قطع جریان زندگی روزمره

تجربه‌نگاری روز دوازدهم سمپوزیوم نویسندگی:

  • امروز دربارۀ ایده‌یابی حرف زدیم.
  • قرار شد به اتفاقاتی فکر کنیم که می‌توانند جریان زندگی روزمرۀ ما، اطرافیانمان و شخصیت‌هایی که ساخته‌ایم را قطع کنند.
  • این تمرین کاری جالب و موثر برای ساختن ایده‌های داستانی تازه است.
  • برای انجام این تمرین فقط کافی است جریان معمول زندگی شخصیت را از تعادل خارج کنیم.
  • اتفاقی که منجر به این ماجرا می‌شود می‌تواند واقع‌گرایانه باشد، مانند ریختن آب روی لپ تاپ و سوختن آن و مختل شدن کارها یا می‌تواند تخیلی و عجیب و غریب باشد مثل اتفاقی که برای شخصیت اول داستان مسخ کافکا می‌افتد.

از میان نقل‌قول‌های جلسۀ امروز:

یک مثال برای درس امروز:

«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است.»
-سطر اول داستان مسخ فرانتس کافکا، ترجمۀ علی‌اصغر حداد

لازم نیست نویسنده با فکرکردن به نحوۀ شکل‌گیری داستان -که جایی بسیار دلهره‌آور است- شروع کند، اما امکان دارد جریانی روزمره را قطع کند و ببیند چه می‌شود.
بنابراین مثالی دم دستی در ذهنم شکل می‌گیرد: زنی به شهر می‌رود تا لباس نو بخرد. اگر لباسی را که دوست دارد، پیدا کند و بخرد، داستانی به وجود نمی‌آید. توضیح جریانی روزمره به حساب می‌آید، اما فرض کنید که وقتی در رختکن لباسش را امتحان می‌کند، صدای جر و بحثی را بشنود، از لای پرده سرک بکشد و فروشنده را ببیند که چاقو می‌خورد. شاید نگاه با محبتی به قاتل بیندازد که در حال فرار از فروشگاه است یا شاید قاتل نیز او را ببیند و قبل ورود مشتری دیگری وحشت‌زده به معنای این نگاه فکر کند.
هنوز هم داستانی به وجود نیامده، اما مسلماً امکان بالقوۀ داستان در آن است. جریان روزمره به خوبی قطع شده و ما علاقه‌مندیم که بدانیم بعد چه می‌شود.
-استیون والتون، فیلمنامه‌نویسی برای تلویزیون، ترجمۀ عباس اکبری، نشر نیلوفر

تمرین:

چند تا از ایده‌های خودتان را در این صفحه ثبت کنید.

62 پاسخ

  1. اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم. خیلی برایم سخت بود. درد دوری و غربت واقعا غیرقابل تحمل بود. چند روز تمام اشتهایم را از دست داده بودم. با تکه ای نان و اب خودم را سرپا نگه داشته بودم.

  2. ۱. امروز هم مانند روزهای دیگر است چون قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. با این فکر روزمرگی از خانه خارج شد،سوار ماشینش شد سویچ را چرخاند و ماشین روشن شد، ریموت را زد تا در باز شود، همین طور که منتظر باز شدن در بود ماشین دیگری می خواست وارد شود و او که می‌خواست خارج شود در کمال ناباوری در ماشین رو به روی خود کسی را دید که انتظارش را نداشت..‌.
    ۲. هانیه مشغول چک کردن تلفن همراهش بود که یک شماره ناشناس به تلفنش زنگ می زد. هانیه شماره را نگاه کرد کمی برایش آشنا بود دل دل کرد که جواب بدهد یا نه شماره قطع شد‌. هانیه گوشی را روی تخت گذاشت می خواست از اتاق خارج شود که تلفنش دوباره شروع به زنگ زدن کرد. این بار سریع برگشت و تماس را وصل کرد.
    الو بفرمایید ..‌.، صدای آشنایی به گوشش رسید ولی نمی دانست کیست.‌‌..
    ۳. امروز شاید برای من که یک تازه کار هستم روز سختی باشد. چون مدیر مهد کودک به من زنگ زد و گفت امروز نمی آید و مربی هم سرماخوردگی گرفته و نمی تواند بیاید و من تنها در مهد هستم ولی نباید خانواده ها بدانند که مربی و مدیر مهد امروز نیستند و این کار را برایم سخت می کرد و باید سی تا کودک که به سختی می شد کنترل شان کرد را آرام می کرد تازه آموزش و بازی و کلی کار دیگر اما همه چیز آن طور که می خواستم پیش نرفت چیزی نمانده بود کارم را هم به خاطر یکی از بچه های بازی گوش از دست بدهم…

  3. 1.صبحی بهاری از خواب بیدار شد تا چشمانش را باز کرد دید پرنده های گوناگون در اتاقش جمع شده اند و دارند با همدیگر درباره ی او صحبت می کنند…

    2.از سرکار که به خانه برگشت. کسی در خانه نبود و تمام کتاب هایش روی زمین ریخته بود و خیلی از صفحاتشان خط خطی و پاره بودند…
    3.منتظر تماسی بود که گوشی اش زنگ خورد. صدای آژیر آمبولانس از پشت خط شنیده میشد. بعد از چند بار بله گفتن. مردی پرسید شما آقای فلانی را میشناسید؟ چند لحظه مکث کرد و در ذهنش ذهنیات بد صف کشیدند. مرد دوباره تکرار کرد و او گفت بله همسرم هستند، چه اتفاقی افتاده…؟
    4. پنجره را که باز کرد با صحنه ی عجیبی روبه رو شد . روی تمام درختان را ملخ ها پوشانده بودند و دیگر برگ هایشان دیده نمیشد…
    5.کودک از خواب بیدار شد تا دید مادرش نیست گریه ای سر داد. همیشه وقتی اینطور گریه می کرد مادر سریع خود را می رساند اما مادر نبود. کودک با گریه از جا بلند شد تمام اتاق ها را گشت و دید کسی خانه نیست…
    6.در هواپیما نشسته بودند که ناگهان بدنه ی هواپیما به شدت تکان خورد و همه ی مسافران ترسیدند؛ انگار در آسمان به چیز بزرگی برخورد کرده بود…
    7.صدای فریاد کودکی را از کوچه شنید بی اعتنا مشغول کارهایش شد. طولی نکشید که آیفنشان زنگ خورد و کسی گفت: خانم این تیشرت قرمزه پسر شماست ؟
    8.هنوز از خانه بیرون نرفته بودم که چشمم به برگه ای که لای در گذاشته بودند افتاد. فکر کردم حتما مامور آمده و قبض را آنجا گذاشته. برگه را که باز کردم شوکه شدم؛با ماژیک قرمز پررنگ نوشته شده بود: تا فردا بیشتر وقت ندارین که اینجا رو تخلیه کنین…
    9.در حال تمیز کردن کتابخانه بودم که دستم به کتابی خورد و افتاد. برگه هایی از داخل کتاب روی زمین ریختند.کتاب قدیمی بود و قسمتی از جلدش هم جدا شده بود. حسام سال ها پیش آن را در قسمت بالای کتاب خانه گذاشته بود. برگه ای که افتاده بود را برداشتم رویش نوشته بود برای تویی که تا همیشه دوستت دارم…
    10.در حال عبور از خیابان بود که پایش پیچ خورد و ماشینی با سرعت جلویش ترمز کرد و این آغاز آشناییشان شد…
    11.در خیابان در حال قدم زدن بود در مسیر ورودی کوچه ای ناگهان مردی کیفش را دزدید…
    12.شب را باید تنها می گذراند . با هر که تماس گرفت کسی وقت نداشت تا به خانه شان برود. نیمه های شب صدای عجیبی شنید. با ترس و لرز از پنجره به بیرون نگاه کرد. دزدی داشت وارد خانه شان میشد…
    13.روی نیمکت پارک نشسته بودم و به بازی بچه ها نگاه می کردم. در این میان گوشی ام زنگ خورد شماره آشنا نبود. کسی از پشت خط گفت: یه اشتباهی توی آزمایشتون هست که باید دوباره بیاید و آزمایش رو تکرار کنید…
    14.دخترش را به مدرسه برده بود بعد از خداحافظی به سرعت داشت به سمت ماشینش می رفت تا سرکارش دیر نشود. کسی به نام صدایش کرد: نغمه خودتی؟
    متوقف شد و رویش را برگرداند. چشم تنگ کرد و نزدیک تر شد: شبنم، دوست دوران دبیرستان؟
    15.مرد با ملایمت صحبت می کرد اما هر چه او کوتاه می آمد، مرد قصاب صورتش بیشتر سرخ میشد.با دستی که اندکی کثیف و خونی بود نوک سبیلش را چرخاند و چاقویی که کنارش بود را برداشت و به سمت آن مرد رفت…

  4. سلام بر استاد عزیز و گرامی:

    ۱ـ دانش‌آموزی در حین امتحان آنلاینش، ناگهان گوشی‌اش خاموش و دیگر روشن نمی‌شود.

    ۲ـ یک روز صبح شاهین کلانتری کلاس داشت، یک دقیقه مانده به شروع کلاس برق رفت و چند صد نفر بلاتکلیف و سرگردان ماندند.

    ۳ـ شخصی درحال نوشتن رمانش بود، صبح که از خواب بیدار شد هیچ‌چیز را به‌یاد نمی‌آورد.

    ۴ـ شخصی درحال خواندن کتاب بود، ناگهان چشمش به حاشیه‌ی کتاب افتاد که نوشته شده بود: اگر این متن را می‌بینی تا فردا خواهی مُرد پس مواظب باش!

    ۵ـ شخصی برای خریدن لباس به بازار رفت، کیف پولش را زدند و حتی پولی نداشت که به خانه بازگردد.

  5. ۱- آقایی که سالها زحمت کشیده و پول جمع کرده و یک خانه خریده، حالا موقع تحویل گرفتن خانه میفهمد که سند جعلی هست و به چندین نفر فروخته شده، فروشنده هم فراریست
    ۲-داشتم می‌رفتم سوار ماشین بشم که کنار خیابان پارک کرده بودم، یهو طوفان شدیدی شد و جلوی چشمم، درخت افتاد روی سقف ماشین!
    ۳- مدتها بود فکر اسباب کشی و دردسرهاش ذهنم را مشغول کرده بود، یک روز صبح از خواب پاشدم دیدم همه وسایل و اثاث خانه بسته بندی شده،
    ۴- سه روز بود ماشین لباسشویی خراب بود، و هر کاری کردم روشن نمی‌شد ، امروز که تعمیرکار آمد معلوم شد اشکال از پریز بوده
    ۵- تلفن زنگ زد و از شمال خبر دادند امروز ساختمان ویلای شمال، بر اثر اتصال سیم برق کاملاً سوخته و کل ساختمان و وسایل از بین رفته
    ۶- رفتم بازار برای خرید، اولین مغازه پارچه فروشی که داخل شدم کلی پارچه گرفتم و برایم بُرید، دست کردم توی کیفم ، دیدم کیف پول نیست، فهمیدم کیفم را زده اند.
    ۷- برای پرواز دیر رسیدم هواپیما پریده بود.
    ۸- درست در روزیکه سی نفر مهمان داشتم یخچالم خراب شد.
    ۹- رفتم جرائم رانندگیم را بپردازم، دیدم همه شامل بخشودگی شده.
    ۱۰- تو سرازیری ترمز ماشینم برید، دستپاچه شدم، فرمان را کج کردم، رفتم توی درخت تا ماشین وایساد، ولی تنه درخت را وسط شیشه جلو دیدم!
    ۱۱- توی بیابان یک سگ دنبالم کرد، به یک پارکینگ پناه بردم، در را که بستم سرم را برگرداندم پنج تا سگ را دیدم که بسمت من می‌آمدند!
    ۱۲- پشت فرمان بودم، زیر برف، توی کوچه که پیچیدم، نمیدانستم سرتاسر کوچه یخ زده، یک لحظه احساس کردم ماشین داره سُر میخوره، هول شدم پامو گذاشتم روی ترمز و بیشتر سر خوردم، زدم به یک ماشین که پارک شده بود!
    ۱۳- زیر درخت توت نشسته بودم، که تمام توتهای شاخه های پایینی خورده شده بود و من چشم دوخته بودم به شاخه های بالایی، پر از توت! یهو حس کردم گردنم باندازه زرافه بلند شده و دارم از شاخه های بالایی توت میخورم!
    ۱۴- روی تخت خوابیده بودم، از تخت افتادم پایین ، فکر کردم هنوز دارم خواب می‌بینم. اما کبودی بازویم ثابت کرد روُیا نبوده.
    ۱۵- مرد نابینا عصا زنان قدم برمی‌داشت. عصایش بین آهنهای پل گیر کرد و شکست.

  6. یک روز صبح زود از خواب بیدار شدم وفهمیدم که هر کس را میبینم تمام آنچه در مغزش،میگذرد می توانم آگاه شوم و من ماندم واین همه سوالی که یک فرد در سرش،میپروارند

  7. سلام،۱: برای انجام کار مهمی صبح زود از خانه بیرون رفتم که دیدم یک ماشین پشت ماشینم پارک شده است، از کار و زندگی ام عقب افتادم
    ۲: آخرین نفری بودم که از مسجد آمدم بیرون کفشهایم نبود مجبور شدم مسیر خانه تا مسجد را پیاده و پا برهنه بیایم
    ۳: برای دریافت وام صد تومانی دوماه توی بانک و اینطرف و آنطرف دنبالش دویدم، یه برگ چک بیشتر نداشتم، کارمند بانک گفت مواظب باش مبلغ رو درست بنویسی و امضا کنی، گیج شدم یه دونه چک خراب شد و از گرفتن وام محروم شدم
    ۴: برای فینال مسابقات دو و میدانی خودم را آماده کرده بودم، شروع مسابقه تیغ رفت توی پایم و نفر آخر شدم
    ۵: رفتم مغازه کبریت خریدم، باز کردم دیدم به جای چوب کبریت، سوسک داخل جعبه هست
    ۶: بلیط نیم بها گرفتم با کلی ذوق و شوق خودم رو به سینما رسوندم که فیلم تمام شده بود
    ۷: رفتم خونه دوستم میهمانی، دوستم به قصد خرید از خانه خارج شد و موقع نماز که شد، نمازم را خواندم بعد متوجه شدم که قبله را اشتباهی ایستادم
    ۸:با سرعت نور به طرف دانشگاه حرکت کردم تا رسیدم دیدم دانشجویان از دانشگاه بیرون می آیند بعد متوجه شدم که ساعت آزمون را اشتباهی دیدم (به جای ده، یک دیده بودم)
    ۹:دنبال کتاب مورد علاقه ام بودم با یک مصیبتی اون رو توی یک کتابفروشی پیدا کردم، واسه خرید اون پول کم آوردم،از خرید اون منصرف شدم
    ۱۰:سبزی های که از سبزی فروشی خریده بودم خوب که تمیز کردم و شستم متوجه شدم به جای سبزی خورشتی ، سبزی سوپی بهم دادن
    ۱۱: از مسافرت برمی گشتم عجله کردم با یک ماشین تصادف کردم که بعد متوجه شدم طرف پدرم بوده
    ۱۲:شیرینی درست کردم بردم واسه همکارانم بعد متوجه شدم به جای شکر، نمک استفاده کردم
    ۱۳:شش ماه خودم رو واسه مسابقات دوچرخه سواری آماده کردم صبح که از خواب پا شدم دیدم لاستیک های دوچرخه ام رو موش خورده
    ۱۴:واسه آزمون دانشگاه رفتم سراغ گوشی ام که خراب شده بود از امتحان جا موندم
    ۱۵:نمونه تمرینات رو خوب که نوشتم و ارسال کردم بعد متوجه شدم که اشتباهی واسه یه شخص دیگه ای فرستادم بعد با نمره صفر استاد کلانتری روبرو شدم

  8. 1- اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم. خیلی برایم سخت بود. درد دوری و غربت واقعا غیرقابل تحمل بود. چند روز تمام اشتهایم را از دست داده بودم. با تکه ای نان و اب خودم را سرپا نگه داشته بودم.
    2- هر شب اتاق مادر بزرگ جمع می شدیم. به اتفاق تمام قوم و خویش. دور همی های خانوادگی بهترین تفریح برایمان بود. مادر بزرگ را بی بی صدا می زدیم. بی بی به رحمت خدا رفت و همه دورهمی هم با خودش دفن کرد.
    3- محمد به دنیا آمد. ساعت بیست دقیقه بامداد. حالا دیگر نه تنها همسر که از الان مسئولیتی دیگر داشتم. من هم بابا شده بودم.
    4- یک حواس پرتی کافی بود تا همه نظم چند ماهه به هم بریزد. مطالعه روزانه برای کنکور با یک تصادف به هم ریخت و کنکور را از دست دادم. تنها یک ماه مانده به کنکور.
    5- بابا نصف سال را خارج از کشور بود. گاهی تا یک سال هم می رسید که بابا را نمی دیدیم. زندگی مان را بدون حضور بابا جلو می بردیم. بابا حالا بازنشسته شده بود و دیگر خبری از رفتنش به خارج از کشور نبود. زندگی برای بابا و همه ما یکمرتبه عوض شد.
    6- عشق سیمین و ابراهیم زبانزد همه اهل محل بود. همه دوستان و اشنایان به عشق ان ها حسادت می کردند. اما پیدا شدن یک دختر در زندگی ابراهیم همه چیز را به هم ریخت.
    7- نادر فکرش را هم نمی کرد. از عالم غیب همه چیز برایش رسید. نادر که تا دیروز برای نان شب هم مجبور بود تا نصف شب کار کند، با فوت عمه اش صاحب خانه و زندگی شد. قیمت یک زمین عمه 16 میلیارد تومان بود.
    8- محمد و پروین سال ها منتظر بودند که صاحب فرزند شوند. اما همه پزشکان جواب رد داده بودند. زمانی که از همه چیز ناامید شده بودند جواب آزمایش مثبت شد. پروین مادر شده بود. اما نه یک فرزند که نه قلو.
    9- سهراب از داخل کشتی به بیرون پرت شد. هیچ کس نتوانست سهراب را بیابد. ساعت ها جستجوی سهراب بی نتیجه ماند. اما سهراب به اعماق اقیانوس رفته بود. در کنار ماهی ها زندگی جدیدی را شروع کرد.
    10- کریم وارد اداره شد. درب اتاقش قفل بود. هیچ یک از کلیدهایی که همراهش بود به دردش نمی خورد. به اتاق سرایدار رفت. در کمال تعجب این جمله را شنید. رئیس گفت شما اخراج هستید.
    11- مسعود هر روز کنار خیابان می نشست و نوشابه می فروخت. درامدش در حد بخور نمیری بود. یکی از مشتریانش که زرنگی مسعود را دید مسعود را با خود برای کار کردن به امارات متحده عربی برد. مسعود حالا بزرگترین سرمایه گذار شهر است.
    12- همه خرج زندگی روی دوش اسماعیل بود. خرج پدر و مادر و دو خواهر و سه برادر کوچکترش را می داد. اسماعیل هر شب ساعت 8 به خانه برمی گشت. هر چه ساعت به جلو می رفت خبری از اسماعیل نمی شد. اسماعیل در یک سانحه رانندگی از دنیا رفته بود.
    13- فیروز راهی مسابقات کشوری تکواندو شد. آدمی که برای رفتن به مسابقات حتی پول خرید کفش هم نداشت و با کمک خیرین به مسابقات رسید، با کسب عنوان قهرمانی راهی مسابقات جهانی شد. حالا فیروز نه یک ادم معمولی که قهرمان ایران بود.
    14- کاظم بهترین زندگی را برای خانواده اش فراهم کرده بود. انقدر مال و منال به هم زده بود که هیچ کمبودی احساس نمی کردند. کاظم حالا ورشکست شده بود. یک اتاق کوچک در خانه پدری همه زندگی اش شده بود.
    15- قاسم تنها و غمگین وسط اوارها نشسته بود. هیچ کس برایش نمانده بود. زلزله همه خانواده اش را از او گرفته بود. تنهای تنها سرش را روی زانو گذاشته بود و زار زار گریه می کرد.

  9. سلام
    از خانه که بیرون زد جز صدای قارقار کلاغ، هیچ صدایی نمی‌آمد. سمت ماشینش رفت و کلید را در آن چرخاند، اما هر چه کرد نتوانست در را باز کند. آینه‌ی بغل شکسته بود. دورتادور ماشین را برانداز کرد، پلاک ماشین هم عوض شده بود. با این حال تمام محتویات داخل ماشین و تزئینات آن، سر جایش بود!
    +
    صدای مادر که می‌گفت عصرانه حاضر است، او را از خواب بیدار کرد. توی رختخواب کمی جابجا شد و بعد دستی به صورتش کشید. کنار بینی‌اش چیزش شبیه یک فندق گوشتی حس می‌کرد. هر چه کرد نتوانست آن را جدا کند. دوید سمت آینه. کپی صورتش در ابعادی کوچکتر کنار بینی‌اش دیده می‌شد!
    +
    پشت میز کارش نشست. ماشین‌حساب را کنار دست گذاشت و کیفش را برداشت تا به حساب مالیاتی شرکت رسیدگی کند. با کمال تعجب به جای چک و فیش، با مقدار زیادی لوازم آرایشی و ماسک صورت روبرو شد.
    +
    مشغول آب‌دادن گلها بود. به شمعدانی که رسید، سر آب‌پاش را کج کرد روی آن، اما این بار از آب‌پاش شیر خارج شد و پشت‌بندش از توی خاک هزاران پروانه‌ی رنگین روییدند.
    +
    نزدیکیهای غروب بود. خواست کلید لوستر وسط هال را بزند. همین که کلید را زد، تمام حباب‌های لوستر مثل کرم شب‌تاب شروع به پرواز‌کردن دور اتاق کردند.
    +
    شروع کرد چند خط بنویسد. دفترش را باز کرد. همه‌ی آنچه را که می‌خواست بنویسد، از قبل توی صفحات دفتر ثبت شده بود!
    +
    همه‌چیز آماده‌ی رقم‌خوردن یک روز عالی بود. کوله‌اش را برداشت و راه افتاد. دم در دو جفت کفش زنانه و مردانه بود که صاحبش را نمی‌شناخت. کی آمده بودند؟! کی رفته بودند؟! با این حساب الان باید توی خانه باشند!
    +
    لباس را پرو کرد، به تنش نشسته بود. از اتاق خارج شد:« همین رو بر می‌دارم.» و کارت را به صاحب مغازه داد. چشمش به بیرون افتاد، زنی در حال بیرون آوردن چند لباس از داخل ماشینش بود. کارت را از فروشنده گرفت و بیرون آمد. زن به شاگرد مغازه می‌گفت:« خیالت راحت، همه‌شون نهایت دو دفعه استفاده شده، من به دوستام اعتماد دارم.» لحظه‌ای بعد یکی از لباسها تن مانکن پشت ویترین بود.
    +
    بسته را که از پستچی گرفت، آرام و قرار نداشت. سریع آن را باز کرد. منتظر کسی نبود. پشت بسته هیچ آدرسی نوشته نشده بود. بسته را باز کرد. تعداد زیادی نامه‌ی بدون آدرس در آن بود که هر پاکت حاوی راز فاش‌ نشده‌ای بود.
    +
    در حیاط را باز کرد تا از هوای خنکای صبحگاهی تازه شود. برخلاف همیشه باد داغی به صورتش خورد. از دور نور قرمزی چشمک می‌زد. نور در حال نزدیک شدن به او بود و هر چه نزدیکتر می‌شد، هوا گرمتر و غیرقابل تحمل‌تر می‌شد.
    +
    شانه را برداشت تا موهایش را شانه کند. با هر بار شانه کردن یک دسته‌ از موهای بلندش کنده می‌شد. سمت راست سرش تقریباً خالی شده بود.
    +
    از آشپزخانه که خارج شد، مادر را صدا کرد. مادر سینی چای را گرفت و دختر آرام رفت روبروی مهمانها نشست. سرش را پایین انداخته بود. زن مهمان گفت:« اسمتون چیه؟» سرش را که بالا کرد، معلم هندسه‌شان را دید که سالها پیش فوت شده بود.
    +
    به سمت سرویس بهداشتی رفت تا آبی به صورتش بزند، توی خواب و بیداری به زمین خورد. خواب از سرش پرید. تا آمد از جایش بلند شود، انگشتانش زیر پایش ماند. عجیب بود تمام انگشتان پایش به اندازه‌ی انگشتان دستش دراز شده بود.
    +
    لپ‌تاپ را که روشن کرد، یک پیام با این محتوا آمد:« تنها راه دستیابی به اطلاعاتتان این است که رمز را وارد کنید. ضمناً شما فقط یکبار فرصت دارید، در غیر اینصورت تمام اطلاعات شما پاک می‌شود.» ولی او که به لپ‌تاپ رمزی نداده بود!
    +
    تلفنش را که جواب داد، کسی از پشت خط گفت:« شما روز گذشته از طرف بینندگان برنامه به عنوان خیّر برتر انتخاب شده‌اید. برای اطمینان بیشتر تلویزیون را روشن کنید.» تلویزیون را روشن کرد و فردی که روی صفحه ظاهر شد را در حال مکالمه با خودش دید. پیش خودش فکر کرد، کی؟ کجا؟ چه چیز؟ ولی نتوانست از خیر جایزه بگذرد.
    +
    بالای پشت بام که رسید، در قفس کبوترها نیمه‌باز بود. دستپاچه دوید سمت قفس. سه تا از کبوترهای پاپری‌اش تلف شده بودند و کمی آنطرف‌تر گربه‌ی دختر همسایه روی دیوار داشت پنجه‌هایش را می‌لیسید.

  10. _صدای زنگ تلفن شنیده می شود مهسا به سختی از جا بلند می شود .الو بفرماین (صدای گریه شنیده می شود)_مامان دیگه نمی تونم ادامه بدم حلالم کن…… _خندان باجعبه شیرینی در دست وارد خونه شد تصمیم داشت امروز خبر بارداریش را به امین اعلام کنه وکلی برای این کار برنامه چیده بود اول از همه می خواست یک شام خوشمزه تدارک ببینه . سریع لباسهاشو عوض کرد وداخل آشپزخانه شد .کاغدی روی در یخچال توجهش را به خود جلب کرد. نامه ای از امین بود که برای همیشه با او خداحافظی می کرد. _پروانه صبح از خوا ب بیدار شد بعد از کمی نرمش روی تخت لباس پوشید وبه اشپزخانه رفت تا زیر کتری را روشن کند .به محض ورود صدها سوسک بزرگ وبالدار را دید که همه جا پراکنده اند وتعدادی از یکطرف به سمت دیگر پرواز می کنند. _احمد با بصدا در آمدن زنگ تلفن از جا می پرد . الو سلام بفرماین .چی ؟واقعا من برنده شدم .باورم نمیشه . وای خدایا شکرت ……. _اونروز همه ی کارها طبق برنا مه انجام شده بود وسایل را جمع کرده ساک ووسایل سفر را پشت در چیده بودم که وقتی عباس تک زنگ زد فوری سوار ماشین بشیم .برای لحظه ای روی صندلی ولو شدم از زینب خواستم لیوان آبی بهم بده در حال نوشیدن آب بودم که علی باشتاب دوید تا توپش را شوت کنه ولی توپ زیپایش گیر کرد وبا پشت سر زمین خورد واز برخورد سرش به تیزی دیوار اصابت کرد وبیهوش شد.

  11. اتفاقاتی که زندگی روز مره را مختل می کنند:
    1-پیرمرد مثل هر صبح برای تیمار گاوش به طویله رفت اما به جای گاو ببری را آنجا یافت.
    2-مادر از خواب بیدار شد به عادت هر روز، گوشی تلفن را برداشت و شماره پسر را گرفت تا از خواب بیدارش کند. منتظر بود صدای آشنای فرزند را بشنود اما زن جوان و خواب آلودی جوابش را داد.
    3-گلنار دوان دوان به مرغدانی کنار حیاط وارد شد که مثل هر روز تخم مرغ‌ها را جمع کند و به خانه ببرد. چشمش امروز در میان تخم مرغ‌ها به جسم براق و پر تلألویی افتاد.
    4-ساعت چهار بعد از ظهر و مریم منتظر بود که همراه مادر مثل هر دوشنبه به خانه مادر بزرگ برود.ناگهان برادرش سراسیمه به خانه وارد شد و عکس جنازه‌ی ناشناسی را به آنها نشان داد.
    5-در اتاق نشیمن داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.از صبح کلی سلیقه آشپزی خرج کرده و برای شامِ عید پاک بوقلمون درسته‌ای را بریان، در فر آماده کرده بود.
    صدایی از آشپزخانه شنید:
    غیرقابل قبول غیرقابل قبول
    به آشپزخانه دوید. در فر را باز کرد و از هوش رفت.

  12. سر کلاس در حال درس داده بودم که خبر دادن پلیس‌ها به جرم کلاهبرداری می‌خواهند من را دستگیر کنند.(از زبان شخصیت داستانم که معلم است.)

  13. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
    1. دمِ غروب، مردی در طی پیاده‌روی همیشگیِ روزانه‌اش سر از یک قبرستان قدیمی در می‌آورد. همان‌طور که راه می‌رود و به مفهوم مرگ و زندگی می‌اندیشد، پایش به یک سنگ قبر شکسته گیر می‌کند و با پسِ سر زمین می‌خورد و خودش را در دنیای دیگری باز مییابد.
    2. زن افسرده‌ای که از وزوزهای توی سرش خسته میشود و تصمیم می‌گیرد افکارش را به قتل برساند.
    3. زنی که از جنسیتش به ستوه آمده عزمش را جزم میکند تا باقی زندگیش را در قالب یک مرد بگذراند.
    4.نویسنده‌ای که صبح مثل همیشه پشت میز کارش می‌نشیند تا بنویسد اما به طرز عجیبی متوجه می‌شود دست‌هایش از کار افتاده‌اند.
    5. زن نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش را در آغوش می‌کشد تا شیر بدهد که متوجه نگاه و طرز رفتاری عجیب و غیر عادی در نوزاد می‌شود

  14. ۱_بهمراه محمد هادی و محمد مهدی وارد خانه شدم. ساعت ۱۲ ظهر بود اما محمد جواد هنوز بیدار نشده بود. به هادی گفتم برو برادرت را بیدار کن،نرفته با چهره‌ای وحشت زده بازگشت
    _مامان داداش چرا اینطوریه چشماش بازِ و لبهاش کبود
    ۲_تازه از سفر دو نفری‌مان از شمال رسیده بودیم. فرزانه مثل همیشه داخل حمام مشغول شست و شو شده بود. با صدای بلند صدایم کرد هرچه بله گفتم جوابی نداد وقتی وارد حمام شدم بیهوش کف زمین افتاده بود. وقتی آمبولانس به بیمارستان لقمان رسید،پزشک گفت:همسر شما خونریزی مغزی کرده و علائم حیات نداره.
    ۳_صدای اذان صبح می‌آمد از جا بلند شدم رضا نبود این موقع صبح کجا رفته بود. از پنجره به کوچه نگاه کردم. چشمهایم از حدقه بیرون زد.او از خانه روبرو که زن بیوه‌ای با سه فرزند بود، بیرون آمد.
    ۴_ماتم برده بود و خیره و سر در گم نگاهش میکردم. وسط بیابان بودیم و بقیه کارگرها چند دقیقه‌ای بود که سر کار رفته بودند. چاره‌ای هم نداشتند. سرکارگر مرتب فریاد می‌زد. نمی‌دانستم چطور تنها باید در شانزده سالگی، پدرم را که وسط کار جاده سازی فوت کرده است را دفن کنم.
    ۵_روی مبل نشسته بودم.بچه‌ها به پارک رفته بودند. از توی مبل صدای خرناسی آمد. ترسیدم از جا پریدم. چیز گردی داخل مبل حرکت می‌کرد.
    👆 نمونه‌هایی از اتفاقهایی که باعث قطع زندگی روزمره می‌شود.

  15. دختر افسرده و بیحال مشتی قرص می‌خورد و می‌خوابد صبح از شدت سردرد بیدار می‌شود چشمانش چیزی جز سیاهی نمی‌دید و همه‌ی روزهایش شب شده بودند

    گلدانم را در اول اردیبهشت بیرون پنجره گذاشتم آن روز عصری طوفانی شدید گرفت و گلدان به روی ماشین همسایه پرتاب کرد

    تاکسی در راه پنچر شد مجبور شدم تاکسی دیگری بگیرم به قرار کاری دیر رسیدم و کسی دیگری را به جای من استخدام کرده بودند

    مادر از دختر خداحافظی می‌کند و دختر سوار سرویس داشگاه شد آن روز ماشین در راه به دره پرتاب می‌شود و همه دانشجویان کشته می‌شوند

  16. ۸خرداد ۴۰۰
    ۱.صبح زود یعنی حوالی ۴ ۵ صبح از تخت خواب برخواست تا به نوزاد نه ماهه ش شیر بدهد ، از اتاق دیگر صدای پچ پچ شنید . کنجکاو شد امشب که شیفتش نبود نزدیک تر شد . صدایی شنید که هرگز حتی اگر هزاران سال دیگر هم می گذشت در مورد او نمی توانست باور کند . تا قبل اون صدا همه چیز در زندگی ش زنده بود و جریان داشت.

    ۲.صبح زود بیدار شد . یک پیام ذهنش را به هم ریخت . پیامکی از طرف دامادش:بیا به مشهد و به پدرت بگو به دکتر برود . او حرف ما را گوش نمی کند ، در حالیکه حالش بد است.
    ۳. به مدت یک ماه هر روز شانزده ساعت یعنی به جز وقت خواب و خوراک درباره کتاب جدیدش که راجع به جست و جو در ادیان مختلف بود تایپ کرده بود . با وجود سرعت کند تایپش و درگیری هر روزه با برادرش بر سر استفاده از کامپیوتر ، تازه موفق شده بود کتاب را به سر انجام برساند و فقط نقطه آخرش مانده بود که ناگهان کامپیوتر سوخت.
    ۴.در راه دانشگاه تا خانه با دوستش صحبت می کرد باید یک خیابان را رد می کرد تا به خانه برسد که یهو ماشینی آمد و زندگی او را تغییر داد . یک حادثه که بعد آن حافظه ش از کار افتاد . دیگر قدرت تکلم نداشت. نمی توانست غذا بخورد . غذا از لب و لوچه ش به بیرون می ریخت . دائما رعشه داشت . مخچه آسیب دیده بود و تعادلش را برای همیشه از دست داده بود .
    ۵.دو سال با یک دختر چت می کرد . عاشقش شده بود و حتی می خواست با او ازدواج کند . زیبایی آن دختر مثال زدنی بود . خیلی هیجان زده بر سر اولین ملاقات حضوری رفت . اما متوجه شد چهره ی آن دختر بر اثر اسید پاشی متلاشی شده و آن عکسها مربوط به قبل این اتفاق بود.
    ۶.باز نشسته شده بود ؛ قرار بود دخترش ازدواج کند و همه اینها باعث شده بود خود را شادترین زن جهان تصور کند و دیگر خیالش راحت شده بود که شنیدن یک خبر زندگی ش را متلاشی کرد . هواپیمای … اوکراینی یعنی همان هواپیمایی که دختر و دامادش در آن حضور داشتند سقوط کرد.
    ۷.آقای معلم موتور سوار در راه مدرسه به خانه بود که ناگهان با پسر موتور سواری که کلاه کاسکت نداشت تصادف کرد و آن پسر که شاگردش بود از دنیا رفت.
    ۸.همه یادداشت هایش، خاطراتش ، عکسها و فیلم ها و همه صوت و فیلمهای کلاسها و کارگاه هایی که به صورت آنلاین شرکت کرده بود در گوشی موبایلش بود . مشغول استحمام بود برای آن که گوشی ش خیس نشود آن را در تشتی در یک گوشه گذاشت . شیر حمام بسته بود که ناگهان شیر آب خراب شد و با فشار و روی آب داغ باز شد و گوشی هم غرق آب شد و ازش بخار بلند شد.
    ۹.با پاهای خود و تنها به مطب دکتر برای معاینه پاهایش رفت که ناگهان به او گفته شد باید با پاهایش خداحافظی کند چون مجبور به قطع پاهایش هستند.
    ۱۰.همه چیز زندگی عادی بود . پدرم مثل پدر بچه های دیگر عصرها به خانه می آمد . یک روز زنگ خانه به صدا در آمد بابا نفس نفس می زد و به مادرم گفت در را باز نکند یا اگر مجبور شد باز کند بگوید که او در خانه نیست. بابا در کمد اتاق قایم شد اما پلیس ها پیدایش کردند به دستانش دستبند زدند و او را بردند . التماسهای مادرش که به دنبال آن ماشین تا کلانتری دوید هیچ احساسی را در دل مامورها نجوشاند.
    ۱۱.زندگی ما عادی بود تا اینکه پدرم در راه خانه گم شد . حتی ما و مادرمان را نشناخت . دکتر ها گفتند آلزایمر گرفته است و بعد آن زندگی ما کاملا غیر عادی شد.
    ۱۲.می خواستم برادرم را به محل خدمتش برسانم . یک ماه از خدمتش باقی مانده بود و خوشحال بود که بعد از سی روز می تواند آزاد باشد . در راه با هم گفت و گو کردیم از خاطرات کودکی گفتیم و خندیدیم تا آن تصادف لعنتی پیش آمد و من برادرم را از دست دادم .
    ۱۳.یک ماما بودم که به همه توصیه می کردم نوزاد خود را فقط با شیرمادر تغذیه کنند . از لحظه ی تولد نوزادم شیرم را قبول نکرد و هر چقدر با فشار دوشیدم ظرف شیر دوش خالی بود یا نهایتا یک قطره در آن بود.از آنجایی که روی شیر خشک ندادن تعصب ویژه داشتم در اثر افت قند نوزادم وضعیت بدی پیدا کرد و تا احیا شدن پیش رفت و انگشت اتهام همه به سمت من نشانه گرفته شد .از آن پس من گناهکاری بی رحم شدم.

    ۱۴.با ذوق و شوق وارد زایشگاه شد تا اولین فرزندش را به دنیا بیاورد . ناگهان موجودی به دنیا آمد که فقط یک چشم داشت‌.
    ۱۵.بخاطر معاینه به مطب دکتر زنان رفت که متوجه شد زگیل تناسلی دارد و این اتفاق به دلیل شرکای جنسی متعدد اتفاق میفتد و ممکن است همسرش شریک های جنسی دیگر هم داشته باشد.

  17. ١.ان روز عصر وقتی پریوش به خانه رسید، مادر پیرش در خانه نبود. از پرستار هم خبری نبود. سراسیمه به تلفن همراه پرستار زنگ زد اما صدای ‘دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد ‘در سرش اکو شد.

    ٢.اخرین مشتری را تا دم در آرایشگاه مشایعت کردم و خواستم در را ببندم که پسر جوانی با کلاهی لبه دار بر سر گفت:« میشه بیام تو؟»
    با اخمهایی در هم گفتم:« اینجا آرایشگاه زنونه است آقا، مزاحم نشید»
    قدمی جلو آمد و گفت:« منم زنم، ظاهرم مردونه‌اس»

    ٣.صدای زنگ ساعت که بلند شد، چشم بسته دستم را روی میز گرداندم تا ساعت را پیدا کنم.
    اما چیزی روی میز نبود. با چشمهایی نیمه بسته روی تخت نشستم. ساعت دیواری سه و نیم را نشان میداد. چشمهایم باز شد. صدای زنگ تلفن بود.
    با تردید گوشی را برداشتم. صدای پدرم در سرم پیچید:« مریم زود خودتو برسون اینجا»

    ۴. سرخ و ارغوانی غروب بود و اردک ‌ها لمیده بودند بر لبه دریاچه، انگشت‌هامان پیچیده در هم، عرق کرده و تبدار؛ تشنه بوسه‌ات بودم. گفتی:« امروز پدربزرگمو کشتم»

  18. ساعت هفت صبح، فنجان قهوه به دست از پنجره طبقه سوم به خيابان نگاه کرد. عجیب بود هیچ ترددی در خیابان نبود، حتی هیچ وسیله نقلیه ای هم دیده نمیشد. خیابان خالی خالی بود.
    .
    بعد از ظهر به حیاط خلوت رفت تا به پرنده اش دانه و آب روزانه اش را بدهد، در قفس بسته بود اما پرنده در قفس نبود.
    .
    شیر آب را باز کرد. به جای آب از لوله شیر، نفت بیرون می آمد.
    .
    با اضطراب کابوسی که دیده بود از خواب پرید. اتاق با نور خورشید کاملا روشن شده بود. ظاهرا دیرش شده بود. چرا ساعتش زنگ نزده بود؟ اصلا ساعت چند بود؟
    «ساعتم کو؟ اینجا کجاست؟ اینجا که اتاق من نیست.»
    .
    تیغ خودتراش را برداشت. روبروی آیینه ایستاد. صورت درون آیینه برایش نا آشنا بود. دستی به صورتش کشید اثری از بینی بزرگ و لبهای زمختش نبود.
    .
    هوای صبح منچستر طبق معمول ابری بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد. صاعقه ای زد. قطراتی طلایی شروع به باریدن کردند. از آسمان سکه می بارید.
    .
    مرد تنها پس از دوش صبحگاهی. حوله بزرگ سفیدش را به دور کمر بست. به سمت کمد لباسهایش رفت تا لباسی مناسب جلسه امروزش انتخاب کند. در کمد را باز کرد. چرا تمام لباسهای داخل کمدش زنانه بودند؟

  19. یک روز صبح از خواب بیدار شدم وفهمیدم که هر کس را میبینم تمام آنچه در مغزش،میگذرد می توانم آگاه شوم ومن ماندم واین همه سوالی که یک فرد در سرش،میپروارند

  20. تمرین ایده یابی

    امروز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدم، یک نیسان آبی مهمان ناخواندۀ حیاطمان شده بود.

    امروز صبح دلفین‌های کف استخرمان زنده شده بودند و بالا و پایین می‌پریدند.

    امروز که خواستم بروم سر کار ماشینم در خیابان نبود اولش برای چند دقیقه شوکه شدم.

  21. به آزمایشگاه همسرش می رود لباسهایش را برای شستن برمی دارد ،قبل از ریختن در ماشین لباسشویی جیب ها را وارسی می کند
    دستش میسوزد وقتی بیرون می آورد سرنگی را میبیند که تا نصفه در دستش فرو رفته روی آن نوشته هشدار ،آلودگی ،احتمال تغییر کرومزومی به همراه دارد

  22. با سلام
    ۱. زن مشغول آشپزی است که همسرش غیر وقت معمول به خانه می‌آید و خبر بدی دارد: از طرف دادگاه من را خواسته‌اند. من جزو ده نفر مشکوک به قتل هستم..
    ۲. زن روی تخت برای سونوگرافی است که متوجه رفتار مشکوک پزشک می‌شود. سوال می‌کند برای نوزادم مشکلی پیش آمده که پزشک با من‌من جوابش را می‌دهد. گوش می‌ایستد و با شنیدن حرفهای پرسنل از هوش می‌رود…

  23. تمرین جلسه دوازدهم سمپوزیوم: شروع داستان
    1-رضا کلید انداخت و وارد آپارتمان شد. سکوت فضای خانه برایش عجیب بود. مینا و دخترش ساینا را صدا زد. اما هیچ جوابی نشنید. به سمت اتاق خواب رفت در اتاق بسته بود.. دستگیره در را چرخاند. ناگهان از دیدن صحنه‌ای که دید وحشتزده قدمی به عقب برداشت…
    2-صدای زنگ تلفن توی خانه پیچید. سارا باعجله از توی آشپزخانه خودش را به گوشی تلفن رساند و آن را برداشت. الو…سلام بفرمایین…بله خودم هستم امرتون؟ چی؟ کدوم پاسگاه؟ برای چی؟ باشه آدرسش کجاست…الان خودم رو می‌رسونم.
    3-کیفم را برداشتم و از دفتر بیرون آمدم و به طرف کلاس راه افتادم. همیشه صدای هیاهوی بچه‌ها توی راهروی مدرسه می‌پیچید اما هرچه به کلاس نزدیک‌تر می‌شدم تعجبم بیشتر می‌شد چون هیچ صدایی از کلاس سوم ب نمی‌آمد. در را باز کردم و وارد کلاس شدم. بچه‌ها برخلاف همیشه مرتب سرجاهایشان نشسته بودند و با دیدن من مبصر برپا داد همه بچه‌ها بدون هیچ سروصدایی ایستادند و برجا گفتم. جای رضا پسر بازیگوش و پرانرژی کلاس توی نیمکت ردیف دوم خالی بود و چشمان دوستش سهراب سرخ و پف‌کرده بود ….
    4-در ماشین را باز کردم و باعجله نشستم روی صندلی راننده. تا رسیدن به اداره و حضور در جلسه مدیران فقط بیست دقیقه زمان داشتم. دیشب تا دیروقت برای تمرین سخنرانی امروز تمرین کرده بودم. سوییچ را چرخاندم. صدای ممتد و گوشخراشی داد ولی استارت ماشین عمل نمی‌کرد. چندبار امتحان کردم. فایده‌ای نداشت. نگاهی به ساعت مچی انداختم زمان زیادی باقی نمانده بود. به فکرم رسید اگر همسرم ماموریت نبود حتما می‌توانست مرا برساند اما حالا برای زنگ زدن به آژانس هم فرصت چندانی نداشتم…
    5-با تکان‌های دستی که با شدت بازویم را گرفته بود از خواب بیدار شدم. مریم بود که با چشمان ریز و سبز نگش زل زده بود به صورتم. هراسان و وحشتزده پرسیدم: چیه؟ چه خبرته؟ مریم نفس نفس زنان و برافروخته جواب داد: پاشو چند دقیقه است که سرپرست خوابگاه داره پیجت میکنه. فقط خدا به دادمون برسه…
    6-کتاب رمان توی دستم بود و سخت غرق مطالعه بودم که با صدای بلند و خشمگین آرش اسمم را صدامی‌کرد از جاپریدم. باشتاب خودم را به هال رساندم. بله…چرا داد میزنی؟ این چیه؟ کدوم؟ این نامه لای کتاب… این غریبه کیه که اسمش پای ورقه است؟! رنگم پرید و لرزش انگشتان دستم را به وضوح حس می‌کردم
    7-ظرف کوچک پلاستیکی را پر از تخمه کردم تا بگذارم توی قفس مرغ مینا که همسرم دو سال پیش برای تولد پسرم خریده بود. همینطور که وارد حیاط خلوت شدم با لحنی مهربان مثل هیشه صداکردم: قلی خان سلام. قلی…این اسم را خود پسرم برایش گذاشته بود.عجیب بود که برخلاف روزهای دیگر که باصدای بامزه و خنده‌دارش جوابم را می‌داد، ساکت مانده بود. دوباره صدایش کردم ولی در قفس را که باز کردم با دیدن قلی که تقریباً بی‌جان کف قفس افتاده بود، حسابی جاخوردم.
    8-چراغ راهنمای راست را زدم..صدای تیک تیک راهنمای ماشین توی سکوت دم صبح بلندتر به گوش می‌رسید. قبل از پیچیدن توی کوچه از توی آینه عقب نگاهم افتاد به پسربچه‌ای که با توپ زیربغل دوان دوان به سمت پایین خیابان می‌آمد. که ناگهان با صدای جیغ بلندی به خودم آمدم و سپر اتومبیل با جسمی برخورد کرد و چند متر آن‌طرف تر پرتاب شد…
    9-چشمانم را بسته بودم و انگشت سبابه دو دست را توی گوشهایم فرو کردم تا از شنیدن صدای سرزنش‌های مامان که یکریز به خاطر دسته گل جدیدم غر میزد خلاص شوم. می‌دانستم بعد از این غرزدن‌ها نوبت تهدیدها و خط و نشان‌هایی است که باید منتظرش باشم…
    10-کاری که نباید بشود، شد و حرفی که نباید به زبان می‌آمد را زده بودم و حالا هم هیچ راه برگشت و جبرانی نبود. هرتوضیحی می‌خواستم بدهم بیشتر بند را به آب می‌دادم…
    11-همه چیز از فهمیدن آن راز شروع شد. همان رازی که یک روز ظهر تابستان که خودم را به خواب زده بودم از زبان مامان شنیدم وقتی داشت برای پدر درددل می‌کرد…
    12-از توی اتاق خواب آلود و تلوتلوخوران آمدم بیرون و داخل آشپزخانه سرک کشیدم اما هیچ چیزی روی اجاق گاز نبود که درحال سوختن باشد پس این بوی تند و کلافه کننده از کجا بود؟ به سمت در ورودی آپارتمان رفتم و دستگیره را گرفتم و در را باز کردم در یه آن توده‌ای ابر سیاه و متراکم به صورتم ریخت و بوی تند دود وارد دهان و بینی‌ام شد و سرفه‌ام گرفت…
    13-سرما و کولاک زمستانی بصورت غیرمنتظره‌ای آن روز صبح همه شهر را فراگرفته بود. امین و سیما باید خودشان را تا قبل از ظهر به بیمارستان شهرستان جیرفت که مادر در آن بستری بود می‌رساندند. در میانه مسیر و توی جاده ناگهان ماشین متوقف شد و هرچه امین تلاش کرد تا دوباره روشن شود اما موفق نشد…
    14-برگه‌های امتحانی تصحیح شده را خانم معلم یکی یکی تحویل بچه‌ها داد تا نوبت به من رسید. چشمم به نمره درخشانم افتاد که روی ورقه با خودکار قرمزرنگی درج شده بود و می‌درخشید یکباره احساس ضعف کردم و می‌توانستم رنگ پریدگی چهره‎‌ام را تصور کنم…
    15-با شنیدن صدای ضربه کوتاهی که با انگشت به در اتاق خورد سرم را بالاگرفتم و زیرلب گفتم: بفرمایین. چهره‌اش در نگاه اول به نظرم آشنا آمد اما کمی که نزدیکتر آمد و جلوی میزم ایستاد و بعد پرونده مدارک را برای امضا به طرف من دراز کرد برقی از ذهنم عبور کرد و شناختمش… آری خودش بود بااین فرق که گرد پیری بر پوست صورت و موهایش نشسته بود اما نگاهش هنوزهم همان برق و گیرایی گذشته را داشت…

  24. ۱ یک روزصبح به اخبار تلویزیون نگاه می کنم وگوینده می گویددلار به هفت تومان رسید.همه چیز ارزان خواهد شد.
    ۲ روزی از خواب بیدار شده متوجه می شوم که فقط می توانم به زبان انگلیسی صحبت کنم.
    ۳ روزی مرد وارد خانه می شودومی بیند که همسرش مشغول صحبت با نامزد سابق اوست.
    ۴ فرهاد در۴۰سالگی بطور اتفاقی متوجه می شودکه فرزند پدر ومادرش نیست.
    ۵ درحالیکه یک روز از فوت همسر مینا می گذرد واو برای تحویل همسرش به بیمارستان می رودمی بیند که او زنده است.
    ۶ زنی که به دلیل نازایی از همسرش جدا شده بود پس از ازدواج دوم باردار می شود.
    ۷ یک روز از خواب بیدار می شوم وخودم را در خانه پدری با همه افرادی می بینم که دیگر نیستند.
    ۸ تلفن زنگ می زند.گوشی را برمی دارم ودر کمال ناباوری می شنوم که شخص ثروتمندی ثروت عظیمی برایم به ارث گذاشته.
    ۹ پروانه درِحیاط را باز کرده به بیرون نگاه می کند.ناگهان چشمش می افت به چندپاسدار که دستها را بالا گرفتندوجوانکی با لباس عجیب اسلحه را در پشتشان گرفته وآنها را به جلو می برد.
    ۱۰ دراخبار تلگرام می خوانم که داروی درمان قطعی سرطان کشف شده است.
    ۱۱ وارد خانه می شوم.میبینم درِ کمد باز است وهیچ کدام از مدارک تحصیلی ام نیست.
    ۱۲ دکتر به رها می گویدچندماه بیشتر زنده نمی ماند.درحالیکه اوفرزندی یکساله دارد.
    ۱۳ علی که ترم بعد فارغ التحصیل خواهدشد از دانشگاه باخبرمی شودکه اخراج شده است.
    ۱۴ شخصی ناشناسبه مژگان تلفن می زند ومی گوید که همسر مژگان به او خیانت کرده.
    ۱۵ سارا نویسنده جوانیست که اولین داستانش برنده جایزه می شود.

  25. تمرین وقفه‌ های زندگی
    تمرین امروز واقعا می‌تواند یک دفترچه را پر‌ کند. وقتی آدم دانه دانه سکته‌های ریز را می‌شمارد. می‌تواند حال ادم را خوب کند از رخ دادنشان، یا غمی را تازه کند یا هیجانی به جان ادم بیندازد.
    هدیه‌ای که کودکی می‌گیرد و آنقدر برایش جذاب است که نمی‌فهمد چند ساعت است نشسته به بازی و یادش رفته زندگی روزهای دیگر، طور دیگری می‌گذشت، توی کوچه و بین بچه‌ها.
    استراحت مطلقی که پزشک برای زنی باردار تجویز کرده، و زن قبل ازین زندگی پر تحرکی داشته و نمی‌داند با این هفت‌ ماه باقیمانده چه باید بکند.
    شور شدن خیلی زیاد غذا وقتی مهمان‌ زیادی دعوت کرده‌ای، رودربایستی داری، مهمان‌ها پشت درند و هیچ راهی برای تهیه غذا از بیرون نداری.
    خواب ماندن صبح امتحان، وقتی نصف کتاب را گذاشته‌ای صبح بخوانی.
    پس زدن چاه فاضلاب آشپزخانه، وقتی تازه تمام فرش‌ها را شسته‌ای و تمیز کرده‌ای.
    فراموش کردن اینکه شیر گاز را قبل از شروع سفر بسته‌ای یا نه. وقتی وسط جاده‌ای و امکان برگشت نداری.
    جا گذاشتن چمدان لباس‌ها، پشت در حیاط، و یاداوری ان، وقتی نیمی از راه سفر را رفته‌ای.
    خراب شدن کتابی که امانت گرفته‌ای و صاحبش خیلی زیاد تاکید کرده سالم برگردانی.

  26. امکان بالقوه‌ی داستان… عجب تعبیر دلچسبی.
    امروز که مشغولفکر کردن به ایده‌هایی برای مختل کردن جریان همیشگی زندگیم بودم و چیزهایی رو می‌نوشتم، به ایده‌ی خیلی غمناکی برخورد کردم که فکر می‌کنم انتخاب کردنش ریشه‌ی روانشناختی هم داره. من همیشه از اینکه انگشت‌های دستم رو از دست بدم یا اینکه اتفاقی براشون بیفته می‌ترسیدم. از وقتی که خیلی کوچولو بودم این فکر اذیتم می‌کرد. مخصوصا شب‌ که می‌شد خیلی اوقات می‌گفتم نکنه توی خواب انگشت‌هام چیزیشون بشه؟ برای همین یکی از ایده‌های من اینه‌:
    بهترین سولوئیست کشور برای اجرای کنسرتو در روز معارفه‌ی ریاست جمهوری-که بیستم ژانویه برگزار می‌‌شه- انتخاب شده. چه اتفاقی براش می‌افته وقتی سه دقیقه قبل از آغاز مراسم به انگشت‌هاش نگاه کنه و ببینه که دو تا از انگشت‌های هر دستش به اندازه انگشت‌های یک بچه‌ کوچیک شدن؟

  27. رفته بودیم مهمونی خونه یکی از اقوام پدری. شب اونجا موندیم و روی بالکن رختخواب ها رو پهن کردند که بخوابیم هوا داشت روشن می‌شد که از صداهایی از خواب پریدم من که خوابالو بودم اصلا متوجه چیزی نشدم هنوز تو رویایی که می‌دیدم بودم چون خوابم خیلی سنگین بود فقط حس کردم که رختخوابم خیس شده و هنوز فکر میکردم که دارم خواب می‌بینم بعد از اینکه به خودم اومدم باران داشت به شدت می‌بارید و تمام رختخواب ها رو خیس کرده بود.

  28. من که بی‌خیال خوابیده بودم و کلا فراموش کرده بودم که امروز قرار است که چه خبری برسه و سعی کرده بودم آرامشم را حفظ کنم خواهرم وقتی که اومد خونه دستش روزنامه بود تازه متوجه شدم که چه خبر هست. گفت که دانشگاه قبول شدیم.

  29. 1.یک روز از خواب بیدار شدم و خودم رو وسط قاب نقاشی دیدم تونستم از اون راه که کشیده بودم بدو بدو به عمق نقاشی ام برم .
    2. بعد از مدت ها رفتم سینما و دیدم یک فیل هم توسالن نشسته حالا باید بشینم با یک فیل فیلم تماشا کنم ؟
    3.یه روز بیدار شد و دید هفت تا بچه داره
    4.یه روز بیدار شد و دید که خواهرش بعد از 6 سال زنده شده
    5.یک روز در مسیر رانندگی موبایلش اش زنگ خورد و مسیر اشتباهی رفت و وارد یک قبیله بدوی شد
    6.یک روز از تصویر سمبل های روی غار داشت رمز گشایی می کرد که وارد دنیای انسان های اولیه شد .
    7.یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم توی خونه ی زیزیگولو آسی پاسی دراکوتا هستم
    8.یک روز از خواب بیدار میشم و می بینم در جزیره ای هستم که سرندپیتی زندگی می کنه و هیچ آدم دیگه ای نیست جز من ،
    9.یک روز از خواب بیدار شد و متوجه شد باید از امروز با دستاش راه بره…
    10. مدتی است هر چی مداد و مداد رنگی به دستام می خوره اثرخودشو روی کاغذ از دست میده دیگه نمی تونم چیزی بکشم چی کار کنم حالا؟
    11. از وقتی که مجبور شدم به زندگی در ابرها مهاجرت کنم، همه چیز این جای جدید رو دوست دارم به جز قانون راهنمایی رانندگی شو، ظاهرن تو ابرها قانون سرسختانه تر رعایت میشه .
    12. در صبح روز جمعه که بایستی کار به یک مشتری بد اخلاق تحویل می دادم لب تابم سوخت تا ظهر بیشتر وقت نداشتم یه کاری کنم تا اطلاعات رو خارج کنم از لب تاب و پرینت بگیرم .
    13. در صبح روز تولدم به یک ماهی سورمه ای رنگ با پولک های نقره ای تبدیل شده بودم که باید بر خلاف رودخانه شنا می کردم این قدر باید شنا می کردم و جلو می رفتم تا .

  30. یکروز صبح که لیلا هنوز صبحانه نخورده بود برادرش زنگ زد و به او گفت که باید بروند به شهرشون. و هر چه که لیلا اصرار کرد و گفت که چون مادرشون به کما رفته. .

  31. مرضیه صبح از خواب که بیدار شد و به دانشگاه رفت سال ۷۴ بود در آن زمان هنوز موبایل نبود و یکی از کارمندای دانشگاه اومد کلاس و گفت که مرضیه به مخابرات دانشگاه بره و وقتی رفت گوشی تلفن رو برداشت و از پشت تلفن صدای آشنایی خبر بدی را به او داد که باعث شد تا مدت‌ها از داغ برادرش از همه چیز مخصوصا از دانشگاه عقب بیافتد و چند سال طول کشید تا خودش را پیدا کنید.

  32. با سلام
    ۱ تصادف با اتومبیل
    ۲ قطع نخاع در سن ۱۸ سالگی
    ۳ بارداری اول
    ۴ قتل خواهر
    ۵ عاشق شدن در یک نگاه
    ۶ سفر به سرزمین دور
    ۷ زلزله بزرگ درشهر
    ۸ شروع جنگ
    ۹ برنده شدن در لاتاری
    ۱۰ رفتن به محله جدید
    ۱۱ آمدن همسایه جدید در مجتمع و …
    ۱۲ ترک شغل قدیمی
    ۱۳ داشتن فرزند خلافکار
    ۱۴ بردن یک جایزه نقدی بزرگ
    ۱۵ پیداشدن یک همراز در زندگی

  33. یک روز از خواب بیدار می شوی و ناگهان متوجه می شوی همه چیز تغییر کرده است.جنسیت و ملیت و شکل و ظاهر و جامعه همه چیز همان ایده الیست که همیشه آرزویش را داشتی…😊

  34. مردی میانسال که بسیار خسیس و پلدوست و البته مجرد است علاقه فراوانی به سکه های طلا دارد. او تمام عمر فقط و فقط کار کرده و با پولهایش سکه طلا خریده و آنها را در گوشه ای از خانه اش که عقل جن هم به آن نمی رسد پنهان کرده. هرچند وقت یکبار سکه ها را از جای خود بیرون آورده و می شمرد و از صدای برخورد سکه ها بهم لذت وافری می برد. تا آنکه یک روز متوجه می شود که تعداد سکه ها هر چند روز یکبار کم و کمتر می شود. پس از جستجو و کنکاش بسیار دزد طلاها را پیدا می کند. یک موش.

  35. داشتم کمد خونه را مرتب می کردم و لباس های قدیمی را بر می داشتم که بدم عزت خانم همسایه که بدهد به یکی از آشنایانشون که دیدم توی کمد یک صندوقچه چوبی هست……………

  36. یه خانم شاغل که بعد از دوسال ازدواج و کلی کار و جور کردن پول به خانه خودش اسباب کشی کرده برای کارهای شرکتی که کار می‌کرده ،خارج میشه و میفته و پاش می‌شکنه و به عمل جراحی و ۵ ماه خانه نشینی نیاز پیدا می‌کنه

    یه روز ستاره با یه صدایی از خواب بیدار میشه میبینه به شکل شوهرش شده و شوهرش شبیه اون شده و در آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه است

  37. تمرین جلسه دوازدهم: متوقف کردن جریان زندگی روزمره:
    1، در کلاس آنلاین ناگهان گوشی هنگ می‌کند و بعد از مراجعه به مغازه موبایل فروشی برای تعمیر، گفته شد که باید گوشی به‌طور کامل فلش شود و تمام اطلاعات پاک می‌شود.
    2. شخصیت پدر داستانم به‌خاطر کار زیاد در معدن، دچار عفونت ریه می‌شود. و مدتی از کار و زندگی دور می‌شود و نمی‌تواند به زندگی عادی ادامه دهد.
    3، شخصی به‌نام صادق یک روز که به سرکار می‌رود، زمان بازگشت به خانه، سر یک کوچه ماشینی با سرعت به او می‌زند و صادق تا سه هفته به کما می‌رود.
    4، بله‌برون دختری‌ست که دقیقاً یک روز مانده به مراسم، به‌خاطر مبتلا شدن پدر و مادر دختر به کرونای سخت زندگی عادی متوقف می‌شود و تا یک‌ماه آن‌ها را درگیر می‌کند.
    5، زندگی خانمی به خوبی پیش می‌رود و هیچ مشکلی هم ندارند. و ناگهان به طور اتفاقی با یک تماسی که قرار نبوده شنیده شود، از سوی همسر این خانم زندگی به مشکل بزرگی برخورد می‌کند و منجر به طلاق آن‌ها می‌شود.
    6،خانمی برای تعیین تاریخ زایمان به بیمارستان مراجعه می‌کند. ولی دکتری با دیدن آخرین سونوی چهاربعدی او می‌گوید یکی از پاهای جنین کوتاه‌تر از پای دیگرش است. و خانم باردار به شدت به‌هم می‌ریزد.
    7، خانواده‌ای برای تفریح به کنار رودخانه رفتند و در یک چشم به‌هم زدنی، پسرشان ازمقابل چشم آن‌ها ناپدید می‌شود، و سال‌های سال دنبالش می‌گردند و دیگر پیدا نمی‌شود.
    8، یک روز که داشتم کتاب پری دریایی را می‌خواندم، چشمم به پنجرهٔ اتاقم افتاد و دیدم یک پری دریایی به شیشه چسبیده و با آن چشم‌های آبی دریایی‌اش نگاهم می‌کند.
    9، پدرم خسته و کوفته از سر کار برگشته بود، رفتم از کیفش خودکاری را بردارم که یک مار زرد با زبانی دراز از کیف بیرون پرید.
    10، از درخت سیب توی حیاط چند تا سیب چیدم که پدرم متوجه شد و الم‌شنگه‌ای به پا کرد که مادر بیچاره‌ام کارش به بیمارستان کشید.
    11،در خانه نشسته بودیم که خانه یک‌دفعه تاریک شد. پرده را کنار زدم و دیدم چند گروه ملخ در اندازه‌های مختلف، در آسمان می‌چرخند.
    12، بیرون بودم و داشتم به خانه برمی‌گشتم، که متوجه سونامی وحشتناکی شدم. آب همه خانه و آدم‌ها را در خودش غرق کرد و من هم داشتم دست‌وپا می‌زدم.
    13، برادرم داشت توی اتاق مشق‌هایش را می‌نوشت که وقتی بیرون آمد، دیدیم یک لشکر از خرچنگ و قورباغه دنبالش راه افتاده است.
    14، از مدرسه برگشتم که دیدم برادرم دسته‌ای از پروانه‌هایی که دور گل‌های سرخ و زرِ توی حیاط می‌چرخیدند، را توی شیشه انداخته است و تا من را دید کبریت را روشن کرد وتوی شیشه انداخت.
    15، گروهی با اتوبوس از وسط یک جنگل که رستورانی آن‌جا بود، و برای استراحت پیاده شدند و با موجوداتی با دست و پا و سرهای بزرگ و عجیب روبرو شدند.

  38. ١/ اواخر شب بود، رفتم بالكن تا هوايى تازه كنم، ناگهان ستاره اى از آسمان سقوط كرد و در خياط خانه ما فرود آمد!
    ٢/ دخترم را به پارك برده بودم، ناگهان از بالاى با كالسكه رها شده يك نوزاد كه در سراشيبى به سرعت حركت مى كرد مواجه شدم!
    ٣/ با دوستم در پارك جنگلى قدم مى زديم، ناگهان يك شىء بزرگ شبيه سفينه فضايى، بالاى سر ما ظاهر شد و نور عجيبى اطراف ما را فرا گرفت! در چشم بر هم زدنى مثل جارو برقى ما را در خود فرو كشيد! وقتى چشم باز كرديم خود را درون يك قفس در ميان تعداد زيادى آدم فضايى ديديم!
    ٤/ با صداى بال زدن پرنده اى بالاى سرم از خواب پريدم و گربه ام را ديدم كه پرواز مى كرد!
    ٥/ درون استخر شنا مى كردم، ناگهان حفره سياهى باز شد و در چشم بر هم زدنى من را بلعيد!
    ٦/ سوار بر هواپيما بر فراز آسمانها حركت مى كرديم، ناگهان هواپيما تكان شديدى خورد و با سرعت زيادى به سمت زمين تغيير مسير داد!
    ٧/ با سگم در حال پياده روى بودم، ناگهان صداى انفجار مهيبى آمد و يك شىء بزرگ به سمت من پرتاب شد!
    ٨/ صبح كه از خواب برخاستم خودم را درون تابلويى ديدم كه يك نقاش با قلمو من را رنگاميزى مى كرد!

  39. شخصی برای درمان اضطراب خود به توصیه مربی یوگایش به مدیتیشن رو می آورد. بعد از مدتی در حین تمرین تصاویر ذهنی عجیبی در ذهنش شکل می گیرند که به نظر می رسد برای او خطر مرگ‌را به همراه دارند

  40. در همسایگی یک نفر خانه ویلایی زیبایی وجود دارد که سالهاست خالی از سکنه است. یک روز یکی از همسایه ها به طور اتفاقی متوجه می شود که خانه خالی نیست و یک خانواده ۳ نفره مایلیخولیایی در ان زندگی می کنند که هیچکس متوجه وجودشان نشده است

  41. شخصی حین گردش در طبیعت وقتی در حال راه رفتن در یک نیزار بزرگ است مورد حمله یک مار قرار می گیرد که پایش را نیش میزند. او که به هیچ چیز دسترسی نداشته فقط پایش را با یک تکه پارچه محکم می بندد و سعی می کند خودش را به یک مرکز درمانی برساند اما در نیمه راه بیهوش می شود. وقتی که به هوش می آید متوجه می شود جای نیش مار ورم کرده و به جای عفونت از جای زخم ذرات طلای مایع بیرون می زند که در برخورد با هوا سفت می شوند

  42. امید به سرازیری بعد از شیب، به پسر انرژی کافی برای رکاب زدن و بالارفتن از سر بالایی تند مسیر هر روز، به مدرسه را می داد.
    دانه های درشت عرق را با آستین از کنار شقیقه هایش پاک کرد و با سنگینی بیشتر رکاب زد. درست وقتی از تپه سرازیر شد چشم هایش به آن چادر های بزرگ افتاد باورش برای پسر سخت بود خبری از ساختمان های قدیمی و قهوه ای مدرسه نبود به جایش انتهای سرازیری چادر های بزرگ سیرک نمایان شده بود.

  43. شخصی بعد از ۸ سال تلاش و درس خواندن در مقطع دکتری، درست زمانی که دارد خودش را برای دفاع از پایان نامه اش آماده می کند از دانشگاه اخراج می شود.

    بعد از ۳۰ سال زندگی در یک خانه قدیمی بزرگ و خو گرفتن به آن، آدم پولدار دست به نقدی پیدا می شود که می خواهد به هر قیمتی که شده خانه را بخرد.

    زنی تنها و افسرده که برای بیرون آمدن از پیله تنهایی اش هر روز مدتی در پارک قدم می زند با گربه ای روبرو می شود که حرف می زند

  44. در فضای اینترنت در جستجوی این بودم که برای کار خودم محتوا تولید کنم ، که یک باره با مدرسه نویسندگی و استاد کلانتری اشنا شدم

  45. دقیقا همینطوره! و همچنین میتونیم این موارد رو در جریان “آزادنویسی” پیدا کنیم. و همون هم ایده ای باشه برای شروع یک داستان جدید…

  46. احساس کردم یکی داره گوشه لباسم و به طرف خودش می کشه ، از ترس آب پاش که با اون مشغول آب دادن به گلها بودم از دستم افتاد آخه جز من کسی توی خونه نبود . احساس کردم کشش بیشتر شد. دیگه طاقت نیاوردم به سرعت به عقب برگشتم تا هرچه زودتر از این هول و ولا رهایی پیدا کنم که چشمم توی چشمان درشت و درخشان شفلرام افتاد که با لبخندی زیبا نگاهم می کرد.گفتم : توتو… وعشقی بی نظیر تمام وجودم را فراگرفت …..

  47. -حسین امروز چک آپ داری حواست باشه ناشتا باید باشی . بعد کت و شلوارت رو از خشکشویی سرکوچه بگیر که می خواهیم شب بریم خواستگاری
    مامان شب نمیریم خواستگاری! آزمایش ام رو ببین! دکتر گفت فقط تا دو هفته زنده ام !

    2- مامان صبح امتحان دارم بیدارم کن یه مروری بکنم . باشه دخترم .
    مامان داشتم کتابمو مرور می کردم سرم گیج میرفت حالم خوب نیست . مادر: چندبار گفتم اول صبحانه ات رو بخور و بعد برو سراغ درست!
    دختر از جلسه امتحان برگشت مامان من هنوز حالم خوب نیست .دخترم بخواب خسته ای!
    ساعت 10 شب مادر درحالی که نگران شده که دختر چرا انقدر زیاد خوابیده به اتاقش می رود و صدایش می کند هر چقدر تکانش می دهد بیدار نمی شود در حالیکه آزیرهای امبولانس دور می شوند دختر نیز با سکته قلبی خانه را ترک کرده است .
    3- روزگاری پسربچه ای با صدای بلند حرف می زد و هرچه که از مادر و پدر می خواست با جیغ و داد می گفت تا اینکه روزی آن پسربچه وقتی از خواب بیدار شد خودش را در شهری و خانه ای دیگر دید هر چه صدا می زد کسی به او توجهی نمی کرد و بعد روی تابلو اول شهر دید : به شهر بی صدا خوش آمدید !
    4-دختر و پسر در آرزوی وصل تمام برنامه های عروسی رو چیده بودند . سالن عروسی رو هماهنگ کرده بودند لباس عروس هم پرو شده بود و آماده پوشیدن تمام کارت های دعوت هم برای آخر هفته داده شده بود.
    خبر فوری خبر فوری به دلیل اوج شیوع کرونا تمامی سالن ها و مجالس تا اطلاع ثانوی تعطیل است !!
    5- مدتی است که پادرد دارم ولی کارهای خونه مجال فکر کردن به اون رو بهم نمیده .تا اینکه یک روز صبح وقتی از رختخواب بلند شدم نتوانستمروی پایم باستم و افتادم زمین . بلند شدم دوباره افتادم و متوجه شدم دیگه نمی تونم روی پایم بایستم …
    6- جلسه رووسا و مدیران و معاونین سازمان است همگی تشریف بیاورید . خانم مهندس شما تشریف نمیارید ؟
    من که کارشناس هستم دعوت نیستم از نظر من شما در حد معاون هستید تو این جلسه بااجازه من حاضر بشید
    و فقط من به عنوان کارشناس در ان جلسه حاضر بودم و به سوالات مدیر پاسخ دادم این طور که مشخص بود در حال بررسی مدیران آینده برای سازمان هستند …
    7-ساعت 5 صبح پرستار بچه پیام داده مه دیگه نمیاد برای پرستاری! وای من ساعت 8 صبح جلسه مهمی دارم نمی تونم مرخصی بگیرم خدایا چه کار کنم؟ کسی هم ندارم که بچه هام رو نگه داره همسرم هم ماموریت هست
    مغزمدر حال ترکیدن هست مدیرم رو من حساب کرده پاک گیج شدم!!
    8- روز جمعه مراسم عروسی است لیلا من می رم کارت ها رو پخش کنم . آسانسور رو می زنم در حالیکه یک پا را به داخل آسانسور گذاشته و می خواهم پای دیگر رو بگذارم آسانسور سقوط می کند و من در چاله آسانسور سقوط کردم و مراسم عروسی بهم خورد ومن برای همیشه فلج شدم
    9- از کارمندی خسته شدم از نق و غرهای همیشه همکاران و از حقوق پایین خسته شدم باید تصمصم بگیرم 20 سال کار در یک سازمان دولتی که جلوی تمام خلاقیت و ایده هام رو گرفته و جز ناراحتی اعصاب و پاگذاشتن روی علایقم ثمری برام نداشته است . فردا صبح استعفایم رو می نویسم و دیگر به اون زندگی برنمی گرم…
    10-نزدیک زایمانش هست باید سریع به بیمارستان برسه .کسی همراه نداره ؟ نخیر همسرش که معتاده و معلوم نیست کدوم گوشه خیابونا افتاده و پدر و مادری هم نداره
    11-در حالیکه فریاد میزنه و نگران فرزندش هست آرزو میکنه فرزندش سالم به دنیا بیاد کرونا گرفته و وضعیت خوبی ندارد ریه هاش درگیر شده . پزشک ها سریع بر بالین مادر می آیند فرزند ر شکم مادر مرده است و مادر نمی داند بعد از زایمان مادر منتظر نوزادش است و پرستارها سردگم هستند که جواب مادر را چه بدهند ؟

  48. در خیابان در میان آدم‌ها حرکت می‌کرد. افکارش اتفاقات دیروز تا حوادث سال گذشته را یکی یکی مرور می‌کرد. ذهنش کاملا پرواز کرده بود. کسی با تنه به او خورد.
    -خانم مگه کوری، حواست کجاست.
    همین صدا لازم بود تا متوجه چیزی عجیب شود. از دستان ریزه میزه آنا که تا چند دقیقه پیش باعشق فشارش داده بود خبری نبود.
    2- طبق عادت جمعه ساعت 5 صبح به سمت کوه حرکت کرد. به محل همیشگی‌شان که رسید، خبری از کوه نبود.
    3- در رختخواب جابجا شد. دستش را دراز کرد تا کمی بدنش کش بیاورد. همیشه عادت داشت به انجام این کار.
    ناگهان با چیزی نرم و باریک برخورد کرد. با ترس و لرز چشم بازکرد. ناگهان خود را چشم در چشم ماری بزرگ دید.
    4- طبق عادت 7 صبح از خانه بیرون رفت. تا به محل کارش برسد. معمولاً یک ساعت زودتر می‌رفت تا زودتر از بقیه در را باز کند. وسط راه یادش آمد که کلیدها را گم کرده است.

  49. باسلام
    ۱۵ عنوان تمرین قطع جریان زندگی روزمره
    ۱/خراب شدن دستگاه کارت خوان و رسیدن مشتری بد حساب و سو استفاده گر
    ۲/سکته  کردن یکی از مشتری ها در حال خرید کردن
    ۳/جوهر ریزی خودکار روی لباس پنج دقیقه مونده به جلسه حضوری کاری
    ۴/پاره شدن کتاب امانتی
    ۵/رسیدن بسته معیوب سفارشی  برای مشتری ای که وسواس شدیدن به موقع انجام دادن کاره دارد
    ۶/کرونا گرفتن و بهم ریختن برنامه ها
    ۷/سوختن غذا و شروع جرو بحث و غر غر شنیدن
    ۸/دزدیده شدن کیف  حاوی مدارک  یک ساعت مونده به جلسه دادگاه
    ۹/قطع شدن برق در یکی از روزهای داغ تیر ماه
    ۱۰/خراب شدن ترازو و کساد شدن کار

    ۱۱/خواب افتادن روز امتحان
    ۱۲/خراب شدن گوشی و فلج شدن کار و زندگی
    ۱۳/دیر رسیدن بسته سفارشی و اضطراب
    ۱۴/خراب شدن ماشین سر بزنگاه
    ۱۵/شنیدن صدای انفجار و آسمون غبار گرفته از دود

  50. 1-اول که صبح وارد آشپزخانه شدم مرغی را دیدم که روی پیشخوان بال بال می زد و ادعا می کرد که عمه گمشده ام است!
    2-مادر می گوید حق نوشتن نداری! آخر کنکور نزدیک است.
    3-به خاطر سیل باید خانه را ترک کنیم و کتاب هایم را پشت سر جابگذارم.
    4-کیک سفارشی می سوزد. می آیم کیکی دیگر درست کنم فر خراب می شود.

  51. مدرسه برای لباس دانش آموزان پایه ششم رنگ را اشتباه سفارش داده بود خیلی دیر شده بود چون تقریبا همه رفته بودند فروشگاه و لباس را خریده بودند حالا مدرسه گفته بود که رنگ لباس عوض شده و شما باید لباس با طرح جدید را بخرید. پدرش رفته بود فروشگاه که لباس جدید را بخرد و لباس قدیم را پس دهد اما وقتی رفت فروشگاه دید زلزله ای به پا شده و فروشنده لباسها را پس نمی گیرد و یک نفر یقه فروشنده را گرفته بود که او را کتک بزند و مجبور کند که لباسها را پس بگیرد. ولی فروشنده عصبانی زیر بار نمی رفت.

  52. روزی میخواستم به مدرسه بروم ولی مردم ان روز حالت عادی نداشتند و بعضی از ان ها که قیافه ترسناکی هم داشتند دنبال یک سری دیگر از مردم میکردند تا ان ها را بخورند و ان ها نیز فرار میکزدند و من متوجه شدم بعضی از مردم تبدیل به زامبی شده

  53. روزی میخواستم به مدرسه بروم ولی مردم ان روز حالت عادی نداشتند و بعضی از ان ها که قیافه ترسناکی هم داشتند دنبال یک سری دیگر از مردم میکردند تا ان ها را بخورند و ان ها نیز فرار میکزدند و من متوجه شدم بعضی از مردم تبدیل به زامبی شده

  54. 10- هر روز صبح برای خرید نان از خانه بیرون می رفت. صبح شنبه در خانه را که باز کرد هیچ پله ای ندید. خانه شان در طبقه پنجم بود. آسانسوری هم نبود و حالا هیچ پله ای نبود. از بالای پله هایی که حالا نبود به زمین که نگاه کرد ترسید و به خانه برگشت و فورا در را بست. دوباره در را باز کرد هیچ پله ای نبود.
    در آینه که نگاه کرد تصویر خودش را ندید. فکر کرد خواب می بیند. تمام آینه ها را نگاه کرد. هیچ کدامشان هیچ تصویری را نشان نمی داد.

  55. روزی میخواستم به مدرسه بروم ولی مردم ان روز حالت عادی نذاشتند و بعضی از ان ها که قیافه ترسناکی هم داشتند دنبال یک سری دیگر از مردم میکردند تا ان ها را بخوذند و ان ها نیز فرار میکزدند و من متوجه شدم بعضی از مردم تبدیل به زامبی شده اند

  56. حوادثی که باعث قطع جریان روزمره شخصیت های داستانم شد:

    یه روز که رضا از خواب بیدار می شود که طبق روال عادی و همیشگی دوش بگیرد، ابگرمکن خراب است و آب گرم ندارد که برود دوش بگیرد و این باعث برهم شدنش می شود و با همان موهای چرب و شاخ شاخیش مجبور می شود سرکارش برود.

    مادر رضا، صبح که از خواب بیدار می شود و می خواهد چایساز را روشن کند که صبحانه را آماده نماید، متوجه می شود که برق قطع شده است با بدبختی کتری را از ته کابینت پیدا می کند و مجبور می شود که آب را در کتری جوش بیاورد که کمی طولانی تر از همیشه وقتش را گرفت و همین باعث شد که اول صبح با استرس مواجه شود.

    رضا همین که رفت توی پارکینگ که ماشین اش را بیرون بیاورد متوجه شده که کلاغی از نورگیر گوشه حیاط که به پارکینگ هم راه داشت، اونجا گرفتار شده و سر و صدا می کند خلاصه به آتش نشانی زنگ زد و ماجرا را گفت آنها هم سریع خودشان را رساندند اما کمی زمان برد تا توانستند کلاغ بیچاره را نجات دهند و آن روز رضا به خیلی از کارهای اول صبح اش به موقع نرسید . کلا روز خوبی را شروع نکرد و تا آخر شب دمق بود.

    مادر رضا: وقتی به مزون رفت متوجه شد که چرخکار ماهرش دچار ویروس کرونا شده است و نمی تواند سرکار حاضر باشد. کلی هم سفارش مشتری داشت که باید تا فردا تحویل دهد بنابراین با مدیریت خودش و کمک سایر همکاران توانست مشکل را تا حدی تعدیل نماید اما خیلی برایش سخت بود تا کارها را به نتیجه برساند و به مشتری تحویل نماید.
    رضا: با هر سختی بود بالاخره به محل کارش رسید، دستگاه بالابر ساختمان کار نمی کرد و مجبور شد 4 طبقه را با پای پیاده نفس زنان بالا برود.

  57. من یک آدم عادی بودم و یک زندگیه عادی داشتم … البته این برای گذشته است. آن روز منحوس که از خواب بیدار شدم سایه های اطرافم به حرکت در می آمدند. کتاب های داستانم ، در واقع شخصیت های ترسناکم… زنده شده بودند و من گیر افتاده بودم درست میان یک دسته آدم خوار و آدم کش و خون آشام و زامبی.

  58. با برادر کوچکم از خیابان رد می‌شدیم که دستش را از دستانم جدا کرد و با ذوق و شوق به سمت پارک رفت هرچه اورا صدا زدم توجهی از جانب او ندیدم که ناگهان تصادف کرد، پس از مدتی که حال او در بیمارستان بهتر شد، پس از تحقیقات دکتر با تاسف گفت حافظه اش را از دست داده

  59. ۱. معلمی که هر روز ریاضی درس می‌دهد. یک روز که وارد کلاس می‌شود، می‌بیند که حتی حاصل‌ضرب ۲×۲ را نمی‌داند.

    ۲. مردی هر روز پیاده مسیری تکراری را برای رسیدن به محل کارش طی کند. تا اینکه یک روز می‌بیند آن مسیر را بسته‌اند و او مجبور است از مسیر دیگری که طولانی‌تر است برود.

  60. هنگامی که از خواب بیدار شدم ناگهان خود را در دنیای کتاب ها یافتم، تا چشم کار می‌کرد کتاب بود و کتاب، برخی به شکل خانه و برخی شکل پرنده، دیگری کلماتش در رود جاری بود و دیگری مانند حیوانی زیبا در حال گشتن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *