شاعری که کلمه‌ها را می‌خرید…

پیش‌نوشت: قصه‌ی زیر بخشی از فیلم یک روز به اندازه‌ی ابدیتِ  تئو آنگلوپولوس فقید است. این فیلم با فضا‌سازی شاعرانه وسبک استادانه‌‌ی آنگلوپولوس یکی از چند فیلم محبوب من است که هر از گاهی با تماشای دوباره‌ی آن جان تازه‌ای میگیرم.چند پاراگراف زیر را از زیرنویس فیلم پیاده کرده‌ام.امیدوارم شما هم داستان شاعری که کلمه ها را می‌خرید، دوست داشته باشید:

“مرد و کودک دست در دست هم کنار دریاچه قدم می‌زنند.

مرد: زمانی شاعری بود، شاعر بزرگ یونانی در قرن گذشته(قرن نوزدهم) ، اما در ایتالیا بزرگ شده بود و زندگی می‌کرد…یک روز که شنید یونانی‌ها، زیر سلطه‌ی عثمانی‌ها، مثل برده زندگی می کنند…عزمش را جزم کرد…خاطره هایی که از سرزمین‌اش داشت درونش به جنبش درآمدند…کودکی اش در جزیره….چهره‌ی مادرش که هنوز آنجا زندگی می‌کرد…نمی توانست بنشیند مثل خوابگردها راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد…هر شب رویای مادرش را می‌دید…مادرش،عروس سفید پوشی که صدایش می‌کرد…

 

مرد و کودک به شاعر می رسند که کنار آب ایستاده است و با خودش حرف می‌زند.

شاعر: تصمیم‌ام را گرفته‌ام…بر می‌گردم به یونان…دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم…بعد از این‌همه سال یونانی‌ها دست به کار شده‌اند، از دست یک شاعر چه کاری بر می‌آید؟ انقلاب را با آوازهایش جشن بگیرد یا سوگنامه‌ای بنویسد بر عزاداری‌ها…یا چهره پنهانِ آزادی را آشکار کند…

 

مرد به گفتن داستان شاعر ادامه می دهد:

روز بعد،از ونیز قایقی برداشت و به یونان بازگشت،به زانته،جزیره اش.دوباره چهره ها،رنگ ها و بو‌ها را دید و شنید…خانه پدری‌اش را…اما زبان نمی‌دانست…او می‌خواست انقلاب را جشن بگیرد اما نمی‌توانست به زبان مادری‌اش صحبت کند، پس شروع کرد به پرسه زدن در محله‌ها،مزرعه‌ها و ساحل‌های ماهیگیری، کلماتی را که می‌شنید می‌نوشت و برای کلماتی که نمی‌دانست پول می‌داد…اخبارش همه جا پخش شد: شاعر کلمه‌ها را می‌خرد!

از آن موقع هر جا که رفت مردم فقیر، پیر و جوان، از تمام جزیره جمع شدند که کلمه ها را به او بفروشند.

 

شاعر در حال پرسه زدن در یک خرابه‌ی قدیمی و زمزمه‌ی کلمه‌ها:

بی پایان…خوشبو…شبنم…چشمه…بلبل‌ها…آسمان…،امواج…دریاچه…ناشناس…معطر…

دختری که برای فروختن کلمه آمده،سر می‌رسد.

دختر:ماه زده…آه ای ماه‌زده بگو امشب چه دیدی؟

شاعر:شبی سرشار از شگفتی…لبریز از جادو…ماه‌زده…ماه‌زده…

 

مرد: این طور بود که او«در ستایش آزادی» را نوشت…البته شعرهای دیگری هم نوشت…و یک شعر بلندِ ناتمام که اسمش را گذاشت«گرفتارِ آزاد»، او مابقی عمرش را گذاشت که آن شعر را تمام کند اما وقتش تمام شده بود…دیگر کلمه‌ای نداشت…”

پی‌نوشت بی ربط: دارم یادگیری زبان انگلیسی را شروع می‌کنم…خودم را با این امید، که روزی بتوانم شعری به زبان انگلیسی بنویسم، به یادگیری زبان ترغیب می‌کنم…هر چند هنوز خواندن شعر فارسی را هم یاد نگرفته‌ام!

هر وقت که داستان بالا را مرور می‌کنم دوباره عاشق کلمه‌ها می‌شوم،عاشق زبان،عاشق شعر…

10 پاسخ

  1. سلام و ارادت حضورتون
    خیلی برام جالبه، چند وقتیه حدود ۷ یا ۸ ماه که از خدا بخاطر کلمه تشکر میکنم، بدون اینکه کلام خاصی داشته باشم ولی هرچی میگذره خود کلام و کلمه بیشتر دنبالم میاد مثل همین پست زیبای شما

  2. جدا فکر نمی کردم وبلاگ فارسی قابل خوندنی هم وجود داشته باشه ، ولی کارتون خارق العاده است + داستان خارق العاده ای بود

  3. یکی از آرزوهای من یاد گرفتن زبان لاتین هست. آوخ که چه آثاری به این زبان نوشته شده و می‌طلبه که بدون ترجمه و به صورت مستقیم خونده بشه.

  4. سلام.
    این دیدگاه هم بماند یادگاری از کسی که در قطعی و کندی اینترنت بعد از گرانی بنزین آبان ۹۸،باز هم دست از سرِ سر زدن به وبسایت مورد علاقه اش بر نداشت و بعد از ۲۰ بار رفرش هر صفحه را خواند…
    (پست های بهمن ماه آغاز وبسایت ۴ تا هست ولی برای من فقط یکیش باز میشه.
    لطفا لطفا لینک هاش رو برام بگذارید تا چیزی رو جا نندازم. ممنونم.)

    1. طاهره عزیز
      این به خاطر نوع آرشیو شدن مطالبه. اون 3 تا مطلب دیگه رو تو آرشیو اسفند میتونی ببینی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *