تجربهنگاری روز شانزدهم سمپوزیوم نویسندگی:
- امروز دربارۀ برنامهریزی روزانه حرف زدیم و اینکه چگونه میتوانیم با داشتن برنامهای منظم بهتر بخوانیم و بنویسیم و به سایر کارهایمان برسیم.
- بهتر است در جدول برنامهریزیمان بخشی را به کارهای ثابت و بخش دیگری را به کارهای موقت اختصاص بدهیم.
- تعداد کارهایی که ستونهای ثابت و موقت مینویسید به خود شما بستگی دارد.
- بخش دیگری از برنامه را هم میتوانیم به چالش پنج دقیقهای نوشتن اختصاص بدهیم.
- تصویر نمونه برنامه:
تمرین:
نظر خودتان را دربارۀ نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟» بنویسید.
31 پاسخ
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
امروز برای بار دوم کتاب “این زندگی مال کیه؟” را خواندم. و به دقت به تمام پرسشهای پایانی کتاب در بیست و چهار صفحه پاسخ دادم.
تمامیِ عصارهی کتاب که در پرسش پایانی آن گنجانده شده است:
“انسان تا چه حد از ارادهی آزاد برخوردار است؟”
به نظر میرسد این سؤال یکی از سختترین سؤالهایی باشد که بتوان به آن پاسخ داد. چرا که پاسخ به آن به جنبههای گوناگون و زوایا و نگرشهای متفاوتی بستگی دارد. شاید منحصر به فرد بودن این نمایشنامه هم، درست به همین علت باشد که آدمی پس از پایان یافتن آن به فکر فرو میرود و از خود میپرسد: به راستی ارادهی آزاد انسان تا چه حد میتواند باشد؟
شخصیت اصلی داستان (کِن هریسون)، مجسمهسازی باهوش و با استعداد، نماد فردی است که حدّ ارادهی آزاد انسان را تا نهایتش میرساند. جایی که حق انتخاب میان مرگ و زندگی را به عنوان حفظ حرمت انسانی به خودش میدهد و نه هیچکسِ دیگر. کِن در پی یک حادثهی تصادف کاملاً فلج میشود و تنها قوای ذهنیاش باقی میماند اما در سرتاسر نمایشنامه میبینیم که نقّ و ناله و سرزنش وجود ندارد. هیچ حرفی مبتنی بر ناامیدی و احساس پوچی و سیاهی شنیده نمیشود. حتی اذعان میکند تمایلی به مرگ ندارد و زندگی را دوست دارد، اما حاضر نیست به هر قیمتی زندگی کند. او دچار نوعی افسردگی است. اما افسردگیش با افسردگی بالینی تفاوت دارد. یک امر درونی نیست بلکه واکنشی طبیعی نسبت به جراحات وارده و نتایج مادامالعمر آن است. واقعیتی که هر چند تلخ و آزارنده اما کن آن را پذیرفته است. آنقدر این واقعیت را با دیدی منطقی و مستدل و به دور از احساس یأس جذب و هضم کرده است که کاملاً متقاعد شده با وضعیتی که دارد و خواهد داشت یک مرده به حساب میآید. از نظر او کسی که برای ابتداییترین کارهایش خوداتکایی ندارد و دیگر نمیتواند کارهایی را که دوست دارد انجام بدهد مرده به حساب میآید. فقط کافی است دستگاهها را از او باز کنند. کارش تمام است. آنچه کتاب را به طرز هنرمندانهای جذاب میکند شخصیت کن است. فردی که اتفاقی فجیع را از سر گذرانده، اتفاقی که دیگر بدتر از این نمیشده، اما در تمام طول نمایشنامه زبانش زبان طنز است. زبانی که میکوشد موضوع را از گرفتار آمدن به دام احساسات و عواطف رهایی بخشد و فضای منطقی و عقلانی آن را برای خواننده چنان باورپذیر بنماید که خواننده از ته دلش پیروزی کن را آرزو کند. هر چند که مرگ او میتواند بسیار ناراحت کننده باشد اما به واقع خواننده تا پایان نمایشنامه پیروزی او را انتظار میکشد. زبان طنز کِن گزنده نیز هست. چرا که با شوخیهایی که میکند بیوقفه به کادر درمان متذکر میشود که با او رفتاری انسانی داشته باشند. رفتاری عادی. به دور از احساس ترحم یا گناه یا بیتفاوتی یا عوض کردن موضوع.
در سراسر نمایشنامه و کشمکشهای میان کن و سایر کادر پزشکی موضوع بر سر انتخاب و حفظ حرمت انسانی و احترام به ارادهی آزاد اوست.
بعد از خواندن نمایشنامه و تحلیل آن و پاسخ دادن به سؤالاتی که در پایان کتاب آمده است، لحظاتی خودم را به جای کن گذاشتم. اگر من جای او بودم چه میکردم؟ اگر هر کدام از ما جای او بودیم چه میکردیم؟ آیا تصمیم کن خودکشی بود یا میتوان عنوان دیگری برای آن انتخاب کرد؟ آیا ارادهی آزاد انسان تنها حدفاصل میان تولد تا مرگ را پوشش میدهد یا انسان قادر است در تولد و مرگش هم حق انتخاب داشته باشد؟ آیا تصمیم مردن برای انسانی در این موقعیت نوعی لجبازی در مقابل قدرت برتر (خداوند) به حساب میآید؟ آیا مذهب آمده است تا ارادهی آزاد انسان را محدود کند؟
با شخصیتی که از کن در این نمایشنامه در ذهن من شکل گرفت میتوانم در ذهنم به این نتیجه برسم که او فردی منحصرد به فرد و استثنایی و آزادی است. فردی شجاع که میداند از زندگی چه میخواهد؟ فردی که عمیقاً معتقد است مرده و تلاش میکند تا انتخابش را به عنوان یک انسان به رسمیت بشناسند. شاید بتوان گفت کن میتواند نمونهای باشد از اردهی آزاد انسانی که مبارزه میکند تا انسان بودن و حرمت انسانیاش حفظ شود. نماد مبارزی در آستانهی میان زندگی و مرگ که در واقع دارد میان توهم زندگی و مرگ، عاقلانه، مرگ را میپذیرد و این به معنای خودکشی، افسارگسیختگی و نادیده گرفتن قدرت برتر و ….. نیست. کن مبارزه نمیکند تا بمیرد بلکه مبارزه میکند تا حق انتخاب داشته باشد. او میتواند سرمشق بزرگی برای اشتیاق به زندگی و مبارزه برای رسیدن به خواستهها و پیروزی باشد. کن برای مرگ نجنگید. برای انسان ماندن جنگید و پیروز شد.
سلام
نظر من در رابطه با نمایشنامه:
از خوندن این نمایشنامه بینظیر واقعا لذت بردم. موضوع نمایشنامه من رو خیلی به فکر فرو برد و باعث شد به بعضی از درست و غلطهایی که در ذهنم وجود داره دوباره فکر کنم. حتی با خودم فکر کردم در شرایط مشابه من چه تصمیمی میگیرم؟
موضوع نمایشنامه موضوع مهم و جدیای بود ولی به نظر من به خاطر طنز ظریفی که در حرفهای کن هریسون وجود داشت، داستان جذابتر شده بود و کشمکشی که بین شخصیتها وجود داشت باعث شده بود تا کنار گذاشتن کتاب سخت بشه. گفتوگو ها به نحوی شکل گرفته بود که من خیلی راحت میتونستم خودم رو به جای شخصیت اصلی بزارم و بتونم مسئله رو تا حدودی از دیدگاه اون ببینم. شخصیت اصلی با مطرح کردن سوال و جواب های هوشمندانه کادر بیمارستان رو خیلی وقتها مغلوب خودش میکرد و این به نظرم واقعا جذاب بود. اگرچه در انتهای داستان انتظار نداشتم تا قاضی با تصمیم کن موافقت کنه.
من فکر میکنم وقتی از روی دوست داشتن وتعهد نسبت به کسی یا تعهد کاری ، محدودیت وسخت گیری انجام شود نتیجه عکس میگیریم مثل شوهری که همسرش را در زندگی محدود میکند واجازه ندارد برای خودش در خیلی از مسائل تصمیم بگیرد وفکر میکند میتواند آن زن را برای همیشه تابع خودش قرار دهد اما متوجه نیست که آن زن بدنبال فرصت برای رهایی وآزادی میگردد
این اولین نمایشنامهای بود که طی این چند سال اخیر میخواندم.
اولین دیالوگها به قدری جذاب، روان و جالب بودند که نمیتوانستی کتاب را زمین بگذاری.
از همان اولین صفحات معلوم بود که بیمار فردی فلج ولی بسیار باهوش و طناز است. به نظر من خیلی هم روحیه داشت چون با وجود ضایعهی وحشتناک جسمی در به کرسینشاندن حرفش به هیجوجه از کوره در نرفت، عصبانی نشد، بدوبیراه نگفت بلکه روحیهی قوی و شاد خود راحفظ کرد.
نکته ی جالب این است که نویسنده صاف سر اصل مطلب نمی رود و در هر دیالوگ یک سرنخ به ما می دهد؛ به همین دلیل نمی توان حتی از یکی از خط ها چشم پوشی کرد.
همچنین در انتهای کتاب پرسش هایی مطرح شده که باعث می شود با دیدی تحلیلی، نگاهی دوباره به متن نمایشنامه کنیم.
شخصيت كن هريسن در نمايشنامه بالاخره اين زندگى مال كيه؟ ناخوداگاه من را یاد ویل ترینر رمان معروف جوجو مویز یعنی من پیش از تو انداخت. کلیات هر دو داستان هم شبیه به هم بود
در هر دو فردی مفلوج بر اثر حادثه رانندگی، قصد اتمام دادن به زندگیه نباتی گونه خود را داشت. اطرافیان به هر نحو میخواستند او را از این تصمیم منصرف کنن.
آن داستان را حدود سه سال پیش خواندم. در آنجا هم سعی کردم خود را جای ویل قرار دهم همینطور که در این نمایشنامه بارها خود را بجای کن هریسن قرار دادم تا ببینم در چنین وضعیتی چه تصمیمی خواهم گرفت. بارها با خود کلنجار رفتم. و در آخر نتوانستم یک تصمیم مشخص بگیرم. حقیقت جرأت گرفتن تصمیم را نداشتم. شاید اصلا هم ذات پنداری با این افراد کار درستی نبوده باشد.
نمیدانم تصمیم نهایی این افراد کار درستی بوده یا نه و حتی نمیدانم تلاش اطرافیان برای صرف نظر کردنشان نوعی زور گویی و خودخواهی بوده یا خیر.
به هر نحو برای زندگی ارزش زیادی قائلم ولی شخصیتهای ما این نحو از زیستن را زندگی بحساب نمی آورند. به این امر معتقدم که باید به دیگران برای تعیین سرنوشتشان احترام گذاشت.
من هم مانند همه آنهایی که در آخر داستان به تصمیم آسیب دیدگان تن دادند، به این تلخی آخر ماجرا تن میدهم و در خیالم مرگ را پایانی خوش برایشان تصور میکنم.
تمرین
نمایشنامۀ این زندگی مال کیه؟ بسیار جذاب و تأثیر گذار بود، و من از خواندن آن بسیار لذت بردم، و شیفتۀ شخصیت جذاب کِن شدم.
کِن با وجود اینکه فلج است اما شخصیتهای دیگر نمایشنامه را تحت تأثیر قرار میدهد و شخصیتهای داستان همگی او را دوست دارند و میخواهند به او کمک کنند حتی دکتر امرسن.
به نظرم نویسنده با شخصیت پردازی قوی و درست توانسته هدفی را که از نوشتن نمایشنامه داشته، به خوبی نشان دهد، و موضوع مرگ خود خواستۀ کِن دقیقاً با شخصیت و وضع جسمانیاش مطابقت دارد.
در ضمن با خواندن این نمایشنامه علاوه بر اینکه به نمایشنامه نویسی علاقمند شدم، بیشتر متوجه اهمیت دیالوگنویسی شدم و برایم بسیار جالب است که نویسنده تنها با دیالوگها توانسته است به خوبی فضاسازی کند، و من کاملاً فضای بیمارستان و حتی چهرۀ شخصیتها میتوانستم تجسم کنم.
در جواب به سوا ل اول
در لحظات اولیه می فهمیم که دستش از کار افتاده. بعد متوجه می شیم گه فقط دستش نیست بلکه کل بدنش از کار افتاده
و بازهم جلوتر او هیچ حسی ندارد. تنها مغز او کار می کند.
در کل نمایشنامه ای بود که از خواندن ان سیر نمی شدم و شخصیت اصلی داستان چنان باهوش و شوخ طبع بود که با وجود تراژدی بودن داستان فضای غم در ان احساس نمی شد و در اخر با تصمیم او من برای خودم و بقیه که او را می شناختند ناراحت شدم چون نبودن چنین شخصیت شوخ طبعی مرا یاد کسی می انداخت که به نازگی از دست دادین و در تمام یک سال و نیم بیماریش با بذله گویی هایش اجازه نمی داد دردش را بفهمیم.
و هنوز هم رفتنش را باور نداریم.
نمایشنامه «بالاخره این زندگی مال کیه؟» از این جهت که میتوانستم خودم را در جای شخصیت اصلی فرض کنم و مسائل را از زاویه دید هریسن ببینم، تجربهای جالب و تاحدزیادی تامل برانگیز و حتی دردناک بود. نکات قابل توجه در این نمایشنامه برای من آشنایی با مشاغل حرفه پزشکی و پرستاری بود و نیز وکالت و قضاوت. آنهم از طریق خواندن دیالوگهای ردو بدل شده بین کاراکترهای نمایشنامه و تصویرسازی که ازطریق متن در ذهن متبادر میشد.
با خواندن این کتاب یاد گرفتم که قبل از نوشتن درباره داستانهایی که به طور مستقیم یا حتی غیرمستقیم با شغل و تخصص افراد سروکار دارد، باید یک سری اطلاعات زمینهای و گاها تا حدی تخصصی به دست آورم تا بتوانم یک متن جذاب و قابل قبول بنویسم که موردتوجه و مقبول نظر مخاطبان آن رشته نیز قرار گیرد. مثلاً درخصوص قانونی که به بیمار درصورت سلامت ذهن و روان حق آزادی برای انتخاب مرگ خودش را میدهد و در این نمایشنامه به صورت خیلی جذابی صحنه مذاکره قاضی و موکل را با پزشکان متخصص بیمارستان توصیف کرده است. که شخص من تاکنون از چنین حق آزادی چهبسا در خارج ایران اطلاعی نداشتم. ازطرفی دیگر تبادل نظرات دو پزشکی که هر دو به وظایف قانونی و حرفهایشان مقید و مسلط بودند اما از دو دیدگاه متفاوت به درخواست آقای هریسن (مبنی بر اراده داشتن برای انتخاب مرگ و زندگی خودش) پرداختند هم خواندنی و لذتبخش بود.
پرسش و بررسی ها
1- در لحظات اولیۀ نمایش، از میزان مصدومیتهای کن چه میفهمیم؟
در اولین صحنه و از دیالوگ سرپرستار و پرستار پی بردم که بیمار قدرت حرکت کردن و چرخیدن به پشت را ندارد و برای این کار به کمک نیاز دارد پس احتمالا دچار مصدومیت شدیدی شده و در ادامه؛ حین صحبت بیمار با پرستار سدلر به طور واضح متوجه شدم که ستون فقرات وی دچار آسیبدیدگی شدیدی (به قول خود هریسن متلاشی) شده و وضعیت اسفناکی دارد که قابل درمان نخواهد بود.
2- کن کادر بیمارستان را “اعضای صنعت خوشبینی” مینامد. آیا به نظر شما این خوشبینی تاثیری بر او دارد؟ (شوخیهای کن با پرستاران چه نکتههایی را درباره وضع روحی او بیان میکند؟)
این خوشبینی کادر بیمارستان که صرفا یک حالت تظاهرکننده است و خود بیمار هم به خوبی واقف است، تاثیری در درمان جسمی او ندارد بلکه بیشتر او را کلافه میکند چرا که احساس میکند همه آنها نوعی ترحم و رفتاری غیرواقعبینانه با او دارند که آن را توهین به خود میداند و ترجیح میدهد که با او مثل یک انسان عادی رفتار کنند و با پذیرفتن وضعیتی که دارد واکنش نشان دهند. مثلا وقتی عمدا به گونهای با آنها سخن میگوید که آنها را تحریک و وادار به دفاع از خودشان کند، اما پرستارها و پزشکان با شفقت و ملاطفتی خاص با او برخورد میکنند، این موضوع موجب بیزاری هریسن شده و او را بیشتر عصبی میسازد.
3- منظور کن از “سپاه مخوف” چیست؟
طبق برداشت من این توصیف اشاره به اخلاقیات کادر پزشکی و سرپرستار بیمارستان دارد که یک سری وظایف را برحسب وظیفه قانونیشان انجام میدهند و همه چیز را از دیدگاه حرفهای خود درنظر میگیرند و برای اراده بیمار و نظر وی حق رای قائل نیستند.
4- کن پرستار سدلر را ” نسیم پاک و فرحبخش” میخواند. میان این پرستار تازهوارد و سرپرستار چه تفاوتهایی میبینید؟
یه نظر میرسد که هنوز احساسات لطیف پرستار دست نخورده مانده و بر اثر درگیرشدن با وظابف حرفهای به موجودی رباتیکمانند مبدل نشده است و رفتارهایش واقعی است نه تصنعی و گولزننده!
5- کن میگوید امروز صبح دلش برای خودش میسوزد. آیا هیچ شواهدی در تایید این گفته در متن به چشم میخورد یا اینکه به نظر شما کن احساس کاملا متفاوتی دارد؟ شواهدی که از گفتههای او پیداست به ظاهر نشان میدهد نسبت به عروسی کردن ترنس حس حسادت دارد. از طرفی یادش میافتد که حتی نمیتواند نماد این تمثیل باشد که میگویند: “فلانی از دنده چپ بلند شده” چون هیچ توانایی مبنی بر خوابیدن یا بلندشدن از این پهلو به آن پهلو را هم ندارد.
نمایشنامه (بالاخره این زندگی مال کیه)یکی از زیباترین نوشته هایی است که تا به حال خوانده ام.کشمکش کِن با سایر شخصیت های داستان به عالی ترین نحو بیان شده است.او طوری صحبت می کرد وآنها را به چالش می کشیدکه همه را وادار به سخن گفتن می کردطوری که دیالوگ می توانست همچنان ادامه پیدا کند.علاوه بر دیالوگ های زیبا موضوع اصلی داستان بسیار ماهرانه بیان شده است.کِن بهترین دلایل را جهت غالب کردن نظرش بر نظر بقیه ارائه می دهدوحتی تعدادی از کادر درمان را نیز با نظر خود همراه می کند.از طرفی دکتر امرسون را می بینیم که همچون رباتیست که برنامه مشخصی به او داده شده که نامش وظیفه شناسی است.او بدون اندکی درون فهمی تنها به اجرای برنامه اش فکر می کند.با نگاهی بدون انعطاف ومنطقی.واز طرفی قاضی را می بینیم که در نقطه مقابل دکتر قرار دارد. همه چیز دراین نمایش نامه در جای خود قرارداشت وبه خوبی بیان گردید.
استاد عزیز سلام
پنج شنبه هفته گذشته قرار بود کتاب بدستم برسه که نرسید (علتش هم نامعلوم)
امروز ساعت ۱۲ درمحل کارم بدستم رسید وبلافاصله شروع کردم.
متنی بسیار روان داشت وسلیس . جملات بسیار موجز وکاربردی. فضا سازی عالی. به نظرم نوشتن نمایشنامه ای اینقدر قوی نشان دهنده ذهن فوق خلاق نویسنده است. کتاب پس از تو وپیش از تو(جوجومویز) هم فکر کنم برگرفته از این نمایشنامه هست. با وجود تمام گرفتاری ها تا تموم نشد نتونستم کنار بزارم لذت بخش بود.وخوشحالم گرچه با تاخیر ولی به گروه رسیدم.
ودرمورد سوال اول با توجه توضیحات “کن” متوجه شدم که دچار فلج هست وقادربه حرکت نیست وچقدر با کلمات مناسب بدون اینکه مستقیم از مشکل اون حرف بزنه توضیح داد که درحال ماساژ یک بیمار فلج هستند.
سلام من امروز چون جراحی دندان داشتم به این برنامه ریزی نرسیدم ولی ان شاالله از فردا انجامش می دم.
سوالات کتاب بلاخره این زندگی مال کیه؟
سوال 1: در لحظات اولیه نمایش، از میزان مصدومیتهای کن چه می فهمیم؟
نمی تواند دست بدهد، روی تخت دمرو دراز کشیده و پرستارها دارند برای این که زخم بستر نشود ماساژش می دهند.
خلاصه داستان طرح رو نوشتم:
خلاصه داستان
مریم 40 ساله با تحصیلات مرتبط با پرستاری علاقمند و هوادار یک شخصیت سیاسی، در سایت مرتبط با آن شخصیت با اطلاعیه دعوت به عضویت در گروه تلگرامی مواجه می شود. او که گوشی اش ساده است سوال می کند که چگونه می تواند بدون گوشی وارد تلگرام و گروه تلگرامی شود. توسط یکی از اعضا راهنمایی می شود که از نسخه وب تلگرام شروع کند. این اغاز ماجرای درگیری مریم با علیرضای 44ساله مدیر کانال تلگرامی مربوطه هست، مریم عضو گروههای تلگرامی می شود و مطالب کانال مربوطه را در گروهها پخش می کند، بعدها مدیر گروه می شود، مریم شخصیتی عجول و عصبی دارد و علیرضا درون گراست. مریم یک روز برای علیرضا دلنوشته ای می فرستد که روی سایت می رود، مریم در خود احساس عاطفی نسبت به علیرضا احساس می کند، ولی متوجه می شود که علیرضا متاهل و شدیدا پای بند خانواده هست، اوائل سر مسائل گروه و کانال خیلی بین این دو بحث و جدل پیش می آمد اما رفته رفته زبان هم را یادگرفتند. مریم هم به این نتیجه رسید که قرار نیست از هر کس که خوشش آمد با او ازدواج کند. علیرضا حس یک مراد، یک برادر بزرگ و یک دادا را در مریم زنده کرد. این داستان در واقع داستان سیر فکری مریم نسبت به علیرضا خواهد بود.
بعد از خواندن نمایشنامه با خودم فک کردم یه آدم چقدر باید کتاب خونده باشه تا به چنین نگرشی عمیق از زندگی رسیده باشه؟ یه ادم چه زندگی زیسته پرباری باید داشته باشه تا شخصیت ها ی نمایشنامه اش بتونن چنین بی محابا بین زندگی و مرگ شیرجه بزنن؟ یه آدم چقدر باید نوشته باشه تا اینقدر خوب از منطق حاکم بر نوشتن و کنار هم چیدن کلمات استفاده کنه؟ یه نوشته چقدر می تونه جذاب و گیرا باشه که هم خود داستان و هم شخصیت اصلی ادمو تا اخر ماجرا بکشونه ؟ عالی بود .
بعنوان کسی که برای اولین بار این فیلمنامه رو خوانده بحث کشمکشی بود که بین شخصیت اصلی داستان بادیگر شخصیت های این داستان بود که چطور دیالوگ ها دارد ردو بدل میشود و دیگر اینکه وجود شغل چگونه میتواند در شخصیت پردازی یک داستان تاثیر گذار باشد.
از خواندن نمایشنامه واقعا لذت بردم، به طوری که یکضرب ان را خواندم.
با این که مضمون داستان غم انگیز بود، اما حس شوخ طبعی نویسنده از زهر آن کاست، بطوری که چند جا بلند بلند خندیدم.
دیدگاهی بر کتاب:
این زندگی مال کیه؟؟
داستان با روایتی ساده اما هوشمندانه خواننده را با خود همراه می کند
در واقع نویسنده با نبوغ خود توانسته مخاطب را در تعلیق جذابی قرار دهد که کم کم با روشن شدن موضوع این تعلیق به حس همدردی ، تاسف ، تامل و تحسین تبدیل می شود.
کشمکش میان پزشک و بیماری که بسیار راغب مرگ است
پزشک تلاشش برای ماندن به هر قیمتی است و بیمار مترصد گرفتن حق مرگ زندگیش است و چقدر در این تصمیم راسخ است
غالبا صحبتهای بیمار نشان از یک شادی در لحظه دارد که اگر کسی فقط دیالوگهای او را بدون مطالعه فضا و متن داستان بخواند او ر ا فردی موفق و شاد تلقی خواهد کرد
تناقض جذابی بود و واقعا موضوع تامل برانگیزی که گاه مسائلی میتواندبوقوع پیوندد که جایگاه درستی یا نادرستی یک تصمیم با سردرگمی همراه باشد
نگاهی وارونه، انتخابی متفاوت، مبارزه برای مرگ و نه زندگی. کن هریسن بالاخره مجسمه سازی بدون دست رو هم تجربه میکنه. آخرین تندیس ساخته او تندیس زندگی خودش بود که با انتخاب آگاهانه پایانی متفاوت آنرا در اذهان جاودان نمود. تاثیرگذارترین و پرمعناترین جمله این نمایشنامه از نظر من جمله ای بود که کن هریسن به دکتر امرسون اعلام میکنه، از بابت تزریق داروی بیهوشی به جسم ناتوان و بی حرکت او با وجود اعلام عدم تمایل به این دریافت و تاکید بر آن. « دکتر من به تو اجازه ندادم این سوزن رو توی بدن من فرو کنی، چرا این کار رو کردی؟»
بالاخره این زندگی مال کیه ؟
داستان در مورد یک مجسمهساز است بنام کن که در تصادف دچار مشکل نخاعی شده و فلج کامل شده . با این شرایط پیش آمده زندگی را بیهوده میداند و میخواهد همه را متقاعد کند تا او را به حال خودش رها کنند و داروهایش را قطع کنند و نامزدش را هم متقاعد به ترک کردنش میکند تا از ترحم هم به دور باشد . اما با مخالفت دکتر که میخواهد به زور او را متقاعد کند درمان ود تا عذاب وجدان نگیرد کن مجبور میشود وکیل بگیرد تا بیمارستان و قاضی را مجاب کند رأی به سلامت عقلش داده و او را آزاد بگذارند تا شیوهی ادامهی زندگیاش را انتخاب کند. وکیل او با وجود عدم رضایت قلبی موفق میشود رأی قاضی را به نفع موکلش تغییر دهد. کِن پیروز میشود اما دکترها او را متقاعد میکنند تا در بیمارستان بماند چرا که با قطع دارو به مرور میمرد و اگر احیانا پشیمان میشد بتوانند برای احیای او کاری کنند. و او رضایت میدهد در همان بیمارستان بماند بااینحال کِن به باور قلبی رسیده است و به آنچه انتخاب کرده کاملا مطمئن است.
قبل از هرچیزی از آقای کلانتری بخاطر انتخاب این نمایشنامه بسیار قوی تشکر میکنم. پر از یادبگیری بود.
نمایشنامهی بسیار گیرا و تاثیرگذاری بود. اونقدر که من خودم رو تو تک تک صحنهها تصور میکردم انگار یکی از آدمهای اونجام. دیالوگهای قوی، به همراه شخصیت پردازی عالی.
اینکه از زبان هریک از شخصیتها متناسب با شغلشون چقدر خوب صحبت میکرد. همهی مراحی که ما تا الان برای شخصیت داستانمون طی کردیم. یه جورایی انگار نویسنده با شخصیت هاش زندگی کرده. دیالوگهای مختص هر شغل. پزشک، وکیل، پرستار، مجسمه ساز و.. واقعا جالب بود.
از همون دیالوگهای اولی آدم کاملا مجذوب شخصیت کن میشه. همه آدمهای اطرافش رو به دید یه سوژه هنری میبینه که انگار همین الان میخواد مجسمههاشون رو بسازه. علاوه بر این دید، کن تو شناخت آدمها خیلی استاده و با هرکسی متناسب با شخصیتش رفتار میکنه و این باعث میشه هوش و ذکاوتش از دید هیچ کسی پنهان نمونه.
اینکه علاوه بر موضوع اصلی، گریزی هم به زندگی شخصیتهای دیگه میزنه و دغدغههاشون رو بیان میکنه هم برای من جذابیت داشت.
با خوندن این نمایشنامه من برام یه بار دیگه همهی نکاتی که از ابتدای سمپوزیوم تا الان یادگرفتم به صورت کاملا عملی مرور شد.
و یادگرفتم که یه نویسنده لازمه که هم روانشناس خوبی باشه، هم مهندس خوب، از پزشکی سردربیاره و.. که همه اینها با خوندن نمونههای خوب میتونه بهخوبی پیش بره.
و در آخر سوالات انتهای کتاب واقعا هوشمندانه بود. چون من هم احساس کردم که لازمه تا دوباره کتاب رو بخونم و هم اینکه باعث شد تا با نوشتن درباره سوالات همهی احساساتی که حین خوندن کتاب باهاشون دست و پنجه نرم کرده بودم رو با نوشتن بیان کنم. خودش یه تمرین خیلی خوبیه برا نوشتن.
احساس مرگ و نیستی در مقابل احساس زندگی و پویایی به نظرم در نمایشنامه ” بالاخره این زندگی مال کیه ” خیلی شفاف و روشن مطرح شده است. “چرای بزرگ زندگی هر انسان” و “سوال بزرگ فلسفهی باستان تا کنون” با حضور چند شخصیت خوب مثل آقای هیل هنرمند، چند پزشک و پرستار، یک آدم معمولی مثل جان نظافتچی و چند حقوقدان بدون حضور هیچ فیلسوفی و بدون هیچ ادای فلسفهبازی و فلسفیدن، شکافته و باز میشود.
از اهمیت شغل پزشک و حقوقدان مطمئن بودم اما برایم شغل استاد دانشگاه در رشته مجسمهسازی کمی نیاز به تعمق داشت تا اینکه متوجه شدم که شغلی بهتر از این نمیشد برای این شخصیت نام برد چرا که مهمترین دلیل مرگاندیشی آقای هیل همان ضعف مطلق جسمانی بود و کسی که کارش مجسمهسازی است یعنی اینکه این آدم، عاشق و دلباختهی بدن و اجزای آن است و به قول خودش استاد آناتومی در حد یک آناتومیشناس پزشکی است و قطعا بدن برای این شخص بخصوص، درجه اهمیت بالاتری نسبت به بقیه آدمها دارد و فقدان بدن و حرکات ساده آن برای آقای هیل چند صد برابر یک آدم عادی با شغلی دیگر، دردناک و رنجآور است.
این انتخاب هوشمندانه میتواند یکی از ستایشهای من از نویسنده یعنی برایان کلارک باشد که عمل شخصی آقای هیل را برای ما ملموستر و منطقیتر جلوه میدهد.
این که -منطق و اخلاق از مرگ حمایت کند- را در اشاراتی از دروس اخلاق پزشکی دوره دانشجویی، از اساتید شنیده بودم. مبحثی با سرفصل اصطلاح ” اتانازی ” داشت. ترجمه روان آن شاید همان مرگ خودخواسته باشد، اما با خودکشی کاملا متفاوت است. از استاد نقل قول میکنم که میفرمودند: ظاهرا در دنیا چند کشور محدود مانند هلند در قانون اساسی خود چنین مادهای دارند و به بیماران صعب العلاج اجازه میدهند، تا زیر نظر پزشک آموزشدیده و طی مراحل قانونی، به زندگی خود پایان دهند.
قطعا این مسئله در اروپا جنجالی بوده که توسط فرد یا افرادی با کمک حقوقدانان آغاز شده و بعد از کارهای مداوم تبدیل به قانون شده است.
به نظرم این نمایشنامه در مرحله تحقیق از آنخبرها و جریانات الهاماتی گرفته است و شاید اجراهای عمومی آن حتی به آن درگیری حقوقی حقوقدانان و پزشکان و سیاستمداران جهت هم داده باشد.
کلمات اروتیک نمایشنامه کاملا منطقی به نظرم آمد، چون، اصلیترین موردی که افسردگی و خلق پایین را در پزشکی رد میکند، همین نکتهای است که شخصیت هیل -یا آگاهانه از زبان خود و یا با نظر نویسنده- بر زبان جاری میکند و برای ما عدم افسردگی این آدم را از همان ابتدا آشکار میکند. تفکیک دکتر امرسن و دکتر اسکات را دوست داشتم چون ظاهرا نماینده دو مکتب در روانپزشکی هستند مکتب بریتانیایی و مکتب آمریکایی که یکی از مکاتب حق انتخاب، آزادی و اولویت بیشتری برای بیمار- در زمینه انتخاب داروی خود و در فرآیند طبابت- قائل است.
شروع نمایشنامه با ارجاعات اروتیک است که مبین نداشتن خلق پایین آقای هیل است- حتی با وجود ضربههای روحی و جسمی شدیدی که دستگاه فیزیکی و اعصاب مستقیم تناسلی او را نیز از کار انداخته است-
در مرحله بعد شوخیهای فیالبداهه با جان را داریم که به ما نشان میدهد آقای هیل یک شخصیت خوشفکر، حاضرزبان و پرتمرکز است.
بعد شاهد چالش درمانگران هستیم و دکترها تلاش و تقلا میکنند تا با آموختههای خود به آقای هیل احساس آرامش را هدیه دهند. آقای هیل از یک احساس بلاتکلیفی در شروع به احساس تردید میرسد و در پایان به احساس قطعیت در تصمیمگیری، دستپیدا میکند.
داستان فرعی جان و پرستار را متوجه نشدم که چه ضرورتی در داستان دارد و وقتی به سمت پایان داستان نمایشنامه میرویم احساس قطعیت را در ریتم تندتر آقای هیل به وضوح می بینیم.
پایان نمایشنامه تاحدودی غیرمنتظره بود، اما همان اتفاقی است که پزشکان کشور هلند پیشنهاد دادند و به واقعیت نزدیکتر است. آنها تنها کشوری در جهان هستند که قضیهی اتانازی را انکار نکردند و پذیرفتند که حتی مرگبرنامهریزی شدهی بیماران هم زیر نظر آنها باشد، تا حتی مرگ را نیز به بهترین صورت و با کمترین درد و رنج به بیماری که شرایط آن را دارد تقدیم کنند.
علم پزشکی در اینجا در برابر علم حقوق و اصل آزادی، تسلیم میشود.
اما باز هم تلاش میکند تا مرگی با رنج و درد کمتر و سالمتر! به بدن انسان ارائه کند و مقصود نهایی پزشکی که کاهش درد و رنج است را بر حفظ جان اولویت میدهد.
تا آنجایی که میدانم خود همین مرگ برنامهریزی شده نیز قواعد و اصولی دارد- یک پزشک در این زمینه باید دورههایی تخصصی را به صورت نظری و تجربی زیر نظر اساتید بگذراند و هدف آن هم مرگ با کمترین احساس درد برای بیمار است- جایی که لذت و حق انتخاب، آزادی و حقوق انسان، بالاتر از اساسیترین قانون بشریت یعنی حفظ جان قرار میگیرد.
از استاد کلانتری سپاسگزارم برای معرفی این نمایشنامه خوب و تاملبرانگیز در دوره سمپوزیم.
این جملات طلایی را در نمایشنامه خیلی دوست داشتم تا اینجا تکرار و نقل قول کنم:
کن هیل خطاب به قاضی میگوید:
* عالیجناب، اگه من نتونم یه انسان باشم، دلم نمیخواد به یه دستاورد پزشکی تبدیل بشم.من خوبم ... حالم خوبه.
جایی دیگر:
* همه چی در خدمت اینه که فقط مغزمو فعال نگه دارن، بدون اینکه هیچ امکان واقعی و روشنی که مغزم اصلا بتونه کار خاصیو انجام بده. تا جایی که میفهمم این یه قساوت عمدیه.
من در پایان فکر میکنم دیالوگهای دادگاهی نه به عینه ولی نزدیک به چنین مفاهیم و جملاتی، حتما بین دادستان ها و وکلا، نمایندگان وزارت بهداشت اروپا و شاکیان پروندههای پزشکی در دادگاههای کشور هلند رد و بدل شده است. جالب اینجاست، تا آنجا که میدانم، قضات و هیئات های منصفه-حقوقی و پارلمانی اکثریت کشورهای اروپا و جهان آن را نپذیرفتند.
در روزنامهها و مطبوعات چنین نمایشهای تئاتری، محل بحث و جدل موافقان و مخالفان تصویب قوانین اتانازی قرار گرفته است و اینجا تئاتر و ادبیات در خدمت موافقان تصویب این قوانین، آثاری را ارائه کردهاند.
به نظرم با پیرتر شدن جمعیت جهان و کشورهای توسعه یافته،چنین نمایشنامههای چالشداری، در همه جای دنیا بیشتر مورد توجه مخاطبان، قرار میگیرد و مسئله ” حق قانونی مرگ خودخواسته” در آینده هم پتانسیل، جدالهای بیشتر و دامنهدارتری دارد.
از خواندن نمایشنامۀ بالاخره این زندگی مال کیه خیلی لذت بردم. از آن دسته کتابهایی بود که خواننده نمیتواند آن را کنار بگذارد، دوست داشتم زود آن را بخوانم. کن خیلی هوشمندانه و با طنز حرف خود را میزد. دیالوگها چقدر خوب نوشته شده بودند. همیشه فکر میکردم باید دیالوگها را طوری بنویسم که متناسب با هم باشند، ولی متوجه شدم که اینطوری داستان و گفتگو خیلی بیمزه میشود.
چیزی که برای من خیلی جالب بود این است که در تمام مدتی که با کن و دیگر شخصیتها همراه بودم، حق را کن میدادم، در حالیکه در واقعیت همیشه میگویم آدمی نباید تا آخرین نفسی که میکشد ناامید شود.
سلام
یک نفس تا آخر خوندمش پر از کشمکش بود من در حین خوندنش به یاد یک جمله در کتاب نان و شراب افتادم که میگفت (آزادی چیزی نیست که به کسی هدیه بدهی،کسی که با مغز خودش فکر میکند آزاد است)کن برای ساده ترین کارهاش به دستگاه وپرستار نیاز داشت ولی توی ذهنش آزاد بود وبا حرف زدن تونست در برابر نظام وقانون های بیمارستان پیروز بشه ومتقاعدشون کنه که مرخصش کنند ولی خیلی از آدما به ظاهر آزادند ولی در ذهن خودشون زندانی هستندو با مغز دیگران زندگی میکنند.
از خوندنش لذت بردم
باسلام و درود بر استاد عزیز و تشکر از بابت معرفی این نمایشنامه بسیار زیبا
در پاسخ به اولین پرسش از پرده اول این نمایشنامه باید عرض کنم که آقای هریسن بعنوان شخصیت اول نمایش فردی هنرمند است(محسمه ساز) که در ادامه نمایش نسبت به معرفی خود اقدام شده ولی بسیار روحیه حساس و ظریفی دارد و از آنجایی که براثر تصادف روی تخت افتاده و نظاره گر اوضاع پیرامون خود است و متاسفانه قدرت حرکتی و حس لامسه خود را از دست داده و فقط از نظر حس بینایی، شنوایی و قدرت تفکر و تکلم قادر است خواسته ها و آرزوهای خود را مطرح نماید. و معتقد است که دیگر همانند یک انسان که از همه حواس پنجگانه بتواند استفاده نماید، نیست و در ادامه ترجیح می دهد که به زندگی خود خاتمه دهد و ادامه ماجرا …
سلام
ممکنه کتابی در مورد برنامه ریزی معرفی کنید ، من هر جوری برنامه میریزم یک طرفش میلنگه
سرپرستار :پرستار می تونی چند لحظه تنهایی ادامه بدی؟
“نمی دونم از توان داشتن بگویم سخت است سرپرستار هر لحظه از زندگی ما تجربه نوعی تنهایی ست، نمی دونم چطور تاب می آورم، شاید بخاطر این که زمان زود سپری میشه
کن : چه طور می شود بدون استفاده از دست ها مجسمه ساز شد.
هر تعریف موجهی از زندگی لزوما باید شامل اتکای به خود هم باشه
بالاخره این زندگی مال کیه ، روایت مرد هنرمند و مجسمه سازی است که در بستر بیماری و معلولیت کامل جسمی به سر می بر د کسی که زمانی استاد جان بخشیدن به گل و خاک بود ه و با قدرت دست ، ذهن و چشمان اش اثر خلق می کرده و حالا وصله ی تخت شده بدون داشتنن کوچک ترین قدرتی حتی برای این پهلو و آن پهلو شدن . اما ذهن هنرمندش هنوز قادر به درک زیبایی در اون چشم انداز محدود اطاق است ،که گویا تنها زیبایی محیط برای کن ، خانم پرستار تازه وارد است شاید در تصورش مجسمه ی خانم پرستار رو ساخته باشه ، حتمن افسردگی و میل به پایان دادن زندگی اش از عدم توانایی اش برای خلق آثار است، هنرمند مجسمه سازی که تنها ابزارخلق آثارهنری اش چشم ، مغزو غریزه اش است.
کن ،شخصیت دوست داشتنی
نمیدونم چرا موقع دیدن یاد آنتونی هاپکینز میفتادم ،انگار داشتم فیلم میدیم
البته هنوز کامل نخوندم ،با وجود اینکه خودم رو به pdf خوندن و کتابهای الکترونیکی کتابخوان ها عادت دادم بعضی کتابها رو باید از نزدیک گرفت و خوند و علامت زد و برام جز هموناست
امروز نسخه چاپی دستم میرسه و قطعا بازم از اولش شروع میکنم
به فیلمنامه نویسی علاقه داشتم ،علاقم دوچندان شد
الان مشغول داستانک و داستان کوتاهم
اما این نمایشنامه دریچه ای برام بسوی نمایشنامه و فیلمنامه نویسی باز کرد
یک نکته چالشی که در این نمایشنامه بود و واقعا مرا- بعنوان یک انسان بیطرف، و بدون کوچکترین سوگیری- بفکر فرو برد، و البته یک بحث حقوقی را میطلبد، اینکه چطور وقتی یکنفر انتخاب میکند و قدم در راه دفاع از وطن یا جامعه میگذارد که میداند عاقبتش کشته شدن هست، در واقع مرگ را انتخاب میکند، بعد از مرگ از او بعنوان قهرمان یاد میشود. یا حتی کسیکه در راه حفظ آبرو و حیثیت خود ، حتی کشته شود، اما کسیکه با این شرایط موجود در نمایشنامه، در واقع یک زندگی سرباری و پر از هزینه برای جامعه و پر از سرخوردگی روانی برای خودش دارد، نمیتواند مرگ را انتخاب کند؟ حتما جواب این سوال چند وجهی، جنبه های اخلاقی، حقوقی، فلسفی و شرعی را در بر میگیرد. ولی خیلی دوست دارم از یک نفر با اطلاع، بپرسم.
درود و عرض احترام
کتابِ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»، کتابی است که یک نفس خواندمش.
هر لحظه از داستان را در هر لحظهاش برای خودم تصور کردم، با گفتار طنزش خندیدم و با بخش های ناراحت کننده اش به هم ریختم.
در این کتاب یقینا شخصیت پردازی درست و به جا انجام شده است و هر کدام از شخصیتها به موقع وارد داستان شده اند.
صحنه پردازیها با آنکه تمامِ داستان در یک بیمارستان اتفاق میافتد، بسیار دقیق انجام شده، به طوری که میتوان هر کدام از صحنه ها را با دیالوگها و شخصیتها تطبیق داد و تصوری درست از هر صحنه در ذهن ایجاد کرد.
با آنکه طرحِ داستان بر اساسِ واقعیت بوده و حتی موضوع آن به وفور تکرار شده است، آشنایی زدایی را میتوان در هر صحنه و شخصیت از نمایشنامه، مخصوصا «آقای هریسن» که شخصیت اصلی داستان است مشاهده و درک نمود.
زیرکیِ این شخصیت، شوخیهایی که با پرستار «کِی» و سرپرستار میکند، عکس العمل او در برابر نامزدش، و دیدگاهی که از خانواده اش در ذهن دارد، او را به شخصیتی ناب و منحصر به فرد تبدیل کرده است، به طوری که میتوان گفت هر بخش از دیالوگِ فرد بخشی است بدیع و غافلگیر کننده که خواننده را سر جایش میخکوب میکند.
در این داستان به اهمیتِ شغلها بسیار توجه کردم و در دل، نویسنده را به خاطرِ تمام دقتی که برای جمع آوری اطلاعات درباره مشاغلی از جمله مجسمه سازی، پزشکی، پرستاری، حقوق و قضا و نوازندگی به خرج داد، تحسین نمودم.
در داستانِ این کتاب، تلاش برای رسیدن به مرگی خودخواسته به طرزی شگفت انگیز در قالب گفت و گو روایت شده است. جملاتی که شاید در ظاهر یک دیالوگ ساده باشند اما سرشار از جملات قصار و قابل تأمل اند.
جملاتی که در بیانِ تفاوت شغل مجسمه سازی و مشتری ِ آن با پزشکی و برخورد با بیمار نوشته شده، عقیده ی «آقای هریسن» دربارهی آرامبخشهایی که به او خورانده میشوند، جملاتی که «جان» دربارهی شخصیت اصلی بیان میکند و هدفش از بودن در این بیمارستان، اظهارات وکلا و پزشکان در دادگاهِ سرپایی و … ارائه میشوند، همگی قابل تأمل اند و میشود در باب آنها ساعتها به گفتگو پرداخت و این با تفکر دربارهی سوالاتِ انتهای کتاب کامل تر خواهد شد.
سخن در بابِ کتابها بسیار است و زمان اندک، اما به طور کل میتوان گفت که چنین کتابی، هر چند با حجمی کم را بسیار دوست داشته ام و به یقین آن را به ذهن خواهم سپرد.
سپاس استاد از معرفی چنین کتاب ارزشمندی🌱🙏
نمایشنامه ای پرکشش و تامل برانگیز با نثری روان است که به سادگی در همان ابتدا درگیرت می کند.
برای منی که خواننده ام و از بالا به همه ی ماجرا نگاه می کنم نمی دانم باید طرف کن هریسن را بگیرم یا طرف دکتر امرسن،هر کدام به نوعی حقی دارند.
اما نمیتوان حق اصلی را نادیده گرفت. اینکه هر کسی خودش قادر به تصمیم گیریست و باید با توجه اتفاقات رخ داده فکر کند و به نتیجه ای برسد ولی این هم وجود دارد که ما نباید به سادگی بگذاریم کسی تصمیم اشتباهش را عملی کند…
در نهایت داستان مرا به شدت به فکر کردن واداشت و نمیتوانم درباره ی هیچ کدام از شخصیت ها قضاوت کنم
شاید چون جای آن ها نیستم. قطعا پیش آمده که خیلی از ما آدم ها بیرون از جایگاه خودمان به سادگی درباره ی موقعیتی خاص صحبت می کنیم اما باید کمی فکر کنیم چون آنقدر ها هم ساده نیست و این را نباید نادیده گرفت!