این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
زیر کلاه کلمات
پرندۀ بیداری
خفته است.-داوود ملکی | با اسب چوبین کلمات
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 6:
- برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد دلتنگم
- در کش و قوس آن بودم که…
- با صدای تنبل کشدارش…
- برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد میکردند
- در پناه وقار و آرامش او
- تمارضهای مداوم
- چشمهای گشاد ناباورش
- از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت
- گربهوار به همه فوف میکرد
- به کف با کفایت…
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
33 پاسخ
صبح که شعاع آفتاب از پنجره به اتاق سرک کشید و چشمهایش را قلقلک داد، رویش را برگرداند. حوصله هیچکس را نداشت، انگار که با آفتاب هم قهر بود و خسته از تلاشی بینتیجه و از افکاری که مدام در سرش میچرخید.
یادش آمد در جلسه دیروز برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد میکردند، اما با تمارضهای مداوم روبرو میشدند. چشمهای گشاد ناباورش نمیتوانستند تحیّر و تعجّب را مخفی کنند. یکی از انها بیشتر کلافهاش کرده بود. با صدای تنبل کشدارش سعی در بیتفاوتی نسبت به پیشنهادات داشت. از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت. هر رفتاری دلش میخواست از خود نشان میداد و گربهوار به همه فوف میکرد.
اتفاقات دیروز لحظهای رهایش نمیکرد، اما سرانجامِ جلسه خوب بود یعنی بد نبود. به کف با کفایت دوست و همکارش توانست تا حدودی جلسه را به نفع خویش پیش ببرد و در پناه وقار و آرامش این دوست دلسوز بود که خشم خود را فرو خورد.
حالا روزی دیگر است و باید از نو شروع کرد. با خود گفت: باید کمی استراحت کنم، باید به سفر بروم. برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میاورد، دلتنگم. برای دستپخت مادربزرگ و محصول باغ پدربزرگ. یکبار در کش و قوس آن بودم که اول به باغ پدربزرگ سر بزنم یا کلوچه داغ مادربزرگ را بچشم که آنها با سبدی از میوه های رنگارنگ باغ و ظرفی از نان و کلوچه تازه به استقبالم آمدند.
صبح که شعاع آفتاب از پنجره به اتاق سرک کشید و چشمهایش را قلقلک داد، رویش را برگرداند. حوصله هیچکس را نداشت، انگار که با آفتاب هم قهر بود و خسته از تلاشی بینتیجه و از افکاری که مدام در سرش میچرخید.
یادش آمد در جلسه دیروز برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد میکردند، اما با تمارضهای مداوم روبرو میشدند. چشمهای گشاد ناباورش نمیتوانستند تحیّر و تعجّب را مخفی کنند. یکی از انها بیشتر کلافهاش کرده بود. با صدای تنبل کردارش سعی در بیتفاوتی نسبت به پیشنهادات داشت. از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت. هر رفتاری دلش میخواست از خود نشان میداد و گربهوار به همه فوف میکرد.
اتفاقات دیروز لحظهای رهایش نمیکرد، اما سرانجامِ جلسه خوب بود یعنی بد نبود. به کف با کفایت دوست و همکارش توانست تا حدودی جلسه را به نفع خویش پیش ببرد و در پناه این دوست دلسوز بود که خشم خود را فرو خورد.
حالا روزی دیگر است و باید از نو شروع کرد. با خود گفت: باید کمی استراحت کنم، باید به سفر بروم. برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میاورد، دلتنگم. برای دستپخت مادربزرگ و محصول باغ پدربزرگ. یکبار در کش و قوس آن بودم که اول به باغ پدربزرگ سر بزنم یا کلوچه داغ مادربزرگ را بچشم که آنها با سبدی از میوه های رنگارنگ باغ و ظرفی از نان و کلوچه تازه به استقبالم آمدند.
چه چالش خوبی! ” گربهوار به همه فوف میکرد” رو باید در متنی جا بدیم که “در پناه وقار و آرامش او”. 😀😀😀
انتخاب کلمات و عبارات، عالی!
اواخر شهریور ماه سال گذشته، نزدیک ظهر، زنگ تلفن خانهی ما به صدا در آمد.
پشت خط، یکی از اقوام دور بود که البته بیشتر رابطهی دوستی داشتیم تا قوم و خویشی؛ و مدتها بود که از او خبری نداشتم.
اتفاقا خیلی دلتنگش شده بودم ولی فرصتی پیش نیامده بود که سراغی از او بگیرم.
بانویی بسیار مهربان، دوستداشتنی و نجیب که خیلی اهل رفت و آمد نیست و تنهایی و سکوت را ترجیح میدهد.
ولی من از آنجایی که خیلی دوست داشتم با او دیداری تازه کنم و در ضمن از محیط خانه هم دور شوم، “در کش و قوس بودم که” چگونه عنوان کنم، میخواهم به منزلتان بیایم.
از خوش شانسی من، دوستم در همان لحظه “با صدای تنبل کشدارش” گفت:
[میخواستم پنجشنبه دعوتتون کنم پیش ما بیایید، بقیه هم هستند. دلم برای یه دورهمی شاد و صمیمی، تنگ شده].
وقتی همسرم موضوع دعوت را فهمید، انگار که چیز عجیبی شنیده باشد، “چشمهای گشاد ناباورش” را به من دوخت.
بالاخره روز موعود فرا رسید، ما از همه زودتر رسیدیم و بقیه مهمانها هم یکی یکی وارد میشدند.
بعد از احوالپرسی و نوشیدن چای و خوردن میوه، بحث و گفتگوی آقایان در مورد سیاست، گرانی و تورم بالا گرفت و هر کدام از آنها “برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد میکردند”.
در این میان، یکی از آقایان که موضعش مشخص نبود، “مدام از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت” و “گربهوار فوف میکرد”.
خانمهای مجلس هم در سمت دیگر سالن نشسته بودند و طبق معمول دچار “تمارض های مداوم” بودند و هر کسی میخواست ثابت کند که از دیگران بیمارتر است.
من هم در “پناه وقار و آرامش” دوستم، بدون هیچ احساسی، نظارهگر این صحنهها و شنوندهی گفتگوها بودم.
از آنجا که میزبان بسیار عاقل و دوراندیش بود، تمام بحث ها به “کف با کفایت” ایشان ختم بخیر شد و رنجشی برای کسی به وجود نیامد.
آن روز برخلاف میهمانیهای قبلی، این دورهمی با شادی به پایان رسید؛ اما هیچکس تصور نمیکرد که شاید برای آخرین بار دور هم جمع شدهایم.
کرونا آمد و آتش به همه عالم زد.
آن زمان که هیچ محدودیتی در روابط وجود نداشت و با خیالی آسوده میتوانستیم به گردش، مهمانی و….. برویم، قدر و قیمتش را ندانستیم.
اما کنون که در دورهی کرونا به سر میبریم؛ به خاطر پیشگیری، همه از هم دور هستیم و دور همیها خیلی به ندرت اتفاق میافتد؛
و من در این شرایط، حتی “برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد، دلتنگم”.
نوجوانی روزگار زیبای که تا از دست نرود شیرینی اش را حس نمی کنیم و در پس دوران ها گاه، گاهی یادی از آن، می کنیم و آه سوزان می کشیم و برای اتفاقاتی که در آن زمان دلتنگی می آورد غبطه خوران دلتنگ می شویم.
نوجوانی چون پرنده تیز بال به پرواز در آمد و گویی به دنبال شکاری گریز پا هراسان روزگار طی کرد. او در پس رسیدن جوانی و من حیران از گذشتن فصلها و از راه رسیدن فصل های باقی مانده .نو جوانی یکی از بهترین فصل ها بود و اما از این موهبت فارغ. خوشی ها و ناخوشی ها یکی پس از دیگری به خاطره مبدل می شدند. گاه گربه وار به همه فوف می کردم و گاه ،البته به ندرت در پناه آرامش و وقار زندگی سپری می کردم .حوائج زندگی برایم مفهوم نداشت گاه هم برای به کرسی رساندن روایتهای خود جد و جهد می کردم و نمی گذاشتم ان چه برای من مهم بود سر پا بماند و چشم های گشاده ناباور اطرافیان اصلاً نمی گزیدم.
در کش و قوس نو جوانی بودم که اتفاقی روایتم را دگرگون کرد و بخشی مهم در فصل نوجوانیم گشوده شد و چنان حرارتم داد که پخته شده و از خامی رهایی یافتم.
روزی از روزهای خدا وقتی از خواب بیدار شدم و تمارض های مداوم برای مدرسه نرفتن افاقه نکرد و به اجبار نه اختیار به مدرسه رفتم.سعی کردم مسیر را به درازا طی کنم تا کمی دیرتر برسم و کم نبودن بهانه های برای دیر رسیدن . از این خیابان به آن خیابان در حال پرسه زدن بودم و از تنم فارغ گشته و در حال و هوای خوش سیر می کردم.که صدای خنده ی عده ای زیاد من را به خود رساند.جمعیتی را دیدم که به گرد مردی جمع شده بودند که لباس مضحکی بر تن داشت و دلقک وار از این نوک می چید و از آن مچ می گرفت. شعبده بازی می کرد مردمانی زیاد ، در اطرافش گرد شده بودند و می خندیدند و گاه با شگفتی خیره به آن مرد ، می نگریستند.او شمع محفلشان بود و مردمان نه چنان پروانه بلکه، رهگذران بودند برای نظاره و نه برای سوختن .
به نظرم با مزه آمد نزدیک رفتم و دیدم آن چه که نباید می دیدم…
پدرم آنجا بود ،نه در میان حضار بلکه در میانه گود و در حال… برای به دست آوردن تکه نانی.
پدرم همان شمعی بود که در میان سوسو میزد و من هم تنها پروانه ای بودم که دل به آتش سوختن زدم و آن جا بود که پروانه گی را آموختم .
((رنگین و شیرین ))
نسیم خنجری ،((هاویر ))
پسر عمو جان که دروغ های رنگین و شیرین و قابل باورش بر هیچ یک از اعضای فامیل پوشیده نبوده و نیست ، در دورهمی آخر هفته یِ فک و فامیل، با تمارض های مداومش به قلب درد ، از حاضرین نوک می چید وکسی چیزی را به رویش نمی آورد ،مراعات حالش را می کردند ،اما پسر عمو جان دست بردار نبود ،و به پسر خواهرش گفت :دایی جان ،نمیتونی در بری،دیدی کت دیروز تو پارک مُچِت روگرفتم ،نا قلا ،خودت بگو
و پسر بنده ی خدا ،سرش را از روی گوشیش برنداشت .
همه چیز به اینجا ختم نشد ،کنار دستش ،
زن پسر عمو جان ،با همان و وقار و آرامش همیشگی اش و اینبار با چشمهای گشاد و نا باور،به دهان شوهرش زل زده بود ،که میگفت: در جلسهای که با وزیر آموزش و پرورش و ارتباطات در مورد وضعیت موجود داشتیم ،قرار شد، که مدرسه ها را تخته کنیم و آموزش را از ،طریقِ فضای مجازی ،با اینترنت نامحدود ،و رایگان و پرسرعت و با کمک دوازده شبکه ،از صدا و سیمای ملی ،روی آنتن ببریم .
خنده های ریز و دزدکی در صورت جماعت شکل گرفت و زن پسرعموجان پُکِ عمیقی به قلیانش زد و دودش را در صورت پسرعموجان رها کرد و گفت :این جلسه هم که به صورت مجازی برگزار شد؟ و همه ی کارمند ها هم اجازه ی ورود داشتن ؟
حتی شما درسته ؟
پسر عمو جان ،برای به کرسی نشاندن روایتش ،جد و جهد میکرد و گفت : این روزها کار و حرف اداری فقط با سندیت اعتبار داره ،عکسهای جلسه هست ،فردا ،پس فردا ،میذارم تو گروه خانوادگی ببینید .
من که در کش و قوس آن بودم که جمع را رها کنم تا به کنج اتاقم پناه ببرم و مخلوقات فانی اروین یالوم را بخوانم به همسر جان گفتم : دیر وقته، بچه ها خوابشون میاد، رفع زحمت کنیم.
همسر جان با صدای تنبل کشدار ی گفت :فردا روز تعطیله و روی بالش ولو شد .
مخلوقات فانی را ، بی خیال شدم ،و خودم را مجبور به تحمل و ماندن در جمع کردم .
این افسانه مربوط به هفت هشت ماه پیش است .
از وقتی که ،کرونا این مهمان ناخوانده، به خانه های مردم سرک کشید ،بساطِ دورهمی ها را جمع کرد، و من چه دلتنگ ِ همان بازدیدهایِ از سر اجبار م.
(((آقای کلانتری این نوشته اصلاح شده است ،در صورت صلاح دید ،این رو انتشار بدید))
((شیرین و رنگین ))
نسیم خنجری((هاویر))
پسر عمو جان که دروغ های رنگین و شیرین و قابل باورش بر هیچ یک از اعضای فامیل پوشیده نبوده و نیست ، در دورهمی آخر هفته یِ فک و فامیل، با تمارض های مداومش به قلب درد ، از حاضرین نوک می چید وکسی چیزی را به رویش نمی آورد ،مراعات حالش را می کردند ،اما پسر عمو جان دست بردار نبود ،و به پسر خواهرش گفت :دایی جان ،نمیتونی در بری،دیدی کت دیروز تو پارک مُچِت روگرفتم ،نا قلا ،خودت بگو
و پسر بنده ی خدا ،سرش را از روی گوشیش برنداشت .
همه چیز به اینجا ختم نشد ،کنار دستش ،
زن پسر عمو جان ،با همان و وقار و آرامش همیشگی اش و اینبار با چشمهای گشاد و نا باور،به دهان شوهرش زل زده بود ،که میگفت: در جلسهای که با وزیر آموزش و پرورش و ارتباطات در مورد وضعیت موجود داشتیم ،قرار شد، که مدرسه ها را تخته کنیم و آموزش را از ،طریقِ فضای مجازی ،با اینترنت نامحدود ،و رایگان و پرسرعت و با کمک دوازده شبکه ،از صدا و سیمای ملی ،روی آنتن ببریم .
خنده های ریز و دزدکی در صورت جماعت شکل گرفت و زن پسرعموجان پُکِ عمیقی به قلیانش زد و دودش را در صورت پسرعموجان رها کرد و گفت :این جلسه هم که به صورت مجازی برگزار شد؟ و همه ی کارمند ها هم اجازه ی ورود داشتن ؟
حتی شما درسته ؟
پسر عمو جان ،برای به کرسی نشاندن روایتش ،جد و جهد میکرد و گفت : این روزها کار و حرف اداری فقط با سندیت اعتبار داره ،عکسهای جلسه هست ،فردا ،پس فردا ،میذارم تو گروه خانوادگی ببینید .
من که در کش و قوس آن بودم که جمع را رها کنم تا به کنج اتاقم پناه ببرم و مخلوقات فانی اروین یالوم را بخوانم به همسر جان گفتم که دیر وقته بچه ها خوابشون میاد رفع زحمت کنیم همسر جان با صدای تنبل کشدار شگفت فردا روز تعطیله آخر هفته است آخر هفته است و دورهمی و روی بالش ولو شد مخلوقات فانی را با نرم بی خیال شدم و خودم را مجبور به تحمل و ماندن در جمع کردم این افسانه مربوط به هفت هشت ماه پیش استاما از ۸ ماه پیش از وقتی که کرونا این مهمان ناخوانده به خانه های مردم سر کشید و ساخت دورهمی ها را جمع کرد و من دلتنگه همان بازدیدهای دیروز بازدیدهای از سر اجبار م.
برای دید و بازدید هایی که در آن زمان دلتنگی می آورد دلتنگ بودم. دلتنگ بودم و آنچنان از این دلتنگی بی حس شده بودم که نفهمیدم چقدر دلم برای دیدنشان تنگ شده بود.
ساعت دیواری زنگ میزد و صداهای اطرافم مبهم و مبهم تر به گوش میرسید. در کش و قوس آن بودم که زمان ایستاد. ساعت تیک تاک نمی کرد… دنیا متوقف شده بود و با صدای تنبل و کشدارش کوتاه بودن عمرم را به من گوشزد میکرد.
خلاء به اتمام رسید. دوباره چشم هایم را باز کردم. مردمانیکه برای به کرسی نشاندن حرف خودشان جد و جهد میکردند و من تنها با دلتنگی به جمعشان خیره شدم.
دلتنگشان بودم اما کسی نمیفهد حال دخترک مطرودی را که دلتنگ است…
در پناه وقار و آرامش او… در پناه تمام هیچ چیز نگفتن هایش…
در پناه مظلومیت نگاهش دیگران تنها با تمارض های مدوام شرایط را برای نفس کشیدنش دشوار میکردند.
دخترک در درون خود دو به شک بود”یعنی اینقدر براشون سخته؟”
آدم های دیگر اما آنقدر ها هم نگران نبودند. دنیایی که فقط به فکر خودت باشی جای قشنگی بررای زندگیست…
یک نفر از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت.
آن یکی گربه وار به همه فوف میکرد.
شاید او هم فقط میبایست خودش باشد. دیگران را مجبور به پذیرش خود میکرد و آزادانه راه میرفت.
هر وقت دلش میخواست میخندید؛ هر زمان که حس شکنندگی داشت گریه میکرد.
شاید او فقط یک من کم داشت.
زنده باد لوبیا جان
خوب مینویسی.
برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد دلتنگم، به خاطرم هست آن روزها در کش و قوس آن بودم که چگونه وارد دنیایت شوم و از خودم میپرسیدم چگونه در پناه وقار و آرامش او، این روح سرکش را که گربه وار به همه فوت میکرد اهلی میکنی؟ به ناچار مانند کسانی شدم که برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جهد و تلاش میکنند، اما تو روایت من را نمیپسندیدی و بعد از آن تمارضهای مداوم برای نادیده گرفتنم، فهمیدم آنچه در من موج میزند، ساحلش در در آغوش تو نیست، و مهر من جایی در کف با کفایت قلب تو ندارد. دست دلم را گرفتم و آواره شدم.
وقتی اولین باربه شیراز رفتم،فکرش راهم نمی کردم تاسفر بعدی سالهای دور ودرازی طول بکشدراستش را بخواهید امروز بعد از دهمین رفت و برگشت پیاپی به شیراز،برای دید وبازدیدهایی که درآن زمان دلتنگی می آورد دلتنگم …صبح روز بعداز اتمام یازدهمین سفر کاری ام به شیراز ،در کش وقوس آن بودم که با یاد آوری مقبره سعدی وحافظ وآن حال بی مثال خستگی راه را ازتن بدر کنم و درهمان حال سری به اتاق سحر زدم بهترین دوستم وراستش تنها دوستم …
اوهم دقیقا عین من خستگی امانش را بریده بود وسعی میکرد باصدای تنبل کشدارش به من بگوید که خوراکی میخواهد
گوش کردن به اوامر خرد وریز او برایم تلخی وسختی نداشت او همیشه همانقدر تنبل واز خود راضی بود اما باهمین اوصاف اورا دوست داشتم چون در پناه وقار وآرامش او بودکه توانسته بودم گذشته نه چندان زیبایم را به دست فراموشی بسپارم گذشته ای که آدمهایش همیشه برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد وجهد می کردندو با تمارض های مداوم سعی دراثبات بی عرضگی من داشتند
وقتی اولین بار باسحر درباره آنها صحبت میکردم او با چشم های گشاد وناباورش سعی میکرد مرا به آرامش دعوت کند
و گربه وار به همه فوف میکرد
دوتا کلمه جا موند😐
خوب نوشتی عارفه جان
لزومی نداره از همۀ کلمات تو یه متن واحد استفاده کنید.
میتونید در جملات و پاراگرافهای جداگانهای از اونها بهره بگیرید.
سلام من فوف رو فوت خونده بودم و توی داستانکم هم فوت بکار بردم. الان فهمیدم فوق بوده😁
با لباسهایی ژنده و موهایی ژولیده در تقاطع خیابان معلم و خیابان بزرگمهر، کنار دیوار موبایل فروشی ایستاده بود.
چشمهای گشاد ناباورش را به مردمی دوخته بود که دچار تمارضهای مداوم شده بودند. گربهوار به همه فوت میکرد.
هر عابری که فوت مرد ژندهپوش را روی صورتش، حس میکرد، با عصبانیت برمیگشت و نگاه غضبناکش را به مرد ژندهپوش میدوخت و در پناه وقار و آرامش او با صدای تنبل کشدارش ناسزایی میگفت و به راهش ادامه میداد. مردم برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جدوجهد میکردند و هیچ کس نخواست دلیل فوتهای مرد ژندهپوش را بداند.
در کش و قوس آن بودم که دلیل فوتهایش را بفهمم، اما حرفهایش آدم را میگزید.
زیبا نوشتید فاطمۀ عزیز. زنده باد.
برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان کودکی دلتنگی میآورد دلتنگم. هنوز توی گوشم هست پیام مشتاق و صمیمی ام به قاصدک رو در کودکی:
-قاصدک خبررسون بیا بیا کجا میری. واستا باهات کار دارم، آهان گرفتمت. می خوام برام پیغام ببری، برو به آزاده ی عمه آسیه بگو زود زود بیاد خونمون.
قاصدک واسه این پیام باید می رفت یه شهر دیگه خونه ی عمه م حتما میرفت دیگه وگرنه دلتنگیم زود جواب نمیداد و تعطیلات عید و تابستون و … زود از راه نمی رسید و آزاده زود خونمون نمی یومد. شک ندارم قاصدک پیغاممو می رسوند. حالا که بحث کرسی شد فکر می کنم قطعا می رفت، داره یادم میاد آره خودش بهم گفت میرم خونشون میرم دم گوش آزاده میگم که زود بیاد.
تازه میرفت دم گوش خورشید میگفت زود بخوابه و ماه رو هم زود. زمان رو برای من دستکاری می کرد تا تعطیلات زود بیان و دلتنگی من برطرف شه و آزاده ی عمه از راه برسه.
اصلا هم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد نمیکنم. جدی می گم من در کودکیم شاید تمارض های مداوم می کردم تا از مدرسه زود برم خونه. ولی اصلا تکارس های مداوم تو خونم نیست.
+تکارس چیه آبرومونو بردی؟ واژه ی اشتباه به کار می بری
-خب پس تقابل های مداوم، اینم اشتباهه؟
+آره
– تکاذب های مداوم نکنه اینم اشتباهه؟
+بله با اجازه
-ای بابا چرا تجاهل بشه خود را به جهالت زدن
تغافل بشه خود را به غفلت زدن
تمارض بشه خود را به مریضی زدن
تقابل نشه
تکارس نشه
+نمیشه دیگه. معانی، ریشه ی فعل و باب های عربی همه باید دست به دست هم بدن تا بر آن وزن آن مفهوم پیاده بشه. تازه تکارس ریشه فعلی نداره از کرسی از یک اسم میاد. کَرَسَ که نیست ریشش.
+الان منظورت این بود که اهل تحمیل کردن حرف و به کرسی نشاندن به هر قیمتی نیستی؟ درسته؟
-نه. واژه نیست که بیانش کنم راحت دیگه. منظورم این بود که نه تنها اهل به کرسی نشاندن سخنم نیستم که اهل این هم نیستم که خیال کنم حرفم رفته روی کرسی ولی در واقع نرفته و خودم را به آن حالت بزنم که رفته
-چرا مردمک چشمت اینقدر گشاد شد باور نمی کنی؟ اهل هر دوتاش نیستما
+نه تعجب من از منظور سختت بوود خودت فهمیدی چی گفتی.
-آره بابا به کف با کفایت دقتت رجوع کن، یه بار دیگه مرور کن حرفمو متوجه میشی
+ حالا مهم اینه که واسه نشان دادن تلاش قاصدک و واسه اینکه نشون بدم هیچ وقت کلاه حرفم را بر روی کرسی نمی نشانم. و اصلا از کرسی خوشم نمیاد، تا زبان شناسی هم رفتم و حتی کلاه و صاحب کلاه علی رغم میل شان با هم رفتن روی خود کرسی هم نشستن. و الان همه فهمیدن که واقعا قاصدک رفته خونه عمم بدون اینکه تکارسی کنم.
-دوباره به کارش نبری این واژه رو
-می بینی من همیشه اینجوریم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد نمی کنم اصلا ولی نمی دونم چرا همیشه حرفم می ره روی کرسی حتی موقع هایی هم که همه از صدای تنبل کشدارم گربهوار بهم فوف می کنن، باز هم حرفم رو روی کرسی می بینم. ولی من در عوض فوف شان، در کش و قوس آن هستم که اونا رو در پناه وقار و آرامش نظر متینم محفوظ بدارم. و همچنان با الطاف بی کران و مهرافزون استدلال های محکمم جواب فوف شان را با نرمی قاطعانه ام بدهم. آنها هم در نهایت می گویند حق با توست و حرفم میره روی کرسی به همین راحتی بدون هیچ جد و جهدی. البته من از کرسی و صندلی و میز و پست و جایگاه خیلی خوشم نمیاد حتی برای حرف و نظرم. ولی دیگه چیکار کنم که اطرافیان به زور حرفم را میفرستن آن بالا و اگر نفرستن به زودی با گهربارهای من فوف گربه وارشان پلنگ وار می شود.
سلام و ادب
“از این نوک میچید و از آن مچ میگرفت” را دقیق درک نکردم و به کارش نبردم.
با اجازتون استاد پست وبلاگش می کنم.
فاطیما جان
ذوق و کوشش تو جای تحسین داره.
با چشمان بسته احساس کردم که نوری ضعیف بی رمق خود را با لطافتی خاص به پلک هایم میفشارد ، بو بردم که احتمالا باید صبح شده باشد اما جرئت رویارویی با حقیقت را نداشتم و تصیم گرفتم خوابم را تا جای ممکن ادامه دهم که همسرم از همه جا بی خبر با آن صدای تنبل کشدارش که مخصوص صبح ها بود در گوشم نامم را فریاد زد و مطمئن شدم که صبح فرا رسیده و گریزی از این صدای گوش خراش نیست البته از حق نگذریم هر چه بیشتر در تخت میماندم او شکش به من قوی تر میشد و حتما دوباره گمان میکرد که آن تمارض های مداوم من بازگشته اند ، در این زمینه استثناعاً حق با اوست چون اخیرا به بهانه بیماری چند باری از زیر کار در رفتم و مرخصی هایم رو به ته کشیدن بودند.در کش و قوس آن بودم که هرطور شده جسمم را از این تخت بکنم و همین جا بود که حس کردم اعضای بدنم همگی با هم در حرکتی سریع و هماهنگ ناگهان از جا پریدند و سر پا ایستادم تا روز نه چندان دل انگیزم را آغاز کنم ، سر که برگرداندم تا در آغوش او بروم و در پناه وقار و آرامش او فضای ذهنم تلطیف شود با چشم های گشاد و ناباورش مواجه شدم که با این سرعت برخاستن من بیگانه بودند.به هر حال من هم با دیدن چنین منظره ای از تصمیمم منصرف شدم و به آشپزخانه رفتم تا چیزی دست و پا کنم برای خوردن.یادم افتاد مدت مدیدی است که از هم نشینی با دیگران به دور بوده ام و برای دید و بازدید هایی که در آن زمان دلتنگی می آورد دلتنگم و میشود گفت که تا حدودی خواستار بازگشت به گذشته بودم و دلتنگ فامیل البته به جز مادر بزرگ اخمویم که عادت داشت گربه وار به همه فوف میکرد و زمانی که همگی در خانه او دور هم جمع میشدیم مردها قسمتی جداگانه برای خود تدارک دیده بودند و با تعصبی زننده و افراطی از حوادث گذشته خود صحبت میکردند و برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد میکردند و طوری رگ گردنشان بیرون میزد که گویی با دشمن خود وارد میدان جنگ شده اند و من ساکت گوشه ای مینشستم و به این بازی مضحک یواشکی ریشخند میزدم ، امان از تعصب کورکورانه.کم کم پس از مرور این خاطرات زننده به فکرم خطور کرد که من دقیقا دلتنگ چه چیزی در آن دور همی ها شده بودم ؟ اما پاسخی برایش نیافتم.شاید همین که ما همگی بعد از مدت ها گرد هم می آمدیم و هم کلام میشدیم برای تولید چنین حس خوشی کافی بود ، شاید باید قدر همین اوقات ساده و خوش را بیشتر دانست ، اگر یک سری بگذارند.
خوب مینویسی امیررضا جان.
تمرين افزايش لغات٦
اين روزها هركس براى به كرسى نشاندن روايت خودش جد و جهد مى كند. اكثر افراد را مى بينى در حالى كه از اين نوك مى چینند و از آن مچ مى گيرند. كمتر كسى در كش و قوس اينست كه مجسمهی زيباى انسانيت را از اين وجودى كه چند صباحى به او به امانت سپرده اند، بتراشد. قريب به اتفاق اين جماعت صداهاى تنبل كشدارشان را به کار میگیرند تا شاید سری در میان سرها درآورند. و تو در این میان به دنبال صدایی میگردی که در پناه وقار و آرامشش و در کف با کفایتش شاید انسان تر باشی!
زنده باد مهدیه عزیز و همیشه خوش ذوق
عمه خانم از جوانی عادت داشت که همه ی امور خاندان پرفتوحش، به کف با کفایت او، سپرده شود. تنها در پناه آرامش و وقار او بود که فامیل، اجازه برگزاری هر مهمانی را داشت. آنهم فقط در سرسرای بزرگ خانه ی خودش. آن بالا، روی مخدعه، لابلای کوسن های مخملی اش می نشست؛ چوب سیگار بلندش را بین انگشتان چروکیده اش، می چرخاند و با صدای تنبل کشدارش، به جوان ترها امر و نهی میکرد. خدا آن روز را نمی آورد که چیزی مطابق میلش نبود؛ آنوقت گربهوار به همه از کوچک و بزرگ فوف میکرد و دود آبی سیگارش را به صورتشان می پاشید. به آن هایی که جرات پیدا میکردند و برای به کرسی نشاندن روایت خودشان، جد و جهد میکردند. چشمهای سرمه کشیده ی گشاد و ناباورش را نشان می داد و برای تمارضهای مداوم شان با نخوتی شاهانه پشت چشم نازک میکرد تا مثل پشه ای زیر نگاه مقتدرش له شوند . آنجا ملک فرمانروایی او بود. هر تفاوتی به نظرش ناپسند می آمد. بادبزن توری مشکی اش که سوغات فرنگ بود را آرام تکان میداد و خیلی راحت، از این نوک میچید و از آن مچ، میگرفت. پی متلک هایش به تن همه مان خورده بود. باور کنید؛ اینکه هر بار توی هر مجلسی، لابلای یک من آرایش و کلی لباس زرق و برق دار، فقط گوله روی گلویم را میدید، خیلی برایم شگفت آور بود . تفاوتی ناخواسته که باب میل عمه خانم نبود و باید رفعش میکردم. این تنها راهی بود تا از نگاه های شماتت بار او در امان بمانم. البته اینکه موقع عمل به همراه تیروئید، چهار تا غده ی قد عدس گردنم هم برداشته شد، تقصیر عمه خانم نبود؛ از خوش اقبالی خودم بود، که دیگر بعد از آن هورمون جذب کلسیم نداشتم و باید روزی یک مشت قرص، توی خندق بلا می ریختم. آغاز ماجرایی کشدار، که از آن به بعد، همه ی عمر تاوانش را پس میدادم . اما همه این دردسرهای عظیم در مقابل یک نگاه رضایت بخش عمه خانم، هیچ بود و برای من یک پیروزی بزرگ محسوب میشد. در کش و قوس آن بودم که توی اولین مهمانی، چاله گردنم را نشانش بدهم.که از بخت بلندم، سر وکله ی مرضی، همه گیر پیدا شد که زورش از عمه خانم بیشتر بود. با وجود ویروس، دیگر هیچ جشن و مهمانی در کار نبود که زیر نگاه عمه خانم میان هم بلولیم و به فراخور حالمان تیکه های آبدار تحویل بگیریم. ماه هاست که برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد، دلتنگم. و برای عمه خانم غصه ام میگیرد ، که از کرونا به این طرف، توی خانه ی بزرگش،دیگر کسی را برای چزاندن ندارد.
معصومه ابوالحسنی
عالی بود
با صدای تنبل کش دارش آخرین تکلیف هفته را گفت : بیست مساله ریاضی. معلم دبیرستان را می گویم هیچ وفت ازش خوشم نیامد و خوشحال بودم که دو روز تعطیلی است و او را نمی بینم از انهایی بود که برای به کرسی نشاندن خودشان جد و جهد می کرد . کیفم را برد اشتم و به سمت خانه روانه شدم پاییز بود و سوز سردی در نسیم نمایان بود درخت های عریان کمی مرا دلتنگ کرد راستش برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد دلتنگم نمیدانستم اما حس میکردم امروز روز عجیبی است ساعت پنج عصر در نمایشگاه پاییزه با مدیر موسسه ایی که قرار بود پاره وقت در آنجا کار کنم قرار داشتم او را ندیده بودم اما عکسش را داشتم مردی جوگندمی و تقریبا سن بالا به نظر می امد قرار بود عصر ها آنجا جوشکاری کنم بعه نظرم آدم نحس و بد خلقی بود ساعت چهار از خانه بیرون زدم چیزی نگذشت که به نمایشگاه رسیدم در کش و قوس آن بودم که او را در میان مدیران یا چمیدانم بزرگان بیابم که مردی هم سن پدرم به پشتم زد برگشتم از من پرسید اینجا چه میکنی گفتم محمد رحمانی ام آمده ام ریسس را یعنی آقای… حرفم را برید چشمان گشاد و نا باورش مرا به خنده انداخت خودش بود طوری مکرا در آغوش گرفت که گویا دوست صد ساله اش بودم در پناه وقار و آرامش او خوشحال بودم همان روز قرداد بستیم و من یکی از کارآموزان جوشکاری موسسه کار و دانش او شدم خوشحال بودم که مثل دبیر ریاضی نبود آخر او همیشه گربه وار فوف می کرد اما این آقای ریس خندان بود معلوم می شد از آنهایی که از این نوک می چیند و از آن مچ میگیرد نیست. او مرا یاد پدرم بود لحظه ای یادم رفت پدرم زیر خروار ها خاک خوابیده است آن شب با شوق به خانه برگشتم و کتاب های تئوری جوشکاری را ورق زدم زیرا من حالا یک پسر 15 ساله ی شاغلم.
سلام آقای کلانتری عزیز. میدونم متن زیاد خوب نشد اما دلم نیومد تمرین رو انجام ندم خوشحجال میشم نظر بدید
و اینکه معنی به کف با کفایت رو نمیدونستم
خوب نوشتی نازنین عزیز
همین که تمرین رو انجام میدی عالیه.
برای پیدا کردن معنی کلمات هم از واژهیاب استفاده کن:
https://www.vajehyab.com/
خیلی خوبه که مفصل مینویسید. تلاشتون برای ساختن روایت هم عالیه.
سلام و صد سلام
با صدای تنبل کشدارش ماجرا را تعریف می کردوبرای به کرسی نشاندن روایت خودش جد وجهد می کرد در کش و قوس آن بودم چگونه متقاعدش کنم که سکوت کند ولی به گونه ای حیرت انگیز ساکت شد بدون درد و خونریزی🤓
در کش و قوس آن بودم که که با عبارتهای وبلاگ شاهین کلانتری متنی بنویسم و آنقدر متنم خوب باشد که آقای کلانتری در حالی که چشم های گشاد ناباورش را به آن دوخته، بنویسد:«هانیه عزیز، عالی بود.»
اما همین که به آن کلمات قلمبه سلمبه نگاه می کردم؛ بیشتر به ناتوانی خودم در نوشتن پی می بردم. آخر من حتی معنیشان را هم متوجه نمی شدم، آنوقت چطور می خواستم با آن ها یک متن بنویسم؟ تازه نه یک متن ساده، متنی که استاد نویسندگی را حیرت زده کند و آنگونه باشد که او مشتاقانه نویسندگی برخی مطالب سایتش را به کف با کفایت من بسپارد. ولی نقل آرزوی من نقل ضرب المثل معروفی است که می گوید:« شتر در خواب بیند پنبه دانه…»
به هرحال این آرزو هم مثل تمام قبلی ها به باد می رفت. روزگار هم انگار کار دیگری نداشت؛ منتظر بود تا ببیند آرزوهای من کی ابراز وجود می کنند آنوقت سریع از این نوک می چید و از آن مچ می گرفت. من هم از آن دسته آدم هایی نبودم که برای به کرسی نشاندن روایت خودشان جد و جهد می کردند؛ تسلیم روزگار بودم.
تنها یک آرزو را در ته دلم نگه داشته بودم. آن هم داشتن همسری بود که در پناه وقار و آرامش او من نیز به آرامش برسم، اما حتی جرعت بیان کردن و خواستنش را از خدا نداشتم. چرا که در آن صورت همسری نصیبم می شد که با صدای تنبل کشدارش، ناقوس مرگ را برایم تداعی کند و با تمارض های مداوم از من توقع رسیدگی و نوکری داشته باشد. همان بهتر که هیچ آرزویی در سر نمی پروراندم. سرانجام در گذران هفتاد سالگی پیرزنی می شدم که در گوشه ای می نشیند و گربه وار به همه فوت می کند و شاید کمی برای ددید و باز دید هایی که در آن زمان دلتنگی می آورد، دلتنگ می شدم.
استاد جسارت من رو ببخشید. عبارت گربه وار به همه فوت می کرد رو زیاد متوجه نشدم ونمی دونم درست ازش استفاده کردم یا نه.
ممنون که این تمرین ها رو برامون می گذارید.
سلام هانیه عزیز
واقعاً خلاقانه و زیبا نوشتی.
من کیف کردم از اینکه انقدر خوب کلمهها رو در کنار هم چیدی.
اما دربارۀ فوف گربهوار: گربهها گاهی اوقات یه صدایی از خودشون درمیارن که فکر کنم از سر عصبانیته. اون صدا اینه: فوف!
خیلی ممنونم استاد
لطف دارید
پس با اینکه من فوت خونده بودم و کلا توی معنی گیر کرده بودم اما بجا بکار بردم
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد آنچه خودداشت زبیگانه تمنا میکرد
سالهاپیش در پی رویاها و ارزوهایم از دل خانواده رخت جمع کردم و به پایتخت کوچ نمودم شهرما کوچک بود مردم غریبی داشت باآب و هوایی خشک و کویری ،کنکور هنر شرکت کرده و با رتبه خوبی قبول شده بودم،زحمتهای فراوان کشیدم ،مدام در کش و قوس آن بودم که پولی دربیاورم،تا بتوانم از پس هزینه هام بربیام ،هر انتخاب ،یک آدم و هر آدم یک مسیر و هر مسیر یک عالم تجربه های غریب و غریب برایم به ارمغان داشت ،کم کم افسرده شدم ،زحمتهایم جواب نمیداد در زندانی که برای خودم تنیده بودم حبس شده بودم و زندان هرروز برایم تنگ وتنگ تر میشد تااینکه …
زنده باد حوریسا خانم گرامی
زیبا نوشتید.