تجربهنگاری روز نهم سمپوزیوم نویسندگی:
- در این جلسۀ دربارۀ خردهخاطرات یا خاطرات کوچولو حرف زدیم.
- قرار شد نمونههایی از نوشتههای عمران صلاحی در کتاب «کمال تعجب» را بخوانیم.
- خاطرات کوچک ما میتوانند یکی از بهترین نمونههای محتوای الکترونیکی باشند. از این خاطرات میتوان در دل متنهای داستانی و غیرداستانی نیز بهره برد.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
دوستی کتابی در زمینه ریاضیات تألیف کرده بود و میخواست آن را چاپ کند، اما هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نبود. یک روز پیش ما آمد که برایش ناشری پیدا کنیم.
گفتیم: «اگر ما خودمان هم ناشر بودیم، این کتاب را چاپ نمیکردیم، چون خریدار ندارد.»
پرسید: «چه کار کنیم که خریدار داشته باشد؟»
گفتیم: «عنوان عاشقانهای برای آن پیدا کن.»
گفت: «آخر ریاضیات با عشق جور در نمیآید.»
گفتیم: «اتفاقاً خیلی هم جور در میآید، چون عاشقان از همه بیشتر ریاضت میکشند.»
پرسید: «اسم کتاب را چی بگذارم؟»
گفتیم: «عشق زیر رادیکال.»
کمال تعجب، عمران صلاحی، نشر پوینده
در همین رابطه: انتخاب اسم کتاب
تمرین:
یکی از خاطرات کوچک خودتان را در این صفحه ثبت کنید.
68 پاسخ
با خواهر سر و صدا می کردیم و پدرم به ما گفت کمی آرام تر باشید سرم درد گرفته
من هم گفتم آرام سر و صدا می کنیم
چند لحظه بعد از حرفم خنده ام گرفت😅😅
دبیرستان که بودم ناظم مهربانی داشتیم که خانم جوزانی نام داشت. لهجه شیرینی داشت. هنگامی که زنگ کلاس را میزد، با صدای بلند پشت میکروفن فریاد میزد *بچهها برید کَلاس*. آن روز بود که برای همیشه او را خانم *کَلاس* صدا میزدیم.
زمانی برای ولخرجی:
یک شب همراه شوهر و پسر کوچکم برای شام به یکی از رستوران های خوب شهر رفتیم. لیست غذا ها را نگاه کردیم، قیمت ها خیلی بالا بود ولی شوهرم گفت مهم نیست می خواهم امشب به قیمت ها نگاه نکنم، هر چه دوست داری سفارش بده. بلاخره به سختی یکی را انتخاب کردم قیمتش نسبت به بقیه بهتر بود. وقتی گارسون که مردی میانسال بود آمد تا سفارش را بگیرد، شوهرم گفت از این غذا دو پرس بیاورید. او گفت قیمت دو پرس خیلی زیاد می شود برای شما یک پرس می آورم. ولی شوهرم گفت نه همان دو پرس را بیاورید قیمت اهمیتی ندارد. ولی گارسون بر سر حرف خود اصرار می ورزید تا بلاخره با این حرف توانست شوهرم را متقاعد کند. او گفت قول می دهم با همان یک پرس سیر شوید من برای شما سرویس دو نفره می آورم که قیمت همان یک پرس می شود. شوهرم آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. وقتی گارسون رفت تا سفارش ما را بیاورد، شوهرم خندید و گفت خدا هم نمی خواهد من ولخرجی کنم.
استاد در کلاس گفتند : از دکتر کدکنی سوال کردند در مورد مساله ای که آیا می شود انجام داد ؟دکتر کدکنی چواب داد: هر کاری رامیشه کرد وباید کرد.
استاد زمانی از هوشنگ کرمانی نقل قول می کردند که آقای کرمانی می گفتند :شخصی داستانش را به من داده بود تا بخوانم وقتی خواندم بهش گفتم همه چیش خوبه فقط دیونگیش کمه.یک دیونگی باید داشته باشه.
روزی با تعدادی از خویشا,ندانم برای سفر به شمال رفتیم.
مانده بودیم که شام و ناهار چه غذایی بخوریم!
به رستوران برویم یا خانمها غذای خانگی درست کنند!
هرکسی گزینهای را مطرح کرد.
ناگهان یکی از افراد پا بهسن گذاشتهی جمع با جدیتِ تمام و مثالزدنیاش گفت:
« نون که داریم، پنیرم که هست، حالا یه انگوری، هندونهای چیزی هم میذاریم کنارش میشه شام و ناهار دیگه!»
یکی از جوانان با خنده رو به او گفت:
« آره غذای سنگین برای سنوسال شما خوب نیست! ولی ما جَوونا انرژی میخوایم، ما میریم رستوران کباب برگ و شیشلیک میزنیم شما هم بشین توی ماشینت، همون نون و پنیرت رو سَق بزن!»
آن شخص سکوت کرد تا آبرویش بیش از این، فدای نان و پنیر نشود!!
از آنپس هرگاه عنوان میشود غذا چه بخوریم، همه یک صدا و هماهنگ میگوییم:
« نون که هست، پنیر که هست … »
یک روز از ایام تحصیل بود، شاید دوران راهنمایی، داشتم با تعدادی از دوستان به خانه بر میگشتم که یکی از بچه ها شروع کرد به تعریف کردن از یکی از همسایه هاشون که خیلی آدم با فرهنگ و با کلاس و نظیفی هست. و کلّی از شخصیت والای او حرف زد. نزدیک ساختمانشون رسیده بودیم که اتفاقاً همان آقا با کت شلوار و کراوات آمد بیرون. و دوستمان او را بما نشان داد. اون آقا متوجه ما نشد. دو ثانیه رفت داخل و با یک سطل آشغال آمد بیرون و آنرا توی جوی آب خالی کرد! و رفت داخل ساختمان!
برای لحظاتی، هیچکس حرفی برای گفتن نداشت! فقط به همدیگه نگاه میکردیم، و اون دوستمون لال تر از همیشه بود!
خرده خاطره….
بچه که بودیم با خواهرم، برا عروسکا لباس میدوختیم خواهرم به دوخت و دوز و کارای هنری خیلی علاقه داشت،یه روز تو اتاق نشسته بویم خواهرم تصمیم گرفت که برا عروسکاش رختخواب بدوزه، پارچه رو داد به من و قیچی رو گرفت تا برش بزنه،با تمام قدرتش قیچی رو ،رو پارچه فشار داد،ناخنم بین پارچه و قیچی گیر کرده بود و مغزم مظلومم قفل کرده بود ،خواهرم همچنان با تمام نیرو قیچی رو فشار میداد ناخنم از جا داشت کنده میشد اما صدام بیرون نمیومد، نمیتونستم داد بزنم بالاخره خواهرم پارچه و پوست ناخنمو با هم چید و احساس پیروزی کرد،خون رو پارچه که که سرازیر شد خواهرم چشمای درشت و سیاهشو گرد کرد و بلند شد و بالا و پایین پرید و التماس کرد و تو رو خدا به مامانم نگو ،تو رو خدا به مامانم نگو ،دلم به حالش سوخت بلند شدم و انگشتنو محکم گرفتم و ده دور دور اتاق گشتم و بالا و پایین پریدم،درد وحشتناکی داشت ،خواهرم چهار سال ازمن کوچکتر بود ،خیلی ترسیده بود،بهش گفتم نترس هیچی به مامان نمیگم ،خوب میشم طوری نیست عمدی که نبریدی
چند سال بعد فکر میکنم آخرای راهنمایی بودم خواهرم این ماجرا رو برا مامانم تعریف کرد و کلی خنده کردیم
ای کاش خواهرم زنده بود و ده تا انگشتم رو با هم میبرد و برای دوست داشتنش جیکم در نمیومد
ده دوازده سال بیشتر نداشتم که مادرم از طریق یکی از دوستان با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شد. او سپس من و خواهرم را به عضویت کتابخانه آنجا درآورد. کتابخانه ما در پارک فرح که حالا به پارک لاله تغییر نام داده است، قرار داشت. هر یک از ما- من و خواهرم- در هفته می توانستیم دو کتاب از کتابخانه به امانت بگیریم. محیط کتابخانه که سراسر با رنگهای شاد، میز و صندلی های مخصوص بچه ها، پوسترها و نقاشی های زیبا که به در و دیوار آویزان بود، تزئین شده بود برای ما بچه ها واقعا” جذاب و تماشایی بود. در آن تابستان و در کتابخانه کانون با خیلی از شاهکارهای ادبیات کودکان آشنا شدم و خیلی از آنها را خواندم. کتابهایی مثل هایدی، تام سایر، کتابهای ژول ورن، کلبه عمو تام، بابا لنگ دراز و خیلی کتابهای دیگر که خواندن آنها من را به سرزمین افسانه ای داستانها می برد تا در دنیای تخیلاتم غرق شوم. گاهی هم پس از خواندن دو کتابی که خودم از کتابخانه قرض می گرفتم، کتابهای خواهرم را هم می خواندم. مطالعه این داستانها نه تنها ما را در آن تابستان و تابستان بعد سرگرم کرد، بلکه مادرم نیز گاهی به این کتابها علاقه نشان می داد، کتابهای ما را می خواند و مجذوب داستانهایشان می شد. کتابخانه هر چند وقت اطلاعیه ای را به دیوار نصب می کرد و از علاقه مندان به داستان نویسی، نقاشی، تئاتر، نمایش عروسکی، موسیقی و سایر هنر های مرتبط دعوت می کرد تا در کلاسهای رایگان آن ثبت نام کنند. خانواده ما با این جور هنرها کاملا” بیگانه بود و من حتی معنای این کلاسها را نمی دانستم. هرچند همواره از مادرم به خاطر بردن ما به آن کتابخانه سپاسگزارم اما دلم می خواست که اجازه می داد و تشویقمان که در این کلاسها هم شرکت کنیم. بعدها دانستم که بیشتر هنرمندانی که سالهای بعد در آسمان هنر ایران درخشیدند، مثل عباس کیارستمی، بهروز غریب پور، ایرج طماسب … از طریق کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان جذب هنر شده بودند. تاسیس این کانون در سال ۱۳۴۴ اقدام بی نظیری برای آشنایی کودکان و نو جوانان با هنر و جذب آنها به این عرصه بود. ای کاش که فعالیت های کانون هنوز هم با همان کیفیت ادامه می یافت.
لیوانش پر از یخ بود؛ البته از حق نگذریم کمی آب هم داشت. گفتم انقدر یخ نخور، دندانهایت خراب میشود. گفت: ببین خاله، گوش کن ببین چی میگم. شما نمیدونی که یخ همون آبه و آبم همون یخه فقط به همدیگه تبدیل میشن؛ مگه با آب دندونای آدم خراب میشه آخه؟ نمیشه دیگه. اینا رو باید بدونی چون خیلی برات مفیده
خاطره اول:یک روز سر کلاس درس روانشناسی نشسته بودیم ؛ استاد درباره نحوه اطلاع خبر بد توضیح داد و تاکید کرد که باید پروسه یی را برای دادن خبر بد طی کنیم . روش ها را یک به یک توضیح داد و سپس از ما خواست که به مراجع فرضی که به دلیل تصادف در بیمارستان بستری است ، خبر فوت پدرش را بدهیم . یک نفر بلند شد در نقش مشاور ظاهر شد و استاد در نقش مراجع ایفای نقش کردند . آن وقت مشاور بعد از احوال پرسی گفت پدرت که در بخش ICU بستری بود امروز صبح مُرد. استاد فریز شد و ما از خنده روده بر شدیم.
خاطره دوم:
در دوران کارآموزی کارشناسی مامایی در زایشگاه بیمارستان آمل بودیم و زایشگاه آن روز شلوغ بود . در شرایطی ک هر مادر سعی می کرد حال خودش را وخیم تر نشان دهد تا کسی به او سر بزند و مراقبش باشد . ناگهان یکی از آنها فریاد زد کمک!! پاهایم سکته کرده ند .
خاطره سوم:
یک روز با چند تن از همکلاسی هایم که آنها هم برگه ی امتحانشان را تحویل داده بودند ؛ در سالن دانشکده جمع شده بودیم و بر سر جوابها مشاجره می کردیم ؛ ناگهان یکی از همکلاسی ها گفت چرا یکی از صفحات خالی بود؟ گفتیم خب لابد برای آنکه اگر جوابها در زیر سوال ها جا نشدند ادامه آن را در صفحه خالی بنویسیم . گفت من فکر کردم باید در آن صفحه سوال می نوشتیم من هم تعدادی سوال نوشتم باز هم مقداری از صفحه خالی ماند.
بچه که بودم؛ شب های تابستان رخت خواب ها را در حیاط پهن می کردیم و آن جا می خوابیدیم. چند بوته گل رز و درخت لیمو خارکی در حیاط کاشته بودیم که حیاط را صفا داده بود. البته بعضی مواقع پشه ها ما را نیش می زدند اما در کنار هم بودن زیر سقف آسمان لذت زیادی داشت.
تمرین : خاطره نویسی
نوجوان که بودم شاید حدوداً پانزده یا شانزده ساله، تابستانها به فرهنگسرای نزدیک خانهٔمان میرفتم و در کلاسهای تابستانیاش شرکت میکردم، فاصله فرهنگسرا تا خانهٔ ما حدوداً دو ایستگاه اتوبوس بود و من اغلب با اتوبوس این مسیر را میرفتم. اون روزها برای اولین بار بود که تنهایی سوار اتوبوس میشدم، و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
آن روز کلاسم خیلی دیر شدهبود و من مجبور بودم با اولین اتوبوس به فرهنگسرا بروم بدبختانه اتوبوس هم کاملاً پر بود، اما چارهای نداشتم و سوار اتوبوس شدم وقتی سوار شدم تقریباً روی پلهٔ دوم اتوبوس ایستاده بودم و یک دستم را به میلهای که کنار در اتوبوس قرار داشت گرفته بودم و برای اینکه تعادلم را حفظ کنم دست دیگرم را روی بدنهٔ داخلی اتوبوس نزدیک در گذاشته بودم؛ وقتی در اتوبوس بسته شد انگشت اشارهام در فضایی بین انتهای در اتوبوس و بدنهٔ آن، گیر کرد.
در آن لحظه نمیدانستم چه کار کنم، ترسیده بود و از طرفی خجالت میکشیدم با صدای بلند به راننده بگویم در را باز کند است، نمیدانم شاید هم فکر میکردم خانمهای اطرافم متوجه میشوند و میبینند که دستم لای در گیر کردهاست و بلاخره یکی به راننده میگوید تا در را باز کند، اما در آن شلوغی کسی به من که از شدت درد عرق کرده بودم توجهی نداشت خلاصه یک ایستگاه انگشت من لای در اتوبوس ماند تا در ایستگاه بعد راننده در اتوبوس را باز کرد. خوشبختانه به خیر گذشت و فقط کمی ناخنم سیاه شد. اما من از این خاطره درس بزرگی گرفتم.
دوهفته از فوت مادرم گذشته بود. همهی خانواده دورهم و بیصدا غذا میخوردیم. آخرهای سفره پدرم گفت:«بچهها، غذا خوردید برای مادرتان فاتحهای بفرستید.»
بعد از غذا بچهها خیلی شلوغ کردند و با سروصدا و هدایت یکی از برادرهایم پریدند توی حیاط و بازی کردند. اما سپهر برادرزادهی ششسالهام که خیلی هم شلوغ و شیطون بود گوشهای نشسته بود و به نقطهای خیره شده بود. یکی از داداشهایم گفت:« حتما داره به شیطنت جدیدش فکر میکنه.»
سپهر شنید ولی همانطور که خیره بود گوشهی لبش به لبخندی کج شد.
چند لحظه گذشتهبود که یکهو سپهر از روی مبل پرید پایین و گفت:« من بلد نیستم فاتجه بخونم ولی ده تا صلوات فرستادم با انگشتهام شمردم و به خدا گفتم بفرسته واسه مامانبزرگ»
و منتظر نماند تا چشمان مبهوت مارا ببیند. رفت قاطی بچهها به شیطنت و بازی.
#خرده_خاطرات …
خربزه
😁😁
روزی به خانه اقواممان در ده رفته بودم
میزبان مردی بسیار ساده دل بود و دل و زبانش یکی
روز تابستانی تنوری بود و له له می زدیم
میزبان گفت خربزه می خورید بیاورم
دیدم گوشه حیاط چندین خربزه کوچک ریخته اند .با خودم گفتم گرم است و نمی چسبد
گفتم نه ممنون من خربزه دوست ندارم
میزبان با حالت اکراه گفت ، من گفتم شما بخورید وگرنه که می دهم گوسفندانم بخورند.
قیافه من 😐😐
—
نصاب حرفه ای 😁😁
آخرین روزهای پاییز بود و طبق دستور مادر باید بخاری نفتی را علم می کردم
لوله بخاری داخل گودی دود کش دیوار نمی رفت ، گویی کسی لوله بخاری را عوض کرده باشد
از من تقلا بود و از لوله بخاری دریغ از بخاری
نه ،گویی قسم خورده بود که نخواهد رفت و لو من در این ره جان سپارم
مادر نکته سنجم نه گذاشت و نه برداشت گفت : پسرم تو که مرد این صنعتی و این همه کار بلد، چرا کارگر کارخانه شدی؟!!
—
لغزندگی 😁😁
یک روز زمستانی سرد بود و زمین یخ زده
استادی داشتیم با سبیلی که لبانش را در نوردیده بود و یکی از مشغولیات جدی ذهنمان این بود که او چگونه می تواند بی هیچ دغدغه ای سوپ هورت بکشد
این استاد طنازسبیلو روی سر وقت آمدن به کلاس بسیار حساس بود
یکی از دانشجویان که دیر کرده بود با هن هن وارد کلاس شد
استاد ساعتش را نشان داد و گفت الان؟
دانشجو گفت استاد ببخشید جاده لغزنده بود دیر رسیدم
استاد گفت اگر لغزنده بود که باید زودتر می رسیدی!!!🤓
—
تپقی گل درشت 😁😁
در زبان ترکی چراغ را” چیراغی” می گویند و روشن کنین را ” وورون”
عصر به خانه آمدم و از اینکه لامپهای خانه روشن نبود و خانه تاریک به نظر می آمد شاکی شدم
و گفتم :
چیراغی وورون…
دخترم که غرق در فیلم سینمایی بود گفت چی؟” نمنه”
من که از این همه غرق شدن او در فیلم لجم گرفته بود باعصبانیت گفتم : وووراغی چیرین !!!!🤪🤪
سلام بر استاد جان پر انرژی و مهربانم. من هم در ذیل یکی از خرد خاطراتم را مینویسم که برایم خیلی لذت بخش است.
روزی منزل کاکایم (عمو) رفته بودیم. این سبب شده بود کفشهای زیادی دم در جمع شوند. کاکایم که به منزل برگشت با صدای بلند گفت پس من کفش هایم را کجا در بیارم.
🔹️غیرت علی کوچولو
از ماشین پیاده شدیم، تا در یک رستوران بین راهی ناهار بخوریم. وارد سالن شدیم. غیر از ما، هیچ کس دیگری آنجا نبود.من و دخترم روی یک تخت چوبی سنتی که خیلی هم تمیز نبود، نشستیم. همسرم برای سفارش غذا از سالن خارج شد. علی هم به دنبالش راه افتاد. چیزی نگذشت که علی پشت سر دو راننده سبیل کلفت وارد سالن شد. راننده ها روی تختی روبه روی ما نشستند. علی هم پشت به من و خواهرش و درست مقابل آن دونفر نشست پرسیدم:”پس چرا برگشتی پسرم؟!”
بی آنکه سرش را برگرداند، گفت: “به خاطر شما” علی فقط چهار سالش بود…!!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹️از این بهتر نمیشه!
در پارک مشغول پیاده روی بودم. پیرمردی را دیدم.ماسک سفیدی بر دهانش بود. جوانی از کنارش گذشت. با صدای بلند گفت:” خدا قوت پدر؛ چه هوای خوبیه!”
پیرمرد ماسک را از دهانش برداشت. گامهایش را بلندتر کرد. از جوان پیشی گرفت. آرام در گوشش گفت:” از این بهتر نمیشه…!”
قبل از این که شروع به نوشتن خرده خاطراتم بکنم اصلا فکر نمی کردم که چقدر یادآوری و روایت آن خاطرات برای خودم می تواند جذاب باشد و اصلا چقدر من خاطره داشتم که به مرور از یادم رفته بود. اما شروع به نوشتن که ش.دم خاطرات یکی پس از دیگری به سراغم امد و زمان از دستم در رفت.متوجه شدم، یک ساعتی می شود که بدون این که از جایم تکان بخورم به نوشتن خاطراتم مشغول هستم.
مادری برای یک گربه
شب ها برای پیاده روی به خیابان ته کوچه مان البته شاید سر باشد، بستگی دارد که از کدام جهت نگاه کنی، می رفتیم. اصلاح می کنم شب ها برای پیاده روی به خیابانی که نمی دانم سر یا ته بود، می رفتیم. یک روز یک بچه گربه را دیدیم که بی قرار وسط خیابان مانده بود و جرات نداشت از جایش تکان بخورد. خواهرم که از همه حیوانات متنفر است. حتی بچه های کوچک را هم دوست ندارد، به یک باره به وسط خیابان پرید و ناجی گربه شد. گربه هم که انگار مادرش را پیدا کرده باشد دنبال او راه افتاد. برای یک لحظه کوتاه خواهرم میخواست ان بچه گربه را به خانه بیاورد و برایش مادری کند. اما خیلی زود یادش امد که تمیزی خانه اش بر علایق تازه اش ارجحیت دارد.
ترسی در جنگل
در کودکی به مسافرت دسته جمعی با خاله و عمویم رفته بودیم. چون جمعیتمان زیاد بود و نمی ترسیدیم، تصمیم گرفتیم یک شب در دل جنگل اتراق کنیم. آن شب خاطرات زیادی از شجاعت ها گفته شد. البته زنان مشغول پخت و پز و حرف های زنانه بودند. مردان بودند که از رشادت هایشان حرف می زدند و من هم با اشتیاق به حرف هایشان گوش جان می سپردم. مردها تصمیم گرفتند که به دل جنگل بروند که شجاعتشان را محک بزنند. من هم با آن ها همراه شدم. کمی که رفتیم حوصله ام سر رفت و جلو جلو رفتم و از انها فاصله گرفتم. بعد طوری که انها نبینند برگشتم و چادر سیاه مادرم را بر سر کردم و دوباره طوری که انها نبینند دورشان زدم و از جلویشان در آمدم و مرتب چادر را بالا و پایین می کردم. مردان شجاع انقدر ترسیده بودند که همگیپا به فرار گذاشتند. نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند بلند خندیدم. آن شب تا پاسی از شب به این اتفاق می خندیدیم و هر کسی ادعا می کرد که نترسیده و از قبل با من همدست بوده و نقشه من را می دانسته و برای ترسد بقیه چنین رفتاری را از خودش نشان داده است.
سر نترس
کوچک که بودم، سر نترسی داشتم. عادت داشتم از دیوار پشت بام، بالا بروم و روی لبه آن بنشینم و مناظر را نگاه کنم. هیچ وقتم کسی متوجه کارهای خطرناک من نبود. یک بار در جسارت و نترسی به مرحله ای رسیدم که روی خر پشته ساختمان سه طبقه مان رفتم، خواهر و پسرعمویم را هم با خودم همراه کردم و هرسه رو به کوچه نشستیم و پاهایمان را از خرپشته آویزان کردیم و برای خودمان شعر می خواندیم. تصور بکنید سه کودک با سن های کم 8، 6 و 4 ساله از ان بالا اویزان بشوند و برای خودشان شعر بخوانند. بالاخره یکی از همسایه ها ما را دید و همان روز، مورد توبیخ قرار گرفتم. تازه فهمیده بودم که چه کار وحشتناکی انجام داده ام. ممکن بود قاتل جان دو کودک بینوا شوم. ان اولین و آخرین لذت دسته جمعیمان بود. بعد ان دیگر حق رفتن به پشت بام خانه را نداشتم.
تولدی با لنگه های دمپایی
کودکی من خیلی ساده و بی تجمل گذشت. خیلی از کودکانی که در روزهای جنگ متولد شدند، زندگی ساده، پر از هیجان و بدون تکلفی را سپری کردند. ان روزها تولد که می گرفتند همه فامیل می امدند. یک کیک ساده پخته می شد و میوه و شام هم اگر کسی می ماند خودش به صاحبخانه کمک می کرد و ان را فراهم می کرد. برای من هم در سن سه یا چهار سالگی قبل از تولد خواهرم، تولدی گرفته شد، همه خیلی ساده به مهمانی امده بودند. سادگی تا آن جا پیش رفته بود که با دمپایی به مهمانی امده بودند. پسرخاله من که حوصله اش سر رفت بود. دمپایی های جفت شده را به دقت بررسی کرد. بعد فکری به سرش زد اولش خواست نظم آن ها را بهم بزند اما دید خیلی لطفی ندارد. بنابراین از هر لنگه یکی را برداشت و در جوی آبی که از جلوی خانه مان رد می شد و من هزار بار داخل آن افتاده بودم، پرتاب کرد. وقتی مهمانی تمام شد و موقع خداحافظی فرار سید، یک گوشه ایستاده بود و لبخند می زد. تنها کسی که دو لنگه دمپایی داشت او بود. کار شیطانی اش خیلی زود بر ملا شد. ان روز هرچه دمپایی در خانه بود جمع آوری شد تا میهمان های بیچاره راهی خانه هایشان شوند. باز جای شکرش باقی بود که با دمپایی امده بودند. اگر کفش بود که میزبان با این شاهکار پسر خاله حسابی شرمنده می شد و به زمین فرو می رفت.
سفر دانشجویی
در دوران دانشجویی، به اردو رفتن خیلی علاقه داشتیم. از همان اول هم که وارد دانشگاه شدیم. اردو جزو برنامه ها و اهداف اصلیمان شد. البته به این راحتی مجوز اردوی مختلط داده نمی شد اما برای گرفتن مجوز همیشه یکی از استاد های سن بالا و عاشق اردویمان را به عنوان همراه با خودمان میبردیم که مجوز را هر طوری هست بگیریم. در یکی از اردوها برای این که هزینه سفرمان کم بشود، شب را در پارک ایل گلی تبریز گذراندیم. عده ای از بچه ها در همان اتوبوس به خواب رفتند. اما عده دیگر جلوی اتوبوس نشسته بودند و با هم گپ می زدند. استاد همراهمان هم در حالی که پتو دور خودش پیچیده بود، مرتب به داخل اتوبوس و بیرون اتوبوس سرکشی می کرد و غر می زد. ناجی را مقصر این شب بیداری اجباری اش می دانست و مرتب می گفت فردا اتاق می گیری ناجی من نمی توانم این جوری دوام بیاورم. ناجی هم کلاسی خوبمان بود که از بس مهربان بود و حس پدرانه داشت همه ما او را برادر ناجی صدا می کردیم. بیچاره تمام شب را بیدار بود. مرتب هم به من و یکی دو دختر دیگر که همنشین شب بیداران شده بودیم، می گفت برویم و بخوابیم که با خیال راحت خودش بخوابد اما ما که عادت به خوابیدن در اتوبوس نداشتیم از جایمان تکان نخوردیم. صبح که اتوبوس راه افتاد، استاد بیچاره به خواب عمیقی فرو رفت و شیطنت های ما تازه شروع شده بود.
“این چیه”
خواهر زاده ام که وارد اتاقم شد؛ مشغول نوشتن بودم. سریع رفت بالای تخت تا بتواند صفحه ی لپ تاپ را ببیند.بعد با لحن بچه گانه اش پرسید: داری چیکار می کنی؟
گفتم:داشتم می نوشتم. کمی بعد فایل را بستم. برنامه های روی صفحه اصلی را که دید پرسش های مکررش آغاز شد. مدام می پرسید “این چیه” من هم به زبان ساده کار برنامه ها را در یک جمله تعریف می کردم. چندین بار همه را پرسید و من جواب هایم را تکرار می کردم.
سپس گفت: بزرگ شدم میخوام روی صندلیت بشینم و برنامه ها رو از لپ تاپ توی گوشی بریزم.
حتی سایتم را که باز کرده بودم گفت: این سایت منه…
“پدر بزرگ و شمایل جالبش”
روزی پدربزرگم را دیدم که دم در مدرسه منتظرم بود.از آنجایی که مادر و پدرم سرکار بودند آن روز نتوانستند به دنبالم بیایند. شش سالم بود. دیدن پدربزرگ با آن شمایل مرا جلوی بچه ها خجالت زده کرده بود. با این حال همراهش به خانه رفتم. بعد که پدر و مادرم از سرکار برگشتند گفتم: امروز پدر بزرگ با چکمه دنبالم آمده بود.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
مراجعی که روبرویم نشسته بود دچار افسردگی مزمن و پراشتهایی عصبی بود. از او پرسیدم: «کسی یا چیزی هست که خیلی دوست داشته باشد؟» جواب داد:«بله. شما»
تهِ دلم ذوق کردم که با اولین جلسه چه علاقهای!
پاسخش به نظرم جالب آمد. پس ادامه دادم: «چرا؟»
گفت: «من عاشق دریا، سرسبزی جنگل و هوای شرجیام.»
تازه فهمیدم گفته است شمال.
سلام استاد روزخوبی داشته باشید.
محیط هایی که در این سالها کار کردم بیشتر مردانه بودند .ارتباط با آنها رفتارم را تحت تاثیر گذاشته .همکاران خیلی راحت با من صحبت می کنند.
همکار تکه ای از دیالوگ یک فیلمی را می دید.
“مرد به دوستش می گفت اون زن خودش یه پا مرده نگران نباش از عهده مبارزه برمیاید.”
همکار با خنده به سمت من چرخید وگفت باورکن تنها کسی که بعداز دیالوگ فیلم به یادم آمد شما بودید.
اینم روزگار من هست🤣😂
سال ها پیش دوران کودکی با مادر بزرگم به مسجد رفته بودم ویک لیوان آب به یک پیرزن دادم به من گفت الهی پیر شوی ودر دلم ناراحت شدم که این چه دعایی بودمن نمیخواهم پیر شوم ! وقتی بزرگ شدم فهمیدم که پیرشدن یعنی زنده باشی
خیلی جالب بود منم کلا با یک سری از ضرب المثل ها و عبارت های مشابه، ارتباط برقرار نمیکردم
تازه با مفهوم ‘آنافورا’ آشنا شده بودم و بسیار ذوق داشتم تا با هر جمله یا کلمهای، آنافورایی خاص بنویسم.
یک روز آقای جوان که مبلغ زیادی بدهی معوقه به شرکتمان داشتند، برای پارهای از توضیحات به دفتر آمدند.
ایشان آنقدر تمرکز هوشی و قدرت کلامی داشتند که در عرض دو یا سه دقیقه ، بیست تا جمله پشت سرهم با ‘اگه من کلاهبردار بودم’ آنافورا ساخت.
من حتی فرصت نکردم یادداشتبرداری کنم.
معنیش چی هست ؟؟
آنافورا یعنی یک کلمه یا یک جمله را ثابت نگه داری و جمله های مختلف با آن بسازی
مثلا ‘زندگی یعنی…’
یا ‘ اگر من نویسنده بودم …’
برای آشنایی بیشتر لینک زیر را بخوانید
https://shahinkalantari.com/category/آنافورا/
بیست و سه سالم بود و دومین فرزندم تازگی دوساله شده بود.
روزهای گرم تابستان آزار دهنده و کش دار پشت سر هم می گذشتند.
هر چهارشنبه با بچه ها می رفتم مهمانی خانهی پدر.
عصر هنگام هم همراهِ مامان و بابا می رفتیم دنبال پیامبری که معجزه کند.
به مطبی در خیابان سهرودی شمالی، دکتر نجفیان متخصص پوست و مو.
غافل از اینکه سوراخ دعا را اشتباه گرفته ام و اساس معجزه درون من می جوشد.
به جای این همه تکاپو فقط باید هر چهارشنبه دفتر و قلمی بر می داشتم و کنار باغچه آن حیاط خاکی مینشستم و حکایات حال و روزم را می نوشتم.
تنها همین.
🌺
خاطره نویسی : چهارپایه ۱۴۰۰
۲۹ ام اسفند بود بشدت کلافه بودم.مثل پرنده ای که خودش رو به در دیوار میکوبه داشتم بال بال میزدم نمیتونستم تصور کنم اسفند باشه و من به خاطر محدودیت کرونا خونه بمونم اونهم نه یک روز و دو روز داشت به دو سال میرسید و برای مَنی که هیچوقت آروم و قرار نداشتم.
تو همین فکر ها و غر زدنها بودم که صدای تلفن منو از جنگ تن به تن بین افکارم بیرون کشید .گوشی رو برداشتم.
برادرم محمد بود و بعد از احوالپرسی و خوش و بش منو دعوت کردبه یه تور نیم روزه بهمراه اقای کفاشی و شهره جون،زوج نازنینی که من تا اونروز نمیشناختمشون
هیچوقت از یه دعوت نابهنگام انقدر خوشحال نشدم اینه که با سر قبول کردم و قرار رو برای فردا صبحش فیکس کردم.
اونروز سپری شد و چندین بار دیگه هم به اتفاق با هم چهار نفری اطراف تهران رو گشتیم.
با هم قرار گذاشتیم که همیشه، ما چهار تا پایه باشیم وچهارپایه سال ۱۴۰۰ رو ساختیم و با خودمون عهد بستیم که هیچوقت تبدیل به سه پایه نشیم .😁
خلاصه که همیشه نباید فکر کرد که چهارپایه برای بالا رفتنه بعضی وقتها برای کنار هم بودنه .😊
#خاطره_نویسی#دوستی#سمپوزیوم_نویسندگی
#مدرسه نویسندگی
@mohamad_changiz69
@amirkafashi
@shohreharabshahi
🌺
خاطره نویسی : چهارپایه ۱۴۰۰
۲۹ ام اسفند بود بشدت کلافه بودم.مثل پرنده ای که خودش رو به در دیوار میکوبه داشتم بال بال میزدم نمیتونستم تصور کنم اسفند باشه و من به خاطر محدودیت کرونا خونه بمونم اونهم نه یک روز و دو روز داشت به دو سال میرسید و برای مَنی که هیچوقت آروم و قرار نداشتم.
تو همین فکر ها و غر زدنها بودم که صدای تلفن منو از جنگ تن به تن بین افکارم بیرون کشید .گوشی رو برداشتم.
برادرم محمد بود و بعد از احوالپرسی و خوش و بش منو دعوت کردبه یه تور نیم روزه بهمراه اقای کفاشی و شهره جون،زوج نازنینی که من تا اونروز نمیشناختمشون
هیچوقت از یه دعوت نابهنگام انقدر خوشحال نشدم اینه که با سر قبول کردم و قرار رو برای فردا صبحش فیکس کردم.
اونروز سپری شد و چندین بار دیگه هم به اتفاق با هم چهار نفری اطراف تهران رو گشتیم.
با هم قرار گذاشتیم که همیشه، ما چهار تا پایه باشیم وچهارپایه سال ۱۴۰۰ رو ساختیم و با خودمون عهد بستیم که هیچوقت تبدیل به سه پایه نشیم .😁
خلاصه که همیشه نباید فکر کرد که چهارپایه برای بالا رفتنه بعضی وقتها برای کنار هم بودنه .😊
#خاطره_نویسی#دوستی#سمپوزیوم_نویسندگی
#مدرسه نویسندگی
@mohamad_changiz69
@amirkafashi
@shohreharabshahi
🌺
خاطره نویسی : چهارپایه ۱۴۰۰
۲۹ ام اسفند بود بشدت کلافه بودم.مثل پرنده ای که خودش رو به در دیوار میکوبه داشتم بال بال میزدم نمیتونستم تصور کنم اسفند باشه و من به خاطر محدودیت کرونا خونه بمونم اونهم نه یک روز و دو روز داشت به دو سال میرسید و برای مَنی که هیچوقت آروم و قرار نداشتم.
تو همین فکر ها و غر زدنها بودم که صدای تلفن منو از جنگ تن به تن بین افکارم بیرون کشید .گوشی رو برداشتم.
برادرم محمد بود و بعد از احوالپرسی و خوش و بش منو دعوت کردبه یه تور نیم روزه بهمراه اقای کفاشی و شهره جون،زوج نازنینی که من تا اونروز نمیشناختمشون
هیچوقت از یه دعوت نابهنگام انقدر خوشحال نشدم اینه که با سر قبول کردم و قرار رو برای فردا صبحش فیکس کردم.
اونروز سپری شد و چندین بار دیگه هم به اتفاق با هم چهار نفری اطراف تهران رو گشتیم.
با هم قرار گذاشتیم که همیشه، ما چهار تا پایه باشیم وچهارپایه سال ۱۴۰۰ رو ساختیم و با خودمون عهد بستیم که هیچوقت تبدیل به سه پایه نشیم .😁
خلاصه که همیشه نباید فکر کرد که چهارپایه برای بالا رفتنه بعضی وقتها برای کنار هم بودنه .😊
خاطره دوم
روزی در صف نانوایی بودم نانوانها به زبان ترکی صحبت میکردند و صدای تنور اجازه نمیداد که بفهمم چه میگویند به دو علت هم من شنوایی تیزی نداشتم و دوم اینکه ترکی بلد نبودم.
جمعیت حسابی کلافه بودند .
گفتم بزار بروم صف یکی ای بایستم شاید زودتر کارم راه بیفتند نگاه به نانهای از تنور درامده کردم دیدم ابعادشان نصف ابعادی است که من در ذهنم در نظر گرفته بودم پشیمان شدم و به صف چند تایی کوچ کردم و طبق معمول باید میپرسیدم اخرین نفر صف کیست ؟
بعد از جاگیری که خیالم راحت شد به کاغذ سفید بزرگی که آپشن های نان سنگگ را نوشته شده بود نگاه کردم و از بین انها نان سنگک دو رو کنجدی را انتخاب کردم
داشتم به نانهای سوخته از تنور مینگریستم و با صدای بلند گفتم اقایون خسته نباشید شماکه دارید زحمت می کشید نون را نسوزانید .
مرد نگاهی کرد و گفت ارد خودمونه ،خودمان پولش را دادیم .
گفتم خوب میبینید که مردم این نونهای سیاه سوخته رو نمیبرند
گفت عیب نداره ما ضرر میکنیم
گفتم پس لطفن به من یه نون کمتر برشته بدید .
سری تکان دادند و به کارشان مشغول شدند نوبت من رسید نگاهی به نان کردم و گفت اقا ببخشید شما توی منوی نونهاتون سنگک ابکشی ندارید لطفا اضافه کنید ادم بدونه چون شاید خیلی چبزها برای شما مهم نیست ولی برای مشتری مهمه.
گفت منظورتون چیه .
گفتم این نونی که به من دادید قاب نون سنگک هست و من این رو نمیخوام.
نان من هم به نانهای هدر رفته اضافه شد و دو نان دیگر برداشتم .
رفتم و دیگر پشت سرم را نگاه نکردم .
روزی با تعدادی از خویشاندانم برای سفر به شمال رفتیم.
مانده بودیم که شام و ناهار چه غذایی بخوریم!
به رستوران برویم یا خانمها غذای خانگی درست کنند!
هرکسی گزینهای را مطرح کرد.
ناگهان یکی از افراد پا بهسن گذاشتهی جمع با جدیتِ تمام و مثالزدنیاش گفت:
« نون که داریم، پنیرم که هست، حالا یه انگوری، هندونهای چیزی هم میذاریم کنارش میشه شام و ناهار دیگه!»
یکی از جوانان با خنده رو به او گفت:
« آره غذای سنگین برای سنوسال شما خوب نیست! ولی ما جَوونا انرژی میخوایم، ما میریم رستوران کباب برگ و شیشلیک میزنیم شما هم بشین توی ماشینت، همون نون و پنیرت رو سَق بزن!»
آن شخص سکوت کرد تا آبرویش بیش از این، فدای نان و پنیر نشود!!
از آنپس هرگاه عنوان میشود غذا چه بخوریم، همه یک صدا و هماهنگ میگوییم:
« نون که هست، پنیر که هست … »
اواخر پاییز بود و هوا ابری وکلاس نیمه تاریک
کلاس اول راهنمایی زنگ سوم مدیر وارد کلاس شد و خبر داد که امروز معلمتان نمیاید بعد همانطور که به جمع بچهها نگاهی انداخت با دست به من اشاره کرد و گفت: تو! بیا اینجا ببینم . رفتم کنارش ایستادم گفتم بله؟ گفت:وایسا همینجا مراقب بچهها باش سر و صدا نکنند گفتم:چشم .بچهها با سروصدای زیاد پرسیدن پس ما چهکار کنیم خانم ؟مدیر بی حوصله گفت:نمیدونم درس بخونین .نقاشی بکشین چه میدونم اصلا به نوبت بیاین برای هم داستان تعریف کنین.مدیر رفت و بچهها باهم تصمیم گرفتند تا هرکس یک داستان کوتاه تعریف کند.چند نفر خیلی آرام پای تخته امدند و تعریف کردند بعد به من گفتند حالا نوبته خودته .با صدای آرام شروع کردم به تعریف قصه.از قضا محیط کلاس با داستانم همراه شد
قصه به جایی رسید که روح بعد از کلی جنگیدن با دخترک بالاخره وارد اتاقش شد همه ساکت به من نگاه میکردند. من هم در حالی که آرام قدم برمیداشتم همراه با صدایی آرامتر از قبل با انگشت اشاره در را نشان دادم و باصدایی شبیه درگوشی گفتم:روح وارد شد
که
وزش باد شدت گرفت و از پنجره های باز راهروی مدرسه به سرعت خودش را رساند پشت در کلاس چنان در را هول داد که در بعد از بازشدن با بر خورد به دیوار دوباره بسته شد چشمتان روز بد نبیند مدرسهای که در سکوت مطلق به سر میبرد نزدیک ظهر بود و همه در حال چرت زدن با صدای جیغ دست جمعی همکلاسیهای من منفجر شد بچهها همه از جا بلند شده بودند و به دنبال جایی برای پنهان شدن یا باهم برخورد میکردند یا به در و دیوار میخوردند از آن طرف تمام بچهها و معلمهای دیگه با ترس از کلاس ها بیرون ریختند و خودشان رابه کلاس ما رساندند
از همان جا بر خلاف میل بچهها تصمیم مدیر و ناظم و معلمها بر این شد که دیگر هیچوقت مرا مبصر نکنند..
هرچند مقصر مدیر بود آخه مگه میشه قصه رو بی سر وصدا تعریف کرد؟؟؟
سلام، عالی بود، احساس کردم خودم هم در آن زمان در کلاس شما حضور داشتم.
خاطره نگاری https://bitakeyhani.com/5053/
جلسه در اتاق من بود رئیس جلسه برادر بزرگترم وبرادر کوچکم هم دمش بود .موضوع، خاطرات برادرم در خوابگاه پادگان وتجربه های دیدن اجنه وارواح بود فضا وحشتناک وپرده پنجره اتاقم که روبه باغ بزرگ ومخوفی باز میشد پیچ و تاب میخورد وقلب من هم
جلسه تمام شد برادرم ودمش با نگاهی حاکی از پیروزی خود برای ترساندن من چشمکی به هم زدند و به اتاقهای خود رفتند بعد از چند ساعت کلنجار با پرده اتاق وترس وتپش قلب وچراغ روشن به خواب رفتم ولی مدت کمی نگذشته بود با صدای بسته شدن محکم وشکستن شیشه پنجره از خواب پریدم ولی نتوانستم تکان بخورم دست پایم به زمین قفل شده بود همه خاطرات اجنه ای در ذهنم مرور میکردم تا ببینم حرکت بعدش چیست شاید درآوردن قلبم با چنگش، از ترس در حال بیهوش شدن بودم که صدای مادرم را شنیدم در اتاق را به ضرب باز کرد و به پدر که صدایش از پذیرایی می آمد گفت چیزی نیست رختخواب ها دوباره آوار شده اند (آن زمان کمد دیواری باب نبود و رختخواب مهمان سه در سه متر یک طرف اتاق چیده می شد)
ارتباط
دیروز با زن دایی همسرم گفتگو می کردم از هر دری صحبت به میان آمد.
در بین گفتگو با ذوق گفتم:
زن دایی جان، من اومدم تهران اگر می خواهی برادرت را زن بدهی
چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد و بعد شلیک خنده آخه ازدواج برادر زن دایی همسرم به من چه ارتباطی دارد هم نکته ایه!!!
رضوان:
به زور خودم را زیر صندلی قایم می کنم که بابا من را نبیند . به تو هم هیچی نمیگویم . میدانم که نمیگذااری بروم .
دل توی دلم نیست .
بابا در ماشین را باز می کند . تکان نمی خورم .
استارت را میزند وصدای ضبط یک دفعه داخل ماشین می ترکد… .
“دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختر …””
نفسی به راحتی می کشم. دیگر از خانه دورشدیم . به هیچ چیز فکر نمی کنم .حتی به تو که وقتی ببینی دختر پنج ساله ات نیست.
“همسفر ما شده بود همراهمون می اوووووووووووومد”
به حالی که پیدا می کنی . به آب قندهایی که همسایه ها برای سرحال آوردنت به تو می دهند و به تپش های قلبت که مثل پتک به قفسه ی سینه ات می خوره وبرمیگردد .
” به دست وپام افتاده بود این دل بی ….”
به هیچ چیز فکر نمی کنم .
-آقااا …آقاااا نگهدار …
بابا ترمز می کند .
دختر که موهای سیاهش روی شا نه هاش ریخته وپیراهن سفید آستین کوتاه با دامن مشکی پلیسه پوشیده ، سریع در جلو را باز می کنه و سوار میشود .
-کجا میری خانم؟
-دبیرستان پهلوی …آقا دیرم شده …سریع بریدلطفا
دختر و بابا حرف می زنند .
من دیگر گوش نمیدهم .
خودم را جمع تر می کنم که دیده نشوم . کمرم درد گرفته زیر صندلی ولی مهم نیست . به وقتی که میرسیم فکر می کنم . به خانه بی بی ” و به بازی فکر می کنم … به کوچه پس کوچه های لین یک . به دوچرخه دایی حسین .
–آق..ق…ا …گ…گ…گ…ربه
-گربه؟
بابا برمی گردد پشت صندلی رو نگاه می کند .
بار اولم که نیست؛
-پاشو بیا جلو بنشین دختر …
….
کوچه شلوغه …
همسایه ها دور وبرت و گرفتند …درست توی لحظه ای که دیگه مطمئن شدی پیدا شدنی نیستم
درست توی همون لحظه ای که ناامید توی
جمعیت ونگاه می کنی نور ماشین بابا رو می بینی و از جا می پری
-به باباش چی بگم؟
چشمت به من می اوفته . گریه می کنی .همسایه ها می خندند. پلیسی که برای پیداکردن من خبر کردید نگاهی به من می کنه … چشمکی میزنه سوار ماشینش میشه چیزی نمیگه و میره .
ساعت ربع به چهار بود. شیفت عصر بود. مریض پرسید: میتونم چیزی بخورم؟! گفتم رژیمتون مایعاته، فقط میتونین مایعات بخورین! پرسید یعنی چای بخورم؟! گفتم بعله پرسید: آبمیوه چی؟! گفتم بله، مایعات پرسید: آبمیوه طبیعی چی؟! گفتم عزیزم مایعات هرچی! یعنی چای، آب، آبمیوه … گفت یعنی شیر نمیتونم بخورم؟!
ساعت هنوز یک ربع به چهار بود!
#عسلبانو
ظهر بود وارد مدرسه پسرم شدم چند دقیقهایی به زنگ مانده بود .
باید پیغام مادر همکلاسی پسرم را به ناظم میرساندم.
اسم پسرش سروش بود و من هر جا نام سروش میشنیدم به یاد سروش صحت میافتادم .
پیغام را دادم.
ناظمپرسید اسمپسرشون چیبود؟
بلند و رسا گفتم: سروش صحت
ناظم ابرویش را در هم کشید و چند دقیقهایی خیره به سقف ماند و بعد گفت:
سروش صحت، و کمی مکث کردو گفت:
اسم یک بازیگر نیست؟
و من تازه فهمیدم که ای وای هر سروشی
سروش صحت نیست.😄😄
پیش دانشگاهی بود. سر امتحان پایانی هندسه تحلیلی. سر یکی از سوالا بدجوری گیر کرده بودم. بارم سوال زیاد بود. یه معادله حسابی چند مجهولی. سرم رو که آوردم بالا ریحانه رو دیدم. انگاری فهمیده بود اوضاعم حسابی خرابه. برگه اش رو یه جوری گرفت که ببینم. دوراهی سختی بود برام. منی که همه اش می گفتم حتی اگه بیفتم تقلب نمی کنم. سخت بود برام. چون حالا توی همون موقعیت بودم. و سخت تر چون دیدم داردم رونویسی می کنم. همون حین مراقب که دبیر فیزیکمون بود سر رسید. چیزی نگفت. لبخندی زد و رد شد.
سر کلاس آنلاین اسکای روم بودیم.
یکی از هم کلاسی هایم تند تند تایپ می کرد ((سوال دارم. سوال دارم))
یکهو به جای س دستش رفت روی ش و نوشت ((شوال دارم))
یکی دیگر از بچه ها جوابش را داد ((از کی تا حالا؟))
شوال یعنی شلوار
#خاطره_نویسی ۱
جانماز به دست از اتاق رفت بیرون. سجادهاش را جلوی تلویزیون پهن کرد و با اشاره دستها به بالا شروع به خواندن نماز کرد.
صدای سریال عشق ممنوعه در صدای زنگ تلفن موبایلش محو شد.
رفتم کنترل تلویزیون رو بردارم که با غضب الله اکبری گفت و چشمها رو به تلویزیون. نگاهش کردم چشم پر از شرمش را دزدید رو به مهر. گوشی را برداشتم و با لبخند رفتم بیرون
حمیده نوروزی
#خاطره_نویسی ۲
پایش درد میکرد. گاهی تلو تلو میخورد لنگ لنگان قدم برمیداشت. باور نمیکردم. حسی خواهان توجه داشت و من از تظاهر و مهر طلبی اش خوشم نمی آمد.
از متروی حقانی بیرون میآمدم که عصایی دیدم به سمت آسمان اشاره داشت. رد عصا را گرفتم تا به کله نیمه کچل و قدم تند و تیزش روبه رو شدم.
حمیده نوروزی
#خاطره_نویسی ۳
سال داشت نو میشد. در دلم هراسی بود همیشگی. منقلب، رفتم به سمت آشپزخانه شاید نبینمش تا مجبور نشم…. اگر باشد و بیاید و …
سرم را در دو دستش گرفت. طبق معمول اول پیشانی و این بار خلاف همیشه بوسهای بر گوشه لپم جایی که لبانم شروع میشد گذاشت و آرزوی عاقبت به خیری کرد.
#حسرت
حمیده نوروزی
یک هفته بیشتر است دلم برای کندن دندان لق پسرک قنج میزند. هربار هم با التماس میروم سراغش که بگذارد افتخار چیدن اولین دندان شیری اش مال من باشد. یک تلاش ناموفق و آه…
یک طرفش از لثه جدا شده، اما خیال کنده شدن ندارد. چقدر برای روئیدن این دندان ذوق کرده بودم. جشن گرفته بودم و یک عالمه دندان کوچک نمدی ساخته بودم. حالا منتظر افتادنش هستم و یک رویش جدید. زندگی انگار یک بازه طولانی از تماشای روئیدن، افتادن و تغییر کردن دندانهاست. یک پروژه دردناک.
موتور
روی ترک موتورنشسته بودم۔ سه نفربودیم۔ دانیال گازداد
درآنی خودم رادیدم که پروازکردم وجلوترازموتور روی زمین افتادم۔
جاوید و دانیال ازرویم پرت شدند
وپشت سرشان موتور ازبالای سرم گذشت۔
ملت دویدند تاکمکمان کنند
هرسه نفرمان چشممان که بهم افتاد خندیدیم۔ مثل اینکه یک آجرزیر چرخ عقب رفته بود وماملق زده بودیم!
باخنده دوباره سوارشدیم
خانم گوینده با هیجان گفت:برنامه امروز رو با وصف لذتهای ساده از شنونده عزیزمون از تهران به پایان میبریم،بفرماییدصدای شما پخش میشه..
اسپیکر گوشی ام را روشن کردم و صدایم را صاف کرده و گفتم:سلام به شما و شنوندگان عزیز!من وقتی آهنگ قشنگ و حتی کتاب صوتی حین رانندگی گوش میدم
وقتی چیپس و پاپ کورن کنارم باشه و فیلم مورد علاقه ام رو ببینم
وقتی به گلدونهام رسیدگی میکنم
وقتی عصرهای بلند بهاری با عشقم پیاده روی بروم
وقتی باهم کیک و قهوه درست میکنیم و عصرونه باهم میخوریم و گپ میزنیم
وقتی کتابفروشی میرم و غرق دنیای خودم میشم
وقتی با عشق میرم خونه بچگی هام و با خانواده وقت میگذرونم
در آخر نفس بلندی کشیدم و گفتم:کمترین لذت های من همین قدر شیرینه
صدای خانم گوینده از رادیوی ماشین پخش شد:ممنون از شما دوست عزیز
سپس ادامه داد:چه ساده گفت شنونده عزیزمون،ایام کرونا به ما یاد داد قدر کوچکترین لذت های زندگی رو بدونیم و شاکر خدا باشیم!
خاطره دوم
فشار برپدال گاز
تا جایی که توان داشتنم بر روی پدال گاز فشار میدادم.
پیکان بیچاره درگرماگرم تابش خورشید مرداد ماه زوزه می کشید و به تاخت می رفت
همینطور فشار و فشار براهرم گاز را ادامه دادم و بیشترکردم
جاده خلوت خلوت بود انگار دراین جاده کسی رفت و آمد نداشت.
باهرجمله ناجوری که از خانواده برادرشوهرم یادم می افتاد پدال را بیشتر می فشردم
انگار بین یادآوری جملات درمغزم و نوک پاها یم یک سیم نامرئی وصل شده بود
-ماشین ما جوانان است
-زنها که راننده نیستند
-عمرا بتونی از بابای من ببری بابای من قهرمان اتومبیلرانیه
-ازهمین الان شکست را قبول کن
می بازی بعد پشیمون میشی
بچه ها شادی میکردند و فریاد می زدند مامان گاز بده، بیشتر گاز بده. تو باید ببری. باید برنده بشی
ولی همسرم حسابی ترسیده بود گفت: کمی آرام تر برو با این آدم ها کل ننداز حالا بچه ی برادرم یه حرفی زدند اینقدر جدی نگیر
ولی فایده نداشت از حرفهای آنان خونم به جوش آمده بود
گفتم نه باید روی آنها را کم کنم تا آنها باشند که دیگر رانندگی آقایان را به رخ من نکشند.
همینطور که از آینه ماشین عقب را نگاه میکردم و تلاش برادر همسرم را برای رسیدن به ماشینم می دیدم. بیشتر برای بردن آماده می شدم.
اما او تلاشی بیهوده ولی جدی را ادامه می داد.
چهره پسران و همسرش ( جاری) از عصبانیت و گرمای نیمه روزسرخ سرخ شده بود. و درحال فریاد زدن بودند، پدر گاز بده
پدر گاز بده. برادر همسرم تمام توانش را برای برد به کارگرفته بود. اما من دیگر تصمیم به پیروزی گرفته بودم
نزدیک من شد خواست که از جلوی من رد بشود، اما فشار برپدال گاز را بیشتر کردم و باز هم رفتم و فاصله زیادی گرفتم
بچه ها با فریاد هورا مامان تو بردی تشویقم می کردند. همسرم که حسابی ترسیده بود گفت: خوب بس است تو بردی بزن کنار من
خودم بنشینم ولی من ول کن ماجرا نبودم.
باید ثابت می کردم که یک زن هم می تواند راننده خوبی باشد.
مقدار زیادی که رفتم متوجه شدم اثری از ماشین آنها نیست هرچه نگاه کردم آنها را ندیدم سرعتم را کم کردم .که به من برسند
اما فایده ای نداشت ماشین آنها نبود مدتی صبر کردم. کنار خیابان پارک کردم. هر کدام فکر میکردیم که چرا آنها نیامدند.
نکند تصادف کردند. نکند می خواهند کلک بزنند. نکند از راه میانبری رفته باشند.
آن زمان هنوز موبایل نبود. وقتی که زمان زیادی را درگرما ی تابستان، به انتظار نشستیم و نیامدند، تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم وقتی به عقب برگشتیم، منظره جالبی را دیدیم.
دیدیم که کاپوت ماشین را بالا دادند و با چهره های عصبانی مرا نگاه میکند
بله ماشین آنها جوش آورده بود و خراب شده بود و ازمیدان مسابقه جامانده بودند.
این بود نتیجه مسابقه من با برادر شوهرم که به پیروزی من منجر شد.
این خاطره هنوز بعد از سی و چند سال سرگرمی بچه ها در دورهمی خانواده همسرم هست .
شکستی مفتضحانه بین رانندگی یک زن و یک مرد پر ادعا
2 خرداد 1400
امروز برای آزمایش خون رفته بودم به آزمایشگاه.پس از گرفتن قبض از پذیرش نگاهی به آن انداختم.لحظه ای از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.آخر درقسمت سن نوشته بود۱۸ساله.لبخندی عمیق لبهایم را از این بناگوش تا آن بناگوش گشود.اما این شادی دیری نپایید؛چون خانم منشی صدایم کردوقبضم را گرفت.دقایقی دیگر لبهایم جمع شد.زیرا عدد ۱۸ به ۵۰ تغییر یافته بود.
خیلی خوب بود کلی خندیدم.
دیروز صبح دخترم فاطمه را تا مدرسه رساندم که امتحان نهاییش را بدهد آخر پایه دوازدهم است برگشتنی رفتم مغازه ای که از کله صبح در را باز کرده بود گفتم هندوانه کیلویی چند گفت دو و نیم گفتم گران است گفت بله پانصد بوده بعد آمپرش رفت بالا و گفت کله خروس آمدی و حرف از گرانی می زنی؟
تکلیف روز هشتم سمپوزیم
خاطره نویسی کوتاه:
کمی دیر شده بود.
دوان دوان کیفم را روی شانه انداختم وبه طرف کلاس رفتم.
در را باز کردم و همینطور که سرم پایین بود با عجله به طرف نیمکتم رفتم.
ناگهان متوجه شدم شخص دیگری کنار من نشسته است.
با تعجب اطراف را نگاه کردم. همه بچهها غریبه بودند.
نکند کلاس را اشتباه آمده ام.
نه، دیوارها واطراف را نگاه کردم.
کلاس درست بود.
صدای خنده بچهها در هوا بلند شد ومثل بمبی ترکید.
مانده بودم که چه خبر است؟ پرسیدم مگر اینجا کلاس ما نیست؟ شما این جا چه کار می کنید؟
یکی از بچه ها که از خنده ریسه رفته بود گفت: از امروز کلاس ما با کلاس شما عوض شده.
برو کلاس الف2
ازخجالت تمام بدنم خیس عرق شده بود. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و از کلاس بیرون آمدم.
رویا
برای مشاوره تغذیه به بخش اطفال رفتم. دختر نه ماهه بانمک و کوچکی به نام رویا دیدم.
گفتم: “چه جالب، تا حالا رویا به این کوچکی ندیده بودم.هر چه رویا دیدم بزرگ بوده اند”.
مادر تخت کنارش خندید و گفت:”مگر رویاهای بزرگ از اول بزرگ بودند آن ها هم یک روز کوچک بودند.”.
راست می گفت همه رویاها اول کوچک اند و کم کم بزرگ می شوند.
از ماشین پیاده شدم و از هم جدا شدیم
رضا پسر لاغر اندامی بود و قد متوسطی داشت ،
دومین باری بود، که باهم بیرون می رفتیم و
هر دوبار با ماشین امده بود دم در خانه دنبالم و همان جا برگردانده بودم..…
آخر شب پیام داد :«شماره کارتت رو بفرست که دونگ پیتزا رو حساب کنم باهات »
گفتم :«اگه می خوای حساب کتاب کنی که الان هزینه رفت و آمد و میزنم اسنپ شماره کارت بفرستم ، بعد شماره کارت می دم تو بفرستی، به هرحال اگه نمی اومدی باید همین هزینه رو میکردم »
گفت :«حرفشم نزن »
تایپ کردم :« پس هروقت خواستی حساب، کتاب کنی ، اول شماره کارتت رو بفرست، اگه حسابِکه اینم حسابِ »
پیام داد «چرا لج می کنی عه اینکه من میگم به نفع خودته که »
گفتم: «دوستی ای که یک طرف نفع ببره به درد نمیخوره»
در سفری به مالزی با دوستی به رستوران رفتیم که دو بار به شدت مایه انبساط خاطر ما و تعجب گارسون شد. بار اول که از شدت تندی غدا عاصی شده بود او را صدا زد و گفت :
This food is so fast
گارسون متحیر مانده بود و ما هم از خنده روده بر شده بودیم،. در انتها هم اصرار داشت ما را میهمان کند و گارسون را صدا زد و گفت:
Please bring our face mathematics
همین چند روز پیش اتفاقی افتاد که مجبور شدم کل گوشی را ریست بزنم
انگار کارهای پشتیبان گیری گوشی را درست انجام نداده بودم، که همه ی داستان های کامل و ناقصم پاک شد و هرکاری کردم برنگشت ،که نگشت….
حسابی از خودم عصبانی شده بودم و با کلی گلایه و ناراحتی رفتم پیش بهترین دوستم و وکلی تر تهدید و شکایت کردم ………..
همین امروز بود که وقتی از سرکار برمیگشتم
دستم را گذاشتم روی شانه دست راستم و کمی فشار دادم اخی گفتم
رو به دوستم ادامه دادم :«چقدر خسته ام برسم خونه باید تمرینای نویسندگی رو انجام بدم خیلی عقب افتادم »
دوستم خندید:«مگه نگفته بودی دیگه نمی نویسم وقید همه چی رو زدم ، چیشد تو که گفتی دیگه آرزوی نویسنده شدن رو گذاشتی کنار»
لبخند زدم و گفتم :«میدونی ،خب نوشتن رو دوست دارم نمی تونم بزارمش کنار»
دخترک زیبا روی نیمکت کوچیک باغ محتشم نشسته بود با تخته شاسی و ورقه های آچهار و یه مداد ب شیش همیشگیش…
داشت فک میکرد که چیو پیاده کنه رو کاغذ
یه پسر بچه از اینایی ک دعا میفروشن اومد سمتش و با هیجان گفت خااااله جون…
دختر قبل اینکه بذاره حرفش تموم شه بش میگه بخدا خورده ندارم عزیزم
پسر کوچولوعه دعا فروش میگه خیلی خوشگلی خاله
دیشب قبل خواب بهت گفتم ک بیای اینجا نقاشیم وبرام بکشی،مرسی ک اومدی.
یک روز با سگم از پارک بر می گشتیم؛ در حال عبور از خیابان یک موتورسوار در چشم بر هم زدنی کیف دستی ام را ربود. من بی آنکه فریاد کمک خواهی سر دهم، شروع به خندیدن کردم، عابرانی که شاهد صحنه بودند از واکنش غیرعادی من متعجب شده و علت خنده ام را جويا شدند!
و من پاسخ دادم: “سگم را هر روز برای اجابت مزاج به پارک می آورم، ولی جهت مراعات حال پاکبانان محترم، فضله اش را در کیسه ای قرار می دهم تا وقت بازگشت به خانه در سطل زباله بيندازم، آن کیف حاوی همان کیسه بود!” 😁
گناه نخستین
با مقنعهی چروک خاکستریاش که داد زد: «کریمی بیا اینجا!» فهمیدم که فهمیده… چه هفتساله چه هفتادساله، آدم وقتی پایش میلغزد ترسو میشود. سرم پایین بود و زل زده بودم به گیپور سفید دور مقنعهام. نگاه پرهراسم بین برج دفترهای املا و لبههای تیز میز فلزیاش در رفتوآمد بود. هنوز از رنگ جلد آبی بدم میآید. از مردمک چشمهایش خون میجوشید. خیلی ترسیده بودم که قرار است همه بفهمند من چه کار کردهام! خشمالود گفت: «چرا «نیمکت» رو جدا نوشتی؟ از روی بغلدستیت نگاه کردی نه؟ اونم جدا نوشته. ولی ببین ردّ پاککن تو مونده چون تو اول درست نوشتی ولی بعد آمدیو «نیم» و «کت» رو از هم جدا کردی..» حتی نقطهی پایان جملهاش صدای بلندی داشت ولی دیگر قلبم تند نمیطپید. همه به من نگاه میکردند، همه. اشکی از چشم راستم روی خط قرمز زیر نیمکت چکید و جوهر قرمز خودکار استدلر روی ورق دفتر پخش شد.
زمان: زمستان سال ۱۳۷۹
مکان: مشهد. ناحیه چهار. مدرسه خواجهنوری. شیفت رجایی. کلاس اول یک. نیمکتهای ردیف دیوار. نیمکت یکی مانده به آخر. انتهای میز. کناردست دختری به نام «فرشته مبارک»
دختر عمه ام دو تا شعر بلد بود.. یکی برای امام رضا علیه السلام یکی برام امام حسن علیه السلام ..
سوار اتوبوس قم_آقاعلی عباس بودیم
در آن شلوغی و همهمه ی خانواده ها شعر امام حسن را خواند..گفتم خب به من هم یاد بده
حسن، پسر فامیل دورمان که روبروی ما ایستاده بود چشم و ابرو بالا انداخت..
زهرا گفت : مگر میخواهی زن حسن شوی؟
من یک نگاه به حسن یکی به زهرا و یکی هم به آینده ی خودم انداختم و گفتم خب شعر امام رضا را یادم بده..
شاید اگر آن روز شعر امام رضا را یاد نمیگرفتم امروز زن رضا نبودم…
سهراب: این دفعه کرایه تو نمیدم تا یادت باشه ، هر وقت خواستی برای یک کار اداری مشخصاتتو بگی، اسم شناسنامه ای تو بدی.
احمد: تقصیر من چیه؟ خودت اسممو برای تحویل بار اشتباه نوشتی .
سهراب: بالاخره الان بارِ من دستم نرسیده. تو هم باید دست خالی بری خونه تا جلوی زن و بچه ات ضایع بشی.
ساعتی بعد.
رویا: احمد جان نون خریدی؟ مژده خیلی گرسنه است. یه ساعتِ منتظر تو هستیم.
احمد: نه یادم رفت .
رویا: عیبی نداره سیبزمینیها را بدون نان بخوریم خوشمزه تره . مگه نه مژده جان.
مژده : بابا بستنی هم یادت رفت بخری؟
احمد: ببخش دخترم، عوضش بیا پشتم بشین، تا آشپزخونه اسبت بشم.
رویا: راستی داداشم حالش خوب بود. بارش را تحویل گرفتید؟
حال مصاعدی نداشتم. در مطب دکتر در صف انتظار نشسته بودم. مطب خیلی شلوغ بود اما از قبل نوبت گرفته بودم و خیالم از این بابت آسوده بود که نیاز نیست زیاد منتظر بمانم.
اما هر اسمی را صدا میزد من نبودم تمام کسانیکه نوبت شان بعد از من بود رفتند اما من هنوز در انتظار بودم و غرولند میکردم خوب است از قبل نوبت گرفته ام و سه ساعت است منتظر نشسته ام وگرنه چه میشد دیگر حسابی خسته شده بودم به سراغ منشی رفتم و شماره ی نوبتم را گفتم که چرا هنوز نوبتم نشده است. که منشی حق به جانب گفت چند بار صدا زدم خانم شعبان اما نبودید
و معلوم شد اشتباه شجعان را شعبان صدا زده است. یکبار دیگر هم در بانک همین اتفاق افتاده بود و الان دیگر به این که فامیل مرا اشتباه صدا کنند عادت کرده ام
امروز در خانهمان جروبحث شد. بابا به مامان گفت: «تو اصلا آدم نرمالی نیستی.»
مامان جواب داد: «درسته، اگه نرمال بودم که با تو ازدواج نمیکردم.»
بابا گفت: «راست میگی.»
من در اتاق خندیدم.
استاد چقدر این سبک نوشتاری رو دوست داشتم و بهم چسبید… واقعا ممنونم. تمام دیروز با یه نگاه عمیقتری به رویدادهای روزمره و سادهی زندگیم نگاه میکردم. امیدوارم هر روز بتونم چند تا روایت کوچولو رو ثبت کنم تا قلمم به این نوع نوشتار عادت کنه. باز هم ممنونم بابت این آگاهی.
یادم است در کودکی ام یک شب چنان از دست مادرم ناراحت بودم که پشتم را به او کردم و دیگر در آغوشش نرفتم اما چند لحظه هم نگذشته بود که دست هایم لمس کردن پوست لطیف صورتش را فریاد زدند ! و من الان متوجه ام که چقدر دلم کوچک بوده.
در گیر و دار کلاسهای مجازی چند روز اینترنتمان نسبت به سؤال پرسیدن استاد از من حساس شده بود.به این شکل که به محض پرسیدن اولین سؤال قطع میشد و کلاس میپرید.
یک روز که همین اتفاق دوباره تکرار شد. از اینکه استاد فکر میکرد من چون بلد نیستم از قصد اینکار را میکنم حسابی سرخ شده بودم.
زیر لب به جان اپراتورهای اینترنت دعا میکردم که پدر گرامی همان لحظه سر رسیدند. من را که در آن حال و روز دیدند برای بهتر شدن حال من گفتند:« اگه نمیزنیم یه راه حل برات دارم.»
با لحنی محکم جواب دادم:«مگه من آدم زَنم؟!»
از آن روز به بعد هر کس میخواهد کسی را بزند بابا میگوید:«آدم زَن نباشید لطفاً.»
📝خرده خاطره ۱
با پدرش رفتند دوچرخهسواری.
یک ساعت بعد که برگشتند با کیک و شمع و موسیقی «تولدت مبارک» سورپرایزم کردند!
شمع روشن کردیم و فوت کردیم و دست زدیم و «تولدتمبارک» خواندیم و همدیگر را بوسیدیم و کیک برش زدیم و خوردیم و کلی خندیدیم!
صورتم پر از خنده شد و پاشید توی صورتش، گفتم: «پس کادوی من چی شد؟!»
انگار که جوابم را از قبل آماده کرده باشد، خندید و گفت: «بوسِت کردم، بوس کادوعه دیگه!»
چشم و گوش و دهانم گِرد شد!
پسرک حاضرجوابِ سه سال و نیمهام از همین حالا به مفهوم و معنی توجه دارد، نه به ظاهر!
لطیف بود؛
هوای حیاط و نوای او…
نمیدانم چه داشت در خود؛
که منِ شبزی را آنطور کلهی سحر بیدار کرده بود…
خواب را خواب کرده بودم.
سرم سرشار بود،
از هوا…
نمیدانم این روحم بود که تاب میخورد آن روز، در هوای او…
یا جسمم بود که میرقصید روی تاب و بیتاب، در نوای او…
هرچه بود،
لطیف بود و دوست داشتنی؛
مثل صبح باغچه!🌹🌱
#هفتانه_نوشتن @afsane_saraie
یک روز جایی نشسته بودیم. با کسی راجع به برادر شخص سوم صحبت می کردیم. که چه کارهای بدی کرده و نسبت به ما هم جفا کرده. پسر ۵ ساله ام هم کنارمان نشسته بود.
چند لحظه بعد پسر کوچولویم از کنار ما بلند شد. و چند قدمی رفت. به شخص سوم که اتفاقا خانمی سن و سال دار هم بودگفت: شما خواهر فلانی هستی؟
آن خانم با لبخندی گفت بله عزیزم.
پسر کوچولو گفت : شما غلط میکنی.
دلم می خواست پس از آن لحظه دیگر در دنیا نباشم.
********************
٤ يا ٥ ساله بودم. چرخ خياطى كه متعلق به مادرم بود را بسيار زياد دوست داشتم. هر روز گریه و زاری که من هم مثل این چرخ خیاطی می خواهم.
یک روز که مادرم کلافه شده بود با عصبانیت گفت: وقتی که من مردم این چرخ خیاطی مال تو می شود.
بعد از چند لحظه فکر گفتم: مامان کی میمیری؟
خاطره دوم دبستان
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سر کلاس معلم علوم،
یکی از دوستهام پفکی را با شیطنت از کیفش درآورد و خیلی آرام سر بسته آلومینیومی را شروع به باز کردن، کرد.
بعد به بغل دستی اش گفت : زود باش بخور تا خانم ندیده است.
در همین احوالات بودند که معلم صدا کرد خانم محسنی؟
محسنی : بله خانم
معلم: پفک یواشکی خوردن خوشمزه است؟
محسنی دید که خانم معلم یک ابرویش را بالا برده بود و دستش را هم به حالت گرفتن پفک بسمتش دراز کرده است …
بعد با دستپاچگی گفت :خانم داشتید در مورد مواد نفتی صحبت می کردید گفتم برای آزمایش در این پفک را باز کنم و به شما بدهم تا امتحان کنید و ببینید چه تغذیه هایی بخورد ما می دهند.
معلم که از اینهمه حاضر جوابی محسنی چشمهایش گرد شده بود با لبخند گفت : خیلی خوب محسنی یک ربع دیگه زنگ تفریح است، تا اون موقع صبر کن تا خودت این تغذیه نفتی را سطل آشغال بندازی.
بعد دستش را در جیب مانتوی خود کرد و سری تکان داد و با لبخند رفت و پشت میزش نشست.
خاطره اول:
زن دایی بزرگمان که توی روستا می نشستند برای مجلس ترحیم عمه ام آمده بود شهر داشت با همسایه مان صحبت می کرد و از عظمت مراسم در شهر این طور می گفت: ماشاالله که اینجا این طور مراسم می گیرند و این همه آدم فاتحه می گن توی روستا چیه دو نفر آدم یکی گرگ مثل تو و یکی سگ مثل من .همسایه هم بیچاره با صدای آرام بله بله می گفت.
خاطره دوم: توی واتساب کلیپی دیدم که روانشناس مربوطه مادران را از خدمت همه جانبه به اهالی خانواده منع می کرد و از پدر خانواده می خواست با همه خستگی یک همتی به خود بدهد تا بلکم بچه ها سخت ساخته بشن و اسمش رو هم گذاشت سختیه ساختگی
خاطره سوم: خواهر زاده ام سحر از شعر خانم پروین اعتصامی حرصش گرفته بود و برای دوستانش این طوری نوشته بود:
سلام.. سلام به همگی… نماز و روزه تون قبول….
من بالاخره بعد از چند هفته امروز تونستم یه کم براتون بنویسم.یه چند روزی مریض بودم.. بعدشم هیچ چی به ذهنم نمیرسید… امروز مدرسمون درس فارسی یه شعر به اسم میوه هنر از پروین اعتصامی میخوندیم.. این شعر به نظرم اصلاً با عقل جور در نمی آمد.. این شعر درباره درخت سپیداری بود که چون میوه نمی داد قطعش کرده بودند و هیزمش کرده بودن. وقتی که اون از اینکه هیزم شده بود و داشت می سوخت ناله میکرد تبر بهش میگفت که چرا ناله می کنی تقصیر خودته میخواستی میوه بدی. 🙁خوب مگه تنها خوبی درخت،میوه است؟ 😐پروین اعتصامی مثال خوبی نزده بود به نظرم. چون اون درخت سپیدار با اینکه میوه نمیداد ولی کلی خوبی دیگه داشت. مثلا دی اکسید کربن رو به اکسیژن تبدیل میکرد و از چوبش کاغذ تولید میکردن. اصلا همون کاغذی که پروین اعتصامی روش شعر نوشته بود هم احتمالا از تنه یک درخت به قول خودش بیهوده درست شده بوده 🙄
البته میدونم که منظور پروین اعتصامی این بوه که ما باید تلاش کنیم که مفید باشیم ولی اخه میتونست یه مثال بهتر بزنه😑 خونه قبلی ما دور تا دور محوطه بزرگش سپیدارهای بلند بود و ما یه جورایی وابسته بودیم بهشون… هر چند تو بهار پشم ریزون داشتن و حساسیت من جون به لبم میکرد… امروز بخاطر اینکه ما باید بشینیم این شعر عجیب غریب رو بخونیم اعصابم خورد بود 😕😅
بنظرتون چرا باید شاعرها سخت حرف بزنن؟ انواع صنایع ادبی رو به کار ببرن.. حالا خب تا اینجاش عیب نداره خیلی هم خوبه… حرفشون رو قشنگ میگن… ولی خب ما چرا باید بنشینیم آرایه های ادبی و نکات دستوری ش رو دربیاریم.. هممون که قصد شاعر شدن نداریم… واقعا برای پروین خانم مهم بوده که اسم قیدی که بکار برده چی بوده.. یا نوع فعلش چی بوده؟ 🙄بنظر من که پیامش براش مهم بوده… نامردیه ما رو اینقدر اذیت میکنن.. بگذریم که پیامش هم بنظرم مشکل داره…واقعا وقت صرف کردن براش آیا قابل مقایسه با وقت صرف کردن برا دیدن یه انیمه یا کتاب خوندن هست آیا؟؟؟ 😔😔
فکر کنم دیگه کامل متوجه شدین چقدر امروز عصبانیم… 😅یه دلیلش هم این بود که متاسفانه همسرمعلممون کرونا گرفته و بعد از یکی دو روز تق و لقی کلاس قرار شد امروز مادرم کلاس رو اداره کنه.. و خب میدونید که چقدر بده مادر آدم معلم آنلاینش باشه.. دیگه نه میتونی وسط کلاس فیلم ببینی.. نه چت کنی… 😄😄😄
فکر کنم عوض چند هفته نوشتم… ببخشید 😔
خلاصه این روزها معلمین و مادران عزیز مواظب باشند با بچه های کم اعصاب و حساس طرفند.