تجربهنگاری روز دهم سمپوزیوم نویسندگی:
- امروز دربارۀ اهمیت مشاهدۀ جهان اطراف حرف زدیم.
- گاهی چند دقیقه خیره شدن به یک اثر هنری یا مناظر و اشیای اطرافمان میتوانند مانند مراقبه آرامش و تمرکزمان را افزایش بدهد.
- با تقویت توجه و تمرکز و افزایش کنجکاوی که میتوانیم به کشف و خلق آثار و ایدههای نو امیدوار باشیم.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
با توجه کامل به محیط پیرامون خودمان نوع خاص و عمیقی از سرزندگی و پویایی را تجربه میکنیم.
تمرین:
ده دقیقه یا بیشتر از پنجرۀ خانه یا محل کارتان به بیرون خیره شوید و سپس از احساسات و افکار خودتان بنویسید.
به چیزهایی توجه کنید که قبلاً از دید شما پنهان بوده یا توجهی به آنها نداشتهاید.
سعی کنید حتما موبایل خودتان را قطع کنید تا حواستان پرت نشود.
44 پاسخ
http://www.morteza-abbasi.ir/472/rahzanha/
ساعت يك و بيست و پنج دقيقه ظهر بود كه از پشت پنجره نمازخانه واقع در طبقه سوم ساخنمان اداره ام به بيرون خيره شدم. درست پايين پنجره، ايستگاه اتوبوس پارك وي درانتظار مسافراني كه با ديدن اتوبوس قرمز بزرگ آكاردئوني مي دويدند تا جانمانند، چسبيده به پياده رو سنگفرش شده، ايستاده زير نور آفتاب، خميازه ميكشيد. خيابان شكمش را زير تردد اتومبيلها ، سفره كرده بود. آنطرف خيابان، دو مسافرخانه شانه به شانه هم قامت كج و كوله خود را پشت رديف درخت چنار ميپوشاندند. تازگيها صاحب مسافرخانه پس از سالها بهره كشي از اتاقهاي كهنه و زه وار در رفته، دست به جيب شده و قاب پنجره بعضي اتاقها را با مدل جديد عوض كرده و وصله ناجوري به ديوار سيماني زده و با باقيمانده پولش براي چند اتاق طبقه بالا پرده جديد خريده است.
عابران مثل بستني وارفته زير تيغ آفتاب در مسير هدفشان حركت ميكردند. اينجا در اين خيابان تعداد مسافران كيف وساك به دست زياداست. مسافراني كه شوق سفر دارند و همراهاني كه غم بدرقه دارند. آنطرفتر كمي دور در سمت غرب، گوشه تابلوي بيمارستان به چشم ميخورد و در كنار آن در پاركينگي بزرگ، اتوبوسهاي از راه رسيده، زيرسايبان نصفه پاركينگ نفس چاق ميكنند. كمي دورتر، گنبد كاشيكاري مسجدي، تابلوي مدورفيروزه اي را بين شاخه هاي بلند درخت عرعر به نمايش گذاشته است. دو خيابان پشت تر رديف ساختمانهاي بلند كه بي صدا حجمه اي از آدمها را در دل نگه ميدارند كنار هم به تفاهم ايستاده اند.پنجره-اي باز است وگوشه پرده اي بخاطر جريان باد كولر خانه، به بيرون پرت شده، دست و پا ميزند.
با وجود حضور هميشگي گرد وخاك، سايه اي از برج ميلاد و راه زيگزاگي منتهي به ساختمان دانشگاه علوم تحقيقات به چشم ميخورد.
اما اينطرف در انتهايي ترين خط شرق پشت غباري كه حجمش بيشتر است، لبه هشتي قله دماوند سر بر آورده از پشت كوههايي كه بيهوده حس رقابت دارند نمايان است. در ميدان كه چند قدمي با ساختمان فاصله ندارد تابلوي اعلام آلودگي هوا، با تمام خانه هاي مربعي سبزش، بي تفاوت دروغش، خاموش همه چيز را پايش ميكند.
اینبار، وفتی به سمت پنجره میروم، نه برای پیدا کردن ماشینی هست که ده دقیقه هست که دزدگیرش دارد اعصاب همه را داغون میکند یا صدای مهمانهای همسایه ای که خداحافظی شان را تا دم ماشین کش داده اند! انگار نه انگار که ساعت ۲ بعد از نصف شبه! نه از روی کنجکاوی، که ببینم زنی که کیفش را موتوری توی خلوت کوچه زده، بیچاره چجوری دارد تا سر کوچه میدود و فریاد میزند آی دزد، آی دزد! ….
اینبار دارم خود پنجره را نگاه میکنم. و در داخل این قاب، چیزهایی میبینم که تا حالا ندیده ام: آشیانه پرنده ای در دل شاخه های درخت روبرو، که تا حالا ندیده بودم، فقط جوجه ای را که چند روز پیش زیر درخت افتاده بود، دیدم.
گربهُ شَلی که خود را زیر ماشینها قایم میکند و هر رهگذری را التماس میکند بامید خوراکی ای! و گربه های دیگر، که منتظرند کسی کیسه ای توی سطل زباله بیندازد و آنها بلافاصله حمله کنند، بامید یافتن چیزی برای خوردن!
و از آن دردآورتر! انسانهای زباله گردی که بامید یافتن پلاستیکی، چیز قابل باز یافتی، دم به ساعت سطل زباله را زیر و رو میکنند.
راستی، چقدر پشه و مگس های اطراف سطل آشغال زیاد شده اند!
ساختمان نیمه کاره ای که آنطرفتر، به طبقه سوم رسیده.
و این بغل ساختمانی قدیمی که دارد خراب میشود و پیمانکار، آجر به آجر دارد پایین میرود.
ساختمان روبرو تازه پنجره هایش را رنگ زده.
یا کریم های پشت شیشه دست از خواندن نمیکشند
پرنده ها که عکس آسمان را توی شیشه های رفلکس میبینند و شیشه را تشخیص نمیدهند و با شدت به شیشه میخورند! طفلکی ها، …. و کسی هم حواسش به این موضوع نیست!
اون ساختمان بلند ته کوچه که اصطلاحاً روف گاردن هست! شبها روی پشت بام، زیر آلاچیق، چقدر کیف دارد!
همه گفتند کوچیکه ، پشیمون میشی ، اتاق تو در خانه پدری نصف کل این خونه هست
اما مامان گفت ببین خودت چی میخوای!
و من عاشق این دو پنجره اتاق خواب شدم که الان دیگه جاکولری نداره
پنجره های اتاقم که رو به حیات باز میشد
پنجره های سراسری اتاق که تلفیقی از پنجره و دیوار جداکننده خیابون از خونه بود
درچه های پشت بوم بالای همون اتاق
پنجره های خونه مامان بزرگ
و حالا پنجره های ساختمانهای روبرو که هنوز بعضیشون ارتفاع نگرفته بود
نیاز نیست فکر کنم
اندیشه من رو سوار میکنه و میره ،گاهی به جاهایی که خودم هم نمیدونم یا نمیخوام
و کلمات ریزتر و ریزتر میشن
راستی از کدوم پنجره میشه نشست و گذر عمر ۳۵ساله رو دید
رهگذری گذشت
میخوام درباره موضوعی بنویسم
اما فکر دوست داره مثل پرنده ای که پنجره دیده پرواز کنه
آزاد پرواز کنه
خودم کجا هستم
بسه دیگه به خودت بیا دختر
بازهم پر قدرت ادامه بده… تو میتونی ،فقط کمی متمرکزتر و صبورتر ادامه بده.
صحبت از تغییر دیدگاه نویسنده نسبت به جهان شد و من بازهم یاد نامه های نیما یوشیج در کتاب حرف ها و همسایه ها افتادم:
“عزیز من! آیا آن صفا و پاکیزگی را که لازم است، در خلوت خود مییابی یا نه؟ عزیز من! جواب این را از خودت بپرس. هیچکس نمیداند تو چه میکنی و تو را نمیبیند.
آیا چیزهایی را که دیده نمیشوند، تو میبینی؟ آیا کسانی را که میخواهی در پیش تو حاضر میشوند، یا نه؟ آیا گوشهی اتاق تو بهمنظرهی دریایی مبدل میشود؟ آیا میشنوی هر صدایی را که میخواهی؟
میبینی هنگاهی را که تو سالهاست مردهای و جوانی که هنوز نطفهاش بسته نشده، سالها بعد در گوشهای نشسته، از تو مینویسد؟
هروقت همهی اینها هستی داشت و در اتاق محقر تو دنیایی جا گرفت، در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن.
اگر جز این است، بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهریست، مثل اینست که تاجری برای شمردن پولهای خود در به روی خود بسته است. دل تو با تو نیست و تو از خود، جدا هستی. آن تویی که باید با تن باشد، از تو گریخته است. شروع کن به صفا دادن شخص خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت… آن خلوت که ما از آن حرف میزنیم عصارهای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر.”
پن: این نامه اول از نیما بود. باقی نامه ها رو میتونید از همین سایت مدرسه نویسندگی بخونید. (یه سرچ ساده کافیه تا پیداش کنید)
پشت پنجره نویسی… (خانه پدری)
گوشی رو ده دقیقه کوک کردم و رفتم خودمو جسبوندم به کنار پنجره،
مامانم از راه رسید و گفت داری چکار میکنی چرا به اطرافت خیره شدی،گفتم :سلام مامان ،
دارم مشق مینویسم حواسمو پرت نکن
مامانم گفت به حق چیزهای نشنیده،از بس کنج اتاق کز کردی که عاقبت مثل وکیل ابرام شدی(یکی از اقوام مامانم اهل کتاب خوندن بود و از فرط فکر و خیال دیوونه شد و راهی بیابون)
گفتم مادر من ،مشق دارم خب ،
قراره ده دقیقه از پنجره به بیرون نگاه کنم و مشاهداتم رو بنویسم
خب کجا بودم،بزار بیبنم چی میبینم ،درخت عناب اونم مثل برادرم تک وتنهاست
تنور گوشه ی حیاط،
سبدهای پلاستیکی میوه،دو تا درخت خونه ی آقای مهدی زاده که به حیاتمون نگاه میکنن چه قدر فضولن ،
گربه روی دیوار که در حال رد شدنه،آهان کولر خونه عمه کبری و سایبونش
حالا زوم میکنیم ببینیم چه میگن این دار و دسته
تنور هستم ….
بله …
دوباره معرفی میکنم تنور هستم ،۳۳ ساله که با مامان شما مراوداتی دارم ،اولین بار که مامانتون به دیوارهای من نون پخت شما تو شکمشون تشریف داشتین،قدر این اینجور مامانایی رو باید دونست
دلم به حال مامانتون میسوزه، از پنج سال پیش که خواهرتون رو از دست دادین به این فکر میکنم که من داغترم یا دل آتش گرفته مامانتون
گربه ی رو دیوار یه لحظه وایساد و خیر خیر نگاه کرد
، شاید تو دلش گفت اینجا دیگه کجاست این دختره داره با در و دیوار حرف میزنه !؟
یه کم اون طرف تر سبدای پلاستیکی میوه از سر و کول هم بالا میرفتن و همدیگه رو هل میدادن،سبد ریزه گفت: ما رو فراموش کردی ،ما نشونه سحر خیزی باباهستیم
یه دفعه داد و بیداد سایه بون کولر عمه کبری رفت بالا و شروع کرد به جلز و فلز کردن که پوست تنم آتش گرفت، یه عده زیر این سقف، باد کولر به خورد تنشون میدن و من این بالا باید هوا دار جناب کولر باشم
دلم به حالش سوخت و گفتم :راست میگی ،سایه بودن خیلی سخته،فدا کاری و از خود گذشتگی میخاد ولی چکار میشه کرد گاهی وقتا باید ساخت و سوخت … همین موقع بود که
آلارم گوشی به صدا در اومد و مامانم بهم گفت:
اگه خل بازیات تموم شده بیا یه نوبت برام بگیر چشمم خیلی درد میکنه
پنجره، کوه و هوای دیوانه
با بیمیلی سمت پنجرهی اتاقم میروم. پنجره را باز میکنم و به منظرهی تکراری هزار بار دیده شده نگاهی میاندازم. با خود میگویم (فقط تمرینه ده دقیقه تماشا کن و تموم.)
شروع به تماشا میکنم. آسمان ابری و گرفته است. انگار کسی با انگشت غولآسایش ابرها را در هم آمیخته و خواسته ناشیانه در دل آسمان نقاشی بکشد.
به منظرهی رو به رو نگاه میکنم. آن اوایل که به این آپارتمان اسبابکشی کردیم یعنی ۱۲ سال پیش، از همین پنجره منظرهی شهر جلوی چشمانم گسترده شده بود. اما حالا با رواج ساخت و سازهای فراوان تمام شهر پشت آپارتمانهای کوتاه و بلند محله گم شده است. اما باز هم میشود از منظرهی کوچه و حیاط آپارتمانمان لذت برد. درختهای فراوانی که در این محله کاشته شده توانسته یک تنه چهرهی کوچه را نجات دهد و آن را زیبا نگه دارد.
کمی بیشتر خم میشوم تا دید بهتری داشته باشم. حیاط آپارتمان بغلی هم با گلهای رنگارنگش بسیار زیباتر شده.
حالا از کمر از پنجره خم شدهام. خدای من! پاک فراموش کرده بودم زمانی این منظره از پنجرهی اتاقم به راحتی قابل دیدن بود. درست سمت چپ من که به جهت شمال است رشته کوههای البرز قرار دارند. لعنت به این همه ساخت و ساز که این منظره را ربودند.
چراغ سبز کهفالشهدا از دور سو سو میزند. چه جالب همین الان چراغهای مسیر پیاده روی توچال هم روشن شد.
ناگهان هوا دیوانه میشود. ابرهای سمت کوه با حرکتی شبیه گردباد نزدیک میشوند و خبر از یک طوفان بهاری قریبالوقوع را میدهند.
وزش باد شدیدتر میشود. شاخههای درختان بدون هیچ اختیاری در دستان باد به شکل وحشیانه و شلاق مانندی تکان میخورند. برگها با صدای خش خش به صورت یکدیگر سیلی میزنند.
کبوتران بینوا در جنگ با باد سرکش سعی میکنند تعادلشان در پرواز را حفظ کنند.
حالا ابرها بعد از کلی غرش و رعد و برق پراندن یک دل سیر گریه میکنند.
دوباره از کمر خم میشوم و تصویر رشتهکوههای البرز را نگاه میکنم که پشت تکهای ابر رقیق و باران شلاقی محو شده است. حالا چراغ کهف به سختی دیده میشود. با خود فکر میکنم کسانی که الان در راه توچال بودند مثل یک موش آب کشیده شدهاند.
از بوی برگها و بوی خاک و بوی عطرآگین بهار به عطسه میفتم. خودمم هم در شرف تبدیل شدن به همان موش معروف هستم. سرم را داخل میآورم و از پشت پنجره هوای دمدمی مزاج اردیبهشتی را تماشا میکنم. دسته ای لباس آویزان به بند رخت آپارتمان رو به رو توجهم را جلب میکنند. گویا با تقلای زیاد سعی دارند خود را روی بند رخت نگه دارند. امیدوارم در این جنگ نابرابر پیروز شوند.
دوباره برای آخرین بار از پنجره خم میشوم و مسیر ابرهای تیره را دنبال میکنم. انتهای مسیر که به کوهستان ختم میشود ابرها پراکنده شدهاند. رو به لباسهای آویزان میکنم و میگویم : (هوای بهاره، دیوونهس اما پایدار نیست زود تموم میشه. دووم بیارید.)
پنجره را میبندم و حولهای را از کمدم برمیدارم و موهای خیسم را خشک میکنم.
از پنجره بیرون را نگاه می کنم. اینجا لازم نیست خیلی دقت کنی تا چیز تازه ای ببینی چون همه چیز تازه است. کپنهاگ با آسمان ابری، گرفته و خاکستری. و باران که یک ریز می بارد. هوای بیرون سرد است. برای ما و از دید ما, همه لباسهای زمستانی شان را پوشیده اند، ولی خودشان می گویند که اینها لباس های بهاره هستند. زمستان خیلی سردتر از حالاست. گاهی زن یا مرد دوچرخه سواری از خیابانهای خلوت این شهر عبور میکند. از پنجره که نگاه می کنی همه چیز آرام است. حتی پرنده های اینجا خیلی آرام تر از پرنده های تهران هستند. ترسی از آدمها ندارند. با پرهای تر و تمیز و درخشنده به این سو و آن سو می روند. اصلا” رنگها اینجا خیلی درخشنده تر هستند. سبزی برگ درختها ، درخشش گلبرگ ها و رنگ پرهای پرندگان. شاید علت آن تمیزی هوا باشد. هرچه باشد آسمان لطف خاصی به این شهر و مردمانش دارد. برای همین است که هر روز و گاه روزی چند بار, باران خود را نثارشان می کند. مردم اینجا به باران خو گرفته اند. بچه های خیلی کوچک هم در باران، با کالسکه های سرپوش دار به خیابان می زنند و هوای تازه و پر از لطافت را به ریه هاشان می رانند. با این همه باران اما، در هیچ کجا آب جمع نمی شود، خیابان ها بسته نمی شود و راه بندان به وجود نمی آید (مثل اینکه قرار بود آنچه را که از پنجره می بینم را بنویسم، نه آن چیزهایی که نمی بینم!!!)
با این همه اینجا دلگیر است. ذهنم، خیالم و آرزوهایم در تهران است. دلم برای تهران آفتابی ، شلوغ و پر از دود تنگ می شود. اینجا خیلی زیباست ولی تهران من نیست. تهران را دوست دارم، تهران پدر و مادرم است. پدر و مادری که هر چند کم بضاعت هستند اما به آنها عشق می ورزم.
امروز بیش از ده دقیقه به بیرون خیره شدم. حوالیِ ساعت نه صبح بود. اولین چیزی که بعد از این همه پشتِ پنجره ایستادن نظرم را جلب کرد دیدن سیم برقهایی بود که یکی از آنها از اینطرف کوچه به آن طرف کوچه و به دو ساختمان روبرویی وصل شده بود. خیلی نامنظم و بیظرافت که توی ذوق میزد و من ندیده بودم. یادم آمد که میتوانم دلیلش را از همسرم بپرسم. میدان برج بود که کبوترخانهای از زمان صفویه در آن بنا شده و درست وسط میدان است و درختان اطرافش از لابلای ساختمانها بیرون زده قابل دیدن است. داشتم به این فکر میکردم که قرار است چه چیزی ببینم که با دیدنهای روزهای دیگر متفاوت باشد که زنی باماشین سفیدی روبروی ساختمان ما پارک کرد. آنقدر ماشین را به کنار چسباند که گل و گیاههای کنار را کاملاً له و لورده کرد. با خودم گفتم: “خب یه کم اینطرفتر.” دلم میخواست زودتر بیاید پایین. اما خیلی طولش داد. هر چه فکر کردم که این ماشین اسمش چیست یادم نیامد نه! شاید هم اصلا بلدش نبودم. شکلش آشنا بود ولی اسمش نه. بعد به این فکر کردم که چقدر کم اسم ماشینها را بلدم. همون پراید و سمند همگانی. نهایتاً پژو پارس. باید اسم ماشینها را یاد بگیرم. بعد به گلهای له شده نگاه کردم. گلها صورتی بودند. از همان نمونههایی که فراوانش را در کیش دیده بودم. بعد تا جایی که دیدم اجازه میداد به تمام درختان و گیاهان نگاه کردم غیر از درخت کاج بلند سمت راستی اسم بقیه را هیچ بلد نبودم. یاد کتاب تا میتوانی بنویس افتادم. که نویسنده اشاره کرده بود یکبار یک کتاب خیلی مفصلی دربارهی گیاهان خریده و در شهر تابیده تا با گل و گیاهها آشنا شود و آنها را بشناسد. خب واقعاً و بخصوص برای یک نویسنده لازم است. زن بلاخره پیاده شد. با یک دامن بلند آبی و یک پیراهن مردانهی جین آبی. کلون کلون تا در عقبِ ماشینش رفت و دوتا عصا درآورد و زیر بغل گذاشت. و افتان و خیزان تا چند متر آنطرفتر در خانهای ایستاد که یک طبقهاش آرایشگاه بود البته بدون تابلو. در دلم روحیهاش را ستودم و گفتم: “بازم زود قضاوت کردی. شاید پارک کردن با این وضعیت برایش کار شاقی بوده باشد.” یاد آن روزی افتادم که از پنجرهی قدی بالکن داخل همان طبقه را دیده بودم که کسی روی تخت دراز کشیده بود و چند نفری با روپوشهای سفید در اتاق رفت و آمد داشتند. فکر کرده بودم حتماً آن کسی که دراز کشیده کرونا دارد و بقیه هم پرستار و اعضای خانوادهاش هستند. خندهام گرفت. بعد به این فکر افتادم در طی این سیزده چهارده سالی که ازدواج کردهام آخرین باری که آرایشگاه رفتهام کی بوده است؟ اهلش نبودهام هیچوقت. اگر هم کوتاهی مویی داشتم خواهرم انجام میداد. راحت و بیدردسر. بعد از خودم پرسیدم آیا واقعاً آرایشگاه رفتن برای یک زن چقدر اهمیت دارد؟ بعد به خودم فکر کردم. به اینکه چقدر دیر به دیر خودم را در آینه نگاه میکنم. به اینکه وقتی میخواهم بیرون بروم بیشتر شبیه به هاکلبریفین لباس میپوشم تا شبیه به یک خانم بزرگسال مبادی آداب. از قیاس خودم با هاکلبریفین خوشم آمد. از اینکه بخصوص در چند سال اخیر در درون خودم از قید خیلی چیزها رها شدهام. میتوانم به یاد روحیهی نوجوانی زنگ در خانهها را در ظهر بزنم و فرار. میتوانم بلند بلند در خیابان بخندم. میتوانم با پسرم در خیابان دنبال هم بدویم و بخندیم. از شکلاتی شدن دور دهانم باک ندارم. از اینکه لابلای موهایم تارهای سفید سرک میکشند. از اینکه یک عالمه آرزو دارم. از اینکه وقتی عصبانی میشوم در بالش جیغ بکشم و پسرم را به همراهی دعوت کنم. از اینکه به بهانهی هورمونهایم پاچهی دیگران را بگیرم و دق و دلم را خالی کنم. از اینکه مورد دلخواه دیگران نباشم. از اینکه سنم با رفتارم نخواند. از اینکه واهمه داشته باشم حالا دیگری چه فکری خواهد کرد. از اینکه…
سه زن دیگر وارد آرایشگاه شدند. برمیگردم به آینه نگاه میکنم. خطهای خندهام عمیقتر از قبل شده است. هنوز هالهی کبود دور چشمهایم سر جایش است. صورت و بدنم همان حالت ظریف و لاغر همیشگی را دارند. نه! هنوز هم نیاز به آرایشگاه را در خودم احساس نمیکنم. اما خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم.
تا قبل از این کلاس به پنجره و بیرون از پنجره اتاق اداره توجه نداشتم یک دیدن بی عمق داشتم . تازه می تونم از بیرون پنجره هم به دورن پنجره نگاه بندازم قدرتی که ما ادمیزادها داریم تجسم و وانمود کردن مثلا من یک کبوتر باشم که دارم از پشت پنجره به داخل خونه نگاه م یکنم چه میشه یادم باشه اینو هم بنویسم .
سر خیابون خوش شمالی یک دادشرا بود همیشه می دیدم که متهمان و مجرمین دست و پا بسته را آنجا می بردند . بعضی چهره های وحشتنک و کثیف داشتند و بعضی چهره های جتلمن و پاکیزه از هر نوعی پیر و جوان همیشه می ترسیدم وقتی یکی از اونها رو می دیدم فاصله یک متهم و یک ادم معمولی چقدر کمه در حد چند قدم. بعد از چند مدت اونجا تبدیل شد به یک دانشگاه ! خیلی عجیب نیست یک مکان قضایی تبدیل به یک مکان علمی بشه خیلی دلم می خواد برم داخلش رو ببینم که بازداشتگاه تبدیل به کدوم کلاسه و یا اتاق مدیریت شده انگار وقتی وارد اوم اتاق ها میشی صدای فریاد صدای فحش و ناسزا می شنوی می ترسم کاش پیشینه این ساختمان رو نمی دونستم !
خیابون آزادی فکر کنک خاطرات زیادی داره از قدیم تا کنون صحنه هایی از مبارزهريال تظاهراتف راهپیمایی، جنگف آشوب… رو دیده دوست داشتم قدیمیترین درخت خیابون آزادی رو پیدا کنم و ازش مصاحبه بگیرم و کتابی بنویسم به نام خاطرات درخت آزادی!!! عجب بی نظم اند این درختان بلوار آزادی نمی دونم شاید به خاطر اسمشه یا بخاطر بی سلیقگی شهرداری ولی به فکر فرورفتم شاید در عین بی نظمی نظمی نهفته است تا به انقلاب برسه !
پنجرهنوشتی از اتاق زیرشیروانی
از نردبان چوبی بالا میروی و به اتاق زیرشیروانی میرسی. بلندترین ارتفاع خانه. آنجا دری به شرق دارد و چند پنجره به جنوب. روی صندلی مینشینی و از در شرقی بیرون را نگاه میکنی. باد ملایمی میوزد و صورتت را مینوازد. اگر هوا سالم و شفاف باشد، ازاینجا قلۀ دماوند را میتوانی ببینی، اما حالا حتی خطوط رشتهکوههای البرز، در هالهای از غبار، محو به نظر میرسد. اگر سر بهسوی شمال بگردانی، بخشی از گندمزار پیداست. گندمزارِ پشت دیوارک گلی که این روزها نرمنرمک از سبزیاش کاسته و بر زردیاش افزوده شده و حالا فقط سبزرگههایی ملایم، میان دریایی طلاییرنگ و مواج به چشم میآیند. دستهای از پرستوها به گندمزار فرود میآیند و وقتی سینههایشان به ساقههای گندم نزدیک شد دوباره اوج میگیرند.
صدای پسصحنه، صدای پیچش باد است میان بوتههای گندم و انبوه برگ درختان و نیز آواز گنجشکها و تکخوانی بلبلی که بهتناوب، آوازی در فضا رها میکند.
در جادۀ کنار گندمزار، اتومبیلها بهسان اتومبیلهای اسباببازی به رفتوآمدند و صدای خفیفی از آنها از دوردست به گوش میرسد. کنار مرز گندمزار و جاده، آتشی به پاشده و دودش به آسمان میرود. روی ساختمانی چندطبقه در دوردست، کلمۀ خطر به چشم میخورد و پرچم بزرگ ایران با تشویش به اهتزاز است. چشمهایت رد دو نفر را میگیرند که در حاشیۀ گندمها پرسه میزنند. دو زن؟ دو مرد؟ یک زن و یک مرد؟ پدر و دختر؟ پدر و پسر؟ دو دوست؟ … آنقدر دورند که فقط انسان بودنشان را تشخیص میدهی. تشخیص خصوصیات حتی ظاهریشان، دشوتر است اما نه به دشواریِ یافتن گردوهای سبز و کوچک، میانِ برگهای متراکم درخت گردو، اگر سرت را به جنوب بگردانی و چشمهایت را ریز کنی و میان برگهای درخت گردو بکاوی.
به پایین نظر میکنی و شکوفههای قرمز و شیپوریِ درختان انار، حسی از ترشمزگی را در ذائقهات برمیانگیزد و سر و نیمتنهات یک آن از تداعی آن مزۀ مَلَس، میلرزد. پنج درخت انار آنقدر درهمتنیدهاند که از بالا نه تنۀ درختان پیداست و نه شاخهها و وقتی مشغول تماشای بیقراریِ گنجشکها هستی، یک آن شانهبهسری بهسرعت باد از مقابل چشمانت عبور میکند و میان برگهای چنار، آنسوی استخر خالی، در سیاهیِ میان برگها از چشمانت گم میشود و زیر آن تاریکی مطلق درختان چنار، میتوانی جنبش حشراتی ریز و سفیدرنگ را بهدشواری دنبال کنی. آنسوتر، در پهنهای از باغ، بیشتر علفهایی که هیچوقت دوست نداشتی هرزشان بنامی، خشک شدهاند و اندکی هنوز سبزیِ رنگپریدهای به رخ دارند. میتوانی تصور کنی که پای آن علفهای گندمگون، دستهای از مورچههای غولپیکر به کار برچیدن و انبار کردن دانهها سر گماند.
از صندلیِ مقابل در، برمیخیزی و روی صندلی فرسودۀ کنار پنجره مینشینی. آخرین پنجره از سه پنجرهای که رو به جنوب باز میشوند. اگر نگاهت را به راست یا چپ متمایل کنی، میتوانی به شرق و غرب هم نظری بیندازی.
ازاینجا بهراحتی بالاترین شاخههای بید مجنون را میتوانی نگاه کنی. برای اولین بار، رد منقار دارکوب را بر درخت میبینی. چیزی مانند خاکاره، اطراف شاخهای بزرگ جمع شده و شاخههای بالاییِ آن، همه خشکیدهاند. کلاغی بزرگ و نهچندان زیبا از راه میرسد و روی آن شاخۀ خشک مینشیند و برای اولین بار میبینی که کلاغ هنگام قارقار چه پیچوتابی به بدنش میدهد.
کلاغ پرواز میکند و از میدان دیدت دور میشود و دوربینِ چشمهایت بر نمایی بالاتر از آن شاخۀ خشک آرام میگیرد. دستهای از پرستوها، درون دایرهای فرضی در آسمان با وزش باد به اینسوی و آنسوی تلوتلو میخورند و کمکم از تعدادشان کم میشود و فقط دو پرستو باقی میمانند.
نیمۀ غربی آسمان، برخلاف نیمۀ شرقی، تاریک است و متراکم از ابر. نگاهت را درختان باغ همسایه و چنارهای کهنسال کوچه و کلاهِ قرمزرنگِ شیروانیِ همسایه عبور میدهی و چشم به افق غربی میدوزی که برقی مانند شمشیر، آسمانِ تیرۀ بعدازظهر را یک آن روشن میکند. دستت را از زهوار آلومینمی پنجره واپس میکشی و نگاهت را روانۀ سقف آسمان میکنی. دستهای دیگر از پرستوها مجلس رقصی در ارتفاع بالاتری از آسمان به پا کردهاند. باد شدیدتر میوزد و گویی پرستوها با بالهای باز در آسمان رها میشوند.
خاطره
رفته بودم بیمارستان امام رضا که از انگشت دخترم عکس بگیرم ، تو صف پرداخت بودم ، یه آقایی بدون رعایت صف رفت جلو ، منم زود گفتم آقا صفه .
به لهجه مشهدی گفت : بفرما برو ببینوم کجای دنیارِ میگیری.
رفتم جلو پیش خان ، پول دادم مسئولش گفت خرد بدید ،
اومدم کنار پولم و خرد کنم ، باز با همون لهجه گفت:
ای خدا حق به حق دار مرسه ،
گفتم الان خدا از اون بالا نشسته ببینه کی نوبتش می شه ؟ آقا اینقدر جوش نزنید از بین میرید ،
گفت بعدش تو برو خودته چاق کن .
نسترن زراعتی
پنجره…
پنجرهای که کنارش ایستادم پنجرهای نسبتاً بزرگ است، و من میتوانم از آن خیابان پهن و نسبتاً شلوغی را ببینم که اطرافش منزلهای مسکونیی هستند که هنوز به پاساژ و فروشگاه تبدیل نشدهاند. من میتوانم عابرانی که در رفت و آمدند ببینم و ماشینهایی که بعد از ماندن پشت چراغقرمز سر چهار راه، حالا با سرعت بالایی میرانند.
روبروی من با زوایه دید نود درجه فقط پنجره دیدهمیشود پنجرههایی که معمولاً بستهاند، و مجالی برای کنجکاوی نمیدهند.
حالا اگر کمی، فقط کمی سرم را بالا بگیرم قسمت کوچکی از آسمانِ محبوبم را میبینم؛ که فقط با دیدن این قسمت اندک میتوان فهمید که آسمان آفتابی است، حالا خورشید کجای آسمان است معلوم نیست، یا میتوان فهمید آسمان ابری است، حالا این ابرها بازیگوشاند یا آرام و سر به راه خدا میداند، البته گاهی شبها ماه هم دیده میشود، راستش به نظرم این ساختمانهای روبهرو زیادی بلنداند و سهم من از آسمان را دزدیدهاند.
خوب حالا اگر سرم را به سمت پایین بیاورم حیاط کوچکمان را میبینم که اگرچه کوچک است اما ما در همین حیاط کوچک سه تا باغچهٔ مجزایِ مستطیل شکل داریم که در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکنند. در باغچهٔ اول یک درخت خرمالو با برگهای پهن و خرمالوهای نارسِ سبزِ کوچک و چند عدد بوتهٔ گل رُز صورتی زندگی میکنند، در باغچهٔ دوم یک درختچهٔ کوچک کاج و یک عدد بوتهٔ رُزماری و البته یک بوتهٔ گل رُز زرد که گلهای ظریف و زیبایی دارد، از همانها که اغلب زنبورها دورشان میپِلِکند و اما در باغچهٔ سوم یک بوتهٔ یاس زندگی میکند که علاوه بر اینکه خیلی زیباست خیلی هم کنجکاو است و یواشکی از کنار دیوار خودش را به خیابان رسانده است اما کنجکاویاش به همین جا ختم نشدهاست و بخشی از آن هم سر از باغچهٔ همسایه درآورده است، در این باغچه دو تا بوتهٔ نعناع هم زندگی میکنند که یکی برای من و دیگری برای زهرا خانم ساکن طبقهٔ چهارم است که همسرش این باغچهٔ با صفا را اداره میکند، او مرد باسلیقهای است که به گلوگیاه علاقهٔ خاصی دارد، اما عیبی که دارد این است که اجازه نمیدهد دیگران هم به گیاهان این باغچه آب بدهند و فقط خودش آبیاری میکند، حتی بوتهٔ نعناع من را هم خودش در باغچه کاشت.
راستی من از پنجره قسمتی باغچهٔ جلوی خانهٔمان را هم میبینم چون دیوار خانهٔ ما به موازات باغچهها ستونهایی دارد که بینشان باز است و من میتوانم از تنه تا برگهای درخت تبریزیمان را کاملاً ببینم، این درخت را همسایهٔ خوشذوقمان کاشتهاست و حدوداً پنج ساله است؛ و علاوه برآن بوتههای شمشاد که در این فصل گلهای ریز و کوچکی دارند هم دیده میشود.
دیگر اگر بخواهم کمی پیشانیام را به شیشه بچسبانم کمی از باغچهٔ همسایهٔ سمت راستیمان هم میبینم همان که گل یاسمان رفته خانهٔشان مهمانی!
خوب، ده دقیقه برای دیدن زندگی در آن سوی پنجره به پایان رسید، تجربهٔ جالبی بود. داشتم فکر میکردم چقدر خوب بود هر بار که پشت پنجره میرفتیم و پرده را که کنار میزدیم میتوانستیم دنیای جدیدی را ببینیم.
با کمی تغییر در صورت تمرین:
.
کاملا تصادفی به خانه صادق رسیدم جایی که همیشه موقع خواندن کتابهایش به آن فکر میکردم. و کلی برایم هیجان داشت. دوست داشتم روی همان صندلیای بنشینم که او نشست، همان فضایی را لمس کنم که او در آن نفس کشید. بروم بنشینم در اتاقش کتابش را بخوانم و دنیا را از دید او ببینم. یا که نه اصلا فقط محو شوم در اطراف و در بطالت محض باشم و تخیل کنم که در زمان او و در همین مکان حاضر چه میکرد؟ این مکان همان مکان است یا نه؟ این زمان که هیچ وقت آن زمان نمیشود.
اسم این همزمانی را چه میگذارید؟ چگونه وصفش میکنید؟
پریروز در کلاسی از ما خواسته شد برای تقویت کنجکاوی به پنجرههای زندگی مان فکر کنیم و درباره آن بنویسیم.
امروز بعد از گشت و گذار در خیابان لاله زار خیلی اتفاقی برخوردیم به خانه صادق. افکار زیادی در من زاده شد افکاری که کلمات نبودند. تنها مفاهیمی که منتظر بودند تا برای بیانشان کلماتی چیده شود. مفاهیمی کاملا گنگ کاملا تار. بیشتر از پنجره به در اندیشیدم. 😄
فقط به صادق اندیشیدم. به زمان و مکان او و ما. که اگر بود چه میکرد؟ به سکوت بیشتری میرفت یا خدای را لعن و نفرین که ای کاش هر چه زودتر ریق رحمت را سر بکشد؟ حال که نیست گویی خدای را شاکر است برای نیستی اش. خدایی که عقیده داشت و نداشت چه اهمیتی دارد؟
سوراخهایی روی در ایجاد شده بود. چشم انداختم به داخل. دیوارها کاشی رنگی قاجاری، حوض گرد عمیق وسط، پله بلند پشت در. شمشادها تازه و گِل باغچه خیس. مسئول رسیدگی چه کسی ست؟ چه کسی بیشتر به چپاول میبرد و ویران میکند؟
در کاملا پوست پوست شده بود. دق الباب را دزدیده بودند. دری بود که از دَربودن فقط یک تکه چوب و یک قفل پیزوری داشت. نه دسته ای داشت نه پیکری. چند بار دستِ صادق، در را باز و بسته کرده؟ یادم آمد جایی خوانده بودم دزدی های زیادی شده و یا آتش زده اند و ویرانی کرده اند. شاید اصلا در، درِ صادق نبوده.
اگر صادق میدانست خانه اش کنار خانه سفیر دانمارک میشود محل خریدِ لامپ و روشناییِ خانه ها چه فکری میکرد؟ روشناییای که قرار بود در دل شان بیفتد اما صادق از همان وقت میدانست.
فقط به صادق اندیشیدم و بس!
آقا بزرگ سالهای آخر عمرش به آلزایمر دچار شد. خاله خدیجه، خواهر ننهآقا هم به دلیل بیماری و تنهایی، به درخواست ننهآقا مدتی را در خانهی آنها سپری کرد تا ننهآقا بتواند از او پرستاری کند. یکروز صبح که آقا بزرگ از خواب بیدار شد، چشمش به خاله خدیجه که آنطرف اتاق نشسته بود، افتاد. لحظهای به خاله و بعد به ننهآقا خیره شد، سپس رو به پدر کرد و پرسید:« باباجان! مگر من قبلاً یک زن نداشتم؟! پس چرا حالا دوتا دارم؟!»
می دانی دیروز که با هنذفری داخل گوشم ،سر کلاس نویسندگی بودم و داشتم به صفحه گوشی و حرف های استاد گوش میدادم
به این قسمت کلاس رسید که استاد گفت همین الان برویم کنار پنجره ای و با دقت به بیرون نگاه کنیم به آنطرف پنجره ….. نه از آن نگاه های سرسری ،نه .
کمی موشکافانه تر …..
سرم را از روی صفحه گوشی برداشتم و اطرافم را نگاه کردم به دنبال پنجره ای برای نگاه کردن ….
من روی نیمکت کنار خیابان نشسته بودم و آنطرف تر از من یک پل عابر پیاده بود
نالیدم:ای خدا پنجره از کجا پیدا کنم الان
و برای بار چندم ارزو کردم کاش میشد یک ساعتی دیرتر سرکار میرفتم تا مجبور نبودم ان لحظه، انجا؛ گوشه خیابان بنشینم و دنبال پنجره بگردم …..
دوباره اطرافم را نگاه کردم……..پنجره ….پنجره….
خانه های روبرویی ان طرف خیابان ،
پنجره خانه های پشت سرم
پنجره ماشین هایی که رد میشدند و بعضی ها که برای خرید نان گوشه خیابان می ایستادند……
دنیایی پنجره پیدا کرده بودم ..
اگر من پشت این پنجره ها بودم…یا اگر همه ی ادم های پشت پنجره ،کلاس نویسندگی می رفتند و ساعت هفت صبح بیدار میشدند و قرار میشد پشت پنجره بنشینند و نگاه کنند چه چیزی می دیدند؟؟؟!
من همان لحظه در قاب ده ها پنجره بودم
واین باور که در آن صورت من در قالب ده ها پنجره توصیف میشدم مرا به وجد اورد
اگر از هر پنجره خودم را می دیدم یقینا ده ها ایده نو برای نوشتن پیدا میکردم
و چقدر شگفت انگیز است که من، خودم چشمه ده ها ،ده ها ایده ام برای نوشتن
آقا بزرگ، سالهای آخر عمر به آلزایمر دچار شد. خاله خدیجه، خواهر ننهآقا هم به دلیل بیماری و تنهایی، به درخواست ننهآقا مدتی را در خانهی آنها سپری کرد تا ننهآقا بتواند از او پرستاری کند. یکروز صبح که آقا بزرگ از خواب بیدار شد، توی تشکچهاش نشست و بعد با تعجب چشم دوخت به خاله خدیجه و ننهآقا، سپس رو به پدر کرد و پرسید:« باباجان! من قبلاً یک زن نداشتم؟! چرا حالا دوتا دارم؟!»
خاطره ۲
پدرم در سفرش به کانادا، یک روز که تنهایی به خیایان رفته بوده، موقع برگشت باقطار شهری دو ایستگاه اشتباه پیاده میشه ،
وقتی میخواسته از کسی برای مسیر سوال کنه ، اول میپرسه ؟
?Can you speak english
نسترن زراعتی
خاطره
علی پنج -شش سال بیشتر نداشت ، تو حیاط مشغول بازی بود ، پدرم هم با شلنگ پای گلها آب میداد،
علی گفت بابا ایرج
من بستنی میخوام ،
بابا گفت :بعدا
علی گفت :شما که همش میگی بعدا.
من از این طرز جواب دادنش ناراحت شدم و با حالت جدی گفتم علی زود بگو ببخشید ، جواب بابامو که ده برابرسنتو داره، میدی؟
بابا همانجوری که به گلها آب میداد کمی به سمت ما چرخید و گفت :
میخوای بچتو دعواکنی بکن ، به سن من کار نگیر.
نسترن زراعتی
وقتی از بالا به بیرون نگاه میکنم خودم راهم قد درختان بلند و مملو از برگ سبز میبینم که اگر کنارشو ن ایستاده بودم باید سرم را بلند میکردم تا تماشایشان کنم وتماشا میکنم رقص برگهایشان را در باد واستواریشان ومحکم بودن تنه اشان وریشه شان در خاک که با هر بادی تکان میخورند ولی نمی افتند وپرنده هایی را که از روی شاخه های درختان برای یکدیگر آواز میخوانند وسرود همبستگی میخوانند وقرار پرواز دسته جمعی شان را در آسمان میگذارند وهر چه بیشتر بیرون را نگاه میکنم بیشتر غرق در آفرینش هر چیزی میشوم وبرای هر کدام دلیلی پیدا میکنم .
سیم های کابلی که ممتد کشیده شده در سرتاسر کوچه اگر یک قسمت از این کابل پاره شود برق کل خانه ها هم قطع میشود وبا خودم میگویم پس ما آدم ها هم ممتد وار به هم وصل هستیم ورنجش وغم وآسیب یک نفر بقیه را هم رنجور خواهد کرد
من زیاد پشت پنجره و بهتر از آن به بالکن میروم. خوبی بالکن این است که درش که بسته میشود، انگار از دنیای داخل خانه منفک میشوم. از صداها، درخواستها و مسئولیت ها. شش سالی میشود، بالکن خانه مان در یکی از کوچههای با صفای این شهر پناهگاه من است. هرچند که حفاظهای تا سقفش که خودم باعث و بانیشان بودم، اغلب حس زندانی به من میدهد. به هرحال بارها و بارها از پشت این میلهها بیرون را تماشا کردهام و برای اولین بار حفاظهای پنجرههای ساختمان روبرو را دیدم. نمیدانم اینقدر درگیر حفاظهای خودم بودم، نمیدیدم که آنجا، آن روبرو هم مردم حفاظهایی دارند. آنهم نه یکی بلکه هر ساختمانی چندین طبقه. پس تنها نیستم.
هنگام نوشتن 300 کلمهام هم گویی اتفاقی شگرف افتاد. چیزی را فهمیدم که مسیرم را شفافتر،.انرژیام را بیشتر و امیدوارترم کرد. از این پس باید بیش از اینها دقت کنم.
مثل فیلم the magic of belle isle وقتی مورگان فریمن به دخترک میگوید: «بگو آنجا چه نمیبینی؟» باید نادیدهها را دید، شاید هم نادیدنیها را.
قرار بود تنها ده دقیقه از یک پنجره به بیرون نگاه کنم. اما چنان محو تماشا شده بودم که حساب زمان از دستم رفته بود.
یک سال و اندی است که تنها تصویر من از پنجره خانه مان یک ساختمان پنج طبقه نیمه ساخته است. ساختمانی که آنقدر جلو امده است که احساس می کنی همین الان تو را زیر بار مشت و لگدهایش می کشد. اما امروز که از همان پنجره به بیرون نگاه می کردم. چیزهای تازه ای دیدم. ماسکی که روی ستون های یکی از طبقات زده شده بود، نشان می داد که کارگران به فکر سلامتیشان هستند. باغچه خانه ما که هیچ گلی در ان روییده نشده بود و حالا پذیرای خرده آشغال های همسایه ها می داد، نشانی از بی تفاوتی اهالی این آپارتمان به محیط اطرافشان است. باغچه همسایه که سال هاست با تلی از اسباب پوشیده شده که روی آن رواندازی پلاستیکی قرار دارد که خدایی نکرده خراب نشوند، نشان از اهالی خسته و پیری دارد که حوصله برداشتن ان وسایل را ندارند. با این که هیچ وقت در حیاط همسایه هیچ کسی را ندیده ام اما چراغ های روشن خانه همسایه که گاهی خاموش می شود نشان می دهد که انجا کسی زندگی می کند. عمارت 6 طبقه سمت چپی که تراسی زشت و بدقواره دارد و برخی با قرار دادن چیزهای اضافه شان در تراس خانه آن را زشت تر کرده اند نشان از چه دارد؟ حالا که از پنجره به بیرون نگاه می کنم بیشترمتوجه فقر فرهنگی منطقه مان می شوم. ما نه کتاب می خوانیم نه چشممان را به دیدن چیزهای خوب عادت داده ایم. همین که خانه مان زیبا باشد کافیست. دیگر به چشم های دیگران کاری نداریم که مجبورند هر روز منظره های زشتی را که ما خالقش هستیم ببینند. مشکل خودشان است. به ما ارتباطی ندارد.
البته من که از دیدن ان نماهای زشت خسته شده بودم. دیواری جلوی تما پنجرها ها کشیده ام. نور می اید اما دیگر از پشت پنجره مان هیچ تصویری دیده نمی شود. اما دیوارم را پر کرده ام از پیچ و یاس که پشت و روی دیوار را می پوشاند. برایم مهم است که صبح به صبح هم خودم هم هر کسی که نگاهش به پنجره مان افتاد، به چای مشتی خشت و کلوخ و شیشه، طراوت و شادابی گل ها را شاهد باشد.
دربست دانشگاه.
_ ۶۰۰ تومن.
حرکت کنیم بریم.
_ چند متر جلوتر راننده تاکسی دو نفر مسافر در صندلی عقب سوار کرد.
آقای راننده بنده دربست کردم.
راننده: صندلی جلو دربست کردید نه صندلی عقب.
یعنی به نظرتان به غیر از من کس دیگری هم می تواند جلو بنشیند.
پیاده شدم و کرایه همان یک نفر را حساب کردم. بعد از سال ها در زاهدان معنای تاکسی دربست را هم فهمیدیم
✍🏻
کنار پنجره ایستادم. صدای باد را می شنیدم که لابه لای شاخه و برگ درختان می پیچید.
آن دورتر پشت پنجره زنی را دیدم که دست به چانه اش زده بود و منتظر به گل های شمعدانی چشم دوخته بود.
از این بالا پنجره ها، زندگی را شفاف، عریان و بدون نقاب به تصویر میکشند. خم میشوم کاغذهای مچاله ی روی زمین را بر میدارم. بو میکشم. تنشان بوی روزمره گی و غم میدهد. فنجان قهوه ی تلخ یخ زده ام را سر میکشم و دوباره به پشت میز کارم بر میگردم. خیره میشوم به انگشتانی که خستگی ناپذیر دوباره روی کیبورد میلغزنند و هر آنچه را که از ذهن رها شده ام میگذرد مینگارد…
یکی ازخاطرات شیرین دوران نوجوانی من برمیگرده به دوره ای که شبها ساعت دوازده شب (که به آن ساعت صفرعاشقی میگفتند) ازرادیو برنامه خیابان نقره ای شب پخش میشدو من آنچنان باشوق ولذت بیدارمیماندم وتاساعت دوبامداد رادیوگوش میکردم.
بینهایت این برنامه رادوست داشتم. برنامه ای که هرشب بایک مجری پخش میشدوروزهای پنجشنبه راوحیدجلیلوند اجرامیکرد.
تمام آن چندسالی که این برنامه پخش میشد درست راس ساعت صفرعاشقی نامه ی به خدامینوشتم و ازخاطرات واتفاقات آن یک هفته گله وشکایت ویاشاید بابت بعضی اتفاقات خوب شکرگزاری میکردم. داشتن آن دفترچه ها میراث ارزشمندی برای من به حساب می آید وخواندن بعضی ازرخدادها خاطرات آن روزهاراباجزئیات کامل برایم تداعی میکند.
یکی از بدترین روزهای زندگیم روزی بود که قراربود عمل جراحی روی چشمم داشته باشم. آنروز نبایدچیزی میخوردم وبرای همین دربیمازستان به مادرم غذایی دادند وازمن خواستند خودم راآماده رفتن به اطاق عمل کنم. متوجه شدم مادرم غذایش رانمیخورد هرچقدراصرارکردم فایده ای نداشت. تکه گوشتی برداشتم ودردهان گذاشتم واینبارتهدیدکردم اگرهمه غذایش رانخورد من خودم همه راخواهم خورد. بازعکس العملی نشان نداد، دومین تکه گوشت راکه خوردم صدایش رابالا برد وگفت : نخوردیوانه برایت خوب نیست
خندیدم وگفتم : پس بهتراست دختر حرف گوش کنی باشی وناهارت رابخوری.
ازجمله من خنده اش گرفت وعذایش راخورد.
اما من بیچاره تایک هفته بعدازعمل جراحی بخاطرخوردن دوتیکه گوشت ناقابل حالت تهوع داشتم ونمیتوانستم چیزی بخورم.
آن روز هرچندجزئی ازخاطرات تلخ زندگی من به حساب می آید، اما طعم شیرین ودلچسب این خاطره برایم حس دیگری دارد.
خیلی دوست داشتم مهارت درست نوشتن رابیاموزم. اما احساس میکردم باتوجه به شرایط جسمی این اتفاق برایم نخواهدافتاد. یک روز سعی کردم درصفحات وب جستجو کنم تاشایداطلاعاتی جزئی در باره نویسندگی پیداکنم. درحین جستجوبرق لبخند یک نفرآنچنان مجذوبم کرد که خواستم بیشتردرباره اوبدانم، وقتی متوجه دوره های آنلاین اوشدم باهمه ترس ونگرانی که برایم وحودداشت، فرم راپرکرده وارسال نمودم وبی شک خاطره آن لبخند جزئی ازبهترین اتفاقات زندگی من بوده است.
صاحب آن لبخند که باعث شدبه نویسنده شدن فکرکنم کسی نیست جز استاد عزیز وخوش فکرماشاهین کلانتری.
پنجره…
از پنجرهی منزل مان به بیرون نگاه میکنم. یادم میآید که قبل از اسباب کشی به اینجا، میخواستیم خانهی با حیاط داشته باشیم که بتوانم در آن گل بکاریم و سبزه. میخواستیم از رنگ و زیبایی طبیعت کوچکی که خود خلق میکردیم لذت ببریم.
اما حالا منزل ما در طبقه نهم قرار دارد. طبقه نهم یعنی نیمهی آسمان 🙂 من از خدا کمی سبزه میخواستم و یکی دو درخت در حیاط، اما حالا خداوند منزلی برایم داده که تمام درختان شهر را میتوانم مشاهده نمایم. وقتی از بالا به پایین مینگرم شاخه های درختان که مملو از برگهای تازه اند به ابری های سبز رنگ میمانند که زمین را پوشانیده اند. گاهی امکان ندارد از بین انبوه درختان زمین را به درستی دید بزنی. وقتی از بالا به سبزههای اطراف بلاک میبینم، فکر میکنم تکهی ساتن سبز فرش زمین شده است، اما براقتر از آن.
همین لحظه که از پنجرهی آشپزخانه بیرون را تماشا دارم، إحساس میکنم شهر تبدیل شده است به جنگلی که رنگ سبزش چشمانم را نوازش مینماید. هوای تازه را با تمام قوا به ریههایم میفرستم و آهسته آهسته پسش میدهم. إحساس تازگی و سرزندگی برایم دست میدهد. چشمانم را میبندم و از خداوند سپاسگزاری مینمایم که من خواهان متری از سبزه بودم و او برایم شهری سبز اعطا نموده است.
اما این منظره زیبا، مختص به بهار نیست. در خزان و زمستان، نمای بیرون منزل مان گاهی جالب تر از بهار است. در خزان هر درخت رنگ خاصی به خود میگیرد و آن همه رنگ سبز تبدیل میگردد به سرخ و نارنجی با بدنههای نصواری و این هارمونی جالبی را ایجاد میکند.
اگر خیلی خوش شانس باشیم، زمستان برف میبارد و هر درخت به تازه عروسی میماند که جامهی سفیدش را از خیاط آورده و پوشیده است. قامت رسای درختان گاهی بر تو ارزانی مینماید و برفش را بر سرت میپاشد. اگر مثبت نگر باشی خوشحال میگردی و در غیرن آن اخم خواهی کرد.
خلاصه این که این پنجره گاهی همدم دلتنگی های دوری از مادر وطنم است و خیلی دوستش دارم.
باید ده دقیقه پشت پنجره بایستم و مشاهداتم را به یاد بسپارم. بی این که کسی مزاحمم باشد و صدایی رشتۀ افکارم را پاره کند. این یک تمرین برای تقویت حس کنجکاوی و تمرکز است. ده دقیقه زمان زیادی است که بیکار بایستی و بدون توجه به آلارمهای گوشی ای که فراموش کردی قبل از شروع خاموشش کنی، فقط نگاه کنی. این را هم یک تمرین محسوب می کنم و سعی می کنم صدای گوشی را هم نشنوم. با خودم عهد کرده ام آسمان هم به زمین بیاید این چند دقیقه را سراغ گوشی نروم. حتی برای استفاده از ساعتش هم سراغش نمی روم تا تنظیمش کنم سر ده دقیقه زنگ آزاد باش را بزند!
به منظره نگاه می کنم کمی عمیق تر و دقیقتر از همیشه. روی شیروانی وسیع مدرسۀ مجاور که من به ارتفاع یک طبقه، بالاتر از آن قرار دارم و می¬توانم تمام سطحش را ببینم هیچ چیز نیست جز دودکشی که احتمالا راه نفس آشپزخانه است. آشپزخانه ای که کرونا چند ماهی است از نفسش انداخته. دو کبوتر در منتها الیه شیروانی کنار دیوار معلوم نیست توی گوش هم چه زمزمه¬ای می¬کنند که هر دو ماتشان برده و انگار حالا حالا ها خیال پریدن ندارند. با خودم قرار می گذارم حالا که برای زمان تمرین ساعت کوک نکرده¬ام، تا وقتی که کبوترها نشسته¬اند و نپریده¬اند من هم کنار پنجره بایستم. شاعرانه بگویم، طول تمرینم را به بال پرنده¬ها گره می¬زنم.
کبوترها را به حال خودشان می¬گذارم و نگاهم را پر می¬دهم و روی مرز کوه و آسمان می¬نشانم. از چشم¬اندازی که به لطف همسایگی مدرسه و مسجد، ابدی است، لذت می¬برم و کم کم پایین می¬آیم. بهار است و سایه¬ای روشن از سبزه¬های تازه روییده جا به جای مسیر نگاهم را طراوت بخشیده. کم کم به خانه ها و ساختمان¬ها می¬رسم که گوش تا گوش هم بر دامن کوه نشسته¬اند. خوشحالم که هنوز به همین قانعند و قله را فتح نکرده¬اند و کوه را زیر کوهی از آهن و گچ و سیمان مخفی نکرده¬اند.
آفت مناظر زیبای پنجره¬های این خانه از نظر من جرثقیلهای بی قواره¬ای است که از لابه¬لای خانه¬ها و باغها سر براورده-اند. دوتایشان را دارم می¬بینم. هر چند از من دور اما به هم نزدیک¬اند و حتما حاصل نزدیکی¬شان چشم¬انداز پنجره¬های زیادی را کور خواهد کرد. یاد کبوترها می¬افتم … نمی¬دانم کی رفته¬اند. جایشان خالی است.
“گذر عمر”
کمی به ظهرِ دوشنبه مانده بود. دلم اما، مانند عصرهای جمعه بال بال میزد و خیلی گرفته بود. پردهٔ اتاقم را کنار زدم. پنجره را باز کردم تا کمی هوا بخورم، شاید هم آن طرف پنجره و دیوار ایدهٔ جدیدی برای نوشتن پنهان شده باشد. صافی آسمان و ابرهای سفید و شادابی که انگار بازیِشان گرفته بود و دنبال هم میکردند، صدای مرغ و خروسهای همسایهای که هنوز خانهٔ ویلاییاش را حفظ کرده و نخواسته بود، که خودش را مثل ما در قوطیِ کبریت زندانی کند، بدو بدوی بچههای کوچه، سبز شدن چند بوته و قد کشیدنشان در زمین خالی جلوی خانه و نهالهای کاشته شده در کمی آنطرفتر از آپارتمانِ ما ذهنم را میدزدد، میبرد و پرتاب میکند وسط حیاط خانه پدریام، حدود سیودو سال پیش.
من فرزند آخر خانواده بودم. و در کلاس چهارم دبستان درس میخواندم. البته دردانهٔ پدر و مادر هم بودم. دو برادر بزرگتر از خودم داشتم که بیشتر وقتها آبمان در یک جوب نمیرفت. امّا، پدرم در همه حال طرف من را میگرفت و حسابی لج برادرهایم در میآمد. حیاط خانهٔ ما دست کمی از یک بهشت کوچک نداشت. درخت سیب و انار، گیلاس و پرتقال که پدرم زحمت زیادی برای رشد آنها میکشید، حیاط را شبیه یک باغچهٔ سحرآمیز کرده بود. پدر درخت سیب را خیلی دوست داشت چون هر سال شاخههایش پر از سیبهای تازه میشد. دور تا دور حیاط را گلهای آفتابگردان کاشته بود و بین آنها را هم با سبزی ریحان، تره و شاهی پر کرده بود. مگر از عطر سبزیها و دیدن درختان میوه سیر میشدم. مست بودم. مست کودکی و بیخیالیهایش. پدر من حساسیت زیادی روی تعداد سیبهای درخت سیب داشت و شاید باورتان نشود، آنها را شمارش میکرد. گاهی اوقات به مادرم میگفتم:
« مامان! دلم میخواد از این سیبها بچینم و بخورم. اونقدر که سیرِسیر بشم. »البته من تا حدودی اجازه داشتم، ولی بقیهٔ افراد خانه نمیتوانستند با خیال راحت از سیبها بخورند. مادرم در جواب من کمی مکث میکرد و میگفت:« جان دلم، پدرت با وجودی که سنی ازش گذشته، نمیخواد قبول کنه که زندگی خیلی زودتر از اونچیزی که ما فکرشو میکنیم، میگذره و اینروزها هیچوقت تکرار نمیشه.»
حالا که زمان زیادی گذشته است و به اندازهٔ کافی بزرگ شدهام، معنی حرفهای مادر را خیلی بهتر درک میکنم. یک روز که کسی در خانه نبود و من مشغول بازی در حیاط بودم، خواهرزادهام که یک سال از من کوچکتر بود به خانهٔ ما آمد. حوصلهاش سر رفته بود و از من خواست که کمی با هم بازی کنیم. بعد از کلی بالا و پایین پریدن و شادی کردن، گفت:« چه سیبای رسیدهای! دلم میخواد چند تا بچینم و بخورم.» من هم فوراً ژست باغبانِ زحمتکش را گرفتم. ایستادم جلوی درخت و گفتم:« اصلاً امکان نداره، بابام سیبا رو شمرده. اگه بفهمه تعدادشون کم شده، ناراحت میشه و دعوامون میکنه! » ولی خواهرزادهام اصلاً به حرف من توجه نکرد. و چهار سیب از روی شاخههای درخت چید و در حالیکه سعی میکرد من را حرص بدهد، آنها را گاز میزد. هر بار سیبی را به دهانش نزدیک میکرد و میخواست بخورد، چشمهایش را مثل تیله گرد میکرد. با ادا و اطوارهای اضافی تلاش میکرد حسابی عصبیام کند. چون خودم اجازهٔ چیدن و خوردن سیبها را نداشتم خیلی ناراحت شدم. به او گفتم:« وایسا شب به بابام میگم تا ادبت کنه. سیبای مارو بیاجازه میخوری؟ آره؟ یه کاری باهات میکنم که تا آخر عمرت یادت نره!! » برای اینکه بیشتر لجَم را در بیاورد، قبل از رفتن یک تکانی به تنهٔ درخت داد و چند تا سیب دیگر که روی زمین افتادند را برداشت و پا به فرار گذاشت. من هم که حسابی احساس شکست میکردم داشتم نقشه میکشیدم، که چطور با آب و تابِ بیشتری ماجرای چیدن سیبها را برای پدرم تعریف کنم. امّا امان، امان از لحظهٔ فاش کردنِ دزدیدن سیبها!!
چشمتان روز بد نبیند!، چنان المشنگهای به پا شد، که من مثل کسي که جرم بسیار بزرگی مرتکب شده و حالا گیر افتادهاست، پشیمان شدم. مادرم سعی میکرد پدرم را آرام کند و مدام تکرار میکرد:
« مرد آروم باش! سیبها و بقیهٔ میوهٔ درختان حیاط برای خوردنِ نه تماشا کردن! بذار بچهها بخورن و لذّتشو ببرن. دنیا زودگذره و ارزش این سختگیریها رو نداره.» ولی، پدرم از شدت عصبانیت قرمز شده بود و لبهایش میلرزید. من هم یک گوشه کِز کرده بودمو حیرتزده صحنهای را که کارگردانش، خودم بودم، نظاره میکردم. دعوا و درگیری تا حدی بالا گرفت، که به خودمان آمدیم و دیدیم مادر در بخش اورژانس درمانگاه و زیر سِرُم بستری شده بود. نمیدانستیم به کسانی که به ملاقات مادرم میآمدند چه بگوییم؟! به سیبهایی که عیادتکنندگان برای مادر میآوردند، خیره شده بودمو در درونَم، به خاطر خبرچینیِ بدی که کرده بودم، با خودم میجنگیدم.
من این خاطره را به دو دلیل هرگز فراموش نخواهم کرد. اول اینکه عمر ما به کوتاهیِ دم و بازدم ما است و ما متوجه گذر آن نیستیم. دوم اینکه از داشتههایمان لذت ببریم و در لحظه زندگی کنیم.
به قول پائولوکوئلیو نویسندهٔ برزیلی که میگوید:« همهٔ ما در حقیقت مهمانان این دنیا هستیم، در حال گذر از یک زندگی به زندگی دیگر، و نمیتوانیم فراتر از کردارهای نیکمان باری برداریم.»
✍️زهرا علیزاده
همسایهمون مرد، پاییز بود.
از نالهی پسرش فهمیدیم.
وقتی مادر مادر میگفت.
من داشتم قهوه میخوردم.
من یه قلپ میخوردم
اون یکبار میگفت: مادر
میگم این طبیعیه؟
میگه چی؟
میگم اینکه اون میگه مادر، من قهوه با شکلات میخورم و از جام تکون نمیخورم!
میگه نمیدونم.
میگم کاش بریم بغلشون کنیم.
میگه نمیشه که!
میگم آخه این انگار طبیعی نیست.
میگه شایدم طبیعیاش همینه!
اشکم میافته توی قهوه!
میخورمش، که بغضم رو هول بده عقب.
نمیدونم طبیعیش کدومه؟
میگم این همسایهمونه ها، همین خونه کناری.
مامان همون پسره که وقتی دو بار موندم پشت در، اومد برام بازش کرد.
میخوام یه کاری بکنم براشون، یه کار کوچیکی.
میگه خب چی؟
مثلاً حلوا ببرم براشون،
مثلا یه شاخه از برگای لوتوس بذاریم تو شیشه ببریم براشون.
چیکار کنم؟ بگو؟
میگه نمیدونم، میخوای این قصه رو توی سرت ادامه بدی؟
میگم آخه اونا که نمیفهمن برای اونا تسکین نیست. هست؟
میگه: عیب نداره تو قصه برو بغلشون کن، تسکینشون بده آدمهای قصه هم آدماند.
ساعت از هشت گذشته و چند دقیقه ای است که کلاس سمپوزیوم نویسندگی تمام شده است.
گوشی موبایل و تمام وابستگی ام را با آن، هر چند سخت روی میز کارِ کنار اتاق خوابم گذاشتم.
حالا طبق عادت روزانه ام روی مبل کنار پنجره نشسته ام و به آسمان نگاه می کنم، به ابرها و به بادی که ملایم می وزد و شکل آن ها را تغییر میدهد. با خودم فکر می کنم، که ای کاش من هم مثل این ابرها می توانستم در زندگی کمی بیشتر انعطاف پذیر باشم. از خودم می پرسم: چه تغییری می توانم در زندگی ام ایجاد کنم تا بتوانم مثل این ابرها آرام و انعطاف پذیر باشم؟
حواسم پرت آن دو کبوتری می شود که هر روز صبح روی لبه ی پنجره ی ساختمان روبه رویی می نشینند و عاشقانه روزشان را با هم شروع می کنند. دوست دارم بدانم هر روز صبح به هم چه می گویند، حتم دارم در گوش هم عاشقانه ترین حرف های دنیا را می گویند. زمان زیادی را در کنار هم روی لبه ی نازک یک پنجره وقت می گذرانند و من هم از نگاه کردن به آنها سیر نمی شوم. گاه در دلم دیالوگ هایشان را حدس می زنم و زمزمه می کنم. احتمالاً بارها به هم می گویند: دوستت دارم.
با آمدن مرد همسایه برای سیگار کشیدن روی بالکن، پرمی زنند و می روند. انگارآن مرد همسایه هم مثل من عادات روزانه ای دارد. برای من نگاه کردن به زیبایی های زندگی در آن وقت صبح است و برای آن مرد، ایستادن روی بالکن و کشیدن یک نخ سیگار. صدای پارس سگ همسایه ی طبقه ی پایین مثل زنگ یک ساعت شماطه دار من را از رویای شیرین عادت روزانه و تمرین کلاس سمپوزیوم به کارهای روزمره ام برمی گرداند. به دلهره ی کنکور و بیماری. به دلتنگی هایم. به روزی که می خواهم زیبا و متفاوت شروع کنم و می روم تا شروع کنم.
avanafil dosing avana tablet
باعجله و دوان دوان وارد کلاس شدم نزدیک آمدن معلم بود . نفسی کشیدم و بغل دستی را نگاه کردم وا آنچه کسی بود چراغریبه بود با خودم گفتم نکند کلاس دراشتباه آمده ام درو دیوار را نگاه کردم نه کلاس خودمان بود. ناگهان صدای خنده بچهها مثل بمبی ترکید همه غریبه بودند هاج و واج بودم که یکی از بچه ها باتمسخر گفت:خوشگله کلاس ما با شما عوض شده بدو برو کلاس روبرو الف ۲ از خجالت خیس عرق شده بود کیفم را برداشتم و با سرافکندگی و عصبانیت از کلاس زدم بیرون
تنها پنجره خانه مان روبه باغچه است. با توری و میله هایی که با نظم و ترتیب چند مربع می سازند. هر عنصری که در دیدرسم را بود را حسابی کاویدم. از باغچه تا برگ های ولو شده کف حیاط، شلنگ آبی که آن وسط رها شده بود، بلندی درخت سیب و گردو که تازه به چشمم آمدند. از شما چه پنهان تا جایی که دید داشتم آسمان حیاط همسایه ها را هم دید زدم. از مورچه ها تا پرنده ها. همه تصاویر را خوب دیدم. ذهنم چند تلاش نافرجام داشت در ساخت دیالوگ هایی درونی. همه را رها کردم و تا وقتی که زمان سنج صدایش دربیاید پشت پنجره ماندم. همین کمی پیش هزاره ام را با توصیفات آن ده دقیقه پر کردم. کم کم مغزم گرم شد و کلی چیزهای مختلف به ذهنم آمد.
چند وقتی بود مراقبه نکرده بودم. فرصت خوبی شد.
بهار بود
همه جا شکوفه، گل و بلبل
چقدر زیباست فصل بهار، هوای بهار
طراوت بهار، سر زندگی بهار
نو شدن، از سرما دور شدن، لباس نو پوشیدن همه و همه زیباست، همه جا تعریفش کردند، بهار را میگویم، شکوفه هایش را، هوایش را و به گوش تابستان رسید.
تابستان آمد تا شکوفه ها را تماشا کند، شکوفه ای در کار نبود.
انجیرهای نورسیده سبزرنگ، روی شاخه های درختی زیبا، با قامتی اندک خمیده و برگهای پهن و سایه گستر.گلدان سفالین بلند سفید طرح برجسته با درختچه ای پر از شکوفه های سپید، که زنبوری از شهد آنها روزی بر میدارد.
نیم تنه یاکریمی معصوم لای شاخه های پرتقال . نرده های پیچک پوش سبز که چون حصاری زنده اطراف بودنمان کشیده شده است. نیزه های سر به زیر، چسبیده به طاقی باشکوه سردر دروازه ای نقره ای، که تنها تداعی آن “قلم است و آنچه می نگارد” . قلمی که با شوقی وصف ناشدنی در آرزوی نگارش ناگفته ها تا انتهای دالان ذهنم نه با سر که با پا ،نه می رود که می دود. تکه های کوچکی از آبی آسمان لا به لای برگها و نیزه ها و شاخه ها. برگ های خشک فرو افتاده از شاخه ها که تازگی و طراوت را برای بازماندگانشان به جا نهاده اند. صدای جیک جیک مداوم گنجشک ها و بغض تکرار شونده یاکریم ها در پس زمینه. رفت و آمد پی در پی پروانه ها و گنجشک ها و یا کریم ها. مورچه ها و زنبورها. و فانوسی آویخته از طاقی که هدایتگر درونم را به یادم می آورد.
پاک و منزه است پروردگاری که روزی کرمی را در سیاهچالی وا نمیگذارد.
“جور دیگر باید دید”
یک خاطره درد آور از یک رستوران :
یک روز رفته بودم بیرون برای قدم زدن :
در قسمت راه گرسنه شدم دلم برگر خواست ،
رفتم در یک رستوران که در انجا تنها برگر داشت
برای خود یک برگر خواستم رو به روی من یک مادرپیرضعیف نشسته بود.
یک خریطه پلاستیک نیز بدست داشت.
چپس و نان که از دیگران باقی میماند او برای خود جمع آوری میکرد و گوشه میگذاشت .
من پرسیدم: که مادر جان، این نان وچپس های باقی مانده را چرا جمع آوری میکنید؟
گفت : من این را برای نوه هایم و فرزندان جمع میکنم.
چون پسران من در راه دفاع وطن شهید شدند، شش فرزند از او باقی مانده است ، من برای آنها غذا از این طریق آماده میسازم!
چون جوان نیستم که کاری انجام بدهم همینجا بعضی ها برایم پول صدقه هم میدهند و نان باقی مانده را دور نمگذارم دور بریزید و من میخواهم .
این خاطره برای من واقعا درد آور بود .
جلسه دادگاه تمام شد به همراه موکلم که پسر جوان و ساده دلی بود از اتاق قاضی بیرون آمدم.
هنوز چند قدم از در اتاق دور نشده بودم که برگشت و خیلی جدی گفت: اینم نشد قاضی!
با تعجب پرسیدم چطور مگه؟
بنده خدا با حوصله به تمام دفاعیات گوش داد که !
گفت: آخه نه چکش داشت نه از اون کلاه ها که موهاشو فر می کنه !
گفتم آره خوب، نداشت !
سلام استاد روزتون بخیر
دیشب بی دلیل وبا دلیل با ناراحتی خوابیدم وصبح برای تنبیه خودم ساعت را روی ۷:۱۰دقیقه گذاشتم وخوابیدم.وقتی زنگ زد بیدارشدم. واردکلاس شدم ووقتی پنجره با گلهای رنگی رو دیدم آه از نهادم برخاست وبا حسرت کلاس را ترک کردم وجمله خودکرده را تدبیر نیست را با صدای بلند درذهنم فریاد زدم.
الان هم کلاس را شنیدم وحسرت خوردم که حضور نداشتم.
جلسه امروز باعث شد دوباره سراغ نقاشی های هنری ماتیس بروم وبعضی از آثارش را با دقت تمام “مشاهده “کنم با همون دستورالعمل بیان شده در کلاس بدون موبایل و با دقت و تمرکز زیاد .
هنری ماتیس Henri Matisse نقاش سبک فوویسم خیلی از سوژه های نقاشی هایش “پنجره باز “بوده است ، از فضا الهام می گرفته اما بدون توجه به رنگ ها ی طبیعی احساس خودشو رو با رنگ های متناقص با طبیعت و فوویسمی بیان می کرده است . ماتیس کشف کرده بود که موضوعها در هر زمان ، احساسهایی متفاوت را برمی انگیزند ، در نتیجه در طبیعت هیچ چیز ثابتی را نمی توان یافت اما نقاش ، آزاد است که در یافتهای پیاپی خویش را با هم ترکیب کند ماتیس این را بخشی از
( سازمان دهی احساس ها ) می دانست .
معروف ترین اثر شاخص ماتیس با عنوان پنجره ی باز (open window) مربوط به سال 1905 می باشد.
https://www.nga.gov/collection/art-object-page.106384.html
شب اول فوت بابا بود. چیزی از رسم و رسومات مربوط به مراسم عزاداری نمی دانستم. به نظرم همه چیز مسخره و عجیب بود. هیچ چیز آتش تند دلم را فرو نمی نشاند. می گفتند شب اول باید صدقه بدهند. به یک نیازمند، بعد از برگشتن از سر خاک. تازه اشکم بند آمده بود، پس از چند ساعت گریه کردن.
در راه برگشت، خاله ظرفهای غذای باقی مانده از ظهر را به هر نیازمندی که می دید می داد.
مرد تنهایی را دیدیم که در تاریکی شب، کوله ای بر پشت ارامآرام راه می رفت. ایستادیم.
او هم آرام و منتظر ایستاد. خاله ظرف غذایی برایش برد. به صورتش که دقت کردم اثری از بدبختی یا استیصال و درماندگی ندیدم.
ناگهان صورتش از هم شکفت. لبخندی باز و درخشان بر لبانش نقش بست. تشکر کرد.
سپس دوزانو بر زمین نشست و آنرا بوسید. صدای شکرگزاری اش را می شنیدم: خدایا شکرت.
باز اشک از چشمانم سرازیر شد.
اینبار اما دلم آرام بود.
گرمازده و خسته وارد کافه شدم. مثل همیشه پسر جوان به استقبالم آمد، میزی برایم آماده کرد. دفتر و دستکم را گذاشتم روی میز و با کلافگی درخواست آب کردم. برایم یک لیوان و یک بطری آب معدنی خنک اورد. از پشت ماسکی که نیمی از صورتش را پوشانده بود گرمی لبخندش را حس می کردم. انگار با نگاهش می گفت: بنشین، نفسی تازه کن و بنویس.
دلگرم شدم.
یک روز که رفته بودم دم نانوایی ؛
از مردهای توی صف ناگهان یکی صدایش بلند شد
و با لحنی عصبانی به نانوا
گفت:«یعنی چی که یک مرد رد میکنی یک زن ! من سه ساعت است اینجا ایستادم آنوقت آن خانم از راه نرسیده دارد نانش را جمع میکند. روی نوبت بده آقا ! »
نانوا که معلوم بود
حوصله جر و بحث ندارد،
در کمال خونسردی گفت:«بله، تو راست میگی .»
اما دوباره کار خودش را کرد .
.
.
_خُرده خاطرات