تجربهنگاری روز هفتم سمپوزیوم نویسندگی:
- بخش اول جلسۀ امروز به صحبت دربارۀ «مطالعۀ مؤثر» اختصاص داشت.
- یادگیری موثر مهارتی است که آموختن آن برای نویسندگان ضروری به نظر میرسد.
- از این گفته شد که بهتر از بعد از خواندن کتاب، چند لحظهای مکث کنیم و آنچه خواندهایم به خاطر بیاوریم.
- کمی هم دربارۀ تاثیر مثبت انواع خاصی از موسیقی بر یادگیری صحبت شد و قرار شد قطعاتی از «باخ» را بشنویم.
- بخش دوم به آشنایی با «دانیل خارمس» اختصاص داشت. قرار شد چند تا از داستانکهای خارمس در کتاب «امروز چیزی ننوشتم» را بخوانیم.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
1) مطلب را بخوانید.
2) کتاب را کنار بگذارید (یا فایل را متوقف کنید) و تلاش کنید هر چه مطالعه کردهاید به یاد بیاورید.
3) دوباره مطلب را مرور کنید.
هر بار چه مقدار از مطالب در ذهنتان باقی میماند؟
دنبال چیزی بگرد که فراتر از آن چیزی باشد که ممکن است پیدا کنی.
-دانیل خارمس
تمرین:
یک حکایت یا داستانک عجیب و غریب بنویسید و در این صفحه ثبت کنید.
103 پاسخ
من پشت کامپیوترم نشسته بودم و داشتم در مورد مطلب جالب و مهمی می نوشتم که برق رفت بنابراین تصمیم گرفتم تا برق رفته اتاقمو با جارو برقی تمیز کنن ولی جاروبرقی کار نمی کرد چون برق رفته بود. خب تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برم دوش بگیرم ولی جالبه چرا یادم نبود آب با پمپ به طبقه چهارم میرسه و با برق کار می کنه و اگر برق قطع بشه مسلماً آب هم قطع می شه.
با خودم گفتم نمی تونم آهنگ گوش بدم و یا فیلم نگاه کنم پس تا برق ها قطع هستن باید کارای عقب موندمو انجام بدم، بنابراین رفتم اتاقم تا کمدمو مرتب کنم که یهو دیدم درب کمد باز نمی شه و کلیدش هم روی درب نبود، من واقعا کلافه شدم و خواستم همونجا بخوابم ولی همون لحظه برق اومد و خواستم برم به کارم برسم که دوباره بصورت غیرمنتظره ای برق رفت و من اون روز هر بار خواستم بخوابم یا کاری انجام بدم بصورت غیرمنتظره ای برقا یا میومدن یا می رفتند.
بنابراین بدون توجه به قطع شدن برق و یا اومدنش خواستم بخوابم که شنیدم کسی با دستش داره در می زنه آخه برق نبود و آیفون کار نمی کرد، بنابراین رفتم درو باز کنم ولی کسی پشت در نبود و فقط صدای باد میومد، گفتم حالا که تا دم در اومدم برم بیرون قدم بزنم و هوایی تازه کنم متوجه شدم کفشام نیستن، خواستم بشینم و به کارایی که این هفته قراره انجام بدم فکر کنم ولی صدای مرد همسایه که بلند بلند داشت حرف می زد حواسمو پرت کرد، جالبه من اون روز امکان فکر کردن هم نداشتم و ناخودآگاه همونجا خوابم برده بود.
1- صبح که از خواب بیدار شدم، نه خانهای بود، نه تختی. اصلا من کجا گیر کرده بودم. این من بودم یا شخص دیگری. آنجا کجا بود. دوباره بهخواب رفتم. بهخاطر پرخوری شب گذشته انگار حالم دست خودم نبود.
2- باخ داشت موسیقی مینواخت. شاخ بزکوهی بزرگی دستش بود. خودش هم باورش نمیشد میتواند اینگونه هنرمندانه بنوازد. برای خودش خرذوق شده بود که آنسوی باغ، گاو و الاغ و خرگوش نیششان تا بناگوش باز بود و کف زمین پهن شده بودند. آخر باغ در دستانش بزکوهی داشت که هی فشارش میداد تا صدایی تولید کند.
3- استاد سرکلاس میخواست ادبیات تدریس کند. فراموش کرده بود کتابهایش را بیاورد. همه به ریش او خندیدند، کلاس را ترک کرده و رفتند. استاد کشوی میز را دوباره باز کرد. کتابها همه در قفسه پایینی و زیر تیکهای کاغذ بود.
4- مادر ناهار غاز شکمپر پخته بود. پدر چنگال را برداشت که تیکهای گوشت برداشته و با غذایش بخورد. ناگهان صدای *آخ* آمد. غاز بلند شد، همه محتویات داخل شکمش را روی سفره ریخت، با نوکش دستهای پدر را گاز گرفت و از پنجره فرار کرد.
5- ماشین مشکی لاکچری چشمش را گرفته بود. به ماشین نزدیک شد. با مهارت تمام آن را باز کرد. تا آمد نفس راحتی بکشد، صدای گوشخراشی فریاد زد *دززززززززد*.
دزد بیچاره یک پا هم قرض گرفت و محل را ترک کرد. طفلک خبر نداشت صدا، حقهای بیش نبود.
یک صبح از خواب برخواست . همه چیز یادش آمد جز اسمش ؛ به همین راحتی ! نمیدانست چه صدایش می کردند کمی به خودش فشار آورد . بلاخره در جریان حوادث کسی صدایش کرد و او فهمید مهربان صدایش می کنند . اما انگار اولین باری بود که آن اسم را می شنید . احساس بیگانگی زیادی با آن اسم داشت . مصداق کامل پوچی و بی معنایی . مهربانی را دوست نداشت . راستش از مهربانیش خیری هم ندیده بود . حتی این ها را هم به یاد می آورد از اخرین باری که زیر دندان گرگی بی رحم دست و پا زده بود . همان گرگ هایی که نقطه ضعفش را شناخته بودند . میل به دوست داشته شدن ، با ارزش بودن . همیشه وقتی راه می رفت چیزهایی یا کسانی به خودش آویزان بودند فقط برای آنکه به او معنا و ارزش بدهند . او حتی برای خودش هم معنایی پیدا نکرده بود . به هر طرف و از هر جهت نگاه می کرد پوچی بود . جواب همه سوال هایش به خب که چه! ختم می شد . با همان نقطه ضعف دلش را بردند و بد به همان دل زخم های کاری زدند که زمانی به خودش آمد و هیچ مرهمی در بین ..میلیارد انسان جهان نیافت . اسم مهربان را که از زبان اطرافیانش شنید . چیزی نگفت چشمانش را روی هم گذاشت و تا می توانست به سوی مقصدی نامعلوم دوید . خودش هم نمیدانست به کدام سو می رود . او می رفت تا نبودن تا نیست شدن تا انتهای جایی که هیچ بنی بشری در آن نباشد . همه ش رفته بود دلش همدمم رفیقش همسرش شریکش عشقش عاشقش و همه کسی که آن همه چیز نداشته ای که به او ارزش میداد را داشت . همه که رفته بود همه زندگی مساوی با هیچ شد . یادش نبود این واژه بی رحم قربانی کننده مهربانی را ، اما با تمام وجود فریاد زد رها ! شاید حتی در آن زمان هیچ اسمی در خلطرش نبود فقط یک کلمه رها رها او فقط می دانست میخواهد رها باشد.
تمرین: داستانک
امروز صبح وقتی کتاب شعرم را باز کردم سفید بود، هیچ کلمهای در آن نوشته نشدهبود. اولش فکر کردم خیالاتی شدهام، تصمیم گرفتم کتاب را ببندم و قدری بنویسم، اما خودکارم روی کاغذ ننوشت چند بار امتحان کردم با خودکارهای متفاوت، روانویس، مداد اما فایدهای نداشت.
به سراغ کتابخانهام رفتم تمام کتابهایم سفید شدهبودند حتی عنوانها هم از روی جلد کتابها محو شدهبودند. تمام دفترهایم، نوشتههایم، شعرهایم کاملاً سفید بودند انگار از ابتدا هیچ چیز روی آنها نوشتهنشدهاست، حتی روزنامهای که روز گذشته خریده بودم هم یک کاغذ سفید لولهشده بیش نبود. آیا واژهها از دنیای من رفته بودند!؟
سراسیمه از اتاقم بیرون آمدم از راهرو که عبور میکردم خودم را در آینۀ جلوی درب ورودی خانه ندیدم، برگشتم دوباره به آینه نگاه کردم خودم را ندیدم، من هم مانند واژگانم نامرئی شدهبودم.
هدفون رو گذاشتم روی گوشم وبا یک سیم اونو وصل وصل کردم به موبایلم داشتم به صحبت های استاد کلانتری گوش میدادم که یکدفعه متوجه شدم از گوش سمت چپم صدا میاد ولی از گوش سمت راستم صدا نمیاد از هرچی باهاش ور رفتم دیدم درست نمیشه هدفن رو گرفتم بردم جایی که اینطور چیز هارو تعمییر میکنند موضوع را رو برای اون تعمیر کار تعریف کردم ان تعمیر کار هم اون هدفن رو گرفت ودوتا مشت محکم به هدفنم زد گفت بگیر ببر درست شد . من هدفون رو گرفتم وهمان جا امتحان کردم دیدم درست شده . بعد گرفتم واوردمش خونه گذاشتم روی گوشم دیدم این بار هر دو کوشیش کار نمیکنه . این بار خودم دست به کار شدم وبجای دوتا مشت محکم چهارتا مشت محکم بهش وارد کردم دیدم این هدفن از وسط دوتیکه شد بعدش بهترین کار رو در این دیدم اون رو بندازمش توی سطل زباله و این کار رو کردم ولی یک خورده فکر کردم که چرا این اتفاق افتاد یک دفعه متوجه این شدم که سیم رابطی رو که باید به گوشی وهدفون وصل میکردم به گوشی وصل کردم ولی به هدفن وصل نکرد ه بودم.
خواب ترس آلود
شبی مراد در خواب بود نیمه شب از خواب بیدار شد و احساس کرد دستش سنگین شده انگار دست نبود یک تیکه سنگ بود که به کتفش بسته بودند. مراد ترسید
و فکر کرد نیمی از تنش مرده است.
بعد گفت فعلا که خوابم میاد و نمتونم کاری کنم
صبح بیدار شد و دید مسئله خاصی نبوده.
دزد اشتباهی
به سمت ماشینم که روبه روی یک آپارتمان پارک شده بود رفتم. کلید را داخل قفل چرخاندم وروی صندلی نشستم. سوئيچ را چرخاندم ماشین استارت زد و روشن شد، چند متری بیشتر جلو نرفته بودم که دیدم یک نفر از تراس طبقه اول آپارتمان شروع به داد و فریاد کرد، آقا نگه دار. دززززد. من هم مات و مبهوت بیخبر از همه جا نگاهی به اطرافم انداختم.
وسایلی که داخل داشبورد بود در نظرم غریب آمد.به علامت سوال که بالای سرم به پرواز در آمده بود خیره شدم. از ماشین پیاده شدم و شماره پلاک را چک کردم. بله ماشین من نبود. و مردی که سراسیمه با لباس راحت خانگی دوان دوان سمت من می آمد. به راستی دزد که بود؟
دعوای قلم وکاغذ
قلم بین دستانم حرف می زد. کاغذ هم صحبت هایش را تایید یا رد می کرد. نمی فهمیدم چه می گویند. فقط نوشتم. بحث شان بالا گرفت. آخر هم با هم دعوایشان شد. کتک کاری کردند. قلم که حسابی اعصابش خط خطی شده بود کاغذ بی پدر را پاره و مچاله به زباله دان فرستاد.
سرنوشت کرم
کرم تپل بیچاره از پیله تنیدن می ترسید. تا آخر عمر سینه خیز رفت تا ترکید. شاید هم خشک شد و به باد رفت. اصلا شاید هم لقمه کلاغ شد. من چه می دانم.
آسمانی
دم دم های صبح ستاره ای از پشت پنجره اتاقم به داخل پرید و روی میز تحریر غلتید. با نگرانی به من نگاه کرد. بعد هر دو با نگرانی به ساعت دیواری خیره شدیم. ستاره را لای کتاب گذاشتم. شب به پشت بام رفتم و با تیر و کمان به آسمان پرتابش کردم.
سال ها پیش،مردی زنی زیبا را به همسری اختیار کرد وکدخدا آن ده به آن مرد گفت که تو باید همسرت را طلاق بدهی وآن زن برای من شود تا من یک کره شتر زیبا از او بدنیا بیاورم وآن مرد به ناچار زن خود را طلاق داد وآن زن شد همسر کدخدا وپس از چندی پسری بدنیا آورد وبعد از مدتی کدخدا از دنیا رفت وتک پسر هر روز که بزرگتر میشد نشانه ای از یک انسان با عقل در او کمتر دیده میشد وآن پسر نوجوان وجوان شد ومادرش اورا پیش،طبیب برد برای درمان ومتاسفانه آن پسر مشکلی داشت که هیچ نشانه ای حسی از مردبودن در او پیدا نکرد وبه مادرش،گفت هیچ وقت نمیتواند ازدواج کند وسالها گذشت ومادر از دنیا رفت وآن پسر اجازه نمیداد مادرش را به خاک بسپارن میگفت باید پیش خودم باشد یا در حیاط خانه خودم به خاک سپرده شود وگذشت سالیان سال از زندگی پسر والان پیر مردی ۷۰ ساله ولی سالم اما خیلی زندگی متفاوتی از بقیه انسان ها دارد .
این مرد هر شب با سگ خود در بیرون خانه خودش،روی زمین خاکی میخوابد ودر خانه اش هیچ چراغی روشن نمیکند وهر روز حدود ۵۰ کیلومتر پیاده روی میکند به طور مثال از روستا به شهر میرود وزندگی خیلی عجیب وباور نکردنی دارد
داستانک
عالمِ راستگو
درشهری دورافتاده، عالمی هرشب مردم را درمیدان اصلی شهر جمع میکرد و برایشان سخن میگفت.
هرشب افرادی بیشتری که از حسن شهرت و فضائل اخلاقی او باخبر شده بودند، پای منبرش مینشستند و در مورد مسائل مختلف از وی سوال کرده ومیآموختند.
شبی از شبها، جوانی از بین جمع بلند شد و گفت:
_ آقا لطفا امشب از راستی و راستگویی و خصوصیت شخصِ راستگو برایمان بگویید.
عالم بعد از چند لحظه سکوت ، بدون حرفی از سکویی که وسط میدان برای سخنرانی او درست کرده بودند، پایین آمد وبی درنگ از آنجا دور شد.
جوان که بسیار متعجب شده بود، کنجکاوانه به دنبال او رفت و با خواهش و التماس، علت سکوت وی را پرسید. عالم در حالیکه سرش را از انداخته بود گفت :
_پاسخ شما را نمیتوانستم با جمله ای بیان کنم که راستگویی ام زیر سوال نرود. و این سکوت تنها جمله ای بود که از راست بودنش مطمئن بودم.
شاید این حکایت هم راستگویی نویسنده را زیر سوال برده باشد.
حکایت نویسی:
«روز یک روز دو»
1
آدمک گفت:« لطفاً کمی آهستهتر!»
ساعت پوزخندی زد و تندتر دوید.
آدمک امّا تا به قرارش برسد، شب شده بود و محبوبش میان آدمهای شلوغ و تاریک شهر، او را نیافت و رفت…
+
2
آدمک گفت:« لطفاً سریعتر!»
ساعت پوزخند زد و بیخیال سلّانه سلّانه قدم برداشت.
آدمک تا به قرارش برسد، پیر و رنجور و شکسته شده بود و محبوبش حتّی در روشنایی روز هم او را نشناخت و رفت…
تمرین حکایت عجیب و غریب.
در هر جمعی که وارد میشد، او را به بیرون هدایت میکردند، به پسرک میگفتند:” برو سرگرم بازیات شو، در این جمع به این حرف ها گوش نده.”
پسرک از این برخوردهای متعدد خسته شد و به خدای خود شکوِه کرد:” خدایا کی من را به آن چاه جادویی می اندازی، تا بزرگ شوم و هرجا که دلم خواست بتوانم بروم؟.”
پسرک هرچه منتظر ماند خبری نشد، دیگر کاسهی صبرش لبریز شد، تا اینکه خودش برای پیدا کردن آن چاه معجزه آسا، دست به کار شد.
بلاخره یک چاه پیدا کرد و خود را درآن چاه انداخت.
روز اول به سختی گذشت اما امیدِ بزرگ شدنش، به او صبرو تحمل میداد.
از چاه که درامد، بزرگ و حتی پیر شده بود.
همه تعجب کردند و باخود گفتند:” اگر آن چاه پیر میکند، حتما جوان هم میکند.”
همه به دنبال چاه گشتن و جالب اینکه بیشتر جست و جو گرها، پیر مردها بودند، آن چاه را پیدا کردند و خود را در آن چاه،انداختند، اما دیگر بیرون نیامدند و اثری از آنها بهجا نماند.