این صفحه را برای نامههای دوستانم در کارگاه تمرین نوشتن ساختهام. هدف این است که در این نامهها با نثر هم بیشتر آشنا شویم.
(نامههایتان را در بخش نظرات همینجا ثبت کنید.)
این صفحه را برای نامههای دوستانم در کارگاه تمرین نوشتن ساختهام. هدف این است که در این نامهها با نثر هم بیشتر آشنا شویم.
(نامههایتان را در بخش نظرات همینجا ثبت کنید.)
18 پاسخ
سلام خدمت استاد عزیز شاهین جان کلانتری
ابتدای نامه آرزوی سلامتی و شادی و سربلندی
برای شما از خدا طلب میکنم.
اگر بدانید چه ارادت خاصی نسبت به شما دارم.
روزی نیست که خدا را بابت آشنا شدن با مدرسهی نویسندگی شکر نکنم.
من بر این عقیدهام که هر چه آرزویش در سر
پرورانده شود دیر یا زود به واقعیت تبدیل می شود. منم مثل خیلی از دوستانم از بچگی دوست داشتم بنویسمِ. دوران راهنمایی و دبیرستان
انشا بنویس بچههای فامیل و محله شده بودم.
برای خودم پنهانی دفتر و دستکی داشتم و مینوشتم.
سالیان زیادی گذشت تا اینکه تقریبن دو سال
پیش به طور اتفاقی لایو ساعت ده صبح را دیدم، انگار گمشدهام را پیدا کرده بودم. تا فردا ساعت ده آرام و قرار نداشتم.
مانند تشنهای که روبرویش سراب باشد اما هر چه
نزدیکتر میشود به چشمهای گوارا میرسد که در نهایت به دریا وصل میشود. عطش نوشتن و آموختن با وصل به دریای مدرسه نویسندگی لذتبخش شد.
مدرسهای که سن و سال نمی.شناسد.
تا جایی که یادم میآید کلاس و کارگاه و وبینارها را از دست نمیدادم. نکتههای مفید و تاثیرگداری از َشما یاد گرفتم. همیشه هم در حال نتبرداری از گفتههای شما و دیگر عزیزان هستم.
وبینارها را در حالی میدیدم که در یک دستم دفتر و خودکار و در دست دیگرم دست مادرم بود.
( مادرم ۹۴ ساُل دارد و مبتلا به آلزایمر میباشد،
گاهی اوقات ناآرام میشود و باید قدم به قدم همراهش باشم. )
خلاصه اینکه لذتبخشترین و بهترین چیزی که در زندگی خدا به من لطف کرده وجود شما و مدرسه نویسندگی است.
هر انسانی در این دنیا رسالتی دارد که باید تلاش کند تا به آن برسد. من از این بابت خدا را شکر
میکنم که پا به جادهی زندگیم در این دنیا، آن هم در سن پنجاه و هفت سالگی گذاشتم و آرامش نهفته در وجودم را بدست آوردم و این را مدیون شما هستم.
شما یکی از اشخاصی هستید که در زندگی من تاثیر زیاد و مهمی گذاشتید.
من به نشانهها هم اعتقاد خاصی دارم، وقتی نشانههای زندگیت را پیدا کنی یعنی اینکه به هدفت نزدیکتر شدی.
زندگی پلههایی دارد که مرحله به مرحله باید از آن بالا بروی تا به هدف و مقصود اصلی خودت
برسی.
در آخر خدا را شکر میکنم که همیشه در زندگیم
انسانهای تاثیرگذاری سر راهم قرار داد تا از علم و دانش خودشان مرا هم سیراب کنند.
برایتان بهترینها را از خداوند طلب میکنم
سربلند و سلامت و موفق باشید استاد عزیز
با تشکر فراوان
سیده رقیه هاشمی
۱۴۰۲/ ۹ / ۱۴
چقدر برام عزیز و ارزشمنده نامهی شما خانم هاشمی عزیز
سلام استاد عزیزم.
با اینکه میدانم این صحفه تنها برای افرادیست که در کارگاه تمرین نوشتن شرکت کردهاند اما من هم مینویسم چرا که لطف شما به تمام شاگردانتان طوریست که همه انگار همیشه در کلاسهایتان حضور دارند و من هم یکی از آن شاگردان. مدتیست که به سایتتان سر نزدهام و این باعث شده که از مطالب ارزشمندتان دور بمانم اما دارم تمام سعیام را میکنم که به روال قبل برگردم. راستش را بخواهید مدتی به دلیل دغدغههای زندگی و سرگرمی به شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام بازده نوشتن من پایین آمده بود و برای همین تصمیم گرفتم که تا مدتی این برنامه را غیرفعال کنم و با آرامش به حال و هوای نوشتن برگردم و برای رسیدن به این مهم آمدم و از کانال یوتیوبتان شروع کردهام. تقریبن در روز یک کلیپ را تماشا میکنم و مثل همیشه از تجربههای ارزشمندتان استفاده میکنم.
کاش این نامه را آنهایی بخوانند که با شما آشنایی ندارند.
من تقریبن از سال ۹۹ که نوشتن را شروع کردم تا به اکنون، هر روز باید یادداشتی از شما بخوانم و اگر نتوانستم یک پادکست یا کلیپ از شما تماشا کنم اینطور است که همیشه در مسیر نوشتن هستم. من علاوه بر نویسندگی از شما تجربیات فراوانی راجعبه چگونگی بهتر زیستن و توسعهی فردی را نیز آموختم. مثلن آموختم از نوشتن و انتشار نترسم این مسئله شاید به ظاهر ساده به نظر بیاید اما همین موضوع باعث شد من در نوشتن پیشرفت خوبی داشته باشم. آموختم که خودم را سانسور نکنم حداقل در روزانه نویسیهایم راحتتر باشم. استاد عزیز، وقتی میخواهم از لطفهای شما بنویسم واژههای به صف کشیده شده همهیشان دست بالا میگیرند که اول من را بنویس من را بنویس و من هم هاج و واج میمانم که از کدامشان شروع کنم! و اینطور میشود که من هم به همینجا بسنده میکنم و امیدوارم روزی تمام این لطفها را در جایی منتشر کنم.
عالی هستید استاد.
برقرار بمانید.
۹ آبان ۱۴۰۲
شاهین جان کلانتری
سلام
خیلی وقت است از تو خبری ندارم. اینستا و تلگرام که پکید، راستش را بخواهی این روزها گرفتاریهایم اجازه نمی دهد به سایتت هم سری بزنم. میبینم که در سایتت هم زیاد خبری نیست.چند شب پیش خوابت را میدیدم. هنوز هم روزهای شیرین سالهای گذشته و کلاسهایت فراموش نشده. من و دوستانم یاد تو میکنیم. هنوز هم ارادت داریم. و آرزوی سلامتی و موفقیت. فقط همین
درود بر نازنیناستاد خودم
به قول اردلان سرفراز:
به تو از تو مینویسم
به تو ای همیشه در یاد …
واقعن که برای اولین بار مفهموم این قطعه ترانه رو درک کردم.
وقتی میخوای برای کسی بنویسی و دلیل نوشتناش خود اون آدم باشه. وقتی میخوای برای کسی بنویسی و نوشتن رو با کمک دستهای اون آدم یاد گرفته باشی.
یادمه زمان دبستان یه معلم نقاشی باحال داشتیم. اواخر سال که شد، یه روز صندلیاش رو گذاشت رو به دانشآموزها و گفت:
«بچهها؛ امروز باید منو بکشید».
حدود 40 دقیقه بدون حرکت نشست جلوی ما و هیچی نگفت. یادم نیست اون روز چی کشیدم و واکنش معلم و نمره نقاشیام چند شد. ولی یاد گرفتم برای همه معلمهای زندگیام، ذرهای هم که شده از جنس عشق خودشون باهاشون حرف بزنم.
شاهین کلانتری معلم دوران تحصیل من نبود. جوری برای من معلمی کرد که همیشه میشه براش نوشت و به یادش بود. دانش اون از جنس فیزیک و شیمی نبود و برای هر کلمه نوشتن توی زندگیام میتونم اندازه یک کتاب ازش تشکر کنم.
دلم نمیخواد نامهام مزه چاپلوسی بگیره، پس سعی میکنم با یک شات عشق تموماش کنم:
همیشه در قلب من هستید، بهترین معلم دنیا.
پ.ن: حالا ادامه ترانه «گریز» رو توی ذهنتون پلی کنید 🙂
سلام بر شاهین کلانتری عزیز.
یک سلام به رنگارنگی برگ های پاییزی.
بعد از مدت ها به سایت تون سر زدم و چند تا از نوشته ها را خوندم. دلم نیومد این بخش رو خالی بذارم و نامه ای براتون ننویسم.
من سال 96 با شما آشنا شدم. شروع به نوشتن صفحات صبحگاهی کردم. واقعا ناراحت شدم که چرا دیر جولیا کامرون و راه هنرمند رو شناختم. اما همین که شما باعث این آشنایی بودید ازتون سپاسگزارم.
شما یکی از افراد الهام بخش در زندگی من بودید. امیدوارم پرقدرت به راه خودتون ادامه بدید.
موفق باشید.
سلام استاد عزیز
امروز سهشنبه ۲ آبانماه و ساعت ۱۰:۴۴ دقیقهی صبح است و چند دقیقه پیش بود که دوستِ همیشه همراهم زهرادادآفرید پیشنهاد داد در این صفحه برای شما نامه بنویسم. راستش این روزها زیاد تو فضای مجازی نیستم و شاید آشفتهتر از همیشهام. اما وجود شما مثلِ همیشه کمک میکند تا با شرایط سخت راحتتر کنار بیایم.
گاهی در قرارهای باهمنویسی از حالِ بدِ این روزهایم مینویسم و یکجور برونریزی است.
چی بهتر از برونریزی برای بهتر کردنِ حالِ بد؟
قبلن هم برایتان نامه نوشته بودم، وقتی به سفرِ شیراز آمده بودین. راستی که چقدر خوب بود دیدن شما از نزدیک.
در این دوسال که با شما آشنا شدم، اتفاقاتِ زیادی را پشتِ سر گذاشتم و به جرات میتوانم بگویم بهترین اتفاقات زندگیام در این دو سال رخ داده است.
وقتی وارد دورهی نویسندگی خلاق شدم و در گروهِ آشنایی باهم اسمِ شرکتکنندهها را میدیدم و متوجه شدم در بینِ همهی آنها من تنها کسی هستم که بیستر از ۷ سال سواد ندارم و حتی دوسال از آن هفت سال را هم به طور کامل مدرسه نرفته بودم و تنها از راه دور با تلاش خودم یاد گرفته بودم. راستش را بخواهی من میزان سوادم را در بخشِ معرفی خودم قید نکردم، چون رویم نمیشد.
من پر از غلطهای املایی بودم که بارها و بارها از سوی شرکتکنندههای دیگر مورد تذکر قرار میگرفتم. فکر میکنم تنها چیزی که من داشتم، عشقم به نوشتن بود و همین هم باعث شده در این دوسال همچنان در مسیر نوشتن بمانم و درجا نزنم.
بعد از آن به محلِ زندگی قبلیام یعنی آذربایجان غربی رفتم و سراغ پروندهام را از مدرسه گرفتم، اما پیدایش نکردم. دوباره رفتم و بارها و بارها جاهای مختلف را به دنبال پروندهام گشتم، تا بالاخره پیدایش کردم. خدا میداند چه مشقتهایی کشیدم تا توانستم در یکی از مدرسههای شیراز ثبتنام کنم و نهمام را گرفتم. حالا هم برای دهم در رشتهی انسانی و روانشناسی ثبتنام کردهام. میخواهم این را بگویم، حتی ادامه تحصیل را هم مدیون شما هستم. از اینها هم مهمتر بودنِ دوستی مثل خانم دادآفرید بهام کلی حسِ خوب و انگیزه میدهد که در دورههای شما با او آشنا شدم. او همواره در این مسیر کنار من بوده و من را به تلاش کردن تشویق کرده است.
هر آدمی الگوی درستی را در زندگی انتخاب کند، حتمن به جاهای خوبی میرسد. شما الگوی خیلی خوبی برای آدمهای آشفتهی این دوروزمانه هستید. برای من هم قطعن بهترین الگو بودهاید. چقدر از شما سپاسگزارم به خاطر همه چیز. مخصوصن کتابهای خوبی که سخاوتمندانه معرفی میکنید. دیروز کتابی از مسعود احمدی خریدم و چقدر شعرهایش به دلم نشست.
خیلی خوب شد که از کتابهای موردِ علاقهتان در یادداشت اخیری که در کانال به اشتراک گذاشتهاید، اسم بردید.
نمیتوانم تمامِ چیزهایی که از شما آموختهام در این نامه بگنجانم، اما میخواهم بدانید، تا وقتی زندهام، به خاطرِ همهی آن چیزها از شما سپاسگزار خواهم بود و همیشه از شما به نیکی یاد خواهم کرد.
فکر کنم حالا دیگر در نوشتههایم کمتر غلط املایی دیده میشود و این معضل هم تا حدودی برطرف شده است.
شما شاگردهایتان را به منابعهای باارزشی وصل میکنید. به کتابهای خوب و نویسندههای خوب و کلی دورههای مفید.
امیدوارم همیشه همین قدر استوار و پر تلاش در مسیر یاددادن و یادگیری بمانید و در همهی مراحل زندگیتان موفق باشید.
سلامتی و تندرستی را برایتان آرزومندم.
امیدوارم من را به خاطر کاستیهایم در نوشتن نامه ببخشید🙏🙏🌹🌹🌹
سلام استاد شاهین
دوست خوب و خوشطبع و کوشای من
این روزها سخت تلاش میکنم و وقتی اضطرابم زیاد میشود یاد تو میافتم؛ که میگفتی «گاهی از سر مسئولیت و آرزوی عالی برگزارکردن کلاسهایم نیمهشب از خواب میپریدم.»
اینجا بودن تو، درآمد خوبت، محبوبیتی که میان افراد مشتاق نوشتن داری یکشبه سر از خاک بیرون آورد ولی قبلتر، چندین سال ریشهاش را محکم کرده بود. من آن یکشب را یادم است و با چند نفر دیگر کنارت بودم. اضطراب این روزهایم را با خاطرۀ تو میگذرانم تویی که به عنوان یک کارآفرین موفق مسیر پرفرازونشیبی را طی کردهای.
تو مهربان و جدی هستی و من خوشحالم که همیشهدوست و همیشهشاگردت.
به امید دیدار و گپوگفت از پیروزیها
یه پله ببرش جلوتر
آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: “خونهای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست”.
روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه.
صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک میکرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل زدنهای بیصدای ریحانه نگهم داشته و الا تا حالا یا قیافه اون خشک مغزِ عقب افتاده از یادم رفته بود یا استخونای یکیمون رو مورچهها تو گور پاک می کردن. یه تا کاغذ مثل نجسی می مونه براش و یه ورق کتاب و نوشته تو دستم می بینه شروع می کنه که: “آره، همین کاغذ و کتابا، جوونا رو بیدین کردن. به جای قرآن و شرعیات، فسقیات از بر می کنن. ای تو گور پدر اونکه این کتاب و قرتی بازیا رو به جوونا یاد داد. حالا دیگه نه احترام بزرگتر حالیشونه، نه منبر و عبرتی که اندوخته کنن برا پیری و کوری و توشه آخرت ببندن”. اونقدر میگه و میگه که مخ آدم هنگ می کنه و دلش می خواد سر به طاق بکوبه. یکی نیست بگه اگه تو اهل دین و ایمان واقعی بودی پس هوو سر ننم آوردن و هر هفته قر و قمیش اون لکاته رو جمع کردنت چیه؟
روحی دستش رو بیشتر فشار داد و گفت: یعنی با همین دمپایی و ظرف کشک توی دستت می خوای بری و دنیا رو عوض کنی؟
برگردم تو اون خونه یحتمل یه قاتل میام بیرون. دورا دور هوای ننه و ریحانه رو داشته باش و خبرشون رو بهم برسون. دستش رو که از دست روحی که در آورد، رو کرد به رفتن تا خیسی چشماش معلوم نشه.
دو سال دیگه که برگشت، زیر اون انبوه ریش و موی بلند، دیگه از لهیب آن زبانههای شعله ور خبری نبود. جاشون رو ذغالهای گداخته کنار خاکستر پر کرده بود. از همون ذغالها که گرمای جذب کنندهای دارند ولی کسی را نمیسوزانند.
روحی پرسید تو که خیلی تبت تند بود و آتیشت همه رو به خصوص ننت رو سوزوند. بیرق و سپر انداخته برگشتی و این ته استکانی رو برامون سوغات آوردی.
صادق از بالای عینک ته استکانیاش مدتی در سکوت نگاهش کرد و گفت: جون کندم تا از اون آتیش رو پا بیرون بیام. دو سال در به دری تو کتابخونهها و گفت و شنود با کلمههای کتابها، شعله به شعله خاموشم کرد. ولی هر چه کرد نتوانست بار سنگین این دو سال را برای روحی بگوید. فقط گفت قصش درازه. اما خیلی دلش میخواست یه دوربینی بود که ضبط کرده بود چی کشیده توی این دو سال.
رفته بود و یقه همه گردن کلفتهای توی کتابها و فکرها رو از ارسطو و افلاطون تا نیچه و کریستوا را گرفته بود و ول هم نمیکرد. فقط حرفهای آتیشی و آب دار ماکیاولی آب رو آتیشش بود. یکی یکی پیامبرای رسمی از حضرت نوح تا محمد رو محاکمه کرده بود. حتی به پیامبرای پارت تایم و غیررسمی مثل زرتشت و مانی هم رحم نکرده بود و باهاشون گلاویز شده بود. اونقدر فکرش خونی و مالی شده بود که دیگه نای بلند شدن نداشت.
تا اینکه دلش هوای تاس کباب ننش رو کرد. سرش رو زیر انداخت و با معصومیت چشم تو چشم هانا آرنت شد و گوشش رو داد به باختین که می گفت تک آوایی مرگ است و اونقدر خواند تا بالأخره با گاندی آشتی کرد و لوترکینگ و ماندلا شدند رفیق جینگش.
عینکش رو داد بالا و رو کرد به روحی و گفت: این رفیقام آخرش این رو برا خداحافظی بهم دادند: تو نمی تونی با دنیا و تمام نادانیهاش بجنگی، قبولش کن و بجنگند تا یه پله ببریشون جلوتر.
سلام استاد
مدتی ست به این فکر می کنم که با استادم از کدام موضوع صحبت کنم؟ کدام موضوع می تواند نثر اصلی مرا نشان دهد؟ منظورم از نثر اصلی نثری ست که خودم را در آن می بینم.
به عنوان مثال من می توانم جستارنویسی را به شکل قابل قبولی انجام دهم ولی در مقاله نویسی معمولا خودم بیان نمی شوم.
البته من این مهارت را دوست دارم که بتوانم از موضوعات مختلف و در قالب های متفاوت بنویسم،
اما کدام قالب است که مرا بیشتر بیان می کند؟
ژانرها را نمی شناسم ولی به گمانم رئالیسم جادوئی را بیشتر دوست داشته باشم .از سوئی دیگر نثر ادبی ست که مرا طوری بیان می کند که خودم بگویم بله من در این جملات و لابلای کلمه ها وجود دارم.
یک متن ساده از موضوعی که می فرمائید می نویسم و در واژه یاب معادل بعضی از کلمات را پیدا
می کنم، معادلی که شاعرانه باشد و خوش آهنگ، آنوقت متن را با کلمات جدید بازنویسی می کنم مثل متن زیر:
“میدان یعنی دان می مثل گلدان به معنی دان گل، یعنی جای گل بنابراین میدان به معنی ظرف می، پیاله و آوند شراب است. واقعا زیبا نیست؟
می خواهید برایتان بگویم چگونه روح نواز تر می شود؟
وقتی به میدان یا هاله افراد فکر کنید. میدانی مغناطیسی که انسان ها را در خود گرفته است و اگر در ارتعاش بالا باشند در همجواری آنان حال خوشی خواهی داشت. انگار دان شرابی گوارا که از آن نوشیده ای…
به تعبیری دیگر “درک حضور”… شاید شنیده باشید که روزگاری درک حضور استادان و پای درس آنان نشستن مقامی بوده است.”
متن زیر شاید رئالیسم جادوئی، نثر ادبی، ترکیبی از آن ها یا هیچکدام باشد ولی به شدت در آن حضور دارم:
“….او (ترس) در من حس بد ایجاد می کند. تا جائی که یاد دارم با من بوده است… حتی قبل از اینکه به دنیا بیاید!
به هرحال اکنون وجود دارد و انکار یا گریز از او فایده ای ندارد. تصمیم گرفتم یک عمر در سکوت در مورد ترس تامل کنم… یک عمر گذشت و من کم کم دلم با ترس نرم می شد. حتی احساس کردم که
می توانم دوستش داشته باشم، دستانش را در دستم بگیرم و او را با خود به گردش و مهمانی ببرم.
به خانه که بازگشتم برای زندگی و عشق از آنچه گذشت گفتم. آنها خیلی خوشحال شدند. عشق گفت من بدون قید و شرط حاضرم همراهش باشم. اصلا می توانم خودم او را به گردش ببرم، می دانم که با من احساس امنیت می کند.
زندگی هم که از تصمیم من کاملا خرسند شده بود رفت به آشپزخانه تا تدارک جشنی باشکوه را ببیند.
از دور دیدم که عشق با ترس صحبت می کرد، برق عشق را از همانجا می توانستم در چشمان ترس ببینم…
ارادتمند
نسرین کورنگی
سلام استاد کلانتری عزیز
اوقات به کام
دو روز پیش یکی از دوستانم راجع به “نوشتن” و نوع دیدگاهم راجع به این موضوع پرسید. پاسخ دادم؛ “نوشتن برای من بخشی از مسیر رشد فردی است. چراغی است که بر فیل مخفی درونم می تابد و هر بار بخشی را آشکار می کند. تولیدِ اثر را دوست دارم. ماندن پس از مُردن – بواسطهی نوشته هایم – را دوست دارم. اما بیش از همه از آن ثانیه های جوشش از آن لحظه های غرق شدن در واژه ها مسرور می شوم. نوشتن برای من از گذشته جانپاه بوده و هست. اکنون قصد دارم بهتر نوشتن را و همیشه در مسیر بودن را جدی تر دنبال کنم.”
آن مکالمه برای من سرشار از “وجود یافتن” بود. امروز با خودم گفتم دوست دارم نامه ای برای استاد بنویسم و از آن مکالمه بگویم. کار بزرگی است آنچه به آن مشغولید و خوشحالم که در همان برهه ای که “باید” به این جریان پیوستم. برایتان کلمات “لبخند”، “تنفس”، “ذوق” و “حیات” را بسیار آرزومندم.
با ارادت و احترام
مریم کشفی
25 مهر 1402
استاد عزیز سلام
از زمانی که با شما و اولین تجربه نوشتن یعنی کلاسهای نویسندگیخلاق آشنا شدم دقیقاً یکسال میگذرد و من در این مدت با علاقه شدیدی که به نوشتن پیدا کردم به قول مرحوم ناصر عبداللهی”آستین همت را بالا زدم و پاشنه کفشهای یادگیری را ورکشیدم” و در یک دوی ماراتن بیبرو برگرد در همه دورههای آموزشي شما ثبتنام کردم و همه فکر و ذکرم عقب نماندن از آموزشهای ناب شما بود تا بتوانم همه قطرات آب ماگ عمیق آموزشی شما را بنوشم و از هر دورهای هم گنجینههای با ارزشی به غنیمت گرفتم.
همه راهکارهای ارزنده شما را به گوشجان خریدم و با راهاندازی کانالتلگرامی و زدن سایت و انتشار محتوا در آنها و حتی انتشار بعضی از نوشتههایم در قالب پستهای اینستاگرام بر ناتوانیهای خودم در این راه فائق آمدم.
من در زیر رنگینکمان کلاسهای آموزشی شما که همه رنگهایش دلبرانه مرا به سوی خود میکشاند مجذوب ماندهام. میدانم راه نوشتن خط پایانی ندارد و زمین ذهن من جای زیادی برای کاشتن دارد؛ اما هراسی که از جانب همسر بیشکیبم بهجانم افتاده با تاتیتاتی راهرفتن من در تضادی شدید قرار گرفته؛ چرا که ایشان معتقد است پس از یک سال نوشتن باید اینک از این راه به منبع درآمد برسم و من از شما آموختهام که عجول بودن در این مسیر سبب پخش شدن جوهر قلمم و ناخوانا شدن نوشتههایم میگردد.
به نظر شما جواب من در برابر این فکرخام و مایوسکننده چه میتواند باشد؟
چگونه این گوشناشنوا را اندکی شنوا کنم؟
راهنماییهای شما دست فکرم را میگیرد و شعله شوقم را شعلهورتر میکند.
وجودتان برایم مایه دلگرمیست.
امتنان قلبی مرا برای امیدوارکردنم در نویسندگی پذیرا باشید.
شاگرد نوپای شما
افسانه امام جمعه ۲۳/ مهر / ۴۰۲
استاد گرامی، آقای شاهین کلانتری
با عرض سلام
نمیدانم نامهام را از کجا شروع کنم. بسیار هیجانزده و خوشحالم از اینکه فرصت این را یافتهام تا برای شما استاد تاثیرگذار نامه بنویسم.
بله، شما استادی تاثیرگذار هستید.
هر چه باشد، شما نویسنده کتاب «شاهراه تاثیرگذاری» هستید.
هر چه باشد، در این یک سال و پنج ماهی که با شما و مدرسه نویسندگی خلاق آشنا شدهام، تاثیرات فراوانی بر من و اندیشههایم و کردار و گفتههایم و در کل زندگیام، از درون و برون گذاشتهاید.
در این مدت شما را در ذهنم به گونهای میانگارم که گویی با کلنگی در دست، در حال شخم زدن رسوبات ذهنی من هستید.
هرجلسه و هر وبينار ضربه کلنگی است.
هر ضربه کلنگ، چیزی را از زیر رسوبات بیرون میکشد و من آن را با دقت و توجه برمیدارم و در سبدی که در دست دارم میگذارم.
شما به من جرات بسیار دادید،
از همان روز اول و مصاحبه اول.
یادم میآید به شما گفتم:« دوست دارم بنویسم اما نمیتوانم. جرأتش را ندارم.
تازه من خوب نمیبینم، مشکل بینایی دارم. کلمات صف کشیده روی کاغذ را نمیبینم.»
شما به من گفتید:« بورخس هم یک نابینا بود.»
همین جمله برای من کافی بود تا عزمم را جزم کنم.
دوره نویسندگی خلاق برای من بسان دوره نوزادی بود.
دورهای که شما دستم را گرفتید و به من تاتیتاتی کردن آموختید.
شما با تمرینهایتان تمام احساسات مرا برانگیختید.
گاهی درد کشیدم و گاهی لذت بردم. گاهی خندیدم و گاهی گریستم. گاهی سرشار از عشق شدم و گاهی سرشار از تنفر.
تمرین نوشتن بیوگرافی در دوره نویسندگی خلاق برایم دردآور و اشکآور بود.
تمرین کلمهبرداری و نوشتن متنی با همان کلمات فوقالعاده برایم لذتبخش است.
و آن شعرها، شعرهای دورههای تمرین نوشتن که مرا سرشار از عشق میکنند.
و صد جمله در دوره جملهورزی که دردی عجیب را در جمجمهام به وجود میآورد.
و مهمتر از همه آن ترسی که ریخت، ترس از خودافشایی.
بین خودمان بماند اعتراف میکنم که مجبور شدم در کارهایم منظمتر باشم تا وقت بیشتری برای نوشتن پیدا کنم.
روزی با همسرم در حال صحبت بودم و به جای اینکه بگویم:« بالاخره میفهمیم چه خبره…»، گفتم:« بالاخره درمییابیم ماجرا از چه قراره…»، دریافتم که تمرینهای شما حتی بر گفتار روزمرهام نیز تاثیر گذاشته است.
آن حساسیتی که روی واژهها و توسعه دایره واژگان به من نیز منتقل کردهاید کم کم تاثیرش را نشان میداد.
از وقتی کتاب کار استدلال را معرفی کردید، میکوشم برای حرفهایم دلیل و مدرک داشته باشم.
هر حرفی که میزنم یا هر جملهای که مینویسم، حداقل باید یک دلیل داشته باشد.
قبل از آشنایی با شما ۲۵۴ جلد کتاب خوانده بودم. در یک سال اخیر هم کتابهای زیادی خواندم. اما کتابهای خاصتر و متفاوتتری که شما معرفی میکردید. شما کتاب خواندن را برایم هدفمندتر، غنیتر و لذتبخشتر کردید.
شاید اگر شما نبودید، هیچگاه اومبرتو اکو و کتاب هایش را نمیشناختم و یا سراغ کتابهای بهمن فرسی نمیرفتم.
اگر بخواهم همه تاثیرات نوشتن و همراهی با مدرسه نویسندگی خلاق را بر زندگیم بنویسم، باید دفتری صد برگ را سیاه کنم و این خارج از عرف نامهنگاری است. آن دیگر نامه نیست، یک کتاب است.
ضمن سپاسگزاری فراوان، بیش از این وقتتان را نمیگیرم و بیصبرانه منتظر دورهها و تمرینهای جدید مدرسه نویسندگی هستم.
ارادتمند شما
آتنا نسلایه
امروز هیچ قصدی برای نوشتن نداشتم. راستش نه حال و حوصله اش را داشتم نه موجودی توان جسمی ام کافی بود. شاید بپرسید چرا؟ بدجوری سرما خورده ام.
درست است که یک سرماخوردگی ساده آن قدر موجود عجیب و غریب و ترسناک و توانمندی نیست که بتواند دست و پای نویسنده را ببندد و قلمش را اسیر کند اما برای من آن قدر شاخ و شانه کشیده که تسلیم شده ام. چند روز است افتاده ام روی تخت. نه بیرون می روم نه می گذارم کسی به دیدنم بیاید. دلم برای دوستان و نزدیکان تنگ شده اما دلتنگی خیلی بهتر از عذاب وجدان است. نمی خواهم با یک دیدار کوتاه کوله بار بیماری ام را روی شانه یشان بگذارم و از فردا زیر بار عذاب وجدان کمر خم کنم.
این چند روز تنها کار مفیدی که کرده ام باز کردن پرده موقع بیدار شدن و بستنش بعد از غروب است. شیشه ی پنجره ی اتاق طوری ست که بعد از تاریکی تو را به تمام محله نشان می دهد و چون نمی خواهم کسی پیژامه، صورت پف کرده، دماغ سرخ شده و سرتاپای روح مانند و از گور برخواسته ام را ببیند بلافاصله بعد از غروب کرکره ها را پایین می کشم.
مادرم شاکی ست. پشت تلفن کلی بد و بی راه بارم کرد. می گوید مگر مرض لاعلاج گرفتی که چپیدی توی خانه؟ نمی دانم می ترسد افسردگی بگیرم یا کم کم در خانه بپوسم!
راستش را بخواهی
روزهای اول سخت بود. خیلی برایم دشوار بود که در خانه بمانم و از دیگران دوری کنم اما کم کم عادت کردم و حالا یک جورهایی برایم سخت است که بیرون برم! همه چیز اولش سخت است. عادت که کردی نمی توانی به این سوال پاسخ بدهی که عادت کردن سخت بود یا ترک عادت!
خلاصه روزهای خانه نشینی من نه ثمر تازه ای دارد نه دستاورد شگفت انگیزی. واقعاً نمی دانم چرا دلم به خانه چسبیده و میل رفتن ندارد. می خواهم صبح تا شب روی همین مبل بنشینم و زل بزنم به دیوار رو به رو و به هیچ چیز فکر نکنم.
نمی دانم چرا این ها را نوشتم و نمی دانم این دقیقاً یک نامه است یا شرح حال یک سرما خورده ی منزوی اما هر چه که است دوستش دارم چون بعد از چند روز هیچ کاری نکردن بالاخره نوشتم.
با احترام و تشکر فراوان
فاطمه ملائی
استاد عزیز جناب کلانتری
درود
نامه نوشتن هنوز هم قند در دلم آب می کند. از کودکی ام به این مقوله علاقه بسیار داشتم و راهکار من بود برای حرف هایی که نمی توانستم بگویم اما می توانستم بنویسم. خاطرم هست کلاس پنجم ابتدایی بودم که یکی از این نامه ها را نوشتم و به مقصود رسیدم. ماجرا بسیار ساده و کودکانه بود. مادرم قرار بود به مناسبت روز معلم برای معلم های مدرسه ام (که همکاران خودش هم بودند.) بستنی بخرد. من در نامه ای از او درخواست کرده بودم که دو عدد اضافه بخرد تا من و دوست صمیمی ام بتوانیم بستنی بخوریم. آنقدری در خاطرم هست که نامه را از پشت شیشه آشپزخانه که به حیاط خلوت راه داشت، داخل انداختم و من و ملیحه آن روز بستنی خوردیم.
فکر میکنم 8 یا 9 ساله بودم که مطابق هرسال، تابستان را در تهران و در خانه ی دایی می گذراندیم. دایی آدم سخت گیری بود و در یک اتفاق ساده باعث ناراحتی خواهرم شده بود. یادم هست برایش نامه ی تند و تیزی نوشتم و به او اعتراض کردم که چرا با ما چنین برخوردی دارد و چرا بین ما و فرزندان آن یکی خاله فرق می گذارد. تصاویر مبهمی دارم از اینکه دایی با خواندن نامه گریسته بود.
دوران نوجوانی من از نامه لبریز بود. هر محتوایی را به یاد می آورم جز عاشقانه! من نوجوان عاشق پیشه ای نبودم. دغدغه های دیگری داشتم. یکی از نامه نگاری ها با زن سخنرانی بود که تحصیلات حوزوی داشت و آن زمان کلاس تفسیر قرآن برگزار می کرد. برای ایشان نامه های بسیاری نوشتم. سوال هایم در حوزه ی دینی را بیان می کردم. آدمِ “چرایی” بودم و ذهنم پر از ابهام در خصوص مسائل دینی بود. ایشان هم آدم خوش اخلاق و با حوصله ای بود و به تفصیل جواب نامه هایم را می داد.
در دوران دبیرستان با یکی از دوستان صمیمی ام که اسمش را “تربچه” گذاشته بودم (و در مدرسه به همین نام معروف شده بود؛) نامه نگاری می کردیم. گرچه هر روز همدیگر را می دیدیم. اما در زمان دیدار و مدرسه این قدر شیطنت می کردیم که فرصتی برای حرف های جدی نبود. مکالمات فلسفی مان در نامه ها بود. به همان اندازه که یک فرد 16-17 ساله فلسفه می فهمد. بعدها که دانشجو شدیم. من در تهران و تربچه در مشهد. نامه نگاری مان ادامه داشت. من چون به نامه پستی علاقه مند بودم، نامه ها را پست می کردم و یکی از لذت های وصف ناپذیرم دیدن اسمم در لیست کسانی که پاکت دارند، پشت شیشه سرپرستی کوی دانشگاه بود.
دانشجو که بودم؛ در سفرهایی که به زادگاهم داشتم و احیاناً پای منبر سخنرانی روحانیت می نشستم؛ سوژهی نامه های جدیدی شکل گرفت. نامه هایی که در نقد سخنان منبری ها می نوشتم و هر طور شده به دستشان میرساندم و البته از هیچ کدام پاسخی نیافتم. دنبال پاسخ هم نبودم.
یکی از مخاطبین اصلی من در نامه نگاری ها، “خودم” بودم. قربان صدقه خودم می رفتم. از خودم انتقاد می کردم. خودم را دلداری میدادم. به خودم راه حل پیشنهاد می دادم. یکی از درخشان ترین نامه نگاری ها با خودم زمانی بود که در یأس فلسفی دوران نوشتن پایاننامه ارشد بودم. یأسی که سراغ همه می آید و برای آدم هایی که دنبال عمل گرایی و دستاورد ملموس اند، عمیق تر است و تاریک تر. آن زمان سه نامه برای خودم در آینده نوشتم. در سه آینده ی متفاوت که انتخاب های متفاوتی در گذشته اش کرده بودم و هر کدام به نتیجهی متفاوتی رسیده بود. این ایده ناگهان در دلم جوشیده بود و بعدها فهمیدم چه تراپی و کوچ خفنی در حق خودم به جا آورده ام.
نامه نگاری تا کنون بخشی از سبک زندگی من به حساب می آید. این روزها برای تشکر از همکارانم یا صرفا برای انتقال یک حس خوب گاهی نوشته ای کوتاه روی کیبوردشان می گذارم که فردا اول وقت ببینند و به قول خودشان “روزشان ساخته شود”. من هنوز هم عمیق ترین احساساتم از عشق و نفرت، از ترس و ایمنی را با نوشتن به دیگران منتقل میکنم. البته این روزها بیشتر از احساسات شیرین برای دیگران می نویسم و احساسات تلخ را به گفتگو بدل می کنم تا دیرتر بپاید و کمتر ماندگار شود.
سپاس استاد بابت این ایدهی ناب. نامه نوشتن برای من نبض زندگی است و چه سعادتمندم که برای استادی در نویسندگی نامه بنویسم. سپاسگزار این فرصتم.
با ارادت و احترام
مریم کشفی
22 مهر 1402
👏👏👏🔥🔥🔥🌺🌺🌺
جنگ و هنر
سهشنبه 10-10-2023
سومین روزی است که
روزش با خبرهای جنگی آغاز میشود
جنگها و ارقامی که خودش پیشبینی کرده است
برای چندمین بار
فکر میکند؛ کاش این پیشبینیها اشتباه باشند ولی جنگی در کار نباشد.
آرزو میکند؛ کاش میتوانست در اعداد دستی ببرد و پیشبینیهایش را برعکس کند.
به هنر پناه میبرد
کمی مینویسد
از عشق مینویسد
با خود زمزمه میکند: بگذار از عشق بگویم شاید فردایی نباشد. شاید جهان زیباتر شود.
ولی دیدنِ
صحنههایی از آوردن جسد شوهری به بیمارستانی که زن، پرستار همان بیمارستان است
و پسر نوجوانی را که زنده زنده آتش زدهاند و تن سوختهاش را خودش به بیمارستان میبرد
طاقت نمیاورد
گریه میکند
به خود میگوید:
بار دیگر نامهی انیشتین و فروید را دربارهی جنگ بخوان
منطقِ جنگ را بخوان
دوباره بخوان
ولی کدام منطق؟!
آنها انسان هستند
آنها درد میکشند
آنها کشته میشوند.
…
دیگر نمیتواند با اینهمه درد زنده بماند
ولی اینبار فرشتهای او را نجات میدهد
گاهی یک مرد هم میتواند فرشته باشد.
آرام قنبری
درود آرام جان
زیبا نوشتی.
ولی این صفحه فقط برای نوشتههاییه که در قالب نامه هستن.