تمرین افزایش دایره لغات-10

این تمرین برای عموم علاقه‌مندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی و همینطور مدرس‌ها و سخنرانان مفید است. تمرین کلمه‌برداری علاوه بر افزایش دایره لغات برای خلق ایده‌های تازه نیز مفید است؛ کافی است دربارۀ بعضی از کلمات و عبارت پیشنهادی بیشتر بنویسید.

اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمه‌برداری

کتاب، کلمه به کلمه ساخته شده است.

-ضرب‌المثل فرانسوی

شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشته‌های داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)

تمرین 10:

  1. خود نخود هر آش‌ کردن‌ها
  2. جویندگان و پرسندگان
  3. مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول شد…
  4. دلش له له می‌زده تا…
  5. اختلاس هویت
  6. با تبسمی که بر پوزه نشانده بود…
  7. از خستگی قبض روح می‌شدند
  8. اسباب رودل روحی
  9. خوشفروش
  10. راه حل موذیانه
  11. دهان‌‌های نوشان و صداهای خروشان
  12. اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد…
  13. بُرنا دل
  14. سرگشتۀ دلباختۀ جدابافته
  15. پرت کرد میان سفرۀ حیرت جمع

 

 می‌توانید نوشته‌های خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.

 

فهرست تمرین‌های قبلی:
هوش کلامی چیست؟
تمرین افزایش دایره لغات-۱
تمرین افزایش دایره لغات-2
تمرین افزایش دایره لغات-3
تمرین افزایش دایره لغات-4
تمرین افزایش دایره لغات-5
تمرین افزایش دایره لغات-6
تمرین افزایش دایره لغات-7
تمرین افزایش دایره لغات-8
تمرین افزایش دایره لغات-9
تمرین افزایش دایره لغات-10

46 پاسخ

  1. فرناز‌‌ بهادری ۱۴۰۲/۸/۶
    خود را میان سفره‌ی حیرت جمع پرت کرد. جمع که در سکوتِ‌ بعد از پایان صحبت‌های آقا بزرگ بود، دلش برای ادامه سکوت له‌له می‌زد.
    بعضی تبسمی بر پوزه نشانده و بعضی به این می‌اندیشیدند احتمال دارد از خستگی قبض روح شوند.
    او را می‌شناختند. همیشه خودش را نخود هر آش می‌کرد و اگر بر منبر می‌رفت مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول شده و اسباب رودل روحی جمع می‌شود.
    صاحب‌خانه به دنبال یافتن راه حلی موذیانه در کالبد فروشنده‌ای فرو رفت و با اختلاس هویت، از فروش ماشین صحبت کرد و اینکه خوش‌فروش است و روپا؛
    مرد که رشته سخن از دستش خارج شده بود با صدای بلندی گفت: دوستان اگر چشم و گوش بدهکار و دل‌پذیرا باشد، ماجرای جالبی برایتان نقل می‌کنم؛ فقط جویندگان و پرسندگان گوش فرا دهند و سخن مگویند تا کلام منعقد گردد.

  2. قیافه‌اش را با تبسمی که بر پوزه نشانده بود، نفرت‌انگیزتر کرد. دلش لَه لَه می‌زد برای مورد توجه بودن، تحسین شدن و محور صحبت قرار گرفتن.
    اما با این خود نخود آش‌کردن‌ها بیشتر اسباب رودل روحی را برای سایرین سبب می‌شد. راه حل موذیانه‌ای را برای مهم بودن انتخاب کرد، اختلاسِ هویت افراد واقعاً مهم.
    در میان جویندگان و پرسندگان پرسه می‌زد و مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول شد.
    اما به جای جذب کردن، همه از خستگی قبض روح می‌شدند و با دهان‌های نوشان و صداهای خروشان بیشتر از او کناره می‌گرفتند.
    او هم می‌توانست جذاب و دلپذیر باشد و خوش‌فروش،
    اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد،
    اگر بیشتر بشنود و کمتر بگوید،
    اگر صبر پیشه کند و بُرنادل باشد.
    اکنون یک سرگشته‌ی دلباخته‌ی جدابافته است با انبوهی از کلمات در ذهن و اشتیاقی سوزان برای تایید شدن، ولی به جای آن خود را پرت کرد میان سفره‌ی حیرت جمع.

  3. یادش‌بخیر پدربزرگم در زمان حیاتش از آن دست آدمهایی بود که برای هر موضوعی حکایت‌های بسیار داشت. و مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول می‌شد. و اگر کسی چشم و گوش بدهکار و دل پذیرایی نمی‌داشت از خستگی قبض روح میشد و دلش له‌له میزد تا با راه حلی موذیانه همچون سرگشته‌ی دلباخته‌ی جدا بافته خود را  از آن محفل دور کند.
    روزی در جمعی دوستانه‌ای که ترتیب داده‌بودند یکی از جویندگان و پرسندگان اهل قلم با تبسمی که به پوزه نشانده بود، با پرسشی درباب اختلاس هویت و خود نخود هر آش کردن، اسباب رودل روحی جمع را فراهم کرد. به یکباره سکوتی سنگین بر دهانهای نوشان و صداهای خروشان حکم‌ فرما شد. پدر بزرگ برنادل و خوشفروشم با گفتن این جمله که جوابت باشد در نشستی دیگر بذر شادی را پاشید میان سفره‌ی حیرت جمع.
    از آنجا که پدربزرگ بیماری پروستات داشتند گاهی این بیماری آنچنان عنان از از کفش می‌ربود که دیگر مجالی به هیچ‌چیز نمیداد. آن روز هم از آن روزها بود که پدربزرگ با شروع دردش مجلس را ترک کرد. و مجالی برای صحبت کردن نیافته بود.

  4. در کافه‌ای قرار داشتیم تا با تعدادی از دوستان درباره‌ی نوشتن یک کتاب گروهی گفتگویی داشته باشیم.
    من کمی زودتر از موعد مقرر رسیده بودم.
    کم‌کم جویندگان و پرسندگان نیز یکی بعد از دیگری از راه رسیدند.
    صحبت‌هایمان ضمن نوشیدن قهوه با نظرات متفاوت دوستان در باب چگونگی نوشتن کتاب آغاز شد.
    یکی از افراد که سرگشته‌ی دلباخته‌ی جدابافته بود گفت: دلش له ‌له می‌زده تا این جلسه زودتر فرا برسد بلکه به آرزوی دیرینه اش یعنی چاپ کتاب نائل آید.
    دوست دیگری رشته‌ی سخن را در دست گرفت و ضمن در میان گذاشتن ایده‌اش، مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول شد و آن‌ها را پرت کرد میان سفره‌ی حیرت جمع.
    عجب غنای واژگانی! حض بردم.
    سرم را چرخاندم ناگهان چشمم به فردی افتاد که تبسمی بر پوزه نشانده بود و چشم از کسی که در حال سخن گفتن بود بر نمی‌داشت.
    او در این میان به جای این که خودی نشان دهد و چیزی رو کند راه‌حل موذیانه‌ای را برگزید.
    او رخصت نمی‌داد که دوستمان صحبت کند و مدام ما‌بین کلامش می‌پرید و به نوعی شده بود: خود نخود هر آش کردن‌ها.
    و این ادامه داشت……‌
    هنوز ساعتی نگذشته بود که در میان گفتگوها دچار حسی آغشته به ناامیدی و یاس شده بودم و دقیقا اسباب رودل روحی دیگران را نیز فراهم آورده بودند به طوری‌ که همگی داشتند از شدت کلافگی و خستگی قبض روح می‌شدند.
    در آن طرف کافه هم چند جوان با دهان‌های نوشان و صداهای خروشان، دیگران را به تنگ آورده بودند.
    در این جمع ناهماهنگ و ناسور مرد سال‌داری بود که محاسنش کاملا سفید گشته ولی دانا، برنا دل و سرزنده بود.
    رو به جمع کرد و گفت: نکته‌ای در این میان سزاوار گفتن است. اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد، می‌توان آموخت. بیاموزید و با دیگران هم تقسیم کنید، در یک کلام خوشفروش باشید، خود واقعی تان را زندگی کنید و از اختلاس هویت دست بردارید.

  5. در کافه‌ای قرار داشتیم تا با تعدادی از دوستان درباره‌ی نوشتن یک کتاب گروهی گفتگویی داشته باشیم.
    من کمی زودتر از موعد مقرر رسیده بودم.
    کم‌کم جویندگان و پرسندگان نیز یکی بعد از دیگری از راه رسیدند.
    صحبت‌هایمان ضمن نوشیدن قهوه با نظرات متفاوت دوستان در باب چگونگی نوشتن کتاب آغاز شد.
    یکی از افراد که سرگشته‌ی دلباخته‌ی جدابافته بود گفت: دلش له‌له می‌زده تا این جلسه زودتر فرا برسد بلکه به آرزوی دیرینه‌اش یعنی چاپ کتاب نائل آید.
    دوست دیگری رشته‌ی سخن را در دست گرفت و ضمن در میان گذاشتن ایده‌اش، مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول شد و آن‌ها را پرت کرد میان سفره‌ی حیرت جمع.
    عجب غنای واژگانی! حض بردم.
    سرم را چرخاندم ناگهان چشمم به فردی افتاد که تبسمی بر پوزه نشانده بود و چشم از کسی که در حال سخن گفتن بود بر نمی‌داشت.
    او در این میان به جای این که خودی نشان دهد و چیزی رو کند راه‌حل موذیانه‌ای را برگزید.
    او رخصت نمی‌داد که دوستمان صحبت کند و مدام ما‌بین کلامش می‌پرید و به نوعی شده بود: خود نخود هر آش کردن‌ها.
    و این ادامه داشت……‌
    هنوز ساعتی نگذشته بود که در میان گفتگوها دچار حسی آغشته به ناامیدی و یاس شده بودم و دقیقا اسباب رودل روحی دیگران را نیز فراهم آورده بودند به طوری‌ که همگی داشتند از شدت کلافگی و خستگی قبض روح می‌شدند.
    در آن طرف کافه هم چند جوان با دهان‌های نوشان و صداهای خروشان، دیگران را به تنگ آورده بودند.
    در این جمع ناهماهنگ و ناسور مرد سال‌داری بود که محاسنش کاملا سفید گشته ولی دانا، برنا دل و سرزنده بود.
    رو به جمع کرد و گفت: نکته‌ای در این میان سزاوار گفتن است. اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد، می‌توان آموخت. بیاموزید و با دیگران هم تقسیم کنید، در یک کلام خوشفروش باشید، خود واقعی تان را زندگی کنید و از اختلاس هویت دست بردارید.

  6. صدای زنگ تلفن به صدا در امد .
    داریوش جرعت بلند شدن از زمین و حرکت به سمت تلفن را نداشت.صدای زنگ گویی مدام بلند و بلن تر میشد .پری خانوم مادر خانواده .میترا دختر بزرگ و مریم دختر کوچک خونه همه توی اطاق نشسته بودند ولی هیچ کدام نای حرکت به سمت تلفن رو نداشتند.
    داریوش گویی لحضه ای به خودش امد و با یک حرکت سریع از جایش برخاست و بطرف تلفن رفت.
    گوشی را برداشت : گفت الو الو
    داریوش: صدایش را مدام بلند تر میکرد که صدایش راسا تر به ان طرف خط برود .
    بعد از لحضه ای چهره اش در هم. ابروهایش گره خورده تر میشد قیافه ای غضبناک و سپس غمگین به خودش گرفت.
    بعد از درنگی کوتاه بدون انکه سخنی بگوید هم انجا بغل تلفن به دیوار تکیه داد و گویی از حال رفته باشد.
    غلام: داریوش چرا این کار را با من کردی ما که رفقای بیست و هفت هشت سال بودیم چرا؟
    داریوش:اخه من چیکار میتونستم بکنم از دست من چیکار بر میومد من چه کوتاهی کردم.
    غلام:من که خلاف شرع نکرده بودم کار غیر اخلاقی هم نکردم من رو هم میشناسی به رفقاقت مون هم خیانت نکردم.
    داریوش:اخه لا مذهب تو یه کاری کردی که خواهر من پاک عاشق تو بشه هم زندگی خودشه رو سیاه کنه هم زندگی بقیقه رو.
    غلام:یعنی تو منو نمیشناسی من این قدر ادم پلیدی هستم؟
    داریوش:چرا حرف رو میپیچونی تو چند ماه مخفیانه با خواهر من طرح دوستی ریختی چندین بار با اون بیرون رفتی با هم کوه رفتین. بدون اینکه کسی در جریان باشه حتی به من که نزدیکترین دوستت هستم و دادش میترا هم هستم یک کلمه نگفتی.
    غلام:اخه اگه میگفتم میزاشتی با هم بریم بیرون .بعد هم مرد حسابی به خدا من حتی دست خواهرت رو همک نگرفتم به حرمت رفاقت.
    داریوش:تو خانواده منو نمیشناسی که ایناچقدر تعصبی هستن .خوبه حاجی مون زنده نیست وگرنه خون به پا میشد تو محل.
    غلام: ای کاش حاجی زنده بود مثل تو تا مرد با هم حرف میزدیم.
    داریوش:بابا دست شما درد نکنه .مثل اینکه ما بدهکار هم شدیم.
    غلام :نه چرا دلخور میشی بیخودی .منظورم این بود که مادرت و خواهرات رو حرف اون خدا بیامرز حرف نمیزدن.
    داریوش:اصلا تو چرا مثل بچه ادم درست و حسابی نیومدی خواستگاری .که همه چیز روی روال پیش بره من هم سرم بالا بود.
    غلام: اخه اخه (غلام سرش رو پایین انداخت به زمین خیره شده بود) تو که میدونی من یه سابقه دار هستم و اگه میومدم در خونتون برای خواستگاری مادرت حتی در رو رو من بازهم نمیکرد.
    داریوش:پس به خودت گفتی بهتر اول مخ دختر رو بزنم که اون شیفته من بشه بعد هم از اون راه وارد بشم درسته .
    غلام:نه به خدا این طور نیست والله اینجوری نبوده.
    داریوش:پس چی چطوری بوده؟
    غلام(بازم به زمین خیره شد):من خاطر خواهرت رو خیلی میخوام .
    داریوش :دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی . مرد حسابی تو یه سابقه دار هستی اونم نه یه جرم کوچیک به جرم ادم ربایی این کم جرمیه .
    غلام: اخر طاقت نیاوردی و حرف دلت رو زدی اره؟
    داریوش:مگه دروغه؟من که از سیر تا پیاز ماجرا رو میدونم.فقط نمیدونم تو چطوری مخ خلخالی رو زدی و اومدی بیرون.
    غلام:من که تبرعه شدم الان هم یک سالی هست بیرونم دیگه مشکل چیه.حتما دوست داشتی اعدام بشم.
    داریوش:من چطور این حرفا رو حالی مادرم و اون یکی خواهرم بکنم بگم غلام به جرم ادم ربایی زندان رفته حالا هم ازاد شده . به همین راحتی هان؟
    غلام: چرا تلافی کارهای منو سر میترا در اوردین چرا اون طفلک رو توی خونه حبس کردین و اینقدر کتکش زدین .خیلی حرمت رفاقت و نون نمک رو نگه داشتم که هیچ کاری نکردم .وقتی فهمیدم که
    این قدر میترا رو زدین و ازارش دادین.
    داریوش: حتما میخواستی تلافی شو سر من در بیاری و بچه منو بدزدی؟
    غلام تا گوش هاش سرخو کبود شد .چشم هاشو توی چشم های داریوش گره کرد. :مشتی منو اینجوری شناختی بعداز سی سال رفاقت . من سر داستان ادام ربایی کسی رو لو دادم همه جرم رو به تنهایی به گردن گرفتم و تا پای چوبه دار رفتم ولی اسم یه نفر رو نگفتم .من که کسی رو توی این دنیا ندارم . میخواستم سر وسامون بگیرم .میخواستم میترا رو خوشبختش کنم.میخواستم تلافی همه در به دری های زندگی مو کنار میترا و با اون جبران کنم .ولی دیگه نه رفاقت ارزشی داره نه عشق و نه زندگی .ولی من به همتون ثابت میکنم ادم بدی نبودم .فقط خیلی عاشق بودم خیلی.زندگی بدون عشق هم هیچ ارزشی نداره اصلا ارزش نداره .به همتون نشون میدم.
    صدای زنگ تلفن سکوت اطاق رو شکست و داریوش یک لحظه از خواب پرید.انگار دیشب همونجا پای تلفن خوابش برده بود و توی خواب این صحبت هایی که توی این مدت با غلام کرده بود توی خوابش همه رو چندین و چند بار مرور کرده بود.
    تلفن رو که برداشت یه نفر از اون طرف خط گفت:قربان شما اقای غلام قدیری نژاد میشناسی.
    داریوش گفت :بله بله طوری شده ؟
    اقایی که اون طرف خط بود گفت نه نه فقطایشون اخرین بار با شماره شما تماس گرفتن و ما از شما در خواست میکنیم لطفا یک سری به هتل بلور زیر پل کریم خان تشریف بیارید.
    داریوش که حسابی ترسیده بود گفت:برای چی باید بیام .
    اقا گفت : شما تشریف بیارید من عرض میکنم پشت تلفن که نمیشه گفت.
    داریوش که دیگه کاملا ترس بهش غلبه کرده بود گفت :اصلا گوشی رو بدید به خود غلام تا من باهاش حرف بزنم بعد میام هتل.
    مدیر هتل که از اسرار های بیهوده خسته شده بود گوشی رو از رزوشن هتل گرفت و با حال تحکم گفت: اقا شما چیکاره این اقای قدیری نژاد هستی ؟
    داریوش گفت :دوستش .
    مدیر هتل که خسته شده بود بدون درنگ گفت: اقا دوست شما دیشب توی هتل ما خودکشی کرده و اخرین شماره تماس هم با شما بوده .لطفا تشریف بیارید هتل .که مامورین پلیس این جا میخوان شما رو ملاقات کنن.
    داریوش انگار دیگه معنی بقیه کلمات رو نمیشنید و نمیفهمید مدیر هتل چی بهش داره میگه.
    فقط ذهنش رفت به تماس دیشب غلام که از هتل زنگ زده بود و فقط براش این بیت شعر رو خوند و تلفن رو گذاشته بود و خودکشی کرده بود.
    در مسلخ عشق جز نکو را نکشند .
    روبه صفتان زشت خو را نکشند .
    گر عاشق صادقی ز مردن نهراس .
    مردار بود هر انکه او را نکشند.

    (عشق همیشه زنده میماند)

  7. از این خود نخود هر اش کردن ها خسته شدم . نه اینکه خودمم اینجوری نباشما …
    ماه رمضون پیارسال (از سالهای گذشته) بود که جمع مون جمع گل مون (دردسرمون )کم .که دختر عموی پسر عموی بابام (عمه ام ) حین ورود به بالکن خانه ی پدر بزرگم مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول شد.
    درست مانندکسی که دلش له له می زده برای جورشدن چنین موقعیتی
    از طرفی میهمانها سر سفره ی افطاری بادهان های نوشان و صداهای خروشان خواستار بردن شام بودن. من که در گوشه ای سعی بر این داشتم با اختلاس هویت از صحنه دررفته تا کمک دست مادرم شوم برای بردن شام ،
    که ناگهان او (عمه) خطاب به من کرد ای برنا دل مادر خوشفروشت کجاست؟
    من همچون سرگشته ی دلباخته ی (به هیچ وجه) جدا بافته که امید داشتم به صداقت حرفم ایمان بیاورد اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد گفتم : عمه جان علاوه ی بر اینکه روزه بودن تمام روز را در باغ مشغول به کار بودن .
    و او با تبسمی که بر پوزه نشانده بود مرا نظاره گر بود که برادرم خود را پرت کرد میان سفره ی حیرت جمع .
    به به مجلس نور باران شد دردانه ی (_) عمه آمد.
    دختر عموها هم همچون جویندگان و پرسندگان از اتاق دوان به سوی بالکن تا با راه حل موذیانه قصد آمدن عمه را با اسباب رو دل روحی درست سر وقت افطار بدانند؟ (داستان غیر واقعی/ بافته شده.)/:)

  8. «نویسندۀ واقعی کسی است که برای نوشتن، چلۀ کمانش را تا آخر بکشد و تیرش را رها کند. بعد هم کمانش را از میخی آویزان کند و راحت برود با دوستانش مشروب بنوشد! تیر دیگر خودش در هوا جلو می‌رود؛ حالا یا به هدف می‌زند یا نمی‌زند. فقط احمق‌ها می‌توانند ادعای تغییر دادن مسیر تیر را داشته باشند؛ یا به امیدِ جاودانه شدن و انتشار به چندین زبان، دنبال اثرشان بدوند و هُل‌اش بدهند تا به هدف بخورد!»

    خولیو کورتاسار – نویسنده رمان و داستان کوتاه

  9. خفتگان در گور وقتی گورستان تاریک و خلوت میشد و به اصطلاح زندگان متحرک از ترس تاریکی شب امواتی که خود به خاک سپرده اند را تنها میگذارند و به سرعت محل تدفین را ترک میکنند تا برای ادای احترام به میت تازه گذشته در شیک ترین و مجلل ترین رستورانها بر سر نوشابه زرد ویا مشکی که انها را به یاد اموات شان ماندازد مجادله کوچکی بکنند و چه بسا گوشه چشمی هم برای هم نازک کنند .
    بعد از تاریکی مطلق و ارامش حاکم بر گورستان اموات برای سرکشی وشرح صورت واقع سری به یکدیگر میزنند وتا نزدیک روشن شدن هوا و هجوم مردگان متحرک دمی را در کنار یکدیگر میگزرانند.
    و با روشن شدن هوا از خستگی قبض روح میشوند و تا دیداری دیگر به امید آرامش ابدی در جای خود آرام میگیرند.

  10. ما بودیم حاجی نصرت رضا پنصد علی فرصت اره و اینا خیلی بودیم
    کرریم اقا مون هم بود
    کدوم کرریم
    کرریم اب منگول
    میشناشیش
    اره از ما از اونا اره که بریم دوا خوری
    تو نمیری به موت قسم ما اصلا تو نخش نبودیم
    مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول شد (خدایش رحمت کند)چه هنرمندانه مسلسل وار کلمات رو شلیک کرد و رفت
    اره نه از ما اره از اونا نه که بریم دوا خوری به موت قسم ما اصلا تو نخش نبودیم

  11. ببخشید من هویت اخلاس رو دیر دیدم اونم مثل همون توضیح قبلی میمونه .فقط هویتش فرق میکنه .اونم مثل فیلم مارمولک .دقیقا اختلاس هویت همون پرویز پرستویی تو فیلم کمال تبریزی. چقدر خندیدیم. پس وقتی میگن اختلاس چیز خوبیه بد که نمیگم یه چیزی میدونم که میگم .

  12. اختلاس کلا چیز خوبیه .شما اگه هر طور دزدی کنید بلاخره به مشکل میخورید دزدی بانک دزدی طلا فروشی و و و ولی اختلاس بدون هیچ مشکلی میتونید مال مردم رو بالا بکشید بدون اینکه کسی حتی سراغ شما رو بگیرن .شاید ده بیست سال بعد شاید هم هیچ وقت دنبال شما نیومدن .داریم میبینیم بعینه.غیر از این که نیستش.

  13. سر کوچه کشیک میکشید که دلبرش برای رفتن به بازار از خونه شون در بیاید . وقتی دو تا خانم هم قد از خونه بیرون اومدن تا بازار دنبالشون رفت هی گفت عزیزم دلبندم عمرم و جانم یه نگاهی هم به من بی نوا بنداز اون پوشیه رو کنار بزن که دلم اب شد برای دیدن روی همچون ماهت .دو تا بانو خرامان خرامان گام بر میداشتن تا بلاخره از دست جونک سمج کلافه شدن و هر دو اسیتادن . هر دو برگشتن به طرف جوان عاشق پیشه که پوشیه رو بالا بزنن جون هم که دلش له له میزد تا رخ زیبای یارو ببینه چشم از دو بانو بر نداشت . تا اینکه پوشیه ها بالا رفت و جون بیچاره چهره ندیمه و مادر دختر رو که دید داشت پس میفاد که گفت ببخشید دنبال قوم وخیش خودم میگشتم مثل اینکه اشتباهی گرفتم و پا به فرار …..گذاشت

  14. ما جویندگان و پرسندگان زیبایی هستیم .کدام زیبایی جاودان تر است . زیبایی ظاهری و یا زیبایی باطنی.

  15. من با همسرم سر خرجی خونه و قسط ها و هزینه مدرسه بچه ها دعوا میکردم که سریدار ساختمون در خونه رو زد و خودش رو مثل نخود اش اداخته وسط ماجرا که دعوای ما رو فیسله بده مردک مصغر

  16. از خود نخود هر اش كردن ها برايت بگويم تابداني چه لذتي دارد وقتي بي تفاوت كنار ماجرا به نگاره بنشيني شايد ديده باشيد در جمعي كه يك نفردلش له له ميزند تا با راه حل موزيانه براي خوش فروش كردن اطلاعات و سخنانش مسلسل وار شروع به شليك كلمات ميكند و با پرت كردن اطلاعات نصفه و نيمه اش به ميان حيرت جمع به خودي خود برنا دل ميشود و امان از ان لحظه اي كه از جويندگان و پرسندگان جمع يكي چشم و گوش بدهكار و دلي پذيرا داشته باشد ان وقت نخود مورد بحثمان با تبسمي كه بر پوزه اش مينشاند مانند عاشق هاي سرگشته و دلباخته جدابافته حتي اگر امكانش باشد با اختلاس هويت از افراد عالمو سخنور اسباب رودلي روحي جمع را فراهم مي اورد و تو همچنان ان كنار نشسته و به بي ربطي كلمات وجملاتش مي انديشي و هزاران ايراد ادبي از سخنور جمع درذهنت شروع به مسابقه دادن ميكنند تا جايي كه از خستگي قبض روح ميشوي وتمام تورنومنت ايجاد شده درذهنت را متوقف كرده و چاره اي جز پريدن در اغوش رويا نخواهي داشت اري دوستان نخود هر اش شدن هم وقت و زماني ميطلبد
    رسا طارمي

  17. سلام و درود برشما آقای کلانتری سالها پیش وقتی نوجوان بودم بسیار ذوق نوشتن داشتم و حتی چندین رمان هم نوشتم برای خودم الان بعد از سالها دوس دارم ک بازم بنویسم اما نمیتونم نمی دونم چرا، وقتی سراغ نوشته های قدیمی میرم باورم نمیشه که اونها رو من نوشتم احساس میکنم نقطه ی تخیل و خلاقیتم کور شده

  18. تمرین ۱۰
    افزایش دایره لغات
    تا چشمش به من خورد. مسلسل واربه شلیک کلمات‌مشغول شد. حتی فرصت نفس کشیدن به خودش نمیداد. دیگر از دستش کلافه شدم‌. این بار دیگر قابل تحمل هم نبود. ترکیب های مسخره وبی معنی درست میکردو آنها را پرت کرد میان سفره ی حیرت‌جمع. یک لیوان آب را برداشت و گفت می خواهم برایتان از دهان های نوشان و وصداهای خروشان بگویم پریدم وسط حرفش گفتم اول سوال مرا جواب بده. بعد اسباب روده دل روحی ما را فراهم‌کن. گفت اصلا شوخی قشنگی نکردی. خیلی ها هستند که سرگشته ی دلباخته ی جدا بافته کلام نغز من هستند . گاه هفته ها در پشت در منتظر می مانند تا من در به رویشان بگشایم و با اشعار من دل برنا شوند. من دیگر نثرم نیز مسجع شده است. اگر چشم وگوشی بدهکار ودل پذیرا باشد . با حضور من دست به قلم میشود. به اینجا که رسید با تبسمی که بر پوزه نشانده بود؛گفت ای عزیز همین روزهاست که به اختلاس هویت من در مجماع ادبی بپردازند چون از خودشان کلامی ندارند. گفتم تو فکر میکنی با این خودنخودهر آش کردنها،بزرگ‌ میشوی ؟ دیگر جمع دوستان حاضر ،در محفل داشتند از خستگی قبض روح می شدند. با تبسمی که بر پوزه نشانده بود. گفت‌من جویندگان و پرسندگان را دوست دارم.با خودم‌گفتم مثلا خواستم راه حل موذیانه پیدا کنم این دلش له له میزده تا من پرسشی کنم واو با کلام نغزش خوش فروش شود وجمع ما را ارتقاء معنایی دهد.لعنت بردهانی که بی موقع باز شود. با سر اشاره ای به جمع کردم همه با هم بلند شدیم تا از بند این علامه ی دهر رها شویم . دوستی گفت فکر کنم‌چند وقت دیگر اینطور پیش برود باید برود تیمارستلن وبستری شود..

  19. ۲۰۲۰/۰۹/۱۴ ۱۱:۴۹:۰۶
    ((من و نوشته هایم))
    نسیم خنجری ((هاویر ))
    وقتی کتاب‌هایی را که به میل و
    تمنا یم است را می‌خوانم چراغ تخیلم برای شکل دادن به یک داستان روشن می شود .
    شخصیتِ داستان هایم را در مرداب ها می کاوم، و یا مردی از فراق عشق که، درونش شعله‌ور است، را روی پل وسط شهر می کشانم تا نور چراغها را بشمارد .
    وقتی کلمه ها در ذهنم می چرخند،و روی زبانم می آیند و بر صفحه ی دفترم جان می گیرند ،قند در دلم آب می شود.
    اینجاست که همه چیز مهیایِ ساختن می‌شود، تاکسی، یا شئی ای و یا زندگی ای را با قلم و دفترم جان بدهم، زنده شود ،راه برود، نفس بکشد.
    و در داستان کوتاه یا داستانکم زندگی کند.
    شخصیتی که خلق می کنم گاه ، از ، خستگی، روزمره گی، عاشقی فقر،قضاوت، سیاست،
    به جان کندن می افتد، و گاه چنان بی خیال دل خستگی هایش
    می شود که زیر درختِ بید مجنون لم می دهد ،و حرکتِ تکه ابر ها را نگاه می کند.
    و هر لحظه به خودم گوشزد می‌کنم، تذکر می دهم ،که تو رسالت داری، رسالت نوشتن ،
    نوشتن و گفتن از جامعه ای که ،مداد رنگی آدمهاست.
    پس خوب نگاه کن ،خوب گوش کن ، آنگاه برای همگان بنویس.

  20. ((بساط بی خیالی))
    نسیم خنجری((هاویر ))

    مخالفت‌های پدر اثری نداشت، و مادربانو بر دُهُل زد ، که فردا می‌خواهد، مهمانی بگیرد، حرفش را به کرسی نشاند . و امروز، جمعه دورهمیِ خاله ها، شوهر و بچه هایشان ،که ۲۰ نفر می شویم در خانه یمان به ، راه است.
    ناهار که به دستور مادر بانو، چلوگوشت از آب درآمد ،به ذائقه حاضرین چسبیدو ناهار چرب و چیلی، شوهر خاله ها و پدر را در ایوان ،روی بالش هایِ لوله ایه، قرمز گلی، ولو کرده است و بچه ،کوچک هایمان،را جلوی تلویزیون ساکت نشان ایم .
    خاله ها که همگی از مادربانو کوچکتر هستند، به دور از چشم مرد ها و بساط نقل و نبات بررسی، زشتی و چاقی زنهای فامیل را راه انداختند و اداره ی جلسه بر عهده ی مادربانو است، من هم به قول آقا سعید ،کوچک مردِ بزرگ جمع یکی در دو ماه مانده که سرم را کچل کنم و به خدمت سربازی بروم .
    ساعت ۱۴ نیمروز شد ،پدر رادیو را روشن کرد ،سرخط اولین خبر ،بحث داغ و ترسان هر روز این چند ماه بود ،بیماری کرونا .
    رشته ی کلام، از مجری به سخنگوی وزارت بهداشت داده شد، گفت :در ۲۴ ساعت گذشته طبق آمار وزارت بهداشت بیماری کووید۱۹ تعداد……مبتلا…….. درمان…… فوتی داشته‌ایم.
    آقا سعید شوهرخاله دوم، که در مورد هر بحثی به وسط ماجرا می پرد، و تمام سعی اش را جمع می کند تا باجناق هایش را که به حق جویندگان آگهی نیستند را آگاه کند، امروز هم به محض شنیدن سر خط خبر با پوزه ی جلو آمده اش تبسمی به قول پدر که بیشتر خنده ی موذیانه ای بود را بر لب نشاند ،و گفت : پرهام صدای این رادیو رو قطع کن می خوام یه چیزی رو بگم .
    من هم به گوشه ی بالش پدر رفتم و
    صدای رادیو را که کم کردم ،آقا سعید گفت: دیروز تو اداره، از یک منبع موثق و درست شنیدم که، دانشمند های خودمون واکسن این مرز را کشف کردند،ۀ همین روزها به بازار تزریقش می‌کنند.
    شوهرخاله ی چهارم، بعد از اینکه با لبهای پر گوشتش لیوان آب را نوش جان کرد، گفت :خدا پدرت رو بیامرزه اگه درستش کردن پس این همه ، چپ و راست مردن چیه؟
    باجناق سوم ،گفت: تا برسه به دست ماها، هفت کفن رو پوسوندیم.
    آقا سعید که بساط خوش فروشیِ امیدش به راه بود،گفت: همه چی بستگی به خودمون داره ،دست آلوده را نکنیم تو چشممون و گوشا مون هم شنوا باشه، تا به محض اودن واکسن به بازار ، جانمونیم.
    پدر که چلوگوشت خستگی را به چشمانش آورده بود نیمه چرت گفت :آقا سعید ،گیرم این حرف درست باشه ،به بازارم اومد، میتونی بخریش؟
    باجناقها ریز،ریز، برای حرف پدر سر تکان دادند .
    ا قا سعید که برای پرستندگان هر سوال جوابی داشت، در جواب پدر گفت :یک طوری میشیم دیگه، بهتر می بینم آقایون که این دلای پیر تون رو یک کم برنا کنید، البته ،اگه ،با ساز من همراه بشید و تکونی به این شکم های آویزون بدید.
    شوهرخاله ی آخر آخری، که به قول خودش سیس بگ هایش نمایان بود بود گفت: اینجا رو ببین ،خان داداش ،یک گرم اضافه نداره .
    بقیه باجناق ها روی بالش هایشان جابجا شدند ،تا خودشان را با ساز آقا سعید کوک کنند.
    من هم که دلباخته ی این لحظه ها بودم ،قابلمه را که ابزار کار آقا سعید را برایش آوردم .
    آقا سعید گفت: آقایان فاصله اجتماعی را رعایت کنید .
    جمع که تا حالا سر سفره ،پنجه در پنجه هم روی دیسک های غذا سانت به سانت شانه هایشان به هم چسبیده بود کم کم از هم زیادتر دور، دورتر شدند.
    با ضربه‌های دست آقا سعید ،مادر در چهارچوب در ظاهر شد دایره و تمبک آقا سعید هیچ وقت به مذاقش خوش
    نمی آمد و می گفت :که آقا سعید از شخصیت آدم اختلاس می‌کند.
    گفتم مادربانو، اختلاس شخصیت را چطور ساختی؟ دست به دامنه ی لغات ادبیات فارسی برده
    گفت :تو یکی حرف زیادی نزن ،اگه ادبیات فارسی بلد بودی، تو این ۱۲ سال یک بار بیشتر از ۱۳ میشدی.
    چشم غره های مادر افاقی نکرد ،و تسلط اوضاع به دستش نیفتاد ، برگشت داخل هال.
    آهنگ ،نمی دانم از مال چند ده سال پیش بود،که پشت سر هم ،کلماتش در دهان آقا سعید قطار شد ،تا حاضرین به دور از کرونا و با رعایت فاصله اجتماعی در کنار هم شاد باشند، من هم کنار نرده های ایوان سرم را با ضربه آهنگ به چپ و راست چرخاندم ،و چشم و ابرو های باجناق ها بالا و پایین شد و با هر ضربه ی آقا سعید دستهایشان را به هم می کوبیدند، خاله ها و مادر که جلسه‌ی زشتی و چاقی زنهای فامیل به زیبایی صورت و کم کردن وزن خودشان رسیده بود و خاله ی کوچک به نوبت صورتشان را اصلاح می کرد ، دایره ی زیبایی ایشان را رها کردند و بیش از زیر لب خواندن ، با کلمات آقا سعید به کمرهایشان قر دادند .

  21. بامداد سحری خبر از بیداری من میدهد روزها تکرار ی میشوند تنها با این تفاوت که تاریخشان روز به روز افزوده و تجربه ی تنهاي مرا بیشتر میسازد…
    گرفتار حصاری بی پایان و بند طولانی شده ام!!!
    که نميدانم چطور و چگونه از پس آن بر بیایم و به ازادگی پناه ببرم!
    آری ازادگی که اکنون شده است جمعی از آرزوی محالم!
    رویای در خیالم!!!
    میگویند این روزها را سپری کن تا بگذرد خواه بخواهی و چه نخواهی!!!
    سرنوشت حکمت است؟ روزگار گذر است؟
    اما سخت است که این روزگار بگذرد، و گذر از این دوران، دلی سخت می خواهد و ذهنی آرام!!!
    اما با این حال، بازهم نمیتوان گفت که چه کسب میتوارد و نميتواند؟!
    مشکل توانستن نیست! مشکل امید از دست رفته است!!!
    مشکل زحمتی بی پایان است!
    مشکل خستگی از سر بی خوابی است!
    اما در این روز ها بازهم نمیتوان کم آورد!
    نمیتوان پشت یکدیگر را خالی کرد!
    نمیتوان سر بر بالین گذاشت و چشم ها را بست!
    باید برخاست، برای آماده ی قیام و آماده ی یک جنگ!
    جنگی همراه پشتوانه ی صداقت،
    جنگی همراه کمی محبت کمی عدالت، میتوان پیروز شد،
    میتوانیم شکست دهیم دشمن را!!!
    به اميد آن روز منتظريم…
    با تشکر و عرض خسته نباشید به تمامی مدافعان سلامت و تلاشگر.
    میدانم سخت است! اما باید چه کرد؟ تنها راهش، “مقابله “و” صبر “است…
    # به مدد الهی کرونا را شکست میدهیم…

  22. سلام استاد واقعا ممنون ازتون خیلی عالیه این تمارین واقعا کمک بزرگی میکنین بهمون (:
    مخصوصا آدمو مجبور میکنید به نوشتن خودم تا حالا صد تا متن نوشتم از این جملات.. قدر دانتون هستیم 🙏

    1. سلام به روی ماه شما
      خوشحالم که این تمرین رو دوست دارید.
      شاد و برقرار باشید.

  23. همیشه فکر میکردم که آدمها از ترس قبض روح میشوند اما من و ترس و مرگ و خستگی را یکجا در صورت کارگران معدن دیدم دردل منطقه ای بکر که کمتر پای انسان به آنجا راه یافته بود به نام کوه نوری در قسمت میانی کوهی بزرگتر در اطراف روستای آبشتران در غرب ایران ،میبینی حتی اسمش هم سخت است چه برسد به رفتنش،کارگران هرروز از چادرهای فرسوده و نخ نماشده شان که هوا از لابلای درز و دورز ها به خوبی سوت میکشد بیرون میآیند قبل از دیدن خورشید راهیپیمایشان را شروع میکنند مهندسان بیرون کوه ایستاده گاهی سیگار دود میکنند و مدام درمورد مواد استخراجی از معدن بحث میکنند حتی گاهی دعوایشان میشود اما این کارگرانند که مجبورند راه بروند چکش بزنند و تا فرق خاک فرو بروند اما ساکت باشند و هیچ نگویند تا سیاهه ی غروب که جیرجیرک ها برایشان آواز بخوانند دیگر چهره هایشان با شب فرقی ندارد نمیشود شناختشان من آن روز دیدم که کارگران معدن از خستگی قبض روح شده بودند و مانند مردگانی ازگور برخاسته نشسته دقایقی مات میشدند به کوهها نگاه میکردندو بعد خیلی آرام در چادرهایشان به عمیق ترین خواب مرگ فرو میرفتند

  24. سلام.
    متوجه نشدم چرا نظر منو پاک کردین.
    نه که پاک شدنش مهم باشه ولی تعجب کردم، من که چیز بدی ننوشته بودم.

    1. سلام حوریه جان
      من هنوز اصلاً نظر شما رو ندیدم که بخوام پاکش کنم.
      بعد از حدود یک هفته تازه الان می‌خوام کامنت‌ها رو بخونم.
      اون چیزی باعث سوء تفاهم شما شده یه چنین چیزیه:
      اول که کامنت رو ثبت کردید کامنت براتون نمایش داده شده. بعد که دوباره به این صفحه مراجعه کردید، چون صفحه تازه شده، کامنت شما دیگه نمایش داده نشده. چون هنوز در صف انتظار تاییده.
      برم ببینم چی نوشته بودید 😉

        1. سلام حوریه عزیز
          من همۀ کامنت‌های قبلی این صفحه رو مرور کردم. ولی کامنتی از شما ندیدم.
          مطئنید که کامنت شما ثبت شده؟
          اینترنتتون مشکلی نداشته؟

          1. سلام
            بله. مطمئنم. خودم الان دیدمش. آخرین کامنت. درباره نوشته خانم هانیه حسن‌زاده نظرمو نوشته بودم.

            1. آهان، خب اون که تایید شده.
              من فکر کردم تمرین نوشتی.

              سلامت باشی حوریه جان.

      1. استاد جانم سلام
        استدعا دارم بخوانید و به من جواب بدهید
        با این متن خود را نخود آش این تمرین افزایش دایره ی لغات نمودم چون ایمان دارم جویندگان پرسندگانند و هم ایشان به جواب رسیدندگان
        مسلسل وار کلمات را شلیک میکنم تا بفهمم آیا من که در طلب علم دلم له له میزد ولی مجال و اقبال نشستن سر کلاس دانشگاه را نداشتم اکنون آیا دانشجو بشوم؟؟حتی اگر از خستگی کارهای زیادم قبض روح شوم. یا بگردم دنبال راه حل موذیانه ای برای ارضاء حس سر خوردگی که از نداشتن مدرکی بالاتر از دیپلم اسباب رو دل روحی مرا فراهم نموده است
        باری میخواهم در کسب و کارم خوشفروش باشم دوستان عیاق زیادی ندارم برنا دلان را که این زمان با ما کاری نیست هم سالانم نیز سر گشته ی دلباخته های جدا بافته ی خویشند لیکن من چشم و گوشم بدهکار و دلم پذیرای اندرز استادم است سوالاتم را بی محابا میان سفره ی حیرت جمع پرت نمی کنم تنها از اهلش می پرسم
        در هر مجمعی خاموش می نشینم به دیدن دهان های نوشان و شنیدن صداهای خروشان وچه بسیارند کسان که اختلاس هویت کرده آدمیان را به دور خود حلقه می کنند در حالی که تبسمی بر پوزه نشانده اند وعیان است که ما را با ایشان کاری نیست.

  25. سرگشته ی دلباخته ی جدا بافته ای بودم روی لبه ی لندینگ کرافتی که از جزیره برمیگرداندم ، موقع رفتن کشتی نوح مینمود اما حالا قبرستانی متحرک بر روی آب بود پر از مردمانی با دهان های نوشان و صداهای خروشان اما من در تابوت خلوت و تنهاییم تکه های کیکی که در دستم بود را توی دریا میریختم تا ماهی ها با تبسمی که بر پوزه نشانده بودند به سطح آب بیایند و مثل اسیری که دلش له له میزند تا دمی آزاد شود و کیک ها را بقاپند ، اگر خواهر شوهرم آن شب خود نخود هر آشش را وسط دعوای ما ننداخته بود و مسلسل وار به شلیک کلماتی که فقط خودش لیاقتشان را داشت نپرداخته بود ، الان من هم با همسرم کنار دریا صفحه ی جدیدی از زندگیمان را ورق میزدیم و روزهای خوشی را به آلبوم خاطراتمان میافزودیم

  26. بعضی وقت ها به حرف دلتان گوش دهید او گاهی میتواند بهتر از عقلتان تصمیم بگیرد
    این جمله رو خودم نوشتم و فقط حرف نیست واقعا بهش اعتقاد دارم
    من هنوز نویسندگی رو شروع نکردم ولی امیدوارم بتونم ایده های نابی پیدا کنم

  27. هرکس در این دنیا وظیفه ای دارد. فراهم کردن اسباب رودل روحی من هم به عهده ی اوست.
    خودش داوطلبانه این وظیفه ی خطیر را بر عهده گرفته. اصلا خودش مرا متوجه ضرورت این مسئله کرد. که هر انسانی باید روزی یکبار رودل شود وگرنه می ترکد. و او شد مسهل این رودل روحی. با اسلحه ی زبان و تیر کلمات.
    کمی از این مامور مهربان و فرشته ی مرگم برایتان بگویم از شخصیت شخیص خودشیفته اش. 
    افتخار می‌کرد که همیشه نخودی است منظورم همان نخود هر آشی است. استدلالش هم این بود که توی این دوره باید همه جا خودی نشان بدی تا ناخود و بیخود نشوی و توی چشم باشی و در قلوب بمانی. 
    از این دلیل آبکیش رودل میشدم. جهت اینکه نخودباشیِ خوبی باشد سعی می‌کرد در همه جور آشی نقشش را خوب و تمیز اجرا کند و حسابی بترکاند مثلا در حرف زدن مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول می شد. 
    اگر در تیررس ضرباتش بودی تلفات زیادی می دادی یا رودل روحی می کردی، یا می خواستی او را مثل روباه با راه حل های موذیانه دور بزنی. یا از خستگی، چیزی نمانده که روحت قبض شود و به مقام رفیع شهادت در راه مبارزه با نخودی های وراج و مسرف و مفرط در استفاده از کلمات نائل شوی. 

    سرگشتهِ دلباختهِ تافته جدابافته ی بلغور کردن بود. انگار واژه های بیچاره در دهانش خورت خورت ناشیانه و ظالمانه و با شکنجه آسیاب میشد که صدای خروشان اعتراض شان را به گوش می شنیدی. 

    سخنانش شروع طوفانی داشت. با تبسمی که بر پوزه می نشاند تا چشمش به من می افتاد شروع می کرد با کلمات غریبی که فقط خودش می فهمید و مثل چهارده صیغه افعال عربی موزون صرف می‌کرد و از روی معده می‌خواند:
    برنادل برنادلا برنادلوا برنادلت برنادلتا برنادلن
     برنادلتَ برنادلتما برنادلتم … برنادلتُ برنادلانا. 

    چنین بلغورهایی به گوشم می‌رسید اما نمیدانم واقعا چه ادا میکرد شاید گوشهایم به شنیدن صدای کشدارش ٱلرژی گرفته بود و اینها را می شنیدم. 

    روزی از او پرسیدم چرا هی در آغاز و اوسط و پایان بی پایان حرف هایت بر قله چهارده صیغه برنادل سُر میخوری؟ 
    دوباره مسلسل وار شروع کرد:
     برنادل باش برنادل هستم برنادل باشیم برنادل باشید برنادل…. 
    گفتم چرا نگفتم صیغه صرف کن. 
    گفت خب دارم می گویم؛ تو گوش نمیدهی من کی صیغه صرف کردم؟ 
    اصلا برنادل چی هست؟ من این واژه را اصلا نشنیدم و نگفتم تا حالا.
    گفتم واقعا؟ جدی میگی؟
    گفت آره
    با این انکارش خودش را میان سفره ی حیرتم پرت کرد
     پس گوش های من مشکل دارد؟
    انگار واقعا نگفته بود پس آن دورِ کلمات پشت هم چه بود من می شنیدم. یعنی اینقدر رودلم شدید میشود در مقابلش که توهمم میزند؟ 

    جدای از طرز فکرش ذاتا آدم برون‌گرایی بود رفته بودیم پارچه برای چادر عروس بخریم و وقت تنگ بود اما او از فروشنده خوش فروش در کسری از ثانیه تا فیها خالدون ش را پرسید و زنده و مرده ی ایل و تبارش را درآورد. 

    در گل فروشی هم حواسم بود چانه اش گرم نشود ولی تا حس زیبایی شناختی ام متوجه گل شد دیدم با فروشنده زدوبند می‌کند حالا با چه راه حل موذیانه ای دهان نوشانش را بی نوش کنم خدا می‌داند به راستی که حرف زدن را مثل شربت عسل می نوشید. هر چقدر هم که حرف بزند باز هم دلش له له می زند برای خوردن سرهای دیگران. 

    انگار اگر این بند ناف را از خودش بکند هویتش را اختلاس کردند. یا اگر از جایگاه نخودی استعفا دهد بی هویت می شود و همیشه این ترس با او هست که اختلاس گران در کمین اند تا او غفلت کند و به ربایش هویت حراف و جایگاه نخودی بیخودی او و آن حس محبوبیت و مقبولیت کاذب ناشی از آن بپردازند و او را خلع سلاح و بی هویت کنند. به همین خاطر این ترس او را به سمت دو چیز می کشاند:

    -حرف زدن مسلسل وار
    -تقویت نقش نخودی در آش های جدید و جورواجور.

    کاش به او بگویم که نخود باش ولی نخودی نباش. یا لااقل نخود آش های به انتظار نشسته وجود خودت باش، و نخودی فعال درون خودت باش. 

    و کاش چشم و گوشش اندکی بدهکار گردد و دلش پذیرا شود
    که جویندگان و پرسندگان بعد از عمری جد و جهد سرلوحه کرده اند که:
     کم گوی و گزیده گوی چون در. تا زاندک تو جهان شود پر.
     و پیران برنادل و خضرهای راه هم گویند که سکوت حکمت می آورد و محبت. 

  28. با این که ما آدم های فقیری نبودیم، پدر و مادرم هردو کار می کردند. درست مثل جویندگان راه حقیقی زندگی دست از تلاش بر نمی داشتند، اما هیچ گاه مثل آنان به راه حقیق زندگی دست نمی یافتند؛ فقط مبلغ اضافه کاریشان زیاد می شد.
    یکبار که به اصرار فامیل هایمان دست از کار کشیدند و به اولین و آخرین مسافرت خانوادگیمان رفتیم، پدرم هوس برنا دلی به سرش زد و با اینکه سن و سالی از او گذشته بود در میان تعجب فامیل هایمان سوار بر اسب شد. اسب هم که انگار می دانست این ها همه ادعایی بیش نیست، با تبسمی که بر پوزه نشانده بود، او را با جفتکی پرت کرد میان سفره حیرت جمع. آنقدر این اتفاق با مزده بود که همه خندیدند چه رسد به من که کودک بودم و حتی یک افتادن معمولی مرا به خنده می انداخت، اما پدرم از خندیدن من ناراحت شد و گفت که بخاطر خنده من دست او شکسته است.
    بعد از این ماجرا ما دیگر جایی نرفتیم و با اینکه آدم های فقری نبودیم پدر و مادرم هردو کار می کردند و وقتی به خانه می رسیدند از خستگی قبض روح می شدند. من شش سال بیشتر نداشتم و این را درک نمی کردم. هر شب با راه حل های ومذیانه ای سعی داشتم پدر و مادرم را راضی کنم تا با من بازی کنند. البته که نمی کردند؛ فقط از عالم مردگان به دنیای زندگان باز می گشتند و چون اصرارهای مداوم من اسباب روددل روحیشان میشد، همه را بر سر روح بی گناه من بالا می آوردند.
    خوب به یاد دارم، یک شب که پدرم بسیار خسته شده بود_البته که از اصرار های من_ با عصبانیت از جا بلند شد و مسلسل وار به شلیک کلمات مشغول شد. من شش ساله که هیچ از کلماتش نمی فهمیدم، در گوشه ای می نشستم و به سرنوشت سرگشته دلباخته جدابافته خود فکر می کردم و مطمئن بودم که به هیچ عنوان کودک خوبی نیستم. مادرم نیز که کم حرف تر از پدرم بود در خلوت دو نفره اشان گفته بود که دلش له له می زده تا مرا کمی کتک بزند. من می دانستم فالگوش ایستادن کار بدی است، اما من هم کودک بدی بودم. آن روز ها نمی دانستم، اما حالا می دانم که چه چیز باعث اختلاس هویتم شده است. این را هم من نگفتم روانشناسم می گوید. آدم خوشفروشی است؛ حرف های خوبش را می فروشد. همین باعث می شود تا مطمئن شوم دروغ می گوید.
    ما آدمهای فقری نبودیم. پدر و مادرم هر دو کار می کردند. تا اینکه خود نخود هر آش کردنهای پدرم کار دستش داد و اخراج شد. من خوش حال شدم. پدرم هر روز در خانه می ماند و می توانستم با او بازی کنم اما این اتفاق نیافتاد. کار دیگری پیدا کرد که دیگر شبها هم خانه نمی آمد مگر اندک روز هایی درسال. پدرم زیاد کار می کرد اما روح بزرگی داشت چون آسایش من را می خواست. همیشه در جواب نق نق کردن های من همین را می گفت. آن روز ها نمی فهمیدم، اما حالا می فهمم. اگر چشم و گوش بدهکار و دل پذیرا باشد، آدم مطالب را خوب می فهمد، اما من که در شش سالگی از عالم و آدم طلبکار بودم؛ نمی فهمیدم که پدرم درست می گوید.
    من آدم فقری نیستم. زندگی خوبی دارم. از صبح تاشب کار می کنم و شب همان را با کودکم می کنم که پدرم با من کرد. می خوابم و دوباره… .

    استاد نتوستم جلوی وسوسه فرستادنش مقاوت نشون بدم.
    راستش عبارت دهان های نوشان و صدهای خروشان رو درست متوجه نشدم.

    1. هانیه عزیز
      شما بسیار خوب می‌نویسید.
      این رو هم من اشتباه تایپ کردم که شما لطف کردید گفتید و تصحیح شد: دهان‌های نوشان و صداهای خروشان

    2. خیلی جالب بود نوشته ‌‌تون هانیه جون.
      خوب چفت و بستش رو با هم جور کردین.
      مرحبا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *