تجربهنگاری جلسۀ سوم سمپوزیوم توسعه فردی:
- امروز با نقل قصهای از زندگی اندی اندروز دربارۀ سماجت و پشتکار حرف زدیم. اندروز نویسندهای است که اولین کتابش توسط پنجاه و یک ناشر رد میشود، اما در نهایت ناشری این اثر را میپذیرد و حالا رمان آموزشی «مسافر» یکی از پرفروشترین کتابهای دنیاست. این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده است.
- به میزان سرسختی خودمان در زندگی فکر کردیم و به خودمان از یک تا ده نمره دادیم.
- بنا شد با نگاه متفاوتی به رفتار خودمان در جنبههای مختلفی زندگی نگاه کنیم و بکوشیم با پافشاری جدیتر روی اولویتها آنها را سرانجام برسانیم.
- «خرد سماجت» یگی دیگر از موضوعاتی بود که در این جلسه طرح شد. آیا هر کاری ارزش پافشاری دارد؟
- خواندن کامنتهای این صفحه را از دست ندهید.
نقلقول:
حرفی از محمد قائد دربارۀ احمد شاملو:
“…این درجه از استقامت و سرسختی در تکرار و تکرار متمایزش میکرد.” (+)
تمرین:
به گذشتۀ خودتان نگاه کنید و از رابطۀ خودتان با سماجت و پشتکار بنویسید. در نوشتن متن حتما از خاطرات خودتان بهره بگیرید.
76 پاسخ
هربار که مجبور می شوم به گذشته ام نگاه کنم از جوانی ام شرمنده می شوم.من به جوانی ام بدهکارم.به زمان و فرصت هایی که داشتم و بهره ای نبردم.ارزش فرصت هایی را که خداوند در اختیارم گذاشت ندانستم و این ناراحتم می کند.یادم می آید ۱۴ ساله بودم که خواستم در کلاس درسی تابستان شرکت کنم.همین کار را کردم.اما تنها یک جلسه شرکت کرده بودم که فکر کردم متوجه حرف های مدرس نمی شوم و بدون تلاش در یادگیری تصمیم گرفتم که دیگر شرکت نکنم.متاسفانه والدینم برخلاف والدین اندروز در برابر این تصمیمم مقاومت نکردند.این ماجرا بارها در مراحل مختلف زندگیم تکرار شد و من خیلی از کارها را نیمه تمام گذاشتم.اما حالا با گذشت نیم قرن از زندگی پشتکار به خرج می دهم تا رفیق نیمه راه برای خودم نباشم.
مادرم میگوید تا به حال ندیده کسی به اندازه من سماجت داشته باشد؛ البته سماجت در هیچ کاری نکردن! این ویژگی در بچگی از من بود. به همین خاطر هم در این سالها از همه کتابهای توسعه فردی و سمینارها و جلسات لایف کوچ و هرچه که فکرش را بکنید؛ استفاده کردهام. البته در نتیجه تفاوتی به وجود نیامده و همچنان با سماجت و پشتکار، نشستن روی کاناپه و اسکرول صفحه موبایل را انجام میدهم. اما حداقل فهمیدهام این ویژگی اخلاقی از کجا آب میخورد.
مثل هر چیز دیگری در دنیا، تنبلی من هم احتمالا ریشه در کودکی دارد. من در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشودم که پدرم تنها با تکیه بر تواناییهای شخصی و هوش به جایگاه اجتماعی بالایی رسیده بود و مادرم دچار کمالگرایی و کنترلگری شدیدی بود. دلم میخواهد همه تقصیر را به گردن مادرم بیاندازم که همیشه همه کارها را انجام میداد و نمیگذاشت هیچ کاری را خودم به تنهایی انجام دهم. اما فکر میکنم حداقل پنجاه درصد قضیه هم زیر سر ژنهای خسته پدر است.
بیست ساله که بودم؛ توی یکی از بحثهای طولانی پشت میزهای بوفه دانشگاه، از اینکه همه بدبختیها و تنبلیها تقصیر مادر کنترلگر و پرفکشنیستم است گله کردم. رفیقی که حالا توی نیمکره دیگری است با نگاهی خسته از حرفهای تکراری من گفت:« تا کی میخوای همه چی رو بندازی گردن بقیه؟ تا اینجا تقصیر مامانته؛ ولی الان که میدونی دیگه نه!» کرم خواندن کتابهای توسعه فردی و رفتن پیش روانشناسهای مختلف و سرچ هر روزه اهمالکاری و معادلهایش در زبانهای دیگر از همینجا شروع شد.
هر بار از کتابی و صحبتی و مطلبی، چیزی را بیرون کشیدم که سماجتم در کار نکردن را گردنش بیاندازم. از خستگی بیش از حد جسمی تا ژنتیک، از ترس و کمالگرایی تا فکر کردن بیش از حد و هزار تعبیر دیگر. اما نهایتا بعد از سالها، تصمیم گرفتم سماجتم در پیدا کردن مقصر و قربانی جلوه دادن خودم را کنار بگذارم.
پذیرش، بهترین همراهی است که میتواند کنار سماجت قرار بگیرد. من به هزار دلیل درست و غلط، سماجت عجیبی در کاری نکردن دارم. هزار راهکار از عرفان شرقی تا سختکوشی غربی را به کار بستهام و نشده و حالا فهمیدهام چاره کار، چیزی نیست جز پذیرش این سماجت. شاید که گام بعدی این پذیرش، گسترش آن برای انجام دادن کوه کارهای تلنبار شده باشد.
همه ی ماجرای من با سماجت شاید برگرد به علاقه ام؛ یعنی به گویندگی که این آخری ها علی رغم همه ی این سماجت ها فکر میکنم اصلا اشتباهی واردش شدم و گرنه یک جایی، یک طوری باید روزنه امیدش را نشانم می داد.
از ۵ سال پیش که وارد این حرفه شدم برای فضاهای مختلفی تست داده ام پذیرفته شدم و در نهایت هیچ اتفاق مثبتی نیفتاده
مثل: موسسه ی آوای تهران، مسابقه ی یک دو صدا رادیو ایران، شبکه هادی تی وی قم، رادیو آفتاب استان مرکزی، گروه آوینی فیلم اراک، تست گویندگی برای یک موسسه در قم، تست گویندگی برای یک مستند
نکته ی قابل توجه این که من در همه ی این تست ها پذیرفته شدم مورد تشویق قرار گرفته ام و همه شان به طرز عجیب و غریبی یک نتیجه ی مثبت نداشته اند.
البته من در این سال ها با مجله های صوتی دانشگاه مختلف همکاری کرده ام هرچند برای ساخت یک مجله ی صوتی در دانشگاه خودمان با موانع بسیاری همراه شدم که در نهایت اجازه ی تشکیل آن به من داده نشد.
من برای گویندگی ۵ سال است که انرژی می گذارم گاهی خسته می شوم ،گاهی کلافه می شوم از این همه رفتن و نرسیدن اما همیشه ته قلبم یک احساس خوب را داشتم
و برای همین احساس خوب مانده ام و هم اکنون در دو مسابقه ی اینترنتی کافه دانشجو و مسابقه گویندگی فرهنگیان به عنوان مربی حضور دارم و با گروه تیزرلند همکاری میکنم.
تو این یک زمینه ایمان دارم سماجت داشته ام هرچند نتایج آنطوری نبود که من می خواستم
سلام
زمانی که من دانشگاه میرفتم و بدلیل سختی درسها با مشاورم صحبت کردم بدلیل اضطراب از امتحان و مخصوصا کنفرانس در جمع، تصمیم به انصراف داشتم اما مشاورم دکتر یوسفی که به نوعی روانکاو بودند به من گفتند تا آخر برو اما مهم نیست که حتما درس بخونی اگه اینکار رو نیمه کاره رها کنی عادتت میشه پس فردا ازدواج میکنی وبا هر مشکلی جا میزنی و من رفتم و برای وقتی که گذاشتم و مسیر دور و هزینه ای که پدرم متقبل شده بود دلم سوخت ،به هر سختی درس ام رو خوندم طوری که دو ترم شاگرد اول و یک ترم شاگرد دوم شدم و این حرف مشاور و آویزه گوشم کردم و دیگه هرکاری رو با پشتکار به انجام میرسوندم روز اول که برای تدریس میرفتم پدرم گفت تو نمیتونی سلام میکنی کسی نمیشنوه و این حرف بیشتر منو مصمم کردد و تدریس کردم و هویتی تازه برای خودم پیدا کردم وداشتن پشتکار در همه امور از افتخاراتم بوده مهم نتیجه نیست همینکه در مسیر رو به جلو باشم کافیه 👌👌👌👌
درود استاد عزیزم
رابطه من با سماجت و پشتکار بر میگرده به حدود ۱ سال پیش که بعد از سالها دوباره تو روزهای کرونایی عشقم به نویسندگی تو ذهنم پررنگ شد. درست تو روزهایی که واقعا هیچ درآمد و پس اندازی نداشتم با مدرسه نویسندگی آشنا شدم و به خودم گفتم هر طور که شده باید تو دوره نویسندگی خلاق شرکت کنم. وام گرفتم برای همون مبلغ کم و ثبت نام کردم و به سختی تونستم ماهانه قسط هاش رو پرداخت کنم و حالا درست ۱۰ ماه میشه که هر روز می نویسم. حالم با نوشتن خوبه خوبه. درسته که با نویسنده شدن فرسنگ ها فاصله دارم اما مهم اینه که تو این راه قدم برداشتم و قدم هام رو هر روز محکم تر بر میدارم.
ممنونم از اینستاگرام که منو با استاد آشنا کرد تا بتونم به رویای قدیمیم بال و پر بدم.
درود و روز بخیر
درست است وقت های زیادی را شاید تلف میکنم، ولی سماجت و پشتکار خوبی دارم!
تا بحال در مقوله هایی مثل کاریابی، وقتی 20 سال پیش بدنبال کار میگشتم، با پشتکاری که در خود سراغ دارم بالاخره پیداش کردم!
نوشتن کتابم شاید بیشتر از زمانی که برایش منظور کرده بودم، بدرازا کشید! ولی بالاخره تمامش کردم و در اوایل تیرماه، پس از تاییدات مربوطه ی روال در جامعه! که برای تصحیح کردن آنها میکوشم و می نویسم، پا بدنیای خاکی نهاد! پس شاید بتوان گفت سماجت و پشتکار خوبی دارم که اگر با غنیمت شمردن وقت ترکیب شود! از پیاده روی به دویدن رسیده ام!
با سماجت متاسفانه در گذشته رابطه خویی نداشتم و اصلا وقتی اسمش رو می فهمیدم حالم بد میشد البته اگر به معنای سخت گیری به خود و یا دیگران باشه اینطوری بود. در مورد این دوره هم البته صدق میکنه من می توانستم بیشتر به خودم سخت بگیرم و پیشرفت کنم ولی تلاشم برای رسیدن به خواسته ها معمولا کمه و سنگ تمام نمی توانم بگذارم مگر اینکه مجبور باشم.
معمولا خوب با دیگران ارتباط نمی گیرم استرس دارم مردد هستم ولی هیچوقت هم قبول نکردم که در مقابل وظایفم کوتاهی کنم و نان حلال درآوردن همیشه در اولویت کارهایم بوده است .
یادم است در اولین تجربه کاریم به من کارهایی واگذار میشد و به عنوان یک نیروی وظیفه شناس مرا قبول داشتند حتی پشتکار مرا هم تایید کردند اما رابطه ام خوب نبود و این به کیفیت کار لطمه وارد کرد.
درس خواندن هم به همین منوال بود زمانی که کاردانی می خواندم مجرد بودم ولی در مقطع درس خواندن برای کارشناسی متاهل بودم از نظر پشتکار و تلاش درست به یک اندازه عمل کردم یعنی آنطور نبود که برای مقطع کاردانی تلاشم و سطح نمراتم بالاتر باشد.
قاعدتا اگرکسی اهلش باشد چه سرش خلوت باشد چه سرش شلوغ به عقیده من برای رسیدن به خواسته اش نهایت تلاش خود را خواهد داشت تا موفق شود. بهانه گیری کار آدمهای تنبل است اما من همانطور که گفتم استرس داشتم و الان هم هنوز از تاثیرات آن در امان نیستم و در شرایطی از وقتم درست استفاده نمی کنم. البته نه به آن شدت. یعنی عادتی را که باید در خود به وجود آورده ام .همیشه امید و امیدواری است و سعی می کنم از گذشته عبرت بگیرم.
وقتی داستان زندگی اندی اندروز را در سمپوزیوم توسعه ی فردی شنیدم سریعا مرا به یاد خودم و دوران دانشجویی ام انداخت.
به خاطر یک انتخاب رشته ی بد و گوش ندادن به ندای درونی و در عوض گوش دادن به حرف دیگران پا در مسیری گذاشتم که دوستش نداشتم و به ناچار چندین سال از زندگی مرا فرا گرفت. شاید با خودتان بگویید که میتوانستی تغییر رشته بدهی و مسیر زندگی ات را تغییر داده و کنترلش را خودت در دست بگیری.
من هم در جواب میگویم بچه بودم و نادان! از طرفی یک نوع سماجت یا شاید هم لجبازی درونم بود که میگفت باید به دیگران ثابت کنی که میتوانی. این طرز تفکر که اگر وارد یک راهی شدی باید تا آخرش بروی اشتباه بود. شاید اگر حالا به آن زمان برگردم همان روز اول دوران کارشناسی به آموزش رفته و برگه ی تغییر رشته را امضا کنم. سماجت در همه کار درست نیست و اتلاف وقت است اما به هر حال این کار را نکردم و ادامه دادم.
با این که خیلی زجر میکشیدم و روزهایم در سیاهی و ناامیدی طی میشد، یک چیزی در گوشه ی ذهنم باعث میشد تا کم نیاورم و راهی را که شروع کرده بودم به پایان برسانم و آن این بود که زندگی همیشه بر وفق مراد من نیست و شاید این فرصت خوبی باشد تا پشتکار داشتن و تاب آوری در زمینه هایی را که دوستشان ندارم تمرین کنم و آماده باشم تا در زندگی واقعی با مشکلات زندگی رو به رو شوم.
پس به جای چهار سال، پنج ساله کارشناسی ام را با هزار بدبختی تمام کردم و به دنبال علاقه ام یعنی رشته ی روان شناسی رفتم. کلاس های کنکور شرکت کردم و کلی کتاب و جزوه خریدم اما از شانس بدم به دوران کرونا خوردم و چون به درس خواندن در خانه و کلاس های آنلاین علاقه ای نداشتم دو سال است که پشت کنکوری محسوب میشوم.
گاهی با خودم فکر میکنم که هر کس جای من بود شاید با این حجم از سنگهایی که جلوی پایش میافتاد ناامید میشد و به سرکار رفتن و ادامه ی زندگی در جنبه های دیگر مثل ازدواج و بچه آوردن و … بسنده میکرد ولی من باز هم میخواهم برای سال بعدی آماده شوم و این بار جدی تر و بدون بهانه درس بخوانم. به هر چیزی که در زندگی ام افتخار نکنم به این پشتکار و سماجت باید افتخار کنم و قدردان آن باشم.
حرفم این است که بجنگید اما نه از سر لجبازی بلکه با خرد و آگاهی راهتان را ادامه دهید.
زندگی کوتاه تر از آن است که به آرزوها و اهدافمان پشت کنیم.
من از زمانیکه بچه بودم همیشه پدر و مادرم افرادی را که از شاخهای به شاخهی دیگری میپریدند و به قول خودشان خدای کارهای نیمه نصفه بودند،نشانم میدادند. در واقع خدایان کارهای نیمه نصفه قرار بود درس عبرتی برای من بشوند. اما بیچاره پدر و مادرم نمیدانستند سماجت و پایداری من هم در کارها به اندازهی همان خدایان کارهای نصفه و نیمه است. اگر بخواهم در سماجت به خودم نمرهای بدهم قطعاً مردود میشوم. به این دلیل که به محض اولین شکست از گرفتن گواهینامهام صرف نظر کردم یا اگر اصرار پدر و مادرم نبود به محض گرفتن اولین نمرهی کم در دبیرستان از رشتهی تجربی انصراف میدادم. تشخیص اینکه کجا باید بمانم و کجا نه برایم دشوارترین کار جهان است پس به همین دلیل ترجیح میدهم شانه خالی کنم.(راحتترین کار ممکن)
اینکه آدمی مثل من یک سال است در راه نوشتن بدون وقفه پیش میرود، مسئلهای که باعث شده وقتی جلوی آیینه خودم را میبینم دستی بر روی شاخهای سرم بکشم!
اولش که صحبت از سماجت شد فکر می کردم تا حالا توی کاری سمج نبودم اما بعد که فکر کردم
دیدم نه هر کسی بالاخره توی زندگیش حداقل یه بار برای خواسته اش سماجت رو تجربه کرده
نوشتم و توی سایتم قرار دادم.
اینم لینکش: https://www.zahrasolhdar.ir/%d8%b3%d9%85%d8%a7%d8%ac%d8%aa-%d8%af%d8%b1-%d8%b1%d8%b3%db%8c%d8%af%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%a7%d9%81/
«غمنامهی سماجتمندانه من»
به یاد میآورم دوازده سالی را که تمام سماجت و پشتکار خود را برای تی کشیدن (!) مقاطع تحصیلی کنار که نه ولی وقف کردم! در تمام این سالها و در تمام مراحل به اصطلاح «درسی» از بسیاری از شانسهای پیشرفت خود در رشتههای دیگر و مسیرهای رنگی رنگی و پر شور زندگی چشم پوشیدم یا خود را ملزم به دوری و اجتناب از هر رشته ورزشی و هنریِ ثابت کردم و حتی اگر هم بر حسب اتفاق، جسارتی به خرج داده و گامهای بلندی را هم در مسیری نو برداشتم باز در گیر و دار دوراهیِ دل و مسیر رنگین کمانی و درسِ فلان فلان نشده، با هزار احترام و التفات «درس» را به عنوان انتخاب نهایی برگزیدم. البته که از تشویق و ترغیب والدین بر داشتن توانی فولادین مبنی بر همواره درس خواندن و معدل برتر شدن و نمره محور بودن هم نمیشود به سادگی گذر کرد. چنانکه در این سالهای پایانی دانشکده هم به طور خودکار معدل ۱۹ و اندی (این اندی زیر سی رو شامل نمیشود!) دریافت کرده و باز هم درس و نمره و پروژه و…چقدر از این واژه سه حرفی فراری شده بودم و نمیدانستم! اما خب باید بدانید اینجانب اگر چه تمام پشتکاری که در خود سراغ داشته ام چنگ زده و پای «درس» آب میکردم و شاید موفق هم بوده باشم از لحاظی که احتمالا در مقطع ارشد بدون کنکور پذیرفته و جذب شوم و باز هم این پروسه شانزده ساله کار را به جاهای باریک تر بکشاند! ولی گاهی در میانه خواندن و نوشتن درسنامههای قطور و باهوده (البته از نظر اساتید دانشکده که بیهوده را کفر میشمارند) سر بلند میکنم و در سکوت و تاریکی محیط اطراف در همزبانی با تیک تاک زمخت ساعت اتاقکم از حسرت کلاسهای زبان نیمه کاره و نقاشی دوران ابتدایی، تکواندو و داستان نویسی راهنمایی، بسکتبال و خوشنویسی دبیرستان مینالم و تیک تاک ساعت یادآور میشود که وقتی برای این حرفها نداری چون «درس» دارد صدایت میزند!
به هرحال ناگفته نماند تابستان که از راه میرسد میتوانم جانم را گرو بگذارم که هیچکس به اندازه من حس رهایی را تجربه نخواهد کرد؛ چرا که برمیگردم به علایقم و سرگرمیهایی که از نظر من بیهودگی درسهای بی سر و ته را از یاد میبرد و قلب و جانم را اکلیلی میکند. اما خب امروز که به پیشنهاد استاد عزیز در ذهن خاطراتم را ورق میزدم، پایان بازِ هر آغاز جسورانه، به مثابه بعضی فیلمهای فرهادی توی ذوق میزد و حقیقتا در آن لحظات از خودم سوالات عجیب زیادی داشتم! این شد که قلم و کاغذی آوردم و با خود در نقش دو عامل مطهره بیرونی و درونی به مصاحبه نشستم و شاید کمی هم خود را سرزنش کردم در حین نوشتن سوال و جوابهایم! اما خب وقتی به این فکر فرو میروم که موفقیت من میتوانست در مسیرهای پر شور دیگری (آن هم سالها پیش) پررنگ تر شود، باعث میشود به خودم این قول را بدهم کمی از «تک بعدی» عمل کردن فراری شوم و باور داشته باشم اگر خدا شوق و انگیزه ای را در دلم زنده میکند، زیباتر است دنبالهی راه و مسیر محبوبم بدوم و در نهایت خطاب به خودم: هرگز یک دکترای توخالی نمیارزد به ذهنی رنگین و پر فراز و نشیب در مسیر تجربیات متفاوت و البته به ثمر نشسته!
گویی دارم به خودم دلداری میدهم وقتی این کلمات را مینویسم! میدانی؟! چون مهرماه که میشود، اولین برگ پاییزی که از درخت سیب مهربان با دریچهی اتاقکم فرو میریزد، جهانم واژگونهی مات و «درس» محور میشود! ((:
میخواهم از سرسختی بنویسم، کلمه ای که برای من بسیار ابهت دارد. سرسختی که باشد انگار همه چیز هست، انگار در خانه روغن کاری شده و صدا نمی دهد، انگار همه چیز بر طبق روال پیش می رود. سرسختی که باشد هیچ چیز نمی تواند سد راه شود. نگاهت رو به جلوست و عمل میکنی به هرآنچه که در ذهنت هست و تورا خوشنود میکند. برای من نام دیگر سرسختی عملگرایی است. سرسختی از نوع مثبت آن است که راهگشاست وگرنه سرسختی در موارد منفی تورا به ته دره سوق می دهد. درست مثل سرسختی در یادآوری گذشته، یا سرسختی در تنبلی و کاهلی کردن. یکی از اصلی ترین مشکلاتی که من همواره در زندگی با آن مواجه بودم سرسختی از نوع منفی آن بوده. گیر کردن در گذشته مرا از لذت بودن در حال محروم کرده و با این وجود که همواره این موضوع را به خودم یادآوری کرده ام و مچ خودم را گرفته ام، انگار دستی از غیب مرا به گذشته می کشاند و راه نفس کشیدن من در زمان حال را می بندد. شاید تنها سرسختی مثبت من در زندگی برمی گردد به دوران مدرسه که با پشتکار فراوان درس می خواندم و موفقیتت های پی در پی، شادی بسیاری برایم به ارمغان میاورد.از آن زمان سال ها گذشته وبا این حال من همچنان در پی راهی هستم تا سرسختی و را در خود تقویت کنم و ایده هایم را عملی کنم و نگذارم تنها روی کاغذ باقی بمانند.
سماجت در زندگی
از زمانی که یادم میآید برای به دست آوردن اهداف بلند مدت هم سماجت کردهام .
برای خانواده دار شدن، خانه دار شدن، برای ماشین دار شدن، برای سفر رفتن به اقصی نقاط دنیا، برای درآمد داشتن و… برای تمامی اینها کلی سمج بازی درآوردم.
اما سماجتی که برای ادامه تحصیل و برای چاپ کتاب انجام دادم را هیچگاه فراموش نمی کنم.
حدود ۴۰ ساله بودم و با مدرک سیکل وارد زندگی مشترک شده بودم اما هیچ وقت از خودم راضی نمی شدم. با وجود داشتن چند فرزند شروع به درس خواندن کردم.
در دبیرستان ثبت نام کردند و به سختی و با وجود نداشتن کامپیوتر خانگی، در رشته کامپیوتر دیپلم خودم را با نمره عالی گرفتم.
این سماجت به مزاقم خوش آمد و تصمیم گرفتم که در همین زمان در دانشگاه ثبت نام کنم.
به دانشگاه رفتم و در رشته ای که دوست داشتم و مورد علاقه ام بود، ثبت نام کردم.
روزهای خیلی سختی بود.
از یک طرف مسئولیت بچه ها، وازطرفی زندگی زناشویی و از طرفی هم سرکوفت زدن دیگران که بابا حالا چه وقت درس خواندن توست؟
حالا گیرم که دکتر هم بشی میخواهی چه کار کنی؟ و …
حرفهایی که همه اش برای من سوهان روح بود.
اما من با سماجت فراوان به راه خودم ادامه دادم و این رشته را به پایان رساندم و جالب این بود که همزمان با درس خواندن به تدریس هم پرداختم.
جالب این که دررشته یوگا شروع به ورزش کردم و به حفظ قران هم پرداختم.
بادیدن موفقیت هایم سختی کار و حرفهای منفی را فراموش می کردم و با سختکوشی بیشتری به راهم ادامه می دادم.
چاپ کتاب:
بعدازمدتی که نویسندگی را شروع کردم به فکر چاپ کتابم افتادم .
به محض مطرح کردن این مسئله با مخالفت های افراد گوناگون مواجه شدم.
کاغذ گران است. چاپ کتاب درآمد ندارد. اصلا این کار عاقلانه و مقرون به صرفه نیست.
کتاب الکترونیکی چاپ کن. تصویر گرنداریم. صفحه آ را نداریم، خودتان پیدا کنید و….
اما من با تمام توان، وبا طی کردن مسیر سختی به دنبال اجراکردن هدفم بودم.
بالاخره پس از گذشت چندماه و تلاش فراوان و ایستادن جلوی همه و کلی خون دل خوردن به هدف خودم رسیدم.
امروز میتوانم اعتراف کنم که هر آنچه در زندگی دارم را با سماجت و سخت کوشی به دست آوردهام و این را هم به فرزندانم یاد داده ام و خوشبختانه، آنها هم پیرو راه من هستند و خدا را شکر همه آنها فرزندان موفق و خدمتگزار جامعه هستند.
دراین مسیر گوش خود را به روی شنیدن حرف های منفی کاملا بسته نگه داشتم و با امید و توکل به پیش رفتم.
سلام
با خواندن داستان زندگی شما از خودم خجالت کشیدم
درود بر شما
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
وقتی با تمام اصرارهایم مبنی بر انتخاب رشتهی موسیقی در هنرستان موافقت نشد به ناچار رشتهی علوم انسانی را انتخاب کردم. تنها دلیل فقط یک چیز بود. هنرستان هنرهای زیبا در اصفهان بود حال آنکه ما آنوقتها هنوز در خودِ اصفهان ساکن نبودیم. با اصفهان یک ساعت فاصله داشتیم. آقاجون راضی نشد که نشد. طبق تعهدی که به خودم داده بودم تمام دبیرستان را سفت و سخت درس خواندم. در میان تنش و تشنج سرم به کار خودم بود. سعی میکردم هر مانعی که سرِ راهم بود را ندید بگیرم و بخوانم و میخواندم. گاهی سه شب از خواب بلند میشدم. گاهی تازه چهار صبح میخوابیدم. ولی میخواندم. رو راست اگر باشم تا قبل از آن سه سال دبیرستان که انتخاب رشته کنم چندان درس جالبی نداشتم. اما نمیدانم چه شد؟ انگار به یکباره زندگیم ورق خورد. میخواندم نه برای اینکه عاشق درس و کتاب باشم. میخواندم چون آن موقعها فکر میکردم تنها و تنها راه خلاصیِ من از تشنجات خانواده درس باشد. مفرّی که قرار بود سکوی پرتابم باشد به نقطهای دور از دسترس. مثل یک اجباری خودخواسته. وقتی بیهیچ کلاس کنکوری رتبهام هزار و صد شد چندان خوشحال نشدم. ولی این رتبه در آن سالها رتبهی خوبی به حساب میآمد. برای اولین بار پایم به یک دفتر مشاورهی کنکور باز شد. مردی ریش پرفسوری و میانسال که سفید و سرخی رنگ پوست صورتش هنوز در خاطرم مانده است. کمی حرف زدیم و در آخر توصیه کرد تو که امسال این رتبه را آوردی ارزشش را دارد یکسال درست و حسابیتر برای یک رتبهی دو رقمی یا حتی کمتر درس بخوانی. از درِ اتاقش که بیرون آمدم بر روی خودش و توصیهاش یک خط قرمز غیظناک کشیدم. فردای آنروز برگهی انتخاب رشته را برداشتم. رفتم توی اتاق و در را قفل کردم. از اولین انتخاب شروع کردم. رشتههایی را که علاقه داشتم لیست کردم. از شهرهایی شروع کردم که همه از اصفهان فاصله داشتند. در هر رشتهای که مد نظرم بود اول تمام دانشگاههای تهران را زدم، بعد شیراز، بعد مشهد، بعد اهواز، بعد شمال و دستِ آخر اصفهان را و بعد میرفتم سراغ رشتهی بعدی. فکر میکنم سرجمع هفتاد انتخاب شد. بیهیچ شکی برگه را فرستادم. درآن روزهای منحوس درس خواندن برایم مهم بود ولی اولویت دوم را داشت. فقط باید دور میشدم تا بتوانم از لاک انزوایم بیرون بیایم و کمی آرامش خاطر بیابم. همین! این مهمترین چیزی بود که میخواستم و اصرار بر شهر دیگر قبول شدن حکم آب حیات را برایم داشت. زد و رشتهی ادبیات فارسی در دانشگاه علامهطباطبایی تهران را آوردم. همینکه تهران قبول شده بودم آن هم در رشتهای که قرار بود من را یک نویسنده از آب در بیاورد، اولش برایم یک دنیا خوشحالی به همراه آورد. اولین شبی که بار و بندیلم را بسته بودم و قرار بود راهی شوم در خاطرم حک شده است. دختری که تا به حال تنها اصفهان نرفته بود حالا باید به شهری میرفت که خیلی بزرگتر و ناشناختهتر از اصفهان بود. در راه ترمینال بغض گلویم را گرفته بود و سرم را طوری خم کرده بودم که در سیاهیِ شب اشکهایم بدون آنکه روی گونههایم بریزد، مستقیماً بچکد پایین. اما راهی که انتخاب کرده بودم باید میرفتم. طعم استقلال و آرامش را میبایست میچشیدم. الآن که این خاطره را مرور میکنم میبینم در مسیر پیموده شده سختیهای زیادی از سر گذراندهام. خوابگاهی که با روحیات من هیچ سازگاری نداشت. اما تجربههایی کسب کردم، با آدمهایی آشنا شدم که اگر سماجت آن روزم برای دور شدن از خانواده نبود به دستشان نمیآوردم. رفتهرفته از یک دختر منزوی و ترسو به آدمی تبدیل شدم که ساعت چهار صبح میرسید ترمینال جنوب. هنوز هم ترمینال جنوب در ذهنم دنیایی است پر از سوژههای ناب برای نوشتن. این سماجت جسارتم را زیاد کرد. حالا اگر کسی بگوید: “سماجت، جسارت میآورد” میگویم: “من هم به آن عمیقاً باور دارم.”
بعد از یکسال وقتی دیدم این رشته آن رشتهای نیست که برای نویسنده شدن در ذهنم میپروراندهام، عزمم را جزم کردم تا تغییر رشته بدهم که به در بسته خوردم و گفتند نمیشود. اما این قصه هم سماجت خودش را میطلبید. آنقدر بین دو دانشکدهی ادبیات فارسی در شمال شهر و دانشکدهی روانشناسی و علوم تربیتی در جنوب شهر پاسم دادند تا بلاخره بعد از یک ترم مرخصی موفق به تغییر رشته در همان دانشگاه شدم.
از آن روزها خیلی میگذرد. موضوع سماجت پلی شد تا گریزی به خاطرات گذشتهام بزنم و به خودم بگویم آنقدرها هم که فکر میکردم خودم را در زندگی به روشهای تسلیم و اجتناب نسپرده بودم. خیلی از تصمیمات و کارهایم مبتنی بر تصمیمات جرأتمندانه بوده است که وقتی به عقب نگاه میکنم از انجامشان بر خودم میبالم.
اما اگر عمیقا بخواهم دربارهی این موضوع بیندیشم، مهمترین سماجتی را که میتوانم در خودم سراغ بگیرم، سماجتی است برخاسته از انتخاب مهمترین مسئلهی وجود آدمی: همان انتخاب میان زندگی یا مرگ یا به قول شکسپیر بودن یا نبودن. در اینباره مفصل خواهم نوشت.
الحق و الانصاف قلم جانداری دارید.حتما بنویسید.
درود بر شما
سلام استاد عزیز
نظر و رابطه ام را با سماجت و پشتکار ، در سایتم منتشر کردم. ممنون میشم بخونیدش.
https://www.faridehfard.ir/542/%d8%aa%d9%85%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%b3%d9%88%d9%85-%d8%b3%d9%85%d9%be%d9%88%d8%b2%db%8c%d9%88%d9%85-%d8%aa%d9%88%d8%b3%d8%b9%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%af%db%8c/
چندگ روز پیش وقتی لیست نتایج اعلام شده مربوط به جشنواره معلم مولف را با ذوق و اشتیاق زیاد مرور میکردم -جشنوارهای که امسال برای اولین بار در سطح کشور برگزار شد- توقع داشتم حداقل یکی از سه عنوان کتاب ارسالیام (حتی اگر به عنوان برگزیده انتخاب نشود)، حداقل شایسته تقدیر قرار گیرد.
لیست اول و دوم که شامل 25 نفر از مولفین برتر و 27 نفر از برگزیدگان جشنواره بود به اتمام رسید. هنوز امید داشتم چون لیست سوم که دربردارنده شایستگان تقدیر بود را ندیده بودم.
از بالا تا پایین لیست را یک بار، دوبار و برای بار سوم به دقت چک کردم. هیچ خبری از اسم من لابلای اسامی آن 43 نفر هم نبود.
هالهای از اندوه و سرخوردگی همه قلبم را فراگرفت. تا چند لحظه نگاهم روی صفحه گوشی خیره ماند. صدایی توی گوشم زمزمه میکرد: “بیخود خودتو الاف این جور برنامهها کردی! حالا کتاب هم نوشتی. توی جشنواره هم شرکت کردی! خوب که چی؟ جلوی همکارات که میدونن توی جشنواره شرکت کردی و منتظر نتیجهای چه جوابی میخوای بدی؟ اصلا روت میشه بهشون بگی که حتی شایستگی تقدیرشدن هم نداشت کتابات؟ ” و همینطور پشت سر هم پیامها و نجواهایی که موجی از نومیدی را در فضای روح و ذهنم میگسترد و مثل تیرهای زهرآگینی روح و روانم را نشانه میگرفت، پیاپی میباریدند.
لحظهای گوشی را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم از تکنیک «توقف افکار » که در سمپوزیوم نظم شخصی فراگرفته بودم، بهره ببرم. چند ثانیه سکوت و رهاشدگی…
حالا وقتش رسیده بود سکانسهای مغزم را به عقب برگردانم. به اولین گام. به هدف اصلیام که روزی در این مسیر پاگذاشه بودم.
اولین روزی که گوشی تلفن را برداشتم و با مسئول انتشارات درباره مراحل چاپ کتاب گفتگو کردیم را به خاطر اوردم. یادم هست که آن روز به خوبی میدانستم چاپ کتاب هیچ امتیازی برایم نخواهد داشت نه برای ارتقای شغلم و نه جایی دیگر. با این حال آگاهانه دست به این تصمیم زدم چون یک هدف بزرگ داشتم، آن هم تلاش برای رشد شخصی خودم بود. میخواستم بهانهای داشته باشم برای بیشتر خواندن، بیشتر دانستن و انتشار آموختههایم که در اختیار دیگران قرار میگرفت. آن روزها هنوز با مدرسه نویسندگی آشنا نشده بودم و سایت شخصی هم نداشتم. بنابراین اولین و تنها راهکاری که برای رسیدن به این هدف در سرم میگذشت، همین راه بود. امروز هم اگرچه به یمن آشناشدن با استاد کلانتری عزیز و دراختیار داشتن رسانههای دیگر میتوانم از راهها و منابع دیگر هم کسب اطلاعات کنم و آنها را منتشر نمایم اما هدفم همچنان پابرجا بود و تغییر نکرده بود چهبسا که شاخ و برگ بیشتری هم پیدا کرده و ایدههای جدیدتری در ذهن دارم. پس چه انتظاری داشتم که از بین 6500 اثر ارسال شده به جشنواره یکی از کتابهایم که در اوج ناپختگی تالیف شدهاند، انتخاب شوند؟ و اصلا چه نیازی به منتخب شدن داشتم؟ مگر موفقیت من در گروی برندهشدن در چنین مسابقاتی بود؟ اتفاقاً فرصتی فراهم شده بود تا درباره معنای موفقیت هم بیشتر تعمق کنم و برایم روشن شود که آیا موفقیت برای من صرفا کسب یک نتیجه شتابزده و راضی شدن بدان است یا حاصل یک هدف بلندمدت که قرار بود گام به گام و در یک فرایند طولانی و تجربه زیستهام به دست آید؟
بیش از آن تعلل جایز نبود. روزی هم که نقل قولی را درباره احمدشاملو از زبان شاهین کلانتری شنیدم دیگر یقین پیدا کردم که راز رسیدن به کلید موفقیت در سماجت و پشتکار نهفته است و بس!
نقل قول : حرفی از محمد قائد درباره احمد شاملو “… این درجه از استقامت و سرسختی در تکرار و تکرار متمایزش میکرد”
وقتی واژه های پشتکار و استمرار رو می شنوم ناخودآگاه این چیزها به ذهنم خطور می کنه:
• چند سال قبل وبلاگ راه اندازی کردم و درباره موضوعاتی درباره اش علاقمند بودم مطالبی رو به صورت ترجمه یا نکاتی از کتاب هایی که می خواندم رو منتشر می کردم. ولی به خاطر تنبلی و واگویه های ذهنی منفی ادامه ندادم.
• چند سال قبل کلاس های نویسندگی خلاق و داستان نویسی می رفتم. حتی متن و داستان هم می نوشتم و توی کلاس می خوندم ولی این کار رو که دوست داشتم رو ادامه ندادم.
• سالها قبل به فیلمسازی علاقمند بودم. توی کلاسهای فیلمنامه نویسی و کارگردانی شرکت کردم ولی باز ادامه ندادم.
• چند سال قبل گواهینامه ماشین گرفتم و به خاطر ترسی که داشتم هیچ وقت سوار ماشین نشدم تا اینکه تاریخ گواهینامه منتقضی شد و من حتی دوباره رفتم و برای 10 سال دیگه تمدید کردم ولی هنوز موفق به رانندگی نشدم.
• چند سال قبل رفتم که موتورسواری رو یاد بگیرم و گواهینامه موتور قبول بشم. یه حادثه کوچیک توی پیست باعث شد دیگه دنبالش نرم.
یکی دو مورد هم از خوب ها بگم:
• از سال 94 توی کلاس های تصویربرداری و تدوین شرکت کردم و از اون موقع اکثر کارهایی که انجام دادم توی این حوزه بوده.
• از سال 92 برای خودم بیمه عمر و زندگی واریز می کنم و به زودی سال هشتم رو شروع می کنم.
فکر کنم با عنوان کردن این موارد کاملاً مشخصه که احساس و نظرم درباره سماجت و پشتکار چیه. به قول معروف ما بابت کارهایی که نکردیم بیشتر پشیمان خواهیم شد.
خب چه باید کرد؟ مسئولیت زندگی هر کس برعهده خودش هست. نباید کسی رو بابت این اتفاقات سرزنش کرد. امیداورم از این به بعد در اهداف و خواسته هایم به حدی سماجت و پشتکار به خرج بدهم که هیچ وقت بدهکار خودم نباشم.
سلام استادعزیز ویاران همراه
حالا که به گذشته نگاه میکنم صادقانه وبی پیرایه باید بگم همیشه در زندگی مسافر سرسختی بودم،چقدر این کلمه وهمینطور درکنارش کلمه مسافرخانه که ما را به محل زندگی یک مسافر ارجاع می دهد هم خوان هستند،جایی که ورود وخروج در آن سریع است وما در چشم بر هم زدنی از آن خارج خواهیم شد،به همین سادگی …
یادم می آید۱۸ساله بودم و عاشق درس خواندن ،آن سال که کنکور داشتم هزار ویک اتفاق سخت برایم پیش آمد از بیماری ناگهانی وناشناخته برادر بزرگم که رابطه مهر ومحبت زیادی باهم داشتیم ودوری مادرم از خانه به خاطر بیماری مادربزرگم که در شهر دیگری زندگی میکرد ومادر من که تنها دختر او بود باید به ناچار برای نگهداری او منزل را ترک میکرد ومن وبرادرانم را تنها می گذاشت،به ناگهان مسولیت زیادی را حس کردم واز طرفی
پدرم بدون در نظر گرفتن شرایط پیش امده تصمیم به ساخت طبقه ای دیگر در همان منزلی که در آن سکونت داشتیم را گرفت،زندگی من وشاید بهتر بگویم سفر سخت من برای رسیدن به هدفم با موانع زیاد شروع شده بود ،آنقد از صبح که بیدار می شدم کارها ومسولیتهای زیادی داشتم که درس خواندن به شبحی از یک رویا شبیه بود ،اما من پوست کرگدنی بر تن داشتم،به گلی در برهوت می ماندم که باید هم در برابر بادهای مخالف سر بلند کند وهم ریشه را تا اعماق به دنبال آب بدواند ،پس سخت وتنها ایستادم وبعد از یکسال سخت قبول شدم،اما اینجا هم آغاری دیگر بود من رشته تحصیلی ام را دوست نداشتم واین همه سال تنها به خاطر رضایت پدر ومادرم راهی را آمده بودم …حال در میانسالی
به خاطراتم نگاه می کنم باخودم می گویم این راه پر بوده از آغازهای بی انجام والبته در موارد زیادی هم به نتیجه رسیده است ومن همچنان مسافر سرسختی هستم …
انگار کلمات در سپاس از استاد عزیز وبزرگوار،جناب کلانتری ،عاجزند و من متحیر از راهی که دوباره آغازیدم وهمچنان در سفرم ،سپاس فراوان وآرزوی سلامتی وبهروزی برای جناب کلانتری که با طرح موضوعات خلاقانه طی این مسیر را برایم زیبا کرده است.
سلام
رابطهی من با سماجت
وقتی در سومین جلسهی توسعه فردی خصلت سماجت به عنوان برگ برندهی اشخاص مهمی مثل اندی اندروز و احمد شاملو مطرح شد از خودم ناامید و دلسرد شدم.
شاید همیشه در ناخوداگاه خودم، از عدم پشتکار و سماجت در پیگیری آرزوها و رویاهایم پشیمان بودم و حس میکردم به علت کوتاهآمدن و تسلیم شدن شدهام آدمی مثل امروزِ خودم که چندان رضایتی از خودم ندارم.
کلاس که تمام شدم با خودم گفتم محال است من در زندگی به جایی برسم. منی که یک ذره پشتکار و پیگیری در ذاتم نیست که به یکباره سیل خاطرات به مغزم هجوم آوردند. خاطراتی از کودکیام که پر از سماجت در رسیدن به خواستهایم بود. اولین سماجتم را به وضوح به یاد آوردم. روزی که تصمیم گرفتم تشهد را حفظ کنم. خوب یادم هست وقتی شنیدم دختردایی و خواهرزادهام تشهد را حفظ کروهاند خودم را ملزم کردم من هم در عرض کمتر از یک روز خودم را به پای انها برسانم و رساندم… خاطراتم کمکم به کمکم آمدند و با تلنگری خوشایند نوید روزهای پرثمری را به من دادند.
از سماجت تا عملی کردن خواسته هایم
از همان وقتی که خودم را شناختم این ویژگی را داشتم وقتی چیزی را می خواستم باید بدستش می آوردم. خوب یا بدش فرق نمی کرد. به نظرم هر ویژگی رفتاری که داریم یک جنبه ی خوب دارد و یک جنبه بد.از همین رو خیلی وقت ها به خاطر پافشاری بی جا برای چیزهایی که بعدا فهمیدم اصلا به صلاحم نبوده اند شکست های زیادی خورده ام. ولی برایم جنبه های خوب هم زیاد داشته داشته. از سن شش سالگی وارد رشته ی ژیمناستیک شدم. همه می گفتتند استخوان بندی درشتی داری و این رشته مناسبت تو نیست ولی با سماجتم نشانه دادم اشتباه میکردند. بعد از آن رشته های ورزشی مختلفی را امتحان کردم و در هرکدام هم مقام های زیادی کسب کردم. علاوه بر ورزش به رشته های هنری هم علاقه زیادی داشتم. وارد رشته خیاطی شدم همان موقع باز هم شروع کردند به مخالفت. که آخه ورزشکار را چه به خیاطی. بازهم کاره خودم را کردم و بعد از گذراندن دوره های مختلف توانستم مهارت کافی را در دوختن و طراحی کردن لباس های خودم و اطرافیانم بدست آوردم. خلاصه سرتان را درد نیاورم.و حالا نوشتن، که در ابتدای راهم. بازهم مخالفت زیاد است ولی من تا آخرش می مانم و ایمان دارم که با تلاش به هرآنچه در ذهن دارم میرسم. این جمله که ۱درصد نبوغ و ۹۹درصد تلاش. را همیشه سرلوحه ی زندگیم قرار داده ام.
امروز قرار است نمونه ای از سماجت خودم در کاری که در گذشته رخ داده، بازگو کنم.
دو سال قبل برای مدرسه، به خاطر اثاث کشی، جایی رفتم که از دوستانم دور بودم و در کل دلتنگشان بودم. سال که تمام شد، با اینکه دوستان خوبی هم پیدا کردم، ولی هنوز میخواستم به مدرسه قبلی برگردم. خانه ی مان دوباره تغییر کرد و دوباره به جای قبلی برگشتیم… من هم برای برگشتن به مدرسه قبلی تمام سماجتم را به کار بردم. اول روی مخ پدرم کار کاردم و بعد از روز ها قانع شد که اگر واقعا میخواهم برگردم پس باید ثبت نامم کند. به مدرسه که رفتم کلاس هشتمی و نمهی ها رو ثبت نام نمیکردند. پدرم که قبلا معاون یک مدرسه بود، و حالا به عنوان روانشناس کار میکرد، کارت معاونتش را نشان داد و گفت که در حال حاضر معاون است… در واقع با کمی پارتی بازی. آنها هم این لطف را به ما کردند که با نامه از اداره، من را ثبت نام کنند؛ خلاصه در گرمای طاقت فرسای تابستان، راهی این اداره ی لعنتی شدیم تا نامه بگیریم. در اداره از این در به اون در رفتیم و در نهایت نامه را گرفتیم. و وقتی ثبت نام شدم که مدارس با شیوع کرونا تعطیل شد و تمام سال در خانه درس خواندیم😤.
این چند روز خوب داشتم فکر میکردم و دیدم تا به حال هرکاری را شروع کردم وقتی به جاهای سختش رسیدم رهاش کردم، مثل؛ تنیس روی میز، گیتار و… . توی تنیس روی میز برای اینکه مربی عوض شد و بخاطر زمان بد سانس من دیگه نرفتم و همینطور هر کدوم به یه دلیلی رها شدن.اما امروز با همین کامنت به خودم قول میدم که سختی های هرکاری رو که دوست دارم قبول کنم و جا نزنم؛ تا به جاهایی که رویای من هستن برسم😌👌🏻
بعد از اتمام دوران دبستان، در مدرسه ی تیزهوشان قبول شدم ولی چون خانه ی ما در روستاست مجبور بودم هر روزساعت 6 بیدار شوم و از روستا به شهر بروم، به دلیل علاقه به یادگیری زبان انگلیسی بعد از مدرسه به کلاس زبان می رفتم و تقریبا ساعت 6 غروب به خانه بر می گشتم ، بعد باید درس های فردا را می خواندم، به دلیل رقابتی که در مدرسه وجود داشت گاهی شب ها بیدار می ماندم و روی دفتر و کتاب خوابم می برد، برای 6 سال زندگی من به همین شکل بود و در نهایت تلاش هایم به ثمر نشست در دانشگاه فرهنگیان سمنان قبول شدم. در 18 سالگی به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و به عنوان دانشجو معلم حقوق دریافت می کنم. بعد از قبولی در دانشگاه تصمیم گرفتم گواهی نامه بگیرم که خانواده هیچ حمایتی نکردند، پس خودم حقوقم را جمع کرده و در آموزشگاه رانندگی نزدیک دانشگاه ثبت نام کردم، بعد از گذراندن کلاس های تئوری کرونا وارد شد و دانشگاه ها تعطیل شدند ولی من باید برای اموزش رانندگی از روستا به سمنان می رفتم، حدود یک دو هفته در رفت امد بودم که واقعا جان فرسا بود، بعد از 4بار رد شدن در آزمون رانندگی، در بار پنجم موفق شدم بالاخره گواهی نامه ام را بگیرم ولی همچنان خانواده به من اجازه ی رانندگی نم یدهند و باید کلی اصرار کنم، البته که این موضوع اصلا مرا ناراحت نمی کند بلکه باعث می شود تا به فکر پس انداز کردن و خرید ماشین خودم باشم.
در تمام دوران مدرسه از زنگ انشا متنفر بودم و حتی کلمه ای نمی نوشتم، هیچ وقت هیچ کس مرا تشویق به نوشتن نکرد و خانواده ام فکر می کردند که من در نوشتن استعدادی ندارم. اما کمتر از یک سال پیش اتفاق بسیار ناگوار برایم رخ داد که شدیدا مرا در هم کوبید، از انجایی که آدم غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن نیستم، شروع کردم به بازسازی خود و شرکت در دوره های مختلف ، در یکی از همین دوره ها بود که فهمیدم عاشق نوشتنم، دوره را ادامه دادم و وارد حوزه ی خبرنگار معلمی شدم، البته به اطرافیانم چیزی نگفتم چون انها فکر می کنند من در این زمینه بی استعدادم وتنها کسی که در این راه مرا حمایت می کند خودم هستم. اوایل فکر می کردم واقعا استعدادی در نوشتن ندارم پس تصمیم گرفتم قید استعداد را بزنم و روی دفترم با خط بزرگ نوشتم که من بی استعداد ترین نویسنده ی جهانم و حالا دیگر احساس بهتری دارم چون همه چیز به میزان تلاش و سماجت خودم بستگی دارد.
فکر می کنم اگر در زمینه ای استعداد نداشته باشی ولی واقعا علاقه داشته باشی، می توانی با تلاش مستمر، استعداد را در خودت ایجاد کنی(زیرا ساختارهای مغز ما ثابت نیستند و با یادگیری تغییر میکنند).
می گویند بعد از هر شکست، موفقیت است، اما به نظرم سماجت یعنی بعد از هزار بار شکست، موفقیت است.
فایل صوتی جلسه سوم سمپوزیوم را کمی دیرتر گوش دادم دقیقش را بگویم جمعه ساعت ۹ شب،
آن هم روی دور تند.
خاطره اندی اندروز مرا درگیر گذشته ام که، به اندی حسودیم شد بابت حضور چنین والدین آگاهی. نمیخواهم شکستهایم را به گردن والدین بی اندازم آنها در هر مقطعی هرچه کردند تمام توانشان بوده.
شاید این اندی بوده که بسیار فرد خوش شانسی بوده.
به گذشته که نگاه کردم، تمام شروع کردن هایم ناتمام رها شده. منظورم از ناتمام به مقطع مناسبی نرسیدن است. با علاقه و عشق کودکانه رشته ای را شروع کرده ام و تا به سختی کار برخوردم با بهانه ، گریه زاری و نا امیدی رهایش کردم و کسی نبوده که تصورات غلط ذهنم را به خط صحیح بیاورد و به من بگوید آن ژیمناست که در تلویزیون میبینی یا فلان فوتبالیست، شناگر، موزیسین و … از رحم مادر اینگونه به دنیا نیامده اند، آنها هم تمام این سختی ها را، بلکه خیلی مشقت بارتر طی کرده اند تا امروز این چنین می درخشند.
اگر تو هم میخواهی بدرخشی باید تاریکیهای سختی را تاب بیاوری، نباید جا بزنی.
سدها و موانع و مشکلات همیشه بر سر راهت زاییده میشوند تا تو را از مسیر درست منحرف کنند. این تو هستی که تعیین میکنی به این زایشها تن بدهی یا موانع را رفع کنی.
همین الان هم تاثیرات عدم سماجت و پشتکار را در زندگیم حس میکنم، موانع همچنان میخواهند مرا از مسیر مورد علاقه ام دور کنن، ترس اکنون مانند خوره به جانم افتاده. تنها نقطه امیدی که دارم این است که آگاهتر قدم برمی دارم، باشد که به ایستگاهی مطلوب برسم.
امروز خوشحالم که اگر روزی پدر شدم، تمام تلاشم را میکنم که فرزندم را با اصولی که من نمیدانستم و ضربه خوردم آشنا کنم.
اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/p/CRGTnMKp6wk/?
کاری که در آن یادگیری نداشتم هیچوقت مدت زیادی دوام نمیآوردم. برای همین بعد از اینکه کار را به خوبی یاد میگرفتم و به ورطه تکرار میرسیدم دلم را میزد. شاید بخاطر حفظ استقلالم چند صباحی با خودم کلنجار میرفتم. کارفرمایان قدر خلاقیتم را نمیدانستند و هر طرحی که ارائه میدادم به برجکم میزدند. آنوقت مثل مرغ سرکنده خودم را به در و دیوار میکوباندم و هر بلایی سر خودم میآوردم که کار برایم جذابیت روزهای نخست را داشته باشد. همین طرز فکر سبب شد کارهای مختلفی را تست بزدم. از کارشناس تضمین کیفیت در یک شرکت قطعهسازی خودرو گرفته تا مدیر دفتر یک شرکت بازرگانی وارد کننده دارو تا کارهای پروژهای و آخر سر هم مدیر اداری یک مجموعه ورزشی شدم. این وسطها هم کارهای کوچک دیگری را آزمودم.
هر چند این شاخه به آن شاخه پریدنها یک دلیل مهم دیگر هم داشت. تبعیض جنسیتی در محیط کار. این حقیقت که در تمامی کارهایی که تجربه کردم حقوق و مزایای زنان تفاوت چشمگیری با همتایان مردشان داشت. اما این هم بهانه بود چون اگر حقوق برابری هم با آنها داشتم چون نمیتوانستم نوآوری را که از خودم انتظار داشتم به منصه ظهور برسانم دیر یا زود از آن کار هم دلزده میشدم.
تا اینکه بالاخره چون ارشمیدس در یک بعدازظهر گرم تابستانی یافتمش. آنروز در جلسهای برای آموزش فعالیت در اینستاگرام توی یک کافه دنج در خیابان هفت تیر شرکت کرده بودم. موضوع بحث نوشتن بود. انگار این همان یارغار گمشدهای بود که سالها مرا آواره کوه و دشت کرده بود. از همان روز عصر شوق نوشتن در دلم جوانه زد. البته تدریس بینظیر استاد کلانتری و تمرینهای هر روزه در کلاسهای پرکاری و پولسازی و نویسندگی خلاق برگه آس این تجربه ناب در ماههای بعدی شد.
با اینکه کمتر از یکماه دیگر دوسال از زمان رفاقت من و نویسندگی میگذرد، من تنها برای یک سایت چند مقاله نوشتهام. و بقیه انرژیم را مصروف نوشتن در حوزه تخصصی خودم یعنی حقوق زنان کردهام، اما باز هم احساس مبتکر بودن میکنم. پیش خودمان بماند اولین شاگرد نویسندگیام هم چند روز پیش بطوراتفاقی در دام افتاد.
تا باد چنین بادا!
همیشه اول با جرقه یک فکر شروع می¬شود. فکر خواستن یا شدن. بعد به تدریج شکل می¬گیرد. پر و بال در می¬آورد و پرواز می کند. هر جا که می¬روی با تو ست. مثل پروانه ای می ماند که روی لیوان چایت نشسته باشد. حالا دیگر هر چه را که می بینی و یا هر حرفی را که می شنوی علامت های جاده¬ای هستند که تو را به سوی مقصود هدایت می کنند. شگفت زده می¬شوی که همه درباره فکر تو حرف می¬زنند و اعجاب انگیز است که هرچه که می¬خوانی تو را به سوی مقصدت هدایت می¬کند. بارها به سوی آن فکر، آن هدف، خیز برمی¬داری اما ناکام باز میگردی. ناکام؟ نه! شاید نا موفق! اما در هر بار تلاش چیزهای تازه¬ای آموخته ای. تصمیم می¬گیری که به کلی فراموشش کنی. اما او دیگر دست از سرت بر نمی¬دارد. گاه و بیگاه خودش را به تو نشان می¬دهد. هر روز نقشه راه تازه¬ای در سرت قرار می¬دهد. تا آن¬جا که چاره¬ای جز دنبال کردنش باقی نمی ماند. و بالاخره دریک صبح روشن آن فکر ، آن خواسته، در دستان تو قرار دارد. سماجت در دستیابی به اهداف متعالی، برجسته¬ترین خصوصیت انسانی است.
یک نمونه از سماجت من:
وابستهترین بچه به خانواده بودم. وابستگی از نوعی که هیچکس در هیچ کجا مدلش را ندیده است و تا حدی برای دیگران حال به هم زن هم بود. از آن نوع که دوری از پدر و مادر را تاب نمیآورد. همه روز اول مدرسه را اگر گریه میکردند من هر چیزی را بهانه میکردم و تا آخر سالش را زار میزدم. این درجه از وابستگی به کودکی ختم نشد و تا دیپلم، هم اگر یک شب پدرم مسافرت میرفت من مخفیانه گوشهای گریه میکردم.
داستان تلاش و پشتکارم اما با قبول شدنم در دانشگاه شهرستان آغاز شد. قبول شدنی که کامم را زهر کرد. جدایی و دوری برای منِ وابسته زجر آور بود. اما علیرغم همه دشواریهای راه دور و سختیهای درس و کمبود امکانات دانشگاه و خوابگاه، به تحصیلم ادامه دادم. اطرافیانم هر لحظه منتظر بودند دست بکشم و تسلیم شوم اما آنقدر به خودم تکیه کردم و بلند شدم تا سرسخت شدم. سر سخت شدنی که در زندگی آیندهام به آن احتیاج داشتم. با تکیه به همین سماجت از پس خیلی از مشکلات زندگی بر آمدهام. ناملایمتی اگر پیش آمد، دورش نزدم، ایستادم و جنگیدم.
موم شدن برای من، شاید تنها راه غلبه بر هر مشکلی بود. اگر سنگ باشی، تفاوت شب و روز و سرد و گرمش، تو را خرد خواهد کرد.
موم اگر باشی، کندویی خواهی شد پر عسل، که شیرینی شهدت اول از همه، کام تو را شیرین خواهد کرد.
اگر بخواهم برای سماجت خردمندانهی خود از ۱۰ نمره، نمرهای در نظر بگیرم ۵ نمرهی شایستهای است چراکه در زندگی هم سماجتهای نا به جا داشتهام و هم گاهی شکست را پذیرفتم و صحنه را خالی کردم؛ اما بسیار خرسندم که در آغاز جوانی با مفهوم سماجت خردمندانه آشنا شدم و هنوز فرصت سماجتهای درست را دارم.
اما خب یکی از مصادیق آن ۵ نمرهای که در سماجت زندگی گرفتهام بر میگردد به دوران دبیرستانم. سال سوم دبیرستان در جست و جوی یک مدرس ریاضی کنکور خوب بودم، آن روزها مدرس موسسهی گاج بین بچههای مدرسه خیلی اسم و رسم پیدا کرده بود و از ۸۰ دانش آموز کنکوری مدرسه ۵۷ نفر کلاس ریاضی موسسهی گاج را ثبت نام کردند و الباقی که در حکم سیاهی لشکر کنکور بودند هیچ کجا ثبت نام نکردند و اما من طی کلاسهای معارفهای که در آموزشگاههای مختلف شرکت کرده بودم نحوهی تدریس مدرس یک موسسهی مهجور در یک ساختمان کلنگی را پسندیده بودم که از قضا هزینهی کلاسهایش هم ۲۰۰هزار تومان گرانتر از گاج بود ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و فقط من یک نفر در آن موسسهی کلنگی ثبت نام کردم؛ مادرم میگفت وقتی ۵۷ نفر از بچههای مدرسهی نمونه به گاج میروند حتما حکمتی دارد، نکند تصمیمت اشتباه باشد؟ دوستان هم مدام اسم و اعتبار گاج و هزینهی کمترش را به من گوشزد میکردند اما من با سماجت در مقابل همهی این مخالفتها و هشدارها، مسیری خلاف مسیر همهی دانش آموزان مدرسه را انتخاب کردم و در تمام طول مدتی که برای کنکور درس میخواندیم دوستانی بودند که مدام تاکید داشتند انتخاب من اشتباه بوده است ولی روزی که نتایج کنکور آمد، من و سماجت خردمندانهام پیروز میدان بودیم و من از بین آن ۸۰ نفر تنها کسی بودم که ریاضی کنکور را ۸۵٪ زده بود و مفتخر بودم بابت پافشاری درستی که در انتخابم داشتم.
از وقتی یادم می آید، به میزان شدیدی با سماجت و پشتکار رابطه خوبی نداشتم، به طوری که خودم می تونم بگم این بزرگترین مشکل شخصی من هست.
از دوران شروع مدرسه یادم میاد، هیچ گاه برای انجام تکالیف مدرسه وقت و توجه نمی گذاشتم و همیشه از اون فراری بودم، صبح ها زود ساعت 4-5 صبح، بیدار میشدم تازه تکالیفم رو انجام می دادم. هیچ وقت یادم نمیاد در طول سال تحصیلی برای دروس زمان برای مطالعه و تمرین گذاشته باشم حتی شب امتحانات.
این رویه حتی تا دبیرستان هم پیش رفت، البته با این وجود درسم بد نبود و حتی در دبیرستان تیزهوشان درس می خوندم و این هم خودش برام خیلی بد بود.
رسیدیم به کنکور دانشگاه. باز هم از همین مشکل رنج می بردم، از یک طرف نمی تونستم خودم رو مجبور کنم درس بخونم، از اونطرف همیشه انتظار یه بچه درسخون و زرنگ از من بود که به درون خودم هم سرایت کرده بود، تناقضی بزرگ رو دچارش شده بودم که آزارم می داد.
به هر حال کنکور رو هم به همین شکل پشت سر گذاشتم و وارد دانشگاه شدم، باز هم این مسئله ادامه دار بود و حتی بدتر هم شد، حالا دیگه کلاس ها رو هم شرکت نمی کردم.
از اونطرف کلی کلاس ها و برنامه های جانبی شرکت می کردم: نقاشی، نویسندگی، فیلمسازی، مدرسه فوتبال، مطالعه یادگیری نرم افزارها و زبان های برنامه نویسی کامپیوتری ، طراحی گرافیک، عکاسی و … ، همه و همه رو فقط شروع می کردم و پس از مدتی نمیه تمام رها می کردمشون.
تنها مورد مثبتی که یادم میاد، دو تا کتاب آموزش طراحی با نرم افزار کرل دراو و ویرایش عکس با فتوشاپ از یک نویسنده به نام مسعود شباهنگ بود که خودم رو مجبور کردم که حتما تا آخرش مطالعه و تمرین کنم که این کار رو هم کردم و چقدر هم مسلط شدم ولی باز هم بعد از تموم شدنشون دیگه دنبالشونو نگرفتم و استفاده ای نکردم، فقط تا الان گه گاه استفاده های شخصی که مورد نیازم شده رو ازشون داشته و دارم.
در دوران دانشجویی کتاب های غیر درسی خیلی زیادی می خریدم، عاشق این بودم برم خیابون انقلاب یا ایام نمایشگاه کتاب و فقط کتاب بخرم در موضوعات مختلف، روانشناسی هنر داستان ادبیات کامپیوتر و … ، ولی تقریبا غیر موارد استثنای کمتر از انگشتان یک دست همه رو نصفه نیمه در حد چند تا فصل مطالعه می کردم، جایی که این کتاب خریدنام متوقف شد، زمانی بود که خودم رو ملزم کردم که زمانی کتاب جدید بخرم که یک کتاب قبلی رو تموم کنم. !
دوران کارشناسی رو در دانشگاه تموم کردم، حس کمالگرایی و سرخورده بودن از عملکرد خودم در دانشگاه من رو واداشت که بشینم برای این که از خودم در دوران کارشناسی راضی باشم، کارشناسی ارشد شرکت کنم و به بهانه اون دروس کارشناسی رو مرور کنم.
تقریبا 40 روز طلایی رو پشت سر گذاشتم و برای اولین بار در طول دوران تحصیلیم روزانه 8-10 ساعت مطالعه داشتم که باورم نمیشد، در آزمون های آزمایشی نتایج فوق العاده تک رقمی گرفتم ولی ناگهان یکماه مونده به کنکور باز رها کردم برنامم رو. با این حال موفق شدم نتیجه نسبتا مناسبی رو بگیرم ولی خوب باز از خودم و نتیجه اصلا راضی نبودم.
و این وضعیت تا به امروز که بیش از 10 سال از فارغ التحصیلی و اشتغال به کارم میگذره، همواره با من بوده، و چه کلاسها دوره ها و کتاب هایی رو شروع کردم که تموم نکردم.
امروز که این مطلب رو به عنوان تمرین جلسه سوم سمپوزیوم توسعه فردی می نویسم، در دوره نویسندگی مدرسه نویسندگی ثبت نام کردم و تصمیم گرفتم این بار هم پروژه اصلی سمپوزیوم توسعه فردی که همون نوشتن کتاب 101 ایده من برای توسعه فردی هست رو کامل بنویسم و هم برنامه های مدرسه نویسندگی رو تا انتها و با گرفتن نتیجه عملی مناسب به انتها برسونم.
شاید بتوانم نمره ۵ از ده را به خود بدهم. آدم سمجی نیستم و شاید دلیل چندین بار شروع کردن کارهایی که دوست دارم، این باشد.
من از دو منظر به این موضوع در زندگی خودم نگاه میکنم. اینکه در مسیر نوشتن قرار گرفتم و سعی کردم بارها آن را با وجود مشغلههای فراوان دوباره شروع کنم یا هرازچندگاهی سری به مطالب نویسندگیام بزنم، نشان از سماجت من برای پیشرفت در این مسیر دارد. اما اگر آن را از منظر دیگری نگاه کنم متوجه میشوم که در شرایط سخت نمیتوانم سرسختی بیش از حد از خود نشان دهم و حتی بارها نوشتن را رها کردم. این رویه تقریبا در بیشتر مراحل زندگی من وجود دارد که البته سعی بر این دارم که پشتکار خود را در مسیر اهدافم بیشتر کنم.
هر وقت به گذشته برمیگردم و آنچه را که پشت سر گذاشتهام مرور میکنم،میبینم،چقدر کارها را نصفه نیمه رها کردهام،اگر بخواهم برای رها کردنهایم،دلیل تراشی کنم یا بهانهجویی میشود همه را توجیه کرد،از حق نگذرم،شما که از زندگی من خبر ندارید،اما خودم میدانم خیلی وقتها،مثل زمانهایی که تو هنوز نمیدانی سماجت و ایستادگی برای رسیدن به هدف چیست،باید یکی باشد،تا اندکی مسیر را برایت روشن کند،و به تو بیاموزد که رسیدن به هدف شرطش پایداری،صبر و تلاش بیوقفه است.
بگذریم به هر حال گذشته من پر است از راههای نرفته و یا راههای به آخر نرسیده،البته برای من بیشتر در همان اوایل کار رها میشدند،مثلا با علاقهی زیادی که به تئاتر داشتم،وقتی قرار شد بروم و برای یک کار تست بدهم و بازی کنم،همان روز عقدکنان بهترین دوستم را بهانه کردم و نرفتم،یا وقتی که فقط یک هفته بود در یک شرکت تبلیغاتی به عنوان منشی شروع به کار کرده بودم،قبول شدن در دانشگاه دلیل انصراف از ادامهی کارم شد و…و..و..و
خدا را شکر که با تمام مشکلات و سختیها دانشگاه را رها نکردم،اگر نه نمیدانستم الان میخواستم با حس بدی که میتوانست از این کار سراغم بیاید چه کنم.و اینبار نوشتن،به خودم قول دادهام سماجت را یاد بگیرم و پای این علاقهی دیرینهام بایستم.و هر روز به امید موفقیت بیشتر از پیش تلاش کنم.
سلام
من هم در مورد موضوع جلسه سوم سمپوزیوم توسعه فردی نکاتی برایم روشن شد. تصمیم گرفتم در سایت جهان فکر با بقیه مخاطبینم به اشتراک بگذارم
لینک صفحه خدمت شما
http://jahanfekr.ir/2021/07/09/%d8%b3%d9%85%d8%ac-%d8%a8%d8%a7%d8%b4%db%8c%d9%85-%db%8c%d8%a7-%d9%86%d9%87%d8%9f/
سلام خلاصه ای از خاطرات خودم در رابطه با پشتکار ،
چقدر روشهای تربیتی با هم فرق داره ، یاد خاطراتی از پدر خودم افتادم ، خدا بیامرز وارد دبیرستان که شدم گفت دیگه بزرگ شدی نیا از من اجازه بگیر که بابا برم فلان جا که قطعا میگم نه چون میگم دخترم بزرگ نشده من باید براش تصمیم بگیرم ،ولی اگه بگی بابا من دارم میرم فلان جا میگم آهان دخترم بزرگ شده خودش تشخیص میده کجا بره کجا نره ، گدشت تا من دیپلم گرفتم دوباره من و صدا زد که میخواهم با شما صحبت کنم ، ایندفعه گفتند (🤧) دخترم از اینجا به بعد زندگیت دیگه به من ربطی نداره میخواهی چی کنی به اصطلاح هر گلی زدی به سرت خودت زدی ، من بازنسشته هستم هیچ کاری نمیتونم برات بکنم ، تازه مثل بچه های ارمنیها خرج من را هم باید شما بدید حالا این و از کجا شنیده بود خدا بیامرز نمیدونم بگذریم ، پدر در ادامه فرمودند که یک نصیحت بهت میکنم تا از من جدا زندگی نکنی و مستاجر نکنی صاحب خانه نمیشی خودت میدونی .من برایت آرزوی موفقیت میکنم،
من خیلی دوست داشتم رشته فلسفه بخوانم ،ولی با این تعاریف باید یک فکری میکردم که رشتهای انتخاب میکردم که کار براش باشه برای همین رشته حسابداری شرکت کردم که سی سال پیش کار بهتر پیدا میشد، اومدم تهران دو ترم پول قرض کردم ، تا کاری پیدا کردم که به شرایط من بخوره هم دانشگاه برم هم کار را کامل به آنها تحویل بدم برای همین گاهی شبها میموندم شرکت گزارش تهیه میکردم سخت زندگی کردم سخت ، تصورش براتون سخت باشه ولی گاهی با یکی از دوستان رستوران میرفتیم که فقط سوپ داشته باشه شام بخوریم ولی خانه خریدم ، باورتون میشه من خانه خریدم خانواده ام اوردم نزدیک خودم ، کمکشون کردم خونه خریدن تمام سفرهایی که دوست داشتم رفتم بازنشسته شدم، الان هم در پنجاه سالگی فلسفه میخوانم و فرش میبافم بصورت حرفه ای و دف میزنم و مینویسم و همه را از پدرم دارم
احسنت به شما
من که کلی کیف کردم از خواندن سرگذشت شما
به یاد دارم چند سال پیش صحنه ای از سریال بازی تاج و تخت :
آریا استارک خطاب به سانسا استارک : بچه که بودم یک بار برن یک تیرش رو بعد از تمرین تیراندازی روی زمین جا گذاشته بود منم رفتم و تیر رو برداشتم و پرتاب کردم، فقط یک تیر داشتم به همین خاطر باید هربار میرفتم جلو و تیر رو میکندم و میومدم و دوباره پرتاب میکردم، انقدر این کار رو تکرار کردم تا تیر خورد داخل خال، بعد صدای دست زدن شنیدم برگشتم دیدم پدر داره برام دست میزنه پدر در حال دست زدن نبود اگر کارم اشتباه بود اون موقع بود که فهمیدم قوانین اشتباه بود.
این داستان برای من درسی برای پشتکار در رسیدن به اهداف هست اما مهم تر از اون سماجتی است که ما باید بعنوان یک زن در رسیدن به اهدافمون داشته باشیم باید چندین برابر بیشتر سماجت نشان بدیم تا راه رو برای رسیدن به اهدافمون باز کنیم .
من هم با سماجت رابطه خوبی داشتم از دوران کودکی تا به حال با من همراه بوده و همچنان هم هست.یادم میآید که برای انتخاب رشته دانشگاهی، همان رشته در شهرمان هم بود ولی با گرایش متفاوت. برای من فرقی نمیکرد که کدام گرایشش رابخوانم ولی چون تمایلی نداشتم که تمام عمرم را در یک شهر بمانم و دوست داشتم تجربه کنم. به شهری رفتم که ۱۳ ساعت راه بود تا به آنجا برسیم زادگاهم بود و میخواستم زندگی کردن پیش فامیلها را تجربه کنم. با سماجت من و اینکه خانواده تمایلی نداشتند ولی بالاخره موفق شدم و رفتم این را هم بگویم که شهر خودمان در انتخاب رشته آخرین انتخابم بود. وقتیکه رفتم از یک طرف خوشحال بودم که موفق شدم ولی از طرف دیگر از زندگی کردن تنهایی وحشت داشتم ولی درکل خوب بود چون بعد از چهار سال دور از خانه بودن این ترس از تنهایی مرا پخته کرد. بعد از فارغالتحصیلی وقتی خواستم تنها در شهر دیگری رندگی کنم کسی مخالفتی نداشت و راحت تر با موضوع کنار آمدند. الان که به گذشته فکر میکنم میبینم که چقدر شهامت از خودم نشان دادم و این پافشاری خیلی روی زندگیام تاثیر گذاشته و اگر میترسیدم از دور بودن، همچنان تا آخر عمرم همانجا میماندم.
رابطه من باسماجت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اگرتلاش وسماجتهای بیش ازحد خودمن برای اینکه بتوانم توانایی خودم را درمسیردیگری بسنجم نبود نسبت به محدودیتهای جسمی زیادی که درزندگی باآنهاروبه روهستم امروزدراین دوره کنارشما ودوستان عزیرنبودم.
این پشتکاروتلاش که باهمه معلولیت ونقص دربینایی میتونی ازحواس دیگر دروجودت بهره بگیری و این وابستگی به دیگران رابه حدخیلی پایینی برسونی ازهمین سماجت بوجودآمده استاد
تکراروتکرار مکررات وشیوه های جدید با نقاط قوت خودت کمک میکنه به رشدوبالندگی برسی
چه انسانهای بزرگی تو این سایت پیدا میشه
درود بر شما
و اما من و سماجت
رابطه ی من با سماجت رابطه ی خوبی بوده و هست اما افسوس که عدم تمرکز همیشه همیشه همیشه همه چیز را خراب کرده و میکند
استاد جان برای این مشکل راهنماییم کنید لطفا
سلام استادعزیز
برای سماجت واصرار برای بدست آوردن به خودم نمره ۸را میدهم.
ادامه تحصیل جزو آرزوهای دیرینه من بود بعداز چند سال پشت کنکور ماندن بالاخره قبول شدم. سال اول دانشگاه ازدواج کردم وبعداز رفتن به خانه خودم با دخالت های اطرافیان مجبورشدم ترک تحصیل کنم. چند سال گذشت فرزندم بزرگ شد. باز با سماجت واصرار توانستم اجازه ادامه تحصیل را بگیرم . همان سال کنکور قبول شدم . مخالفان را متعجب کردم. بازم بهانه تراشیدند ومانع شدند. سال بعد دوباره کنکور دادم وپای حرفم ایستادم وبا جنگ ودعوا به دانشگاه رسیدم. وبا نمرات عالی آنرا به پایان رساندم وبلافاصله در همان سال ارشد قبول شدم وادامه دادم.
این داستان طولانی تراز ان است که دراین متن بگنجد ولی می دونم که عادتم شده وقتی کاری رو شروع میکنم تا به پایان نرسانم دست بردار نیستم حتی اگر تحصیل در سن ۴۰ سالگی باشد.
من و سماجت دوستانی دیرینه ایم، تا به یاد دارم برای همه چی جنگیده ام، همه چی…
هیچی را بدون کوشش و زحمت و سختی به دست نیاوردم و هیچ وقت شمشیر سماجتم غلاف نشد…
هر چقدر به عقب برمیگردم پر از تلاش و سعی و سماجت بوده ام.هر خاطره ای را به یاد می اورم ردی از سخت کوشیهایم در آن به چشم میخورد. کودکیم، نوجوانیم، جوانیم و الان که میانه راه زندگی هستم، هیچ چیزی را ارزان به دست نیاورده ام.
بارها تا مرز ناامیدی پیش رفتم ولی باز، وسط گریه، بغضم را فرو خوردم، اشکم را پاک کردم، “مرد که نباید گریه کند”!!!… و شروعی دوباره…
اینبار هم میجنگم و میدانم، روزی به بزرگترین آرزویم که نویسندگی و چاپ کتاب خودم است میرسم…
راستش اینروزها به قانون تلاش معکوس فکر میکنم. اینکه نباید آنقدر برای چیزی تلاش کرد تا فقط بدستش آورد. میگویند اگر برای رسیدن به هدفت احساس نیاز داشته باشی برعکس تمام جهان دستبهدست هم میدهد تا تو رو از رسیدن باز دارد. فقط کافیست هدفت رو در ذهن مجسم کنی به جای آنکه از جای خالیاش حسرت ببری. شاید با گفتن این جملات مرا به باد ناسزا بگیرید که این چه چردنیاتی است. بله من هم همین نظر رو دارم. شاید اینها هم یک سری نظریهی بیاساس باشند. اما هرچه در زندگی خودم دقیق میشوم میبینم در اکثر وقتهایی که دست از تقلا برداشتهام همهچیز خودش جفتوجور شده است و کمتر احساس خستگی کردهام و انرژی بیشتری برای ادامه دادن دارم. بهگمانم تلاش و سماجت تا زمانی که به تقلا منجر نشود مفید است. اتفاقا کامنت یکی از دوستان رو هم دیدم که تقریبا همین نظر رو داشتن. فعلا تصمیم من این است. برایش تلاش میکنم اما تقلا هرگز.
یک دانه پست هم در سایت هوا کردم با همین عنوان. شاید راه جدیدی برای خیلیها باشد.
https://www.mohadesehzarifian.ir/تلاشی-به-تقلا-ختم-شود/
رابطه من با سماجت:
یادم میآید در دوران مدرسه همیشه شاگرد اول بودم. در تمام دروس از هنر گرفته تا ریاضی و البته به جز ورزش. قطعا از تلاشم بود که برای درسهای دیگر داشتم و برای ورزش نداشتم. در آن دوران سختترین شرایط مالی را داشتیم و همین که توانسته بودیم با هزار سختی خانهای بخریم، خوشحال بودیم و البته بیپول.
دوره راهنمایی بودم که دوره درس هنر و کاردستیهای جغرافیا بود. ساخت تمام کاردستیها و شکوفا شدن هنر و خلاقیتم را مدیون گواشها و کاغذهای رنگی بودم که از جوانی پدرم به من رسیده بود. کافی بود که معلم تکلیف بعدی را مشخص کند تا ذهن من شروع کند گشتن به دنبال مواد لازم و چه داریم و چه نداریم که بیکاره باشد و بتوانم در کاردستی استفاده کنم. ذوق و پشتکاری که برای اینکارها داشتم را خوب به یاد دارم. نمیدانم دلیلش چه بود؟ شاگرد اول بودن؟ علاقهام به کارهای هنری؟ مقتضای سن؟ نمیدانم.
بار دیگرش که خوب به یاد دارم در دوره دانشگاه بود و درس معادلات دیفرانسیل. رکورد نمره این درس هفده بود که چندین ترم شکسته نشده بود. به خودم قول دادم این رکورد را به اسم خودم تمام کنم. خرداد هشتاد و هشت بود. شبانه روز 3 کتاب و 2 جزوه مختلف رو خواندم و تمرینات را حل کردم و در نهایت با نمره نوزده در بین صد نفر این رکورد برای من شد! و بعد از آن ارتباط من و پشتکارم انگار که قطع شد. نه کامل، یک رابطه رفت و برگشتی بود. من بودم و او نبود و برعکس! یا که اگر هر دو بودیم، نصفه بودیم و به آخر نمیرسید. کلاسهای آموزشی نصفه و نیمه، روابط بیفرجام، کتابهای نصفه مانده و …
نمیگویم که تلاشی نبوده، رسیدنی نبوده، اما میتوانست خیلی بیشتر باشد، میتوانست با کیفیت بسیار بالاتری باشد.
اخیرا چندین بار با جدیت به سراغش رفتم. گفتم بیا و کمک کنیم این ارتباط سر بگیرد دوباره. پیشرفت بدی نبود. اما باز هم دلچسب من نیست. آنطور که در کودکیام همراه هم بودیم تا به نتیجه مطلوب برسیم، اتفاق نمیافتد. میتوانم دلایلش را حدس بزنم: بهانه، کمالگرایی، بیانگیزگی، تنهایی، شرایط گاه سخت زندگی… ولی باز هم میدانم که ارتباط من و سماجت خیلی باارزشتر از اینهاست. باید برای این ارتباط بجنگم، بخوانم، برنامه بریزم، کمکم بیاورم و با خودم همراهش کنم تا باز هم روزهای اوج را تجربه کنیم.
سلام من طاها هستم
۱۴ سال سن دارم
من از بچگی عاشق سماجت و پیله کردن به کار و کتاب و تمرینهام بودم
سمج در رفتن به کلاس و یادگیری
سمج در آزمون و خطا و تمام کردن کار حالا یه وقت به نحو احسن بعضی به قدر وسع
عاشق انجام کاری تا سرحد کمال و پیروزی هستم و از نتایجی که تا حالا دستگیرم شده ۱۴ مدال کشوری و ۲ مدال جهانی در المپیاد و مسابقات بوده ، که تا اینجا خدارو شکر رضایت خاطر وجدان منو در بر داشته
ولی خوب ! قله های فتح نشده زیادی دارم که با چنگال سماجت و پوتین پشتکار اونارو هم فتح میکنم .
همین جا ثبت میکنم منتظر باشید 🚩
راستی یه ماشالا بگو تا شروع کنیم 😉🥳
احسنت به شما
چقد خوب که تو این سن اینجایی
من همیشه از بودن و حرف زدن با آدم های سرسخت لذت بردم وقتی در مورد اندروز امروز صحبت شد خیلی تاثیر قرار گرفتم زمانی که از شاملو گفتید خیلی بیشتر توی دلم گفتم کاش خیلی قبل تر ها باهاشون اشنا شده بودم اما اشکال نداره شاید هنوز فرصت برای تعییر هست که الان شنیدم. از اینکه چقدر سختکوش هستم در برابر این بزرگان که باید بگم هیچ یا خیلی کم اما خیلی متفاوت است چون زندگی هر کدام از ما متفاوته یک وقتی سخت کوشی و تلاشگر بودن در لایه های از زندگی یک نفر با کس دیگر فرق متفاوت است یا حتی در مراحل زندگی هم متفاوت است. اما هرچه هست این پرتلاش بودن و روحیه سرسختی و پافشاری روی حرف و عقیده بودن خودش دنیایی دارد که نگو و نپرس اما من احساس می کنم خیلی کم سرسخت بودم شاید در لایه های از زندگی بوده ام اما حد آن خیلی کم بوده است.
در نگاه اول خودمو سرسخت و فرد با پشتکاری نمیدیدم. وقتی خوب نگاه کردم دیدم نه انگار مصادیقی هست. که میتونین در سایتم بخونین الان که اینجا مینویسم نمونه بهتری یادمه که در پست جداگانه مینویسم.
بنظرم هر کسی به شکل خودش سرسخته فقط نباید با سرسختی دیگران مقایسه کنه و البته مهمه که خودمونو در سرسختی ارتقا بدیم
https://hamidehnoroozi.ir/1367/%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D9%85-%D8%B3%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%AA/
سلام استاد گرانقدرم ، در مورد سماجت فکر کردم اما آنرا واژه ای کم کاربرد تر در خود یافتم ، چرا که وقتی لایه های گذشته را زیر رو میکنم ، میبینیم محیط آنچنان تارش را در من تنیده ، که جایی برای تقلا و عرض اندامی نیافتم ، شاید در زمانی دیگر باید متولد میشدم که این واژه آنقدر در پیکرم غریب نمیشد ، زمانی که کودکی بودم عاشقانه هایم والدینم بودند ، چه سماجتی جز کوشش برای عزیز شدن در قلب آنها میتوانستم داشته باشم ، همه چیز در راستای سماجت های آنها شکل میگرفت ، سماجت های آنها هم محبت بود و زندگی ، تلاشی اگر بود یا از جهت من برای رضایت آنها بود یا از طرف آنها برای آرامش ما ، اگر بتوانم کسب مهارتهای زندگی را سماجت فرض کنم منهم سمج بودم ، در دوازده سالگی تعطیلات تابستانها، بهترین خورشت و سوپ ها و برنج های مخلوط را میپختم ، مهمانهای مادرم را از سر باز میکردم ، دفترم را در خلوت مینوشتم ، خانه را که مثل گل تمیز میکردم ، مینشستم و با صدای داریوش خواننده در سکوت دلپذیر اتاق ،کتابهای رمانم را میخواندم . بعد از دیپلم وارد شرکتی دولتی شدم و بعد توانستم در رشته حسابداری ، درس بخوانم ، استاد پروازی آقای بدری رئیس گروه حسابداری سخت گیر بود اما از سختگیری اش عبور کردم ، در کار حسابداری اداره تبحر پیدا کردم ، مدیرانم از من راضی بودند ، کاری را از سر باز نمیکردم ، هجده سال تراز مالی ذیحسابی شرکت آبفا مشهد را تنظیم کردم و اسنادی با امضای من و ذیحساب ومدیرعامل بخشی از صورتهای مالی یک شرکت دولتی شدند . حسابرسان و کارمندان و دوستانی که از مصاحبت با هم لذت میبردیم، میخواهم بگویم شرایطی برای سماجت بیشتر پیش نیامد و لازم نبود ، چرا که انعطاف پذیر بودم ، اما در زندگی مشترک به شدت به عدم تفاهم و اختلاف سلیقه بر خورد کردم ، عشق و دوست داشتن کم نشد اما اختلاف وجود داشت ، باز هم سماجتی صورت نپذیرفت ، بدبختانه یا خوشبختانه کنار آمدم ، دنبال راههای کاستن از اختلاف گشتم ، راههای مختلف را پیدا کردم ، اما نتوانستم تغییری ایجاد کنم ، خود را تغییر دادم ، توانستم زندگی را حفظ کنم و از ته دل نخندیدن را بهانه ی بهم زدن پیوندم نساختم ، با گذشت سی سال بازنشست شدم، تمام شد، تلاشهایم برای خطا نکردن ، پاک بودن ، درست کار کردن ، در آن جشن سی ساله تقدیر نامه ام را اینگار به دست راستم دادند، حالا من از شما میپرسم ، نمره سماجتم چند است ؟
نسترن زراعتی
ریشه سماجت را که گرفتم به دوران طفولیتم رسیدم. یادمه یه بار توی اخبار ورزشی مسابقات طناب زنی رو دیدم. تا چندین وقت درگیر این بودم که یاد بگیرم منم پروانه ای طناب بزنم. یا یاد گرفتن اسکیت سواری و دوچرخه سواری. اینقدر زمین خوردم و زخم و زیلی شدم که دوچرخه بیشتر از من آسیب دید ولی بالاخره یاد گرفتم. ریاضیم همیشه به خاطر همین خوب بود. تست هوش نشون میده هوش ریاضیم داغونه ولی همیشه از پسش برومدم. اینقدر سر اون مسئله میمونم و راه حل ها رو بالا و پایین می کنم تا بالاخره بفهمم چی به چی شده. تو دوره دبیرستان حقیقتا یه زمانی ترجیح می دادم تغییر رشته بدم ولی مامانم نذاشت. سخت بود ولی تونستم. یاد هندسه2 افتادم. واقعا درس نچسبی بود ولی کل سال اینقدر خوندم و تمرین کردم تا بالاخره پاسش کنم.
راستش وقتی صبح این موضوع مطرح شد پیش خودم فکر کردم که پشتکار چندانی ندارم ولی از صبح تا حالا که دارم بهش فکر می کنم و می نویسم، کلی موارد ریز و درشت یادم اومد.
و مهمترین و بیشترین پشتکار عمرم رو در روزانه نویسی و وبلاگ نویسی داشتم. امیدوارم همینطوری پای نوشتن سمج بمونم:)
به خودم که مینگرم ردپاهای سماجت را در جاده پرفراز و نشیب سفر زندگیام بارها دیدهام. گاهی خوب و زیبا و گاهی هم تلخ و درس آموز. اما هدایا و دستآوردهایی که این خصلت برایم داشت در ترازوی تجربه شخصیام بر کفه تلخیها و رنجها چیره میشود. بروز و نمود آن را در پازل خودشناسی و خودکاوی و حرکت از سوی احساس بیارزشی و عدم کفایت به سوی فردیت و یافتن مسیر شخصی ام با بندبند وجودم احساس کردم. جایی که باید بر دیو ناخودآگاه غلبه میکردم، شمشیر تفکر را از غلاف خارج میکردم، خانه چوبی و ترک خورده ترسهایم را ویران میکردم، فانوس شجاعت را برمیداشتم و به دل تاریکی و ابهام ذهن پریشان و ماتم زده ام میرفتم و گوهر وجودی ام را از دست آن دیو پلید و دار دسته اش یعنی جبر ژنتیک و اجتماع باز پس میگرفتم. در این راه بارها عقبنشینی کردم، دیو زخمی ام کرد به دامم انداخت و قصد داشت تا بینی ام را به خاک بمالد و برای همیشه من را در اعماق تاریکی حبس کند. اگر به آن گوهر وجودی اعتقاد نداشتم و برایش تلاش نمیکردم و زخم هایم را با مرهم آگاهی و عشق به خویشتن و جهان التیام نمیدادم شاید الان به سیاهچال تاریکی و تباهی سقوط کرده بودم. ماندن در این راه، مرهم نهادن بر رنج های خود، دلسوزی و شفقت به خود، توان رفتن به اعماق تاریک و سرکوب شده وجود جز با سماجت، عشق و تفکر برایم میسر نمیشد.
سلام .چندسال قبل به دلایلی تصمیم گرفتم به شهر دیگه ای مهاجرت کنم ولی رغم مخالفت هایی که شد این کارو انجام دادم چون برام آرامش وپیشرفت هایی به دنبال داشت _الان همون الکترومکانیکی که گرفتم احساس رضایت می کنن.سماجت دوهزارتومان تصمیم خیلی سخت آزاردهنده بود ولی موفق شدم.حتی حضوردارند دوره از پیامدهای خوب وعالی همون تصمیمم هست خداروشکر.سپاس
….
من در نداشتن پشتکار ، عجیب پشتکار و سماجتی داشتم ..
پشتکار در راحت رها کردن و به فراموشی سپردن !!
پشتکار و سماجتی مثال زدنی را به خاطر می آورم که بسیار راحت ، بارها و بارها ، از رسیدن به هدفم ناامید شدم و رهایش کردم …
بارها شکست خوردم فراموش کردم
و راه جدید و مسیر دیگری را یافتم و دنبال هدف دیگری رفتم ..
و باز با همان پشتکاری که راحت هدفم را رها کردم با چاشنی سماجت ، بارها و بارها به سوی نوشتن برگشتم ..
سماجت و پشتکاری بینظیر در رها کردن
و بازگشتن !!
…
سلام اقای کلانتری من ۱۲ سالمه ولی عاشق نویسندگی و داستان نویسی و مقاله نویسی هستم. مطالب شما واقعا جذاب و اموزنده هست. من که خیلی لذت بردم.یک داستان نوشتم که ۱۳ فصل ۳۰ صفحه ایه.اون طولانی ترین داستان من بود.داستان های بیشتری هم نوشتم که با کمک شما بیشتر تر هم (بیشترتر:/)هم میشه. باتشکر
چقد من با ۳۸ سن به شما حسودیم شد
داستانهات رو منتشر کردی؟
سماجت و پافشاری بر سر خواسته، گاهی نیاز به نافرمانی دارد.
نافرمانی از بدیهیاتی که سالهای سال جز اصول یک مسیر مشخص بودهاند.
پدرم از مخالفین دانشگاه آزاد بود و با وجود تمام آزادیهایی که در انتخابمان در حوزههای مختلف میداد اما اصرار داشت که ادامه تحصیل ما در دانشگاه سراسری طی شود.
آن سالها برای شرکت در آزمون دانشگاه آزاد باید در محل اولین رشته انتخابی، امتحان میدادیم.
من عاشق معماری بودم اما در خوزستان فقط در مقطع کاردانی پذیرش داشتند.
به ناچار و البته یواشکی کاردانی معماری شهر دزفول را انتخاب کردم و قبول شدم.
پدرم تا روز ثبت نام مرتب از طرق مختلف با وعده، با سرزنش با محبت و خواهش میخواست منصرفم کند؛ اما پا را گذاشتم روی دنده اصرار و آنقدر سماجت کردم تا راضی شد به ثبت نام.
هر چند تا پایان دو ترم، از هر فرصتی استفاده میکرد و میگفت هنوزم دیر نشده ها، دوباره کنکور بده.
اما از او خواهش و از من نشنیدن.
همان موقع که قبول شدم با خودم عهد کردم که آنقدر پیشرفت کنم تا آزاد بودن دانشگاه در ذهن پدرم عیب حساب نشود.
ادامه تحصیلم در رشته مهندسی معماری در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد هم در دانشگاه آزاد ادامه پیدا کرد و البته در همان زمان تحصیل سر کار مرتبط با رشتهام رفتم.
اتفاق مهمی که در این مسیر افتاد آشنایی با همسرم بود که همکلاسی بودیم.
اما شیرینی این اصرار را جایی فهمیدم که پدرم در مراسمی از من با افتخار نام برد و گفت دانشگاه مهم نیست، مهم دانشجو است و میزان تلاشی که برای رسیدن به اهدافش انجام میدهد، است.
البته گاهی هم در سماجت، خرد را کنار گذاشتم و مانند یک بچه، از روی لجاجت مسیری که درست بود را انتخاب نکردم.
پدرم اصرار داشت که همه ما زبان انگلیسی را تقویت کنیم.
من برخلاف خواهرها و برادرم زیر بار نرفتم و دیگه گفتن ندارد که تا چه میزان پشیمانم.
در زندگی من لحظههایی پافشاری برای انجام کاری زیاد بود و موفقیت در این اصرارها را هم مدیون پدرم هستم که حتی با وجود مخالفت قلبی، اجازه تجربه کردن را به من داد.
کمکم در این مسیر قدرت تشخیص و نیروی خرد هم بالا رفت و اشتباهات کم و کمتر شد.
بچه که بودم سوار دوچرخه میشدم از آن دوچرخه های چهارچرخ، کمی که بزرگتر شدم چرخ های کمکی آنرا باز کردند و من دیگر نتوانستم سوار شوم.چرا؟
چون اولین بار پس از باز شدن چرخ های کمکی افتادم زمین. دوباره سوار شدم و باز هم افتادم و کمی پایم خراش برداشت. دوچرخه را به کناری پرت کردم. و دیگر سوار نشدم.
اگر در آن روزها کسی مرا به استقامت و سرسختی تشویق کرده بود الان منم دوچرخه سواری میکردم، اما خودم به دخترم یاد دادم برای دوچرخه سوار بودن باید بارها زمین خورد و تسلیم نشد.
این مثال کوچکی بود که بیان کردم بزرگتر هم که شدم روحیه سرسختی را در خود ندیدم. بعد از دو الی سه شکست، حرف کسی و … از انجام کارها باز ماندم.
به امید که به این مهارت دست پیدا کنم. من می توانم.
سمج اگر بودم برای بدست آوردن خرده دلخوشی هایی بود که هم سن و سالهای من آنها را بدیهیات خود می دانستند، بعد ها سماجتهای من راهی برای تایید طلبی از دیگران بود، در ادامه ی مسیر زندگی سماجت را نوعی تلاش بیهوده انگاشتم چون تایید هایی که پیش تر ها از دیگران دریافته بودم هیچ کمکی به رشد یا شناخت شخصیت من نکرد. اکنون در آغاز سی سالگی برای تمام آرزوهایم – آرزو ها و نه بدیهیات – نیروی محرکه ی سماجت را یافته ام، گرچه گاهی صفرم و گاهی صد ، گاهی ساعت ها کار می کنم گاهی ساعت ها خیره به تمام نا امیدی هایم، اما لا اقل اطمینان دارم که نمیخوام بیهوده چهل ساله شوم.
از قلم نیفتد؛ مادر سختگیری هم هستم اما سختگیری روی خودم را جایز نمی دانم چرا که در حق خویش ظلم زیادی کرده ام و نیاز به یک مراسم ختم برای تمام سرزنش هایی دارم که نسبت به خودم در دل تلمبار کرده ام.
آنچه نیاز به تجربه کردنش دارم ابتدا عملگراییست و از ثمره ی دلخوشی آن سماجت خواهم کرد.
با عرض سلام وادب خدمت استاد عزیز وبزرگوار 🌸
برداشت من از سماجت وپشتکار درانتخاب صحیح کشف رساله شخصی مااست به طورطبیعی تا حدودی براساس روند مقاطع های مختلف زندگی و آموخته های حاصل از ان کهاز جهات مختلف نسیب ما می گردد ودرقبالش تجاربهایی که کسب می نماییم درچهار چوب شاخه هایی از استعدا قرار می گیریم که روتین واردر زندگی روز مره خود به کار می بندیم و پیاده اش می نمائیم اما انچه حایز اهمیت است کشف اصل رساله شخصی است که به صورت نهفته در ضمیر ها وجود دارند.
که باید کشف وخلقش نمود و با درایت وآگاهی وبا سماجت به پیش برد اگر دراین امر حیاتی ومهم کوتایی ورزیم دچار سردرگمی واز این شاخه به آن شاخه پریدن وپرت وقت خواهیم شد که در نهایت به جرم نداشتن پشتکار بی انگیزه وساکن خواهیم شد…
خاطراتی که بیاد دارم آرزویی بود که من در کلاس سوم دبستان در انشاء مدرسه انرابه ثبت رساندم
( بنویس تا اتفاق بی افتد😁) چند سال قبلش که خیلی کوچکتر بودم یعنی قبل از مدرسه یک فیلم سینمایی خارجی دیدم که یک دختر مهربون با لباس سفیدی که بتن داشت مثل فرشته مهربون به همه ادمها کمک می کرد وسیستر خطابش می کردن از همان لحظه رساله شخصی من شکل گرفت ودربرنامه ضمیر نا خودآگاه من ثبت شد هیچچیزی مانع و باعث ناامیدی من نشد بعدها کهبزرگتر شدم گرایش پیدا کردم به شاخه های پیرا پزشکی وارد آن مراحل شدم با وجود محدودیتها اما با سماجت تمام من تحصیلاتم را به پایان رساندم ووارد همان فضای خیالی خودم کهجز آرزو ورساله من بود شدم سالها کوشیدم خوشحال شدم دستا وردهایی را به ارمغان آوردم دلتنگیهایی امد به سراغم اشکهایی ریختم مورد بی مهریهایی قرار گرفتم اما جا نزدم وادامه دادم تا انتها واین خدمت را به پایان رساندم
اکنون که نوشتن وقلم آمده به سراغ من نیر جز رساله شخصی دوم من است که این هم از سالهای سال رویای نوشتن همیشه در سر داشتم وهیچ محدودیتهایی باعث نشد من دست بکشم وهمیشه در گوشه ذهنم ازش نگهداری نمودم به من الهام می شد که وقت آن نرسیده اما منتظر دست خداوند باش که تو را به رساله مهم ودومت می رساند
که خداوند من را با مدرسه نویسندگی استاد بزرگوارحکیم دانا استادشاهین کلانتری عزیز آشنا نمود و وارد مرحله دیگری از زندگیم شدم از بهداشت ودرمان ارتقاء پیداکردم به قلم ونوشتن 😍
(هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی افتد)
برای پشتکار و سماجت در کارها به خودم از ۱۰ =>۹ میدم چون همیشه برای هرچیزی که دوست داشتم جنگیدم تا بدست اوردم هیچ چیزی توی زندگی من از روز اول نبوده
اون یک نمره هم ندادم چون هنوز نتونستم خودم رو در نویسندگی به جایی برسونم که دوست دارم
اگه بخام یه مثال بزنم بهتره که شرایط ادامه تحصیلم و بنویسم؛ یادم میاد بیست سال پیش وقتی دوم دبیرستان بودم بدلیل فعالیت هایی که سرکلاس روانشناسی میکردم دبیر روانشناسیمون به من یه جمله گفت که خیلی برام ارزش داشت اون جمله این بود : “خانم …پیشاپیش ورودتو به جمع روانشناسان تبریک عرض میکنم “”
این جمله برای من خیلی ارزش داشت و فهمیدم که باید روانشناس بشم!
همون سال از روی تقدیر یا هر چیز دیگه ای با همون سن کم ازدواج کردم و نتونستم حتی دیپلم بگیرم و شرایطم طوری بود که نمیتونستم و نمیزاشتن ادامه تحصیل بدم اما با کلی سختی و ناراحتی موفق شدم همسرم و راضی کنم که ادامه تحصیل بدم اونم با شرایطی که گفتنش از حوصله این صفحه خارجه!!!
بلاخره با وجود همه ی مخالفتهای اطرافیان یروز وارد دانشگاه شدم اونم در رشته ادبیات؛اما باید بازم تلاش میکردم تا در رشته مورد علاقه ام ادامه تحصیل بدم و بعد از کلی سختی کشیدن موفق شدم در ترم سوم رشتمو تغییر بدم و در رشته روانشناسی مشغول به ادامه تحصیل بشم و حالا دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی هستم
این فقط یکی از تلاشهای من برای رسیدن به اهدافم بوده
و از اینکه تونستم با همه ی سختیهای زندگیم بجنگم و جا نزنم به خودم افتخار میکنم
پگاه در نوشتن داستانهایی که از اول راهنمایی مینوشت سماجت نشان نداد.
پگاه در نواختن ویالن سماجت به خرج نداد. پگاه در رفتن به کلاس فوتبال و هدفی که برایش داشت سماجت به خرج نداد. پگاه به رفتن به کلاس زبان سماجت نشان نداد. پگاه به تنفرش نسبت به رشتهی تجربی سماجت نشان نداد. پگاه به رفتنش به کلاس آواز سماجت نشان نداد. پگاه به رفتن به باشگاه سماجت نشان نداد.
پگاه به رفتن به رشتهی تربیت بدنی سماجت نشان نداد. پگاه به عوض کردن دبیرستانش سماجت نشان نداد. پگاه در تمام کردن دوستیهای آسیبزنندهی دوران دبیرستان سماجت نشان نداد. پگاه در تنها ماندن سماجت نشان داد، بیشتر از چیزی که باید. پگاه نمیخواست در مورد ادامه دادن این زندگی سماجت به خرج دهد. پگاه یک بار مُرد. به طور کامل.
پگاه با درد بسیار زیادی، در اواسط اردیبهشت ماه دو سال پیش مرد، چند روز قبل از تولد ورود به نوزده سالگیاش.
در حالی که خدا به او یک بار دیگر زندگی میبخشید، روی مچ دست چپش علامتی گذاشت، تاریخ آن روز به ثبت رسید.
وقتی پگاه به هوش آمد، سمج بود تا زندگی کند. سمج بود تا بنویسد. سمج بود تا ویالن بزند. سمج بود تا ورزش کند. سمج بود تا برقصد. سمج بود تا زبان یاد بگیرد. سمج بود تا بخواند و یاد بگیرد. سمج بود تا عاشق شود. سمج بود تا آواز بخواند. و سمج بود تا مثل یک انسان زندگی کند.
او آنقدر در نوشتن گذشتهی تاریک و دردناکش سماجت به خرج داد تا توانست زنده بماند.
او دیگر به خودکشی فکر نمیکند.
امروز پگاه از خواب بیدار شد و گفت:«احساس میکنم که وجود دارم.»
دیدم که میخندید. انگار که بالاخره توانسته بود روی تمام آن زخمها را با نقاشیهایی که دوست دارد روی تنش ببیند بپوشاند.
او میداند که جای آنها همیشه خواهد ماند برای همین فکر میکند که با نقاشی کردنشان به آنها ارزش زیادی بخشیده. انگار حالا دیگر با نگاه کردن و لمس آنها روحش جریحهدار نمیشود.
چند دقیقهی پیش از او پرسیدم که این روزها در چه چیزی سماجتش را خرج میکند؟ جوابش را برایم تایپ کرد:
من در نوشتن خیلی سمج هستم.
و توی انتشار دادن متنها در سایتم.
توی طراحی لباسهایی که دوستشان دارم.
من خیلی سمجم در خواندن و یادگیری.
و من به طرز احمقانه سمجم در رقصیدن و ادامه دادن. در باشگاه رفتن. من سمجم در یادگیری زبانهایی که دوستشان دارم. حالا، سمجم در تنها ماندن، به حدی که کافی باشد. و سمج هستم در
دیدن انسانها و تشکیل روابط جدید.
و من همچنان سمجم در ویالن زدن. و در عاشق بودن. و عاشق ماندن.
وقتی لبخندش را دیدم، فهمیدم که او در به دنیا آوردن دنیایی که درون خودش ساخته سمج است. خوشحال شدم،
او خوشحال است.
(موقع نوشتنش دردم اومد. بغض کردم اما، فکر میکنم که از پسش بر اومدم پس شاید بعد از این خیلی بهتر پیش بره… شاید نه، من دیدمش. اون روزها رو دیدم، روزهایی که میخوام رو.)
چقد خوب متنتون از تاریکی محض شروع شد و آخرش به نور رسی
عالی بود
ممنون
سلام وعرض ادب خدمت استاد گرامی.
میوانم بگویم که من هم در بعضی کارها سماجت داشتهام لذا در مهم ترین کاری که هبچ کس از پس آن برنمی امد، خودم به تنهایی بدون کمک هبچ کس، آن خواسته ام را به جا آوردم و از آن همه پشت کاریام خوشنودم.
روزگارانی دور وقتی در اوج نوجوانی بودم نامهای با خط بسیار زیبا به من داده شد آن موقع ها سوادم نسبت به آن کسی که آن نامه را با آن خط زیبا و شکیل نوشته بود، خیلی پایین تر بود. و من خط خودم را با آن مقایسه کردم زمین تا اسمان فرق داشت. تصمیم گرفتم هر جملهای که مینویسم چندین بارتکرار کنم تا ماننده خط آن فرد زیبا و روان شود. آنقدر سماجت به خرج دادم که در کمترین زمان دست خطم ماننده همان کسی شد که از لحاظ تحصیل ۷سال از من جلوتربود.
در کار های دیگر که درآن موفق شدم همه اش در استمرار بود.
اما نمیدانم چرا این روزا ها نسبت به نوشتن این سماجت به شدت در من کم رنگ شده. اما درباب صحبت های مفید امروز شما در کلاس، تلنگری شد برام تا سماجت به کارببرم تا بهترین نتیجه ها را بگیرم. اگر هم به نتیجه ای که میخواستم نرسم، لا اقل یک تجربهی زیبا و دل نشین میشه برام
از اینکه هر روز نسبت به روز قبل بیشتر یاد میگیرم خوشحالم واز اینکه شاگرد استاد کلانتری هستم ودنیای اطرافم را متفاوت تر از گذشته میبینم بیشتر احساس انگیزه وامید میکنم .
من تقریبا تا ۱۱ سال پیش آدم سمجی نبودم به هیچ خواسته وهدفم ولی از زمانی که به شهری دیگر که دور از خانواده ام بودم رفتم ومجبور شدم تنهایی ها وسختی ها را خودم به دوش بکشم ، هر روز از روز قبل قوی تر شدم ، ترس هایم کمتر شد ، اراده ام بیشتر شد ، اهدافم را برای خودم نشان گذاری کردم ، خواسته های درونی ام را شناختم ، خسته نشدم ، راههای نرفته را رفتم ، وقتی زمین خوردم باز ایستادم ، حرفهایی که ناخوشایند بود شنیدم اما نشنیدم ، تنها بودم اما دست خدا را احساس کردم ، توکل کردم ، صبر کردم
و…..
یک نمونه از دست آوردهایی که داشتم این بود که من ۲۲ سال پیش ازدواج کردم.آن زمان ۱۸ سال داشتم وعاشق تحصیل و یاد گرفتن وپیشرفت بودم اما همسرم وخانواده اش عقاید بسیار سنتی وقدیمی داشتند که زن فقط باید در خانه باشد وفقط خانه داری وبچه داری وشوهر داری کند .من ۱۰ سال زندگی کردم همانطور که آن ها میخواستند .اما زمانی که به شهر دیگر هجرت کردم وخودم راتنها احساس،کردم تلاش کردم با تمام سختی هایی که داشتم .آموزش،دیدم ویاد گرفتم وبا تمام ناملایماتی ها وزخم زبان شنیدن ها .با اینکه نتوانستم به دانشگاه بروم وهمسرم بهم اجازه ندادن اما مطالعه کردم وکلاس رفتم وپیش رفتم به سوی آموزش،وخود ارزش،بینی .
تقریبا ۴ سال پیش میخواستم بروم آموزش رانندگی اما همسرم خیلی رضایت نداشتن وهمیشه میگفتند تو نمیتوانی ، تو توانایی نداری ولی با تمام نیروی خلاقانه ای که داشتم رضایت شان را بدون ناراحتی گرفتم ورفتم آموزشگاه وهیچ وقت هم بهم کمکی نمیکردن وبا من تمرین نمیکردن ولی من تلاش خودم را کردم وآزمون تئوری که همان اول تمام نمره را آوردم وآزمون شهری را در مرحله سوم قبول شدم وواقعا لطف خدا را احساس،کردم .والان ۴ سال از راننده بودنم میگذرد ودر این ۴ سال همیشه ۶ دانگ حواسم را جمع کردم که راننده خوبی باشم وخدا را شاکرم به یکی از بزرگترین هدفهای زندگی ام دست یافتم .
سماجت
سومین جلسه کلاس سپموزیوم توسعه فردی با داستانی از زندگی اندی اندوز آغاز شد. اندی در کودکی عاشق فوتبال بود و از دبدن و تماشا و بازی در فوتبال لذت می برد. اما خیلی زود فهمید فوتبال ان چیزی نیست که می خواهد و هنگام بازی در فوتبال به سردرد مبتلا می شد. خیلی دلش می خواست که از بازی کناره بگیرد اما پدر و مادرش این اجازه را به او ندادند. در هجده سالگی مادرش به او گفت که پدرت با تمام رنج های تو رنج کشید اما به دلیل اینکه نمی خواست تو کارت را نیمه کاره رها کنی، اجازه نداد که تو از تصمیمت منصرف بشوی. این رویه که پدر و مادر اندی در پیش گرفته بودند باعث شد که او به این نکته برسد که در کارهایش باید سماجت داشته باشد. او پس از مرگ پدر و مادرش که چند سال بعد اتفاق افتاد، کتابی نوشت اما هیچ ناشری حاضر به چاپ آن کتاب نشد و بیست سال طول کشید تا بالاخره یک ناشر کار او را چاپ کرد و بعد از ان کتابش به زبان ای مختلفی ترجمه شد و یکی از پر فروش ترین کتاب های ان دوره شد.
سماجت داشتن در رسیدن به هدف و انجام کارها باعث می شود به ارزش های زیادی برسیم. زمانی که کودک بودم، در یادگیری پشتکار بسیاری داشتم. از هر فرصتی برای یادگیری استفاده می کردم نتیجه این شد که من قبل از تمام کردن کلاس اول الفبای فارسی را تمام کرده بودم و کتاب های زیادی را تا قبل از رسیدن به نه سالگی خوانده بودم. این سماجتی که من در یادگیری به خرج می دادم، تا حدودی به محیطی که در ان زندگی می کردم ارتباط داشت. عموی من یک کتابخانه کوچک داشت که من کنجکاو بودم کتاب های ان را بخوانم برای همین تلاش می کردم که هر چه زودتر خواندن و نوشتن را یاد بگیرم.
چند سال بعد به عنوان دانش اموزی نمونه در کل مدرسه شناخته شده بودم و برای امتحانات نمونه دولتی امتحان دادم اما قبول نشدم. اما دست از تلاش برنداشتم و کتاب های سال های بالاتر را بی انکه کسی به من توصیه کند از روی حل المسائلی می خواندم و شاید ده ها بار یک مساله را بررسی می کردم تا مسائل برایم روشن و شفاف شوند. انقدر در انجام این حل مسائل ریاضی ان کتاب تیزهوشان سماجت به خرج دادم که فرمول های تازه ای را یاد گرفتم. و در امتحانات ریاضی از همان فرمول ها برای رسیدن به جواب استفاده می کردم. معلم سال سوم راهنمایی از نوع حل مسائل خوشش امد و مرا تشویق کرد که در المپیادهای فیزیک و ریاضی شرکت کنم و تدریس ریاضی در ساعاتی که او در کلاس حضور نداشت را به عهده بگیرم. سماجت های من تا جایی خوب بود که باعث افزایش اعتماد به نفسم می شد اما قبولی من در مدرسه نمونه دولتی در دوره متوسط ، بدترین اتفاق زندگی ام بود. سال اولی که وراد ان مدرسه شدم به فعالیت های روزنامه نگاری و کتابداری پرداختم اما به خاطر نقاشی یک فرشته نیمه عریان در ان روزنامه توبیخ شدم. و کتابخانه را از من گرفتند. یک هفته تمام کارم التماس و گریه بود که پرونده ام را به اداره اموزش و پرورش ارجاع ندهند. هیچ گونه فعالیتی در ان مدرسه خارج از حیطه درس امکان پذیر نبود. انجا هرچه تلاش می کردم به موفقیت نمی رسیدم چرا که مدیر مدرسه مان هر صبح همه ما را در حیاط مدرسه جمع می کرد و با الفاظ رکیک و تحقیر کننده تمام عزت نفس و اعتماد به نفسمان را تخریب می کرد. او برای قرار دادن ما در مسیر رشد به جای به کارگیری شیوه تشویق از شیوه تحقیر و تخریب استفاده می کرد. سالی که ما کنکور دادم با بهترین رتبه ها در دانشگاه قبول شده بودیم. اما به چه قیمتی؟ سال ها بعد که دوستانم را دیدم جز چند نفری که همیشه مدیرمان را به سخره می گرفتند و حرف هایش را جدی تلقی نمی کردند، همه به نوعی از افسردگی و ناراحتی روحی رنج می بردند. دانش اموزان زیادی در آن مدرسه زندگی کردن را فراموش کردند. درس را نه برای لذت یادگیری و صرفا به خاطر رقابت با حریفان می خواندند. من هم مثل سایرین این شیوه را به کار گرفته بودم. دوره وحشتناکی بود. پر از کابوس و ترس و اضطراب، خیلی از دوستان صمیمی ام همان سال اول به مدرسه دیگری رفتند. من در ان مدرسه دیگر دوست صمیمی نداشتم. کاش من هم در ماندن در ان مدرسه سماجت به خرج نمی دادم. اما متاسفانه من در تصمیم خودم تردید به خرج ندادم و روی تصمیمم پافشاری کردم و شاید بدترین سماجتی بود که به خرج دادم. اگر همان سال ها از بودن در ان مدرسه انصراف می دادم و به مدرسه هنر می رفتم، زمان کمتری را از دست می دادم. سماجت داشتن در امور و رسیدن به اهداف به صورت نسبی است. تا زمانی که به درستی هدفت ایمان داری باید راه را ادامه بدهی ولی به محض انکه متوجه شدی مسیرت اشتباه بوده و انتخاب اشتباهی کرده ای نباید در ادامه راه سماجت به خرج بدهی. شاید سماجت داشتن در رسیدن به هدف باعث دستیابی به ارزش های زیادی شود اما اگر مسیر اشتباه را انتخاب کرده باشی منجر به از دست دادن سال ها وقت و انرژی و هزینه می شود. بنابراین من سماجت داشتن بدون اگاهی و شناخت کافی را امری بیهوده و مضمون می دانم اما اگر هدف را با اگاهی و شناخت کامل از خصوصیات خودت انتخاب کرده ای پس در رسیدن به ان پافشاری به خرج بده هرچند که مسیر پیش روی سخت باشد.
سلام استاد عزیز.
کامنت های دوستان رو خوندم دیدم من هیچ وقت برای هیچ کاری سماجت نداشتم جز همان مدرک لیسانسی گوشه کمد افتاده کار خاصی نکردم ولی میخواهم این سماجت را در نوشتن داشته باشم تا زندگی متفاوتی داشته باشم، و ممنونم که توی این مسیر به من و همه دوستانی که آروزی نویسنده خوب شدن رو دارن کمک می کنین
در کودکی بسیار سمج بودم. به عنوان کوچکترین فرد خانواده و فامیل تقریبا به تمام خواسته هایم می رسیدم. نه اینکه دیگران خیلی هوایم را داشته باشند، من بلد بودم چطور خواسته هایم را مطالبه کنم که دیگران برای تحقق آن مجاب شوند. حالا این خواسته می توانست چیزی باشد که آنها باید برایم انجام می دادند یا جلب موافقتشان برای کاری که خودم می خواستم انجام دهم. در دوران تحصیل هم جمعی بودیم از هم شاگردی های سمج که مطالباتمان را سرکوب نمی کردیم. گاهی موفق می شدیم ولی در هر صورت حداقل یک توضیح برای برآورده نشدن خواسته مان از مدیر مدرسه تحویل می گرفتیم. در دوران دانشگاه هم سماجت زیادی برای حفظ استقلالی که با تحصیل در یک شهر دیگر به دست آورده بودم به خرج می دادم. متاسفانه در سال های بعد از فراغت تحصیل تا کنون، فراز و نشیب های زیاد زندگی توان لازم در جهت سماجت برای خواسته هایم را از من گرفت و من سالها با کوتاه آمدن و سازشگری نابجا خودم را از رشد فوق العاده ای که می توانستم داشته باشم محروم کردم. امروز که در مورد سماجت صحبت می کنیم مدتی است که من چند هدف اساسی برای خودم تعیین کرده ام، بازسازی استقلالی که در دوران دانشجویی داشتم، تحصیل در مقطع جدید، ادامه فعالیت حرفه ای به شکلی خودم صلاح می بینم و نوشتن و پیدا کردن مسیر خودم در نوشتن. و به لطف سمپوزیوم امروز که من را با کودک سمج درونم دوباره پیوند داد، می خواهم آنقدر در مسیر خواسته هایم سماجت به خرج دهم تا علاوه بر تک تک سلول های بدنم، تک تک آدم های دوروبرم نیز دست به دست هم دهند تا من به افق پیش روی خودم برسم.
الان که به گذشته نگاه می کنم، متوجه میشم که خیلی جاها توی زندگی و در برابر مشکلات جا زدم. نتونستم مبارزه کنم و شکست را قبول کردم. البته مواردی هم بوده که با پشتکار جلو رفتم، ولی اغلب آنها کارهای انفرادی بوده و نیاز به تایید دیگران نداشته ام.
من علت این موضوع را ضعف عزت نفس خودم میدونم. چون در کارهای گروهی و در ارتباط با بقیه، با دیده شک و تردید به خودم نگاه میکردم و تحمل شنیدن انتقاد و جواب منفی را نداشته ام.
سلام جناب کلانتری عزیز.
بسیار خرسندم از اینکه سر کلاس شما شاگردی می کنم.
ب خودم اجازه نمی دهم افسوس بخورم ک کاش زودتر با شما آشنا شده بودم
چون هیچ وقت برای هیچ کاری دیر نیست.
درمورد سماجت در ایام زندگی
باید بگم نمره از ده ب خودم ۵ می دهم
اما از این سماجت ها ک آخرش ب شیرینی و رضایت منجر شده داشته ام.
ازدواج کرده بودم شهرستان ما رشته حسابداری نداشت برای ادامه دادن و گرفتن مدرک کارشناسی
بسیار روی این موضوع سماجت داشتم ک هر طور شده باید لیسانسم را بگیرم.
سال بعد دانشگاه شهرستان ما هم این رشته را اورد و من با معدل بالا (ک مهم نیست) مدرک کارشناسی را برای دیوار اتاقم گرفتم.
سماجت داشتم ک دور از بقیه زندگی کنم
روی حرفم ایستادم
و الان در جایی زندگی می کنم پر از زیبایی و نمای بسیار کوچکی از بهشت.بدون دغدغه بدون هزینه.
سماجت داشتم روی نویسندگی
دلم می خواست بنویسم مطرح شوم مشهور شوم کتاب بنویسم.
با شما آشنا شدم و این هنوز اول کار است ک تمرین کتاب نوشتن داده اید.
بنظرم روی هر چیز ک ذهنت درگیرش باشد و سماجت و سرسختی نشان دهی
برایت شرایط مهیا می شود.
خیلی خیلی از صحبتهای انرژی بخش و پر از امممید شما متشکرم.
ب امید رسیدن ب اهدافم با پافشاری و سماجت
همیشه به پرتلاش و باپشتکار بودن معروف بودم و هستم.
از وقتی یادم هست برای به دست آوردن هرچیزی که میخواستم کلی تلاش میکردم.
یادم هست از سر ناچاری و برای اینکه وقتم به بطالت نگذرد چرخ خیاطی مادرم را برداشتم و هرچه پارچه اضافه لباس ها در خانه بود را برداشتم، بریدم و کنارهم دوختم و چندین پارچه چهل تکه خیلی قشنگ درست کردم.
این داستان برای روزگاری بود که امکاناتی برای رفتن به کلاس یا دیدن آموزش خاصی نداشتم و از سر ناچاری وقتم را پر میکردم طوری که احساس بیهودگی نداشته باشم.
شاید اولین باری که به خودم ثابت کردم پشتکارخوبی دارم شروع تلاش هدفمندم برای کنکور بود.
اگرچه خیلی سخت بود اما از پسش برآمدم و قبول شدم.
شاید ورود به دانشگاه توهم موقتی از پیروزی بود که زود به پایان رسید اما بعدتر باز هم به خودم ثابت کردم که پرتلاشم.
آنقدر خواندم که بالاخره ارشد گرفتم.
آنقدر پیگیرشدم تا کار خوبی پیدا کردم.
آنقدر تلاش کردم تا کسب و کار خودم را داشته باشم.
و آنقدر برای بهترشدنم کوشیدم که رشدمحسوسی داشتم.
همه اینها را مدیون نقطه قوتم هستم؛ پشتکار و استمرار
ادامه متن در مقاله ام درhttps://b2n.ir/q75312
یکی از روایت های سال های نه چندان دورمن ،در ارتباط با سماجت و پشتکار با بیان تصویری
https://www.maryamjouyandeh.com/889/%d8%b3%d9%81%d8%b1%d8%ac%d9%88%d9%87%d8%b1-%d9%88-%d9%be%d8%b4%d8%aa%da%a9%d8%a7%d8%b1/
انگیزه برای نوشتن از کلاس اول راهنمایی کلید خورد. زمانی که معلم ادبیات هرجلسه با سیب قرمز و کتاب حافظ و سعدی به کلاس وارد میشد و من هم که ردیف اول بودم از چیدمان روی میزش و تنوعی که این معلم در هربار آموزش داشت لذت فراوان میبردم.. او بود که من را به لمس و بیان حس ناب زندگی هدایت کرد . علاقه و استعداد ناچیزم را دید و به نوشتن تشویقم کرد. وقتی سیب را می بویید و غزلیات حافظ را میخواند و ما را به حافظ خوانی دعوت میکرد انگار جهان بینی دیگری بر زندگی حکومت میکرد. بعد از آن هرشب خواهر بزرگترم موضوعی انتخاب میکرد تا من در مورد آن بنویسم گاه از نوع نوشتنم خوشش نمی آمد سطر اول را نخوانده پاره میکرد و میگفت دوباره بنویس این خوب نیست.و در طی این رد و پذیرش و با وجود سن کم خسته میشدم و در کنجی از این همه رد شدن گریه میکردم اما باز خواهرم دلداری میداد که میشود و باید تلاش کرد. نتیجه سخت گیری های خواهرم و سرسختی خودم برای بهتر شدن و پسندیده نوشتن این شد که کتابم چاپ شد و رمان حوزه مورد علاقه م برای قلم فرسایی قرار گرفت.
من پشتکار را به معنای سخت گوشی و تسلیم شدن نمیدانم. به خاطر دارم که در دوران دانشگاه به سراغ رشته برنامه نویسی رفتم و به محض رویارویی با سختیهای کار آن را کنار گذاشتم. این مساله در مورد رشتههای طراحی وب، سئو، برنامه نویسی وب، برنامه نویسی موبایل، شبکه، امنیت و شبکههای بیسیم تکرار شد.
نمیخواهم بگویم تجربههایم ارزشی ندارند. یا از اینکه آن کارها را امتحان کردم پشیمان هستم. نه برعکس. خوشحالم که در نهایت جایگاه مناسب خودم را پیدا کردم. منظور این است تا زمانی که آن رشتههای مختلف را امتحان نکرده بودم نمیدانستم دوست ندارم تا آخر عمرم همان کارها را انجام دهم.
در آن زمان میدانستم چه مواقعی کار را ول میکنم اما راه حلی برای این مشکل بلد نبودم. ولی اکنون زاویه دید خودم را دارم. پشتکار و سماجت را به شکلی نمیبینم که اگر کاری را شروع کردی حتماً باید آن را به اتمام برسانی. سماجت چیزی نیست که از بیرون بیاید یا فقط یک حس لج کردن با دنیا باشد. چون با این احساس کار به جایی نخواهیم برد.
سماجت آن نیروی درونی است که به کاری که انجام میدهی اطمینان دارد. اگر از من بپرسید سماجت و پشتکار خودمان را چطور زیاد کنیم به شما جواب میدهم که اگر به کاری که انجام میدهید ایمان داشته باشید پشتکار خودش با شما خواهد بود. و اگر ایمان نداشته باشید صد معلم نیز نمیتوانند پشتکار شما را نگه دارند.
اگر زندگی موفقها را بررسی کنیم. میتوانیم بفهمیم که بسیاری از آنها در موقع مناسب رها کردهاند. درواقع شکست خوردهاند. پشتکار فقط این نیست که هر کاری را شروع میکنید به اتمام برسانید. بخشی از پشتکار همان رها کردن کار در مواقعی است که میفهمید برای آن کار مناسب نیستید.
من برای تصمیم گرفتن در مورد اینکه پای یک مساله بمانم یا نه. به قلبم رجوع میکنم. آن را خوب می سنجم. خواسته اش را میشنوم و به او میگویم که این کاری که میخواهیم انجام دهیم اجباری در آن نیست. شاید سختی داشته باشد ولی اجباری وجود ندارد. اگر در دل به آن مساله ایمان داشته باشم روزانه و ساعتها به آن می پردازم بدون آنکه نیاز داشته باشم که کسی به من بگوید که تسلیم نشو.
در مورد شکست ها. قرار نیست همیشه چیزی را که من ارائه میدهم همه دوست داشته باشند. طبیعی است. شاید طرحی که در ذهن دارم را یک ناشر نمیپسندد. یا طرح خودرویی که در ذهن دارید را یک خودرو ساز نپسندد ولی دلیل نمیشود که آن طرح بد باشد. که البته همیشه ساخته دست بشر ضعفهایی دارد ولی مساله این نیست. مساله این است من کلمه پشتکار را به این معنی نمیشناسم که باید در مقابل شکست ها مقاومت کرد. من آن را به معنی پیدا کردن کانال و بستر درست برای ارائه نتیجه فعالیت هایم میدانم.
کمی به حرف من فکر کنید. بیایید مساله اندروز را بررسی کنیم. کتابش ۵۱ باز برگشت خورد. میتوانیم اینطور در نظر بگیریم اندروز ۵۱ کانال مختلف را امتحان کرد تا بستر مناسب را برای انتشار اثرش پیدا کرد.
اینطور قرار نیست به این مساله فکر کنیم که اثر اندروز پنجاه باز شکستخورده است. اندروز پنجاه راه را امتحان کرده است تا بستر مناسب را پیدا کند. اگر دنیا را مانند پازل در نظر بگیریم. میتوان گفت که اثری که ما خلق میکنیم در جایی در این دنیا در جای درست خود قرار میگیرد. پشتکار یعنی اینکه ما جای درست تیکه پازل خودمان را پیدا کنیم.
من و پشتکار، در پنجاه سالگی:
یادم میآید، وقتی کم سن و سال بودم، خیلی برنامه ها برای آینده ام داشتم. خیلی از کارها را هم شروع کردم. هر کدام از آنها را که با تمام قوا برایش متمرکز میشدم، انگار دنیای بیرون هم دست بدست میداد تا نتیجه حاصل شود. در واقع انگار، این درون من بود که به دنیای بیرون فرمان میداد ، بعضیها را هم با روبرو شدن با موانع، دلسرد میشدم و رها میشد. امروز که به عقب نگاه میکنم میبینم که این رها کردن دو علت داشت: یکی اینکه علیرغم اینکه انگیزه روانی داشتم یعنی اشتیاق داشتم، ولی از لحاظ ذهنی خیلی انگیزه و نیروی محرکه قوی نداشتم که تمام قوای جسمی، روانی مرا در جهت رسیدن به هدف متمرکز کند! لذا با کوچکترین مانعی از حرکت باز میایستادم. چه بسا اگر یک مشوق و محرک بیرونی وجود میداشت، – و یا عقل امروزم را داشتم که محرکها و مشوقهای بیرونی را باور میکرد! – موانع را کنار میزدم.
و عامل دوم، این بود که مستی ایام جوانی، همیشه این توهّم را برای جوان ایجاد میکند که همیشه فرصت هست. همیشه میتوان دوباره از صفر شروع کرد… و این عاملی بود که شاید خیلی مواقع باعث میشد به یک اهمال کاری روی آورم و همیشه فکر میکردم که یک روزی بالاخره شروع میکنم!….
اما گذشت این سالها بمن آموخت فرصت زیاد نیست. و اگر آنرا غنیمت نشماری چه بسا، دیگر هرگز برنگردد!
امروز گرچه آن انرژی جسمی و روانی برای شروع بعضی از اهداف بزرگ دست نیافته گذشته را ندارم، ولی انرژی ذهنی و انگیزه دوچندان دارم و اهداف خود را به خرده اهدافی دست یافتنی تقسیم میکنم که با رسیدن به آنها حس خوبی بمن میدهد.
با این دید حتی در همین سن هر کاری را که با جدیت و پشتکار بانجام میرسانم، گاهی خودم باورم نمیشود!
البته نقش وجود محرکها و مشوقهای بیرونی هم نمیشود انکار کرد.
و برای من، آشنایی با این دوره ها یکی از همین شانسها بود.
چقد خوبه ی جایی هست که کلی انسان میشه اونجا پیدا کرد
درود بر شما