پیش توی شهر زلزله اومده و انفجار نیروگاه برق هستهیی باعث شده همه آسیبهای جدی ببینن، طوری که خونهی قبلی هیزل و رابین هنوز هم قابل سکونت نیست. بهتدریج که ماجرا جلو میره متوجه میشیم که یه رابطهی عاطفی هم بین رابین و رز برقرار بوده و رز همیشه به هیزل و نظم و نظافتی که داشته حسادت میکرده.
در نهایت رز درخواست خودشو مطرح میکنه، میگه تشعشعات هستهیی باز مشکل ایجاد کردن و اون مأمور شده که حداقل ۲۰ تا نیروی بالای شصت سال جمع کنه تا بتونن جلوی فاجعه رو بگیرن. استدلالش اینه که سنی ازشون گذشته و چه بهتر که پیشقدم بشن تا به جوونترها آسیبی نرسه. رابین و هیزل اول شوکه میشن و حسابی رز رو به خاطر درخواستش سرزنش میکنن، اما دست آخر تصمیم میگیرن باهاش همراه بشن و به سمت نیروگاه برق حرکت کنن.
از دیالوگها:
رز: کاشکی یه مطالعهی دقیق علمی انجام بشه و نشون بده که چرا ما عاشق چیزای مختلف میشیم اما توبزرگسالی همهشونو فراموش میکنیم.
هیزل: مردم گذروندن با بچهها رو خیلی سخت میدونن. اما بچهها آرزوهای خیلی ساده و کوچیکی دارن. اونا فقط غذا و استراحت میخوان. میخوان که تمیز و خشک باشن. میخوان که ازشون نگهداری بشه.
رابین: خسته نشدی از این که تمام عمرت رو صرف فکر کردن به بدنت کردی؟ اون فقط یه تیکه گوشته، میشه اینقدر به بدنت فکر نکنی؟
۶
عکس خانوادگی (از کتاب گل یاس و عکس خانوادگی) | محمود استادمحمد | نشر چشمه | ۱۳۹۶
مرد و زن، با احتیاط، وارد آپارتمان زن میشن. مرد خیال میکنه زن تنهاست اما با دیدن مردی که گوشهی اتاق روی صندلی چرخدار ولو شده هول میشه. زن میگه اون فقط یه گلدونه. مرد میگه گلدون چیه تو چرا نگفتی شوهر داری. زن میگه اون زندگی گیاهی داره و هیچ چیزی رو متوجه نمیشه. تا اینکه مرد زنگ میزنه به همکارش و اینجاست که میفهمیم، مأموره. همکارش میاد بالا. زن میترسه و هر چی پول و طلا داره درمیاره و میگه اینارو بگیرین و برین. اما مرد دوم هی زنو تحقیر و تهدید میکنه تا اینکه زن پریشون و عصبی تو یه مونولوگ طولانی از این میگه که چطور مریضی شوهرش دار و ندارشون رو به باد داده و باعث آوارگی خودش و بچههاش شده، از این میگه که چطور همه بهش بیتوجهی کردن و ذرهیی کمک حالش نبودن، از این میگه که چطور به خودفروشی افتاده و حتا دخترش مجبور شده کلیهشو بفروشه. تا اینکه مرد اول میره توی اتاق بغل و چشمش به یه آلبوم بازِ خانوادگی میفته. وقتی از اتاق میاد بیرون با یه حالت منقلبی از زن راجع به خالههاش میپرسه. انگار که با زن یه نسبت فامیلی داره و بعد با همون حال بد از آپارتمان میزنه بیرون. زن هم میره توی اتاق. مرد دوم یه نگاهی به دور و برش میندازه و بعد:
«سیم را دور دستش میپیچاند. توجهش به شوهر جذب میشود، قدمی به سوی او برمیدارد. منصرف میشود. برمیگردد، مصمم و عصبی به طرف اتاق راه میرود. بدون هیچ تردیدی در را باز میکند و داخل میشود. نور فقط روی شوهر است که همچنان نگاه میکند، به همان نقطهای که از آغاز نگاه میکرد. صدای شیون… شیون گربهها.»
۷
مونی و کاروانهایش | پیتر ترسن | ترجمهی حسن ملکی | نشر تجربه | ۱۳۷۹
چارلی و ماو تازه ازدواج کردن. پاییزه و ما اونا رو توی یه کاروان دربواغون میبینیم. ماجرا اینه که اونا بعد ازدواجشون به خاطر کار چارلی اومدن تو یه کارخونهی دورافتاده و پرت تو روستا. کاروان تو محوطهی کارخونهست. چارلی و ماو وانمود میکنن که چون از خونههای سازمانی خوششون نمیاد اومدن یه گوشهی مجتمع تو کاروان موندن، گویا تابستونا اونجا توریست هم میاد. چارلی مدام ماو رو امیدوار میکنه که تا تابستون برسه حتمن تو شرکت سرپرست یه بخشی میشه و میرن به جای بهتره. مونی، همهکارهی اونجا، مسئولیت قطع و وصل کردن آب و نظافت دستشوییها رو میده به چارلی. چارلی هی از اینکه مونی چقدر هوای اون و بقیه رو داره. حتا ماو هم هی دنبال کار میگرده میشه تایپیست مونی (که کار زیادی هم نداره). برخورد مونی با ماو ناجوره، اما بازم چارلی موضوع رو توجیه میکنه:
«هِه، اون حرف زدنش اینجوریه. با آدم راحته. مالِ داشتن ماشین اسپرت و اینجور چیزاست.»
بالاخره تابستون هم سر میرسه و نهتنها هیچی بهتر نمیشه که بدتر هم میشه. حالا ماو باردار هم شده. چارلی کماکان متوهمانه ماو رو امیدوار میکنه که اوضاع بهتر و بهتر میشه. در صورتی سروصدا مدام بیشتر میشه،هیچ رفاهی ندارن و چند نفر از آدمای کارخونه هر وقت مست میشن چارلی رو مسخره میکنن و روش اسمای جفنگ روش میذارن. تا اینکه مونی انقدر کاروانهای جدید توریستی میچپونه تو مجتمع که دیگه جایی برای چارلی و ماو نمیمونه و عذرشون رو میخواد.
۸
غسل پرنده (از کتاب آف آف برادوی) | آف آف برادوی | ترجمهی منیژه محامدی | نشر قطره | ۱۳۸۵
ماجرا تو کافه تریا شروع میشه. فرانکی صندوقدار تازهوارد کافهست و ولما هم خدمتکار اونجا. اونا شروع میکنن به حرف زدن. ولما اصرار داره بیشتر حرف بزنه و همون اول از دلیل کار کردنش هم میگه:
«آخه قبلاً خیلی لاغر بودم، درست عین یک اسکلت، از وقتی که پیش آقای کویینزی کار میکنم چاقتر شدم (مکث) واسه اینکه تو رستوران کار میکنم. کار اینجا زیاد هم بد نیست. چون غذای مجانی میشه خورد. مادرم میگه ولما تو باید از این غذای مجانی حداکثر استفاده رو بکنی، تا میتونی بخور، وقتی یه چیزی مفته باید ازش استفاده کرد، تا اونجا که میشه خورد، منم میخورم، خیلی میخورم…»
ولما مدام از مادرش میگه و اینکه مادره اصرار داره ولما یه خورده چاق و چله بشه تا شاید یکی بگیردش، و اینکه مادرش مجبورش کرده دو جا کار کنه تا چرخ زندگیشون بچرخه.
بعد از اینکه از کافه میزنن بیرون، همدیگه رو میبینن، خونهی فرانکی همون دوروبره اما تا خونهی ولما یک ساعتی با ترن راهه. فرانکی به ولما تعارف میزنه که:
«خونم اینجاست. میخوای بیا تو یه فنجون قهوه بخوری و یه کم گرم بشی؟»
ولما: «نه… من… جداً باید برم خونه… مادرم منتظرمه.»
فرانکی: «بیا دیگه… ببین چهجوری داری میلرزی. الان هم ممکنه برف بیاد.»
ولما بهطور عجیبو غریبی میلرزه و بهگفتهی خودش از سرما نیست. گرمای خونه هم آرومش نمیکنه. فرانکی مست میکنه و یه خرده از خودش میگه. میفهمیم شاعره و تنها و سرخورده از تمام رابطههای قبلیش.
فرانکی: «ممکن نیست یه چیزایی رو بشه به مردم فهموند… بهخصوص اونایی که آدم بِهِشون علاقه داره. یا اونایی که آدم میتونه بِهِشون علاقه داشته باشه.»
ولما هم به اصرار فرانکی مست میکنه. اما همش نگرانه که دیرش نشه، چون مادرش تنهاست و منتظر.
فرانکی هی به ولما اصرار میکنه بیاد بغلش، حتا پا میشه و ولما رو از پشت بغل میکنه تا اینکه ولما از تو کیفش یه چاقو بیرون میاره، چاقویی که خون روش خشک شده.
ولما: «این خونی رو که میبینی خون مادرمه… نمیدونم چرا این کارو کردم… اصلاُ درست یادم نمیآد… وقتی نشستم توی ترن که بیام سرکار، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده…»
ولما از فرانکی میخواد که شب رو اونجا بخوابه.
ولما: «حالا باهام چهکار میکنن؟ میترسم فرانکی.»
فرانکی: «هیچ کاریت نمیکنن… مطمئن باش…» «…بهت قول میدم که تنهات نذارم…»
فرانکی میره پشت میز تحریرش میشینه و برای ولمای تنها یه شعر میگه:
«پرندگان مرده هنوز بال دارند… پرندگان مرده غمانگیزترین پردگانند افتاده روی زمین… با بالهای بیتکانشان… غمانگیزترینند… به جای آسمان -مرده روی زمینند…»
واپسین سطر نمایشنامه:
فرانکی: «فردا صبح که بلند بشی… میبینی تو هم یه کارت ولنتاین داری…»
۹
مخالف، نیازی به گفتن نیست | میشل ویناور | ترجمهی داوود زینلو | نشر نیلا | ۱۳۹۵
برشی از زندگی هلن و پسر ۱۷ سالهش، فیلیپ. میفهمیم که زن از همسرش جدا شده. همسرش وضع مالی نسبتن خوبی داره، اما وضع زن زیاد خوب نیست و با کامپیوتریشدن کارای شرکتشون ممکنه شغلش رو از دست بده. پسر هی به مادر اصرار میکنه تا برای خودش یه مرد تازه پیدا کنه. مادر هی نگران پسرشه که رفقای عجیبوغریبشو میاره خونه و لش میکنن…
تا اینکه آخرش پسره بعد از مدتی غیبت سروکلهش پیدا میشه، خیلی لاغرتر از قبل. متوجه میشیم که با رفقاش تو کار مواد و دزدی و اینهاست و تو لحظههایی پلیس درو میزنه تا دستگیرش کنه قصه تموم میشه.
از دیالوگها:
هلن: … میدونی چی از همه بیشتر نگرانم میکنه؟ هیچوقت تو رو با کتاب نمیبینم
فیلیپ: کلّهی من پُرهِ پره
هلن: از چی؟
فیلیپ: کتابِ من متنِ کاملش تو کلّهمه
هلن: اسمش چیه؟
فیلپ: اسم نداره
هلن: بنویسش
فیلیپ: میخوام زندگیش کنم
۱۰
مردی در یک موقعیت | وندی واسراستاین | ترجمهی کتایون حسینزاده | نشر نیلا | ۱۳۸۱
این نمایشنامه بر اساس یکی از قصههای کوتاه آنتون چخوفه. بایِلینکوف معلم زبان یونانی و لاتینه. کل ماجرا یه صحنهی کوتاهه که در اون وارینکا، نامزد بایلینکوف با دوچرخه میاد پیشش. میفهمیم که:
-اونا تازه نامزد کردن.
-بایلینکف یه معلم عبوس، محافظهکار و سختگیره و دستی هم در ترجمه داره.
-وارینکا یه دختر سیسالهی شنگول و سرزندهست.
اوایل قصه یه لحظه بایلینکوف فاز عشقولانه برمیداره و تصمیم میگیره هر سال تو همون روز یه یک گل لاله بذاره رو موهای وارینکا. حتا اینو روی کاغذ مینویسه که یادش نره:
«بایلینکوف عزیز، روزی را که یک بانوی جوان، نامزدت، به باغِ گل تو، به سکوت و آرامشت داخل شد و روی گلهای سرخ رقصید فراموش نکن. تو موظفی هر سال در چنین روزی یک شاخه گل لاله بر مویش بگذاری.»
اما هر چی جلوتر میریم میبینیم تضاد بین این دو تا خیلی زیاده. بایلینکوف از سر خساست راضی نیست یه کیک و چایی ساده با هم بخورن. بعد شروع میکنه به سرزنش وارینکا که چرا دوچرخه سوار شده اومده و این زشته که یه دختر جوون تو شهر سوار دوچرخه بشه. آخرش هم سوار دوچرخه میشه تا دوچرخه رو ببره پس بده به برادر وارینکا، اما میخوره زمین و وارینکا بلندش میکنه. با عصبانیت به وارینکا میگه زود برو دوچرخه رو بده به داداشت.
قصه با این توضیح تموم میشه:
«وارینکا پا میزند و میرود. بایلینکوف، تنها توی باغ، دفترچهی یادداشتش را درمیآورد و صفحهی مربوط به گل لاله را جدا میکند، پارهاش میکند و توی باغ میپراکند. کمی بعد، با دقت تکههای آن را جمع میکند و در پاکتی میریزد.»
۱۱
نمایشِ بازیِ ازدواج | ادوارد آلبی | ترجمهی حسن فاضل | نشر افراز | ۱۳۹۹
قصهی یک زن و شوهر، جیلیان پنجاه ساله و جک پنجاه و چند ساله در چند ساعتِ پیوسته. همون اول ماجرا جک میاد توی خونه و به جیلیان که در حال کتاب خوندنه میگه «… دارم برای همیشه از پیشت میرم.». جیلیان یه حدسهایی میزنه اما جک دلیل خاصی نمیاره برای تصمیمش؛ یهو به این نتیجه رسیده که باید زندگی مشترکشون تموم بشه.
در ادامه، میفهمیم اون کتابی که جیلیان در حال خوندنش بود یه دفترچه یادداشته:
«هر بار که با هم میخوابیدیم من یادداشت میکردم. با همهی جزئیاتش. مدتش، ساعتش، جاش، میزان لذتش، حرفهایی که بینمون گفته شده، هوای اون روز [شونهشو بالا میاندازه] همینا دیگه… ثبت یه رویداد.»
بعد جک اصرار میکنه بخشهایی از یادداشتهای قدیمی رو جیلیان بخونه، و بعد از خوندن، نثر جیلیان رو با خنده به نویسندههایی مثل ارنست همینگوی و هنری جیمز تشبیه میکنه.
بهتدریج تنش و بگومگو بینشون اوج میگیره و میفتن به جون هم و کتککاری میکنن. آخرش انگار یه جورایی تسلیم میشن هر دو:
جک: من دارم از پیشت میرم.
جیلیان: [سکوت طولانی – لحن کودکانه] میدونم.
جک: [سکوت طولانی – لحن کودکانه] دارم میرم.
جیلیان: [سکوت طولانی – آروم] میدونم. میدونم که میری.
[هر دو مینشینن -سکوت- بیهیچ حرکتی]
۱۲
درد خفیف | هارولد پینتر | ترجمهی شعله آذر | نشر بوتیمار | ۱۳۹۳
فلوار و ادوارد زن و شوهرن. اومدن خونهی ییلاقی خودشون. ماجرا با زنبوری شروع میشه که سر میز صبونه رفته رو مخ ادوارد. بعد از یه بگومگو دربارهی زنبور بالاخره ادوارد زنبور رو میکشه و احساس پیروزی میکنه. بعد پیرمرد کبریت فروش جلوی خونه میره رو مخ ادوارد. ادوارد تعجب میکنه که چرا پیرمرده اونجا که هیچ بنیبشری رد نمیشه وایستاده. سر این موضوع هم با همسرش جروبحث میکنه، فلورا میگه اون یه پیرمرد بیچارهست چیکارش داری؛ اما ادوارد مشکوکه. بالاخره میره پیرمرده رو میاره خونه. پیرمرد مطلقن ساکته و تا آخر قصه هم هیچی نمیگه. ادوارد میبینه کبریتای پیرمرد نمگرفته و داغونن. از این نقطه بعد، اول ادوارد و بعد فلورا هر کدوم یه مونولوگ نسبتن مفصل برای پیرمرده میگن و ماجرا با این توضیح تموم میشه:
«فلورا به سمت ادوارد میرود و سینی کبریت را به او میدهد. سپس هم زمان با پایین آمدنِ آرام پرده، فلورا و کبریتفروش بیرون میروند.»
از دیالوگها:
فلورا: جاهایی که مردا بدون استثناء شکست میخورند، یه زن… یه زن اغلب موفق میشه.
۱۳
منظرهی دریا با کوسهها و رقصنده | دان نیگرو | ترجمهی رضا عابدینزاده | نشر قطره | ۱۳۹۷
ماجرا تو یه خونهی کوچولوی کنار دریا میگذره؛ خونهی بن، پسر حدودن سی سالهیی که تو کتابخونه کار میکنه و در حال نوشتن یه رمانه. بن رو میبینیم که داره به دختر حدون بیست سالهیی به اسم تریسی رسیدگی میکنه. بن تریسی رو از توی آب نجات داده. اما تریسی هیچ سپاسگزار نیست و با لحن تند و طلبکارانهیی هی میپره به بن. حتا منکر این میشه که در حال غرق شدن بوده. بن اما بردبارانه تحمل میکنه، حتا وقتی تریسی محکم میکوبه تو دماغش و خون سرازیر میشه. اولش تریسی میخواد سریع از خونه بزنه بیرون و بره اما بهتدریج انگار از هم خوششون میاد. بعد میفهمیم که تریسی زندگی خانوادگی خوبی نداشته، با یه موادفروش همخونه بوده، تا اینکه اقدام به خودکشی کرده.
دو ماه میگذره و میبینیم که رابطهی عاطفی نیمبندی بین بن و تریسی شکل گرفته. اما لحن تریسی هنوز هم تنده. لابلای یکی از جروبحثها مشخص میشه که تریسی حاملهست. بن از موضوع استقبال میکنه. اما تریسی بدجور بهم ریخته و اصرار داره بچه رو سقط کنه. بن مخالف میکنه. اما تریسی میگه تو از کجا مطمئنی که این اصلن به بچهی تو باشه. خلاصه تریسی میره که بچه رو بندازه. همون شب دوباره برمیگرده پیش بن. بازم جروبحث میکنن و قصه اینجوری تموم میشه:
بن: «… حرفها و دروغها میگذرن و دنیا آدم رو. با دو سه مسئلهی اصلی روبهرو میکنه و بهت میگه وقت انتخابه. (مکث) و من تو رو انتخاب میکنم. (مکث) نوبتِ توئه (مکث طولانی).
…
تریسی: «بیفایدهس، درست نمیشه. غیرممکنه. من از اینجا میرم. همین حالا. میروم. دارم میرم. میرم. (مکث. به یکدیگر نگاه میکنند. هیچکدام حرکتی نمیکنند.)
از دیالوگها:
تریسی: میزبانِ چاپلوسی نباش.
بن: متأسفم.
تریسی: متأسف هم نباش.
بن: باشه.
تریسی: همهش هم باهام موافق نباش.
تریسی: تلفن داری؟
بن: نه.
تریسی: خوبه.
بن: چرا خوبه؟
تریسی: چون دلم نمیخواد هیچ تماسی داشته باشم.
تریسی: کسایی که آدم رو دوس ندارن اقلاً گاهی بهش توجه میکنن، اما اونایی که دوسش ندارن هرگز.
تریسی: هیچکس خوابی که توش هیچ آدمی نیست نمیبینه.
تریسی: آدما اسمشون رو به هم میگن اونوخ قبل از اینکه متوجه بشن تبدیل میشن به یه کسی، به جای اینکه همون هیچکس باقی بمونن و دیگه گیر میافتن.
۱۴
شخص سوم | فرانتس کسافر کروتس | ترجمهی رضا کرم رضایی | نشر ققنوس | ۱۳۵۶
یه زن و شوهر جوون، آنی و هاینس. هر دو تو یه شرکت کار میکنن. مرد رانندهی شرکته و زن تو فروشگاه کار میکنه. با قناعت زندگی میکنن. البته هاینس گهگاهی با مستی و بولینگبازی ولخرجی میکنه.
تا اینکه آنی حامله میشه. هاینس اما چندان استقبال نمیکنه از قضیه. حس میکنه اصلن آمادهی پدر شدن نیست. شروع میکنه چرتکه انداختن؛ اینکه نهتنها خرج بچه اضافه میشه که حقوق آنی هم قطع میشه. البته آنی هر طور شده سعی میکنه هاینس رو متقاعد کنه با صرفهجویی بیشتر همهچی درست میشه و اینکه بعد از چند هفته برمیگرده سرکار. اما تو شهر دورافتادهی اونا موسسهیی نیست که بچه رو تو ساعت کار بسپرن بهش. خلاصه هاینس میگه هیچ راهی نیست جز سقط بچه. میره از یه دکتر وقت میگیره. اما روز قرار آنی میزنه زیرش و مخالفت میکنه.
تا اینکه یه شب که هاینس مست کرده، پلیس میگیردش و چند ماهی گواهینامهشو معلق میکنه. اما خوشبختانه شرکت هاینس رو منتقل میکنه به انباری. با وجود همهی اینا در نهایت هانیس تسلیم میشه و دو تایی انتظار تولد بچه رو میکشن.
از دیالوگها:
آدم همهچی میتونه داشته باشه، بهشرطیکه نخواد پسانداز کنه.
عشق یه رازه و من به هیچکس اجازه نمیدم اونو ازم بگیره.
۱۵
رولت قفقازی | ویکتور مرژکو | ترجمهی آبتین گلکار | نشر هرمس | ۱۳۹۴
قصه با آنا شروع میشه. دختر جوونی که تو یه کوپهی قطار، تنها خوابیده. تا اینکه زن میانسالی به اسم ماریا میاد تو کوپه. زن به محض ورود از زیر بالش آنا یه چیزی رو برمیداره و میذاره زیر بالش خودش. یه کم بعد آنا بیدار میشه. از دیدن زن تعجب میکنه بعد سریع یه نگاه به زیر بالشش میندازه و جدل از اینجا شروع میشه. آنا به زن میگه به چه حقی اومده توی کوپهی اون، چون کوپه رو دربست گرفته و قرار نبوده کسی بیاد اونجا. بعد به زن میگه اگه از زیر بالشم چیزی برداشتی پسش بده. زنه منکر میشه و میگه تازه از دیوونهخونه بیرون اومده و همه چیزش رو هم دزد زده. این وسط یه مرد جوون هم داریم که مسئول واگنه و هر چند یک بار میاد یه سری میزنه و میره. مسئول واگن به ماریا میگه سریع کوپه رو ترک کنه، حتا کار به گشتن زن به دست آنا و مسئول واگن هم میکشه. اما اون با زیرکی هر بار چیزی که از زیر بالش برداشته یه جای دیگه قایم میکنه. تا اینکه آنا -که از همون اول خیلی هم مشکوکه- به زنه میگه حتمن «اونا» تو رو فرستادن و بو میبره که ماریا برخلاف ادعاش اصلن یه زن خلوچل نیست که اتفاقی از اونجا سردرآورده. این اشارهی مکرر زن به مادر بودن و سؤالهای مداومش از آنا دربارهی اینکه تو هم بچه داری یا نه آنا رو به شک میندازه. خلاصه کمکم راز زن آشکار میشه. میفهمیم آنا یه تک تیرانداز فراریه که با چریکهای چچنی در قفقاز همکاری میکرده و حالا خسته شده و داره فرار میکنه. اما اونا دنبالشن و ماریا رو فرستادن تا آنا رو برگردونه. حالا ماریا کیه؟ ماریا مادر پسریه که توسط آنا زخمی شده و دست چریکها اسیره. چریکها به ماریا گفتن شرط آزادی پسرش آوردن آناست:
ماریا: …اگه برنگردی سریوژا رو تیربارون میکنن. سریوژای منو … سه روز وقت دادن … ولی از سریوژای تو هم نمیگذرن.
بالاخره آنا اون چیزی که زیر بالشش بوده رو از چنگ ماریا بیرون میکشه، یعنی تفنگ. البته ماریا خودش هم یه اسلحه داره. نگو این وسط مسئول واگن هم همهی حرفاشون رو یواشکی میشنیده و میاد که سهمخواهی کنه. اما چون کمکم یه ارتباطی به واسطهی حرف از تجربهی مادر بودن بین ماریا و آنا شکل گرفته، ماریا و آنا میزنن مسئول واگن له و لوردهش میکنن. متوجه میشیم که آنا از شوهرش که یکی از همون چریکهاست یه پسر داره، پسری که تو روسیه همراه خانوادهی آنا زندگی میکنه. آنا درددل میکنه و میگه حس میکنه دستاش بوی خون میدن، بویی که هیچ جوره تمومی نداره. نکتهی جالب اینه که پسر آنا و ماریا هر دو هم اسمن. آخرای قصه آنا و ماریا تقریبن با هم دوست میشن. ماریا هر چی پول که به خاطر تکتیراندازیهاش گرفته میگیره جلوی ماریا میگه هر چقدر میخوای بردار. اما ماریا امتناع میکنه و میگه اون پولا بوی خون میدن. آنا هم همهی پولها رو از پنجرهی قطار به باد میده. بعدش میگه:
آنا: چریکها یه جور بازی دارن… ما «رولت روسی» داریم و اونا «رولت قفقازی». میدونی «رولت روسی» چیه؟
ماریا: نه.
آنا: موقعیه که توی خزانه [هفتتیر خود را در میآورد و روی آن را نشان میدهد] …یعنی اینجا … فقط یه فشنگ میذارن … چند نفر بازی میکنن … معمولاً سر شرافت … دور میشینن … یکی ماشه رو فشار میده، اگه فشنگ شلیک نشه، شانس آورده، اگه شلیک بشه، از شرافتش دفاع کرده.
ماریا: و اونوقت «رولت قفقازی» چیه؟
آنا: همه چی برعکس میشه. خزانه پُره، فقط یه فشنگ کم داره. [از خزانه یک فشنگ بیرون میکشد]
ماریا: برای چی این کارو میکنی؟
آنا: فقط دارم نشون میدم. بعد خزانه رو میچرخونن … اینطوری … و هفتتیرو میدن به کسی که شرافتشو باخته. اگه بیگناه باشه، فشنگ شلیک نمیشه. یعنی خدا اونو بخشیده. در غیر این صورت کلهش مثل هندونه متلاشی میشه … یه نفرو سه بار امتحان کردن، و هر سه بار خدا نجاتش داد.
آنا از ماریا میخواد که بعد از آزاد کردن پسر خودش یه سری هم به پسر اون بزنه. آدرس خانوادهش رو هم میده به ماریا.
بعد آنا به ماریا میگه که چند لحظه میره بیرون کوپه. در کمال ناباوریِ ماریا چند ثانیه بعد صدای شلیک گلوله میاد و مسئول واگن میاد میگه که آنا خودش رو کشته.
از دیالوگها:
آنا: دکتر سابق نداریم. دکتری هم مثل عیبای مادرزادیه؛ تا آخر عمر با آدم میمونه.
۱۶
مجسمهها | ژانت نیپرس | ترجمهی فاطمه خسروی | نشر یکشنبه | ۱۳۹۸
روبرتر دا فرالیزی یه مجسمهساز پنجاه سالهست. جنی یه معلم سی و پنج ساله. قصه تو کارگاه مجسمهسازی روبرتو میگذره. یه کارگاه شلوغ و قدیمی، پر از مجسمههای جورواجور. (در طول ماجرا خیلی از مجسمهها -مجسمهی قدیسها و نویسندهها و…- سوژهی گپوگفت جنی و روبرتو میشن.) جنی اومده تا از روبرتو مجسمهی کریستف کلمب رو برای یکی از برنامههای مدرسه قرض بگیره. عجله داره و میخواد سریع برگرده. اما روبرتو هی حاشیه میره. تا اینکه انقدر ماجرا رو کش میده تا جنی هم شروع میکنه به گفتن از کار و زندگیش. روبرتو از جنی میخواد که بمونه با هم غذا بخورن. جنی اولش موافق نیست. اما بعدش با آرایشگاه تماس میگیره و قرارش رو لغو میکنه. بالاخره روبرتو از لابهلای خرتوپرتا مجسمهی کریستف کلمب رو هم بیرون میکشه. مجسمه کوچیکتر از چیزیه که جنی تصور میکرد. اما اصل ماجرا یه چیز دیگهست. جنی و روبرتو از هم خوششون اومده. آخرش با هم بازی میکنن:
روبرتو: من میچرخونمت تا وقتی بگم بیحرکت، بعد تو خیلی آروم میایستی و من سعی میکنم حدس بزنم تو کی هستی.
جنی: این بازی رو بلدم. من هم تو رو میچرخونمو سعی میکنم حدس بزنم تو کی هستی.
بعد از اسم بردن از کلی آدم معروف، بازی اینطوری تموم میشه:
روبرتو میچرخد و جلوی جنی و به فاصلهی کمی از دستش مینشیند، اما نمیتواند به حالتی فکر کند، بنابراین دست نگه میدارد، میخندد و حالت عجیب و غریبی به خودش میگیرد.
جنی: روبرتو دا فرالیزی؟
روبرتو دستش را دراز میکند و به آرامی گونهی جنی را لمس میکند.
روبرتو: جنی.
۱۷
حرف گلهای رز بود | فرانک پی. گیلروی | ترجمهی حامد صحت | نشر یکشنبه | ۱۴۰۲
داستان یه خانواده سه نفره در دو روز. تیمی، پسر جوان خانواده پس از سه سال حضور در جنگ صحیح و سالم برگشته و پدر و مادرش خیلی خوشحالن. پدر (جان) تاجر قهوهست و وضع خوبی داره. اول قصه به نظر میرسه رابطهش با همسرش نتی خوبه. اما بهتدریج در دل صحبتها میفهمیم که اوضاع اونطور که تصور میشد خوب نیست و خانواده زخمهای زیادی رو تجربه کرده. مثلن میفهمیم که بچهی دومی هم در کار بوده که مٌرده و این تأثیر بدی روی روحیهی کل خانواده داشته.
تیمی دلش میخواد پدر و مادرش بیشتر به هم نزدیک بشن. مثلن همون اولای قصه چند شاخه گل رز میخره و از پدرش میخواد که وانمود کنه گلها رو اون به عنوان هدیه برای همسرش خریده. نتی از اینکه بعد از سالها کسی براش گل رز گرفته خیلی خوشحال میشه. اما یه کم بعد، تو یکی از جر و بحثهای دونفرهشون جان میزنه تو ذوق نتی و میگه:
«گلهای رز رو من نگرفتم … اون گرفت.»
یه کم جلوتر نتی از تیمی به خاطر گلهای رز تشکر میکنه. بعدش تیمی با گلایه به جان میگه:
تیمی: … نمیتونی ملاحظهی احساسات دیگران رو بکنی؟ … متوجه نیستی از اینکه فکر میکرد گلهای روز رو تو گرفتی چقدر خوشحال بود؟
عنوان نمایشنامه هم دقیقن یکی از دیالوگهای تیمیه. وقتی که داره از گلها میگه و پدرش بدون توجه به حرفهای تیمی داره از سختیهایی میگه که تو بچگی کشیده و تلاشهاش برای حفظ خانواده.
در ادامه چندتا جروبحث شکل میگیره، یکی سر کلیسا رفتن که تیمی با جان همراهی نمیکنه و میگه اعتقادات متفاوت خودش رو داره و جان نارحت میشه. یکی هم سر رفتن خونهی مادر نتی و دیدن برادر معلولش که باز جان همراهی نمیکنه و میگه از بچگی این موضوع باعث شده یکشنبههاش بد و دلگیر بشه.
یه جایی اون آخرا تیمی به مادرش میگه:
تیمی: … وقتی سه سال پیش این خونه رو ترک کردم، اون رو به خاطر همه چیز مقصر میدونستم… وقتی که به خونه برگشتم تو رو مقصر میدونستم… اما حالا فکر میکنم هیچکس مقصر نیست … حتی من.
در نهایت تیمی، برخلاف میل و خواستهی پدر و مادرش، تصمیم میگیره زودتر از تصور اونها وسایلش رو جمع کنه و بره همخونهی یکی از دوستاش بشه، میگه میخواد مستقل باشه. تو صحنهی آخر پدر تمام تلاشش رو میکنه تا تیمی رو متقاعد که بمونه. اما وقتی برمیگردن و سر میز کنار نتی میشینن. دیالوگ غافلگیرکنندهیی شکل میگیره:
تیمی: نظرم عوض شد. میخوام چند روز دیگه بمونم.
جان: متاسفانه اصلاً شدنی نیست. [تیمی و نتی شگفتزده به یکدیگر نگاه میکنند.] وقتی گفتی میخوای بری به نقاشها زنگ زدم. قراره فردا بیان اتاقت رو رنگ کنن.. خودت که میدونی پیدا کردن نقاشها چهقدر سخته. اگه الان نیاریمشون، دیگه چند ماه طول میکشه تا سرشون خلوت بشه.
تیمی: پس فکر کنم بهتره که برم. همونطور که برنامهش رو داشتم.
جان: منم همین فکر رو میکنم. [به نتی] نه؟
نتی: …آره.
از دیالوگها:
تیمی: یادمه یه دفعه زدی زیر آواز و یه چیز چرندی خوندی -داستانش دربارهی یه پسری بود که فکر میکرد باباش بهترین بابای دنیاست. تا اینکه پونزده سالش میشه. کمکم دچار شک و تردید میشه. زمان میگذره و پسره هجده سالش میشه و به نظرش باباش بدترین آدم دنیاست. تو بیست و پنج سالگی دوباره دچاره شک و تردید میشه. تو سی سالگی به این نتیجه میرسه که اون پیرمرد اونقدرا هم که فکر میکرد بد نبود. تو چهل سالگی…
نتی: هر کسی میتونه حقوقدان بشه. ولی کمتر کسی نویسنده میشه.
۱۸
خانوادهی خوشبخت | جایلز کوپر | ترجمهی کامران برادرانرزاز | نشر افراز | ۱۳۹۳
کل قصه در یک عصر تا شب میگذره. چهار تا شخصیت داریم. سه تاشون خواهر و برادرن (پدر و مادرشون سالها پیش در تصادف قطار کشته شدن)، یکیشون هم دوستپسر خواهر بزرگهست.
دبرا: خواهر کوچکتر، ۳۵ ساله
مارک: بچهی وسطی و کارگزار بورس، ۳۹ ساله
سوزان: خواهر بزرگه، ۴۳ ساله
گرگوری: دوست پسر خواهر بزرگه، ۳۹ ساله
ماجرا توی خونهی دبرا میگذره. سه نفر دیگه مهمونی اومدن پیش دبرا. سوازن قبلن از گرگوری چیزی نگفته. و دبرا و مارک تازه با گرگوری آشنا میشن. بهتدریج میفهمیم خواهر برادرها رابطهی عجیبوغریبی با هم دارن. طوری که در کل زندگی منزوی بودن و روابط اجتماعی خاصی نداشتن. مارک و سوزان تو تمام دوران بچگی و جوانی دبرا رو اونو کنترل و تنبیه میکردن، چون اونو خلوضع میدونن. حتا هنوز هم اصرار دارن مثل گذشته برخورد کنن، اما دبرا دیگه این رفتار رو برنمیتابه. اولین بگومگوها سر جای خواب شکل میگیره. اینکه کیا تو دو اتاق خونه بخوابن و کی روی کاناپه. اما بحثشون به نتیجهی خاصی نمیرسه. گپوگفت بین شخصیتها ادامه پیدا میکنه تا اینکه مارک گرگوری رو سوالپیچ میکنه و دروغ گرگوری لو میره. معلوم میشه گرگوری صندوقدار فروشگاهه، نه یه مشاور حقوقی. این دروغ باعث تنش میشه، اما نه اونقدر که گرگوری پاشه بره. باز سر جای خواب بحث میکنن. این وسط گرگوری و دبرا یه بازی کوچولو هم میکنن که به نظر مارک کار نسنجیدهیی میاد. بهنظر میرسه دبرا و گرگوری از هم بدشون نمیاد. وقت خواب میرسه سوزان میره توی یکی از اتاقها و دبرا هم تو یه اتاق دیگه. مارک هم میخواد آماده میشه که روی کاناپه بخوابه. این وسط گرگوری آواره میمونه و به مارک میگه من چیکار کنم پس؟ مارک میگه مشکل خودته. خلاصه این وسط پای گرگوری گیر میکنه به آباژور و یکی از فیوزا میپره. ظلمات میشه. مارک از تاریکی میترسه. سریع بلند میشه میره تو یکی از اتاقای بالا. دبرا میاد پایین و میفهمیم گرگوری واقعن از دبرا خوشش اومده. جوری که میخواد بیخیال سوزان بشه. یه لحظه حتا وضعیتی پیش میاد که دبرا حس میکنه گرگوری میخواد بهش تعدی کنه و دبرا بهزور پسش میزنه. بلافاصله گرگوری دبرا رو تشویق میکنه که بره خودش فیوز رو وصل کنه. اما بهعمد دبرا رو اشتباه راهنمایی میکنه تا برق بگیردش. ولی دبرا شانس میاره. برق وصل میشه. اما گرگوری از کار خودش بدجور پشیمونه:
گرگوری: امیدوار بودم که برق بگیردت و بمیری.
سوزان: اوه گرگوری، چرا؟
گرگوری: چون این تنها راهی بود که… میشد دل تو رو بدست آورد. [رو به دبرا] متأسفم.
گرگوری حس میکنه دیگه خیلی بده اگه اونجا بمونه. بنابراین سریع جمعوجور میکنه و میره.
سوزان میاد پایین و از رفتن گرگوری تعجب میکنه و با حسرت میگه که این آخرین شانس من بود و شما [دبرا و مارک] باعث شدین از دست بره. بعد میرسیم به حرفهای خبیثانه و تکاندهندهی مارک در غیاب دبرا. مارک نقشه کشیده دبرا رو به خاک سیاه بشونه و از سوزان هم میخواد که همراهیش کنه:
مارک: …من همه سهامی رو که اون باهاش زندگی میکنه رو خرید و فروش میکنم. میتونم درآمدش رو نصف کنم، همینطور روز بعدش و روز بعدش… جمعه که برسه دبرا یه پنی هم براش نمیمونه و من در عوض کلی حق کمیسیون به جیب میزنم.. بیچاره میشه و حالش جا میآمد. بعدش دیگه هر کاری بگیم میکنه.
تو صحنهی آخر میبینیم که دبرا (بدون اطلاع از نقشهی مارک) چمدون جمع کرده بره و دیگه حالش بهم خورده از بودن با خواهر و برادرش:
سوزان: ولی کجا میخوای بری؟ این وقت شب که نه اتوبوس هست نه چیز دیگهیی.
دبرا: انقدر پیاده راه میرم که برسم به یه هتل.
مارک: پول رو چیکار میکنی؟
دبرا: ده پوند دارم.
مارک:وقتی تموم شد چی؟
دبرا: تو همه سهامم رو میفروشی.
مارک: [غافلگیر شده] اوه.
دبرا: با پول همون زندگی میکنیم.
اما برخلاف تصور دبرا نمیره. و نمایشنامهی با این توضیح تموم میشه:
هر دو به دبرا نگاه میکنند. سرانجام دبرا بلند میشود و سر میز به آنها میپیوندد.
از دیالوگها:
گرگوری: بهنظر میرسه شما سه نفر خیلی به هم نزدیکین.
مارک: از اینجا تا بَث صد مایل فاصله است. از بث تا کنث هم صد و شصت مایل.
گرگوری: منظورم این بود که از نظر احساسی به هم نزدیکین.
دبرا: شکسپیر خیلی راحت میتونست اون کشیش رو قبل از رومئو وارد داستان کنه تا وقتی رومئو اونجای داستان وارد میشه بتونه بهش همه چیز رو راجع به زهرِ الکی توضیح بده و بعدش هم ژولیت از خواب بلند میشد و اون دوتا تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی میکردن. ولی شکسپیر این کار رو نکرد. اون میخواست رومئو و ژولیت بمیرن و من ازش متنفرم!
گرگوری: …کتک خوردنم بهخاطر شکستن شیشهها نبود، بهخاطر دروغ احمقانهای بود که گفتم. از اون به بعد دیگه دروغهای هوشمندانهتری گفتم.
دبرا: [به آرامی] به من گفته بودن اگه بچه خوبی نباشم، بابانوئل نمیآد پیشم. حالا دارین میگین هرچقدر هم خوب باشم باز نمیآد؟
۱۹
بوسهی عنکبوت | مانوئل پوئگ | ترجمهی منوچهر خاکسار هرسینی | نشر افراز | ۱۳۸۸
قصهی دو تا زندانی تو یه سلول تنگ. ولنتین که سن کمتری هم داره، زندانی سیاسیه. اما مولینا اصلن تو باغ سیاست نیست. مردیه که بیشتر حس زن بودن داره.
در طول قصه، علاوه بر ماجرای اصلی، داستان یه فیلم رو مولینا ذرهذره برای ولنتین تعریف میکنه. داستان زن نقاش و عجیبی به اسم ارینا که فقط از پلنگهای سیاه نقاشی میکشه و تو باغ وحش هم مستقیم میره تماشای پلنگ سیاه تا اینکه که یه معمار عاشقش میشه و با هم ازدواج میکنن. اما اصلن ارتباط گرمی ندارن. زن منزوی و ساکته و افسردهست. به زنی هم که همکار شوهرشه حسادت میکنه. تا اینکه:
مولینا:
ارینا از بد هم بدتر میشه، اون دیوانهوار نسبت به اون دختره حسوده و تلاش به کشتنش میکنه. اما اون یکی خیلی خیلی خوش شانسه و فرار میکنه. بعد یه روز شوهره که حالا به آخر زرنگیاش رسیده، وقتی که زنش بیرون با روانکاوه تو خونهشون قرار ملاقات میذاره. ولی همهچیز قروقاطی میشه، و وقتی روانکاوه میرسه، زنم خودش اونجا، تو خونهست. روانکاوه سعی میکنه از شرایط سوءاستفاده کنه، و به سوی اون حملهور میشه، که بهش تجاوز کنه، و درست در همینجا اون به یه پلنگ تبدیل میشه. وقتی شوهره به خونه میرسه، روانکاوه از خونریزی مرده. در این حین، ارینا خودشو به باغوحش رسونده، و نوک پا نوک پا خودشو به قفس پلنگ میرسونه. اون بعد از ظهری که متصدی قفسِ پلنگ، کلیدو تو قفل جا گذاشته بود، ارینا کلیدو برداشته بود. ارینا مثل اینکه تو یه دنیای دیگهست. شوهره با پلیس تو راهن. ارینا قفس پلنگ سیاه رو باز میکنه، و پلنگ میپره با اولین حمله چند زخم کشنده بهش میزنه. حیوون از صدای آژیر پلیس به وحشت میافته و از قفس فرار میکنه، در خیابون یه ماشین بهش میزنه و میکشتش.
جلوتر که میریم میفهمیم زندانبانها، به واسطهی سرنگهبان، مولینا رو مجبور کردن تا از زیر زبون ولنتین حرف بکشه تا اینجوری رفقای ولنتین رو هم گیر بندازن. مولینا بهظاهر باهاشون همکاری میکنه اما نمیتونه به نتیجهی خاصی برسه. هر چی جلوتر میرن پیوند دوستانهی این مولینا و ولنتین عمیقتر میشه. در نهایت مولینا به زندانبانها پیشنهاد میده که بگن اون داره بندش عوض میشه، تا مثلن اینطوری ولنتین به حرف بیاد. قبول میکنن و خبر به ولنتین میرسه. حتا ولنتین میخواد یه سری اطلاعات به مولینا بده. اما مولیناست که مقاومت میکنه و نمیذاره تا چیزی بگه. تا اینکه زندانبانها تصمیم میگیرن مولینا رو آزاد کنن. این باعث میشه بالاخره ولنتین از مولینا بخواد که وقتی رفت بیرون خیلی پنهانی و رمزی یه خبری رو به رفقاش برسونه. آخرش متوجه میشیم که مولینا آزاد میشه اما وقتی میره تا پیام رو برسونه کشته میشه.
در آخرین صحنه صدای ولنتین و مولینا رو روی صحنه میشنویم:
صدای ولنتین: دوستان من از یک خودروی متحرک به تو شلیک کردند و تو رو کشتند، درست همونطوری که خودت از اونها خواسته بودی که در صورت دستگیر شدنت این کارو بکنند.
صدای مولینا: … در پایان تو جزیره و ترک کردی، تو از اینکه دوباره خودتو بین یارانت در مبارزه میدیدی، خوشحال بودی، چون اون یه خواب کوتاه، ولی لذتبخش بود….
از دیالوگها:
ولنتین: … اما کاری که من باید قبل از هر چیز دیگهای بکنم تغییر دادن دنیاست.
مولینا: …اگه همهی مردها شبیه به زنا بودند، دیگه شکنجهای در کار نبود.
۲۰
زارع شیکاگو | نوشتهی گابریل تیموری | بر اساس داستانی از مارک تواین | ترجمهی کریم کشاورز | نشر سپهر | ۱۳۵۱
ماجرا تو دفتر یه مجلهی محلی کمتیراژ میگذره. مجلهی «زارع شیکاگو» که کلن دربارهی کشاورزیه و سه تا کارمند هم بیشتر نداره. یکی که مدیر مجلهست، سالدار و خسته از سالها کار، یه خانم منشی و یه مرد جوون که مجلهها رو اینور اونور میبره. تا اینکه مدیر مجله تصمیم میگیره یه نفرو به عنوان سردبیر استخدام کنه تا یه مقدار استراحت کنه. اولش یه مرد جوون و باسواد میاد برای کار، اما تا یه کم از محتوای مجله انتقاد میکنه مدیر مجله نارحت میشه و میزنه تو برجک طرف. طرف اما بیکاره و بیپول و تن میده به اینکه نظافتچی مجله بشه. تا اینکه سروکلهی یه آدم زبونباز پیدا میشه. تو حرفایی که با نظافتچی میزنه متوجه میشیم هیچ نوع سابقهی مطلبوعاتی هم نداره، اما یه جوری مخ مدیر مجله رو میزنه که فوری میشه سردبیر جدید. مدیر مجله همه چیزو میسپره بهش و میره مسافرت. سردبیر جدید دست به کار میشه و فوری یه شمارهی جدید از مجله رو منتشر میکنه. نتیجه حیرتانگیزه. هزاران هزاران نسخه از مجله فروش میره و همینجور درخواست اشتراکه که از درودیوار سرازیر میشه. خلاصه سردبیره کلی به خودش مینازه و حتا از منشی دفتر هم خواستگاری میکنه. تا اینکه سروکلهی یکی از مشترکهای قدیمی مجله پیدا میشه. طرف میگه یعنی چی که نوشتید «هرگز نباید شلغم را از درخت کند… بهتر است کودکی را روی درخت شلغم فرستاد تا درخت را تکان بدهد.» متوجه میشیم سردبیر جدید، مجله رو پر کرده از یک سری اطلاعات عجیبوغریب دربارهی کشاورزی. حتا یه دیوونه هم پا میشه میاد دفتر مجله و میگه شما با نوشتن جملههایی مثل «سیبزمینی ترشی پرندهی زیباییست ولی تربیتش کوشش فراوان میبرد.» باعث شدید مغز من درست کار میکنه و بفهمم برخلاف نظر بقیه، خل نیستم. در نهایت مدیر مجله از سفر برمیگرده و سردبیر رو بازخواست میکنه و میگه: «…شما به خوانندگان توصیه کردهاید به رام کردن و تربیت کرگدن بپردازند و نوشتهاید که چون این حیوانات پوست کلفت بازی را دوست دارند و موشهای صحرایی را میگیرند، این کار پرنفع خواهد بود». سردبیر جواب میده: «روزنامهی مخصوص احمقها خواننده زیاد دارد و هر قدر احمقانهتر باشد خوانندگان بیشتری خواهد داشت. اگر کسی بخواهد در نوشتن روزنامه عقل سلیم و هوش و حسن سلیقه و نکتهسنجی به کار برد ورشکستگی عاجل نصیبش خواهد شد. یک خرده به اطراف خودتان نگاه کنید. ببینید روزنامهنویسها چه میکنند؟ جز این است که با کمال وقاحت، ابلهی و لئامت و تمام غرایز پست و صفات بد بشری را مورد استفاده قرار میدهند؟ پرسشنامههای ابلهانه درج میکنند، مسابقههای احمقانه میگذارند. داستانهای ناشیانه و بیموضوع مینویسند. سر موفقیتشان هم در همین است…». و بعد اخراج میشه و تمام.
۲۱
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۲
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۳
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۴
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۵
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۶
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۷
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۸
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۲۹
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
۳۰
… | نوشتهی … | ترجمهی … | نشر … | …
11 پاسخ
چه کار باحالی
ترغیب شدم انجامش بدم
پس از همین فردا خوندن صد تا نمایشنامه شروع میشه😃
چه عالی مهدیس جان.
نمایشنامهی ژوکر رو دیشب خوندم و امشب هم قراره نمایشنامهی عکسخانوادگی رو بخونم. ممنونم از فراهم کردن این فهرست.
همین الان ژوکر رو خوندم خیلی خوب بود. دوست دارم صوتیش رو اجرا کنم.
19 رو دوست داشتم، نمایشنامه جذابی بود به نظرم.
من با آدمی همان است که میخواند این چالش رو دارم میرم، اما یه کم آهسته بخاطر امتحانات. هنوز در سایت هم نذاشتم، یه مقدار جلو برم همه رو میذارم. عاشق نوشته ها و تفکرات خودم بعد از خوندن کتاب شدم و از اون بیشتر عاشق خود کتاب
کلمه به کلمه نوش جان می کنم چه خوشمزه است!
بی نظیر ⭐️
بی نظیر ⭐️
بی نظیر ⭐️
درودها بر شما ⭐️
استاد بی نظیر ها 💎🙏
سپاسگزارم دریا جان
چقدر جذاب و دوست داشتنی. امیدوارم اینسری تا آخر صد روز رو پیش بری. نه تنها یکی از حسرتهات کم میکنه، بلکه بنظرم دریچه ی جدیدی از تفکر رو بوجود میاره. شاد و پیروز باشی.
تشکر یاسین گرامی.
با سلام خدمت استاد گرامی
چقدر عالی، با دیدن این عنوان سریع لینک رو باز کردم و خواندم و چقدر خوب که این مطلب رو دیدم تا بتوانم از فرمت نوشتهی شما یاد بگیرم.
من هم از دیروز 100 روز 100 مقاله را در سایتم شروع کردم با عنوان «100 قدم تا کتابخوان حرفهای و عمیق شدن»، امیدوارم که تا پایان این 100 روز انگیزه داشته باشم. چطور میتوانم با مشغلههای زیاد زندگی با دو دختر کوچک و شاغل بودن، این انگیزه را حفظ کنم و از پس این کار بزرگ بربیایم؟
لینک مقالهام:
http://maryamabdollahi1987.ir/1474/
برقرار و برفراز باشید.