این پست دربارۀ اهمیت شکست است و بخش اعظم آن نقل قولی از یک کتاب. اما چند کلمه قبل از نقل اصل مطلب:
«من همیشه شاگرد اول بودم. تو تیزهوشان درس خوندم. تو دوران مدرسه هیچ کار بدی نکردم که خانوادهم اذیت بشن. هیچ وقت تو مدرسه دعوا نکردم. سرم تو کار خودم بود و همه هم دوستم داشتن. تو کنکور رتبۀ خوبی آوردم. تو یه دانشگاه خیلی خوب تهران هم قبول شدم. تا خود دکترا هم تقریباً با آرامش و بدون هیچ مشکلی بالا اومدم. حالا هم شغلم بد نیست. احتمال ارتقا هم هست. ولی…»
با کمی پس و پیش، جملات بالا را بارها و بارها از زبان افراد مختلفی شنیدهام، شاید برخی تا نیمۀ این راه آمده باشند، اما در نهایت همه ناراضی بودهاند که چرا «شاگرد اول» مدرسه، در نهایت در موقعیتی قرار گرفته که نهایتاً باید به عنوان یک آدم معمولی و سر به زیر احساس رضایت(!) داشته باشد. بگذریم از حس بیمعنایی یا طلبکاری بعضیها که خب، تا حدی هم حق دارند.
از طرفی هم آدم باسواد و سالم، مایۀ خنده و تمسخر شده: «بچه مثبت» «خرخون» «بچه ننه»؛ آدم بیدست و پا یا عصا قورتدادهای که مایه وهن فکر و دانش است. صداوسیما و برخی نهادهای رسمی و غیررسمی همواره مروج این نگاه و ستایشگر لمپنسیم و بیسوادی بودهاند. رستگاری لاتها و لمپنها در فیلمها و سریالهای ایرانی چیز غریبی نیست. انگاری که «انسونیت!» در نهایت نصیب اراذل و اوباش است.
حرف این پست، توصیه به لمپنیسمی که حرفش رفت نیست، حرف دربارۀ فولاد آبدیده است: فرد باسوادی که با عملگرایی، شکست، بارها و بارها سکندری خوردن و دوباره برخواستن، برای توسعۀ فردی و اجتماعی گام بر میدارد. در این مسیر، قوتِ حرکت، با خوردنِ شکست تامین میشود. شکستهایی که بعضاً از «بچه مثبت» و «خرخون»، «قهرمان» میسازند.
شکست، خوردنیِ موفقیت است!
باری، متن زیر را به طور اتفاقی در حال تورق کتاب «ایران آینده» دیدم. حس کردم، برای خوانندگان این وبلاگ، مفید و الهامبخش باشد.
رضا منصوریدر بخش از این کتاب میگوید:
افرادی که در دوران بچگی یا نوجوانی زیاد شکست بخورند، موفقترین افراد هستند؛ شکست به این معنا که کاری را انجام میدهند و موفق نمیشوند. در نتیجه مرزهای تواناییهای خود را از راه شکست میشناسند.
بدترین مدیران کسانی هستند که در دوران کودکی شکست نخوردهاند و همیشه اول بودهاند. گاهی هست که کسی همیشه اول میشود، زیرا در اثر شکستهایش خودش را بالا کشاند. گاهی هم هست که محیط زندگی و جامعه به فرد اجازۀ مسابقه نمیدهد و او را در جایی مینشاند که رقیب نداشته باشد و همیشه اول بماند.
در ایران چه قبل و چه پس از انقلاب اینگونه عمل کردهایم. مدرسههایی ساختهایم که با ایدئولوژی خاص کار میکردند: مانند علوی و نیکان، و حتا مدرسههایی که گروههایی خاص ساختهاند، مانند مدرسۀ فرهاد. حتا مدرسههایی که غیر ایدئولوژیک بودند جوری افراد را تربیت کردند که با یک نوع فکر خاص بار بیایند. اجازه ندادهاند که بچهها با هم دعوا کنند و نزاع را در اجتماع یاد بگیرند.
فرض کنید در دولت ما چنین کسی که همیشه اول بوده، وزیر یا رئیس جمهور بشود. او که مرزهای خود، مزرهای جامعه و توانایی بشری را نشناخته، نمیتواند مدیر باشد. ارزشهای ما برای تعیین مدیر، اینگونه “اول بودن”هاست: اول بودن به لحاظ اخلاق و به لحاظ حافظه در مسابقهای که اثبات هم نشده. او چون در مسابقه نبوده، مرزهای خود و دیگران را نشناخته، و اکنون که مسئولیت یک مقام را بر عهده میگیرد، حال آنکه توانایی بقیه افراد را هم نمیشناسد، بنابراین نمیتواند تصمیم بگیرد، یا تصمیم اشتباه میگیرد و کار را به دست شخصی میسپرد که آن شخص توانایی آن کار را ندارد.
سال گذشته در اینترنت سوالی مطرح بود به این شرح “سه نفر هستند که نفر اول بسیار منزه و مذهبی بوده؛ نفر دوم در دانشگاه مادۀ مخدر مصرف میکرده و زنباره بوده؛ نفر سوم مشروبخوار حرفهای بوده؛ حال کدامیک برای ریاستجمهوری مناسبتر است؟”
خیلیها میگویند: نفر اول. اما پاسخ سوال چنین بوده که نفر اول هیتلر، نفر دوم چرچیل و نفر سوم روزولت است.
این نشان میدهد که چگونه کسی میتواند رشد کند و چه چیزی را باید از خودش نشان دهد. فرد باید مرزهایی را تجربه کرده باشد تا بتواند کاری کند، حتی مرزهای خطا. خود این نشان میدهد توان انسان کجاست و چه چیزی را تجربه کرده و چه واکنشی نشان داده است.
ما اصلاً منزهطلبی داریم. کاری میکنیم که بچهها در معرض کار بد قرار نگیرند. پس در معرض تجربه و مسابقه هم قرار نمیگیرند. من از میان تیزهوشان افراد بسیاری را میشناسم که از مدرسۀ علوی یا نیکان بالا آمدهاند یا به عنوان بهترین کسان انتخاب شدهاند؛ اما به دیپلم و دانشگاه که رسیدهاند بدترین افراد شدهاند؛ اصلاً از گردونه خارج شدهاند. بعضیها مقامات ارشد مدیریتی را برعهده میگیرند و معلوم نیست که در آنجا موفق باشند.
این را برای خودمان در جامعه حل نکردهایم و هنوز نمیدانیم که چگونه باید مردم ما به انسانهای کارآمد تبدیل شوند.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
5 پاسخ
سلام…
راستیتش با خوندن این پست خیلی ازدست خودم ناراحت شدم…اونقدری که وقتی رسیدم به ته جمله آخر سرم رو گذاشتم رو میزم و چشمام رو بستم و به این فکر کردم که آره منم یکی از این خرخونایی هستم که همیشه دنبال اول بودن هستن ..جزو اونایی که آخرش میشن یه آدم معمولی با یه کار معمولی با یه خانواده معمولی با یه زندگی معمولی و در نتیجه اون یه آدم با یه کپه از احساسات معمولی ! این برای دختری که همیشه میخواسته تا یه راه (احساس!) خاص تری رو برای زندگیش در پیش بگیره خیلی ترسناکه مخصوصا که بفهمه تاحالا هیچ شکست موفقیت ساز درست و حسابی رو تجربه نکرده ! (با این حساب که مطمئنا نگرفتن نمره ای که انتظارش رو داشتی یه شکست محسوب نمیشه! )
راستیتش یکم از دست خودم نا امید شدم … یکم خیلی بیشتر از یکم!
نمیدونم چی بگم…
ممنون و موفق باشید….
ستاره
ولی من به تو خیلی امیدوارم.
یادت باشه تو شکستهات رو توی نوشتن میخوری. اون هم خیلی زیاد و هر روز، با هر پست وبلاگ، با هر یادداشت روزانه.
اصولاً نویسندگی یعنی شکست، یعنی تجربۀ لذت بخش شکست. چون هیچ متنی از نظر خود نویسنده یه پیروزی کامل نیست. به خاطر همینه که به نوشتن ادامه میده.
پس با قدرت ادامه بده. شکست هایی که تو نوشته هات میخوری، از هر شکست دیگه ای ارزشمندتر هستن و تو رو توی زندگی بیمه میکنن.
مطالبتون عالی بود من کاملا موافقم
به به بانو مهرجوی نازنین
چه خوشحال شدم اسم زیبای شما رو دیدم.
سلام
معمولا کسانی ک همیشه مطرح بودن احساس میکنن ک موقعیت خوبی دارن و دچار رکود میشن یا غرور و عجب متوقفشون میکنه
امیدوارم مثل درختان پر ثمر هر چقدر به برکت و ثمره مون اضافه بشه سرمون هم خم بشه و این شرایط هر سال و هرسال با. کیفیت بهتر تکرار بشه .
پایدار باشید و ممنون از این متن مهم