این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
واژهها همچون آفتابپرست رنگ محیط را باز میتابند. (+)
لرند هاند
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 4:
- بردند و میبردند و میبرند
- هنوز پا و ریشه نداشت
- زاویههای تنگ و نقطههای کور
- خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد
- به حال و روال خود بماند
- اگرچه، گاه، میدانی تلاشی است عقیم
- دنیایی گم در غبار
- برداشت و اندیشهات را، لایهلایههای هستیات را، فریاد کن
- از ورای هزاران پرسش سرگردان
- از میان هزاران فکر لولنده
- با منقاش بیرون کشیدن
- زاویههای ذهن و دلت را باز کن
- اگرچه زندگانی را حتی به هیچ انگاری
- پل پر تَرَکِ ارتباط، جا به جا شکسته
- سخن از حادثه و عاطفه
- گوشِ هوشِ گیرنده
- آرامش ناداشتۀ آنان را، بیهوده و بیشتر، بر هم نزنی
- محبت بستگان را پاس داری.
- سنگینیِ بارِ این امانت
- مغاکِ بین این دو قطب آنگاه ژرفتر میشود
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
21 پاسخ
قدم بر راهی نهادی با زاویه های تنگ و نقطه های کور. می خواستی به حال و روال خود بمانی، اما از میان هزاران فکر لولنده و از ورای هزاران پرسش سرگردان، سخن از حادثه و عاطفه گفتن سخت است و گوش هوش گیرنده به سوی تو برنمیگردد.
اگر میخواهی همه حواس به تو باشد، برداشت و اندیشهات را، لایهلایههای هستیات را فریاد کن، زاویه های ذهن و دلت را باز کن! اگرچه گاه میدانی تلاشی است عقیم. میخواهی محبت بستگان را پاس داری؟ اما چگونه پل پر ترک ارتباط که جابهجای آن شکسته را میخواهی ترمیم کنی؟
هنوز صمیمیت و عشق ریشه نداشت که دلازردگیها را با منقاش بیرون کشیدن شروع شد و تصمیم گرفتی آرامش ناداشتهی آنان بیهوده و بیشتر ب هم نزنی و دنیایی گم در عبار گلایهها و دردهای آنان شوی.
آن اتفاق برایت خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد
و مغاک این دو قطب آنگاه ژرفتر میشود که بیشتر در ذهن خود بپرورانی.
خود را رها کن از سنگینی بار این امانت که تجربیات و دانش خود را فریاد بزنی تا جلوی تکرار خطاها و اشتباهاتشان را بگیری، تا جوانیشان را با بیهودگی پیش نبرند.
اما تا بوده همین بوده که بردند، همانطور که میبردند، و همانطور هم میبرند؛ چرا که براین باورند که: خود باید تجربه کنی هر آنچه در ذهن داری، اگرچه زندگانی را حتی به هیچ انگاری.
آقای کلانتری بزرگوار وقت شما گرانبهاست. امیدوارم حداقل یکی از متنهای بنده رو نقد بفرمایید. خیلی متشکرم
ممنونم از دقت و تو جه شما🌼🌼🌼
امروز از صبح علی الطلوع پرسشی به گمانم مضحک فکرم را تحریک کرده بود.
پرسشی که هنوز پا و ریشه نداشت
ولی توجهم را به خود مشغول کرده و از ورای هزاران پرسش سرگردان ضمیر مغزم شِنُفته میشد. اگرچه مضحک به نظر میرسید با این وجود ترجیح دادم اندیشه ام را قلقلک دهد و نگذارم بی پاسخ به حال و روال خود بماند.
پرسشی که برایم مانند خوابی که در کابوس میگدزد و کابوسی در بیداریست.
حدس میزنم چیزی در آن دنیای گُم در غبار انتهای تاریک وجودم رخنه کرده و باید با منقاش بیرون بکشمش.
پاسخ اینگونه پرسشها با آسودگی طلوع نمیکند بلکه از میان هزاران فکر لونده و زاویه های تنگ و نقطه های کور و گردش میان زاویه های ذهن و دلت بر می آید.
اگرچه گاه میدانی تلاشی است عقیم ولی علاجی نیست جز اینکه برداشت و اندیشه و لایه های هستی ات را فریاد کنی و اگرچه زندگانی را حتی به هیچ انگاری ولی خوب است آرامش ناداشته ی خود را بیهوده و بیشتر بر هم نزنی و با جسارت در پی راستینگی باشی
راستینگی ای که گوشِ هوشِ گیرنده را تیز کند و سنگینی بار این امانت را از روی شانه ات زایل نماید.
بی اعتنا به پُل پُر ترکِ ارتباطاتت که جا به جا شکسته و سخن از حادثه و عاطفه به میان است تا که محبت بستگان را پاس داری و آرامش نداشته ی آنان را بیهوده و بیشتر بر هم نزنی که مُغاکِ بین این دو قطب آنگاه ژرفتر میشود.
استاد نهیبی زد و زود دست به کار گشت .گفت :زاویه های ذهن و دلت را باز کن دست به قلم شو بنویس هر آن چه دل تنگت می خواهد.هنوز صدای طنین انگیز نهیبش در گوشم عبور و مرور می کند .گویی می خواست بگوید برداشت و اندیشه هایت را کلمه کن و از لایه لایه هستی ورق بساز و بنویس و سخن از حادثه و عشق بگو توقف نکن که توقف بی جا کابوسی است در بیداری .
پر واضح بود که بار این امانت بر دوش استاد سنگینی می کرد و در هر نهیب از میان هزاران فکر لولنده شعله ای به عظمت نوشتن در ذهنم به پا می کرد .اندیشه هایش از لایه لایه هستی به قلبم مخابره می شد و هدفش رشد ذهن و دلم بود.
قدم زنان به دور دستها نگاهی کرد. افق دیدش آسمان بود و سکوتش پر از حرف میدانست برای من که هنوز پا وریشه ندارم نوشتن دنیایی گم در غبارهاست.
بازی با کلمات را دوست میداشت و من را هم هم بازی کرد تا از ورای هزاران پرسش سر گردان بیدارم کند و سوار برا آنچه دوست می دارم شوم. اگر چه گاهی می دانست تلاشش عقیم است اما با انرژی بی پایان برایم گفت آنچه گفتنی بود.
قدم قدم در میان کلمات سیر کردیم گاه می ایستاد و دنیای عبارات را می کاوید و به دنبال چیزی می گشت که پل ارتباطی باشد بین من و کلمات . گاه جا به جای شکستگی های پل را مرمت می کرد و دوباره من را راهی سفری خوش می نمود.از ترک و شکستگی آگاهم می کرد و می گفت:اگر تلاشت کوتاه کنی و به هیچ،انگاری از تو بربایند و ببرند آرامشی که کسب کردی با قلم به دست گرفتنت . که از دیگران که در خواب بودند ،بردند و از تو هم می برند آنچه را پاس نداشتی و پا در راه سختی شیرین نوشتن ننهادی که مزد آن گرفت که جان برادر کار کرد.
نصایحش را با کمی مکث ادامه داد و گفت:گاه لازم است با منقاش لغت را از لانه ی ذهنت بیرون کشی و گاه با دلت کلمات را بر سفره ی کاغذ بنشانی ،بایداز زاویه های تنگ و نقاط کور دوری کنی که گاه همین سیاهی ژرفترین مغاک می شوند و برهم می زنند آرامشی که به تازگی میسر شده .
حرف ها و سخنانش تمامی نداشت و من همه گوش بودم تا بگیرم سوغاتی نیکو و با تمام وجودم پیغامش در وجود پچ پچ می کرد که می گفت :(بنگر ،گوش فرا بده و بنویس )
به دنبال راهی بودند تا محبت بستگان را که دیگر پا و ریشهای نداشت را پاس بدارند برای آنکه زندگی به حال و روال خود بماند. اما پل پر تَرَکِ ارتباط، جا به جا شکست. خوابی که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد.
حالا دستها، نگران در تاریکی به دنبال حقآب برای آنکه آرامش ناداشتۀ آنان، بیهوده و بیشتر، بر هم نرخورد. اما مگر لازم بود؟
اگرچه زندگانی را حتی به هیچ انگاری اما میبایست اینهارا تحمل کرد.میبایست از این رنجها ببرید. همانطور که پیشینیان رنج بردهبودند.
نه، نباید اینگونه باشد عقل میگویدکسی میبایست جلو انتقال همیشگی این رنجها را بگیرد. چرا همیشه وحشت از ناشناختهها مانع میشود؟
مغاکِ بین این دو قطب(عقل و احساس) آنگاه ژرفتر میشود که زاویههای تنگ و نقطههای کور را از ورای هزاران پرسش سرگردان و از میان هزاران فکر لولنده که در پس کاسهی سر میگذرد، را با منقاش بیرون بکشید.
اگرچه، گاه، میدانید تلاشی است عقیم،
اما زاویههای ذهن و دلتان را باز میکنید و برداشت و اندیشههاتان را، لایهلایههای هستیتان را، فریاد میکنید. سخن از حادثه و عاطفه میرانید و گوشِ هوشِ گیرنده را پر میکنید از سنگینیِ بارِ این امانت که از دنیایی گم در غبار، بیرون آمده.
غافل از اینکه همه چیز از ازل دست در دست هم، شادمانیها، خوشبختیهای بیحد و مرز انسانی ددمنش را بردند و میبردند و میبرند.
برای نمیدانم چندمین بار صفحه تمرین افزایش دایره لغات را باز کردم…
-اه ! باز دوباره رفت تو این صفحهه!
+ووییی نگووووووو
-منصرفشش کننن
+چجوری منصرفش کنمممم؟ دیگه رفت تو صفحشش.خیلی دیرهه.
-خب الان دوباره نیم ساعت میخواد به این کلمه ها زل بزنه و هیچ کاری نکنه؟
+من یکی دیگه خسته شدم… بیا انقدر بهش انرژی منفی بدیم که بی خیال نوشتنش بشه و حس کنه هیچ کاری نمیتونه انجام بده!
-نهههه خیلی کار بی رحمانه ایههه دوست داشتی خودتم آدم میبودی بعد من یه کاری میکردم احساس کنی هیچ کاری نمیتونی بکنیی؟!
+… خب پس بیا بهش پیشنهاد کنیم بره یه کار بهتر انجام بده شاید بی خیال این کار شد.
– خودش یه ربع که به کلمه ها نگاه کنه میفهمه تو توانش نیست بی خیال میشه.
+ یه فکری.
-چی؟
+میتونیم کمکش کنیم.
-چطوری؟
+منظورم اينه كه اين هرچقدرم زور بزنه بازم نميتونه عين آدم يه چيزى بنويسه. بیا ما که بلدیم براش بنویسیم… اینجوری فکر میکنه خودش این متن رو نوشته و دیگه بی خیال میشه.
-آفرییییننن! ما مجبورش میکنیم چیزایی که میگیم رو بنویسه. اینجوری یه متن خوب می نویسه و دیگه خیالش راحت میشه.
+پس بیا برداشت ها و اندیشه هایت را، لایه لایه های هستی ات را، از زاویه های تنگ و نقطه های کور مغزت فریاد کن تا بنویسم!
-ولی ما که مغز نداریم، خودمون اجزای مغز این دختره ایم..
+اگه مغز نداریم پس چطور فکر میکنیم؟!
-….
+…..
– عجیبه…
+ بسی عجیب….
– بیخیال بیا به کار این دختره برسیم..یه جمله تو بگو یه جمله من میگم!
+باش..اول من میگم.. وایسا عبارت هارو ببینم… این جمله برای شروع چطوره؟..
از ورای هزاران پرسش سرگردان یکی را در افکار خود زندانی می کنی و تا کلیدی برایش نیابی رهایش نخواهی کرد..
-آفرییننن همینجوری پیش برووو
+ پرسش این است که چرا ویندوز بالا میاد ولی پایین نمیره..
– چی؟!
+خب الان دختره داره به این سوال فکر میکنه من چیکارش کنم؟!
یک ایده برای شروع به ذهنم رسید! شروع کردم به نوشتن:
از ورای هزاران پرسش سرگردان یکی را در افکار خود زندانی می کنی و تا کلیدی برایش نیابی رهایش نخواهی کرد…پرسش این است که چرا ویندوز بالا می آید ولی پایین نمیرود؟
+خب نوبت توعه! جمله بعدی رو بگو!
-چی بگم آخه؟ این چطوره:
برای یافتن سوال در دنیایی گم در غبار فرو رفتم..
+آفرین! نوبت منه..ناگهان سرم را بالا کردم و موجود سبز رنگ کوچکی دیدم…اندازه یک لوبیا بود.به او گفتم:«از من چه می خواهی؟»
-خوبه! این هم برای ادامش : لوبیای سبز گفت:« تو از بین بقیه انسان ها با منقاش بیرون کشیده شدی تا برای ملکه ما سخن از حادثه و عاطفه بگویی! همراه من بیا!»
+به او گفتم:«چرا ملکه لوبیا می خواهد از حادثه و عاطفه سخن بشنود؟»
لوبیا گفت:« آخر پل پر ترک ارتباط او و شوهر لوبیایش، جا به جا شکسته! داستان از این قرار است که یک روز ملکه لوبیا از شوهرلوبیا می خواهد که رازدار باشد و رازش را نگه دارد.شوهرلوبیا هم قبول می کند..ملکه لوبیا راز خود را به شوهرش می دهد. شوهرلوبیا زیر بار سنگینی این امانت دوام نمی آورد و کمرش رگ به رگ می شود! مغاکِ بین این دو *لوبیا* آنگاه ژرفتر میشود که شوهرلوبیا خانه را ترک می کند!
-از آن روز به بعد لوبیاها افرادی را نزد ملکه بردند و میبردند و میبرند تا برایش از غمش سخن بگوید؛ولی تو باید حواست را جمع کنی تا آرامش ناداشتۀ او را، بیهوده و بیشتر، بر هم نزنی..اگرچه،میدانم این هم مثل قدیم،تلاشی است عقیم.»
+پس این بود که سوال مهمم را رها نمودم تا به حال و روال خود بماند. دنبال لوبیا راه افتادم تا به ملکهلوبیا برسم.
-رفتیم و رفتیم تا به قصری بزرگ و باشکوه رسیدیم،ملکه را روی تخت پادشاهیش یافتم. همان اول به او گفتم:«تو باید زاویههای ذهن و دلت را باز کنی و محبت بستگان را پاس داری!»
ملکهلوبیا عصبانی شد و گفت:«زندانیش کنید!»
گفتم:«نهههههه!»
+همان لحظه در قصر باز شد و لوبیایی سبیلو به قصر قدم گذاشت. ملکهلوبیا گفت:«آه!شوهرلوبیا!»
-شوهرلوبیا گفت:«آه، ملکه! من را عفو نما! در این چندروز، زندگی من خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد! بدون تو زندگانی را حتی به هیچ انگارم!از میان هزاران فکر لولنده تنها فکر تو برایم آرامش بخش است!»
+ملکهلوبیا گفت:«آشتی؟» شوهرلوبیا گفت:«بله!»
پ ن: دو نیمکره مغزم من را مجبور به نوشتن این متن کردند! خودم تقصیری نداشتم!
سلام
وقت بخیر
خیلی بامزه بود آفرین ایده جدید و جالبی بود ممنون که به اشتراک گذاشتین
با احترام شاپرک
هر بار وعده هايى پوچ، اميدى را در دلش ميگذاشت و پس از آمدن طوفان زمان، همه ى آنچه كه بود را ناپديد ميساخت. تا بحال اينچنين به انتظار نمانده بود! خود به دست خود گور فرزندش را كند و او را به آرامى به خاك سپرد. با هر بار ريختن خاك، قطره هاى اشك بر گونه اش آويزان ميشد و ناى زن را ميگرفت! بعدا در اعترافاتش آن لحظه را ناب ترين و حقيقى ترين لحظه ى زندگي اش خوانده بود… پس از اتمام كار خانه و همه ى وسايل را بدون معطلى گذاشت و به سمت خيابان راه افتاد…
بدون اندكى توجه به فكر عميقى فرو رفت؛ كه نكند اين خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی است که در بیداری میگذرد، اما نه ترجيح داد كه به حال و روال خود بماند اگرچه ميدانيم كه گاه اين تلاشى است عقيم براى فهم حقيقت … جز به اقرار اين نبايد زبان گشود.
ناخواسته در ميان سیرک صداها و هیاهوی عربدههايى ميگذشت كه به سختى آدم ميتوانست خود را بازيابد، در آن لحظه روح بايد گريزان ميبود كه نبود. در چنگال واقعيت گرفتار شده بود و از ميان هزاران فكر لولنده سخن از حادثه و عاطفه بود، بختكى كه گلوى هر جنبنده اى را ميگيرد.
ميل به يكى شدن با اجتماع را پنهان كه نه بلكه گم كرده بود! پل پر ترك ارتباط، جابجا شكسته است… كودكى با چشمان درشت مشكى رنگ خود، ناخواسته جلوى او را سد كرده بود. زن نتوانست از كنارش گذر كند… محو چشمان درخشان پسرك شده بود. در برابر كودك نشست و در همين هنگام دستى بر صورت پسرك كشيد، از ميان هزاران پرسش سرگردان با منقاش پرسشهاى ريشه اى را بيرون كشيد؛
“چرا من؟” و “چرا من نه؟” مغاك بين اين دو قطب آنگاه ژرف تر ميشود كه اين دو پرسش به تمامى در برابرت بايستند و پاسخ كه هيچ، حتى راه گريزى نباشد!
قلبش آهنگى ناموزون را مينواخت و تلاش ميكرد كه گريه اش آرامش ناداشتۀ مادر را، بیهوده و بیشتر، بر هم نزند چرا كه با اينهمه زيبايى، كودك روى ويلچر بود، نه پا داشت و نه ريشه، يعنى نقطه اتصالى به خاك نداشت و مادر به اين وضع عادت كرده بود. اگرچه زندگانى را حتى اگر به هيچ انگارى، نبايد تنها محبت بستگان را پاس بدارى بلكه بايد دست دوستى و عشق را به طرف همه بلند كنى! مادر اجازه داد كه زن بيشتر در جوار كودكش بنشيند و با لبخندى بر لب نشانه ى رضايت خودش را اعلام كرد.
پس از مدتى مادر تصميم گرفت كه به آنها نزديك شود و در بازى دو نفره ى آنها شركت كند. يا زمان به خوبى ميداند يا آنكه ما گذرش را در هنگام شادى متوجه نميشويم، اما به هر حال وقت رفتن رسيده بود…
هر بار وعده هايى پوچ، اميدى را در دلش ميگذاشت و پس از آمدن طوفان زمان، همه ى آنچه كه بود را ناپديد ميساخت.
شياطين، معناهاى زندگى را بردند و میبردند و میبرند و اما كماكان ما حتى به هيچ دليلى ادامه ميدهيم…
بر گوشه اى از شهر نشست: نفس سنگينى ميكرد، دل تنگ شده بود، حتى اگر تمام هواى شهر را هم مياوردند باز او براى نفس كشيدن مشكل داشت، بى وقفه بانگ برآورد و ناله كنان شروع به گريه و زارى كرد…
دلش ميخواست برداشت و اندیشهاش را، لایهلایههای هستیاش را، فریاد کند! دنيايش را گم كرده بود، دنيايى گم در غبار!
شيرينى ها و طعم دلچسب زندگى را به زاویههای تنگ و نقطههای کور ميدانست كه اثرى در برابرش ندارند! او چه ميخواست چه نه، نميتوانست ببيند، چون سنگينى بار امانتى را به دوش ميكشيد كه روحش را مى آزرد. خلقش تنگ بود. تا اينكه كودك نازنينش در برابرش نقش گرفت “مادر زاویههای ذهن و دلت را باز کن، من زنده ام، تا وقتى كه شما جان در بدن داريد و خوشحاليد، من را بيش از پيش نكشيد”
با لبخندى بر لب از خواب پريد، اما با جاى خالى فرزندش مواجه شد؛ بله اين خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد…
زنده باد. زیبا نوشتید.
از ورای هزاران پرسش سرگردان، از میان هزاران فکر لولنده، برداشت و اندیشهات را، لایهلایههای هستیات را، فریاد بزن،و نام مقدس شعر بر آن بگذار. تو خوب میدانی در شعر وقتی سخن از حادثه و عاطفه است سنگینی بار این امانت صد چندان میشود. پس حواست به واژگان شعرت باشد تا آرامش ناداشته آنان را، بیهوده بر هم نزنی، آنها اغلب دوست دارند به حال و روال خود بمانند پس زاویههای ذهن و دلت را باز کن و شعرت را از دنیایی گم در غبار پیدا کن. و گوش هوش گیرنده را تیز کن تا زاویههای تنگ و نقطههای کور واژگان تو را نفریبند.
زنده مرضیه خانم عزیز
شما همیشه زیبا مینویسید.
برداشت و اندیشه ات را، لایه های هستی ات را فریاد کن. وگرنه همچنان که در گذشته بردند و می بردند باز هم می برند هویتت را.
مراقب باش تا زندگیت را به خواب کابوسی و کابوس بیداری تبدیل نکنند.
بنشین و با منقاش مو را از ماست بیرون بکش. بنگر هنوز پایی نساختی و ریشه ای ندوانده ای. زاویه های تنگ و نقطه های کور ذهنی ات را نگذار به حال و روال خود بماند. دنیای گم در غبار و مه آلودت را با سخن گفتن ار حادثه ها و عواطف و حالاتت روشن کن برای خودت. این ابهام را به حال خود رها مکن.گوش ِهوشِ گیرنده ای زیرک از ورای هزاران پرسش سرگردان به سادگی نمی گذرد که هر کدام را با سوالات جدید و پشت هم به ریشه می رساند که دلیل آن پرسش اولیه بود و این گونه از میان هزاران فکر لولنده که خوره وار به جان ذهنش افتاده بودند و نتایج آن پرسش ها بود آنها را که نیاز به تعقل داشت به عقل می سپرد و آنها را که توهمی و لولو بودنشان نمایان شده بود کنار می گذارد.
اگر چه زندگانی را حتی به هیچ انگاری ولی سنگینی بار این امانت در هر حال بر دوشت هست و خودت احساسش میکنی.
مغاک بین این دو قطب آنگاه ژرف تر می شود برایت که می خواهی زاویه های ذهن و دلت را به روی دنیا و اطراف و اطرافیان باز کنی و می آیی پل پر ترک ارتباط با بستگانت را که جابجا شکسته با پاسداشت محبت به آنها راستش کنی اما انگار از قبل می دانی که این تلاشی است عقیم و ثمره اش این می شود که بگویی آرامش ناداشته ی آنان را بیهوده و بیشتر بر هم نزنی.
اگر چه گاه می دانی که تلاشت عقیم است بررسی کن ببین شاید تو خوب تلاش نکرده ای و ببین مانع و اشکال در تو نباشد یعنی نتیجه ی این عقم و ناباروری مربوط به تو نباشد، اگر به تو مربوط نبود هیچ نگران نباش که از محبت خارها گل می شود و پل های شکسته راست می شود و زایش ها سر می رسد.
سلام استاد کلانتری عزیز
وقت شما بخیر و شادی
کلمه برداری شامل یک بیت شعر یا یک جمله کوتاه هم میشه ؟
سلام حسین عزیز
چرا که نه. خیلی هم خوبه.
از ورای هزاران پرسش سرگردان، از میان هزاران فکر لولنده، برداشت و اندیشهات را، لایهلایههای هستیات را، فریاد کن. و نام مقدس شعر بر آن بگذار، تو خوب میدانی در شعر وقتی سخن از حادثه و عاطفه است سنگینی بار این امانت صد چندان میشود. پس حواست به واژگان شعرت باشد تا آرامش ناداشته آنان را، بیهوده بر هم نزنی، آنها اغلب دوست دارند به حال و روال خود بمانند پس زاویههای ذهن و دلت را باز کن و شعرت را از دنیایی گم در غبار پیدا کن. و گوش هوش گیرنده را تیز کن تا تا زاویههای تنگ و نقطههای کور واژگان تو را نفریبند.
زنده باد خانم عطار نازنین