به گمان من همرسانیِ (اشتراکگذاری) عمومی محتوا، با اضافه کردن چاشنی نظر شخصی، دستکمی از تولید محتوا ندارد.
در همرسانیِ خلاقانۀ محتوا نکتۀ مهم، سلیقۀ ما و کیفیت نظری است که به محتوای برگزیده اضافه میکنیم.
باری، صبح داشتم پس از مدتها رمان شب هول را ورق زدم. که به زعم بسیاری یکی از شاهکارهای رمان فارسیست.
نثر درخشان این رمان و لذتی که از بارخوانی بعضی تکهها بردم، الهامبخش این شد که اولین قسمت برنامه نویسندگی را به اهمیت «زبان» اختصاص بدهم. در قسمتهای بعدی این برنامه مروری خواهم داشت بر آثاری که هر کدام درسنامهای برای آموختن نثر فارسی هستند.
بگذریم؛ این شما و این هم تکهای دلنشین از شب هول:
وقتیکه در اصفهان عصر آغاز میشود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچۀ بنبست ما فرومیافتد. و دخترک سیاهچشم بر آستانۀ در، فرشتهوار ظاهر میشود. وقتیکه مضطربم. دلم پر پر میزند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هرروز صبح زود از خانه بیرون میآیم تا راه مدرسه را با او طی کنم.روپوش ارمک مشکی میپوشد. مویش را میبافد. دو رشتۀ پیچدرپیچ تا کمرگاهش فرومیافتد. آنگاهکه شرمنده و شادمان مرا میبیند که در سرمای صبح منتظر بیرون آمدنش از خانهام میخندد. میخندد و من میلرزم. نخستین عشق دردناکترین عشقهاست. جوانترین عشق پرالتهابترین عشقهاست. اینک نطفۀ آدمیت ما بسته میشود. اینک لحظۀ بشری بودن، تعالی ما، آغاز میشود. و من که پرواز نمیدانم، مثل جوجۀ کبوتری بالهای سنگین خود را با همۀ تواناییام بر هم میکوبم. میخواهم پرواز کنم. هر کلمهای که او میگوید مقدس است. من حرفهایش را مینوشم. آکنده از غم میشوم. آغشتۀ اندوهم و نمیدانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظهای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهاردهسالهام. که هیچ امکانی فردا رویم نیست. که او، دستنیافتنی و ناملموس خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون میشود؟ همسایۀ ما دو دختر یازدهساله و چهاردهساله دارد و ناگهانی میمیرد. مادر شیرین و شهین تصمیم میگیرد که خانه را بفروشد و از محلۀ ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلکهای من جاودانه میپرند! چرا خیابان خم میشود، درد درخت و سیاهی روپوش او میآمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو میکشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همۀ کوچهها را میگردم. همۀ خیابانها را طی میکنم. به دنبال آن دخترک سیاهچشمی میگردم که وقتی صبح از خانه بیرون میآید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا میروند. لبهایش جمع میشوند. دستهایش، کوچک و سفید، کتابهایش را میفشارند. سرش بیاراده بر یقۀ سپید روپوشش خم میشود. لحظهای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سالها شادمانی. نگاهی از سر بیخیالی و هزار شب رؤیا. کلمهای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر میکند. بوی او، بوی شکوفۀ سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجهای مداوم است. من همۀ کوچهها را میگردم. همۀ خیابانها را طی میکنم. به دنبال آن دخترک سیاهچشمی میگردم که عصرها، آفتابغروب، درآستانۀ در خانه میایستد و به من، به همۀ آفرینش مینگرد. نگاهی را میجویم که خوابی گرمازاست. لبانی را میجویم که کودکی مرا بازمیگویند. وقتیکه عصر در اصفهان آغاز میشود، من تنها میمانم. سرگردان. و ترا میجویم. ترا در درختهای سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابانها، در آبهای نهرها و زایندهرود، در غبار میجویم. تو، ای دخترک سیاهچشم، نخستین جلوۀ اصفهان، با شهر میآمیزی و باستانی میشوی. بانوی ما میشوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما.
احتمالاً بعد از مطالعۀ این نوشته، مطلب زیر هم برای شما سودمند باشد:
خلاقیت | اگر واقعاً نمیدانید چهکار کنید
چند پیشنهاد دیگر:
دورههای حضوری و آنلاین نویسندگی و تولید محتوا
شاهین کلانتری در مدرسه نویسندگی | تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
9 پاسخ
و زبان به زعم من زبان بیان عشق است.
بیعشق زبان به چه کار آید؟
هزار عاشق در من سخن میگوید
به زبان همهی عاشقانت
و تو تنها یک نفری
یک معشوق
یک عاشق میشود باشی؟
زبان اگر نبود؟
درود بر شما کیمیای عزیز😍
ممنون بابت این جملههای زیبا🙏.
سلام شاهین عزیز
نثری زیبا و شاعرانه دارد که آدم را قلقلک می دهد. خداوند به شما و ایشان خیر بدهد که مرا به کوچه باغ کودکی هایم بردید و یادآوری ماجراهای شیرینی که حدود سی صفحه اش را نوشته ام تا جزئیاتش یادم نرود! کاش فرصتی و حوصله ای باشد تا این جوانه نهالی شود که زیر سایه ی کم رنگش آرام بگیرم. سپاس شاهین عزیز. سپاس!
سلام
اوقات بخیر و شادی
استاد عزیز سپاس فراوان
قطعه زیبا و دلنشینی بود و خوشحال شدم که ذهن نویسنده اون را در کوچه پس کوچه های شهر من خلق کرده بود
اتفاقا چند سال پیش در مورد زادگاهم یه شعری سرودم و چون با این رمان اشتراک مکانی داره اون را در اینجا میارم
من زاده این مرز و همین نصف جهانم
من زاده زیبنده ترین شهر جهانم
آن گنبد فیروزه ای پر ز گل و نقش
حیران شده چشمان ز همین تاج جهانبخش
میدان بزرگش که همان نقش جهان است
شهره است به آفاق همه وصف نگارش
رودش که چه زاینده و زیبا و روان بخش
جان داده به این شهرنکو جوش و خروشش
پلهای قشنگش که در این عهد عتیقند
فخر همه شهر و همه اهل زمینند
گر بر پل خواجو گذری چند نمودی
یادی کن از آواز خوش تاج و سراجی
آن قصر و عمارت که در آن هشت بهشت است
گویا که نشانی ز همان اصل بهشت است
آن شیخ بهایی که پر از علم و حکیم است
آوازه این شهر عجین با دل و دین است
گر باغ و بر جمله جهان را بنمایی
باغی تو به زیبایی چهارباغ نیابی
علم و هنر مردم این خطه زیبا
انگشت دهان کرده همه مردم دنیا
این است سپاهان و همه وصف جمالش
یا رب نگهش دار ز آفات جهانش
به به چه زیبا گفتی.