این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است. تمرین کلمهبرداری علاوه بر افزایش دایره لغات برای خلق ایدههای تازه نیز مفید است؛ کافی است دربارۀ بعضی از کلمات و عبارت پیشنهادی بیشتر بنویسید.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
یک کلمۀ جدی، به اندازۀ یک سخنرانی مفید است.
-نقل از فرهنگ ضربالمثلها
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 7:
- نبض بیتپش خاک
- گرداب نیستی
- ساکتترین خانههای تنهایی
- هم زخم است و هم مرهم
- خوگرفته به پراکندگی و پریشانگویی
- به گفتن آسانتر است تا در عمل
- نتیجۀ رقتانگیز چنین اوهامی…
- تنویر افکار
- ذهن حقیقتجو
- در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود…
- سرگردان در مهی غلیظ
- ترکهای ترمیمناپذیر
- بگومگوهای کشدار و نالازم
- سوالهای سنگین و مغزفرسا
- پختگی و عمق و چندلایگی
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
17 پاسخ
مغزم سوت میکشد و چشمهایم تار شده است. از دست خودم عصبانی هستم. در این گرداب نیستی با این سوالهای سنگین و مغزفرسا دستو پا میزنم.
وقتی برای اولین بار دست بهقلم شدم، فکر میکردم با این ذهن حقیقتجویی که دارم خیلی زود به پختگی و عمق و چندلایگی داستان نویسی دست مییابم و با تنویر افکار ترکهای ترمیمناپذیر ذهنم را میپوشانم تا چنان شود که خوانندگان در بهدست آوردن داستانهایم سر از پا نشناسند. آری، یک نویسنده داستانهای مهیج و جذاب در زمانه خود میشوم، اما اینها به گفتن آسانتر است تا در عمل. نتیجه رقتانگیز چنین اوهامی چیزی نیست جز بگومگوهای کشدار و نالازم
و ذهن خوگرفته به پراکندگی و پریشان گویی.
اکنون متحير و سرگردان در مهی غلیظ به دنبال ساکتترین خانههای تنهایی هستم تا کمی آرام گیرم، تا از تصور و خیال باطل به درآیم
و زیرو رو کنم آنچه گذشته را که این هم زخم است و هم مرهم.
داستان نویسی نه انطور که در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود و نه آنطور که در نبض بیتپش خاک بتوانی بیابیاش. مدوامت در یادگیری و تمرین و تمرین و تمرین مرا به سر منزل مقصود میرساند.
سلام و وفت بخیر. من کلمه نالارم رو شرچ کردم ولی معنی ازش تو واژه یاب یا در وب پیدا نکردم. میشه بفرمایید معنیش چی میشه یا این کلمه با اشتباه تایپی تغییر پیدا کرده و اصلش چیز دیگری بوده؟
بگومگوهای کشدار و نالارم
سلام
اون کلمه نالازم بود که متاسفانه نقطهش جا افتاده بود.
مهین خانم را در ساکتترین خانههای تنهایی رها کرده بودند.
وقتی مرا دید، دستهایم را در دستانش گرفت و شروع کرد به پرسیدنِ سوالهای سنگین و مغز فرسا.
او خو گرفته بود به پراکندگی و پریشانگویی؛ معلوم بود زندگی سختی را گذرانده است.
زندگی گذشتهی او در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده بود و ذهن حقیقتجوی من، به دنبال کشف رمز و رازی بود، که او را در گرداب نیستی و سرگردان در مهی غلیظ رها کرده بود.
بگو مگو های کشدار و نالارم در زندگی زناشوییاش، ترکهای ترمیم ناپذیر را در جانش ایجاد کرده بود.
هر چین و چروکی که بر چهره و دستانش حک شده بود،
عمق و پختگی و چند لایگی تجربیات او را به معرض نمایش میگذاشت.
او برای تنویر افکار من، خاطراتی را پس و پیش تعریف کرد که هم زخم است و هم مرهم.
گاه مابین حرفهایش به او میگفتم: کاش اینکار را کرده بودی؛ کاش……
حرفهایی که به گفتن آسانتراست تا عمل.
تمام حالات و رفتارش، نتیجهی رقتانگیز چنین اوهام و آلامی بود.
چندی پیش شنیدم؛
نبضش با نبض بیتپش خاک در آمیخته است.
به گفتن اسان تر است تادرعمل(تمرین شماره۷)
سوالات سنگین ومغزفرسا که شایدنشان پختگی وعمق چند لایگی ذهن حقیقت جوی من باشد،هم زخم هستند وهم مرحم؛زخم هستندزیراگاه ترکهای ترمیم ناپذیری را درروحم می گذارندکه گویی مرادر گرداب نیستی روانه می کنند.
وگاه مرحم هستند.انگاه که سرگردان درمهی غلیظ ،درساکت ترین خانه های تنهایی،درکنج قلب شرحه شرحه ات کز کرده ای وبگو مگوهای کشدارلعنتی تمامی ندارندوتوخوگرفته به پراکندگی وپریشان گویی مثل پرنده ای زخمی تمام سنگینی تنت راروی درب قفل شده قفس انداخته ای،همان سوالات سنگین ومغزفرسا چکش وار برمیله های قفس درونت فرود می ایند ورگه هایی ازمعنا که درلایه های ضخیم رمزورازپیچیده شده بود رانمایان می کنند وجان تازه ای به تو می بخشند.
زهراسرداحی
تمرین افزایش دایره لغت_7
به گفتن آسان تر است تا عمل، اعتراف به مردی که عاشقانه هایش هم زخم است و هم مرهم. نتیجه ی هر بار بگو میگوهای کشدار و نالارم زندگی مان شده سوال های سنگین و مغزفرسای ذهنم که فراری دادنشان کار من نیست. در نهایت نتیجه ی رقت انگیز چنین اوهامی می شود سکوت در برابر فریادهای شبانه روزش که محبت اش را با فریاد می رساند تا شاید در ذهن حقیقت جوی خود منی که سرگردان در مهی غلیظ گرفتار فانوسی خاموش از دروغ شده ام را نجات دهد. او مانند من تکلیف خودش را نمی داند. به علم خودش می تواند ترک های ترمیم ناپذیر ذهن و قلبم را التیام بخشد اما مگر می شود قلب مملوء از فریاد را که در لایه های ضخیم رمز و راز پیچیده شده است را نجات داد؟
گاهی غرق می شوم در گرداب نیستی گاهی خسته می شوم از خودی که فریاد مردن می کند.
که فکرش را می کرد زنی که زمانی لبخندش جزئی از چهره اش بود، تبدیل شود به خاموش ترین موجود کره ی خاکی که خود را در ساک ترین خانه های تنهایی قلبش حبس کرده است و اجازه ورود به کسی را نمی دهد.
ذهنی که خو گرفته به پراکندگی و پریشان گویی کارش تنویر افکار عمومی نیست. به راستی چرا سال ها گذشت اما تاکنون نتوانستم منظورم را کهدر پختگی و عمق و چندلایگی پنهان شان کردم به همه بفهمانم؟
شاید از من یک مشت حباب مانده اکنون می توانم با رهایی خودم از وهم، نبض بی تپش خاک را لمس کنم. من از خاک به خاک بر میگردم. جایی که نمی توان زیست باید تعداد را کم کرد.
زنده باد. زیبا نوشتید.
سلام و درود ممنون استاد سپاس
حرف هایش را..
بهتر بگویم نصیحت هایش را دوست داشتم چون هم زخم می زد وهم مرهم می شد،مادربزرگ را می گویم!
همیشه روی پله،کنار حوض می نشست وشروع می کرد به موعظهِ ماهی های قرمز وکفترهای چاهی…وگاهی بادیدن لبخند های حاکی تز رضایتِ من شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و پرسیدن سوال های سنگین ومغز فرسا ووقتی مرا می دید که در پاسخ به سوالاتش به تته پته می افتم ،میگفت:این بود غمپز های پدرت که هی میگفت ننه جون نمیدونی زری خانم چه دسته گلی برام زاییده…
مادربزرگ همیشه زری خانم رو مقصر تمامیِ بگو مگو های کشدارش با پدرم می دانست
گرچه گاهی از زخم زبان هایش دلم می گرفت اما دلیل این تفاوت افکار شکاف های ترمیم ناپذیر بین دونسل بود…
شاید در حرفهایش پختگی و عمق و چند لایگی ۹۰سال سن را نمیشد دید اما وقتی سخن نمیگفت اورا چون کبوتری سرگردان در مهی غلیظ می دیدم انگار ذهن حقیقت جوی او در لایه های ضخیمی از رمز وراز پیچیده شده بود
وبه راستی که درین گرداب نیستی روی این نبض بی تپش خاک ساکت ترین خانه های تنهایی خانه دل آدمهاست ….
او را از قبل هم می¬شناختم، ذهن حقیقت جوی من همواره دنبال آدم¬هایی می¬گردد که انگار از راز این عالم خبر دارند، ده جلد از کتاب¬هایش در قفسه¬ی کتاب¬خانه¬ام بود، همه¬ی آن¬ها را بی¬وقفه و لاجرعه سرکشیده بودم، قلمش زیبا و پر مغز بود، هر بار موقع خواندن نوشته¬هایش، از روانی و سلسیسی قلمش لذت می¬بردم، او توانایی شگرفی در توضیح عمیق¬ترین مسائل فلسفی با زبانی ساده و بی¬آلایش داشت، علاوه بر این تعریفش را از شاگردانش شنیده بودم، آن روز برای اولین بار در کلاس درسش حاضر شدم، می¬خواستم او را از نزدیک ببینم و حرف¬هایش را به جای خواندن به جان بشنوم. وارد کلاس شد، آشفته و پریشان بود، گوییا که در گرداب نیستی فرو رفته باشد، به صورت حاضرین در کلاس نگاه نمی¬کرد، حرکاتش طوری بود که گویی سرگردان در مهی غلیظ راه می¬رود، عاقبت صندلی خود را پیدا کرد و روی آن نشست، شنیده بودم که کلاس را همیشه با سوال¬های سنگین و مغزفرسا شروع می¬کند. در کتابش خوانده بودم “پرسش مهم است. هستی آدمی با سوال عجین شده است و آدمی چیزی نیست جز سوال. مسئله¬مندی و پیگیری سوال همان نبض بی¬تپش خاک وجود آدمی است. که او را به تکاپو برای ادامه¬ی زیستن وا می¬دارد. اگر روزی آدمی سوال نداشته باشد، مرده است.” همیشه به این جملات کتابش فکر می¬کردم و آدم¬ها را بر اساس سوال¬هاو مسئله¬هایشان در زندگی دسته¬بندی می¬کردم. به این نتیجه رسیده بودم که آن همه هیاهو برای هیچ میان آدم-های اطرافم که من هم از آن¬ها مستثناء نیستم، همگی از پرسش¬های محوری زندگیشان نشات می¬گیرد، سوال¬هایی از این قبیل که، عشق چیست؟ مهربانی چیست؟ موفقیت چیست؟ سعادت چیست؟ در عوض آن¬ها به جای تامل و جست و جو برای پاسخ¬های سوال¬هایشان که در لایه¬های ضخیم رمز و راز پیچیده شده و کاویدن آن نیاز به ذهنی چالاک و خستگی ناپذیر دارد، در عرصه¬ی عمل به دنبال جواب می¬گردند، عده¬ای با روابط متعدد، شکست¬های عشقی پی¬درپی و داشتن ترک¬های ترمیم ناپذیر در اعماق دل و روحشان، هنوز به پاسخ عشق چیست نرسیده بودند، بعضی¬ها هم با وجود مدارک مختلف از کلاس¬های متفاوت هنوز از خود ناراضی بودند و نمی¬دانستند موفقیت چیست. من هنوز سر کلاس نشسته بودم ولی همه¬ی این¬ها در ذهنم می¬پیچید، کلاس شبیه به ساکت¬ترین خانه¬های تنهایی شده بود، استاد فلسفه سکوت کرده¬بود و به دنبال سوالی مهم برای آغاز بحث می¬گشت، بچه¬ها هم همه شاید در ظاهر ساکت بودند و شاید مانند من به پراکندگی و پریشان گویی در ذهنشان خو گرفته بودند و درگیر بگو مگوهای کشدار و ناآرام خویش شده بودند. گوش¬به راه سوال استاد بودم که از سرجایش برخاست، همینطور که به کاشی¬های روی زمین کلاس نگاه می¬کرد قدم می¬زد، آرام آرام به سمت نزدیک شد، راست بالای سرم ایستاد، به چشم¬هایم نگاه کرد و بعد از چند لحظه سکوت عمیق با صدایی قاطع و مهربانانه پرسید “توکیستی؟”
به روز مُردنم میاندیشم، به روزی که تو را بیشتر از قبل نخواهم داشت، به روزی که به ساکترین خانههای تنهایی کوچ کردهام و نبض بی تبش خاک را در دستانم میفشارم، بدان آنروز هم بی درد نخواهم بود و درد نبودت را با خود به ارمغان خواهم برد و به گرداب نیستی که بر جسم بیجانم چنبره زده است خواهم گفت به دنبال چه هستی؟ بی او فرسودهام، بی او سالهاست که مردهام.
-ذهن حقیقتجویش به تب و تاب افتاده بود آرامَش نمی گذاشت.
این وجود من تا کی اینقدر پراکنده و ناآشنا؟ در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده و سرگردان در مهی غلیظ باشد؟ پس من چه فرقی دارم با خاکی که بی نبض می تپد و در گرداب نیستی هر بادی به گردشش می اندازد؟
یا آن خاکی که نبض بی تپشش را بذری به تپیدن گرفت و جوانه زد و شکوفه داد. و من خاک وجودم را سال هاست عقیم و بی حاصل رها کرده ام و به اندازه ی بذری کوچک تلاشی نکرده ام.
مگر از آن بذر و خاک کمترم؟
تا کی؟ تا کی ادامه دادن به بگومگوهای کشدار و نالارم؟ تا کی خوگرفته به پراکندگی و پریشانگویی؟ این زبان است یا وسیله ی متراژ شخصیت دیگران؟ این زبان من است؟ آمده است برای آشفته گویی و به هم اندازی؟
تا کی اسیر ترس و وهم های دویست سر و هزار شاخ؟ نتیجۀ رقتانگیز چنین اوهامی گاهی ترکهای ترمیمناپذیری بر پیکره ی روح هست که به همان حال در ساکت ترین خانه های تنهایی رهایت می کند. مگر نشنیدی داستان آن پیرمردی که هیچ جای وهم و خیالش با هیچ جای واقعیت نمی خواند.
-خطاب به خودش میگفت:
این زبان من تا کی می خواهد شعار دهد مثل همین حالا و به گفتن صرف اکتفا کند که آسانتر است در عمل. زمزمه های نرم بس است دیگر. به پا خیز و از سطح بگذر و در پختگی و عمق و چندلایگی وجودت غور کن که می تواند هم زخم باشد و هم مرهم. زخمی بر پیکر تنهاییت. و مرهمی بر ترک ها و نقصان ها و خلاء های باز وجودت.
و در این غور کردن ها سوالهای سنگین و مغزفرسایی گریبانت را می گیرد که اگر درست هدایتشان کنی و کنجکاویت و ذهن حقیقت جویت را درست جواب گویی، چیزی جز تنویر افکار حاصلت نمیشود که با نورش می توانی آن رمز و رازهای وجودت را گره گشایی کنی و کل راه را ببینی و از تنهاییت و رنج هایت محزون نشوی. و به آن مجادله های کشدار بخندی و دیگر جایی در وجود عمیق تو نداشته باشند. و در سرزمین مبهم و آشفته ی وجودت تلو تلو نخوری.
-هر چند این گفتگوهای درونش به گفتن آسانتر بود تا در عمل، اما تا از سطح گفتار به عمق تجربه و عمل راه نیابد همه آن گفته ها و نتایج ارمغانی برایش نخواهند داشت.
((نسیم جان ))
دوتا صندلی آورد، روبروی هم نشستیم نسیم
جان گفت :گوشت را به من بده ،انقدر وول نخور، خواهش می کنم بین حرف هایم حرف نزن .
گلویم را راست و ریست کردم ،گفتم :قول میدهم سراپا گوشم .
نسیم جان اینطور شروع کرد: میدانی میخواهم افکار پراکنده ام را جمع و جور کنم ،دیدی که این روزها با خودم زیاد حرف میزنم ،گاهی فکر می کنم یکی رو به رویم نشسته و حرف هایم را می شنود، دورووبرم را که برانداز می کنم کسی نیست گفت: می دانی، ذهنی که دنبال حقیقت میگردد چطور شخصیتی دارد؟
خواستم چیزی بگویم که انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت و گفت :وقتی حرف هایم تمام شد، فعلا نه
گفت: به نظر من حقیقت رسیدن آدمی به آدمیت است، این روزها در حال کاوش لایههای مغزم هستم ،زندگی رمز و راز پیچیده زیاد دارد، که از آن غافل بودم .
اینکه نشود کاری کرد، نه، هر کاری و هر رازی، راهحل و رمزی دارد .
افسوس به حال خودم ،افسوس میخورم، که در مه غلیظ جوانی غوطه ور بودم و در آن شور و هیجان موفق به باز کردن رمزی از راز زندگی نشدم، البته این که همه چیز را تباه کرده باشم، نه، درس خواندم، سر کار رفتم ،ازدواج کردم، بچه دار شدم، اینها را که خودت خوب می دانی، منظورم از این حرفها، درونم است، همانطور که بزرگ شدم ،دست به رشد درونم نزدم ، خواب بودم خواب عمیق روزمرگی ،کار ازدواج بچه لازمه ی آدمی است می دانی، من ماهیت وجودی خودم را در این بین گم کردم سینه اش را باز کرد، گفت :ببین ترک ها را ببین.
نگاه کردم خط های عمیق راحت پیدا شدند و خط های ریز و درشت هم تعدادشان کم نبود .
گفت: باید این خط ها را نادیده می گرفتم و قلبم را درگیر ماهیت انسانیم میکردم، گفت :می دانی، برای همین بعضی از آدمهای اضافه ی زندگی ام را کنار گذاشته ام ،تا در گرداب نیستی ،بیشتر از این دست و پا نزنم ،سوال های سنگینی از خودم دارم ،مثلا :چرا فلان کار را در زندگی انجام دادم ،راه برگشتی نیست ،برای کاوش خودم این کار را میکنم ،تلاشم را سه چندان و چند چندان کرده ام که مغز م را قلبم را با دست خودم بیشتر از این به سمت فرسایش نکشانم ،می دانی، که مرز ۴۰ سال را سپری می کنم اسمش را مرز پختگی گذاشته اند ، این مرز،بی دلیل مشخص نشده است ظهورش را در درونم حس می کنم ۴۰، سال از من عمرش را سپری کرده است میخواهم به لایههای زیرین وجودم بروم تا راه ثابتی رادر پیش بگیرم، تنویر افکار و درونیات هم زخم است و هم مرهم، خانه درونم ،گاه چنان تنها است که چشمهای زل زده ام تکان نمیخورد و گاهی چنان آشوب می شود که فریاد سر می زند و از گلویم بیرون نمیآید، تو که خودت میدانی ، میبینی وارد بگومگوهای کشداری با خودم شده ام، میخواهم نظمی به این تناقضهای روانم بدهم، خسته می شوم، رها می شوم ،خسته می شوم ،رها می شوم ،قهوه میخورم، موسیقی گوش می دهم، قلم و دفتر را برمیدارم نوشتن نوشتن نوشتن، نوشتن ، دوای درد من است .
حرفهایش که به اینجا رسید ، سینه اش را از نفس بلندی خالی کرد و گفت: حالا بگو
از روی صندلی بلند شدم ،خودم را در نسیم جان جا دادم و گفتم هر روز، خودت را از منظر خودت ببین ،
نسیم جان دست به کاوش زده بود کاوش من و خودش، که هردو ،نسیم جان بودیم.
نسیم خنجری ((هاویر ))
زنده باد. بسیار زیبا نوشتید نسیم گرامی
از حسن توجه شما بسیار سپاسگزارم استاد گرامی
تمرین شماره ۷
افزایش دایره لغات
سرم دارد منفجر میشود نشستن با این دوست فرهیخته همیشه بعدش ژلوفن خوردن داره انگار مرض دارم نمیتونم بهش نه بگم. تا سلام واحوال پرسی من تماممیشه میره سر سوالهای سنگین ومغز فرسا تا شروع کرد به حرف زدن گفتم این جیزها به گفتنآسانتراست تادرعمل
گفت ذهن حقیقت جو پیدا کردی از شعری که تازه گفته بود برایمخواند با کلی احساس گفت نبض بی تپش زمین گفتممیخوای بگی زمینمرده گفتافرینکهانقدر با ذوقی این نشان از پختگی و عمق وچند لایگی اقکار توداره خنده امگرفته بود دلممیخواستکله اش رابکنم و جای آن یه کله میمون بذارم بلکه بپر ه بالا وپایین وشادباشه منم شادبشم. از فکر خودم خندم گرفت گفت این کلمات به راحتی به دست نمیان باید کلی در گرداب نیستی بری تا به تنویر افکار برسی. شکر خوردم و گفتمتنویر افکار چیه دیگه گفت تا سر گردان در مهی غلیظ نشوی به معنا پی نمی بری هیچی از حرفش نفهمیدم اما به خودم گفتم لال شو وگرنهژلوفنلازممیشی گفت من برای رسیدن به وضوح وروشنی کلی تِرَک های ترمیمناپذیر خورده ام یکهو از خنده منفجر شدم وگفتمتوباعث ترک خوردن من هم شدی و همین باعث شد که بگو مگوهای کشدار ونا ارام بینمون پیش بیاد گفت من رو بگو که نمی خواهمتودر گرداب نیستی فرو بری و از دریافتهای جدیدمبا تو صحبت میکنم گفتم تورو خدا من را ول کن تو خوگرفته به پراکندگی و پریشانگویی شدی از بس که در ساکت ترین خانه های تنهایی به سربردی حالا منت سرمنمی گذاری. گفت دوستی با تو هم زخماست وهممرهم گفتم انقدر که حرفهات در لایه های ضخیم رمزوراز پیچیده شده بود نفهمیدمچی میگی. گفت تو بگو چرا وسط حرف منزدی زیر خنده گفتم یه خیالی از سرمگذشت . گفت چه خیالی گفتمنمیشه بگم گفت حتما تهش در دلت داشتی من رو مسخره میکردی جوابش را ندادم گفت پس خنده ات نتیجه رقت انگیز چنیناوهامی است که درسرت میگذره گفتممنخیالم را نگفته چطور میگی چنیناوهامی وااای تو سرگردان در مهی غلیظ هستی . بعداز گفتناینجمله متوجه شدمجقدر شبیه اونشدم . گفتم تورو خدا دست بردار بذار دوتا حرف مسخره دوتا جوک بگیمبدش اومد کتش روپوشید وبی خدا حافظی رفت