تجربهنگاری روز سوم سمپوزیوم نویسندگی:
- جلسۀ امروز به بررسی تفاوتهای داستانهای آموزشی و ادبی اختصاص داشت.
- چند نمونه از داستانهای ادبی و هنری: آئورا از کارلوس فوئنتس، بوف کور از صادق هدایت و…
- چند نمونه از داستانهای آموزشی: باشگاه پنج صبحیها از رابین شارما، درمان شوپنهاور از اروین یالوم، عملی کردن دانستهها از کن بلانچارد و… (در این نوع کتابها داستان بهانهای برای ارائه آموزش و پیام است. این قبیل کتابها جزو آثار ادبی محسوب نمیشوند، اما میتوانند ارزش آموزشی بالایی داشته باشند.)
- در پایان قرار شد علاوه بر تمرین نوشتن، بخشی از نمایشنامۀ تب از والاس شان را بخوانیم.
41 پاسخ
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
قبل از شروع دورهی جدید سمپوزیوم، تصمیم گرفتم تمام تمرینهای این دوره را دوباره از نظر بگذرانم و هر چه را انجام نداده بودم یا ثبت نکرده بودم تکمیل کنم.
خاطرات مربوط به این دو شخصیت داستانم که به یک مرد با شغل آشپز و یک زن با شغل خیاط به جای شغل آرایشگر را بعد از همین جلسه نوشتم چیزی در حدود چهارده صفحهی دستنویس. امروز این تمرین را دوباره مرور کردم. حرف زدن از زبان شخصیتهایی که شغل مشخصی دارند و تعریف کردن خاطراتشان چقدر میتواند ایدههای جدیدی را به ذهن بیاورد. واقعاً تجربهی شگفتانگیزی است. دلم میخواهد تحقیق و مصاحبه دربارهی مشاغل مختلف را در برنامهی نوشتن و خواندنم بگنجانم.
من هر چقدر از شما تشکر کنم باز هم کمه استاد .شما منو نمی شناسین ولی خیلی به من کمک کردین .امیدوارم ،نه مطمئنم یه روز می رسه که جوری از شما تشکر کنم که بشه دید و شنید 🙂
سپاس از مهر شما دوست نازنینم
لطفتون برام خیلی ارزشمنده.
با هم برای من بنویسید.
بهترینها رو براتون آرزو میکنم.
سلام سلام
من دوباره دارم با تمرکز مرور میکنم جلسات رو. الان که دوباره تمرین های سمپوزیوم سوم رو انجام میدم چقدر حس شگفتانگیزی داره. شخصیت هام رو با دقت و ظرافت بهتری انتخاب کردم. جزئیات بهتری رو اضافه کردم.
برای نوشتن خاطرات شخصیت نفر دوم که دوستم هستش، از صحبت های جسته و گریخته ای که قبلا درباره شغلش گفته بود، خاطرات و تخیلات درخشانی البته از نظر خودم😃😎 نوشتم. هر لحظه کیف میکنم از دنبال کردن جلسات. در طول جلسات ایده های قبلیم رو پخته تر میکنم و ایده های ناب جدید تری به ذهنم میرسه.
بسیار برام لذتبخشه این تجربیات
سپاسگزارم جناب کلانتری
کار تان خیلی عالی است
استاد عزیز
واقعا دستم به قلم روی کاغذ راه نمیرفت . همین شغل شخصیت برای من بیشتر برایم یاد داد که باید چطور نوشت
خیلی داستان نویسی دوشخصیت از نگاه فکر و شغل برایم عالی است .
باسلام:
استاد گرامی، من قبل از این کلاس بطور اتفاقی همین کاررا کرده بودم و دربین دوشخصیت داستانم خاطراتی را گفته بودم وقتی شما مطرح کردید خیلی برایم جالب بود.
درضمن از کلاس امروز شما فهمیدم که نوع نوشتاری من درقصههایم ادبیات تعلیمی است البته بدون ان که بر دانستن اسم آن واقف باشم.
. بعد از کلاس آن را درویکی پدیا سرچ کردم و دقیقا همان نوع نوشتن قصههای من بود. ممنونم بابت این همه خرد و دانایی که دراختیار ما میگذارید.
برای شما بهترینها را آرزومندم.
سلام استاد کتاب ها ۱.جنگ و صلح۲.برادران کامازاروف ۳.خشم و هیاهو ۴. اناکترنینا ۵.۱۹۴۸.
۶. جنایات و مکافات ۷. قمار باز ۸.ملت عشق ۹.رستاخیز ۱۰. جن زدگان
من از خواندن نمایشنامهی دیروز خیلی لذت بردم، واقعا ارزش وقتی که گذاشتم را داشت، قابل تامل و هنرمندانه بود. تمرین را که نوشتم راستش خودم از خاطراتی که نوشتم خیلی خوشم آمد، واقعی هم هستند، دلم میخواست ثبتش کنم جایی. خوب شد که اینجا هست :)))
خاطرهی شخصیت ب:
دقیقا یادم نیست چند سالم بود، شاید سه یا چهار سال_برای بعضی چیزهای قدیمی حافظهی قویای دارم!
داشتیم جایی میرفتیم، احتمالا فردوس، شاید هم بیرجند. یادم نیست آن دوران دقیقا کجا زندگی میکردیم، فقط یادم میآید که در جاده بودیم و به سمت خانه میرفتیم.
کمی بعد کنار جاده ایستادیم، برای چه کاری؟ یادم نیست! فقط ایستادیم، بابا کاری داشت. آنجا سرسبز بود، درختهای کمی بودند با شکوفههای صورتی، یک خانهی یکه افتاده در جادهی بیابانی هم بود. البته آن نقطه که ما ایستاده بودیم، آنطوری که من یادم میآید، بیابانی نبود، زمین سبز بود، ولی فقط همان چند کیلومتر اطراف اینطور بودند و دورتر باز بیابان بود. شاید آنجا هم بیابان بوده اما من چون سالها از آن روز گذشته یکی دو بوتهی سبزِ کنار پایم را توی ذهن، بزرگ و بزرگتر کردهام تا اینکه حالا زمینی سبز با درختهایی پر از شکوفههای صورتی به خاطرم میآید، وگرنه با عقل جور درنمیآید که در آن جاده چنین جایی وجود داشته باشد.
گاهی فکر میکنم همهاش خواب بوده است اما چطور یک خواب میتواند سالها اینقدر واقعی به نظرم برسد و احساساتی که آن روز تجربه کردم، برایم اینقدر بزرگ و باور پذیر باشند؟! نه آن روز همه چیز واقعی بود، اما شاید بسیار متفاوت از چیزی که من به یاد میآورم.
ماشین ایستاده بود، بابا کارش را تمام کرد و رفت دستشویی! فکرش را بکنید که من چقدر گیج شده بودم! چطور بابا توی آن برهوت دستشویی رفت؟!! اصلا گزینهی دیگری به جز اینکه توی آن خانه رفته باشد به نظرتان میرسد؟(با احتساب این موضوع که بابای من به شدت وسواسی و تمیز است!)
چند دقیقه بعد به مامان گفتم که من هم میروم. یادم نمیآید مخالفتی کرده باشد. انگار گفت “برو”، همین. و الان فکر میکنم که آدم نباید اینقدر نامسئول باشد که دختر کوچکش را همینطوری بگذارد برود جایی که نمیشناسد، میان درختهایی که آن طرفش معلوم نیست(این تراکمِ درختهای سبز در یک سمت زمین، چیزیست که من به یاد میآورم) و یک خانهی نامعلوم هم سمت دیگرش در سکوت غرق است!
به هر حال من رفتم دنبال بابا بگردم و مسلما یک راست رفتم سمت آن خانهی عجیب و تنها.
نزدیک در خانه، روی ایوان، یک صندلی چوبی بود، و چند تا وسیلهی دیگر که حالا یادم نیست دقیقا چه بودند، فقط میدانم که ایوان کوچک بود و خالی هم نبود. یک راست رفتم سمت در. در باز بود و توریِ پشتِ آن بسته بود. دست بردم به دستگیرهی درِ توری و آن را کشیدم، باز نشد. بیشتر کشیدم، باز هم باز نشد. باز کشیدم و سر و صدا از توری بلند شد.
یکدفعه دیدم در جلوی پایم باز شد. دوتا پای خیلی بلند با شلوار راحتی_فکر میکنم خاکستری_ پیش رویم بودند. سرم را بلند کردم، صورتش بزرگ و کشیده بود، با سبیلِ پهنِ خاکستری که دو گوشهاش بالا رفته بود و موی فر؛ قیافهاش درست عین این شخصیتهای منفیِ داستانهایی بود که بعدا خواندم.
بیتفاوت نگاهم کرد، انگار مورچهای زیر پایش گیر کرده باشد. گفت:
_چیکار داری؟
صدایش کلفت بود و بلند، اما عصبانی نبود، فقط بیتفاوت بود و کسل، انگار میخواست زودتر مگسی را از خودش دور کند که آن وقت روز آرامشش را به هم زده بود.
من قلبم تند تند میزد، اصلا مغزم کار نمیکرد. بدون هیچحرفی دستگیرهی در را رها کردم و شروع کردم به دویدن! دیگر حتی به پشت سرم نگاه نکردم. دور که شدم ماشین را دیدم، هنوز سر تا پایم میلرزید، شرمگین و ترسیده بودم. فکر میکردم که کاش لااقل یک کلمه حرف میزدم و مثل احمقها فرار نمیکردم!
دیدم مامان جلوی درختهای سبز ایستاده.
_کجا بودی؟ بابا اینطرفه. دستشویی پشت درختاست، برو جلو پیداش میکنی. یه اتاق سفید کوچیک!
یادم نیست رفتم یا نه، اما دستشویی را یادم است، این تضاد عجیبی در این خاطره است. چون خوب به یاد میآورم که به مامان گفتم: “دیگه جیش ندارم” و بعدش او هرچه اصرار کرد من نرفتم ولی یادم میآید که بابا را دیدم که آفتابه به دست، از دستشویی بیرون آمد!
به هرحال اینش مهم نیست، قسمت مهم ماجرا اینجاست که من به مامان گفتم به بابا نگوید که چه آبروریزیای کردهام و او بلند خندید و بعد صاف گذاشتش کف دست بابا و آن دوتا با هم خندیدند به من!
بلافاصله سوار ماشین شدیم و رفتیم اما من آنقدر خجالتزده بودم که هنوز دست و پایم میلرزید و تا خودِ خانه با کسی حرف نزدم. تا سالهای زیادی هم وقتی سبیلهای آن مرد گنده توی خاطرم میآمد قلبم تند تند میزد و عرق شرم از پیشانیِ کوچولویم میچکید! :’)))
از شما چه پنهان که حتی تا همین چند سال پیش هم، یادآوری آن خاطره باعث میشد یکی دو لحظه توی خودم جمع شوم و زل بزنم به یک گوشه و بعد فقط با دو سه ضربهی دستِ بغل دستیم به دنیا برگردم.
خلاصه میبینید که خاطرات کودکیِ مخلوط شده با خیال و رویا هم، گاهی معضل بدی میشود!
پ.ن: من هنوز هم شک دارم که آیا این یک خواب بود یا واقعیت؟ و آیا من از مرد سبیل گنده پرسیدم که “بابام اینجاست؟” و او گفت “کسی نیست!” یا من بدون هیچحرفی فرار کردم؟ و آیا بابا واقعا آفتابه داشت؟! خب از کجا وسط جاده آفتابه گیر آورده بود؟
و سوالهای بسیار زیادی که بعد از این همه سال، در هالهای از ابهاماتِ پیچیده، گیر کردهاند.
خاطرهی شخصیت الف:
خیلی سال پیش بود، روزی که هیچوقت نمیتوانم فراموشش کنم. توی آن اتوبوس قراضهی صاحاب مرده. همیشه با خودم فکر میکنم که اگر من خیر سرم شجاعت به خرج نمیدادم و آنطور از ماشین نمیپریدم بیرون، آیا باز هم همهی این مشکلات برایم پیش میآمد؟ این کمردردهای بیامان و شکستگی بد پا و همهی بدبختیهای بعدش؟
شب تاریکی بود، از آنها که چشم چشم را نمیبیند و خر و پف همه به هوا رفته و مرده از زنده شناخته نمیشود! فقط من بودم با رانندگیِ بکبتبار آن مردک راننده خوابم نمیبرد، بیدارِ بیدار بودم، عین جغد. میخواستم هم نمیتوانستم بخوابم، صندلیهای خشک توی پهلوهایم فرو میرفتند و حرکت پر سر و صدای اتوبوس روی جادهی پر دست اندازِ سالآباد خواب به چشم باقی نمیگذاشت.
برای فردا کلی برنامه چیده بودم، تعیین دورهی کتاب و امتحان و نکتههای ریز و درشت باقی مانده برای درس آخر، همه توی ذهنم میچرخیدند. با خودم میگفتم که کاش دفترم را توی چمدان نگذاشته بودم و حالا برنامههایم را منظم میکردم.
در این فکرها بودم که به نظرم رسید اتوبوس تکانهای بیجا دارد، دقت کردم و حرکت مارپیچ اتوبوس را به وضوح حس کردم. ترس برم داشت، دهانم را باز کردم تا به راننده بگویم حواسش را جمع کند اما دیر شده بود، دو چراغ بزرگ زرد رنگ را دیدم که صاف میآمدند به سمت ما. اگر به ما میخورد کارمان تمام بود.
در یک لحظه که نفهمیدم چه شد، بیتوجه به تکانهای شدیدِ قلبم که با تکانهای اتوبوسِ بختبرگشته همراه شده بود، دستگیرهی پنجره را گرفتم و کشیدم. به سختی پنجره را تا ته باز کردم و بدن لاغرم از آن کشیدم بیرون. از ماشین پرت شدم پایین. سقوط کردم، ناگهان فهمیدم که فاصله تا زمین چقدر زیاد شده، چشمم را برگرداندم بالا و دیدم که از روی یک پل پایین افتادهام! پلی که در تاریکی اصلا ندیده بودمش.
چند ثانیهای بیشتر طول نکشید که برخورد با زمین سفت و سخت را احساس کردم و صدای شکستن پا از بالاترین نقطهی استخوان و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
چشمهایم را که باز کردم توی بیمارستان بودم، خواهر بزرگترم بالای سرم بود و تنها برادرم. برادرم، عباس، گفت اتوبوس تصادف کرده، اما زیاد جدی نبوده، در حدی که یکی دو نفر فقط زخمی شدهاند، همین. گفت که من از همه بیشتر آسیب دیدهام.
از آن روز خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. اینکه همهی افکاری که من در یک لحظه داشتم چقدر با چیزی که میتوانست در حقیقت باشد، متفاوت بود. اینکه من کار درستی کردهام یا نه؟ اینکه آیا ممکن بود که اگر من اتوبوس بمانم هم همین بلا یا چیزی بدتر سرم بیاید؟ و اینکه آیا اصلا این درست است که من به گذشته میاندیشم و امکان چیزی متفاوت را بررسی میکنم؟!
با سلام
از مونولوگ دو شخصیت داستانی تجربه قابل توجهی بدست آوردم. داشتن شغل چقدر مهم است. همین شغل کلی از داستان را پیش خواهد برد. فرق نمی کند داستان ادبی یا آموزشی باشد وقتی از دید شخصیت خاطره باید بگویی متوجه میشوی حتی در مورد شغل خودت چیزهایی پیدا خواهی کرد که به آن بی توجه بودی و در مورد سایر شغلها فهمیدم که نیازمند تحقیق هستم و این خودش منجر به ثبت تجربه هایی جدید خواهد شد. فکر نمیکردم این موضوع اینقدر مهم باشد.
استاد گرامی از شگفتانه ای دیگر که از شما آموختم، بسیار سپاسگزارم.
زنده باد خانم کشاورزیان عزیز
چه تجربهنگاری خوبی.
خوشحالم که این تمرین رو خوب انجام دادید.
سلام و درود استاد عزیز.
بسیار ممنونم از این دوره ی جدید که به عنوان سمپوزیوم شکل دادید.
این نکته برداری ها و گوش دادن ها باعث شد تا خیلی روشن تر بشم و شاید نکاتی که در کلاس نویسندگی خلاق یاد میگیرم رو در کنار این نکات قرار میدم و امیدوارم از دل هر دو نتایج های خوبی بیرون بکشم.
راستش یک ایده ای که به ذهنم رسید این بود که داستان سومی که در کلاس نویسندگی خلاق در جلسه قبل بهش اشاره فرمودید، اینکه یک رخداد رو سعی کنیم از زبان دو نفر بنویسیم رو در راستای شخصیت پردازی کلاس سمپوزیوم قرار بدم و سعی کنم تا در آینده که این دو نفر جوری به هم ربط پیدا خواهند کرد، ماجرا رو بسط بدم و روش کار بکنم. به نظر شما این کار میتونه مفید باشه استاد؟
یا اینکه نه سعی کنم از هم تفکیک شون کنم؟
سلام فاطمه عزیز
بله، عالیه اتفاقا. همین این تمرینها رو ترکیب کنید.
البته ممکنه سمپوزیوم باعث بشه متنتون خیلی طولانیتر بشه. ولی چه عیبی داره. اتفاقا بهتر.
سلام ودرود برشما ببخشید من می خواستم بدونم ویژگیهای شخصیت ها باید از زران خودشون نوشته بشه یا از زبان راوی؟
امروز تصمیم گرفتم که داستانی کوتاه و در قالب آموزش بنویسم. کاترین آنجونز در کتاب راه داستان میگوید:
«کلید نوشتن داستانی موفق انتخاب مضمونیست که احساس شدیدی نسبت به آن دارید.»
و در ادامه نکاتی را میگوید که نقل به مضمون، در اینجا میآورم:
از مضمون به عنوان نقشهی راه استفاده کنید و برای بهترین راه انتقال آن باید روی واکنش عاطفی مخاطب اثر بگذارید، نه از طریق موعظه کردن یا زدن توی خال. به عبارتی دیگر؛ مفهومی که میخواهیم به آن بپردازیم را نه باید رک و پوستکنده بگوییم و نه موعظهطور، بلکه باید این کار را با برانگیختن احساسات مخاطبمان انجام دهیم.
زمانی که احساسات شدید ما موضوعی را در بر میگیرد، تبدیل به دغدغهی بزرگ ما نیز میشود.
برای همین میخواهم داستانی را بنویسم که بیشترین درگیری احساسی را با آن داشتهام. نمیدانم که این یک روند شفابخشی خواهد بود یا خیر، اما میدانم که نوشتن در مورد یکی از مهمترین دغدغههایم که طی سالیان دراز به یک نقطهی ضعف هم تبدیل شده میتواند مفید باشد.
حداقل مرا با احساسات درونیام بیشتر روبهرو میکند. این باعث میشود که بیشتر در جریان روحیاتم قرار بگیرم، خودم را بیشتر بشناسم و تمام کاری که از دستم بر میآید را برای رفع مشکلم انجام دهم. هنوز نمیدانم که در انجام این کار چقدر موفق خواهم بود. حتی الآن که این را مینویسم نمیدانم که تا چه اندازه میتوانم از پس فشار نوشتن در مورد موضوعی که این چنین مرا درگیر خودش نگه میدارد بر بیایم و مشکلات مسیر را تاب آورم. اما میدانم که میخواهم انجامش دهم. حداقل تا زمانی که زنده هستم میخواهم چنین چیزی را از خودم به جای بگذارم، شاید کسی مثل من با این مشکل دست و پنجه نرم کرده باشد پس،
«میخواهم داستانی کوتاه و آموزشی بنویسم. در مورد نوازندهی ویالنی که هیچوقت موفق نشد بنوازد…»
زنده باد پگاه عزیز
چه خوب که از کتاب راه داستان نقل قول کردید.
من اون کتاب رو خیلی دوست دارم.
کاش همۀ دوستان بخوننش.
خیلی قشنگ بود🥺
سلام
من قصد کردم تا وقتی که سمپوزیوم و تمریناتش پا برجا هستن در کنار انجام تمارین از تجربه نگاری غافل نشم چه اینجا چه توی دوره. چون حس میکنم وقتی به نوشتن تجربهی کسب شده از تمرین فکر میکنم تأثیر تمرین چند برابر میشه.(تجربهی دورههای قبلی)
این چند روزی که شخصیتها رو ساختیم و بهشون فکر کردیم احساس میکنم خیلی بهشون نزدیک شدم. کم کم داریم با هم دوست میشیم. با من احساس راحتی بیشتری میکنن و جلوههای بیشتری از زندگیشون رو نشونم میدن.
من همیشه مشکل دیالوگ با شخصیتام داشتن یعنی فکر میکردم دیالوگایی که مینویسم مال خودشون نیست. اما حالا به داستانی که قراره در آینده نوشته بشه حداقل در رابطه با دیالوگ خوشبینترم چون شخصیتامو بیشتر میشناسم میدونم تو ذهنشون چی میگذره و قراره چه جملهای رو تو چه موقعیتی بگن.
سلام ولی من هنوز همین مشکل دیالوگ رو دارم…
قبلا حس نوشتنم بیشتر بود الان چندوقتیه که حس میکنم قریحهٔ نویسندگیمو…!
حتی نمیخوام به نا امیدی فکر کنم…!
سلام
من همچنان با چشمهای خوابناک و سوزان ازبیداری، صبحهایم، با رسمِ خوشایندِ آموختن، گره میزنم🌸🌸🌸🌸🌸
سلام استاد روزتون بخیر
داستان من در راستای ایده ترویجم هست . آموزش و آگاهی در قالب داستان برای کودکان و نوجوانان .
که داستانم در مورد آشنایی کودک با طبیعت و شهرها و کشورهای مختلف جهان است .
و مشکلاتی که بی توجهی انسانها براشون پیش میاره . قهرمان داستان با کمک موجود خیالی داخل کتاب سفر میکنه اون مشکلات رو میبینه حالا تصمیم میگیره خودش رعایت کند و دوستانش رو هم از چیزی که دیده و فهمیده آگاه کند . تمامش در قالب داستان. قالب داستان آموزشی باید باشه؟
درود خانم مسعودی عزیز
بله، با توجه به هدفی که دارید چیزی مینویسید نوعی داستان آموزشیه.
سلام.
متاسفانه بدلیل ساعت نامباسبِ کلاس برای من ، هنوز سعادت حضور در کلاس را نداشته ام. اما هرروز فایل صوتی کلاس را گوش میکنم و درتلاش برای انجامِ تمرینات هستم و دراین بین ایده های زیاد و جالبی بنظرم میاد.
اینکه موضوعات را دسته بندی و تفکیک میکنید تا از هرکدوم چیزی یادبگیریم روش عالی هست.
زمانیکه کلاس طراحی میرفتم، بعضی از هنرجوها موقع کشیدنِ طرح ، از یک نقطه شروع میکردن و تاپایان، بصورتِ حرکت نقطه به نطقه و با دقت عالی ادامه میدادن. ولی درنهایت کار تمام شده ، چنگی به دل نمیزد. استادمون میگفت برای اینکه بتونید یک اثرِ خوب و زنده ای خلق کنید باید قلم دائما در طولِ طراحی روی کل طرح مدام در رفت وآمد باشه . یعنی در کشیدن یک چهره همانطور که توجه تون به چشم است و کمی از آنرا میکشید ، حواستان به فرم لب و کامل کردن اونهم باشه . اینطوری اثری منسجم، متعادل و هماهنگ خلق میشه.
فکرمیکنم روشِ شما هم در آموزشِ و آشنایی با انواع و روشهای نویسندگی و نویسنده ها و خواندنِ نوشته های متفاوت، همین باشه. درنهایت به آموزشی کامل، جامع ، منسجم و گسترده خواهد انجامید.
به شما اعتماد دارم .
😊🌺🙏
زنده باد خانم فرد نازنین
جای شما خالیه در جلسات آنلاین. اما همین حضور آفلاین هم فوقالعادهست. چون شما فرد پویایی هستید و مباحث رو خیلی جدی دنبال میکنید.
کامنتتون بسیار الهامبخش و زیبا بود. سپاسگزارم.
با عرض سلام و احترام. سوال من در مورد یکی از دو شخصیتی هست که آفریده ام. من از لحظه اولی که شما گفتید شخصیت ها در تقابل با هم باشند بلافاصله دو شخصیت که یکی خیلی خوش گذرون و باری به هر جهت و دیگری نقطه مقابل است تو ذهنم اومد و واقعا تمایل دارم که همین شخصیت ها را حفظ کنم اما با توجه به گفته شما مبنی بر این که شخصیت ها لازم است که شغلی داشته باشند برای شخصیت بی خیال شغل مغازه داری را در نظر گرفتم که گاهی چند ساعتی به آن سر می زند و شخص دیگری را برای اداره مغازه استخدام کرده است. هدفم این بود که شغل با شخصیت او که اصلا کاری نیست هماهنگی داشته باشد. ولی امروز که بحث خاطره نویسی (ترجیحا مربوط به شغل)از زبان شخصیت ها مطرح شد، دچار تردید شدم. آیا شغلی تا این حد خنثی که شاید بخش کمرنگی از شخصیت این فرد است مناسب تمرین ما هست یا می بایست شخصیت و شغل او را تغییر دهم؟
سلام خانم رمضانی عزیز
هیچ شغلی خنثی نیست. شما به عنوان نویسنده میتونید خلاقانهترین چیزها رو برای شخصیت خودتون بسازید.
بنابراین دنبال این باشید که به زندگی شخصیتها عمق بیشتری بدید.
سلام
صحبتکردن با اسب مونولوگ است یا دیالوگ
احمد عزیز، اسب و خر و سنگ و اینا مطرح نیست. اگر دو نفر دارن با هم حرف میزنن میشه دیالوگ. اما اگر یه طرفهست میشه مونولوگ.
فقط می تونم بنویسم این کلاس های هفت صبحی روز من رو می سازه . خدا کم تان نکند استاد عزیز. خیر است که سوال هام عصبی کننده است😉😁
خوشحالم که چنین حسی داری ماریا جان.
حضورت برام خیلی ارزشمنده.
نه به هیچ عنوان. من کیف میکنم از خوندن سوالات دوستان پویایی مثل شما.
سلام. جلسهٔ امروز مثل همیشه عالی بود. شخصیتهایی که من نوشتم پدر و پسری هستند که پدر کارگر معدن و پسر محصل و شاگر مکانیک هستند. و در مونولوگِ نوشته شده از خاطرات و سختیهای کار هم استفاده کردم. ولی فکر میکنم با توجه به واقعی بودن این زندگی، داستان ادبی رو انتخاب کنم. هنوز مردّدم.
بنویسید. زیاد درگیر این موضوع نباشید.
وقتی اسم اروین یالوم رو به عنوان نویسنده داستان آموزشی یا تعلیمی فرمودید، خیلی خوشحال شدم، چون من با خواندن کتابهای ایشون بود که به نویسندگی علاقمند شدم و درواقع میشه گفت ایشون الگوی من در نویسندگی است
این دوره رو خیلی دوست دارم و قدم به قدم باهاش پیش میرم، تا اینجا از نتیجه کارم راضی ام، امیدوارم به زودی برای شما ارسال و نظر شما رو راجع به نوشته هام بشنوم.🙏
سلام استاد کلاس ها عالی است من یه سوال داشتم من الان میخوام شاهکار های ادبیات جهان رو بخونم و آشنا بشم. فقط نمیدونم کدو مترجم کارش بهتره از چه ترجمه ای شروع کنم؟
یه لیست از کتابهایی که میخوای بخونی بنویس. حداکثر ده کتاب. بعد برای من بفرست تا بهترین ترجمه رو بهت معرفی کنم.
عالی هستید
سلام
من تمرین روز اول و دوم رو انجام دادم. شخصیت های خودم و دوستم رو به عنوان تمرین انتخاب کردم. تک گویی هایی که نوشتم خیلی جالب بود. نوشتن از جنبه های مختلف شغل خودم و دوستم بسیار جدید و جالب بود.
سلام وقت شما بخیر استاد متاسفانه من بخش اول این جلسه را ازدست دادم اسکایروم مشکل داشت
من داستانهای کوتاه در قالب داستان کودک نوشتم در مورد این قالب توضحاتی میفرمایین
و داستان بلندم میخوام ادبی باشه ممنون میشم از راهنمایی شما استاد گرانقدرم
زهرا سادات شجعان
سلام خانم شجعان عزیز
فایل ضبط شده در دسترس هست.
به این سوالات توی فایل پاسخ داده شده.
پیشنهادم شنیدن کامل فایله.
من تصمیم دارم داستان ادبی بنویسم. علاقمند به نوشتن داستان کوتاه و رمان هستم.
بعد از کلاس سمپوزیوم ناخودآگاه به گنجینه داستان هایم کشیده شدم. صندوقچه ای که دفتر خاطرات، دلنوشته ها و داستانهای کوتاه و بلند را درون آن نگهداری میکردم. از دست خطم خنده ام گرفت.البته که الان هم چندان فرقی نکرده و افتضاحه
قدیمی ترین دست نوشته مربوط به داستانی بود که در سن سیزده سالگی نوشتم شایدم هم کوچکتر بودم. خیلی جالب بود که کوتاه کودکانه با مفاهیم آموزشی مثل نظم، محبت کردن، حیوانات هم نوشته بودم.
کلمات ساده و بی ادعا کنار هم ردیف میشدند. چقدر از خواندنش کیف میکردم و لذت میبردم. خودم مینوشتم. خودم با صدای بلند میخواندم. گاهی تعجب میکردم. با شخصیت ها گریه میکردم. گاهی عاشق میشدم و زیر باران قدم میزدم.گاه میخندیدم و در پایان برای نویسنده اش کف میزدم. دنیای داستان های من جایی بود که باید از غول تاریکی ها میگذشتی تا به روشنایی برسی. به همین سادگی. داستان های من فقط یک خواننده داشت که خودم بودم. تنها کسی که بعد از هر بار نوشتن روی شانه ام میزد، خودم بودم.