«آنها که هیچ نمینویسند و تنها میاندیشند، از اندیشههای خود بیشتر لذت میبرند و نیز اندیشههای بیشتری دارند. همینکه میخواهی اندیشههایت را ثبت کنی و کلمات فرار و سمج و ستیزهجو را در اختیار بگیری، رشتۀ اندیشههایت گسیخته میشود.»
-فریدون تنکابنی | یادداشتهای شهر شلوغ
تلخی نوشتن را زمانی میچشی که میبینی روی کاغذ آن آدم جالبی که خیال میکردی، نیستی.
نوشتن، سوزن خوبی برای ترکاندن بادکنک جهل و توهم آدمهای پرمدعاست. فقط کافی است قلم دست بگیری و بفهمی تمام آن حرفهای شفاهی فریبندهات، روی کاغذ جز مشتی مهمل بیسر و ته و سطحی نیستند.
اما اگر برای نوشتن یا هر نوع دیگری از آفرینش هنری نکوشیم و به نشخوارهای ذهنی خودمان اکتفا کنیم، تاوانی خواهیم داد؟
اصلاً بگذارید کار بیحاصل اما بامزۀ دستهبندی آدمها را یک بار دیگر انجام بدهیم:
راستش من از نوجوانی، یعنی زمانی که کچل بودم و فقط عاشق پیراهن چهارخانۀ سبزرنگی بودم که چون به تن پسرعمهام اندازه نمیشد به من رسیده بود، حس میکردم که آدمها دودستهاند:
یعنی عمه و پسرعمۀ من که خلق نمیکنند! و من که مثلاً خلق میکنم.
وقتی حرف خلق و خلاقیت میشود بعضیها با گسترش دامنۀ ماجرا میخواهد خیال خودشان را راحت کنند، مثلاً غذا پختن و جارو زدن و غیره را هم قاطى هنر و خلاقیت میکند؛ اما از شوخی که بگذریم، حد اعلای آفریدن و خلق کردن، هنر است و نقاشی و موسیقی و داستان و شعر و…
من گمان میکردم و میکنم که زندگی روزمره بدون آفریدن چیزی، وضعیتی است برزخی به شکل و صورت زیر:
یعنی تو حیوانی هستی، که نه امکانات انسانیت را کامل داری، و نه میتوانی مثل حیوانات، بکر و آزادانه لذت ببری.
آدم از جایی آدم میشود که خدای درونش بیدار میشود.
وگرنه در خوردن و خوابیدن و تولیدمثل، من و گربۀ من هر دو به یک سیاق عمل میکنیم. البته او کمی متبحرتر، با حرص و تنش کمتر.
سهم ما از زندگی، نه پول و نه خانه و نه حتی سلامتی و رفاه است، سهم ما الهامات و ایدههاییست که هستی بهسوی ما روانه میکند؛ اما الهام مادهای خام است. نقد کردن چک کار ماست: وقتی شروع به آفریدن میکنی، به هدیههای هستی شکل عینی میبخشی. کار هنرمند تبدیل روح به ماده است. برای اشتراکگذاری روح با دیگران.
با این نگاه، از همان زمان که پیراهن سبز چهارخانه و کلۀ کچل داشتم به معیار روشنی برای انتخابهایم رسیده بودم:
آیا کاری که انجام میدهم، به من فرصت خلق کردن میدهد؟ آیا در تمام روزهای من اندک چیزی خلق میشود؟ آیا من چیزی برای اضافه کردن به جهان 3 دارم؟
باری، برای من دستهبندی آدمها به این شکل و صورت مطمئن و مفید است، هرچند در ذات خود غلط است.
پیشنهاد: دفعۀ بعدی که افسرده و مستأصل شدیم اول از خودمان بپرسیم: آیا من خدای درونم را کشتهام؟ و اگر جواب مثبت بود، با دست گرفتن، قلممو، ساز یا قلم، تکانش بدهیم، شاید با تنفس مصنوعی، هنوز امیدی به او باشد.
قیصر امینپور زمانی نوشته بود:
«بهتر است بهجای اینکه بگوییم نویسنده کسی است که تا زنده است مینویسد، بگوییم نویسنده کسی است که تا مینویسد، زنده است؛ یعنی زندگی او، نویسندگی او است؛ یعنی نه کسی که در زندگی، نویسندگی میکند؛ بلکه کسی که در نویسندگی زندگی میکند؛ اگرچه در تمام عمرش تنها چهل صفحه زندگی کرده باشد و یا یک داستان کوتاه زیسته باشد، و یا طول زندگی او تنها یک دوبیتی باشد که برای هیچکس هم آن را نخوانده است.»
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
17 پاسخ
در دستم قلم دارم ، از قلبم هوا دارم ، از نزدیک نمیبینم ، از دور سلام دارم
بدون شک آفریدن در هر رشته ای شیرین و لذت بخش است. از آن جایی که خرده مهارتی در حرفه طراحی دارم باید بگویم لذت واقعی طراحی شما وقتی است که قابل لمس شود و بعد از آن مورد نقد قرار بگیرد. برای یک خواننده بعد از انتشار آهنگش و برای یک نویسنده بعد از چاپ شدن کتابش و یا نظرات خوانندگان بر پست های وبلاگش است. آری آفریدن لذت خاصی دارد که فقط در دانستن اصول انجام آن کار نمی گنجد.
سلام…
تقریبا بعد از یک شبانه روز بی خوابی چشمانم که حالا از بس که از آنها کار کشیده ام گرم و برزخی شده اند را میبندم و با اینکه ذهنم آزادانه در روز پر موضوعی که گذشت میچرخد پلکهای سنگینم ،اسیر هوای گرگ و میش خواب و بیداری میشوند…
انگار جان کوفته ترین ادم عالمم که میخواهد بخوابد اما نمیتواند.پلکهایش هی میپرند و چشم هایش دنبال وظیفه ای میگردند که جایش در آرامشگاه ذهن خالیست…
دلم تنگ میشودیا شاید هم قنج میرود،هرچه که هست بغض را تا گلوی مغزم بالا می آورد…قطره اشک از گوشه ساکت چشمم آهسته بدرقه میشود، غلت میخورد و پایین می آید …
چشمانم بسته است اما میبیند که هنوز هم چیزی کم است …
انگار کهدر تمام طول این روز شلوغ تنها بوده ام … تمام روز منتظر چیزی یا کس بی توقعی که بیاید کنارم بنشیند و من برای نرفتنش خیال های نبوده و نیامده ام را ببافم و خسته اش کنم تا حالا باهم به خواب سبکی فرو برویم…
امروز جای کلمات در ذهنم، در روزم و در صندلی بغلی کوپه ام در قطار خوابی -که هنوز نرسیده است – خالی است…
نه!
من برای سفر به رویاهایم یک همسفرم خوب میخواهم شایدچند کلمه ،چند کلمه خوش صحبت…
اگر چه قطار محو خواب سوتزنان به ایستگاه نزدیک میشود اما….
خدای درون من حق خوابیدن ندارد!
(ببخشید اگه این انشای خواب آلود بچگانه اینجا پیاده شد..)
مثل همیشه و شاید کمی بیشتز از همیشه ممنونم…
موفق و همیشه بزنگا باشید…
زیبا نوشتی ستارۀ عزیز
اتفاقا کلی کیف کردم.
این روزا چی میخونی؟
سووشون و زنگای تفریح هم خداروشکر مدرسمون(چون فقط رشته ادبیات و علوم انسانی داره) یه کتابخونه پر و پیمون از کتابای قدیمی و انواع شاعرا داره منم جسته گریخته از عطار و مولانا و … همونجا چنتا بیت میخونم
یه جسارت کوچولو…میتونم بپرسم چرا این سوال و پرسیدید؟
آفرین عالیه.
این سوال از کسی که مینویسیه یه سوال بدیهیه. مثل حالت چطوره و اینا!
خب پس میتونم بپرسم شما این روزا چی میخونید؟
این هم از جواب اختصاصی شما:
احوالپرسی اهل خواندن و نوشتن
مثل همیشه لذت بردم.
خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا.
تغییر دکوراسیون دادین 🙂
مثل همیشه لذت بردم. کارتون های مطالب باحالن
و اینکه مطالعه ی نبشته جات این سایت واجب است.
به به ببین کی اینجاست.
زنده باشی دوست خوبم.
بیشتر برام بنویس.
سلام
وقتتون بخیر
لطفا در صورت امکان در مورد این مطلب بیشتر توضیح بدهید. و یا اینکه منابعی برای مطالعه بیشتر در این مورد معرفی کنید.
«دفعۀ بعدی که افسرده و مستأصل شدیم اول از خودمان بپرسیم: آیا من خدای درونم را کشتهام؟ و اگر جواب مثبت بود، با دست گرفتن، قلممو، ساز یا قلم، تکانش بدهیم، شاید با تنفس مصنوعی، هنوز امیدی به او باشد.»
این روزها این حس خیلی زیاد سراغم میاید. البته اگر از ادبیات ویلیام گلاسر استفاده کنم، ناچارا حس درماندگی و استیصال را انتخاب میکنم. نميدانم چرا این اتفاق می افتد. کلا گاهی اوقات انگیزه ام برای نوشتن و حتی مطالعه صفر میشود. حتی بطوریکه احساس میکنم نوشتنم کاری بیهوده هست. نميدانم، شاید صبور نیستم و یا شاید شناختی از این مسیر ندارم.
با تشکر
ارادتمند شما
علی عزیز
خب، یه بخش ماجرا به خاطر اینکه که عجین شدن زندگی ما با خوندن و نوشتن، یه پروسۀ زمانبره.
اما پیشنهادم بهت اینه که دو تا لیست داشته باشی.
تو یه لیست بنویس: 30 دلیل برای خواندن، تو یه لیست دیگه هم بنویس: 30 دلیل برای نوشتن.
چرایی کار رو که برای خودت روشنتر کنی، و دائماً هم مرور کنیف چگونگی کار مثل آب خوردن راحت میشه.
آقای کلانتری …
این متن رو برای تأکید بیشتر با صدای بلند برای خودم خوندم و می خوام بدونی که طبق معمول باید تشویقت کنم! از مفهوم و محتواش من خوشم اومد …
اگه این پُست تون دقیق خونده بشه و راجع به عمق و محتواش خوب فکر بشه، می تونیم بگیم که: جسارت و صراحتِ لحنِ متن تون و تلنگری که به مخاطب ها می زنید و بعدش استفاده کردن از آرایه ادبی «تشبیه» و انگیزه ای که می دین برای خلق یه هنر (که برای من در حال حاضر، کم هزینه ترین، راحت ترین و در دسترس ترین هنر برای یاد گرفتن و تمرین کردن، هنر نوشتنه) بدون تعارف و اغراق واقعاً قابل تحسینه.
1- “سهم ما از زندگی، نه پول و نه خانه و نه حتی سلامتی و رفاه است، سهم ما الهامات و ایدههاییست که هستی بهسوی ما روانه میکند” و 2- “آدم از جایی آدم میشود که خدای درونش بیدار میشود”
این جمله ها هم خیلی خوب بودن. جمله های کلیدی متن. فکر کنیم درباره شون …
امیر عزیز
خوشحالم که دوست دقیق و خوبی مثل تو دارم.
نوشتههات برام خیلی ارزشمندن.
سپاس.
با اجازتون آقاشاهین منم یک تیکه متن به آخر این مطلب زیباتون اضافه کنم”برای خالی کردنِ ذهنم مینویسم اگه یک روز نتونم دیگه بنویسم بی شک با یک مُرده هیچ فرقی ندارم”!
عالی نوشتی زهرا جان.
“نوشتن، سوزن خوبی برای ترکاندن بادکنک جهل و توهم آدمهای پرمدعاست.”
زیباترین جمله ای بود که تا به امروز در وبلاگ تان خواندم.
ایشالا که شما هم نوشتن رو شروع کنید و تغییراتی در زندگی و فکرتون صورت بگیره.