تجربهنگاری روز یازدهم سمپوزیوم نویسندگی:
- امروز دربارۀ دیالوگ نویسی حرف زدیم.
- قرار شد برای «زندگی با شخصیتهایی که ساختهایم» چند دیالوگ تمرینی بنویسیم.
- باید به هر شخصیت نگرش متفاوتی بدهیم تا تفاوت جهانبینیها منجر به ایجاد کشمکش بشود.
- «عشق و روابط عاطفی»، «سلامتی و بیماری» و «پول و ثروت» سه موضوعی است که قرار است که شخصیتهای ما دربارۀ آنها گفتوگو کنند.
- نوشتن دربارۀ این موضوعات کمک میکند تا به شناخت بهتری از شخصیتهای داستان خودمان برسیم.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
تلاش برای شخصیتپردازی مهمترین گام برای شکل دادن به داستانی عمیق است.
این گفتاورد به جنبههای شخصی و درمانی دیالوگنویسی اشاره دارد:
تکنیک گفتگو
در نظر کسانی که قبلاً این تکنیک را به کار نگرفتهاند، گفتگونویسی عجیب و غیرشهودی است. اما اگر دقت کنیم، کمتر کسی است که تا به حال با خودش گفتگو نکرده باشد. تکنیک گفتگو بخشی از رویکردهای مختلفِ رواندرمانی است و در تمرینهای مختلفی شاهد آن هستیم، مانند نقادی الگوهای منفی در رفتار درمانی شناختی (در این چارچوب، افکار ریشۀ احساسات هستند. بنابراین، برای مقابله با احساسات منفی باید افکار منفی را شناسایی و آنها را نقادی کرد. فرد میآموزد طی مراحلی و با طرح پرسشهایی افکار منفی خود را بیاعتبار کند.) یا تمرین «دو صندلی» در گشتالتدرمانی (در این روش، دو صندلی روبروی هم قرار دارند. فرد روی یکی مینشیند و طرف صحبتِ خود را روی صندلی دیگر تصور میکند و با او به گفتگو میپردازد. سپس، فرد روی صندلی دیگر میرود و از جانب آن فرد با خودش حرف میزند. گفتگو با همین جایجایی منظر ادامه پیدا میکند.). تمرین گفتگو برای پیشبینی و آمادگی برای موقعیتهای دشوار هم مفید است. آیرا پروگروف شش نوع گفتگو را از هم تفکیک کرده است:
گفتگو با اشخاص
گفتگو با رویدادها
گفتگو با بدن
گفتگو با جوامع
گفتگو با حکمتِ درون
کلثین آدامز سه دستۀ دیگر را نیز افزوده است:
گفتگو با عواطف
گفتکو با شخصیتهای فرعی
گفتکو با مقاومت/مانع
من مایلم دستۀ دیگری را هم متمایز کنم:
«گفتگو یا خودِ جوانتر/پیرتر»
کیت تامسن، محسن اسلامی
منبع: مجلۀ رافکا، شمارۀ یکم
تمرین:
بخشی از دیالوگهایی که نوشتهاید را در این صفحه ثبت کنید.
32 پاسخ
-سلام ببخشید اینجا بنگاهی مختار است؟
پدر مختار با تعجب نگاهی کرد به او وگفت مختار پسرم است و اینجا بنگاه پدرش است که من باشم فرمایش؟
– مرد دکه دار یا بهتره بگوییم دستفروش من و منی کرد وگفت مثل اینکه آقا مختار با شما حرف نزده؟
نعمتی که همان پدر مختار باشد گفت در چه مورد اونوقت؟
غلام که از آن همه ابهت زبانش داشت بند می آمد گفت در مورد کار کردن در بنگاه شما؟
نعمتی : چه غلطا پسر دوتا چای بردار بیار.
شاگرد : چشم آقا
نعمتی : فهمیدی من اینجا شاگرد دارم نمیدونم در مرد چی داری حرف می زنی؟
غلام : باشه پسر شما به نظر مرد فهمیده و تحصیلکرده ای به نظر میومد نمی دانم منظورش چی بود پس.
در این حین مختار سر رسید و از اینکه دیر رسیده بود هول شد و گفت پدر این آقا را من فرستادم که بیاد پیش شما کار کند.
نعمتی: پسر این چه کاری بود کردی مگر قرار نیست خودت وردستم باشی؟
مختار : من که گفتم دوست ندارم من می خواهم وارد کار مطبوعات بشوم دانشگاهم که تمام شده چرا باید عمرم را اینجا تلف کنم؟
نعمتی : آخر چند بار بگویم من نمی خوام غریبه ها وارد حساب و کتابم بشوند توی مطبوعات هم هیچ خبری نیست آخرش دست از پا درازتر میایی پیشم.
بعد رو به غلامی کرد و گفت من به نیرو نیاز ندارم
غلام هم رو به مختار کرد و گفت حرف پدرت را گوش بده من که پدر ندارم قدر پدر را خیلی خوب می دانم.
مختار : فکر نمی کردم ردش کنی من هنوز جوانم دوست دارم کار در محیطهای دیگر را هم تجربه کنم.
نعمتی : من الان وضعم ایجاب می کند که پیش من باشی من یک مسافرت در پیش دارم در ثاتی اگر کسی بیاد اینجا کار کند طول می کشد تا راه بیوفتد اما تو به این کار آشنایی داری.
مختار : باشه پدر فعلا حرفی ندارم ولی برای آینده نمی توانم قول بدهم.
بهار:چه عجب دیدمت که بتونیم دو کلمه باهم صحبت کنیم ، وقتی کسی به کسی ابراز عشق وعلاقه دوست داشتن میکند باید به طرف مقابلش بفهماند وبهش بگوید که دوستش دارم .
محمد: به نظر من دوست داشتن باید در دل باشد اینکه بیایی به زبان بیاوری ارزش خودش را از دست میدهد.
بهار: پس آدم چطوری بفهمد که طرف مقابلش دوستش دارد بلاخره تو یک رابطه عاطفی باید یک احساس کلامی ایجاد شود
دوست داشتنی که فقط خودت متوجه باشی چه فایده دارد
محمد : من همیشه از نزدیک شدن های دور میترسم وهمیشه فکر میکنم با ابراز عشق وعلاقه توقع طرف مقابل بالا میرود وهمین باعث اختلاف دوری میشود
بهار: من قبول ندارم ، باید آگاهی بین دو رابطه باشد
هر سال در دانشکده ادبیات تهران میزگردی شکل می دهند و افراد با شغل های متفاوت به این میزگرد دعوت میشوند تا درباره موضوعات مختلف نظر افراد را ثبت کنند و بعداً در کارگاههای آموزشی این نظرات را به نقد و بررسی بگذارند
در میان جمعیت شلوغ، افراد دو به دو با یکدیگر بحث میکردند
خانم مهری برای اولین بار بود که به این میزگرد دعوت میشد
او نویسنده چند جلد کتاب پرفروش بود که امسال برای نظرخواهی در این میزگرد حضور پیدا کرده بود خانم کیمیا مهری به جنباندن لب و دهن آدم ها عادت داشت چون نویسنده بود و بارها این صحنه ها را با تمرکز نگاه کرده بود
ازدحام سالن بهانهای بود تا بیشتر به چهره و رفتار آدمها و صدای گفت و گوهایشان موشکافانه گوش کند
آقای اسماعیل نوری که صندلی کنار خانم مهری نشسته بود معلم بیست و اندی ساله است که زمان زیادی به باز نشستگی او نمانده.
او امسال دومین سالی است که در این میزگرد شرکت میکند
اسماعیل برای اینکه از سروصدای سالن خلاص شود و همدمی برای گفت و گو پیدا کند رو به کیمیا کرد و گفت: سلام به نظر میرسه چهره تون نا آشناست اولین سال حضور تونه؟
خانم مهری با لبخند ظریفی جواب دادند:
سلام، بله اولینساله
اسماعیل اضافه کرد: نیم ساعت به شروع میزگرد مونده مایلید درباره موضوعی با هم گفتوگو کنیم کیمیا با اشتیاق جواب داد: چرا که نه، بحث کردن و شنیدن نظرات آدم ها برای من که نویسنده هستم همیشه جذاب و پر معناس
اسماعیل با کنجکاوی دیرینه گفت: چه جالب شما نویسنده هستید پس لازم شد سوالی که همیشه دوست داشتم از نویسندهها بپرسم رو از شما بپرسم کیمیا جواب داد: بله، حتماً بفرمایید
اسماعیل پرسید: دوست دارم نظر یه نویسنده رو درباره عشق بدونم
کیمیا جواب داد: خب این یه سوال کلیه، میشه واضحتر بپرسید
اسماعیل گفت: خب اگه بخوام اصل مطلب رو سوال کنم، به نظرتون عشق یه واقعیته یا توهم؟
کیمیا انگار بارها به این سوال اندیشیده باشد
با لحنی مطمئن گفت: آدمها بارها و بارها به خطا فکر میکنن که عاشق شدن اما این فقط یه توهم از عشقه
اسماعیل سوال دومش رو توی ذهنش چید و پرسید: توهم از عشق رو چی معنا میکنی؟
کیمیا جواب داد: آدمها چیزی رو توی دیگری می بینن که ناقصه اما به اشتباه کمال عشق رو بهش نسبت میدن و این یعنی توهم
اسماعیل گفت: به نظر من توی عشق توهم معنایی نداره ،آدم ها وقتی از یه نفر خوششون میاد یعنی عشق واقعیت پیدا کرده و کامل و ناقص نداریم عشق یا هست یا نیست
کیمیا با صدای طلب کار گفت: چه جوری با اطمینان خاطر میگید توهم عشق نداریم وقتی که یه آدم بارها و بارها احساس عاشق بودن میکنه
اسماعیل گفت: آدمی که احساس میکنه عاشق شده قطعا عشق واقعیت پیدا کرده
امکان نداره این احساس یه توهم باشه
کیمیا با لحنی جاندار گفت: بیاید اینجوری بحث رو ادامه بدیم
شما به من بگید، آدم ها چی توی دیگری می بینن که عاشق میشن
اسماعیل گفت: شما نویسنده ها هم که همش دنبال تفسیر و تحلیل حرف ها هستین
خوب حتما زیبایی می بینه که عاشق میشه
کیمیا با صدایی آرام تر گفت: میدونستید آدم ها خودشون رو توی وجود دیگران می بینن و تا زمانی که یه آدم نقص خودش رو توی دیگری کامل ببینه عشق فقط یه توهمه
اسماعیل با غیظی مخفی گفت: این دیگه چه صیغه ایه
آدم اگه خودشو توی دیگری ببینه چرا باید عاشق بشه؟
آدم یه چیز متفاوتی توی دیگری می بینه که عاشق میشه
کیمیا گفت: خب همین که آدم نمیتونه عاشق خودش بشه معلومه که یه نقصی هست
اسماعیل گفت: داری از کدوم نقص حرف میزنی من که سر در نمیارم
خانم مهری گفت: خب تمام چیزهایی که آدم ها به اونها وابستگی دارن میتونه نقص به حساب بیاد وقتی یه نفر به زیبایی وابستگی داره با دیدن یه آدم دیگه که زیباست توهم عشق به سرش میزنه
اسماعیل گفت: خب این یه چیز طبیعیه که آدمها زیبایی رو دوست داشته باشند و این نمیتونه نقص به حساب بیاد
کیمیا گفت: حالا اگه از زیبایی بگذریم
آدمی که به پول وابستگی زیادی داره
ثروتمند بودن دیگری میتونه توهم عشق رو بهش بده
اسماعیل گفت: توی قصه لیلی و مجنون تو که نویسنده ای و بهتر از من میدونی
به مجنون گفتند: لیلی که اونقدرا هم زیبا نیست چرا عاشقش شدی
در جواب مجنون گفت: اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
پس یعنی آدمی که عاشق میشه حتما قرار نیست که عاشق زیبایی ظاهری اون آدم شده باشه
کیمیا گفت: نه نه اشتباه نکن
عشق مجنون به لیلی توهم نبوده و یه واقعیت اصیل بوده
به خاطر اینکه مجنون کمال خودش رو در آینه لیلی دیده و عشق واقعیت پیدا کرده
اسماعیل گفت: یعنی چه کمال خودش رو دیده یعنی آدم تا زمانی که کامل نشه،نمیتونه عاشق بشه
کیمیا گفت: یعنی مجنون از تمام وابستگی های درونی خودش جدا شده
اون وقت به کمال عشق در خودش رسیده و بعد در آینه لیلی عشق اتفاق افتاده
عشق فقط زمانی رخ میده که یه آدم در خودش به کمال رسیده باشه و به خاطر همین هم میتونم به جرات بگم که عشق فقط یه بار اتفاق میفته
اسماعیل گفت: اما من هنوز هم میگم که توهم برای عشق وجود نداره
چون ذات عشق واقعیه
انسان بارها میتونه عاشق بشه اما وصال یا جدایی عشق دیگه دست خود آدم نیست
کیمیا گفت: بله ذات عشق واقعیه
و زمانی ذات عشق به صورت واقعی نمایان میشه که یه آدم از درون به وسعتی درخور عشق رسیده باشه
اسماعیل گفت: این طوری که شما میگی و من نمی تونم قبولش داشته باشم
در واقع عشق رو محدود به خود آدم می کنی تا دیگری درسته؟
کیمیا گفت : بله عشق ابتدا باید در خودت به کمال برسه اون وقت در دیگری شکوفا میشه.
حامد پشت میز کارش نشسته بود و به طرحی که هلنا از کارفرما جدید گرفته بود فکر میکرد و طرح میزد ، طرح یک سالن کنفرانس ، و همچنان به چیدمان مشغول بود.
میز حامد در جایگاه میز یک فروشنده بود ،اسمش شرکت بود اما در واقع فروشگاهی با درب شیشه ای بزرگ بود و تمام سرو صدای خیابان در گوش حامد تمرکزش را میربود ، ظهر بود و در گرمای طاقت فرسایی هوا خیابان به سکوت نشسته بود و اینبار خورشید بود که با تمام قدرت به چشم های حامد میتابید ، هلنا در حالی که کره کره فروشگاه را پایین می کشید تا مانع ورود آفتاب شود گفت:
– اگر این پروژه رو اوکی کنم به مدیر میگم پول خوبی هم به تو بده!
حامد سرش را بلند کرد
– تو پروژه رو اوکی کنی؟! پس یعنی طراحی من اثری روی تایید پروژه نداره؟
– حامد تو دنبال چی هستی؟ واقعا فکر کردی با چهارتا طرح میشه پروژه گرفت ، اگر من رایزنی نکنم پروژه ای بهمون نمیدن ، یکم بیشتر به پول فکر کن ، مثل اون دفعه نری کلی طرح بزنی که خوششون نیاد ، طرحی بزن که دوست داشته باشن ،میدونی که دکتر خرش خیلی میره
حامد اینبار چشم از سیستم برداشت و بی اختیار سرش رو به سمت هلنا برد و با چهره ای کمی برافروخته گفت:
-تو فکر کردی من با سلیقه یه دکتر بی سواد میام طراحی خودم رو خراب کنم ، بخاطر پول؟!
– خب همین کارا رو میکنی که هنوز هم پراید قراضه سواری
– ببین من چطور تونستم الانترا سوار بشم
– یعنی همش از تلاش خودت بوده ، میشه به من بگی تا حالا چند تا پروژه گرفتی؟
هلنا آنقدر مغرور بود که به حرفهای حامد اهمیت ندهد
– درسته که از بابام پول گرفتم ولی همش رو بهش میدم
– با کدوم پول؟ تو که همیشه میگی این حقوقی که میگیری پول یه مانتوت هم نمیشه!
– اگه تو آنقدر سر طرح هات پافشاری نکنی و یکم از دکتر تعریف کنی و به حرفهاش گوش بدی میتونیم پروژه بگیریم ، هم من به پول میرسم هم تو
– من هیچوقت برای پول از یه آدم بیسواد پیروی نمیکنم و چاپلوسی نمیکنم
حامد پشت میز کارش نشسته بود و به طراحی که هلنا امید به بستن قرارداد داشت فکر میکرد
میز حامد در جایگاه میز یک فروشنده بود ،اسمش شرکت بود اما در واقع فروشگاهی با درب شیشه ای بزرگ بود و تمام سرو صدای خیابان در گوش حامد بود ،ظهر بود در این گرما هوا خیابان به سکوت نشسته بود و اینبار خورشید بود که با تمام قدرت به چشم های حامد میتابید ، هلنا در حالی که کره کره را پایین کشید تا از مانع ورود آفتاب شود گفت:
– اگر این پروژه رو اوکی کنم به مدیر میگم پول خوبی هم به تو بده!
حامد سرش را بلند کرد
– تو پروژه رو اوکی کنی؟! پس یعنی طراحی من اثری روی تایید پروژه نداره؟
– حامد تو دنبال چی هستی؟ واقعا فکر کردی با چهارتا طرح میشه پروژه گرفت ، اگر من رایزنی نکنم پروژه ای بهمون نمیدن ، یکم بیشتر به پول فکر کن ، مثل اون دفعه نری کلی طرح بزنی که خوششون نیاد ، طرحی بزن که دوست داشته باشن ،میدونی که دکتر خرش خیلی میره
حامد اینبار چشم از سیستم برداشت و بی اختیار سرش رو به سمت هلنا برد و با چهره ای کمی برافروخته گفت:
-تو فکر کردی من با سلیقه یه دکتر بی سواد میام طراحی خودم رو خراب کنم بخاطر پول؟!
– خب همین کارا رو میکنی که هنوز هم پراید قراضه سواری
– ببین من چطور تونستم الانترا سوار بشم
– یعنی همش از تلاش خودت بوده ، میشه به من بگی تا حالا چند تا پروژه گرفتی؟
هلنا آنقدر مغرور بود که به حرفهای حامد اهمیت ندهد
– درسته که از بابام پول گرفتم ولی همش رو بهش میدم
– با کدوم پول؟
– اگه تو آنقدر سر طرح هات پافشاری نکنی و یکم از دکتر تعریف کنی و به حرفهاش گوش بدی هم من به پول میرسم هم تو
– من هیچوقت برای پول از یه آدم بیسواد پیروی نمیکنم و چاپلوسی نمیکنم
راستش من توی کلاسهای سمپوزیوم شما نیستم. ولی همیشه تجربه نگاری هاتون رو دنبال میکنم تا با روندش آشنا بشم و برای دوره بعد ثبت نام کنم. بخشی از نقل قول امروزتون توجه منو به خودش جلب کرد: “گفت و گو نویسی” تکنیکی برای رواندرمانی
عجیبه که خیلی وقتا خودمون این کارها رو زیاد در زندگیمون انجام میدیم. مثلا من برای خودم در لب تاب پوشه ای به اسم “چت با خودم” انتخاب کردم که توش دوشخصیت “من” استاد درونی، و “من” پرخطا شروع به گفت و گو میکنند. و باید بگم از وقتی این کار رو شروع کردم، تحول عظیمی توی زندگی و نگرشم به دنیا ایجاد شده. به خاطر همین به دوستان هم حتما پیشنهادش میکنم.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
برشی از دیالوگ میان شخصیتها:
حسن کبابی، دیس مخصوص کباب را برداشت. درِ مغازه راقفل کرد. از خیابان رد شد و از پلّههای خیاطی زنانه پایین آمد. در را باز کرد و گفت:
ـ یاالله.سلام اشرف خانوم.
ـ سلام.
ـ اینم یه چلوکباب مخصوص برای سرکار عِلیه
ـ بزارش همونجا کنار میز اتو
ـ مگه الآن نمیخوری؟
ـ فعلاً نه.
ـ از دهن میوفته. اونوقت میگی حسن آقا دیگه دل به کار نمیده.
ـ دستم بنده. نمیبینی؟ زورُ گذاشته که لباسش باید تا ظهر آماده باشه زنیکهی زبون نفهم.
ـ اوهه ول کن تو رو بخدا. شمام دیگه خیلی نینی به لالاشون میزاری
ـ میگی چیکار کنم؟ نزارم میپرن.
ـ خب بپرن بهتر. پاک خودتو فراموش کردی. هیچ تو آینه به خودت نگاه میکنی؟
ـ اِ ول کن حسن آقا. دوباره شروع کردی؟ تو آینه نگاه کنم عزامو بگیرم. بزار به حال خودم بمیرم. این چند صباح باقیمونده هم تموم بشه رومو از این دنیا گم کنیم.
ـ این چه حرفیه اشرف خانوم. یه محلهس و یه اشرف خانوم. جنم داری قدِّ صد تا مرد. حیف نیس شیر زنی مثل تو اینطوری بگه؟
ـ باز اومدی روحیه بدی. خب دادی. پاشو برو برس به کارت. بزار منم کارمو بکنم.
ـ اِ اِ اِ بدش به من اون مایهی فسادو. آخرش این رُولِتا اجلِ جونت میشه. بعد نگی نگفتیا
ـ میبینی؟ باز اومدی صاف بری رو اعصابم
ـ بِدِش به من
ـ چیکار میکنی مرد حسابی؟ دلخوشی من همین رولای پرخامهان. وقتی میخورم روحم تازه میشه. جون میگیرم. اونوقت تو همه را خالی میکنی تو سطل آشغال؟
ـ میدونم عاشق این رولای پرخامهای. اما من و شما دیگه داریم پا به سن میزاریم. قند میگیری. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن.
ـ آخه تو که مثِ نیقلیونی. هر چی دلت میخواد بخور و کیفشو ببر. این منم که روز به روز بشکه میشم. اما گور باباش خب بشم. کم حسرت نکشیدم که حالام خودم خودم برا یه شیرینی ناقابل دق بدم. هر چی میخواد بشه بشه. از سیاهی بالاتر که رنگی نیس
ـ اشرف خانوم! خدا را شکر حالا سالمی. مریضی نکشیدی که بفهمی چه نعمتی داری. پات به بیمارستان وا نشده. ایشاله هیچوقتم وا نشه. اما همین مرض قندُ ببین. بیپدر چاق و لاغر نمیشناسه. وقتی سر و کلش پیدا بشه سوزنه که باید تو تنت فرو کنی تا دووم بیاری. اونوقت دیگه حکایت شیرینی خوردن نیس. باید از برنج و نون و ماکارونی و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم پرهیز کنی.
ـ آدمیزاد با هر شرایط وحشتناکی کنار میاد حسن آقا. جونِ سگ داره این دو پای چموش. من که تا حالا خوردمُ نگرفتم. تا بعدشم خدا بزرگه.
ـ
ـ
-به به، چاکر آقای دکتر. چشم ما روشن. تا حالا صبح به این زودی زیارتتان نکرده بودیم. چه روزی شود امرووز
آقا جمال که فروشگاه تعاونی¬اش را هر روز دوساعت قبل از فروشگاه¬های دیگر باز می¬کند با دیدن دکتر مرادی از روی صندلی بلند شد و متعجب از این سحرخیزی بی¬سابقه او را به پشت دخل دعوت کرد تا مثل همیشه گپی بزنند.
-سپاسگزارم آقا جمال. تصدقتان بروم. خیلی خسته¬ام. نیاز به استراحت دارم. دیشب تا صبح بالای سر مریض بودم. اوضاع خیلی ناجور بود. یک پیرمرد هشتادو چند ساله که دچار شکستگی لگن شده بود. فرزندانش خیلی مستاصل شده بودند. مجبور شدم تا پیدا شدن بیمارستانی که با چنین شرایطی مریض بپذیرد پیش¬شان بمانم.
-خسته نباشید دکتر جان. ولی الان که دیگر وقت خواب نیست. بفرمایید یک چای تازه دم برایتان بریزم با نبات زعفرانی دهانتان را شیرین کنید. ما هم در معیتتان تا پیدا شدن سروکلۀ مشتری¬ها از تنهایی در آییم.
رفاقت چند سالۀ این دو مرد، پزشک و کاسب محل آنقدرها عمیق بود که دکتر به راحتی پیشنهاد آقا جمال را بپذیرد و کنارش پشت دخل بنشیند. هنوز چای را از توی سینی برنداشته بود که درست مثل وقتی که بیماری به مطب می¬آید جلوی پای مشتری مغازه ایستاد و سلام و احوال¬پرسی کرد. زن که دست¬پاچگی از سروروی صدایش می¬بارید جواب سلام دکتر را داد و بدون این که چیزی بخواهد عذرخواهی کرد و از مغازه بیرون رفت.
حس کنجکاوی آقا جلال، بیشتر از هر بار دیگری که این زن را می¬دید برانگیخته شد. رو به دکتر که نگاهش پشت سر زن قفل مانده بود گفت:
-می¬شناسیش دکتر؟
-بله کاملا. یکی از بیماران مطب است و یکی از قربانیان ازدواج سنتی. سالهاست می¬شناسمش. از زمان نوزادی فرزند دومش که حالا شش ساله است.
آقا جلال که همیشه کنجکاو بود دربارۀ این زن بیشتر بداند، شاید بتواند کمکش کند از این که دکتر داشت به راحتی این اطلاعات را در اختیارش می¬گذاشت هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. دکتر هم که انگارمترصد یافتن موقعیتی برای کمک به این زن بود می¬دانست آقا جلال به عنوان خواربار فروش محل گزینۀ خوب و مطمئنی است برای تامین نیازهای معیشتی زن.
-چرا قربانی؟
-سالهاست، یعنی درست از زمانی که فرزند دومش به دنیا آمد، شوهرش رهایشان کرده و رفته و دارد با عشق دوران نوجوانی¬اش زندگی می¬کند و این زن تنها و وفادار و مانده و از خانواده و فامیل بریده و منتظر است پسر عمه¬ای که پدر بچه¬هایش است روزی برگردد و برایش سروری کند!
-عجب مرد بی¬عاطفه¬ای! و عجب زن وفاداری که هنوز منتظر است و این غم و انتظار را با امید به آینده تحمل می¬کند.
-کدام آینده و چه امیدی؟ به نظر من حماقت است نشستن به پای مردی که دارد با عشقش زندگی می¬کند و برای داشتن این زندگی هیچ ابایی از قضاوت آدمها ندارد. او جبر خانواده را چند سال تحمل کرده و حالا عشق گم شده¬اش را یافته و دیگر نمی-تواند لحظه¬ای رهایش کند.
-پس عشق به همسر و فرزند چه می¬شود؟ چطور حق می¬دهید به چنین عهدشکنی ظالمانه¬ای؟
-قضاوت نکن آقا جلال. این مرد تقصیری ندارد. به او هم ظلم شده که اجازۀ ازدواج عاشقانه با دختر همسایه را پیدا نکرد و بنا بر وصیت پدربزرگ مجبور به زندگی با دختر دایی¬اش شد. این ظلم نیست؟.
-من که به این داستانها اعتقادی ندارم. عشق و نیمه گم شده و فراق و وصال و …. این¬ها مال توی شعرها و قصه¬هاست. زندگی خیلی جدی¬تر از این بازی¬های بچگانه است.
-من نمی¬توانم با عشقی که تاریخ بشریت پر است از بحثها و نظریه پردازیها دربارۀ آن این همه ساده برخورد کنم و آن را خیالی واهی بدانم. به نظر من چند روز با عشق زندگی کردن می¬ارزد به یک عمر، اسیر تعهدات انسان¬دوستانه ماندن و در قالب سنتی ازدواج ذوب شدن و شکلی از پیش تعیین شده گرفتن.
این زن به خاطر پای¬بندی به همان قالبها و ترس از قضاوت شدن دارد خودش را از فرصتهایی محروم می¬کند که شاید هیچ وقت دیگری سراغش نیاید. جوانی و شادابی¬اش را با چیزی تاخت می¬زند که به نظر من هیچ ارزشی ندارد. او برای وفاداری-اش دلایلی دارد که از نظر من خنده¬دار است.
آقا جلال که حرفهای دکتر گیجش کرده بود، دیگر از فکر کمک مالی به یک زن محروم بیرون آمده بود و داشت در ذهنش به دنبال دلیل موجهی برای وفادار ماندن هانیه به یک زندگی شکست خورده می¬گشت. اسم زن را دکتر لابه¬لای حرفهایش لو داده بود.
-دکتر جان، به خاطر فرزندان منتظر برگشتن پدرشان ماندن به نظر شما ارزش نیست؟ عشق نیست؟ این زن می¬خواهد خانواده¬اش از هم نپاشد و از حرکاتش ترس از جامعه و نگاه و قضاوت و شاید خواسته¬های مردم کاملا پیداست. اما شوهرش بی اعتنا به همۀ اینها رفته و خودخواهانه زندگی دیگری ساخته که خیال می کند عاشقانه است. نه آقای دکتر این عشق نیست. این هوس و خودخواهی است. عشق همان احساسی است که پدران و مادران ما به ما یاد دادند و عمری کنار هم ماندند و چشم از سر و همسر و خانه و زندگی برنداشتند تا حواسشان به این هرز پریدنها پرت نشود.
دیالوگ شخصیت ها درباره ی “عشق و روابط عاطفی”
محسن بعد از کارش به دنبال حسنا رفته بود تا با هم به خانه برگردند. حسنا که در ماشین نشسته بود چشمش از آینه بغل به ماشین عروسی افتاد که پشت سرشان به سرعت در حرکت بود. کم کم داشت به ماشین آن ها نزدیک میشد و سبقت می گرفت.
با هیجان گفت: داداش محسن اون ماشین عروسو دیدی؟
محسن با بی اعتنایی گفت: روزی صد تا از اینا توی خیابون میبینم.
-وااا چه بی ذوق… ببین گلای روی ماشین چه خوشگله!
– خب چیکار کنم برم وسط براشون برقصم!؟ ذوق چی… با این گرونی.معلوم نیس چقد خرجش کردن.
– باشه چرا میزنی. ولی محسن راستشو بگو تا حالا به کسی علاقه مند نشدی؟
– عشق و این جور چیزا مال تو فیلماست. آدم باید سلطان خودش باشه. چیه هی باید به یکی جواب پس بدی. بابا خیلی زوده بزار یه کم بیشتر توی مجردی حالشو ببریم.
– واقعا دارم اینا رو از تو میشنوم! باورم نمیشه شخص منظم و با مسئولیتی مثل تو درباره این مسئله اینطوری جواب بده. نکنه رفیقات پرت کردن؟
– خودت میدونی دو تا رفیق بیشتر در دار دنیا ندارم. همونا رو هم ماه به ماه به زور میبینم.
این روزگار پرم کرده. خرج و مخارج مگه به آدم فرصت میده تا وارد یه رابطه ی عاطفی بشی. کم کم دو دست لباس میدونی چقده دیگه؟ تو که بیشتر قیمتا دستته…
– این که دلیل نمیشه. ازدواج یه نیازه. به نظر من به سادگی نمیشه ازش گذشت. بعدش، هر چی آدم تنها زندگی کنه واقعا یه روزی به یه شریک توی زندگیش نیاز داره. ببین سر خودتو درد نیار ما آدم تنها زندگی کردن نیستیم.
– نکنه کسیو برام سراغ کردی که حالا هی گیر دادی تا منو راضی کنی؟
– نه بابا هنوز کیس مناسب تو ساخته نشده عزیزم. فک کنم باید خودت بسازیش.
– حیف که فقط شرکتمون در زمینه ی ساخت نرم افزار و برنامه نویسی فعالیت میکنه وگرنه حتما کیس مناسب تو رو هم میساختم تا دست از سر کچلم برداری.
– حالا برای خودت راه حل پیدا نکردی منو گیر آوردی؟
– واقعیتش تو رو باید بدم ببرن تا از دستت راحت شم.
– مگه جای تو رو تنگ کردم. تازه تو راحت تر میتونی ازدواج کنی چون حق انتخاب، اول با توئه.
– شما دخترا که صد نفرم بیان خواستگاریتون انقدر ناز و ادا دارین که نگو. مسئله ی مهریه که دیگه هیچی.
– انگار اصلا منو تا حالا نشناختی. برای من بیشتر از همه انسان بودن مهمه . بالاخره دو نفر باید هم کف باشن و به درجه ای از شناخت برسن تا بتونن ببینن اصلا خواسته هاشون به هم میخوره یا نه.
– حق داری خب همه نیاز دارن تا همدیگه رو بشناسن. الان مسئله اینه که قصد ازدواج داشته باشیم یا نه.
– اگه دست من بود میرفتم از یکی خواستگاری می کردم . حیف که نیست اه. چیه همه چی برای مردا آسونه مگه ما خانما چه کم داریم…
– از اول بگو دیگه . پس برای خودت یکیو سراغ کردی که هی مسئله رو میخوای به من ربط بدی تا حرف خودتو بزنی. راحت باش حالا این داماد بدبخت کیه؟
حسنا محکم و با حرص مشتش را به دست محسن کوبید: خیلی دلشم بخواد کیه که منو داشته باشه و خوشبخت نباشه. برات متاسفم تو قدر منو نمیدونی واقعا…
-حسنا جدی جدی تو کی انقدر بزرگ شدی؟ فکر نمی کردم دلت بخواد به این زودی وارد رابطه بشی.
من جنس خودمو بیشتر می شناسم. از من میشنوی بیشتر از این زمان لذت ببر.
-کی گفته با ازدواج نمیشه لذت برد. درسته هر زمانی لذت خاص خودشو داره اما نخواه منو متقاعد کنی. حالا یه جوری میگی انگار همین فردا دارم میرم.
– مثل اینکه اولش تو داشتی منو هل میدادی حالا برعکس شده. انقدر که این بحث داغ شد کم مونده برم توی جاده خاکی… خدایا نجاتم بده از دست این خواهر . فک کن یکی مثل تو بیاد تو زندگیم ، عمرا اصلا حوصله ندارم.
– بسه محسن ، تو همیشه همین قدر قد بودی و خواهی بود. دعا میکنم که عاشق بشی اونوقت دیگه کاری ازت بر نمیاد بعدش من کلی بهت می خندم، اوهوووم دلم خنک میشه.
دیالوگ شخصیت ها در مورد کار خانگی.
ناهید: (خطاب به همسر) سخت ترین کار در زندگی، کار خانه است. همانطور که از آشپزخانه بیرون میشد و با پشت دستش پیشانی اش را پاک میکرد از آشپزخانه بیرون شد و این جمله را برای همسرش که بالای کَوچ (کاناپه) نشسته بود و با گوشیاش مصروف بود گفت.
سعید: (همانطور که صفحه فیسبوک را بالا و پایین میکرد و بدون این که سرش را از روی گوشی بلند کند) میخواهی بگویی شستن دو فنجان، دو ظرف و جاروب کشیدن سه اتاق سخت ترین کار است. من که چنین فکر نمیکنم. تو زن های استان ما را ندیدهی که چه کارهای شاقی را انجام میدهند بدون این که شکوه و یا شکایت کنند. اما تو که یک ظرف را هم شستی سروصدایت بلند میشود.
ناهید: (همانطور که پیش بندش را کنار میگذاشت و سفره را هموار میکرد) بحث روی مقدار کار و شاقه بودن آن نیست، بحث روی این است که کار منزل اصلآ خلاصی ندارد. هر لحظه کار پیدا میشه و باید انجامش بدهی. اگر انجام ندهی در روند زندگی مشکل پیش میاورد. بحث این است که انجام این کار برای یک نفر سخت است. چهار تن اعضای خانواده میپاشند، میریزند و میخورند، و صرف یک تن به همه چیز باید برسد.
سعید: (از جایش بلند میشود تا نزدیک سفره برای خوردن غذا برود) حالا یک غذا پختی زهرومار مان نکن. بگذار به آرامی این زقوم را بخوریم بعد هرچه میخواستی بگو. (صدایش داشت اهسته آهسته بلند میشد و شبیه فریاد میگردید)
ناهید: (همانطور که غذا را روی سفره میچید و بشقاب های بچه ها را برایشان میداد) لطفآ سروصدا نکن، بچه ها استرس میگیرند، کمک که نمینمایی در کار منزل، سروصدا هم نکن و غذایت را بخور. ولی هدف اصلی ام این است که اگر این کار منزل نیم گردد، چه کارهای بزرگ تری را برای زندگی، توسعه فردی، اقتصاد خانوادگی و پیشرفت فرزندان میتوان انجام داد.
حیف این دست ها که ساعت ها بین مایع ظرف شویی و آب گم میگردد. شاید این دست ها کارهای بزرگتر از این حرف ها را بتواند و یا میتوانست انجام دهد. اما بیشتر دغدغهی زنان این شده است که باید منزل را دسته گل بسازند. غذای خوشمزه بپزد و به کودکان هم رسیدگی نماید.
جملهی اخیر ناهید مملو از حرفهای بود که سعید را در خودش فرو برد. او سرش را تکان داد و لقمهی کوچکی برداشت و سرش را به علامت تایید تکان داد و وعده کرد از این به بعد ناهید را کمک نماید تا او به درس هایش برسد.
مریم و مرضیه روی یکی از نیمکتهای محوطه دانشگاه کنار هم نشستهاند.
مریم: من دیشب اصلا نتونستم خوب بخوابم. حالم خوب نیست.
مرضیه: چرا؟ مگه خدای نکرده مریض شدی ؟ میخوای با هم بریم دکتر؟
مریم: نه! راستش تو این دوهفته اخیر که کلاس آزاد داشتیم، شبها تا دیروقت بیدار میموندم که بتونم جزوههای درسی رو کامل دور کنم و برای امتحانا آماده باشم.
مرضیه: پس بخاطر بیدارخوابیهای شبانه است که به این روز افتادی؟
مریم: نمیدونم. فکر کنم. هرشب کابوس امتحان میبینم و روزها هم اصلا حال و حوصله درس خوندن ندارم. باور کن از دیدن کتابها و جزوات امتحانی هم حالت تهوع پیدامیکنم.
مرضیه: خوب به نظرت بهتر نبود یه تجدیدنظر توی برنامهات بکنی که این قدر هم روی خودت فشار نیاری؟
مریم: مثلا چه برنامهای؟ فقط مرضیهجون فاز نصیحت برنداری که اصلا حسش رو ندارم. لابد میخوای بگی باید از اول ترم برنامهریزی میکردم که مطالب کتابا روی هم تلمبار نشن! این حرفا رو فوت آبم به خدا.
مرضیه: (با خنده)نه عزیزم نمیخواستم اینا رو بگم. هرچند همینهایی هم که خودت گفتی کاملا درست بود اما من میخواستم بگم حالا که قراره همه کتاب و جزوههاتو مرور کنی ولی با بیدارموندن توی شب اذیت میشی و تا این حد به بدنت فشار میاد که دیگه رمقی برای امتحان دادن نداری، کاش برای یک بار هم شده برنامه خواب و بیداریات رو تغییر میدادی شاید بازدهی بیشتری هم دریافت میکردی!
مریم: اوهوم، اونوقت چه تغییری مثلا؟
مرضیه: مثلا اینکه ساعت بیدارشدنت رو اول صبح و هنگام طلوع آفتاب تنظیم میکردی و ساعت خوابیدنت رو هم به سرشب تغییر میدادی.
مریم: فرقش چیه حالا؟ مهم تعداد ساعتهای بیدارموندنه دیگه!
مرضیه: نه عزیزم. مهم کیفیت ساعتهای بیداریه.
مریم: آهان. جالب شد. خوب چجوری؟
مرضیه: ببین عزیزم؛ درسته که سیستم بیولوژی بدن آدمها با هم متفاوته اما به طورکلی و توی خیلی از تحقیقات دانشمندا اثبات شده که مغز معمولا در ساعتهای اولیه صبح آمادهتره و بهتر عمل میکنه. پس توصیه میشه که کارهای مهمتر که نیاز به انرژی بیشتر و کارکشیدن از مغز دارن رو به ساعتهای اول روز موکول کنیم. این طوری انرژی بیشتری رو هم برای ساعتای باقیمونده روز ذخیره میکنیم. ولی ازون طرف هرچی به ساعتای پایانی شب نزدیکتر میشیم ذهن خستهتر میشه و توانایی تحلیل و انجام درست فعالیتهای سخت رو نخواهد داشت.
مریم: ممممم. پس یعنی میخوای بگی اگر به جای آخرشب، صبحهای زود بیدار بشم و مطالعه کنم بهتر یاد میگیرم؟
مرضیه: هم بهتر یاد میگیری و علاوه براون بدنت هم سالمتر خواهد بود.
مریم: اما راستش من از وقتی یادم میاد با همین سیستم درس خوندم و بالا اومدم. بعید میدونم که موفق بشم با این شیوه.
مرضیه: آره اولش شاید سخت باشه ولی اگر یه مدت به طور منظم خودت رو مجاب به انجام دادنش بکنی و در ازای هر روز که صبح زود از خواب بیدار بشی یه پاداش برای خودت در نظر بگیری اون وقت هم به انجام دادن این برنامه متعهد میمونی و هم کم کم تبدیل به یک عادت روزانه میشه و دیگه خبری از استرس و کابوسهای شبانه هم نخواهد بود احتمالا.
مریم: به نظرم زیادی داری خوشبینانه حرف میزنی.
مرضیه: شاید حق با تو باشه اما این چیزایی که به تو گفتم رو خودم دو ساله امتحان کردم و بهش پایبندم و هم خیلی از دوستای دیگهای که عصرای سهشنبه با هم میریم سالن ورزشی انجام دادن و ازش راضیاند. حالا چه اشکالی داره تو هم چند روزی امتحان کنی؟ ضرری که نداره هان؟
مریم: چی بگم والا؟ باشه سعی میکنم از فردا امتحان کنم. اگر موفق شدم و نتیجه داد حتما بهت میگم. (لبخند)
تاریخچه پول که از دوران سلوکیان در ایران بوجود آمد اولین چاپ پول در ایران از طریق آنها وارد ایران شد و ایرانیان از آن زمان با پول کالاهایشان را خرید وفروش میکردند قبل از آن دادوستد با کالا داشتند و اینگونه زندگی را میگذراندند. پول مهمترین ثروت در این دنیا است. با توجه به اینکه خیلی از دوستان به فکر این هستند که چطور می توانند پولدار شوند و پول جذب کنند.
علی: من وقتی دربارۀ پولوثروت در گوگل جستجو میکردم برایم جالب بود که همۀ این جستجوها به قانون جذب پول میرسید و انگار همه با این موضوع و بدست آوردن آن مشکل دارند و همه خواهان آن هستند. رضا نظر شما در این رابطه چیه؟
رضا: خوب هرکسی دوست داره که پولدار باشه و بتونه با اون به خواستههاش برسه. من هم همینطور.
علی: نظرت دربارۀ قانون جذب چیه آیا با اون موافقی؟
رضا: من با قانون جذب مشکلی ندارم. ولی بعضیها تمایل دارند تا بدون زحمت به اون برسند و فکر میکنند که فقط دونستن قانون جذب کارساز است البته فقط به قسمتهایی از اون توجه دارند و به قسمت سخت ان یعنی پشتکار داشتن توجهی نمیکنند و این باعث میشه که در این کار هم مثل هزاران کار شکست خوردۀ دیگه، شکست بخورند و اونو هم کنار بزنند و کلاً از زندگی نا امید و افسرده بشن. این منو نگران میکنه.
علی: آیا دوست داری پولدار بشی؟ اگه دوست داری از چه راهی این کار رو انجام میدی؟
رضا: من الان دارم روی حرفهای برای خودم متمرکز میشم تا بتونم اونو اول یاد بگیرم و در همین حین هم برای بدست اوردنش هم افکارم رو درگیر میکنم تا بتونم برای بدست اوردنش سخت تلاش کنم.
علی: در مورد پول ضربالمثلهایی بلدی بگی؟
رضا: بله. تا دلت بخواد .یکیش همینه که پول چرک کف دستِ. من به این موضوع خیلی فکر میکردم و برام جالب بود بعدها فهمیدم که منظور پولی که از راه حرام بدست بیاری برای اون گفته شده ولی مردم عادی اونو خیلی جدی میگرفتند و به پول و بدست اوردن اون تمایلی نداشتند. در حال حاضر هم بعضیها همین طرز تفکر رو هم دارند.
ضربالمثلهای بعدی اینه که: پول باد اورده برکتی نداره، پول ما را از خدا دور می کند، افراد ثروتمند افراد خوبی نیستند، آدمهای ثروتمند صادق نیستند، پول کثیف است، پول باعث فساد می شود و ….
علی: مردم گذشتۀ ما چقدر در بارۀ پول و ثروت عقاید منفی داشتند. بنظر شما این عقاید از کجا ناشی میشه؟
رضا: نمیدونم و در این زمینه تحقیقی نکردم برام جالب شد و باید در این مورد تحقیقی بکنم تا علتشو پیدا کنم. پس بخاطر همین منفینگریهاست که بعضیها تمایلی به پولدار شدن ندارند و تلاش زیادی برای بهتر شدن زندگیشون نمیکنند.
علی: دقیقاً. البته گمان کنم این منفی نگریها در بارۀ پول و ثروت بخاطر شیوۀ زندگی باشه که در گذشته ارباب رعیتی بوده و میخواستند که مردم رعیت برای بدست اوردن آن تلاشی نکنند و همه چیز فقط برای خوشون باشه که این افکارها را در ضربالمثل رواج میدادند.
تمرین دیالوگ نویسی: (عشق و رابطه)
مرضیه و سهیل روی چمنهای پارک مقابل هم نشسته و درحال گفتگو هستند:
سهیل: من نمیفهمم تو چرا حرفهای منو قبول نمیکنی؟ موندم دیگه چه استدلالی باید برای اثبات عشقم به تو بیارم که بپذیری!
مرضیه: ببین از عشق جلو من حرف نزن خوب؟ عشق خیلی واژه مقدسیه و حرمت داره اما تو با این دروغهات ثابت کردی که هیچ چیزی از عشق نفهمیدی!
سهیل: تو اگر فرصت بدی من برات میگم که چرا ناچار شدم حقیقت رو ازت پنهان کنم اما اینکه اینقدر راحت منو قضاوت کنی و متهم بشم به اینکه عشق رو نمیفهمم دور از انصافه چون خودتم خوب میدونی که من عشق رو با تو تجربه کردم. با تو معنی زندگی رو فهمیدم و با تو چیزهایی رو بدست آوردم که قبلا هیچ وقت نداشتم.
مرضیه: سهیل تو با همین حرفات داری نشون میدی که منو به خاطر خودم نمیخواستی به خاطر نیاز خودت بوده که سمت من اومدی. مهر و عاطفهای رو که به هردلیل جای دیگه ازت دریغ شده بود، میخواستی با من داشته باشی اما هیچوقت با خودت نگفتی که من بالاخره روزی پی به حقیقی که این همه مدت از من مخفی کردی میبرم و دستت رو میشه و اون وقت چطور میخوای توی چشمای من نگاه کنی؟!
سهیل: باور کن نگفتن حقیقت برای من اگر سختتر از شنیدنش برای تو نبوده آسونتر هم نبود! چون کابوس هر شب من بود و هر بار به این فکر میکردم که اگر بفهمی؛ چه قضاوتی راجع به عشق من نسبت به خودت خواهی کرد؟ یک لحظه هم منو آروم نمیگذاشت.
مرضیه: اما تو اگر واقعا ادعای عاشقی داشتی اینو خوب میدونستی که بین عاشق و معشوق هیچ پردهای وجود نداره و صداقت حرف اول رو میزنه. یک عاشق واقعی به خاطر خودخواهی و منفعتطلبی خودش معشوقش رو بازیچه نمیکنه اما تو اینکارو با من کردی و حالا هم دیگه نمیخوام بعد ازین همدیگهرو ببینیم و حتی اسم منو به زبون بیاری. تو نشون دادی که لیاقت عشقورزیدن رو نداری.
سهیل: من بهت حق میدم که از دستم عصبانی و دلگیر باشی و اشتباه خودم رو میپذیرم اما کاش درک میکردی که من فقط دنبال یک فرصت مناسب بودم تا حقیقت رو طوری بازگو کنم که شرایط و موقعیت منو همونطور که هست بپذیری!
مرضیه: متاسفم سهیل. برای پذیرش شرایط تو دیگه خیلی دیرشده و من تصمیمم رو گرفتم. رابطه ما یه اشتباه بود که در زمانی اشتباهی شکل گرفت. من فقط گمان میکردم که رابطه بین ما همون عشقه اما متاسفانه چیزی جز یه رابطه زودگذر نبود و فقط رنگ و لعاب عشق داشت. و تو نه تنها در قبال این رابطه که در هیچ ارتباط دیگهای هم پایبند به هیچ تعهد و مسئولیتی نیستی! که اگر بودی من اینجا مقابلت ننشسته بودم. جایی که قبلا یک نفر دیگه لابد نشسته بود و بعید نیست…
سهیل: نه مرضیه! تند نرو… اجازه بده منم کمی از حرفهامو برات بگم تا بدونی حقیقت ماجرا چی بوده؟
مرضیه: تو برای گفتن حرفهات و منم برای شنیدنش زمان زیادی دراختیار داشتیم اما الان دیگه زمانش نیست و من باید برم. بازم متاسفم. خداحافظ برای همیشه.
شروع دیالوگ بین مادر و پسرش (رضا):
دیالوگ اول – عشق و روابط عاطفی
مکان خانه هنگام صرف شام
مادر: ( در حالی که مشغول کشیدن شام ااست ) ، رضا چه خبر؟ اوضاع کاری چظوره است؟ بازار مسکن رونقی دارد؟
رضا: ای مادر شما هم دلتان خوش است. با این تورم که مدام رو به افزایش دارد چه رونقی … قیمت خانه ها سر به فلک کشیده هر کسی هم که ساختمان اش را با خون دل می سازد دلش نمی آید که بفروشد به خیال اینکه شاید قیمت ها بالاتر بروند ، کلی خانه و آپارتمان خالی هست…
مادر: پس تکلیف چیه؟ یعنی هر جوونی که نتواند خانه از خودش داشته باشد، نباید ازدواج کند؟ مثلا اگر برای خواهرت خواستگار بیاید بخاطر اینکه خانه از خودش ندارد، دختر بهش نمی دهید؟
رضا: مادر من این چه ربطی دارد. من فعلا تصمیم ندارم که ازدواج کنم. چرا باید یه دختر رو هم در مشکلات خودم شریک کنم. خب خونه باباش داره راحت زندگیش رو میکنه دیگه …
مادر: عزیز من آخه می گم تا می تونم کاری براتون انجام بدهم ، خب دلم می خواد دامادی ات رو ببینم ماشالله که کارت خوبه، درس خونده ای ، مهندسی، خوشتیپ و خوش اخلاق هم که هستی یه خونه از خودت نداری که اون رو هم یه کاریش می کنیم دیگه. اینقدر سخت نگیر پسرم به فکر من و پدرت باش. امروز هستیم اما از فردای خودمون که خبر نداریم.
رضا: باشه مادر گلم فعلا شام رو بکش بخوریم تا فردا خدا کریم است.
(همه خانواده با عشق، سرمیز شام مشغول خوردن شام هستند)
دیالوگ دوم – سلامتی و بیماری
مکان محل کار رضا ( کمی احساس بدن درد دارد، شب به خانه می آید)
مادر: رضا جان چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟
رضا: نمی دونم مامان. امروز از صبح بدن درد دارم. ظهر هم نتونستم چیزی بخورم.
مادر: الهی بگردم. چرا زودتر نیامدی خونه؟ آخه با این حال وایستادی اونجا به کار کردن …
رضا: مادر من نمی تونستم بیام خیلی کار داشتیم، لوله کش، استا بنا و کارگرها مشغول کار بودند باید بالا دستشان می بودم.
مادر: بیا این نوشیدنی گرم رو بخور تا انشالله بهتر بشی
رضا: نه اول بروم یه دوش بگیرم شاید بهتر بشم … (رضا می رود به حمام)
دیالوگ سوم – پول و ثروت
مکان خانه بعد از صرف شام خانواده دور هم نشسته اند.
رضا: راستی یه آپارتمان کوچیک دیدم خوشم اومده، مهندس خیلی خوب درش آورده، دو خوابه و جمع و جوره فقط کمی قیمت اش بالاست.
مادر: الهی شکر ، چقدر هست قیمتش؟ من و بابات کمک می کنیم. غصه اش را نخور. اگر هم لازم شد وام می گیریم مشکلی نیست. فردا برو دنبالش تا فروش نرفته.
رضا: ای مادر چقدر هول شدی! (با خنده) نترس مهندس قولش رو به خودم داده حالا یه کاریش می کنم.
مادر: تنها آرزوم این است که تو از خر شیطان بیای پایین و خونه دار بشی و بفکرتشکیل خانواده بیافتی. از قدیم گفتن خدا برای سه کار رزق و روزی می فرسته: یکی خونه خریدن، یکی زن گرفتن و یکی هم ؟؟؟ رو به همسر خود می پرسد: اون یکی چی بود آقا؟ … ( همه با هم می خندند)
شکسپیر با خود گفت:«عشق چیست؟» شاعر بزرگ نخستین کسی نبود که این سوال را کرد. به گمان من، اجداد ما که یک میلیون سال پیش گرد آتش حلقه میزدند یا دراز میکشیدند و به ستارگان چشم میدوختند نیز همین سؤال را از خود میپرسیدند.
حال میخواهیم در این گفتوگو به این سؤال ظاهراً بیپاسخ جواب بدهیم تا بتوانیم برای یافتن و تداوم این احساس پرشکوه درک بهتری داشته باشیم
من: بهترِ که در ابتدا دربارۀ عشقهای رمانتیک حرف بزنیم. نظر شما چیه؟
لاله: بله به عقیدۀ من عشق رمانتیک یکی از سه شبکۀ نخستین مغز است که برای راهنمایی ما در امر جفتیابی و تولید مثل تکامل یافتهاست.
شهوت کور باعث میشده پیشینیان ما برای ارضای نیاز غریزی خود در پی ارتباط با هر جفتی باشند. عشق رمانتیک به انسان فرصت داد که فقط یک جفت خاص را برگزیند و از این طریق در زمان و انرژی ارزشمند خود صرفهجویی کند احساس ارامش و امنیت ناشی از ازدواج نیز به زن و مرد این امکان را داد کنار هم بمانند و به کمک همدیگر فرزندشان را بزرگ کنند
من: نیاز به عشق در زندگی چه چیزی را پدید میآورد؟
لاله: نیاز به عشق باعث پدید آمدن برخی از بهترین اپراها، نمایشنامهها، رمانها، اشعار و نواهای مختلف و نقاشی و آثار معماری و جشنوارههای جامعهها و افسانههای جامعه بشری شده است، اما عشق در صورت روبرو شدن با مانع، تلخی بسیاری به همراه دارد، غمی خردکننده.
من: ایا در این مورد مطالعاتی داشتهاید؟
لاله: من پس از مطالعۀ اشعار و آوازها و داستانهای مردم سراسر دنیا، به این نتیجه رسیدم که قابلیت و ظرفیت عشق رمانتیک با بافت و ساختارمغز انسان ارتباط تنگاتنگی دارد. عشق رمانتیک تجربه جهان شمول نوع بشراست. اما این احساس بیثبات و افسار گسیخته که عقل انسان را میرباید و یک دم باعث سعادت و دمی بعد موجب یاس، به راستی چیست؟
دبلیو.اچ.اودن شاعر گفته است.«آه حقیقت عشق را با من بگو» جای تعجب ندارد که این احساس قدرتمند متشکل از مجموعۀ پیچیدهای از گرایشهای متعدد و خاص است که ویژگی شوروعشق رمانتیک در همه جای دنیا مشترکند.
من: عشاقهای رمانتیک چه خصوصیاتی دارند.
لاله: افراد عاشق در مورد عشقشان اینطور میگویند.«وقتی با… هستم، انرژی بیشتری دارم، وقتی صدای… را پشت تلفن میشنوم، قلبم تندتر میزند، وقتی در کلاس یا سرکار هستم، بیاختیار به… فکر میکنم» گرچه این عشاق از نظر سن، جنسیت، علقههای مذهبی، گروههای قومیتی هیچ یک از این متغیرهای انسانی در پاسخها تغییر عمدهای ایجاد نمیکند.عشق رمانتیک، عشق مرضی، عشق پرشور،شیدایی؛ اسمش را هرچه میخواهید بگذارید، این قدرت مقاومتناپذیر مردان و زنان همۀ اعصار و فرهنگها را «محصور، آزرده و حیران» کردهاست. عاشق بودن میان ابنای بشر امری مشترک و خصلتی ذاتی است.
من: عشق چه تغییراتی را در انسان ببار می آورد؟
لاله: یکی از نخستین تغییراتی که بعد از عاشق شدن رخ میدهد، تغییر شدید در خودآگاه انسان است:«محبوب» شم به قول روانشناسان «معنایی خاص» پیدا میکنید و به موجودی بدیع، و منحصر به فرد و بسیار مهم بدل میشوید. توصیف رومئوی شکسپیر ار محبوبش اینگونه است:« ژولیت خورشید است».
من: عواقب عشق رمانتیک چه از نظر مثبت و چه از نظر منفی چیه؟
لاله: کسی که تمام وجودش پر از عشق رمانتیک شدهباشد، تمام توجهش را به محبوبش متمرکز میکند، و این کارش اغلب به تخریب همهچیز و همهکس منجر میشود، از جمله کار، خانواده و دوستان. این توجه متمرکزشده، محور اصلی عشق رمانتیک است.
مردان و زنان شیدا و شیفته، ذهن خود را بر تمامی حوادث، آوازها، نامهها و دیگر مسائل جزئی که آنها را مربوط به محبوب خود میدانند، متمرکز میکنند. زمانی که فرد در پارک میایستد تا شکوفۀ بهاری را به محبوبش نشان دهد، عصری که شخص حین درست کردن شربت، چند لیمو برای عاشق خود میاندازد؛ برای کسی که وجودش مالا مال از عشق است، این لحظات آنی پنداری زندهاند و نفس میکشند. احتمالاً میلیاردها عاشق دیگر نیز با فکر کردن به لحظاتی که با محبوبشان گذراندهاند، در وجود خود نوعی از مهروعطوفت احساس کردهاند.و یکی از علائم اولیۀ عشق رمانتیک تعمق و تفکر بیش از حد در مورد معشوق است نمیتوانید محبوبتان را لحظهایی از ذهنتان بیرون بیاورید.
این گفتوگو همچنان ادامه دارد……
عشق و روابط عاطفی
– کامبیز یه نگاه به خودت کن. موهات سفید شده.
— خب سن و سال ادم که بالا بره موهای ادم هم سفید میشه. موهای تو هم سفید شده مهرداد. یه حرفهایی می زنی.
– سن من رو با خودت مقایسه می کنی. من بیست سال از تو بزرگترم.
— اینا همش ارثیه. کاری به هیچی نداره.
– اشتباهت همینه. زندگی رو برای خودت سخت کردی.
— کدوم سختی؟
– نه میدونی زن چیه. نه میدونی بچه چیه.
— چرا ندونم. یعنی فقط شما می دونین.
– اره. هیچی از زن و بچه نمی فهمی. هم خودت رو پیر کردی هم بچه ات رو.
— این چه حرفیه که می زنی. چی براشون کم گذاشتم.
– زندگی همش کار نیست. همش پول نیست. زن و بچه محبت می خوان.
— تو از کجا می دونی که من به زن و بچه ام محبت نمی کنم. مگه تو زندگی ما هستی که اینقدر با اطمینان حرف می زنی.
– حتما خبر دارم که میگم.
— عجب. یعنی تو بیشتر از خود من از زندگی من می دونی.
– بیشتر نمی دونم. ولی بی اطلاع هم نیستم.
— خب اگه چیزی میدونی بگو تا ما هم خبردار بشیم.
– خب همینه دیگه.
— مثل ادم حرف بزن ببینم چی می خوایی بگی.
– تا حالا شده کنار بچه ات بشینی ببینی چه می خواد. دردش چیه. چه کاری می خواد بکنه.
— حتما می خوایی بگی من همچین کاری نکردم.
– بله مطمئن هستم که میگم.
— این حرفها رو پسرم به تو گفته یا زنم.
– هر دو نفرشون. تو نه به حرف زنت گوش می دی و نه به حرف پسرت.
— عجب گرفتاری شدیم. چی کار باید بکنم که تو قبول کنی.
– من چیزی نمی خوام. برو زن و بچه ات رو راضی کن.
— اصلا ببینم این پسرم چی گفته؟
– دلش پر درد هست. چون تو حرفهاش رو نمیشنوی میاد پیش من.
— خب مگه زبون نداره به من بگه. که میاد پیش تو.
– زبون داره. خوب هم داره. ولی گوش شنوا پیدا نمی کنه.
— یعنی من واسه پسرم اینقدر غریبم که میاد حرفهاش و درددلهاش رو به تو میزنه.
– بله. صد پشت هم غریبه هستی. نه یک خورده. خودت متوجه نیستی.
— درسته صبح تا ظهر خونه نیستم. ولی عصر و شب که خونه هستم. همیشه سرش تو گوشیش هست. اصلا کاری به کسی نداره. نه کاری به من داره نه به مادرش. حالا من گوش شنوا ندارم. مادرش هم گوش شنوا نداره.
– اتفاقا از هر دوتاتون میناله. هم از خودت هم از مادرش. میگه کسی به حرف من گوش نمیده. البته زنت هم از تو میناله. میگه اصلا معلوم نیست من تو خونه هستم یا نه. کاری به زن نداره. کاری به بچه نداره. هم خودت رو نابود کردی هم زن و بچه ات رو.
— حرف مفت زدن. چرا محلشون نذارم. چطور موقع پول که من هستم. اینا فقط پول من رو میخوان.
– اشتباهت همینه. پسرت که خودش داره کار میکنه. زنت هم همینجور. خبیه خورده فکرت رو درست کن. ببین اینا چی می خوان ازت.
— تو که میدونی بگو چی میخوان.
— به قول خودت صبح ساعت 4 میری سر کار تا وقتی می یایی هم میشه 3 عصر. وقتی هم میایی میخوایی بخوابی. هیچ وقت برای زن و بچه وقت نداری. نهایتش موقع ناهار و شام با این ها هستی.
– خب مگه بقیه چی کار می کنن.
— درسته بقیه هم میرن سر کار ولی وقتی تو خونه هستن حواسشون به زن و بچشون هست.
– یعنی حواس من به اینا نیست.
— نه که نیست. اگه بود که نمیومدن پیش من شاکی بشن.
– باشه از فردا سر کار نمیرم و میشینم تو خونه تا راضی بشن.
— این هم راهش نیست. کار درست انجام بده. نه اینکه تو خونه بخوابی درسته و نه اینکه بیست و چهار ساعته بری سر کار.هر چیزی به اندازه خوبه. فهمیدی. به جای اینکه بری تو اتاق بخوابی بشین پیش زن و بچه ببین چه کار دارن و چه چیزی برای اینده می خوان. پسرت بزرگه پس فردا می خواد ازدواج کنه. موقع سربازیش هست. تا حالا فکری کردی برای خونه و زندگیش. پس فردا خدمت سربازی تموم شد می خواد ازدواج کنه. نه زمینی داری نه خونه ای و نه اپارتمانی.
پول و ثروت
– دلت خوشه. پولم کجا بود.
— خب وقتی میگم زن و بچه ات شاکی هستن به خاطر همینه.
– چی کار کنم. روزی من از اول کم بوده.
— روزیت کم نبوده. مدیریت پول و کار نداشتی. با این همه کاری که تو کردی امروز باید میلیاردر باشی. می فهمی.
– مثلا باید چی کار می کردم.
— مشکل اولت این بود که با همه جر و دعوا داشتی. صد بار شغلت و محل کارت رو عوض کردی. یکجا بند نمی شدی.
کسی که از این شاخه به اون شاخه بپره نتیجش میشه همین که الان هستی.
– خودت که بهتر می دونی. وقتی صاحب کار حق و حقوقم رو میخوره باید چی کار می کردم.
— باید چی کار می کردی. باید دل به کار می دادی. باید قدر پولت رو می دونستی. باید تو جوونی درست و حسابی کار می کردی که الان راحت بودی.
– مگه کار نکردم. مگه زحمت نکشیدم.
— چرا من هم منکر کار کردنت نیستم. ولی درست کار نکردی. یک عمر کار کردی و زحمت کشیدی ولی سر و ته کارت مشخص نبود.
— هیچ کسی به اندازه من کار نکرد و زحمت نکشید. ولی روزی من از اول کم بود. هر چی کار می کردم به جایی نمی رسیدم. رزق و روزیم بی برکت بود.
– مقصر همش خودت بودی. نه راه خدا گرفتی نه راه پیغمبر. کسی که خدا و پیغمبر نشناسه برکت هم تو زندگیش نمیاد.
— چرا. حتما می خوایی بگی تو خدا و پیغمبر می شناسی. نماز نمی خوندم که می خوندم. روزه نمی گرفتم که می گرفتم.
– نماز می خوندی. روزه هم می گرفتی. ولی از اون ور اون زهر ماری هم می خوردی. همین زهر ماری رو از تو خونت بنداز بیرون. برکت به زندگیت برمی گرده. خودت هم می دونی کسی که این زهرماری ها رو بخوره نه نمازش قبوله نه روزه اش. کاشکی این زهر و ماری رو نمی خوردی، از اون ور نماز و روزه هم نمی خوندی و نمی گرفتی. بهتر بود.
— ای بابا. این همه ادم دارن این زهر و ماری رو میخورن زندگیشون هم از زندگی ما خیلی بهتره.
– تو زندگی بقیه هستی بفهمی چه خبره.
— بله. همه دوست و رفیقام. همه همکارام . دسته جمعی میشینم دور خوردن زهر ماری. ولی زندگی همشون رو به راه هست.
– اصلا تو یه خر به تمام معنا هستی. هر چی بگم تو گوشت نمیره.
— نه که نمیره. چون داری چرت و پرت می گی.
– چرت و پرت. واقعا که.
— بله. چرت و پرت. حقوقم ناچیز بود. به هیچی نمی رسید. با این گرونی و بدبختی چی کار می تونستم بکنم.
– هیچ کاری لازم نبود. باید کمتر خرج می کردی. تو که بیست سال خونه بابات زندگی کردی. باید همه این پولا رو پس انداز می کردی.
— کدوم پول پس انداز می کردم. مگه پولی می موند.
– این قدر ادم میشناسم. که وضع مالیشون از تو بدتر بود. ولی برنامه داشتن. الان هم به همه چی رسیدن. چون مثل ت بریز و بپاش نکردن.
— کدوم بریز و بپاش. از کی بیشتر خرج کردم.
– نمیدونم. به اندازه ده تا دکتر و مهندس خرج می کردی. انگار که چقدر حقوق داشتی. یه روز نشد ناهار و شام نون پنیر بخوری. همش گفتی کباب خوردم.
— یعنی می خوایی بگی زحمت می کشیدم به خودم هم نمی رسیدم.
– نمیگم به خودت نباید می رسیدی. من هم دوست دارم هر روز و شب غذای خوب بخورم. ولی وقتی نیست رعایت می کردم. به جای اینکه هر روز کباب بخورم. ماهی یکبار کباب می خوردم. به جای اینکه هر روز برنج بخورم. خیلی روزا بادمجون کباب می خوردم. کسی از شکم کسی خبر نداره. ولی از ظاهر زندگیت همه خبردار میشن.
— چی بگم. خدا برای بعضی ها داره. برای بعضی ها مثل ما نه. زندگی ما از بچگی همش فلاکت بود و بدبختی.
– خدا برات بدبختی نمی خواست. این خودت بودی که خودت رو بدبخت کردی.
سلامتی و بیماری
– یک عمر زحمت کشیدم اخرش چی شد.
— همینه دیگه. مقصر خودت هستی.
– نه دست برام مونده. نه پا. نه کمر. نه چشم. نه گوش. موهام هم یا سفید شده یا ریخته.
— حتما توقع داری مثل روز اول جوون بمونی.
– بقیه اگه سلامتی براشون نمونده، ولی مال و منال دارند. که همین راضیشون می کنه. من چی؟
— بله. من اگه الان صاحب زندگی هستم چون سال ها رنج دوری از خانواده و غربت رو تحمل کردم. ولی من هم مثل تو سلامتی و جوونیم رو گذاشتم. خودت که بهتر می دونی. قلبم رو عمل کردم. معلوم نیست چقدر زنده باشم. ولی هیج وقت دست از کار نکشیدم. تا جایی که نفس می کشم برای خانواده ام زحمت می کشم.
– من هم زحمت کشیدم.
— زحمت کشیدی ولی همش برای خودت بود تا برای خانواده ات. فقط می خواستی بری خوشگذرونی.
– کدوم خوشگذرونی. از جوونی همه چیزم رو از دست دادم. دست و پا و کمر و چشم و گوشم رو پای تنوراز دست دادم. تو تابستون گرم که همه زیر کولر نشسته بودن، من پای تنور بودم و داشتم برای مراسم خوش گذرونی مردم شیرینی درست می کردم.
— زحمت کشیدی ولی قدر زحماتت رو ندونستی.
– تو هم فقط بلدی نیش و کنایه و زخم زبان بزنی.
— هر طور می خوایی فکر کن. به جای این حرفها خدا رو شکر کن که هنوز سرپا هستی و می تونی کار کنی. مرد برای کار کردن هست. بلند شو و خودت رو به مریضی نزن. من با این قلبم دست از کار نکشیدم ولی تو سر و مر و گنده خودت رو به مریضی زدی و تو خونه خوابیدی.
— علی بیا جلو عمو.
— بله عمو.
— به نظرت این بابات مریضه و دیگه نمیتونه کار کنه.
— نه عمو. هیچیش نیست. هر چی من یادم هست بابای من همین شکلی بود. هیچ وقت به فکر نبوده. نه تو جوونی نه حالا که پا به سن شده.
– حالا دیگه تو هم زبون در اوردی.
– بذار بچه حرفش رو بزنه.
— غلط کرده. مگه ما که بچه بودیم جرات داشتیم جلو بابامون حرف بزنیم.
دیالوگ در مورد عشق و روابط
الف /نسرین
ب/ محمدرضا
الف/سلام چه خبر،کاسبی خوبه؟ هیچی فروختی؟
ب /سلام نه خواهر کاسبی کجا بود ،ملت درآمد ندارند،گاهی وقتا پول ندارن یک کیلو میوه برا زن و بچه هاشون بخرن،
جنسا روز به روزا قیمتشون میرن بالا،
اونوقت من هر چی میوه برا خونه میارم رو کابینت خشک میکنید و به خورد سطل آشغال میدین،خدارو خوش میاد این همه اسراف میکنید ،نا شکرین به خدا، آدم خونش از دست شما به جوش میاد
الف/ای بابا دوباره اول صبحی شروع کردی ،چقدر غر میزنی خودت خسته نمیشی؟یه کلام نمیشه باهات حرف زد
میخام زود برم عصری مهمون داریم،چند کیلو میوه سوا کن ببرم
ب/مهمون؟کیه مهمونتون
الف/طاهره خانم ،همکلاسی مامان
ب/یادم نمیاد کدوم طاهره خانم
الف/خنگ شدی،بابا خانم صادقی رو میگم ،مامان مسعود و معصومه
راستی خبر داری، چند وقت پیش مسعود با یکی از اقوامشون ازدواج کرد
ب/مسعود که میگفت دیگه ازدواج نمیکنم و این حرفا و از خانمش ناراضی بود
الف/ برادر من زندگی جریان داره،توقع داشتی تا آخر عمرش مجرد بمونه،تازه خانم سابق چند سال پیش ازدواج کرده و یه بچه داره
ب/ عجب!!
الف /دیگه نوبتی هم باشه نوبت خودته،
۳۰ ساله شدی ببین سر و ریش جو گندمی شده،دیگه باید به فکر باشی
ب/ای بابا خواهر چه ازدواجی ، ما رو به حال خودمون بگذار،بزار تو تنهایی خودمون بسوزیم
مگه خواهرمون و شوهرش چند سال لیلی و مجنون نبودن
دیدی که عاقبت از ته چاه پنجاه متری پیداش کردن
ازدواج سیری چند؟
الف/(بغض و سکوت گلوشو فشار میداد و نمی دونست چی باید بگه غم و غصه ای که تو دلش میجوشید ؟یا حرفای تایید کننده آرامبخشی رو که میخواست به برادرش بگه)
دل منم خونه ،این ماجرا رو هیچ کدوممون نمیتونیم فراموش کنیم یا حتی بعد چند سال باور کنیم،اما چی میشه کرد مگه علاجی هم هست
منم سالهاست که به این موضوع فکر میکنم که چرا با وجود اینکه این قدر همدیگه رو دوست داشتند
چرا به زهرا خیانت کرد ،چه شد که به زن شوهر داری دل بست و زیر و رو شد
یعنی کجای کار اشتباه بود،مگه زهرا از زیبایی و هنرمندی و خانم بودن چی کمتر داشت…چی شد که به اینجا رسید
شاید فقط یه جواب داشته باشه نگاه آلوده!
نمیدونم از سمت کدوم یکیشون شروع شد ،خدا داند
ب/( اشک از گوشه چشمش سرازیر شد)و گفت:
خدایا چی بگم اون که بچه خوبی بود با هم بزرگ شده بودیم،با حجب و حیا بود ،سرش تو لاک خودش بود،فکر پول و کاسبی بود،چرا اینجوری شد؟
خواهرم بدبخت این وسط چه گناهی داشت
خدایا ای کاش میمردم و این روزا رو نمی دیدم
خبر مرگت به خیال خودت عاشق شده بودی میرفتی و با اون زن گورتون رو گم میکردی
چکار به خواهر نازنینم داشتی
الف/ ببین برادر من ،منم مثل خودت افسردگی دارم،درد کمی نیست که آدم تنها خواهرشو به این وضع وحشتناک از دست بده
اما پنج سال از این ماجرا گذشته و هنوز نفس میکشم یعنی اینکه زندگی با بد و خوبش در حال گذره،زندگی ادامه داره،یه کم دلتو بزار کنار دل پدر و مادرم ،حال اونا به خدا از ما بدتره به روی خودشون نمیارن تا ما بیشتر از این غصه نخوریم ،ببین چه دردی رو دارن تحمل میکنن
ب/اگه این زن تو زندگیشون پیدا نمیشد الان زهرا زنده بود
الف / دنبال مقصر گشتن چه فایده ای داره ،سبو شکسته و اب ریخته شد
خدا میدونه چه اتفاقایی دست به دست هم دادن تا این ماجرا صورت بگیره
شاید وساطت فامیل برا آشتی دادن و سر پوش گذاشتن رو این خیانت هم بی تاثیر نباشه
شاید اگه میگذاشتن از هم جدا بشن ،زهرا الان زنده بود،اما ما که نمیتونیم بریم یقه تک تکشون رو بگیرم ،اونا قصدشون خیر بود و نمیدونستند که ماجرا به این جا ختم میشه
هیچ کس به عقلش نمی رسید که این کار وحشتناک رو صورت بده
خودت که دیده بودی حتی یه بار کوچکترین تلنگری به زهرا نزده بود
از کجا می فهمیدیم ،فکر میکردیم که سرش به سنگ میخوره و بر میگرده
خدا،خدای خوبیه دیدی که چه سرنوشتی پیدا کردن
مگه زنه بعد از بیست دقیقه بعد از پیدا شدن زهرا از ته چاه دخترشو خفه نکرد و خودشو حلق آویز نکرد
خدا انتقام این رابطه ی شوم رو ازشون گرفت
ب /آره راست میگی اون بی شعورم تو زندون خودشو کشت
اما چه فایده،به چه قیمتی، خواهر من این وسط تلف شد مگه میتونم فراموش کنم حالا تو اومدی و از عشق و ازدواج برام داستان میگی
الف/ نه برادر من عشق همیشه ارزشمنده گاهی وقتا ادما با نگاه آلوده درگیر احساسی میشن و اسمشو می گذارن عشق اما در واقع غیر هوس و بیهودگی هیچی نیست
هر اتفاقی که افتاده، این رو از ته قلبم باور دارم که زهرا بهروز رو واقعا دوست داشت حتی با وجود خیانت دیدن و ضربه خوردن ازش امید داشت که روزی برگرده و با پسرشون زندگی کنه،به ظاهر چند ماه چند ماه قهر میکرد و میخواست طلاق بگیره
این مفهوم عشقه نه اون چیزی که بهروز درگیرش بود و چند تا خانواده رو به تباهی کشید
ب/خدا لعنتش کنه،خدا لعنتش کنه
الف /شقیقه هام از درد دارن پاره میشن
میوه ها رو بده برم کلی کار دارم
این گفتگو در مسیر پیاده روی با موضوع سحر خیزی و سلامتی شکل گرفته است
تهمینه : دیشب هر چی باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود .
گلی : ساعت چند ؟
تهمینه : حدود 10.30 شب
گلی : در خواب ناز به سر می بردم تو که می دونی من شبا زود می خوابم
تهمینه : آره می دونم اما فکر نمی کردم که دوران قرنطینگی هم همچنان زود بخوابی .وااااای الان هم 5 صبح بیدار میشی؟ حتمن صبح سحر کوه هم می ری واقعن عجب حوصله ای داری . این قدر به فکر سلامتی و اندام ات هستی ؟ من که مدتیه بی خیال ورزش شدم ، با چاقی ام هم مشکلی ندارم اصلن من عاشق خودمم و شکم چاق ام هستم .
گلی: آره خوب روتین ام عوض نشده .ساعت بدنم هست . من صبح زود کوه رفتن و ورزش کردن و تناسب اندام رو دوست دارم و حسابی با انجامشون انرژی مثبت می گیرم . اما اگر تو با چاقیت مشکلی نداری که عالیه .
تهمینه :هیچ وقت آدم های منظم و روتین دار رو درک نکردم . می دونی قدیما آدم ها ، شب ها زود میخوابیدن تاصبح سحر بیدار شن و به کاراشون برسن تا نور خورشید بوده ، چونکه نور مصنوعی نبوده ، لامپ نبوده به نظرم انسان امروزی نیاز نداره شبا زود بخوابه، دیگه تکنولوژی مگه می زاره آدما زود بخوابند .
گلی : من با حرفات اون قدر ها موافقم نیستم تکنولوژی و مدرن بودن برام شبا بی معنا است بعد هم هرکسی یک مدلی هست دیگه ، من سحر خیزم . صبحا انرژی دارم چند سالی هست که سحر خیزی مو جدی ادامه دادم و از وقتی که پنچ صبحی شدم خیلی از عملکردم راضی ام ، صبح زود یوگا می کنم ، می تونم رو هدف هام فکر کنم کلن سر حال ترم ، برنامه و رژیم غذایی مو دقیق رعایت می کنم و همه را مدیون سحر خیزی ام، البته در معاشرت ها یم کمی تغییر ایجاد شده اما اذیت نیستم بابت این موضوع .
تهمینه : واقعن درکت نمی کنم من تازه 8 شب به بعد حال و احوالم رو فرم می یاد و سر حال میشم یه چیزی بگم به نظرم داری الکی خودتو اذیت می کنی . چونکه پیکاسو هم شبا نقاشی می کشید
و کلی از آدم های موفق، فیلسوف دیگه شب زنده دار بودند.هنری ها شب زنده دارن باور کن
گلی : من پیکاسو روبه خاطرآثارش دوست دارم اما دلیل نداره که سبک زندگی مو با پیکاسو و هنر مندان دیگه هماهنگ کنم .من سبک زندگی سحر خیزی رو ترجیح می دم . تو هم شب زنده داری تو ادامه بده مثل پیکاسو
تهمینه : آفرین که با صراحت میگی، باشه من دیگه قبل از ساعت 9 شب باهات تماس می گیرم قبل از برنامه ی رادیویی شب بخیر کوچولو .
.گفتگوی گلی و تهمینه در کافی شاپ شکل گرفته هر دو پشت میز دایره ای نشستند تا سفارشون برسه شروع به گفتگو در مورد “عشق و رابطه” کردند .
گلی: نظرت در مورد رابطه و عشق چیه تهمینه ؟
تهمینه : از نظر من که حسابی مسخره است عشق وجود نداره البته طبق اون تعریقی که تو ذهنم هست کسی که عاشق کسی باشه اول از همه تعهد و مسولیت حالیش هست نه احساسات و هوس . خوب نظر تو چیه ؟
گلی :به نظر من عشق و رابطه وجود داره اما اون چیزی که برای من در تعریف عشق هست این هست که نوعی از قدرت رو هدیه می ده که جنس متقاوتی داره من اساسن عشق رو مسخره نمی دونم اما امکان به وجود آمدن این حس خوب و ناب رو با همه و همه کس هم نمی دونم. می دونم باید هر دو نفر متعد به احساس ، روح و جسم همدیگه هم باشن منظورم این بود.
تهمینه : عاشق این خوش بینی تو هستم دلم می خواست پسر بودم چهار جمله حرف قشنگ عاشقانه و عاریه از کتاب و فیلم بهت می زدم بعد تو فکر کنی عاشقتم و قند تو دلت آب میشد .باور کن این تعریف هایی که تو داری خیلی قشنگ و خوبن اما از جنس واقعیت نیستند . همون مسخره هستند . ببخشیدا البته من نظرمو گفتم ، می دونم کمی بد بینم اما دوست ندارم تو رو ناراحت کنم عشق و رابطه ی عاشقانه مال فیلما است . واقعیت رابطه متفاوت هست، سالیان سال هست که دارم این حرفا رو بهت می زنم اما تو قبول نمی کنی تو هنوز عین دختر های چهارده ساله عشق رو تعریف می کنی . حس ناب ، حس متقاوت ، قدرت . این جمله ها خوب هستند اما اگر یه عوضی بیاد تو زندگیت که به دردت نمی خوره که اومده هم، بعد تو که با این دیدگاه و خلوص نیت هستی می خوره تو ذوقت ، نارحت میشی و می ریزی بهم و بدبین میشی .اما من دوست دارم یه کم عاقلانه تر فکر کنی ، عشق خوب هست اما مال نوجوون ها ست ول کن تو رو خدا این عشق رو . من حقیقتن رابطه ی سالم و دوست داشتن رو بیشتر می پسندم دو نفر تناسب داشته باشند ، هم فکر باشند، درک کنند همدیگرو ، وقت بزارند برای هم ، این مواردخیلی بهتر هست تا اینکه فقط عاشق هم باشند . یه کم بزرگ شو .
گلی :بیشتر فکر می کنم که تو می خوای بامن مخالفت کنی تا اینکه بخوای نظرتو بدی من ابدا منظورم رومیو و ژولیت بازی نبود ، متناسب بودن ، متعهد بودن و سلامت روانی و درک داشتن هم ، برام الویت هست حرف من اینه که این انتخاب نیاز به یک شور و هیجان متفاوتی داره که با همه کسی رخ نمی ده ، ازت خواهش میکنم به حرفام به دقت گوش کن دور و برمون پر شده از آدمهایی که نقاب دارند الکی ادا در می یارن حرفای قلمبه سلمبه می زنن از روابط سالم می گن از تعهد، انتخاب عاقلانه و کلی در ستایش مسئولیت پذیری سخنرانی می کنن اما همین گروه هم که به عشق اعتقاد راسخ ندارند بعد از اینکه به منافع خودشون رسیدن احتمالش هست نقاب واقعی از چهره شون بره کنار. حرف من این هست که بهتر هست که اساس رابطه شور و عشق باشه و این چیزی هست که قابل درک و احساس هست .
تهمینه : من دیگه حرفی ندارم هرجور راحتی ، سال ها است سر این موضوع صحبت می کنیم .فدای احساس و درک ات .
هر دو خندیدن و شروع به نوشیدن قهوه کردن و بحثشون فعلن تمام شد
۵ خرداد ۴۰۰
گفت و گو راجع به سلامتی
همین پارسال ماه رمضان پانصد هزار تومان خرج کردم . تب شالیزار گرفته بودم پلاکت خونم آمده بود پایین و بستری بودم .بلاخره در جایی هم که لازم است خرج می کنم.
_ _ سلامتی حتما خیلی مهم است . شما در ماه رمضان پارسال کشاورزی می کردید حتما روزه که نگرفته یید !
_چرا می گیرم . یک روز هم روزه قضا ندارم.
_ _ من تصور می کردم با آن همه ثروتی که دارید خودتان بر سر زمین هایتان نمی روید و کارگر دارید .
_در طول عمرم . پول به حتی یک کارگر نداده م .
_ _ بعد از بیماری تان که حتما کارگر می گیرید .
_نه بابا خودم همه کارها را انجام می دهم .
_ _ دقت کردید به خاطر همین شغلتون مجبور شدید پول به دکتر بدهید .
_نه حالا پانصد تومان بود . اگر بخواهم کارگر بگیرم میلیونها باید هزینه کنم و نمی صرفد برایم .
_ _ ولی شما به یک کارگر کار و پول می دهید و خانواده او را خوشحال می کنید . اما وقتی به تنهایی همه کارها را می کنید هم سلامتی تان به خطر میفتد و هم پول به دکتر می دهید .
_نه حالا یک بار اتفاق افتاد . ربطی نداره من کاملا سلامت هستم .
_ _ شما تب شالیزار گرفتید که مستقیما مربوط به شالیزار و کشاورزی است و می گویید ربطی ندارد! مثلا سموم و کودهای کشاورزی چطور ؟ نی دانید چه بلایی بر سر ریه هاتان می آورد؟
_من جنگ رفته م دختر و کلی مواد شیمیایی آنجا خردم ولی ریه هایم سالمند و مشکلی ندارند.
_ _اوه با وجود این سموم کشاورزی هم می خورید.ماسک که حتما می زنید در زمان سم زدن.
_نه ماسک بزنم از گرما تلف می شم .
_ _ وای خدای من !بدون هیچ تجهیزات ایمنی در گرمای تابستان با پلاکت پایین و با وجود شیمیایی شدن در جنگ در این سن هم روزه می گیرید هم سم پاشی زمینهایتان را انجام می دهید!؟
_عمر دست خداست دختر . اصلا ربطی ندارد . وگرنه من ترکش هم خرده م و جانبازم .
_ _ دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار . شما ده ها برابر پول کارگر را به دکتر می دهید و حتی فرصت نمی کنید از پولهایتان استفاده کنید.
_یک تب شالیزار گرفتم و خوب شدم . الان مشکلی ندارم . آدم که بخواد بمیره هر طور شده می میره و خدا بخواد زنده بمونه هم می مونه .
_ _ درست است ولی ما وظیفه داریم از سلامتی مان مراقبت کنیم .
_و و ظیفه داریم نان زن و بچه بدهیم .
_ _ زن و بچه هم به خودمان بیشتر نیاز دارند تا پول هایمان.
_اتفاقا به پولهایمان بیشتر نیاز دارند .
_ _ اینها که گفتید خرج کردید برای بیماری تان بود . برای سلامتی تان چقدر خرج می کنید؟
_همان است دیگه!ّ
_ _مثلا برای پیشگیری از بیماری چقدر خرج می کنید مثلا مواد غذایی سالم.
_خب همه غذاهایی که می خوریم سالمند.
_ _ مثلا می دانید چقدر روغن افتاب گردان مضر است و روغن کنجد کلسترول پایینی دارد؟
_ما که روغن آفتاب گردان مصرف کردیم از یک سالگی و نمردیم . این حرفها چیه . هیچ فرقی ندارد.
_ _ خب راجع به نظرت راجع به سلامتی جسمانی متوجه شدم . گفتی برای مسافرت خرج می کنی برای سلامتی روحی واقعا لازم است .
_ما هر سال مسافرت می رویم .
_ _ چقدر عالی وقتی مسافرت می روید حتما حال خانواده هم بهتر است .
_بله فقط بر سر بعضی چیزها عصبانیم می کنند . مثلا عادت دارم صبح بعد نماز صبح حرکت کنم . به زور باید بچه ها را بیدار کنم . یا صبر نمی کنند تا خانه ارزان تر پیدا شود . همسرم هم بر سر وسیله جمع کردن و چهار تا نمک و زردچوبه و ظرف و ظروف با من بحث می کند. یا می گوید کولر را روشن کن
_ _ با این حساب به نظرم مسافرت به سلامتی روانی شما و خانواده کمکی نمی کند . چون همسرتان که مجبور است هم آشپزی کند تازه در شرایط سخت و مسافرت و بدون کولر ، گرما بسیار اذیت کننده ست.
گفت و گو راجع به سلامتی
_ _ پس معتقدید پول هایی که به دست میاورید باید چگونه خرج شوند؟
_سلامتی ، مسافرت . همین پارسال ماه رمضان پانصد هزار تومان خرج کردم . تب شالیزار گرفته بودم پلاکت خونم آمده بود پایین و بستری بودم .بلاخره در جایی هم که لازم است خرج می کنم.
_ _ سلامتی حتما خیلی مهم است . شما در ماه رمضان پارسال کشاورزی می کردید حتما روزه که نگرفته یید !
_چرا می گیرم . یک روز هم روزه قضا ندارم.
_ _ من تصور می کردم با آن همه ثروتی که دارید خودتان بر سر زمین هایتان نمی روید و کارگر دارید .
_در طول عمرم . پول به حتی یک کارگر نداده م .
_ _ بعد از بیماری تان که حتما کارگر می گیرید .
_نه بابا خودم همه کارها را انجام می دهم .
_ _ دقت کردید به خاطر همین شغلتون مجبور شدید پول به دکتر بدهید .
_نه حالا پانصد تومان بود . اگر بخواهم کارگر بگیرم میلیونها باید هزینه کنم و نمی صرفد برایم .
_ _ ولی شما به یک کارگر کار و پول می دهید و خانواده او را خوشحال می کنید . اما وقتی به تنهایی همه کارها را می کنید هم سلامتی تان به خطر میفتد و هم پول به دکتر می دهید .
_نه حالا یک بار اتفاق افتاد . ربطی نداره من کاملا سلامت هستم .
_ _ شما تب شالیزار گرفتید که مستقیما مربوط به شالیزار و کشاورزی است و می گویید ربطی ندارد! مثلا سموم و کودهای کشاورزی چطور ؟ نی دانید چه بلایی بر سر ریه هاتان می آورد؟
_من جنگ رفته م دختر و کلی مواد شیمیایی آنجا خردم ولی ریه هایم سالمند و مشکلی ندارند.
_ _اوه با وجود این سموم کشاورزی هم می خورید.ماسک که حتما می زنید در زمان سم زدن.
_نه ماسک بزنم از گرما تلف می شم .
_ _ وای خدای من !بدون هیچ تجهیزات ایمنی در گرمای تابستان با پلاکت پایین و با وجود شیمیایی شدن در جنگ در این سن هم روزه می گیرید هم سم پاشی زمینهایتان را انجام می دهید!؟
_عمر دست خداست دختر . اصلا ربطی ندارد . وگرنه من ترکش هم خرده م و جانبازم .
_ _ دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار . شما ده ها برابر پول کارگر را به دکتر می دهید و حتی فرصت نمی کنید از پولهایتان استفاده کنید.
_یک تب شالیزار گرفتم و خوب شدم . الان مشکلی ندارم . آدم که بخواد بمیره هر طور شده می میره و خدا بخواد زنده بمونه هم می مونه .
_ _ درست است ولی ما وظیفه داریم از سلامتی مان مراقبت کنیم .
_و و ظیفه داریم نان زن و بچه بدهیم .
_ _ زن و بچه هم به خودمان بیشتر نیاز دارند تا پول هایمان.
_اتفاقا به پولهایمان بیشتر نیاز دارند .
_ _ اینها که گفتید خرج کردید برای بیماری تان بود . برای سلامتی تان چقدر خرج می کنید؟
_همان است دیگه!ّ
_ _مثلا برای پیشگیری از بیماری چقدر خرج می کنید مثلا مواد غذایی سالم.
_خب همه غذاهایی که می خوریم سالمند.
_ _ مثلا می دانید چقدر روغن افتاب گردان مضر است و روغن کنجد کلسترول پایینی دارد؟
_ما که روغن آفتاب گردان مصرف کردیم از یک سالگی و نمردیم . این حرفها چیه . هیچ فرقی ندارد.
_ _ خب راجع به نظرت راجع به سلامتی جسمانی متوجه شدم . گفتی برای مسافرت خرج می کنی برای سلامتی روحی واقعا لازم است .
_ما هر سال مسافرت می رویم .
_ _ چقدر عالی وقتی مسافرت می روید حتما حال خانواده هم بهتر است .
_بله فقط بر سر بعضی چیزها عصبانیم می کنند . مثلا عادت دارم صبح بعد نماز صبح حرکت کنم . به زور باید بچه ها را بیدار کنم . یا صبر نمی کنند تا خانه ارزان تر پیدا شود . همسرم هم بر سر وسیله جمع کردن و چهار تا نمک و زردچوبه و ظرف و ظروف با من بحث می کند. یا می گوید کولر را روشن کن
_ _ با این حساب به نظرم مسافرت به سلامتی روانی شما و خانواده کمکی نمی کند . چون همسرتان که مجبور است هم آشپزی کند تازه در شرایط سخت و مسافرت و بدون کولر ، گرما بسیار اذیت کننده ست.
مریم روی مبل نشسته، ساکت و بی حرکت. چهره اش نشان میدهد خیلی عصبانی هست. سعید که تازه از سر کار برگشته متوجه ناراحتی مریم هست. برای اینکه فضا را عوض کند تلویزیون را روشن میکند. مریم حتی حوصله ندارد سر عوض کردن کانال با او بگومگو کند! با اینکه الان موقع پخش برنامه مورد علاقه اش هست و سعید کانال دیگری زده. سعید میپرسد: چیزی شده؟ ناراحتی؟
مریم: چی بگم؟ چرا زمانه انقدر بد شده؟
سعید: چی شده؟ خب بگو! جونم بلب رسید!
مریم: دوستم نرگس رو که میشناسی، تازه معلوم شده که باباش چند ساله به مادرش خیانت کرده! مرتیکه پیرمرد خجالت نمیکشه از گیس سفیدش! … دلم از اونجا میسوزه که مادر نرگس چقدر خانم اصیل، خانه دار و محترمی هست! حیف از این زن!
سعید: خب، تو هم حالا انقدر تند نرو، تو چه میدانی بین آنها چی بوده؟
مریم: هر چی که بوده، اولاً که اون پیرمرد همسن بابای منه! دخترش بیست و پنج سالشه! تازه یه پسر بزرگتر هم داره! دوماً اگه با خانمش مشکل هم داشته، آیا این راهشه؟ سوماً اصلا کاری به اصل موضوع ندارم، آیا درسته که به زنش اینهمه دروغ گفته؟ قطعاً کسیکه این سبک زندگی رو داره باید دروغگوی قهاری باشه.
سعید: ببین، من مطمئنم اون مرد هم کمبودهایی تو زندگیش بوده که این کار رو کرده. خب نمیتونسته که به زنش بگه من رفتم یه زن دیگه گرفتم! فکر میکنی اگه میگفت، دیگه میتونست این زندگیش رو نگه داره؟
مریم: تو میفهمی چی میگی؟ میفهمی اون مرد با این زن چه کرده؟ زنی که تازه فهمیده مردی که زندگیش را، جوانیش را بپاش ریخته چقدر بهش دروغ گفته؟ آیا این جفای کوچکیه؟ بر فرض که اون مرد توجیهاتی برای خودش بیاره، که مثلا زنم این نیازهای مرا برآورده نمیکرد، بر فرض که درست هم بگه، آیا این زن توی این سن نیاز به تکریم، قدرشناسی و احترام نداره؟ جواب این نیازهای این زن رو کی میده؟ خیانت، آنهم به این شکل اصلا هبچ توجیهی نداره. من فکر کنم اون مرد اگه عاشق واقعی بود هرگز تعهدش رو زیر پا نمیگذاشت. عشق واقعی با خودش تعهد میاره، یعنی حتی اگر راضی هم نباشه، بخاطر تعهدش، خیانت نمیکنه. حداکثرش اینه که اول این رابطه را محترمانه تمام میکنه ، بعد میره جای دیگه!
سعید: ولی در ازدواج نمیشه باین راحتی بهم زد، بخصوص اگه چند سال گذشته باشه و بچه در کار باشه.
مریم: تو میفهمی اون ضربه ای که به این زن وارد کرده چقدر سنگینه؟ من فکر میکنم این آدم هیچی از عشق نمیفهمه. اصلا اینکه میگن عشق اینهمه ارزش داره، عاشقی هنره، یعنی همین، یعنی اگر واقعاً عاشق باشی معشوقت بر فرض که هر اندازه هم عیب و کمبود داشته باشه پاش می ایستی، این عشقه که به آدم رشد میده، و گرنه که اگه بمحض احساس کمبود، رفتی جای دیگه که عشق نیست! وقتی همه چیز گل و بلبله، که عاشق موندن هنر نیست!
سعید: یعنی تو میگی کسیکه ازدواج میکنه، نباید بفکر خواسته ها و نیازهای خودش باشه؟
مریم: نه، اتفاقاً اگه نشان بده که اولویت او برآوردن نیازهای طرف مقابلش هست، قطعاً طرف مقابلش هم اینو درک میکنه و اولویت او هم میشه نیازهای این، و اینطوری روز بروز عشقشون بیشتر هم میشه! اصلاً عشق واقعی یعنی” من هستم، چون تو بمن نیاز داری” در حالیکه در عشق دروغین میگه” تو باش، چون من بتو نیاز دارم!” در نوع اول، عاشق میتونه از خودگذشتگی داشته باشه، و عشق مادر بفرزند متعالی تربن نوع این عشقه، اما نوع دوم در واقع عشق نیست، خودخواهی محضه! و روابطی که بر این پایه هست اصلاً عشق نیست، بخاطر همین براحتی و بمحض کمترین احساس کمبودی، راهش رو کج میکنه!
سعید: خب چند در صد رابطه ها و ازدواجها اینطوریه؟ بنظر من که همه از نوع دومه!
مریم: بنظر من حتی اگر در مرحله اول، نیاز ، نیروی محرکه باشه ولی برای تداوم یک عشق باید از این مرحله عبور کنه و به اون نوع برسه، چه بسیار ازدواجهایی که بعد از سالیان دراز، انگار عشقشون بهم بیشتر از اول هم شده، چون به این مرحله رسیده! و این میسر نمیشه مگر اینکه دوطرف، آنقدر در سختیهای زندگی همدیگر رو شناخته اند که فهمیده اند طرفشون لایق این این نوع از عشقه و حاضرند برای او جان بدهند! این یعنی عشق از روی شناخت! و این ارزش داره.
این دیگه برای رفع نیاز خودشون نیست!
سعید: ولی عشقی که در آن رفع نیاز نباشه، هم پایدار نیست.
مریم: حتی اگر بخواهیم اینجوری هم نگاه کنیم، ارزشگذاری این عشق بستگی داره به اینکه کدام نیاز را رفع میکنه، یه وقت فقط در حد رفع نیازهای غریزی هست، یه وقت بالاتر میره و در حد رفع نیازهای روحی و روانی و عاطفی هست، مثل نیاز به درک متقابل، نیاز به پخته شدن، از خودگذشتن، ترجیح دادن دیگری… اینه که میگن عشقی ارزش داره که دوطرف مشتاق روح هم باشند، نه محتاج جسم هم!
که اگه اینطوری شد مسلماً یکروز میرسه که یه نفر پیدا میشه، که نیازهای جسمی آدم را بهتر برآورده میکنه! آیا اینجوری میشه به تعهد امید داشت؟
آیا ارزش کدام بیشتره؟
جالب بود از نوشته ی شما لذت بردم
جناب آقای کلانتری عزیز. می دانم جای این دیدگاه اینجا نیست اما منوی ارتباط با مدیررا پیدا نکردم پس به ناچار انتهای این پست ، که تا این لحظه آخرین مطلب شما می باشد را برای نوشتن این دیدگاه انتخاب کردم. می خواهم به نیت آموختن و رفع ابهام، چیزی را بنویسم که شاید در نگاه اول بی مورد و غیر ضروری به نظر بیاید اما در نهایت منجر به همان رفع ابهام و آموختنی که از آن نام بردم خواهد شد.این که در کار نویسندگی بسیار فعال هستید و توانمند و چیره دست بر کسی پوشیده نیست . بدیهی است که با این همه تلاش و جدیدت در امر نوشتن این فرصت راپیدا نکنید تا به عنوان مثال دستی به سر و روی وب سایتتان بکشید و یا غلط های تایپی پست ها را ویرایش کنید. دو جمله در سایت شما خود نمائی میکند: 1- “به صدق کوش که خورشید زاید از نَفَست” که زیبنده وب سایت شماست. و 2- “من عاشقِ انجیر خیسخورده و نوشتنم!”. که در مورد این دومی کمی حرف دارم.
من برای انتخاب یک قالب و همچنین لوگو برای وب سایت هایم و یا شعاری مثل همین جمله دوم شما ، بسیار کمال جویانه و با وسواس عمل کرده ام و خوب میدانم که هنوز هم نتونستم آن چیزی رو که دوست دارم پیدا کنم و از این بابت شما بهتر عمل کرده اید. شاید تصور کنید که این کار من توجه بیش از حد به فرم هست تا محتوا. که اگر این چنین است صد البته درست هم فکر کرده اید. شما در وب سایتتان اصل را بر محتوا گذاشته اید که ترجیح می دهم من هم این طوری عمل کنم. اما در پایان تصور می کنم که جملات و شعار های انتخابی بیش از هرچیزی معرف ابعاد شخصیت ماست. وب سایت ها هم اگر همانند برخی از شبکه های اجتماعی تنها فرصت معرفی خود را در یک جمله به ما می دادند مجبور می شدیم با وسواس و دقت بیشتری در یک جمله خود را معرفی کنیم . جمله دوم شما مسلما نمی تواند معرف تمام ذهنیات شما باشد اما این جمله را می شد در یک پاراگراف -که خود را معرفی می کنید- به آن اشاره کنید. و نه به عنوان چکیده آن چیزی که در باره خود می گویید. آنقدر واضح است که لازم نمیدانم به چیزهایی که از شما یاد گرفتم اشاره ای بکنم و به شما خسته نباشید و شاد باش می گویم.
گفت و گو راجع به پول
در فروشگاه لباس
یک مرد میانسال از اتاق پرو بیرون آمد . خدای من چی می دیدم کت و شلواری که من را یاد اجدادم انداخت . جلو رفتم و سلام کردم . گفتم اقا مگر شما چند سالتان است؟
_۴۵سال چطور؟
_ _فضولی نباشد خواستم کمکی کرده باشم ولی این لباس ها برای حداقل سی سال بزرگ تر از سن شماست .
_به نظرت بده؟! اوم باشه خب قیمت آن یکی چند است؟
اشاره کرد به بد قواره ترین کت و شلوار بعد از آن کت و شلواری که پرو کرد و فوری قیمت آن را پرسید . صد هزار تومان بود و من باور نمی کردم در این زمان کت و شلوار صد هزار تومانی هم پیدا شود . تا قبل این سوال فکر کردم مشکل سلیقه دارد ، اما بعد آن پرسش به این فکر کردم که شاید فقیر است . بهتر است من بیش از آن اذیتش نکنم. رو به من کرد و گفت_ این چطور خانم ؟ این خوب است؟ من که نمی دانستم در این موقعیت چه جوابی بدهم هم نمی خواستم به او فشار بیاید و احساس شرم کند و هم نمی خواستم به او دروغ بگویم و او با این لباس در جمع مسخره به نظر بیاید مِن و مِن کردم و گفتم از آن یکی قبلی بهتر است . از آنجایی که می خواستم نویسنده شوم ، با خودم فکر کردم زندگی قبلی خود را که بدون دقت به جزئیات و حال و هوا و زندگی دیگران بود ؛ به حدی که حتی همسایه هایم را نمی شناختم و یا از باز شدن فروشگاه درست در کنار خانه مان تا مدتها بی خبر بوده م ، را رها کنم و به محیط و مسائل پیرامونم با عمق بیشتری نگاه کنم و برای نوشتن از آن کمک بگیرم . پس در اینجا مثل رهگذر عمل نکردم و برای روشن شدن موضوع برایم آن مرد را رها نکردم . به نظر می رسید آن مرد هم از من خوشش آمده و بدش هم نمیامد با زن جوانی مثل من معاشرت کند . چند باری هم دیدم که یواشکی نگاه هیزی به من و البته همه خانم های حاضر در فروشگاه داشت و یا یکی دو باری هم به بعضی از مشتریان خانم تنه زده بود . بیشتر به زندگی ش علاقه مند شده بودم . در این فکر بودم که چگونه صحبت را آغاز کنم که به ناگاه گفتم:شغل شما چیست ؟ انتظار داشتم بگوید کارگر و همان لحظه با خجالت سرم را پایین انداختم و نگاهم را دزدیدم چون ترسیدم از پاسخ به این سوال خجالت زده شود . در کمال ناباوری او گفت: معلم و البته شغل اصلی م کشاورز است . و بعد شروع کرد از بسیاری از زمین های کشاورزی و باغ هایی که دارد با هیجان زیاد و طوری که انگار می خواست ثروتش را به رخ بکشد ، صحبت کرد .
او اصلا فقیر نبود . به نظر می آمد شغلی که از آن به عنوان شغل اصلی یاد کرده است یعنی کشاورزی و باغذاری را بسیار بیشتر دوست دارد . می شد برق نگاهش را وقتی از زمین هایش صحبت می کرد ؛ دید . البته مطمئن نبودم این برق از عشق به کشاورزی و باغداری می آید یا از شیرینی داشتن ثروت!
_ _معلم؟ همین الان آن کت و شلوار را پس بدهید . اگر با این لباس وارد کلاس شوید به شما خواهند خندید . شنیده م حقوق معلم ها زیاد نیست ولی با توضیحاتی که دادید متوجه شدم شما مرد ثروتمندی هستید پس چرا دنبال کت و شلواری ارزان هستید ؟
_خندید و گفت به خاطر همین است که توانستم این ثروت را به دست بیاورم . شما جوان ها با این ولخرجی هایی که دارید هیچ چیزی نمی توانید پس انداز کنید و تا اخر عمر حتی مستاجر می مانید .
_ _ ولی اخر ادم حق دارد لباس آراسته و برازنده یی به تن داشته باشد .
_من تعجب می کنم که شما پول به لباسی گران قیمت می دهید که نهایتا یک سال برای شما کار می کند . یا حتی بعضی هایشان را در یک مجلس فقط به تن می کنید.
_ _ من با ولخرجی مخالفم ولی با تا این حد سخت گرفتن مخالفم .
ناگهان از شنیده شدن صدای قار و قور شکمش خجالت کشید و برای لحظه ای سرش را پایین انداخت و سعی کرد تا بحث تازه یی جهت منحرف کردن حواس از صدای قار و قور راه بیاندازد .
_من لااقل پانزده سال از تو بزرگترم و می خواهم نصیحتت کنم که انقدر پولهای مردت را مثل همسرم خرج نکن . لابد مستاجر هستید .
نمی دانم چرا در آن موقعیت گستاخ شدم و بدون توجه به شرمساریش موضوع را برگرداندم به همان صدای قار و قور شکمش و گفتم : به نظر می رسد خیلی گرسنه یید چطور است با هم به رستوران برویم ؟
_ رستوران؟ این را با لحنی گفت که انگار مرتکب گناهی نابخشودنی شده م و بسیار از سوالم پشیمان شدم .
پول بدهیم به غذایی که برای دقیقه ای سیرمان می کند ولی در آینده حتی پول خردن نان و پنیر نداشته باشیم؟
_ _ اخه شما گرسنه تان است . مهیمان من باشید .
_متشکرم الان می روم خانه و برای خودم نیمرو درست می کنم . بعد تبسمی کرد و گفت بهترین غذا
_ _ ولی من با طرز فکر شما موافق نیستم . پس انداز کردن خوب است ولی افراط در آن خوب نیست. آدمی را می شناسم که همه عمرش پس انداز کرد و در سن شصت سالگی از دنیا رفت بدون آن که حتی مزه ی یکی از آن اسکناس ها را چشیده باشد .
_ها ها ها پس من هنوز پانزده سال وقت دارم . من هم آدمی می شناسم که آنقدر خرج کرد تا هنوز در سن پنجاه سالگی و با چندین نوه مستاجر است .
_ _ بحث من هم همان است . تعادل!
_ها ها فکر کنم صحبت ما به جایی نمی رسد همچنان با شما موافق نیستم .
ناگهان گدایی آمد . پسرک حدودا ده ساله یی که چشمانش سنگ را ذوب می کرد . ده هزار تومان به او دادم . روش نشد که چیزی به او ندهد .
_خُرد ندارم هزار تومانی دارم ، پانصد تومانش را باید پس بدهی .
_ _ شما از یک گدا پول پس گرفتید!
_ خب از آدم های زیادی تا الان حتما پول گرفته است . هزار تومان برای گدا به نظرم زیاد است.
_ _از مدل لباس پوشیدنتان به نظر می رسد ادم مذهبی هستید .
_ بله من مداح هم هستم .
_ _ صدقه برکت زندگی را زیاد می کند .
_بستگی به مبلغش ندارد . نگفته اند ده هزار تومان بدهی برکت زیاد می شود .
_ _اخر در این زمانه خودتان بگویید با پانصد تومان حتی نمی تواند یک نان بخرد .
_فقط که از من نمی گیرد او لااقل از هزار نفر گرفته ست.
_ _ اصلا این را ولش کن . همان لباس . گاهی آدم فکر می کند زرنگی کرده است و ارزان ترین لباس را می خرد اما آن لباس زود پاره می شود یا از بین می رود . مثلا رنگش می رود و مجبور می شوی دوباره لباس دیگری بخری و این چرخه ادامه دارد . اما اگر کمی بیشتر دست در جیب کنی حداقل یک سال آن لباس برایت عمر می کند و سرجمع حساب کنی آن کسی که لباس گران قیمت تر و با کیفیت تری خریده است ؛ سود زیادی کرده است .
_نه اتفاقا آنطور نیست که قیمت لباس به خاطر کیفیت آن باشد مغازه دار باید اجاره مغازه و هزینه قبض هایش را در بیاورد . همین کت و شلوار به خاطر ظاهرش ارزان تر است . همین را من حداقل پنج سال نگه می دارم .
_ _ حتما بر می گردد به حالت اولیه و یک پارچه ی بی رنگ می شود .
_نه اصلا
_ _ پس معتقدید پول هایی که به دست میاورید باید چگونه خرج شوند؟
_سلامتی ، مسافرت .
دوست عزیز سلام، متن تون رو خوندم. و برایم سوال و ابهامی پیش آمد. به نظرتان یک فرد معلم آن هم در این عصر و زمانه میتواند از چنین طرز تفکر عقب مانده و متحجرانه ای برخوردار باشد؟ شاید عجیب نیست که به دلیل تصمیم گیری های غلط در کشور ما به جای بها دادن به فرهنگ، سال به سال آن را تنزل داده اند. و نتیجه اش روشن و مبرهن است اما یک معلم هرچقدر هم حقوقش پایین باشد اما تااین حد عزت نفسش پایین نخواهد بود که بدترین پوشش را داشته باشد یا گرسنگی را به پس اندازکردن پول ارجحیت دهد؟ اگر این طرز تلقی ما از زندگی معلمین است و آن را قرار است نشر دهیم پس بدا به حال فرزندان این مرز و بوم… اندکی تامل شاید!
پگاه: استاد تو پست آخر سایتش گذاشته که بخشی از گفتوگوتون رو ثبت کنین. مربوط به جلسهی دهم سمپوزیومه.
پگاه: جلسهی یازدهم.
-بله، ببخشید.
-خب الآن مشکل چیه؟ بنویس دیگه.
-امروز هر چیزی که مینویسم خوب از آب در نمیاد. گفتوگوی بین شخصیتهام هم که صبح نوشتمش خیلی بیادبانه شد.
-خب پس همین رو بنویس. همینی که داری با خودت حرف میزنی.
-همین کار رو میکنم. یه چیز باحال تعریف کنم؟ من دیشب خواب خیلی خیلی عمیقی دیدم پگاه. اونقدر که صبح با یه اخلاق خیلی گند از خواب پا شدم.
-کاملا در جریانم که چجوری از خواب پاشدی. بقیهش رو بگو.
-هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. فقط تونستم دیالوگ بین شخصیتهام رو بنویسم. اما همین که نوشتم گفتم بهتره یه کار دیگه هم بکنم. شروع کردم به خوندن کتابی که تازه خریدم. کتاب اینطوری از اوگاستن باروز. به پیشنهاد استاد. و حدس بزن چی؟ عالی بود. نمیدونم چی خوندم که حالم رو خوب کرد. اما باعث شده الآن اینجا باشم و بنویسم.
-همون کتابی که رفتیم بخریمش، وقتی از یه فروشنده پرسیدیم: «ببخشید کتاب اینطوری رو دارین؟» و اون گفت: «چطوری؟»
-اَه آره. واقعا چیشد که فکر کرد بامزهست حرفش؟
-خوبه که خودت هم خندیدی بهش.
-ببخشید. من هفتهای یکبار روی مبارکش رو میبینم. نمیتونستم چیزی که توی دلم بود رو بگم که.
-متظاهر متقلب.
-هرچی باشم از تو بهترم خودشیفته.
-کی خودشیفتهست؟ من یا تویی که جونت در میاد یه مقالهی بلند بنویسی برای سایتت؟
-اولا که سایت منه و این هیچ ربطی به تو نداره. دوما محض اطلاعت، من هر روز سایتم رو آپلود میکنم و به مرور زمان توش بهترم میشم، نکبت.
-الآن استادت میفهمه که چقدر بیادبی.
-نخیر، من خیلیم ب-…
-هی، یه نظر دارم. بیا بقیهی بحث رو ببریم توی ورد باشه؟ استاد گفته بود فقط یه تیکه از دیالوگ رو اینجا بزارین. نه همهش رو.
-راست میگی. بیا بریم. وایسا اول عذر خواهی کنم. استاد ببخشید که دیالوگ ما اینطوری شد.
-درسته. ببخشیدش استاد.
-آمادهای؟
-آره.
-۱…۲…۳… :
(همسُرایی دو نفره)
معذرت میخوایم استــــــــــــــــــــاد
برشی از دیالوگنویسی با موضوع پول و ثروت
بعداز ظهر دلپذیری بود. سعید در حال کاشتن نهال های صنوبر در باغچه بود. حامد از دور به او نزدیک شد و گفت: هنوزم که داری گِل بازی می کنی.
سعید رنجیده خاطر شد و گفت: آزاری که به تو نمی رسونم.
حامد: آزار نرسوندی اما کمکی هم نکردی، بار مالی این خانواده همیشه رو دوش من بوده. وقتی تو داشتی برای خودت می چرخیدی من داشتم برای درآوردن یه لقمه نون عرق می ریختم.
سعید: اون موقع که بابا ول کرد رفت من بچه بودم چه کاری ازم برمیومد؟
حامد: مگه من چند سالم بود من فقط سه سال ازت بزرگترم. اصلا بچگی به کنار، وقتی بزرگ شدی چی؟ رفتی دنبال یه شغل درست حسابی؟ نه!
سعید: ببخشید که فقط مال مردم خوری و کلاه برداری رو جز شغل حساب می کنی.
حامد: انقدر شعار نده. یه زمانی آدم ها مجبور میشن کاری رو انجام بدن که خودشون هم راضی نیستن.
سعید: پس چرا هنوز داری ادامه میدی؟ الان که تو بحران نیستی. فقط داری پول رو پول جمع می کنی.
حامد: دارم برای آینده پیش بینی می کنم. اگه یه موقع بلایی سر مامان بیاد و مریض بشه؛ بذاریمش تو خیابون؟
سعید: پولی که تو در میاری از راه نادرسته. نتیجش هم چیزی جز بیماری و گرفتاری نیست.
حامد: پس با همون چندرغازی که تو درمیاری زندگی کنیم؟
سعید: من همیشه قدردان پولی که تو تو خونه آوردی هستم. اما راهش این نیست که حساب کتابای مردمو جابه جا کنی و پول به جیب بزنی.
فکر می کنی آسونه هرروز پولای بقیه رو بشماری؟
سعید: نه قطعا آسون نیست. خب اگه شغلتو دوست نداری عوضش کن؛ الان که وضع مالیمون خوبه.
حامد: کی فردا رو دیده؟ اگه یه اتفاقی افتاد چی؟
سعید: چو فردا شود فکر فردا کنیم. نمی خواد انقدر حساب کتاب و آینده نگری کنی. والا به اینی که تو داری نمیگن زندگی.
حامد: اگه میرفتی سر یه کار درست حسابی و آینده دار منم خیالم راحت می شد. بیل زنی هم شد شغل؟
سعید: با همین بیل زنی ممکنه چند وقته دیگه در آمدم از تو بیشتر بشه
حامد: چه طوری مثلا؟
سعید: یه قول هایی بهم دادن که یکی از باغبونای باغ از ما بهترون بشم.
حامد: بزک نمیر بهار میاد…
سعید: میخوای برم چیکار کنم؟ برم دلال بشم؟ شغل خوب به نظرت دلالیه؟
حامد: بی خیال، تو یه گوشت دره یه گوشت دروازه
سلام استاد عزیز
سوالی درباره موضوع این جلسه داشتم ایرادی نداره دیالوگها محاوره نوشته بشن؟
سلام
اتفاقا بهتره که شکسته بنویسید.
دیالوگ تمرین جلسه 11
خیلی وقت بود نیلوفر رو ندیده بودم دلم برای خاطراتمون پرمش کشید و چند مدت بود خوابشو می دیدم تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم . چندین بار زنگ خورد یه آهنگ غمناک سیاوش قمیشی هم پیش واز موبایلش گذاشته بود تو حس و حال اون رفتم آخه اون زمانها خیلی این آهنگ رو دوست داشت اونم ماجرا داره . پسرخاله اش دوستش داشت. هروقت همدیگرو می دیدن این آهنگ خیلی وقته دوستت دارم قمیشی رو براش می گذاشت دیدنی های قایمکی و نامه های یواشکی خیلی داشتند فقط من از دوست داشتنشون خبر داشتم کسی نمی دونست یادمه یه بار از مدرسه می اومدیم پسرخاله اش اومد دم مدرسه و رفتیم بستنی خوردیم چقدر میخندید و خوشحال بود ولی وقتی برگشته بود خونه دیر شده بود مامانش بهش مشکوک شده بود و حسابی از باباش کتک خورده بود . پدرش با شوهرخاله اش رابطه خوبی نداشت و اگر می فهمید پسر اون عاشق دخترش شده واویلا می شد .نمی دونم بعد از اینکه ما از خرمشهر اومدیم تهران و اونا هم رفتن اهواز چی شد
دلم بدجور هواشو کرده چرا جواب نمی ده یک بار دیگه بگیرم الو الو صدای نرم خش داری از پشت گوشی جواب می ده انگار که این صدا حس داره حس غباری ازش دستگیرم شد. مثل همیشه شیطنت کردمو و صدامو عوض کردم و خاطره خانم بیات معلم تاریخ رو براش تعریف کردم یدفعه پقی زد زیرخنده و گفت دل آرام تویی؟ اشک تو چشام جمع شد خیلی وقت بود هیجانش رو نشنیده بود خیلی با ذوق هیجان زده می شد و بلند بلند قهقهه می زد عاشق خندیدنش بودم کلی صحبت کردیم بهش گفتم هنوز اهوازید گفت نه سالکن تهران هستند من هم خوشحال شدم تا قرار بزاریم و همدیگرو ببینیم. ساعت 5 عصر پارک گفت و گوقرار گداشتیم.
برای رسیدن ساعت 5 لحظه شماری می کردم ولی من طبق عادتم زودتر رفتم پارک یه عالمه حرف داشتم انگار به اندازه تمام روزهایی که ندیدمش چند سال شد 30 سال حرف دارم تک تک لحظه ها رو دوست دارم بدونم و حس کنم . نیلوفر اومد همون جور با لبخند و مهربون . همدیگرو در آغوش گرفتیم و گریه خوشحالی سردادیم. حتما احساس سرخوشی رو تا حالا حس کردید احساس کردم از خود بی خود شدم و در فضا در حال چرخیدنم کاش این حس خوب می موند تا ابد ولی چنین نبود. حال و احوال پرسیدم حال مادر و پدر و اقوام روپرسیدیم .
دل آرام : نیلو چی شد تهران اومدین؟
نیلو : کار به سختی پیدا می شد برادرم و پدر بیکار بودند خیلی تو سختی بودیم یکی از دوستای بابام بهش پیشنهاد داد بیاد تهران اینجا کار فراوانه ما با اینکه راضی نبودیم ولی اجبار زندگی و روزگار ما رو به اینجا کشوند اوایل سختی کشیدیم وبی احترامی ها دیدیم . ولی دیگه ادمیزادیم عادت کردیم.
دل آرام: ازدواج کردی؟ عاشق شدی؟ آخر رسیدی بش ؟(من با شیطنت خاصی بهش چشمک زدم؟)
نیلوفر: روش رو کرد به سمت آسمون و آهی کشید
دل آرام : سکوت…
نیلوفر: من به این جمله اعتقاد پیدا کردم هیچ وقت عاشق به عشقش نمی رسه این عشق واقعیه
دل آرام : یعنی چی؟
نیلو: عشق در نرسیدنه نه در رسیدن . عشق وصل نیست عشق هجرانه
دل ارام : نیلو چقدر شاعرانه شدی ؟ مگه چی شده
نیلو: وقتی از خرمشهر اومدیم خانواده خاله ام اونجا موندن گهگداری مهدی به دیدنم میومد اونم یواشکی خاله ام خبر دار شده بود و به شوهرش گفته بود و الم شنگه بدی برپا شده بود گفته بودم که شوهرخاله ام دشمن خونی بابام بود. به هیچ عنوان نمی پذیرفت بیان خواستگاری
مامانم هم مهدی رو قبول نداشت می گفت هیچی نداره و حتی چند بار جلوی من سکه یه پولش کرده بود.
مهدی پیش یکی از دوستای باباش میرفت سرکار .دوست باباش تاجر بود و به دبی و کویت رفت و امد داشت بخاطر همین مهدی سریع اوضاع احوال کاریش خوب شد . منم که خوشحال که دیگه مامانم راضی میشه امیدوار به آینده بودم تا اینکه یه روز مهدی بهم زنگ زد و گفت نمی خواد ایران بمونه و تصمیصم داره به همراه رفیق باباش بره دبی زندگی کنه و نمایندها ون تو دبی بشه .
من گفتم خوب چه عیبی داره منم میام باهات ولی اون من من می کرد فهمیدم حتما خبریه بهم نگفت ولی گفت همیشه دوستت دارم ولی دیگه نمی تونم بیام خواستگاری بی احترامی مادر و پدرت راحتم نمی گذاره از ذهنم خارج نمیشه نمی تونم
تمام دنیا رو سرم خراب شد مگه میشه مگه عاشق نبود مگه ما از 10 سالگی همدیگرو دوست نداشتیم چقدر کتک خوردم بخاطرش به همین راحتی . همه فامیل از رابطه من و مهدی خبر داشتن خیلی دوران سختی داشتم خیلی و اشک از چشماش جاری شد
بعدها فهمیدم زن دوست باباش که تو دبی زندگی می کرد دختر خودش رو نامزدش کرده بود ولی بعد 6 ماه طلا قش میده.
اینه قصه عشق و نرسیدن
دل آرام : ولی به نظر من عشق قبل ازدواج و این دوست داشتن ها بازی غریزه است اگر ازدواجی بخواد پیش بیاد عشق بعدش به وجود میاد نه قبلش
نیلوفر: نمی تونم بپذیرم اون عشق نیست عادته
دل آرام : وقتی دختر و پسری با هم ازدواج می کنند و زیر یک سقف می رن اون موقع می تونن معنی عشق رو بفهمند اون موقع عشق و دوست داشتن با هم تلفیق می شن و واقعیت شکل می گیره
عاشقی که پیشه نمیشه
نیلوفر: من که هر وقت بابا و مامانم رو می بینم هیچ عاشقی بینشون نمی بینم همیشه دعوا و بحث اونا هم به شیوه ستنی ازدواج کردن
دل آرام : اینکه اونها نتونستن عشق رو تو زندگیشون رام کنند دلیل بر رد عشق بعد ازدواج نیست
آدمها بعد ازدواج انگار یدفعه بزرگ میشن و عاقل میشن
نیلوفر: شوخی نکن (طبق معمول قهقه می زنه) من که تو اطرافیانم عاقل شدن ندیدم
دل آرام : ولی من عاشقانه زندگی ام رو دوست دارم .با شوهرم همکار بودم وهمدیگرو درک می کنیم من فکر می کنم همین درک کردن نوعی عشق هست .
نیلوفر: منم با همسرم مشکلی ندارم ولی احساسم گنگه . اون جوانه ای که تو دلم از عشق کاشته بودم پژمرده شده این فقط یه زندگیه که عادت شده و باید بگذره دیگه عشق معنی نمی ده برام عشق فقط یک دفعه است ممکنه رشد کنه و ممکنه در نطفه خفه بشه .مگه شیرین و فرهاد و ویس و رامین رو ندید هیچ وقت بهم نرسیدن و عاشقی شون زبانزد عام وخاص شد . طلاق پسرخاله ام هم به همین دلیل بود چون عشق اش رو آلوده کرد و این بلا سرش اومد
دل آرام: یعنی می خواهی جای خدا قضاوت کنی؟
نیلوفر: نه ولی اون عشق رو دستمایه پول کرد. و این بلا سرش اومد
دل آرام : شما برای عشقش حرمت قایل نشدید مسخره اش کردید؟ بی پولی و عشق مگر چه عیبی داشت؟
نیلوفر : اگر مادر و پدرم طعم عشق رو چشیده بودم با من این کارو نمی کردن
دل آرام : حالا چند تا بچه داری؟
نیلو : 2 تا یک دختر ویک پسر
دل آرام : دوستشون داری؟
نیلو: جون می دم براشون عاشقشونم
دل آرام: تو که گفتنی زندگی عادته و عشق معنی نداره چطور شد؟
نیلو: گیر دادیا عشق مادر به بچه هاش با عشق همسر فرق میکنه
دل آرام : مگه عشق تفکیک پذیره ؟ مدل داره؟
نیلو : مادر فطرتا عاشق بچه اش هست
دل: ولی عکسشم ثابت شده
نیلو: دست بردار
دل آرام : خب پس به حرفام فکر کن