آیا تاکنون به گفتگو با کلمات اندیشیدهاید؟
بله؛ میدانم که همیشه با استفاده از کلمات گفتوگو میکنیم. این که بدیهی است. اما منظور من حرف زدن با خود کلمات است.
یعنی اینکه یک یا چند کلمه را بنشانی جلوی خودت و با آنها حرف بزنی.
مثلاً تصور کنید که من میخواهم با کلمۀ «دیوار» -و نه یک دیوار واقعی- حرف بزنم:
34 پاسخ
وای چقدر این ایده رو دوست داشتم.
به منوی نویسندگی من اضافه شد.
الان میخوام واژهی “آرامش” رو جلوم بذارم و باهاش گفتگو کنم:
+سلام آرامش جان
-سلام به روی ماهت
+هیچ میدونی دلنشینترین و دوست داشتنی ترین واژه برای من هستی؟
-راستش آره میدونستم
+واقعا؟؟ از کجا؟
-از اونجایی که تلاش و سماجتت رو برای دعوت من به خونه و زندگیت میبینم. آدم باید خیلی یه چیزیو دوست داشته باشه که تا این اندازه برای دعوت اون به خونهش تقلا کنه
+آره درسته. درواقع تو یکی از مهمترین ارزشهای من در زندگیم هستی
-ولی میخوام یه نصیحت بهت بکنم. شنونده هستی؟
+آره آره، میشنوم بگو
-نه.. با گوش سرت فایده نداره، باید با گوش جانت بشنوی
+باشه چشم، بگو میشنوم آرامش عزیزم
-لازم نیست انقدر به دنبال من بدوی، کافیه شرایط رو فراهم کنی، اونوقت من خودم با پای خودم به خونت میام
+جمله سنگین بود، باید روش فکر کنم
-تا آخر عمرت فرصت فکر کردن داری
+راستی آرامش عزیزم یه سوال
-جانم در خدمتم
+تو چه رنگی هستی؟
-تو دوست داری من چه رنگی باشم؟
+آبی، به رنگ آسمون آرام و پهناور
-من برای هرکس همون رنگی هستم که دوست داره
– چرا بهت میگن شاهین؟
+ یاد بگیر بگی شما.
– چرا شما رو شاهین صدا می کنن؟
+ وقتی به کسی می گی شما برای من عشقین پس طرف تو قلبت جا داره .اون وقت ما هم برای خودمون شاهی هستیم .
– پس شاهین؟
+ از اجدادم شنفتم شاهان ما رو با خودشون به شکار می بردن و درباریان در کنار چاپلوسی شاهی که هیچ کاری نکرده دو کلمه تعریف و تمجید از ما اصل کاری زبون بسته پیش شاه میگفتن و ماهم خودمون رو لایقش می دونیم.
– که این طور. نظرتون راجع به مدل جدید سایپا چیه؟
+ خدا کنه بدنامم نکن.
-اسم شما رو روی پسر ها هم می گذارند.
+ بله من تنها پرنده ای هستم که اسمشو روی پسر ها می ذارن بگو ببینم کی اسم بچشو می ذاره کفتر یا عقوب؟ ها؟
_ صحبت پایانی؟
+ چو شاهین بازماند از پریدن ز گنجشکش لگد باید چشیدن
سلام استاد از گفتگوی شما با دیوار لذت بردم .چقدر شما با کلمات دوستید .مثل رفقای قدیمی و صمیمی کلمات همیشه کنارتان هستند تا با آنها جملاتی بنگارید که بردل نشیند
سپاس از مهر و توجه شما ثریا جان.
ـ دستمال کاغذی، دلت نمیخواست دستمال سفره باشی؟
+ ما اگر دستمال ابریشمی هم باشیم، باید گند بقیه را جمع کنیم. نمیدانم چرا از دار دنیا، یک “دست” هم “مال” من نشد؟
ـ با دستمالی شدن چه طور کنار آمدی؟
+ چه طور شد که این سوال را پرسیدی؟
ـ چون هنوز با آن کنار نیامدم.
سلام کلمه مَهجوری!
+ سلام درست تلفظم کردی!؟
خب، تو از کلمات محبوب من هستی.
+ جالبه! معمولاً من کلمهٔ دوستداشتنی نیستم، تو مطمئنی معنی من را به خوبی میدانی؟
بله، من هم تو را میشناسم و هم ایل و تبارت را.
+ ایل و تبارم؟
بله منظورم همخانوادههایت است فراق، دوری، جدایی، بازم بگم؟ حتی آن فامیل متضادتان هم از کلمات محبوبم است.
+ فامیل متضادمان؟
کلمهٔ «وصال» را میگویم دیگر.
+ آهان، از اقوام دورمان است، راستش فامیل ناتنی محسوب میشود، ای بابا، تو جد و آباد ما را درآوردهای، امان از این واژهیاب.
زیاد سخت نگیر، دیگه الان با یک جستجوی ساده این حداقل اطلاعاتی که از یک کلمه میشود پیدا کرد.
+ آی گفتی، حالا که من و جد و آبادم را میشناسی هنوز برایم عجیب است از من خوشت میآید، معمولاً آدمها از جدایی و فراق و این حرفها خوششان نمیآید، آنها فامیل متضادمان را بیشتر دوست دارند، وصال، رسیدن!
آره درسته، اما خب، به نظرم شاید اگر فراق و جدایی نباشد، آدمها قدر وصال را نمیدانند، تازه جدایی و فراق هم خودشان یک جوارایی قشنگ هستند.
+ شاید حق با تو باشد، راستی چرا معمولاً آدمها از من استفاده نمیکنند، و بیشتر کلمهٔ فراق را بکار میبرند.
شاید خب کلمهٔ فراق اولین کلمهای است که به ذهنشان میرسد، اما من تو را بیشتر دوست دارم به نظرم در تلفظ تو آهنگی نهفته است که بیشتر میتوان غم دوری را حس کرد، و در این دوری و ناامیدی، انتظاری است که تو کلمهٔ فراق و دوری نیست، انگار تو بیشتر معنی «دورمانده» را میدهی، آره درسته، تو معنی «دورمانده» و «جدامانده» را میدهی.
+ یعنی به نظرت من دردناکتر از ایل و تبارم هستم؟
دردناکتر نه! اما من با تو احساس واقعیتری را تجربه میکنم.
+ …
سلام ای عشق ولی تو را باید سلام داد نه یک بار هزار بار درود و صد بدرود . یکی پیدانشد که بتواند بگوید معنی تو چیه ؟ به هر کس که میگیی هزار ویک کلمه میگه جز اونیکه باید بگه . تو امروز دست آویز همه شده ای هر ننه قمری هر کاری میکنه میگه من عشق دارم مگه شوخیه . اینهمه شاعر وماعر حراف و مراف آمدن و رفتن نتوانستن حق مطلب را ادا کنند ولی من میگم بیا یک کاری کنیم یک معنای درستی را برایت تعریف کنیم خدا وکیلی . هر کس این بار خواست تورا به بازی بگیرد خودت را گم وگور کن . طوری که فقط اون کسی که باید پیدا کند.
سلام وقتتون بخیر واقعا عاشق این ایده تون شدم و خیلی جالبه به نظرم هم دایره لغات وسعت پیدا میکنه هم اینکه یک نوع بازی با ذهن عالی هر صحفه از وبتون پر از ایده و تمرین ممنون که در کنارم هستید و از آشنایی با شما واقعا خوشحال هستم.
زنده باد سوما جان
خوشحالم که اینجا هستی.
با قدرت ادامه بده.
گفت وگو با کلمه فرشته .
-ف رش ته ؟
+ نه فرشته
-می دانم سعی کردم با هجی کردن به فهمم از این اسم کمکی کرده باشم
+حالا مگر نمودم را می فهمی ؟
-نه
+شاید بهتر است سراغ کلمه ی دیگری بروی
-تو با رشته ، رشت ، فشار ، فرش ، فامیلی ؟
+نه فقط شباهت ظاهری داریم
-خداحافظ فرشته
+خداحافظ دیوانه
-اوه همینه دیوانه بهترین کلمه برای گفتو و گو ممنونم
زنده باد مینا جان
قشنگ بود.
لذت بردم.
خودکار جادویی میخواستم یک کتاب فوق العاده بنویسم پس باید دفتر و خودکار مخصوص میخردیم رفتم فروشگاه و داشتم خودکار انتخاب میکردم یهو یه خودکار افتادروی زمین دیدم همون خودکاری که در ذهنم بود خم شدم و برش داشتم تنه اش پر از ستاره بود و طلایی و بعد به خانه برگشتم گذاشتم روی میز شب شد رفتم به رختخواب قبل از خواب میرفتم سر میز میدیدم خودکار جابه جا شده پیش خودم گفتم حتما مامان یا کسی ازش استفاده کرده خوابیدم و نصفه شب گرمایی رو احساس کردم و نوری ابی که داشت چشمام و کور میکرد حس کردم یه چیزی به دستم نوک میزنه وقتی چشمهامو باز کردم. چشمهام از حدقه زد بیرون تو دیگه هستی دیدم همون خودکاری که چند ساعت پیش خریدم گفتم تو گفت ارع بلند شو بلند شو گفتم برای چی باید بنویسی، بنویسم ارع مگه نمیخواستی یه داستان بنویسی گفتم خب چرا، خب الان وقتشه گفتم، ساعت چنده گفت سه گفتم بزار بخوابم خوابم میاد بد مینویسم دوباره با نوکش زد به دستم بیدار شو واسه خواب همیشه وقت هست الان وقت به دنیا اومدن بچه هاست، بچه ها؟ بله بله منظورم کلماتت الان وقت زایمان منه خندیدم وای عجب گیری کردما پس تو مامان کلماتی بله من هستم تو هم همینطوری بدنیا نیومدی که تو شکم مامانت بودی کلماتم تو رحم من رشد میکنند و همیشه در حال زاییدن نیستم هر وقت خالق خلاقیت بگه بچه هام به دنیا میان حالا بلند میشی یا مثل بقیه میخوابی؟ بعد غرغر کنان بلند شدم و خواب الو خواب الو رفتم پشت میز و خودکار و بدست گرفتم و بعد گفت حالا سه بار این جمله رو تکرار کن خودم و میسپارم به خدای خالق و خلاقم و بعد از سه مرتبه نور ابی تمام وجودمو گرفت. و ناپدید شدم و در شهر ی پر از خودکار و یک مشت کاغذ و کلمات و تصاویر و شکلک ظاهر شدم گفتم کجا اوردی منو. گفت اینجا دنیای خلاقیت همونجایی که همه آرزوشو دارن سوت میزد و راه میرفت با فک و فامیل هاش سلام میکرد و اونها میپرسیدن برگشتی؟ گفت بله به لطف دوستم برگشتم اوووو چقدرم زیباست میخواد چی خلق کنه یک داستان موفق باشید و به راه افتادیم انگار در شهر بازی بودیم. گفت ممنوع و ورود شده بودم گفتم چرا؟ چون گیر نویسنده های خنگ میفتادم الکی نقش هنرمند و بازی میکردن هر وقت بیدارشون میکردم خواب رو ترجیح میدادن و این بار لطف بزرگی به خودت و خودم کردی. با یک تصمیم کوچیک باعث شدی معجزه خلاقیت رو به نام خودت کنی خب ما اینجا هستیم تا موضوع و صحنه ها ی داستان رو مشخص کنیم اینجا کجاست گفت در ذهن تو هستیم با یک مشت تصاویر و کلماتی که معمولی هستند باید یه سر و سامانی به اینجا بدیم باید روی تخیلت کار کنیم. گفتم پس اینطور. تو پشتکار خوبی داری بخاطر همین گزینه انتخابی خوبی برای من هستی حالا بیا اینجا رو پاکسازی کنیم اول از اتاق کلمات شروع کنیم و دسته بندی کنیم که در طول روز به چه چیزهایی فک میکنی یا نمیکنی چه چیزهایی هرز هستند باید جایگزین و حذف شن و برای خلق داستان به دسته بندی کلمات مزخرف هم نیاز داریم و بعد تصاویر تصاویر تکراری باید حذف بشن تا برای تصاویر جدید و خلاق فضا باز شه و بعد اتاق احساسات باید دسته بندی شن و احساسات زائد حذف بشن تا فضا باز شه خب بریم اتاق کلمات. وارد اتاقکی شدیم صداها وای افکارهای مختلف بی سرو ته میلیونها فکر در یک ثانیه خب میبینی بیشتر به مزخرفات زندگیت فکر میکنی کمتر به خواسته هات و بعد شروع کرد تو در ودیوار نوشتن لطفا مرا ببخش بابت افکارم و سپاسگزارم از اینکه با کلام نیکو شفا هم میدهی گفتم هی چیکار میکنی گفت دارم پاکسازی میکنم نگو به این چرت و پرتهای ذهنیت عادت کردی. گفتم نمیفهمم چی میگی گفت بعدا میفهمی و بعد وارد اتاق تصاویر شدیم تصادف های مرگبار جنازه ها خانواده ام خاک سپاری خودم گفتم اینها چیه اینها که اتفاق نیفتادن گفت متاسفانه با لذت خلق شون کردی جانم . من؟ بله اون وقتهایی که بیکاری ذهنت اینارو مینویسه و تو هم لذت میبری ناراحت نشو همه ادمها اینطوری هستن بدون اگاهی این تصاویر و خلق میکنن و دوباره شروع کرد نوشتن بابت تصوارت زائدم مرا ببخش و از اینکه با نور خود مرا شفا میدهی سپاسگزارم. و بعد وارد احساسات شدیم گفتم صدای گریه میاد گفت به به سلطان غم به تو میگن بیشتر در زندگیت غمگین بودی زیاد شکست خوردی و قلبت شکسته و به احساسات بی توجه بودی کوهی از غم تو سینه ات دختر با این همه غم چه طوری میتونی خلاق باشی و خلق کنی و بعد روی دیوار نوشت مرا ببخش اگر در زندگی شاد نبودم و موهبت زندگی را حس نکردم و از اینکه شادی را بهم هدیه میدهی سپاسگزارم. و بعد همه جا پر از نور شد. و چشم هامو باز کردم دیدم خودکار بی جون افتاد روی میز. عجب صداش کردم هی خودکار جادویی بیدار شو بیدار شو چند دقیقه ای گذشت و نوری رو در قلب و ذهنم احساس کردم و شروع به نوشتن داستانی الهام بخش کردم و فهمیدم برای اینکه خلاق باشم و خالق باید ذهنمو از فکرها و تصاویر و احساسات هرز پاک کنم. تا بتوانم با قلب و قلم پاکم باعث خلق کتابهایمم شوم.
خیلی زیبا نوشتید.
عالی بود نوشتتون موفق باشید خیلی قشنگ با زبان ساده هم چیز رو به تصویر کشیدی افرین واقعا بهتون تبریک میگم این حس رو بهم داد که خودکارم دست معجزه گر خداست یا اینکه از این به بعد با احترام بیشتری بهش توجه میکنم و همچنین بار دیگر درستی مسیرم برام مشخص شد مرسی از حس خوب نوشتتون پاینده باشید و دل شاد.
درود شاهین عزیز یک سوال داشتم
کارم تولید محتوای توسعه فردی و انگیزشی هست یک مشکل بزرگی دارم اینه موقعه نوشتن یک محتوا یکدفعه به خودم میام میبینم یک هفته است روی یک موضوع دارم کار میکنم اصلا کتاب وقت نکردم بخونم برای نوشتن یک محتوا چقدر باید زمان گذاشت چون شما هر روز محتوای جدید تولید میکنید میخواستم بدونم برنامه شما به چه صورت ممنون میشم راهنمایی کنید
سلام عزیز
در این رابطه نمیشه به یک عدد قطعی اشاره کرد.
زمانی که صرف کار میشه، برای هر کسی متفاوته.
نوع کار، میزان مهارت ما و هزار تا چیز دیگه در این موضوع دخیله.
در حال حاضر چه نوعی محتوایی رو در چه بازۀ زمانی تولید میکنید؟
درود شاهین عزیز
محتوای روانشناسی و انگیزشی
مثلا برای محتوای 10 دقیقه ای یک هفته وقت میزارم
نیل عزیز
شاید شما حواسپرتی زیاد دارید.
یه نگاه به این مطلب بندازید:
ساعت خلق، ساعت نشر
اگه من جای دیوار بودم حتما ناراحت میشدم یکی بهم بگه دیفال😂
البته تبصره: جز بابابزرگم که تو همه عمرش من رو سیفیده صدا زد و ناراحت نشدم 🙂
آخی نازی.
مامان بزرگ من هم به فریبا میگفت فریوا. همسایه رو هم مثل خیلیا میگفت همساده.
وااای چه قشنگ بود
مرسی فاطمیا جان
دل هر کلمه را بشکافی آفتابیش در میان بینی
افرین. قشنگ بود.
+ ام… مداد، صدای من رو میشنوی؟
– انتظار نداشته باش وقتی اون انگشت های عرقو رو این قدر فشار میدی جوابی از من در بیاد.
+ اوه. ببخشید. حالا خوب شد؟
– شل کنی نمی میری خواهرم.
+ خب اگه شل تر کنم که میفتی از دستم! اون وقت با چی بنویسم؟
– خداوندگارا! هنوز ظهور کیبورد را به این احمق نفهمانده ای یا من از آیندگانم؟
+ راست می گی ها. شرمنده.
*پنج دقیقه بعد*
+ خب مداد، گفتگومون رو از اول شروع می کنیم.
– زود باش زود باش، خیلی هیجان زده ام! اصن دارم می میرم از شگفت زدگی!
+ مسخره نکن.
– می خوای ته ام رو هم بجو! اگه این کارو بکنی دیگه نور علی نوره!
+ من که ته ات رو هیچ وقت نمی جوم!
– آره آره تو راست می گی.
+ فوق فوقش دهنم می کنمت.
– ببین، نمی تونی من یکی رو بکنی دهنت. شاید خودکار رو بتونی، ولی من رو نه.
× آهای! کی گفته اون می تونه منو بکنه دهنش؟
– من گفتم! حالا ساکت شو! نبینم دیگه گوش واستی.
× کر که نیستم. اگه نمی خواین گوش بدم برین یه جا دیگه!
– خودکار آبی! کاری نکن رگ دو اِچ ام به جوش بیاد! بهت گفتم برو تو!
+ خیلی بهشون زور می گی ها.
– رییسشونم، هرچی هم بخوام بهشون می گم.
+ کی گفته که تو رییس شونی؟ می دونی چند وقته که من ازت استفاده نکردم؟
– خب که چی؟ در هر حال اونا تو جای منن. کسی نمی گه جا خودکاری. میگن جا”مدادی”. باقی چیز ها هم به اسم منه. جا مدادی، مداد رنگی، مداد پاک کن، مداد تراش، همه چیز. حتی اسم صبح رو هم از رو من برداشتن.
+ جانم؟!
– بامِداد دیگه.
+ حس نمی کنی که اون بامداده؟ اشتباه گرفتی.
– ا واقعا؟ حالا کاری نکن که صورتتو با نوار کاست اشتباه بگیرم.
+ منظورت چیه؟
– عمرت قد نمیده. می خوای بکنم بفهمی منظورمو؟
+ نه ممنون.
– تعارف نکن ها.
+ ای بابا اصن گفتگو نخواستیم!
– علاف که نیستم بچه!
+ آخ! دستم!
– حقته!
+ …
چه خوب مریم جان. زنده باد.
_ای منافع تو چی هستی؟
منافع:کسی هستم که تا انسان من را به دهان میگذارد همچون قند در دلش آب میشوم.
_خودشیفتگی تا چه حد.مانند آدم بگو کی هستی؟
منافع:مرا با آدمیان قیاسی نیست.این کار باعث کسر شان من است.آن هم کسانی که چاکرانه در پی مناند.به زبان ساده می گویم:آنچه نفس ناطقه بران مخصوص است از منافع.
_زیادی دور برداشتی.میدانی از بس ساده بود نفهمیدم چه گفتی،لطفا در حد دیپلم حرف بزن.
منافع:این شیوه سخن گفتن گواهی قدمت من است.
_جل ال الخالق!خوب شد که به زبان پارسی باستان حرف نمیزنی.
منافع:چون میدانم عرضهی مغزیات کشش درک آنرا ندارد.
_دست شما درد نکنه.
منافع:اول که من دست ندارم و وجودم از واژگان است،هرچند به لطف شماها قدرتم فرای آن رسیده. یکی از آرزو هایم این است که بدانم وجود شما از چیست؟!
_از تو.یعنی اگر مارا فشار دهند تو از وجودمان میپاچی بیرون.اصلا میدانی کل وضعیت بد الان تقصیر تواست.
منافع(با تعجب فراوان):یعنی میگویی گناه از من است که چنین است؟!
_شک نکن.خیلی ماهرانه مردم را به جان هم می اندازی.
منافع:چه لاف و گزاف بی پروایی!خودتان چاکرانه به من خدمت می کنید.
_نبود تو یعنی ضرر، چه کسی ضرر را دوست دارد؟
منافع:آن دیگر مشکل من نیست.خوب ضرر را دوست بدارید.
_از دلفریبی تو کسی به ضرر علاقه نشان نمی دهد.جان من بیا دشمنی دیرینه با ضرر را کنار بذار وباهم دوست شوید، اینگونه ضرر و منافع خالص نمی شوند همه هردویتان را دوست میدارند.از فرصت هم خواهش میکنم میدان را آماده کند.
منافع:فرصت که طرفدار من است.هر موقع توانستی دو روی یک سکه را به هم برسانی،آنوقت آشتی میکنم.
درضمن چرا فکر میکنی باتغییر ما میتوانید دنیارا جای بهتری کنید؟!
_چون همه اینا تقصیر توست.
منافع:من؟!
_پس نه من.
منافع:بله که تو.مگر آنکه مغزم را تو گاز زده باشی که با ضرر پیمان دوستی ببندم.
_اصلا میدانی چیست؟هم تو و هم ضرر مانند کارد و پنیرید و دنبال فرصتید تا از همدیگه برتری پیدا کنید.پس من الان می روم یقه فرصت را میگیرم.
منافع:شرت کم.فقط یادت باشد که کرم از خود درخت است.حالا هرچقدر دلت میخواهد یقه کلمات و استعاره ها را بگیر.
_احسنت با تمام بدجنسی ات خوب مرا راهنما کردی.اکنون میروم کلمه کرم را از درخت جدا میکنم.
منافع:نه یک لحظه هم فکر نکن منظورم کرم خود انسان هاست که من چنین غلطی نمیکنم. به قول امروزی ها شکر دوبل خوردم.اصلا میدانی من میروم در افق ها محو میشوم و مسیر را برایت هموارتر میکنم.
و اینگونه شد که تمامی مردم این جامعه همه دچار ضرر شدند. چون ناجی آن عرضه مغزی نداشت.
تمام شد.
زنده باد ستاره جان. زیبا نوشتی.
چه باحال!
سپاس.
مصاحبه ای با کلمه “عشق”
– سلام اقایِ عشق،ب.. بخشید، خانمِ عشق، حواسم نبود. راستش هنوز نمیدانم شما آقا هستی یا خانم، بت رنگ و رویتان می آید مؤنث باشید، می شود از زبان خودتان بشنویم؟
– من نه مردم و نه زن، پسر جان. انقدر خودت را اذیت نکن، من به واسطه دل ها عشق شده ام و دل از آنِ انسان است، خواه مرد باشد،زن باشد، کوچک باشد یا بزرگ.
– ممنون که انقدر قشنگ جواب می دهید. واقعا هم برازنده تان است، فکر کنم به خاطر همین خوشزبانی است که همه آرزو میکنند چند روزی هم که شده با شما باشند، حتی من دوستانی دارم که جناب عالی را هدف زندگی خود می دانند، نظر خودتان چیست؟
– سوال های جالبی میپرسی پسر.اول بگو ببینم، خودت چه حدسی میزنی، به نظرت من چه دارم که همه آوزویم را میکنند، اصلا رک و راست بگو ببینم تو که مرا از نزدیک میبینی، واقعا انقدر که همه می گویند جذاب هستم؟
– خب راستش را بخواهی، من همه مثل همه شما را دوست داشتم.تمام زندگی ام شده بودن جستجو برای پیدا کردن شما. انقدر گشتم تا بالاخره شما را یافتم. همه چیز شیرین بود، اما یک روز ناگهان، عزم رفتن کردید. دیگر نبودید. من ماندم و یک دلِ خالی از شما. زندگی ام سیاه شد.تا آستانه مرگ رفتم. از آنوقت به بعد دیگر شما را آرزو نکردم. امروز هم اتفاقی گذارم به شما خورد، خواستم بپرسم و از زبان خودتان بشنوم ماجرا چیست.
– ممنونم که صادقانه پاسخ دادی، بدون رودربایستی. حالا که انقدر مشتاق هستی، بگذار تا برایت بگویم، امیدوارم بشنوی و به گوش دیگران هم برسانی.
من همه جا حضور دارم، در لبخند کودکان، در بویِ خوش زندگی، بر لانه پرندگان، بر شاخه درختان. من در دل همه انسانها حضور دارم، ساکنِ خانه هایتان هستم، همراهِ نفس هایتان. من در میان کلام های زیبای شما جای دارم، در آغازِ کتاب ها، در دلِ سفره ها. لقمه ها با من شیرین می شود و نوشیدنی ها با من گوارا. آثار هنری با حضور من ارزشمند می شود و پیرمرد ها و پیرزن ها به واسطه من زنده می مانند. خلاصه که همه جا و همه وقت هستم، خیلی ها فکر میکنند مرا ندارند، در حالی که در من در آغوششان هستم. سخت تقلا میکنند برای یافتن من، اما اگر فقط ذره ای به اطرافشان نگاه کنند، بی درنگ مرا خواهند دید. البته که من در احساسات میان انسانها هم نقش دارم و دوست داشتن ها را شدت می بخشم. زیبایی دختران را بر پسران و جذابیت پسران را بر دختران می افشانم، به گونه ای که چشم هایشان فقط مرا میان خود و محبوب می بینند.اما من هیچ کجا بدون محبت نمیتوانم دوام بیاورم. هر کس که قدر مرا نداند و راهِ ماندنم را نیاموزد، یقینا رها خواهم کرد. آمدنم بدون انرژی است، به شما لطف می کنم، اما از شما توقع دارم برای ماندنم حرکتی کنید، مشکلاتتان را حل کنید، رابطه تان را سامان دهید و آنگونه که هستید همدیگر را بپذیرید و شب و روز به واسطه من خوبی ها را به هم هدیه کنید. ولی وقتی قدر مرا نمی دانید، به رغم میل باطنی ام مجبور به ترک شما می شود تا قداستم و شرافتم حفظ شود. البته همچنان هم با شما خواهم بود ولی نه بدان صورت و شکل، که اگر نبودم، قطعا زنده نمی ماندید. امیدوارم این سخنان من به تو و هم نوعانت یعنی انسان ها آرامشی دهد و مرا بیشتر ببینید و شکر بگویید، که در این صورت یار همیشگی شما خواهم بود.
– از تو ممنونم “عشق ” عزیز.
تو بهترین حسِ دنیایی. حالا فهمیدم که کم کاری از ما انسانهاست ولی همچنان تو را متهم می کنیم. تو بدان که ما هم همدمی جز تو نداریم ولی قدری حواس پرت هستیم. هوایمان را داشته باش. دوستت داریم.
به به علی جان.
عالی.