این یکی از تمرینهای سادهای است که در کلاس نویسندگی خلاق انجام میدهیم: داستان کوتاهی که دوست داریم انتخاب میکنیم. سپس از روی آن مینویسیم اما هنگام رونویسی تک تک جملات را تفکیک میکنیم؛ یعنی هر جمله را در یک سطر تازه مینویسیم (هر جا نقطه دیدیم این کار را میکنیم). فرقی هم نمیکند جمله کوتاه است یا بلند. سپس دربارۀ تک تک جملهها از خودمان سوال میپرسیم. «چرا نویسنده این جمله را در این جای داستان نوشته است؟». پاسخی که به این سوال میدهیم بهتدریج ما را به رمز و راز نگارش داستانهای خوب آشنا میکند.
حالا این پایین این تمرین را با داستانی ساده و کوتاه از کتاب «یک قصۀ قدیمی» نوشتۀ هرمز شهدادی انجام بدهیم.
اول اصل داستان را بخوانیم:
یک روایت ساده
صدای پرنده را شنیدم. صوتی شبیه جیغ. شاید صدای مرغی دریایی. پشت میز اداره نشسته بودم. پیش رویم فنجانی چای. چند پروندهی امور اداری. یک کتاب: «منتخبی از داستانها و نمایشنامههای چخوف». با صدای پرنده صدای موج آمد. ساحلی تهی از شیء و انسان. دریایی آرام. از جا برخاستم. نمیدانستم به کجا خواهم رفت. زنم تلفن زده بود بچههامان را امروز به خانهی پدرش میبرد. من هم اگر بخواهم برای خوردن ناهار میتوانم به خانهی پدرش بروم. من جایی، ساحلی تهی از شی و انسان دیدهام. به کجا بروم؟
شاید پانزده سال پیش بود. حوالی بیست و پنج سالگی. نخستین بار نوشتن را تجربه کردم. در کلاس درس نشسته بودم. ناگهان برخاستم. به کسی نگاه کردم. حتی از معلم اجازه نخواستم. بیرون آمدم. در دستشویی، روی کاغذپارهها، کلمهها را ردیف کردم. کلماتی که وقتی آنها را بازخواندم، مطالبی را بیان میکردند که هیچکدام در اندیشهی من نبود.
چندسالی مینوشتم. نمیدانم داستان بودند یا نه. در مجلههای مختلف چاپشان میکردم. اندک اندک نوشتن برایم عادت شده بود. روزی از این عادت دست برداشتم که به عبث بودن آن پی بردم. تنها چند هزار خواننده هستند. آنان نیز به درستی نمیخوانند. همانگونه که من نیز به درستی نمینویسم. شاید خوانندگانی حقیقی هم باشند. اما من دیگر نویسندهای حقیقی نیستم. حرفهایم تکراریاند. موقعیتها در داستانهایم تصنعی و مبتذلاند. نوشتن من گرهی از کار کسی باز نمیکند. حتی از کار خودم. دیگر مسائل بشری برایم مثل اشیا بیجان شدهاند. چرا بنویسم؟
کاری در ادارهای پیدا کردم. زن گرفتم. به خانواده مشغول شدم. زنم دو بچه آورد. بهتدریج تجربهای در کار زندگی نکرده نماند. راحت شده بودم. روزها را به آسودگی و رفتن به اداره میگذرانیدم. شبها به مشروبخوردن با دوستان و بحث و جدل میگذشت. به حقیقت آسوده بودم.
چند ماه پیش، صبح خواب و بیدار بودم. هنوز در رختخواب خفته بودم. ناگهان صدای پرنده را شنیدم. صدای مرغی بینام. بیاختیار لرزیدم. حتماً رنگم هم پریده بود. زنم گفت به احتمال زیاد، دیشب سرماخوردهای. وادارم کرد بخوابم. برایم دمکردهی گلگاوزبان آورد. قوری را که دیدم برخلاف همیشه همه یادبودهایم پیش چشمم آمد. هنگام خوردن گلگاوزبان، همهی گلهایی که میشناختم، همهی حیواناتی که دیده بودم و همهی کسانی که با من سخن گفته بودند، به یک لحظه به یادم آمدند. روز به اضطراب گذشت. هر شیء، هر حرکت و هر صدا مرا به نوشتن برمیانگیخت. شوق نوشتن، دستهام را میلرزانید. شب که دوستی به بالینم آمد و بستنی به دستم داد، همهی اضطراب و شوق فرو مرد. خفتم. خفتم.
مدتی بعد صدا تکرار شد. اینبار در خیابان بودم. عصر بود. میشد در میخانه گیلاسی زد. با هم پیالهها از ادبیات سخن گفتیم. مستی همه چیز را از یادم برد.
صدا گاه و بیگاه تکرار شد. من کوشیدم که بنویسم. راست میگویم. نشد. نتوانستم کلمهای بر کاغذ بیاورم. از کدام تجربه سخن بگویم. ناچار:
موج از پس موج میآید. انبوه آب بر شن یکدست ساحل فرو میریزد. کنارههای شنی پوشیده از صدف ریز است. ساحل به جنگلی در دوردست میپیوندد. بر دریا، مرغی بزرگجثه و سپید پر میکشد. گاهی بر آب مینشیند. گاهی برمیخیزد. هیچ جنبشی در زمین و آسمان نیست. بر آبها حرکت و جنبش است. من از جایی در جنگل پا بر ساحل میگذارم. پیش میروم. مرغ بال میکشد. از آب بدر میآید. بر فراز سر من پرواز میکند. جیغ میکشد. موجها بر ساحل فرمیریزند. صدای دریا و صدای پرنده در هم میآمیزد. بر ماسه زانو میزنم. اندک اندک در لابلای شن فرو میروم. تهنشین میشوم.
شاید یک ساعت است که قرصها را خوردهام. بستهای قرص خوابآور که میدانم زندهام نخواهد گذاشت. روایت معمول را تکرار کردهام. میدانم. اما مگر من جز فردی معمولی بودهام؟
و حالا مرحلۀ اول تمرین تفکیک جملهها:
- صدای پرنده را شنیدم.
- صوتی شبیه جیغ.
- شاید صدای مرغی دریایی.
- پشت میز اداره نشسته بودم.
- پیش رویم فنجانی چای.
- چند پروندۀ امور اداری.
- یک کتاب: «منتخبی از داستانها و نمایشنامههای چخوف».
- با صدای پرنده صدای موج آمد.
- ساحلی تهی از شیء و انسان.
- دریایی آرام.
- از جا برخاستم.
- نمیدانستم به کجا خواهم رفت.
- زنم تلفن زده بود بچههامان را امروز به خانۀ پدرش میبرد.
- من هم اگر بخواهم برای خوردن ناهار میتوانم به خانۀ پدرش بروم.
- من جایی، ساحلی تهی از شی و انسان دیدهام.
- به کجا بروم؟
- شاید پانزده سال پیش بود.
- حوالی بیست و پنج سالگی.
- نخستین بار نوشتن را تجربه کردم.
- در کلاس درس نشسته بودم.
- ناگهان برخاستم.
- به کسی نگاه کردم.
- حتی از معلم اجازه نخواستم.
- بیرون آمدم.
- در دستشویی، روی کاغذپارهها، کلمهها را ردیف کردم.
- کلماتی که وقتی آنها را بازخواندم، مطالبی را بیان میکردند که هیچکدام در اندیشۀ من نبود.
- چندسالی مینوشتم.
- نمیدانم داستان بودند یا نه.
- در مجلههای مختلف چاپشان میکردم.
- اندک اندک نوشتن برایم عادت شده بود.
- روزی از این عادت دست برداشتم که به عبث بودن آن پی بردم.
- تنها چند هزار خواننده هستند.
- آنان نیز به درستی نمیخوانند.
- همانگونه که من نیز به درستی نمینویسم.
- شاید خوانندگانی حقیقی هم باشند.
- اما من دیگر نویسندهای حقیقی نیستم.
- حرفهایم تکراریاند.
- موقعیتها در داستانهایم تصنعی و مبتذلاند.
- نوشتن من گرهی از کار کسی باز نمیکند.
- حتی از کار خودم.
- دیگر مسائل بشری برایم مثل اشیا بیجان شدهاند.
- چرا بنویسم؟
- کاری در ادارهای پیدا کردم.
- زن گرفتم.
- به خانواده مشغول شدم.
- زنم دو بچه آورد.
- بهتدریج تجربهای در کار زندگی نکرده نماند.
- راحت شده بودم.
- روزها را به آسودگی و رفتن به اداره میگذرانیدم.
- شبها به مشروبخوردن با دوستان و بحث و جدل میگذشت.
- به حقیقت آسوده بودم.
- چند ماه پیش، صبح خواب و بیدار بودم.
- هنوز در رختخواب خفته بودم.
- ناگهان صدای پرنده را شنیدم.
- صدای مرغی بینام. بیاختیار لرزیدم.
- حتماً رنگم هم پریده بود.
- زنم گفت به احتمال زیاد، دیشب سرماخوردهای.
- وادارم کرد بخوابم.
- برایم دمکردۀ گلگاوزبان آورد.
- قوری را که دیدم برخلاف همیشه همه یادبودهایم پیش چشمم آمد.
- هنگام خوردن گلگاوزبان، همه گلهایی که میشناختم، همه حیواناتی که دیده بودم و همه کسانی که با من سخن گفته بودند، به یک لحظه به یادم آمدند.
- روز به اضطراب گذشت.
- هر شیء، هر حرکت و هر صدا مرا به نوشتن برمیانگیخت.
- شوق نوشتن، دستهام را میلرزانید.
- شب که دوستی به بالینم آمد و بستنی به دستم داد، همه اضطراب و شوق فرور مرد.
- خفتم.
- خفتم.
- مدتی بعد صدا تکرار شد.
- اینبار در خیابان بودم.
- عصر بود.
- میشد در میخانه گیلاسی زد.
- با هم پیالهها از ادبیات سخن گفتیم.
- مستی همه چیز را از یادم برد.
- صدا گاه و بیگاه تکرار شد.
- من کوشیدم که بنویسم.
- راست میگویم.
- نشد.
- نتوانستم کلمهای بر کاغذ بیاورم.
- از کدام تجربه سخن بگویم.
- ناچار:
- موج از پس موج میآید.
- انبوه آب بر شن یکدست ساحل فرو میریزد.
- کنارههای شنی پوشیده از صدف ریز است.
- ساحل به جنگلی در دوردست میپیوندد.
- بر دریا، مرغی بزرگجثه و سپید پر میکشد.
- گاهی بر آب مینشیند.
- گاهی برمیخیزد.
- هیچ جنبشی در زمین و آسمان نیست.
- بر آبها حرکت و جنبش است.
- من از جایی در جنگل پا بر ساحل میگذارم.
- پیش میروم.
- مرغ بال میکشد.
- از آب بدر میآید.
- بر فراز سر من پرواز میکند.
- جیغ میکشد.
- موجها بر ساحل فرمیریزند.
- صدای دریا و صدای پرنده در هم میآمیزد.
- بر ماسه زانو میزنم.
- اندک اندک در لابلای شن فرو میروم. تهنشین میشوم.
- شاید یک ساعت است که قرصها را خوردهام.
- بستهای قرص خوابآور که میدانم زندهام نخواهد گذاشت.
- روایت معمول را تکرار کردهام.
- میدانم.
- اما مگر من جز فردی معمولی بودهام.
مرحلۀ دوم طرح این پرسش پس از خواندن هر جمله است:
چرا نویسنده این جمله را در این جای داستان نوشته است؟
4 پاسخ
نفسم بند شد.
اول که متن الصاقی اصلی را خواندم، واژه ها برایم چیز های دیگری تداعی میکردند. فکر میکردم جملات به این دلیل کوتاه هستند، که نشانگر منطق مرد باشند و در ذهنش چنین بگذرد، که فقط کافیست پرسش را برطرف کند و کلی باشد. ولی بعد از خواندن شماره ها، ناگهان متوجه شدم که این تنها بیانگر عاطفه است. او گم شده و راهی نمیبیند. تمام دورش را مه گرفته. تنها به این امید دارد که با شفاف کردن گفتار، حقیقت پشت ذهنیت و افکارش هم برای خودش آشکار شود.
بعد که به خودم آمدم از خودم پرسیدم: چرا صدای مرغ دریایی؟ صدایی نیست که همیشه بشود شنیدش.
صدایی نیست که همیشه بشود شنیدش. نه. واقعا چنین صدایی نیست.
شوق بیست و پنج سالگی اش چطور؟ مگر آن نیز چنین نیست؟
مرا به گریه میاندازد.
چرا چخوف؟ چرا چیزی راجع به هنر نباشد؟ چرا راجع به تورینگ نباشد؟ چرا تاریخچه موسیقی نباشد؟
چطور ناخودآگاهش هنوز پس میزند و پیش میکشد؟ چطور؟
حرف هایش تکراریست؟ چرا بنویسد؟
یعنی چند بار این پرسش را از خودش کرده؟ وحشتناک است.
آنقدر از خودش راجع به باطن نوشتن پرسیده، که حال حتی ظاهرش را هم نمیتواند تشخیص بدهد. از خودش ناامید است که به جای واضح کردن مشکلات، بدتر از پیش، گنگ ترشان کرده. همهی زندگی را برای خودش گنگ تر کرده.
چرا اداره؟ چرا زن؟ چرا دو بچه؟ دو تا؟ چرا دو تا؟
او دیگر حتی درکی از آرزویش ندارد. حس میکند در وجودش ایرادی نهفته است. سعی میکند فرد دیگری باشد. رویای دیگری را میجوید. چیزی را که هر فردی روزی میخواهد، بدست میآورد. اداره. زن. دو تا بچه. آسودگی.
ولی این هیچ وقت چیزی نبود که او میخواست. آزار دهنده است.
سعی میکند فراموشش کند. چرا مشروب؟ چرا دوستان؟ هر لحظه میخواهد خودش را از یاد ببرد. به هر نحوی که شده.
چرا این صدای مرغ دریایی بی فایده از بین نمیرود؟ چرا؟
چرا در عین حال او عاشق این صوت شده است؟ چرا مرغ دریایی همیشه جیغ نمیکشد؟
اگر جیغ میکشید، بستنی کار می کرد؟ خواب اثر میکرد؟
خواب اثر میکرد؟
او افسوس میخورد. تلاش کرد که بنویسد. نشد. لحظهی پرشوق فرصت همیشه از دستش در میرود و تنها حسرت باقی میگذارد. او از ذرهذرهی وجودش متنفر است.
چرا جنگل؟ چرا ساحل؟ چرا دریا؟ چرا تهی از انسان و اشیا؟
او توانست جنگل پرپیچ و خمی را که هیچ انسان و شیءای رد نکرده بود را بگذراند. او جرئتش را داشت که به آرزوی های عادی پشت کند و به ساحل ساکت برسد. ساحلی که هیچ انسان و شیءای درونش باقی نمانده بود و دل به دریا زده بود. پس چرا اون جرئت این کار را نداشت؟ چرا جرئت نداشت همانطور که از آرزوی های عادی گذشته بود، از زندگی عادی هم بگذرد؟
چرا… چرا باید وقتی دریا هست، کسی در شن های ساحل غرق شود؟ چرا او؟
هیچ وقت نتوانست به دریا برود. باید با این حسرت میمرد و به گور میرفت. او لیاقت نداشت. او جرئت نداشت.
او هم معمولی بود. حتی با اینکه هرگز نمیخواست. حتی با اینکه تمام تلاشش را کرد. او معمولی بود. و تنها، در ساحلی تهی از انسان و شیء.
دردش برایم دردی عمیق و آشنا است.
و در حال حاضر، متوجه شدم که متنی کتابی نوشتهام. زیاد با من نمیخواند… فکر کنم ناخودآگاه پست”چرا عاشق نوشتن می شویم؟” شما فرمان مغزم را به دست گرفته.
امان از من! خسته نباشید آقای کلانتری. و حالا هم که نگاه میکنم زیادی طویل و طولانی اش کرده ام. رفع زحمت میکنم.
هر صبح صدای پرندهای را میشنوم که دور است، اما انگار کنار گوش من میخواند. سالهاست که صدای این پرنده را میشنوم، شاید از کودکی! و جالب است. همیشه میدانم که پرنده همین حوالی است، شاید روی شاخهای نازک روی درخت همسایه یا شاید روی سیم تیر چراغ برق کنار خیابان نشسته است و برای خودش میخواند. اما آوازش من را به خنکی دم صبح رودخانهای میبرد که در درهای کوچک میپیچد و تاب میخورد. به شاخۀ درخت گردویی میبرد که از همۀ درختان آن حوالی بزرگتر است و من میتوانم از آنجا شهر، خانۀمان و حتی خودم را ببینم که خواب پرنده را میبینم.
این روایت زیباتری است. آفرین