ششمین کارگاه تولید محتوا با جملهای از ژاک دوال شروع شد:
«نویسندۀ خوب کسی نیست که
همیشه خوب مینویسد، بلکه کسی است که
آثارش منحصر به نوشتههای بد نمیشود.»
مروری بر تمرینهای جلسۀ ششم:
تمرین 1
استفادۀ خلاقانه از حکایتها
«در 1986 جایزۀ نوبل پزشکی به خانم ریتا مونتالچینی اهدا شد. در آن روزگارِ سخت و مستبدانۀ موسولینی، ریتا در آزمایشگاه مصنوعیای که در کنج خانهاش بهپا کرده بود، پنهانی دربارۀ فیبرهای عصبی به تحقیق و پژوهش پرداخت.
سرانجام سالها بعد، این بازرس راسخ عجایب زندگی پس از زحمات فراوان توانست پروتئینهایی را که مسئولیت تکثیر سلولهای انسان را به عهده دارند، کشف کند و جایزۀ نوبل را از آن خود کند.
او در این زمان، حدوداً هشتاد سال داشت و میگفت: «بدنم فرسوده میشود، اما مغزم نه. هنگامی که قادر به تفکر نباشم، تنها چیزی که میخواهم این است که کمک کنند با عزت بمیرم».
ریتا لوی مونتالچینی (1909-2012) عصبشناس و برندۀ جایزۀ نوبل فیزیولوژی و پزشکی
منبع: زنان، ادواردو گالِئانو، ترجمۀ سمانه میلانی تبریزی، نشر کتابستان معرفت
در این تمرین بر اساس حکایتهای کوتاهی از زندگی دیگران، یادداشتی کوتاه یا بلند مینویسیم.
دربارۀ این تمرین در این ویدیو هم نکاتی گفتهام:
تمرین 2
نوشتن بخشی از مقالۀ بلند سایتمان
افزودن فهرستی از نکات کاربردی به انتهای مقاله تمرین این جلسه بود.
یک نمونه: این تنها نکته مهمی است که برای نوشتن به آن نیاز دارید
تمرین 3
این جمله ارائه شد و ادامۀ آن را از خودمان نوشتیم:
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشتبام نمیتوان خوشبختی را درک کرد…*
*از کتاب زنان بر بالهای رؤیا»، نوشتۀ فاطمه مرنیسی، ترجمۀ حیدر شجاعی
تمرین 4
به نوشتن کتاب غیرداستانی خودمان ادامه دادیم.
در این تمرین استعاره ساختیم.
استعارهها کمک میکند تا متن کتاب را به شکل خلاقانهای گسترش بدهیم.
در همین رابطه: تعریف استعاره
تمرین 5
دربارۀ طرح یک داستان ایدهپردازی کردیم.
اینبار طرحی دربارۀ «نجات» نوشتیم.
مثلثی از سه شخصیت قهرمان، ضد قهرمان و قربانی ساختیم و به جرقهای برای نوشتن یک داستان رسیدیم.
برای پیوستن به دومین کارگاه تولید محتوا روی لینک زیر کلیک کنید:
کامنتهای این مطلب به تجربیات اعضای کارگاه در دومین جلسۀ این رویداد اختصاص دارد.
17 پاسخ
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم بدون پشت بام نمی شود خوشبختی را درک کرد.
همیشه به این فکر می کنم. اگر روزی در دنیا نباشم. دلم برای چه کارهایی تنگ می شود. یکی از آن ها می تواند خوابیدن روی پشت بام باشد. هیچ وقت تا صبح روی پشت بام نخوابیدم. ولی شب روی پشت بام بوده ام. و می توانم حس آن را به روشنی در ذهنم تصور کنم. توی حیاط خوابیدم و می دانم حس تازه ای در وجود انسان زنده می شود. حسی که قبلاً نبود. خودت را جزئی از آن هوا می دانی. نفس هایت راحت تر انجام می شوند. انگار شکاف های در مغزت ایجاد می شود. که راحت تر فکر کنی. کاری که انگار سال ها منتظر انجام آن بودی. برای لحظه ای خودت را رها از زمان و زمین می دانی. سعی می کنی از همه حس هایت بیشتر استفاده کنی. حتی در تاریکی هم می توانی ببینی. بیشتر ببینی، بیشتر بشنوی، بو بکشی
بوی همه زندگی را. بیشتر بشنوی صدای همه طبیعت، همه زمان و همه مکان را. نسیمی خنکی که صورتت را نوازش می کند. خود زندگیست آنگاه که همه اطرافت را در خود حس کردی. سرت را به سمت آسمان می چرخانی. و با همه خوشحالی که داری غرق در آسمان می شوی. ستاره ها، تاریکی، دنیای ناشناخته و تو، در این نقطه از زمین. شاید نقطه ای هستی. و شاید دنیایی در دنیاهای دیگر. شاید نقطه آغازی و شاید پایانی تکرار نشدنی. فقط سوال هایت تو را به سمت بالا می کشاند. و شاید نیازی به پاسخ نمی بینی. بعضی اوقات دنیاهای مخفی و راز آلود هیجان بیشتری برای بودن دارند تا دنیاهای کشف شده. مثل راه هایی که زیباتر از مقصد هستند.
این جلسه از کارگاه عالی بود . من تمرینات رو انجام دادم . تمامی تمرین ها در جای خود جدای از کاربردی بودن ، بسیار جذاب هستند . تمرین اول که فوق العاده بود من تونستم در رابطه با متن ، نگاه کلی تری داشته باشم ، سوالاتی طرح کردم و به نوشته یک طرح و مسیر دادم اما هنوز متن اصلی رو ننوشتم . هرگاه نوشتم لینک اون رو هم ارسال می کنم . تمرین سوم رو در سایتم منتشر کردم . متن اولیه که در دل کارگاه نوشته بودم بیشتر حکم یادآور کودکی رو برام داشت اما در بازنویسی به طرز عجیبی از اون فاصله گرفت و یک متن انگیزشی شد .
لینک تمرین سوم :
https://soodehrahmanian.ir/1536/%d9%be%d8%b4%d8%aa-%d8%a8%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d9%88%d8%b4%d8%a8%d8%ae%d8%aa%db%8c/
تمرین اول
ريتا مونتالچيني عصب شناس ايتاليايي در سال 1909 متولد شد . او كه در زمان ديكتاتور معروف موسوليني زندگي مي كرد امكان تحقيق در ازمايشگاه دانشگاه را نداشت . بنابراين تسليم شرايط نشد و براي خود در كنج خانه آزمايشگاهي را ساخت و تحقيق خود را ادادمه داد. او باور داشت كه براي هدف بزرگي پا به اين عرصه خاكي گذاشته است و بايد تلاش مي كرد.
پس از سالها تحقيق و مطالعه او موفق شد پروتئين هايي كه مسئيوليت تكثير سلول هاي انسان ها را دارند را شناسايي كند و جايزه نوبل پزشكي را در سال 1986 دريافت كرد.
به نظر می رسد خانم ريتا بر اين عقيده بود كه تفكر نقطه قوت آن چيزي است كه انسان را از بقيه موجودات متمايز مي كند. او در سن 88 سالگي مي گويد بدنم فرسوده مي شود ولي هنوز فكرم كار مي كند. اگر روزي نتوانم تفكر كنم فقط مي خواهم كاري كنند كه با عزت بميرم .
شايد در اين جمله درسي نهفته باشد و آن اينكه زنده نگه داشتن انسان ها به چه قيمتي ارزش دارد ؟ آيا به صرف اينكه كسي نفس مي كشد و قلبش كار مي كند بايد او را با دستگاههاي مختلف نگه داريم ؟ آيا اين انسان كه ديگر حتي قادر نيست موري را از خود دور كند و باري بر دوش اطرافيان است بهتر نيست با احترام به آرامش ابدي برسد؟
شايد بهتر باشد در بعضي از قوانين كشور تجديد نظري بكنيم.
تمرین سوم
اعتقاد داشتم و دارم كه بدن پشت بام نمي توان خوشبختي را درك كرد، شايد بپرسيد چه ربطي دارد ؟ حق با شماست كمي صبر كنيد تا توضيح دهم. براي رفتن به پشت بام شما بايد قدم به قدم بر جاذبه زمين غلبه كرده تا به بالا برسيد. پس براي رسيدن به چيزي بايد تلاش كرد و نفستان گاهي مي برد و اين لازمه لذت شيرين رسيدن است. از سويي ديگر از بالاي پشت بام چيزهايي را مي بيند كه از جاي ديگر ديده نمي شود . وقتي از بالا به موضوعات مي نگريد ديد ديگري به مسائل پيدا مي كنيد . براي فهم مسائل لازم است از دل مسئله بيرون آمده و از بيرون به آن نگاه كنيم. لذت بصري كه شما از پشت بام و مناظر پيش رو مي بينيد را نمي توانيد در حياط محدود خانه ببريد . افق ديد شما وسيع تر مي شود. دنياي شما فقط محدود به خودتان و خودخواهي هاي شما نخواهد بود.از خود فراتر مي رويد و جاهاي ديگر را هم مي بينيد. ديدن محيط اطراف از پشت بام به انسان يك حس آزادي مي دهد انگار به روحش فرصتي براي پرواز خيال مي دهد و او را از محدوديت هاي روزمره براي لختي دور مي كند
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشتبام نمیتوان خوشبختی را درک کرد…*
*از کتاب زنان بر بالهای رؤیا»، نوشتۀ فاطمه مرنیسی، ترجمۀ حیدر شجاعی
می روم ،می نشینم بر پشت بام خانه ی
فاطمه،خانه ام پشت بام نداشته که بروم وآنجاشهر را،کوچه،حیاط را نگاه کنم.
اما می توانم بروم روی پشت بام خانه ی نویسنده واز چشمان او،اطراف را نگاه کنم.
وقتی او خوشبختی راکه بالاترین کلمه ی زندگی است،که همه برای رسیدن به آن تلاش می کنند را درپشت بام داشتن می داند،حتماًلحظات نابی را درآن گذرانده،نوشتن،خوب دیدن،عاشق شدن و……
با او درگوشه ای می نشینم،فاطمه بر روی حصیری که روی پشت بام درکنار گلدان شمعدانی قرمزش پهن شده،نشسته،
برگهای خشک گلدان را می گیرد.
صدای قناری قفس آن گوشه ی پشت بام
حواسش را پرت می کند،بلند می شود برای قناری هم مقداری دانه می ریزد.
کمی خمیازه می کشد،بدنش را کش وقوسی می دهد،آرام به سمت جلوی پشت بام،روبه حیاط خانه ی دوستش
اکرم،سرک می کشد،حیاط خلوت است.
اتاق اکرم پنجره اش بسته،حتما اکرم خانه نیست،فاطمه واکرم دوستان چند ساله وهمسایه ی چندین ساله ی هم هستند،انها بیشترین تبادل را از راه پشت بام به حیاط انجام می دهند،چه درسی،چه پیامهایی که با کاغذ به سمت هم پرتاب می کنند.
فاطمه عاشق این پشت بام است..اینجا خلوت وبهشت اوست،وقتی دلش می گیرد،کاغذ وقلمی بر دست،استکانی چای در دستی دیگر،می نشیند گوشه ای،می رود ومی رود ومی رو د ودیگر زمان هم با او می رود،
ناگهان می بیند که هوا تاریک شده،وچشمانش دیگر کاغذ را نمی بیند،
مادر از اتاق پایین صدا می زند،فاطمه کجایی؟
خوابیده ای،چه خبر؟
از مادر احوال نمی پرسی؟
فاطمه که غرق درنوشتن است صدای مادر او را نجات میدهد!
می گوید بله مادر!
مادر می گوید شام حاضر است واو با خدا حافظی از پشت بامش،به پایین می رود……..ادامه دار د
نوشتهی پشت بام که امروز هوا شد:
http://benyaminnoori.ir/203/
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشت بام نمی توان خوشبختی را درک کرد...
خواندن این جمله باعث شد که به دوران کودکی، حدود ۳۰ سال قبل پرتاب شوم. آن زمان که شب های تابستان توی ایوان خانه مامانی و پدرجون می خوابیدم و غرق در زیبایی آسمان می شدم.
البته پشت بام نبود ولی شباهت زیادی به فضای پشت بام داشت. هوا شبها بسیار دلپذیر و خنک می شد.پتو را روی خودم می کشیدم و از هوای خنک تابستان لذت می بردم. به آسمان نگاه می کردم و ستاره ها را می شمردم.گاهی برای خودم قصه هایی درباره ماه و ستاره ها می ساختم و یا ستاره ای که از همه روشن تر و بزرگتر بود را برای خودم انتخاب می کردم و با او دوست می شدم و حرف می زدم.گاه گداری هم هواپیمایی با چراغ های چشمک زن از آسمان رد می شد. آنقدر هواپيما را با چشمانم دنبال می کردم تا به نقطه کوچکی تبدیل می شد و در آسمان بی انتها محو می شد.دم دم های سحر با صدای اذانی که از دور به گوش می رسید، بیدار می شدم. به قول شاهرخ مسکوب” هوا زلال مثل بلورهای شسته بود”. پتو را محکمتر دور خودم می پیچیدم و دوباره به خواب می رفتم.آن روزها و آن لحظات جز بهترین روزهای زندگی من بودند، بدون دغدغه های دوران بزرگسالی. کودک بودم و به راحتی از تجربه کردن زیبایی ها لذت می بردم و خوشبخت بودم.هنوز هم پشت بام و ایوان را دوست دارم. فکر می کنم نگاه کردن به آسمان مخصوصاً روی پشت بام، احساس نزدیکی به دنیاهای دیگر را در انسان ایجاد می کند.وقتی بالاتر از زمین قرار می گیری و به آسمان نزدیکتر می شوی، حس و حالت متفاوت می شود. انگار آن بالا دنیای دیگریست. از شلوغی و سر و صدای دنیای زمینی خبری نیست. فقط سکوت است و صدای مبهم خیابان. و نوری که از ستاره ها می آید.
من همیشه شب را بیشتر از روز دوست داشته ام. یک بخشش بخاطر این است که سکوت و آرامش شب بیشتر از روز است و یک بخشش هم بخاطر وجود خلوت و تنهایی هست. در شب هیچکس مزاحمم نمی شود و خلوتم را به هم نمی زند. فقط من هستم و افکار و احساسات و رؤیاهایم. با خیال راحت می توانم در سکوت و زیبایی شب غوطه ور شوم.
شب رازآلود هم هست، تاریکی باعث می شود همه چیز پر رمز و راز به نظر برسد و این رمز و راز هیجان انگیز است. و شب روی پشت بام خیال انگیز است. با خیال راحت دراز می کشی و به ستاره ها فکر می کنی و نسیم موهایت را نوازش می کند. اگر خوش شانس تر باشی، منظره خوبی از شهر را هم می توانی ببینی. از بالا خانه ها، خیابان ها و درخت ها را می بینی و خودت را بالاتر از آنها، بر فراز ابرها احساس می کنی و فکر می کنی چقدر خوشبختی…
اولین جرقه ای که در ذهن شما زده میشود و احتمالاً دودمان خودتان به اهدافتان را به باد خواهد داد، شل کردن سر بطری ناسزا و سرازیر کردن آن به طرف خودتان است. در ادامه قصد داریم کل خلقتتان را زیر سوال ببرید. ولی به نظر من اندکی دست نگه دارید، دستکم به اندازه دو یا سه پاراگراف.
این حکایات طرح نمیشوند تا شما ترازوی ذهنتان را برای سبک سنگین کردن خود با شخصیت گفتهشده به میان آورید. اتفاقاً این داستانها برای روشن تر شدن راه شما نقل میشوند تا الهام بخش شما باشند. به یاد داشته باشید که حتی اگر در سختترین شرایط ممکن هم باشید همواره افرادی هستند که حال و روزشان از شما به مراتب بدتر است.
آنچه در پس این حکایت نهفته است، ماجرای همواره جاری عشق است. عشق پیش نیاز پاس شدن همه مراحل زندگی است. چطور میشود در روزگاری زندگی کنی که دیکتاتوری در اوج خود باشد، امکانات در دسترس نباشد، با کمترین ابزار و آن هم به صورت پنهانی سالهای طولانی را بخوانی و آزمایش کنی و دوباره بخوانی و آزمایش کنی و عمر خود را در این راه بگذاری تا به نتیجه برسی؟ آیا جوابی جز عشق می توان یافت ؟ من می گویم نه.
میخواهم بگویم تفاوت ما با آنها که به نیکی جاودان میشوند تنها در میزان عشقیست که به انجام کارشان دارند. عشق انگیزه میدهد ، باور میدهد ، توان میدهد ، پشتکار میدهد و خلاصه هر آنچه را نیازشما است. در واقع ترازوی ذهنیتان را اینجا لازم دارید، یک طرف را عشق بگذارید و طرف دیگر را کار، اگر پیمانه عشق سنگینتر بود آن کار به مقصد میرسد. اگر نه بیهوده دست و پا نزنید.
دوم باور است. باور راسخ. چقدر به برنامههای زندگیتان باور دارید؟ پروژههایتان چقدر برای تان جدی هستند ؟ از ۱ تا ۱۰ چه نمره ای به آنها میدهید؟ در مقدمه فعالیت، اول مقدار عشقتان را بسنجید و بعد میزان باورتان را. امتحان کنید. ضرر نمیکنید.
در آخر احساس داشتن یک مسئولیت اجتماعی است. اطمینان میدهم که اگر تکتک ما احساس میکردیم که مسئولیت اجتماعی بر دوشمان است در انجام کاری که به آن عشق و باور داریم لحظه ای تعلل نمیکردیم. مسئله اینجا کمی فراتر از از خودمان است اینجا باید دیگران را هم در دایره عشق و باورمان بگنجانیم. احساس وجود مسئولیت اجتماعی بر دوش ما سوخت حرکت ما در مسیر اهداف مان است.
عشق جان مایه هر کاری است. هر آنچه غیر از آن بنا شود متزلزل است. باور اسکلت ماجراست. و مسئولیت اجتماعی….
مسئولیت اجتماعی چیست؟
در روزگار تیره ی دیکتاتوری موسولینی ،محققی سخت کوش و با انگیزه به نام ریتا مونتالچینی زندگی می کرد.او سالهای زیادی را در ازمایشگاه پنهانی خانه خویش درباره فیبرهای عصبی به پژوهش پرداخت و سرانجام پس از سالها تلاش توانست پروتئینهایی که مسئول تکثیر سلولهای انسان هستند را کشف کند ودر۸۰ سالگی جایزه نوبل پزشکی را دریافت کند .او در اواخر عمرش می گفت:تنم فرسوده می شود اما مغزم نه،وقتی قادربه تفکر نباشم میخواهم کمکم کنندتا با عزت بمیرم.
و چقدر این عبارت برایم آشناست.
بارها آن را از زبانش شنیده بودم .از زبان مردی که در تمام عمر او را به انسانیت و عقلانیت و استواری می ستایم مردی که اندیشیدن و بهترین ها را برگزیدن را به ما آموخت .
او شباهت زیادی به سقراط داشت در میان کوچه پس کوچه های شهر می گشت و برای انسانهای کوچک و بزرگ پرسش طرح می کرد و آنها را به فکر وادار می کرد.
همیشه می گفت دانایان هم دانند و هم پرسند!در هرکلامش پندی و حکمتی و شعری نهفته بود.همیشه آرزو داشت ایستاده بمیرد .میگفت اگر ایستاده مردم برایم دف بزنیدو شادمانی کنید .بعد از مرگش با تاسف به پزشک معالجش گفتم :پدرم دو ماه تمام در بستر بود اما ارزو داشت ایستاده بمیرد .پزشکش گفت بیماری که تا آخرین لحظات مغز و قلب سالم دارد و هشیارانه و زیرکانه سخن می گوید از نظر من ایستاده مرده است .
روزهای آخر کنار بسترش با او بسیار هم سخن میشدم .یک بار از او پرسیدم اگر بخواهید حاصل عمر خود را در یک عبارت خلاصه کنید چه می گویید؟او گفت:یادت باشد در زندگی هیچ چیزی شرط چیز دیگری نیست .
آخرین شعری که در واپسین لحظات عمرش برایم خواند این بود که :
پروانه نیستم که بسوزم زشعله ای
شمعمتمام سوزم و جان را فدا کنم .
در این دوماه آخر گاه می گفت کمک کنید بگذارید با عزت بروم اما ما دوست داشتیم سعادت پرستاری از او و هم نشینی با او را تا آخر داشته باشیم .
و من بر این باورم که ویژگی مشترک ریتا،پدررم و تمام آزاداندیشان جهان این است که زندان وحصار تفکر را بر نمیتابند .
تمرین شماره سه)
فاطمه مرنیسی:
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشت بام نمی شود خوشبختی را درک کرد
با تفکر به این جمله، یک سؤال برایم مطرح می شود:
من چطور؟ من هم رابطه ی مستقیمی بین خوشبختی و پشت بام می بینم؟
بله میبینم.
یادم به آن سالی میآید که برای اولین و آخرین بار، امتحانات ثلث سوم را در پشتبام خواندم، همۀ درس ها را. خوبیاش این بود که طبقه بالا را پدر خالی نگه داشته بود و به دست مستأجر جدید نداده بود که بازسازی و بِهسازی کند.
حالا من می توانستم در بالکن بزرگ پیش روی اتاقها به تفرجی هدفمند در باب دورۀ کردن درسها و خواندن و باز خواندنشان بپردازم.
پشت بام برای من معنی رومانتیکی ندارد، بر عکس خیلی هایی که خاطراتشان را برایم گفتهاند.
(به خدا من به خاطراتشان کاری نداشتم چه حکمتی بود نمی دانم بعضیها به من که می رسیدند اصرار داشتند کلهم رازهای نهانی شان را بر ملا کنند)
الکی که نیست ترانه داریم در این خصوص، همان ترانۀ وزینِ «دخترِ همسایه شبای تابستون».
همان جا که می گوید «گاهی میومد روی بوم»
اما از دید من شب های تابستان و پشت بام بسیار به هم نزدیکند.
خیلی نزدیک تر از خوشبختی و پشت بام.
آدم های خوش و بد بخت زیادی شبهای تابستان را در پشت بام سپراندهاند «با یا بی» ته مایۀ رمانتیک.
نزدیکی پشه بند هم با پشت بام بی برو برگرد حائز اهمیت است.
هیچ کس دلش هوسِ چشیدنِ جایِ نیش پشه های تپل مپلی که از فرط مکیدن خون نفر بغلی توان تکان خوردن ندارند را نمی کند.
رازی را بگویم؟
که من فوبیای ارتفاع دارم.
لذا همان پشت بام های خانۀ ییلاقی کودکی ام را ترجیح می دهم.
پشت بامی که یک طبقه واقعی بود.
بدون هم کف و پارکینگ.
فقط یک طبقه با زمین فاصله داشت و به دلیل سقف های ضربی اتاق هایش، دالبر دالبر بود.
این سقف ها جان می داد برای دویدنهای شیار دار و با مزه.
دالبری که روی بام بدوی خودش عین خوشبختی است.
تمرین سه:
وقتی4ساله بودم. پشتبام برای من پناهگاه امن بود. آن موقع زلزه بم و زرند، به خانه ما هم سر میزد. وقت و بیوقت دستش را روی زنگ میفشرد و بدون دعوت وارد خانه میشد. خودش را به قفسه کتابها، به لوستر، به قاب عکس، به کابینتهای اشپرخانه، به دکوریها و حتی اتاق من و به عروسکهای چیده شده در قفسه و مجسمههای خواهرم میکوبید. انقدر سریع و فرز بود که ما نمیتوانستیم کنترلش کنیم. تنها کاری که از دستمان برمیامد این بود که بالشت به دست و پتو به دست به پشت بام ماشین سر بزنیم و خودمان را در پشهبندها پنهان کنیم. بابا آن را برای ماشین ساخته بود. از بلندی خانه فاصله داشت. به حیاط پله میخورد. در روزهای بدون زلزه محل بازی من و خواهرزدههایم بود. جای امنی بود. زلزله از کنارش رد میشد، زمینش را تکان میداد. اما خطرناک نبود، چیزی هم روی سرمان سقوط نمیکرد. وقتی زلزله تماموکمال خانه را بهم میزد و از خانه بیرون میرفت ما از پناهگاهمان به خانه برمیگشتیم. بهم ریختگیهای زلزله را مرتب میکردیم و باز هر لحظه منتظر این بودیم که زلزله دوباره سر از خانه ما در بیاورد. بابا زیاد به بم سفر میکرد. اما ما همچنان در خانه بودیم و اخبار را تماشا میکردیم. و با هر خبر غمگینتر و ناراحتتر میشدیم. همچنان پشت بام برای ما جای امن بود. دعا میکردم، هرکس در خانهاش ان یک پشتبام امن را داشته باشد. حالا آن پشتبام روی سقف خانه باشد یا داخل ماشین یا مثل ما پشتبام ماشین باشد فرق ندارد، فقط امن باشد. دعا میکردم هر کودکی با خانوادهاش وقت امدن زلزله به پشتبام امن خودش برود و پنهان شود و بعد مثل ما برود فقط شیطنتها و بهم ریختگیهای زلزله را جمع و جور کند.
اولین جرقه ای که در ذهن شما زده می شود و احتمالاً دودمان خودتان به اهدافتان را به باد خواهد داد ، شل کردن سر بطری ناسزا و سرازیر کردن آن به طرف خودتان است. در ادامه قصد داریم کل خلقتتان را زیر سوال ببرید. ولی به نظر من اندکی دست نگه دارید، دستکم به اندازه دو یا سه پاراگراف.
این حکایات طرح نمیشوند تا شما ترازوی ذهنتان را برای سبک سنگین کردن خود با شخصیت گفته شده به میان آورید. اتفاقاً این داستانها برای روشن تر شدن راه شما نقل می شوند تا الهام بخش شما باشند. به یاد داشته باشید که حتی اگر در سخت ترین شرایط ممکن هم باشید همواره افرادی هستند که حال و روزشان از شما به مراتب بدتر است.
آنچه در پس این حکایت نهفته است ، ماجرای همواره جاری عشق است. عشق پیش نیاز پاس شدن همه مراحل زندگی است. چطور میشود در روزگاری زندگی کنی که دیکتاتوری در اوج خود باشد ، امکانات در دسترس نباشد ، با کمترین ابزار و آن هم به صورت پنهانی سالهای طولانی را بخوانی و آزمایش کنی و دوباره بخوانی و آزمایش کنی و عمر خود را در این راه بگذاری تا به نتیجه برسی؟ آیا جوابی جز عشق می توان یافت ؟ من می گویم نه.
میخواهم بگویم تفاوت ما با آنها که به نیکی جاودان می شوند تنها در میزان عشقیست که به انجام کارشان دارند. عشق انگیزه می دهد ، باور می دهد ، توان می دهد ، پشتکار می دهد و خلاصه هر آنچه را نیازشما است. در واقع ترازوی ذهنی تان را اینجا لازم دارید ، یک طرف را عشق بگذارید و طرف دیگر را کار ، اگر پیمانه عشق سنگین تر بود آن کار به مقصد میرسد. اگر نه بیهوده دست و پا نزنید.
دوم باور است. باور راسخ. چقدر به برنامه های زندگیتان باور دارید ؟ پروژه های تان چقدر برای تان جدی هستند ؟ از ۱ تا ۱۰ چه نمره ای به آنها می دهید ؟ در مقدمه فعالیت ، اول مقدار عشقتان را بسنجید و بعد میزان باورتان را. امتحان کنید. ضرر نمیکنید.
در آخراحساس داشتن یک مسئولیت اجتماعی است. اطمینان میدهم که اگر تکتک ما احساس میکردیم که مسئولیت اجتماعی بر دوشمان است در انجام کاری که به آن عشق و باور داریم لحظه ای تعلل نمی کردیم. مسئله اینجا کمی فراتر از از خودمان است اینجا باید دیگران را هم در دایره عشق و باورمان بگنجانیم. احساس وجود مسئولیت اجتماعی بر دوش ما سوخت حرکت ما در مسیر اهداف مان است.
عشق جان مایه هر کاری است. هر آنچه غیر از آن بنا شود متزلزل است. باور اسکلت ماجراست. و مسئولیت اجتماعی….
مسئولیت اجتماعی چیست؟
۳۵ سال پیش خانم ریتا مونتالیچنی جایزه نوبل پزشکی را میگیرد. آن هم در سن ۸۰ سالگی.
ریتا در دوره موسیلینی زندگی میکرده. آنهم در یک خانواده یهودی. در سال ۱۹۳۸ موسیلینی یهودیان کشورش را از کار و تحصیل منع میکند و این موضوع کار را برای ریتای ۲۹ ساله سخت میکند. اما او در آن دوران و تا پایان جنگ جهانی دوم در آزمایشگاهی که کنج خانهاش بود به فعالیتهایش در زمینه عصبشناسی ادامه میدهد.
ریتا وجود تمام سختیها و موانع به راهش ادامه میدهد. بارها مجبور میشود جابجا شود اما هیچ چیز او را متوقف نکرد. تا اینکه در سال ۱۹۸۶ جایزه نوبل را بخاطر کشف عامل عصبی رشد که ساختاری پروتئینی دارد و عامل اصلی رشد سلولهای عصبی است را دریافت کرد.
ریتا تا ۱۰۳ سالگی عمر کرد و در سال ۲۰۱۲ به ایستگاه آخر زندگیاش رسید. گفتهاند دو روز بعد از آخرین سالگرد تولدش در فیسبوک نوشته که مهم است که انسان در زندگی تسلیم نشود و به دام میانمایگی و انفعال نیفتد.
در جایی دیگر نقل شده که او گفته اگر تفکر را از او سلب کنند فقط مرگ با عزت برایش میماند.
در این دو روزی که من با ریتا مونتلیچنی آشنا شدهام حسابی به خودم فکر میکنم. چقدر شبیه ریتایم؟ چقدر ایستادگی میکنم؟ آیا اگر جای او بودم اینقدر ادامه میدادم؟ حالا چه؟ آیا شرایطم هزار برابر بهتر از ریتا نیست؟
چیزی که نظرم را حسابی جلب کرده این پشتکار در شرایط سخت است. در سالی که نوبل را برده ۸۰ سال داشته. ریتا نشان داده که برای رسیدن به هدفی که برایت مهم است سن و سال هیچ مطرح نیست.
ریتا در دوران موسیلینی، در دوران جنگ، در شرایط سختی که هرکسی براحتی از زندگی سیر میشود، که خیلیها خیلی کارها را رها میکنند، او ماند. او زنده ماند و ادامه داد. او وا نداد. تسلیم نشد، نگفت که توی این اوضاع چه کسی به سلولهای عصبی اهمیت نمیدهد. نگفت که در این شرایط چطور کار کنم؟ نگفت تجهیزات فلان و بهمان نیاز دارم و کنج خانه هیچ کاری نمیشود کرد. چه زمانی که اوضاع خراب بود و چه زمانی که اوضاع رو به بهبود رفت. انگاری شرایط دنیای بیرون روی ریتا اثری نداشت. اجازه نداد یاس و خشمی که در جریان بود به درونش نفوذ کند و از پا بیندازتش. او نزدیک به ۴۰ سال یا شاید هم بیشتر ادامه داد. روی تحقیقش ماند.
این امید و پشتکار مرا حیرتزده میکند. چگونه میشود که کسی سالهای طولانی را در یک مسیر باقی میماند؟ تمام سختیها را تاب میآورد و زندگیاش را میگذارد وسط.
برای منی که به یک تق وا میروم، منی که مدام بهانهها را ردیف میکنم و زود ناامیدی قلبم را پر میکند و به سختی میتوانم جلوی نالههایم را بگیرم و خودم را از نو بیندازم توی مسیر، ریتا الگوی خوبی است. یک عصبشناس که جنگ و محرومیت و تبعیض و کلی چیز دیگر نتوانست مانع ادامه دادنش بشود. یک جنگجوی حقیقی.
نمیدانم ریتا در ابعاد دیگر زندگیاش چقدر موفق بوده، اما همین برش از زندگیاش برای من الهام بخش است. ریتایی که متوقف نشد و برای کارش آنقدر ارزش قائل بود که سختیها را به جان بخرد.
۳۵ سال پیش خانم ریتا مونتالیچنی در جایزه نوبل پزشکی را میگیرد. آن هم در سن ۸۰ سالگی.
ریتا در دوره موسیلینی زندگی میکرده. آنهم در یک خانواده یهودی. در سال ۱۹۳۸ موسیلینی یهودیان کشورش را از کار و تحصیل منع میکند و این موضوع کار را برای ریتای ۲۹ ساله سخت میکند. اما او در آن دوران و تا پایان جنگ جهانی دوم در آزمایشگاهی که کنج خانهاش بود به فعالیتهایش در زمینه عصبشناسی ادامه میدهد.
ریتا وجود تمام سختیها و موانع به راهش ادامه میدهد. بارها مجبور میشود جابجا شود اما هیچ چیز او را متوقف نکرد. تا اینکه در سال ۱۹۸۶ جایزه نوبل را بخاطر کشف عامل عصبی رشد که ساختاری پروتئینی دارد و عامل اصلی رشد سلولهای عصبی است را دریافت کرد.
ریتا تا ۱۰۳ سالگی عمر کرد و در سال ۲۰۱۲ به ایستگاه آخر زندگیاش رسید. گفتهاند دو روز بعد از آخرین سالگرد تولدش در فیسبوک نوشته که مهم است که انسان در زندگی تسلیم نشود و به دام میانمایگی و انفعال نیفتد.
در جایی دیگر نقل شده که او گفته اگر تفکر را از او سلب کنند فقط مرگ با عزت برایش میماند.
در این دو روزی که من با ریتا مونتلیچنی آشنا شدهام حسابی به خودم فکر میکنم. چقدر شبیه ریتایم؟ چقدر ایستادگی میکنم؟ آیا اگر جای او بودم اینقدر ادامه میدادم؟ حالا چه؟ آیا شرایطم هزار برابر بهتر از ریتا نیست؟
چیزی که نظرم را حسابی جلب کرده این پشتکار در شرایط سخت است. در سالی که نوبل را برده ۸۰ سال داشته. ریتا نشان داده که برای رسیدن به هدفی که برایت مهم است سن و سال هیچ مطرح نیست.
ریتا در دوران موسیلینی، در دوران جنگ، در شرایط سختی که هرکسی براحتی از زندگی سیر میشود، که خیلیها خیلی کارها را رها میکنند، او ماند. او زنده ماند و ادامه داد. او وا نداد. تسلیم نشد، نگفت که توی این اوضاع چه کسی به سلولهای عصبی اهمیت نمیدهد. نگفت که در این شرایط چطور کار کنم؟ نگفت تجهیزات فلان و بهمان نیاز دارم و کنج خانه هیچ کاری نمیشود کرد. چه زمانی که اوضاع خراب بود و چه زمانی که اوضاع رو به بهبود رفت. انگاری شرایط دنیای بیرون روی ریتا اثری نداشت. اجازه نداد یاس و خشمی که در جریان بود به درونش نفوذ کند و از پا بیندازتش. او نزدیک به ۴۰ سال یا شاید هم بیشتر ادامه داد. روی تحقیقش ماند.
این امید و پشتکار مرا حیرتزده میکند. چگونه میشود که کسی سالهای طولانی را در یک مسیر باقی میماند؟ تمام سختیها را تاب میآورد و زندگیاش را میگذارد وسط.
برای منی که به یک تق وا میروم، منی که مدام بهانهها را ردیف میکنم و زود ناامیدی قلبم را پر میکند و به سختی میتوانم جلوی نالههایم را بگیرم و خودم را از نو بیندازم توی مسیر، ریتا الگوی خوبی است. یک عصبشناس که جنگ و محرومیت و تبعیض و کلی چیز دیگر نتوانست مانع ادامه دادنش بشود. یک جنگجوی حقیقی.
نمیدانم ریتا در ابعاد دیگر زندگیاش چقدر موفق بوده، اما همین برش از زندگیاش برای من الهام بخش است. ریتایی که متوقف نشد و برای کارش آنقدر ارزش قائل بود که سختیها را به جان بخرد.
اعتقاد دارم و هنوز هم دارم که بدون پشت بام نمی توان خوشبختی را درک کرد…
در راهروی خانه مان همیشه نردبان بلندی بود که با بالا رفتن از پله هایش می توانستی به پشت بام بروی. وقتی بچه بودم خیلی از بالا رفتن می ترسیدم. همیشه فکر می کردم اگر از پله های باریکش زمین بخورم چه خواهد شد. اما با وجود این ترس باز هم دلم می خواست بالا بروم.
پشت بام یک بوی نا و کهنگی می داد. خورشید مستقیم از پنجره ی کوچک پشت بام وارد می شد و تاریکی و نمور بودنش دیگر به چشم نمی آمد . اما کافی بود هوا تاریک شود با اینکه روز به آنجا رفته بودم اما شب ها وقتی از آن راهرو رد میشدم تا به در دستشویی برسم مدام چشمم به سوراخ تاریک بالا می افتاد که موجودی عجیب از آن بیرون نیاید. چشمم فقط به آن نقطه بود . وقتی در را باز می کردم تا به اتاق برگردم در را محکم می کوباندم و به دو از راهرو رد میشدم.
اما چندین بار دیده بودم آفتاب پرست ها از آن بالا سقوط آزاد داشتند و گاهی توی راهرو پرسه می زدند با دیدن یکی از آن ها فرار می کردم و تا مادر یا پدر آن را نمی زدند و بیرون پرت نمی کردند به دستشویی هم نمی رفتم. پشت بام خانه ی ما پر از کتاب های غیر قابل استفاده بود. کتاب های مدرسه بعد از گذراندن آن دوره به پشت بام منتقل می شدند.
چندین بار با خواهرم به پشت بام رفتیم. همه جا خاک و خول بود . خواهرم دنبال کتابی می گشت.
انگار رفتن به آنجا هم برایم لذت بخش بود هم در وقت تاریکی، ترسناک و ناشناخته به نظر می رسید. نمی دانم این ترس از کجا می آمد اما از همان بچگی ایجاد شده بود . دیدن همان فضا در روشنایی دیگر آن حس را به من نمی داد. تاریکی همیشه ترس و ناشناختگی را به دنبال داشت.
اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشت بام نمی توان خوشبختی را درک کرد.«فاطمه مرنیسی»
عجب حرفهایی می زنی فاطمه جان، مگر خوشبختی آدم به پشت بام است.
اگر این جور است که همه خانه ای دارند و هر خانه ای هم پشت بامی،
پس همه باید بتوانند خوشبختی را درک کنند.
این حرفهایت مرا یاد حرفهای مادر بزرگ خدا بیامرزم می اندازد که می گفت: خوشبختی آدم به بخت خوب است و بخت خوب هم که می دانی همان شوهر خوب است. ببین چقدر مسخره است که خوشبختی تو یا احساس خوشبختی کردن تو به یک آدم دیگر گره خورده باشد. مثلاً تو خودت هرچه موفق باشی ملاک نیست، ملاک این است که شوهر خوبی داشته باشی!!
می دانی چه می گویند؟! مثلاً می گویند بدبخت این همه درس خواند و دکترایش را گرفت ولی شوهر نکرد، بچه هم که هیچ، خدا کمکش کند!!
می دانی عزیزم «درک خوشبختی با پشت بام »برایم مثل حرف های مادر بزرگم عجیب است.
مگر اینکه تو واقعا بخواهی احساس خوشبختی کنی و پشت بام را بهانه کرده باشی. وگرنه که پشت بام یک خانه با زیر بام یک خانه چه فرقی می کند؟!
نه کمی فرق می کند.ظهرهای تابستان که آفتاب پوست کله آدم را می کند، مثلاً به قول ما شیرازی ها دم پسینی باشد یک قوری چای بابونه دم کرده باشی و یک رفیق شفیق هم داشته باشی، زیلویی پهن کنی و دوتایی بنشینید از منظره غروب لذت ببرید، اما به شرط آنکه نگاهت به آسمان باشد، نه روی پشت بام ها. دیدن کولر های آبی و یک مشت منبع فلزی که صفایی ندارد.
البته این راهم بگویم کسی که با یک پشت بام احساس خوشبختی می کند واقعا آدم خوشبختی است چون می خواهد از هر فرصتی برای درک خوشبختی استفاده کند.