ترسوها همیشه به دنبال رازگشایی از عشقاند؛ اما عشق ثابت کرده که گشودنی نیست، ورزیدنی است!
روانشناسی، ازدواج و بدوبیراهگفتن ازجمله کارهای بشر برای زدودن رمز و راز از عشق است.
مثلاً ازدواج؛ وحشتزده از رازآلودگی و کنترل ناپذیر بودن عشق، به هر دری میزنیم تا عشق مچاله شده در مشتمان را در قفس ازدواج حبس کنیم؛ اما دریغ که پرندۀ توی قفس، هر چیزی هست جز پرنده که کارش پرواز است.
بدوبیراه نثار کردن به عشق هم در گفتوگوهای ما، شبکههای اجتماعی و بخشی از ترانههای فارسی فراوان است. شاید فحش دادن به عشق، از درد محرومیت آن بکاهد.
برویم سراغ بخشهایی از روانشناسی و علم و شبهعلم که میخواهند با توسل به هورمونها، غرایز، عقدهها و چیزهای دیگر، عشق را به فرمولی قابلفهم تبدیل کنند. تا اصطلاحاً بتواند درمان کنند و جهت بدهند.
فرمولیزه کردن عشق، فقط جنازهای را روی دست ما میگذارد که نام آن هر چیزی هست جز عشق.
کارل پوپر زمانی نظرش را دربارۀ فروید اینگونه بیان کرده بود:
هنگامیکه از روابط عاشقانه صحبت میکنید، مرا به یاد تأثیرات مصیبتبار زیگموند فروید میاندازید. کسی نمیتواند منکر شود که غریزۀ جنسی دارد و این غریزه نقشی مهم در زندگی ماهی یا انسان دارد. ولی در آثار فروید این تز زیر بهگونهای همهجا حضور دارد (هرچند او هرگز مشخصاً آن را بیان نکرد): عشق؟ عشق فقط به معنای سکس است؛ و به نظر من، این تز تأثیرات بسیار خانمانسوزی گذاشته و کاملاً نادرست است.
کافی است کسی فقط رابطۀ عاطفی با سگی داشته باشد و آن را دوست بدارد نا متوجه شود این تز غلط است. اگر انسان به چشمهای سگی که با اشتیاق تمام به او نگاه میکند نظری بیندازد، فوراً متوجه میشود که این سگ، بدون میل جنسی، واقعاً او را دوست دارد. اینکه سگی صاحبش را بهگونهای (نماد) پدر تلقی کند، ممکن است، اما موضوع ابداً این نیست، مهم این است که انسان میتواند رابطهای عاشقانه به وجود آورد و توانایی پذیرش مسئولیت آن را دارد و نسبت به آن منفعل نیست، زیرا در غیر این صورت عشق پایان یافته است. بله، من فکر میکنم که روانکاوی در این زمینه بسیار مسئول بوده است. البته طبعاً روانکاوان خوب و معقولی هم وجود دارند…
…در آثار فروید کلامی دربارۀ ارزشهای نهفته در عشق وجود ندارد. حتی یک کلمه هم دراینباره نیست که عشقی که تا حد قربانی کردن خویش میرود فقط سکس نیست.
ما چیزهای ارزشمندی که نداریم خار میشماریم، چون اینجوری خسران نداشتن چیزهای ارزشمند را بهتر تاب میآوریم. وقتی پول نداریم، هیچ بعید نیست که پول را منشأ تمام چرکیِ عالم بدانیم. با این حساب عشق که جای خود دارد، وقتی در عشق شکست بخوریم یا از آن محروم باشیم، بعید نیست که با خوار شمردن آن و تلاش برای برملا کردن رمز و رازش، درد نداشتن برترین «کیفیت» جهان را قدری تحملپذیرتر کنیم.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
20 پاسخ
سلام ب شما شاهین عزیز:
با تاخیر مطلب بسیار پرکاربردتون رو خوندم اما همیشه ارزش نظر دادن رو داره و کهنه نمیشه .
احساس میکنم عشق به تنهایی کاری از پیش نمیبره و اینکه صرفا کسی رو دوست داشته باشیم یا دیوانه وار ستایشش کنیم و در عین حال خودخواهانه موجب اذیت و محدود کردن معشوق شویم بی ارزش است و چنین درک کردم که عشق واقعی سرشار از احترام و خالی از منیت است چرا که عشقی واقعی و ماندگارو پسندیده ب معشوق هم سرایت میکند و ترس از از دست دادنش همیشه مونس خواهد بود و. انگار میتوان یک درد شیرین مزمن را عشق نامید..
زیبا گفتی الهام عزیز
کاش همه سعادت این نوع عاشقی رو داشته باشیم.
شاهین عزیزممنونم از مطالب خوبت.کامنت گذاشتم نمیدونم چرا نیست.
من خواستم بگم عشق از دیدگاه استرنبرگ در روان شناسی خیلی کامل تر از فرویده.استرنبرگ نظریه مثلث عشقی رو مطرح کرد که خیلی خوب و کامل توضیح داده.سه ضلع مثلث یکیش تعهد.یکیش صمیمیت.یکیش تمایل میل داشتن .هر کدام از اینها نباشه عشق هست اما عشق کامل نیست.و کاملا مقاله شما اینو تصدیق میکنه.تو مثلث عشقی هر کدام از اضلاع که نیس یک نوعی از عشق تعریف شده.و نوع آخر که کامل ترین عشقه عشق .زیر مجموعه عشقه ایده ال و کامله.که اکثرا گفته خیلی کم پیش میاد مردم به اون حد برسن.
سلام بهاره عزیز
به کامنت ها یه مقدار دیر جواب میدم. چون معمولاً در بهترین شرایط ذهنی خودم سراغشون میام.
متنِ درخشانی بود، مرا به یادِ سیاهمشقی انداخت که به شاگردیِ شما جرأتِ نوشتنش را پیدا کردم.
این کتاب با همین موضوع آغاز شده و من در فصل آغازین، عشق را از دایرهی واژگانم به کل مطرود کردم.
اما چرا؟
زیرا ما هیچ از عشق نمیدانیم.
اما بدتر از ندانستن، ندانستن ِِ ندانستن است.
اینکه ندانم و ندانم که ندانم بیشک نتیجهاش جز این نیست که، در جهل مرکب ابدالدهر بمانم.
تفسیر و تحلیل عشق همانقدر کشنده است که قوانین.
اصلا هر جا که قانون دارد بیشک همه مردهایم.
لابد اغلب کسانیکه این جمله را میخوانند به عقلم شک میکنند.
پس وقت ارزشمندت را به من بده تا واضحتر بیان کنم. بگذار با یک مثال شروع کنیم.
پرنده، پرنده است تا وقتی قوانین بال و پر او را نچیدهاند و در قفس به بند نکشیدهاند. غیر از این، از پرندهی غمین چیزی نمیماند جز ویترین.
البته که قوانین میگویند، هر چه زیباست و دوست داشتنی محصور باشد و مغبون، که خدای ناکرده فریبندگیاش عقلگسیختگان را نسپارد به فساد و جنون.
آدمی از زمانی قوانین را وضع کرد که تصمیم گرفت، به هر چیزی تن در دهد جز انسانیت. پس از آنجا که قدرتش مافوقِ مخلوقات دیگر بود، آهسته و آرام بدونِ اینکه آگاه باشد، در بندِ قوانین مُرد و آرزوی آزادی را به گور برد.
وقتی اراده نباشد، حکم این است که به اجبار عادت کنی. بعد عادت جایش را به لذت میدهد و قواعد وارونه برای اهالیِ وارونگی وضع میشوند.
عشق سالهاست که در قفسِ قوانین جان سپرده و ما هر وهمی را به عشق نسبت میدهیم. چرا که عشق زیباست و ستودنی. چرا که عشق قادر است هر غلطی را توجیه کرده و هر زشتی را بیاراید.
ما در قلبهای کوچکمان، بچه مهرهای کوچکی داریم که برای لحظهای از قلبهایمان عبور میکنند و حتی قادر نیستیم، برای مدت کوتاهی در جانمان نگهشان داریم.
در واقع عشقی نیست که بمیرد یا بماند و این را تنها کسی میداند که بداند از عشق هیچ نمیداند.
در پایان باید در وصف عشق گفت:
بگذار به وهمِ تو من آرام بگیرم
ممنون که افکار درخشانتان را سخاوتمندانه با ما تقسیم میکنید، قطعا شما دنیا را به اندازهی فرصت و قدرتتان جای بهتری برای زیستن خواهید کرد.
قلب و قلم و روزگارتان درخشانتر از خورشید تابان
بهار عزیز
خوشحالم که قلمت رو به روز رشد میکنه و نوشتههات لحظه به لحظه دلنشینتر میشن.
نگاهت به عشق شایستۀ تحسینه.
بعضی وقتا ما آدما دنبال رازهایی میریم که وجود ندارن و بعضی وقتا راههای کشف رازها رو باهم قاتی میکنیم. انگار برای پیدا کردن چاه آب یا قنات بشینی و نجوم کار کنی ببینی اگر وضعیت زمین نسبت به این صورت فلکی اونطوری شد پس ممکنه اینجا آب باشه. در حالی که اگر زمین کنده بود ۴ سال قبل قنات که هیچ، یه آبادی هم کنارش به وجود اومده بود.
یا برای پیش بینی وضع هوا زیست شناسی مولکولی میخوانیم تا ببینم مولکولهای آب چطور رفتار میکنن. بعد بگیم آیا باران میآید یا نه؟
کارای برعکس ما نتیجهها خودش رو میدهد. یه چیزی پیدا میکنیم دیوانهوار تا فیهاخالدون آفرینش بسط میدیم. بلاخره کشفی بزرگ کردیم. فقط مشکل اینجاست که بیشتر مواقع داریم برای فرضیات نظریه صادر میکنیم و برای نظریات، فرضیه.
همه اینا به کنار. مشکل دیگه که هست اینه ما فرق فهمیدن و درک کردن رو نمیدونیم و بیشتر مواقع هم دنبال فهمیدن هستیم. بعضی وقتا بهتره که درک کنیم. نمیخواد هیدروژن و اکسیژن رو بفهمیم تا سیرآب بشیم. فقط کافی جرعه جرعه بنویشم تا سیرآب بشیم. همین.
توی عشق ممکنه س. ک . س باشه ممکنه نباشه ممکنه هورمونت ترشح کنه ممکنه موتور غدد گیر کنه. ممکنه با سگی رابطه عاطفی برقرار کنه و ممکنه به جاش طوطی باشه. همه اینا هست اما همه اینا تک تک عشق نیست. همونطور که اکسیژن و هیدروژن تک تک آب نیستند.
برای درک کردن نیاز به زور زدن نیست. باید نوشید یا بقول تو وزیدن رو احساس کرد. کافیه دستانمون رو باز کنیم و توی مسیر باد قرار بگیریم.
فرقی نمیکنه جابجای جبهه هوای سرد و گرم باشه یا از درون اقیانوس بیاد یا مسایل هیدرولوژیکی باشه هرچه دلیلش بود بود. الان دیگر باد است و میوزد. میتونی لذت ببری، میتونی غوطهور باشی. فقط کافیست درک کنیم.
سلام علیرضا جان
چه تمثیل جالبی نوشتی.
خوبی تمثیل و تشبیه اینه که ذهن آدم از لحظۀ اول درگیر میکنه و راه یمده به فکرهای بیشتر.
از خوندن کامنتت لذت بردم.
نکته خوبی بود. ممنون
بسیاری از کتب هستند که مدام از “عشق” سخن گفتند بدون اینکه توضیح دهند: عشق چیست؟ فرق آن با دوست داشتن چیست؟
و من هنوز نمیدانم که “عشق” چیست.
من که فکر میکنم به تعداد آدمها میتونه برای عشق تعریف وجود داشته باشه.
چند روز پیش توی توییتر به شوخی نوشتم:
دوست داشتن از عشق برتر است و ایضا برعکس!
آیا واقعا میتوان بیرحمانه ازدواج را به بند کشیدن عشق نامید درصورتی که دو فرد خلوت امن تر ووقت بیشتری با هم میخواهند وتنها درجستجوی همین مقصود سر درگریبان ازدواج میگذارند؟
واقعا نمی شود عشق راتعریف کرد ولی شاید اگر بخواهیم آن را کمی ملموس بیان کنیم :
عشق یعنی دیگر “من” وجود ندارد هر چه هست اوست .
عشق ورزیدن را یاد نگرفته ایم. عشق تابوی نا مقدسی بود از تصویر یک عروس و داماد در مجلس عروسی که باید شب هنگام در هاله ای از ابهام به فعلیت می رسید. براستی عشق همین است؟ این سوال برایمان همچنان نا شناخته باقی ماند تا به رازی بدل گشت که گشودن آن را در ترانه های عاشقانه جستجو کردیم با آن ترانه ها خواندیم و رقصیدیم و عشق را در سر زنگ هندسه و رسیدن دل به دلدار در زنگ تفریح، یافتیم. سالیان زیادی گذشت تا بزرگ شدیم و نا شناخته های این واژه را کشف کردیم و راز درونش را بیرون کشیدیم اینکه باید عاشق شویم و چاره ای جز این نیست و هر که به این صیغه و سیاق عاشق نشود ننگ ترشیدگی را تا آخر عمر به دوش خواهد کشید. ما از عشق ورزی هیچ نمی دانیم و هیچ یاد نگرفتیم با اصل و بنای خود ناسازگار و بیگانه ایم. بی دلیل نیست که بی آنکه بدانیم همیشه دل نگران و سرخورده ایم. کاش در مدرسه ها واحدی به نام عشق ورزی بود و رشته ای در دانشگاه. کاش شرط پدر و مادر شدن، معلم و استاد دانشگاه شدن، کارمند و مدیر شدن داشتن گواهینامه قبولی در دوره ی عشق ورزی بود. و من هنوز از عشق می ترسم …
عصمت عزیز، شما خیلی زیبا فکر میکنید و مینویسید.
ممنون. نوشته های شما اونقدر چالش برانگیزه که نمی تونم از وسوسه کامنت گذاشتن صرف نظر کنم.
سلام شاهین جان .ممنون بخاطر سایت ارزشمندت و مطالب گیرا.میان مطالبی در خصوص تولید محتوا و نویسندگی و…جای واژه نابی به نام عشق خالی بود.مرسی به خاطر انتخابت.
یه نکته میخواستم خدمتت عرض کنم یه نحو دیگه ای از صحبت فروید که همه چیز رو تو غریزه جنسی و خشم خلاصه میدید، هست که نظریه مثلث عشق استرنبرگ هست که خیلی جامع مطرحش کرده.که عشق کامل شامل تعهد /کشش جنسی / و صمیمیت است.هر کدام از اینها به تنهایی و یا دوتا از اونها بدون اون یکی نام های مختلفی رو میگیرند.از نظر استرنبرگ عشق کامل فقط و فقط باید در زمره این سه تا اونم به یک میزان باشه.بازم مرسی به خاطر مطالب خوبت.منم خواستم این و اضافه کنم.البته شما خودت استادی.تشکر.
سلام بهاره جان
بله درست میگی، استرنبرگ مدل جامع و خیلی خوبی ساخته.
در کل تو این پست هدفم این بود که بگم عشق رازآلودتر و پیچیدهتر از این هست که بشه به تعریف مشخصی رسید.
فرمولبندی عشق هم ممکنه تا حدی به ما کمک بکنه اما چندان کارساز نیست.
اصلاً من فکر میکنم یه دلیل اینکه ما آدما عاشق عشق میشیم همینه که عشق دستنیافتی و رازآلوده. حالا اگر قرار عشق رو رو به مدل و فرمول تبدیل کنیم، خب دیگه اون مزیت رقابتیش رو در برابر هزاران احساس و اتفاق دیگه از دست میده! 🙂
حرفت به نظرم منطقیه و قبول دارم. همین انتزاعی بودن عشقه که عشق نامیدنش.
دل انگیزترین توصیف از عشق و دوست داشتن رو در رمان آتش بدون دود نادر ابراهیمی خوندم که گفته بود:
” از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت.
“عشق” در لحظه پدید می آید ، ” دوست داشتن ” در امتداد زمان. این ، اساسی ترین تفاوت میاد عشق و دوست داشتن است. عشق، معیارها را در هم میریزد؛ دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا میشود… عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن ، اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست…
عشق در وهله ی پیدایی ، دوست داشتن را نفی می کند ، نادیده میگیرد ، پس می زند ، له میکند و می گذرد. دوست داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دود می کند ، به اسمان می فرستد ، و چون خاطره ای حرام ، فرشته ی نگهبانی بر آن میگمارد. عشق سِحر است؛ دوست داشتن باطل السحر. عشق و دوست داشتن در پی هم می آیند ؛ اما هرگز در یک خانه منزل نمی کنند. عشق انقلاب است؛ دوست داشتن اصلاح. میان عشق و دوست داشتن ، هیچ نقطه ی مشترکی نیست. از دوست داشتن به عشق می توان رسید ، و از عشق به دوست داشتن ؛ اما به هر حال ؛ این حرکت از خود به خود نیست؛ از نوعی به نوعی ست ، از خمیره یی به خمیره یی.. و فاصله ایست ابدی میان عشق و دوست داشتن، که برای پیمودن این فاصله ، یا باید پرید ، یا باید فرو چکید…”
مرتضی جان خیلی زیبا بود و کلی کیف کرد.
دامنۀ گستردۀ واژگان نادر ابراهیمی همیشه برای من قابل تحسینه و ارزش یاد میگیرم.