نویسندۀ دیوانه نوشت:
«ما مینویسیم؛ همیشه مینویسیم. و هیچ چیزی سد راه ما نیست.
ایدهها پایانناپذیرند. ما هرگز کمبود ایده را بهانۀ ننوشتن نمیکنیم.
ما همیشه از همه چیز مینویسیم:
از گاز زدن سوسکها
از کتابهای نمور
از عقربۀ چلاق ساعت
از همسایهای که پارچ آب را برای همیشه در پشت بام جا گذاشت
از زولبیا و بامیهای که علی اشرف درویشیان در رویا دید*
از مردههایی که بعد از مرگ پسوورد ایمیلشان را عوض کردند
از مادری که اسم مستعارش کدو حلوایی بود
از پسر مو فرفرویی که فقط دوست داشت ناگت مرغ سرخ کند
از نانهایی که کپک نمیزدند
از دختربچهای که اصرار داشت ماه باید دستهایش را بشوید و بیاید بغل او
از مرد لنگدرازی که دوست داشت همۀ کتابها را بخواند و نمیتوانست
از شیرینی ناپلئونیِ کهنۀ توی یخچال
از دفترچههایی که پر نمیشدند
از ایدههای که نباید نوشته میشدند…»
نویسندۀ مجنون، کماکان به نوشتن این فهرست ادامه خواهد داد.
*من خوابهای هولناک و نازیبا بیشتر میبینم. اما زیباترین خوابی که دیدهام خوابی است که در سلول انفرادی در کمیتهی شهربانی در سال 1353 دیدم. شش ماه بود که در سلول بودم و یک شب خواب دیدم که در کنار رودخانهی بزرگی ایستادهام. رودخانهای پُر تلاطم و خروشان. اما زلال مثل رودخانهی ریژاب کرمانشاه. ناگهان دیدم که در برابرم خانهای چهار طبقه قرار دارد. به آن خانه نزدیک شدم. طبقهی اول پُر از زولبیا و بامیه بود. خوردم و به طبقهی دوم رفتم. باز پُر از بامیه بود. (بازهم خوردم) طبقه سوم پُر از باقلواهای برشته و پُر از شهد بود. (باز هم خوردم) به طبقهی چهارم که رسیدم دیدم همسرم با لباسی آبی (رنگی که دوست دارم) ایستاده است. به او نزدیک شدم که دستش را بگیرم، ناگهان کسی فریاد زد: ایست. و به یاد آوردم که باید به زندان برگردم. از خواب پریدم. (چون و چرا. ص 239)
13 پاسخ
}یک سال و چه زود گذشت…!{
همه ی آن خاطره ها،همه ی آن آدم ها.نمی گویم انسان ها چون هیچکدام انسان نبودند.چون همه ی آنها بیرحمانه ما را تا سر حد مرگ عذاب دادند و گذاشتند در زندانی نفرت انگیز خودمان را به زنجیر ببندیم و در کمال خونسردی شکنجه شدن تک تک اجزای روحمان را درست مثل یک فیلم هالیوودی تماشا کنیم. جرعه جرعه تمام روحمان را نوشیدند،تکه های قلب مان را که بعد از هر دلشکستگی با غرق شدن در باتلاق تنهایی به هم چسبانده بودیم،دوباره از هم پاشیدند.
چه شبها که در بستر خواب برایشان دعا کردیم،چه شبها که خون گریه کردیم و چه شبها که آرزوی مرگ کردیم…!
شاید چون فکر میکردیم آنها دوستان مان هستند و ما از واقعیت تلخی که پیش رویمان بود،کاملا گریزان بودیم:”آنها در حال نابود کردن ما بودند.”
ما نمی دانستیم چه مصلحتیست که به هرچه دست میزدیم شروع به گریه کردن و غرولند کردن درباره ی زندگی رقت انگیزش میکند.شاید ما سعی کردیم همه را خوشحال نگه داریم.خود من حاضر بودم برای خوشحالی اطرافیانم هرکاری بکنم،هر کاری.اطرافیانی که هیچ وقت وقتی اشک هایم را روی بالشت خالی می کردم و سعی میکردم در حالی که در تصورات وحشتناک خودم غرق میشوم،بجای فکر کردن به ترک های قلبم به ترک های روی دیوار فکر کنم،آنجا نبودند.
شاید من آنقدر احمقم که نمیدانم تمامی این احساسات بخشی از وجود غیرقابل انکار دنیای منحصر به فرد و در عین حال هولناک نوجوانی ست.ولی حقیقت این است که نوجوانی درست مثل برزخی است که همه ی آدم ها باید روزی از آن بگذرند تا برای زندگی پس از آن آماده شوند؛زندگی که در آن هیچکس رحمی به جا نمی آورد.
در برزخ نوجوانی هر آدمی درست روی یک لبه راه می رود.بعضی ها هرگز به پایین نگاه نمی کنند و به این فکر نمی کنند که اگر لیز بخورند چه بلایی در سرنوشت شان را می کوبد.
زندگی که در آن همه ی آدم ها بیهوده جیغ می زنند. بدون آنکه از اینکه سرشان در زیر آب است مطلع باشند.زندگی که همزمان با اینکه در اقیانوس سرد اشک هایت غرق میشوی،باید روحت را که از در زبانه های های آتش خود سوخته است به خاک بسپاری.
هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نوشتم، همه آن است که نمیدانم نوشتن بهتر است یا نانوشتن.ای کاش،به یکباره از درد خویش نادان می شدم و از زندان قلبم خلاصی می یافتم…
فکر نمی کنم بتوانید تصور کنید که چقدر دلم پر است.به اندازه ی یک دریا حرف در سینه دارم منتهی نمی توانم هیچکدام از حرف هایم را به زبان راه دهم.شاید چون از اشک هایی که گونه هایم را خیس خواهند کرد،خجالت میکشم…و یا شاید چون اگر زبان بگشایم چون باروتی منفجر شوم.
حتی نمی توانم به نوشتن اکتفا کنم و چه بسا شمع درونم همچون تمام عمر پانزده ساله ام،خاموش می شود…انگار که در خاموشی آن شعریست !
شعری ستودنی؛ و آه ای کاش می توانستم شعر درونی هر آدمی را دریابم. و حالا تک تک انگشتان دستم از سرما خشک شده اند ولی در آنها شعله های از نفرت می بارد…نفرتی که برای سوزاندن ساخته شده.و من آماده ام؛آماده ام تا در حین وداع با انسانیتم، به خاک سپردن تک تک خاطره هایم را نظاره بنمایم و دیوار خانه ی قلبم را از نو بسازم.و حالا من آماده ام تا غروب انسانیت را با طلوع جدیدم آغاز کنم…و بی شک،طلوع من غروب احساسات خواهد بود 🙂
استاد خیلی خیلی خوشحالم که با سایت شما آشنا شدم …
وقتی انگیزه ام برای نوشتن کم میشه یکی دو ساعتی سی خودم تو نوشتهای دلنشین و انگیزشی شما غرق میشم و لذت میبرم و دوباره دیوونه نوشتن …
ممنمون که کنارمون هستید …
سلام ابراهیم عزیز
بینهایت سپاسگزارم از مهرت.
شاد و برقرار و نویسا باشی.
مطالب شما مثبت نگری خالی نداره همیشه با عقل هم جور درمیاد…فقط جسارتا گمانم مقصودتان جناب علی اشرف درویشیان بوده..
سلام مهسا جان
ممنون از لطف و توجهت.
مرسی که گفتی مهسا جان. اسم رو ویرایش کردم.
ما در دنیا دیوانه زیاد داریم.
دیوانه هایی که فکر می کنند عاقلند.
دیوانه هایی که گمان می کنند عاشقند.(این دسته بسیار خطرناکند، لطفا با احتیاط نزدیک شوید)
ولی هیچکدام ایمان ندارند که دیوانه اند.
ولی من خیلی فکر می کنم. مادرم همیشه می گفت: انقدر فکر نکن دیوانه میشوی. ولی من عاشق فکر کردنم. عاشق دیوانه بودن. عاشق اینکه بالاخره روزی به کمال دیوانگی برسم و عاشق شوم و آنروز حتما انتخاب می کنم که یک عاشقِ دیوانه یِ عاقل شوم ولی تا آن روز بگذارید هنوز فکر کنم.
فکر کنم دیوانه اتان کردم. لطفا من بی عقل را ببخشید که اصلا از نوشتن چیزی نگفتم.
زیبا نوشتی دنیا جان.
خیلی خیلی جالب بود!خوابش من رو یاد هذیان نویسی کرد !
مرسی عسل عزیز
آره دقیقا همون حس و حال رو داره.
سلام
چه جملات و عبارات زیبا و وسوسهانگیزی!
عجب خوابهایی مردم میبینند! کابوسشون هم از خوابهای شیرین ما شیرینتره:))
سر تا پای پستتون حال آدم رو تازه میکنه استاد جان:)
سلام مهدیه جان
بینهایت سپاسگزارم از مهر تو.
چقدجالبو قشنگ
من خودم موقع نوشتن واقعا گاهی اوقات نمیدونم چی بنویسم. این مطلبتون خیلی خوببود چون متوجه شدم هیچ چیز برای ننوشتن وجودنداره
مرسی مهلا جان
شاد باشی و پر از ایده.