پیشحرف: به گمانم نثر اسماعیل خویی یکی از بهترین نمونههای نثر معاصر فارسی است. این را به عنوان کسی میگویم که از شدت علاقه حتا یادداشتهای کوتاه او در گوشه و کنار مطبوعات پنجاه سال پیش را نیز خوانده است. اما جنبۀ شاعری در فعالیتهای خویی آنقدر پررنگ است که نثر او همیشه زیر سایۀ شعرش مانده است. میخواهم یکی از جستارهای قدیمی او را که نیم قرن پیش در مجلۀ لوح چاپ شده برایتان نقل کنم. اول گشتم ببینم نسخۀ الکترونیکی مجله را در عنترنت پیدا میکنم. نبود. و چه بهتر که نبود. تایپ کردن این متن سبب لذت مضاعف شد. بازنشر این نوشته زدن نیم دو جین نشان با یک تیر است. اول اینکه این جستار دید درستی دربارۀ شکستهنویسی (با به قول شما عامیانهنویسی، خودمانینویسی، یا محاورهنویسی) میدهد. دوم اینکه میتوانید ببینید علامتی مانند ویرگول چطور میتواند در کار نویسندهای چیرهدست به یک ویژگی سبکی تبدیل شود. و چند نشان دیگر که خودتان پس از خواندن مطلب اصابت تیر به آنها را ملاحظه خواهید فرمود.
نکته: رسمالخط نویسنده را بدون هیچ تغییری حفظ کردهام.
یکی از نجیبترین گونههای نگرانیی فرهنگی، نگرانی دربارۀ آینده و «سرنوشت» زبان فارسیست. کسانی که به چنین نگرانی دچارند، میگویند که زبان فارسی در خطرست: در خطرِ «دوگانه»شدن، در خطرِ شکافته شدن از درون و بخش شدن به دو پارۀ از هم گریزنده: «زبانِ شکسته» و «زبانِ سالم». یا، کلیتر بگوییم: «زبانِ گفتار» و «زبانِ نوشتار».
آیا خاستگاه این نگرانی را، چندان و چنان که میباید، روشن کردهام؟ گمان نمیکنم. درست نیست که بگوییم زبان فارسی در خطرِ دو پاره شدن در «گفتار» و «نوشتار» است. چرا که دوپاره بودنِ زبان فارسی، ازین دیدگاه، دیرگاهیست که یک واقعیت است. «گفتار» و «نوشتار»، در همهی زبانهای زنده و پیشروندهی جهان، با یکدیگر تفاوتهایی دارد. اما شکاف میان این دو نمود، در زبان فارسی، انگار روزافزونست. انگار «گفتار» و «نوشتار»، در زبان فارسی، دو پارهی از هم گریزندهاند. و «شکستنِ» واژهها، در سطحِ گفتار، انگار این شکاف را پیوسته فراختر، یا این از هم گریزندگی را هماره شتابناکتر، میکند.
خاستگاه غالبِ «نگرانی»ها، گویا چنین پنداریست. من برآنم، اما، که این پندار نادرست است؛ و که، در نتیجه، ازین دیدگاه، میتوان دربارهی آیندۀ زبان فارسی دلآسوده بود. خواهم گفت چرا.
و اما، پیش از هر چیز گفتن دارد، و بیشتر از همین روست که آنچه پس ازین خواهم گفت گفتن دارد که: بسیارند کسانی که به کار گرفتن واژههای «شکسته» را در «شعر و ادب» گناهی بزرگ میشمارند. همه می دانند، برای نمونه، که فضلای رادیویی دل پرخونی دارند از دستِ ترانهسرایانِ جوانی که شکستها و شکستهشدنهای خویش را با واژههای شکسته باز میگویند.
-«آقا! اینها زبان فارسی را به بازی گرفتهاند. مگر میشود با واژههای شکسته شعر گفت؟»
و منِ نویسنده نیز گناهکار، یعنی خرابکار، خواهم بود اگر سخنان این سروران را درست به همانگونه بنویسم که ایشان میگویند و من میشنوم: یعنی به گونهی شکسته.
-«آقا! اینا زبون فارسی رو به بازی گرفتهن. مگه میشه با واژههای شیکسته شعر گفت؟»
-اما چه ضرورتی دارد این کار؟ نمیشود آیا «شکسته» بگوییم و «درست» بنویسیم؟
-البته که میشود. اما چه ضرورتی دارد این کار؟
اینان برآنند، و البته بر حق، که کاری نباید کرد که کارها دشوار شود. آنچه دربارهی کاربردِ واژههای «شکسته» در زبان نوشتار میگویند، اما، با این حقیقت پیوندی ندارد. اینان، یکی از گرفتاریهای کاربرد زبان «شکسته» در نوشتار را «دشواریی خواندن آن» میدانند. این دلیل، اما، چون نیک بنگریم، چندان دشوار نیست. به یاد میآورم…
… و ، تا بگویم چه را به یاد میآورم و چرا، نخست میباید از شما بپرسم: «چنین گفت زرتشت» را خواندهیید آیا؟ به فارسی، البته. و به ترجمۀ آقای «نیرّنوری»؟ ای کاش نخوانده باشید. زیرا، در کتاب ایشان –آری، میگویم: در کتابِ ایشان- زرتشت با برادران و یاران و همباورانِ خویش درست به همان زبانی سخن میگوید که ایشان با دکانداران محله و همقطاران و همکارانِ بازاری و اداریی خود گپ میزند. و این درست نیست. این یک دروغ فلسفیست، یک خیانتِ فرهنگیست. زرتشتِ آقای «نیرّنوری»، به کار برندهی زبانی بیجان و بیخون و وارفته و سست و تنبل و دلمُرده است. زرتشتِ «نیچه»، اما، آفرینندۀ زبانی آتشانگیز و استوار و گردنکش و پرتپش و سرزنده و شاد و چالاک است. و، تا کارِ آقای «نیرّنوری»، در برگرداندنِ «چنین گفت زرتشت» به فارسی، دروغی فلسفی و خیانتی فرهنگی شمرده شود، همین یک چگونگی بس است –گیرم معنای تکتک و همۀ سخنان «نیچه» را نیز ایشان، بیهیچ خطایی و با بیشترین دقت، به زبان خود بازگفته باشد. که، البته، و به هیچ روی، چنین نیز نیست.*
به یاد میآورم، باری، یکی از واپسین روزهایی را که با داریوش خانِ آشوری سرگرم گرداندن «چنین گفت زرتشت» به فارسی بودیم. رسیده بودیم به «پیش از دمیدنِ خورشید» از بخش سوم کتاب. زرتشت با آسمان سخن میگفت؛ و میخواست بگوید که آسمان و من با یکدیگر سخن نمیگوییم: «ما دانائیی خود را بهیکدیگر لبخند میزنیم.»
-ما دانائیی خود را به یکدیگر لبخند میزنیم؟
آشوری میگفت این جمله را نمیتوان و نباید در فارسی بدین شکل بیان کرد.
پرسیدم: چرا؟
گفت: بوی ترجمه میدهد.
گفتم: نگران نباش. این بو بهزودی خواهد پرید.
خندید. و پذیرفت. امیدوارم به یادش مانده باشد. گو آن که او، در اینگونه زمینهها، سخت فراموشکار است.
و، باری، امروز نیز میبینم که در ترجمهی «خودِ او» نیز این جمله به همین شکل مانده است. و خوبست.
و، باری، میخواهم بگویم که «دشواریی خواندن –و بگذارید بگویم: واژههای شکسته» نیز بهزودی از میان برخواهد خاست. خوگرفتن به هر نمود تازهیی، در آغازِ کار، دشوارست. اندکی. اما نگران نباشید. مشکلی نیست که آسان نشود.
و، بیدرنگ بگویم که، من بههیچروی نمیخواهم بگویم که من نخستین کسی بودهام که واژههای شکسته را در زبانِ نوشتارِ فارسی به کار برده است.
-و کیست نخستین کسی که چنین کرده است؟
-نمیدانم. فقط میدانم که من نیستم.
و بسیارند، در حقیقت، کسانی که بای به کار بردنِ واژههای شکسته در زبان نوشتار (و حتی در شعر) هیچگونه مخالفتی ندارند هیچ، این کار را، در برخی زمینهها، گریزناپذیر میدانند. و من تنی از اینانم.
-در کدام زمینههاست که بهکاربردن واژههای شکسته گیرناپذیر و لازم است؟
-بگذارید نمونهای بدهم: در برگرداندن نمایشنامهای همچون «در پوست شیر». این نمایشنامه، در زبان انگلیسی، با واژههای شکسته –و، در حقیقت، به گویشِ مردمِ دوبلین- نوشته شده است. و، در برگرداندنِ چنین نمایشنامهای به زبان فارسی، چه باید کرد؟ میپذیرید آیا که، بهدیده داشتنِ «سبک بیانِ» هر نوشته یکی از وظیفههای بنیادیی «گرداننده» است؟ اگر میپذیرید، باید بپذیرید که ما از کاربردِ واژههای شکسته در زبان نوشتار، همیشه و بهمطق، بینیاز نیستیم.
نمایشنامهنویسِ فارسی زبان نیز، گاهگاه و جای جای، ناگزیر است واژههای شکسته را به کار گیرد: آنگاه و آنجا، برای نمونه، که گویشِ ویژهی تنی یا برخی یا همهی شخصیتهای نمایشنامهی او، در باز نمودن محتوای کار، اهمیت را نقشی دارد. کم نیستند نمایشنامهنویسان برجستهی فارسیزبانی که بسیاری از واژهها را شکسته –و گاه بر بنیادِ گویشهای محلی- مینویسند. و، البته، کار درستی میکنند. کمالالوزاره محمودی، بیش از پنجاه سال پیش، نمایشنامهای به گویشِ خراسانی نوشته بود. زمینههائی داریم که در آنها داستاننویس نیز ناگزیر از شکستهنوشتنِ واژههاست. و همچنین است، گاهگاه، برای شاعر حتی. در نمایشنامهنویسی و داستاننویسی، خودتان نمونهها را بشمارید. در شعر، همینبس که از بابا طاهر عریان یاد کنیم.
و ، اما، هنوز نگفتهام که چراست و از کجاست که میگویم: «شکسته» نوشتن واژهها…
-نه! پرسشی هست که همینجا بهترینجا برایِ پیشکشیدن ان است! گفتی: نمایشنامهی «در پوست شیر»، در زبان انگلیسی، به گویش مردم دوبلین نوشته شده است.
-آری.
-اما گویش دوبلینی در پیوند با گویش «پذیرفته»ی انگلیسی، که «زبان» رادیو-تلویزیون BBC است، کم یا بیش، همان و همچنان است که گویش کابلی مثلا، -یا اصفهانی، یا خراسانی- در پیوند با گویشِ تهرانی، که گونهی «پذیرفته»ی آن، «زبان» رادیو-تلویزیون ملیی ایران است.
-کم یا بیش.
-چرا، پس، «در پوست شیر» را به گویش «خراسانی» برنگرداندی، مثلا، یا به گویشِ اصفهانی یا…
-بگذریم ازین حقیقت که من، از میان گویشهای زبان فارسی، تنها گویشِ خراسانی را چندان که شاید و باید میشناسم؛ اما، باور کنید، وسوسهی برگرداندن این نمایشنامه به گویشی ویژه از زبان فارسی، در آغاز کار، در من میبود. اما، سرانجام، چنین نکردم. و خوب شد که چنین نکردم. دوبلینی بودنِ گویشِ شخصیتهای «در پوست شیر»، در فرهنگهای انگلیسی زبان، یعنی برای تماشاگرانِ آن در گسترهی فرهنگیی کاربرد زبان انگلیسی، عاملی برجسته و اثرگذارست، بیگمان. این عامل، اما، برای فرهنگهای دیگر، یعنی برای تماشاگرانی که به زبانی جز انگلیسی با این نمایشنامه رویارو میشوند، رنگ میبازد و تا حدِ نمودی نبودهگرفتنی پائین میآید. چرا؟ زیرا همهی، و نه تنها تنی یا برخی از، شخصیتهای این نمایشنامه به گویشِ دوبلینی سخن میگویند. آنگاه که همهی شخصیتهای یک نمایشنامه گویشی یگانه دارند، دیگر ما، گوئی، نه با یک گویش، که با زبانی ویزه رویاروئیم. آری، اگر تنها تنی، یا برخی، از شخصیتهای «در پوست شیر» گویشِ دوبلینی میداشتند، کارِ من دشوارتر میشد. من، در آن صورت، ناگزیر میبودم، از میان گویشهای زبان فارسی، گویشی را برگزینم، بیاموزم و در ترجمهی نمایشنامه به کار گیرم که برازندهی شخصیت یا شخصیتها باشد.
کوتاه کنم. هر نمایشنامه، و بهطور کلی، هر نوشتهای، «زبانی و بیانی» دارد. و گردانند به هیچروی کار درستی نمیکند، اگر این «زبان و بیان» را نبوده بگیرد. «اسکار وایلد»، برای نمونه، میباید در زبان فارسی نیز بیانی شسته-رفته، طناز و خودنما داشته باشد. «اوکیسی»، اما، مردِ خوب سخن گفتن با واژههای «شکسته» است.
نگفتهام، اما، هنوز که از کجاست و چراست که میگویم: «شکسته» نوشتن واژهها شکاف میان «گفتار» و «نوشتار» را فراختر نمیکند.
میان «گفتار» و «نوشتار»، در همهی زبانهای زنده و پیشروندهی جهان، و نه تنها در زبان فارسی، همیشه شکافی بوده است و هست و خواهد بود. و طبیعیست که چنین باشد. از زبانهای مرده بگذارید بگذریم. در هیچ زبانی، از زبانهای زنده و پیشروندهی جهان، هرگز چنین نبوده است، هرگز چنین نیست و هرگز چنین نخواهد بود که مردم، درست، یعنی بیهیچ آرایه و پیرایهای، آنچنان بنویسند که میگویند، یا آنچنان بگویند که مینویسند. و طبیعیست که چنین باشد. خواهم گفت چرا.
تا بگویم چرا، اما، نخست ناگزیرم از یکی از نمودهای بیمارگونهی زبان یاد کنم. دوگانهبودنِ «گفتار» و «نوشتار»، در هر زبانی، و در هر زمان-مکانی، نمودی طبیعیست، بیگمان. اما تنها تا اندازهای. «گفتار»، بیش و پیش از هر چیز، همانا بسترِ نمایان شدنِ «گوناگونی»هاست در «گویش»های هر زبانِ ویژه. «نوشتار»، اما، بیش و پیش از هر چیز، نمایانگرِ «همانندی»هائی بنیادیست.، در گستردهی کاربردی فرهنگیی هر زبان ویژه، که همهی نمودهای گوناگونِ ان زبان را همانا نمودهای گوناگون زبانی «بیگانه» میسازند. ازین دیدگاه، «گفتار»، میتواند گفت، گسترهی نمایشِ نمودهای گوناگون هر زبان است؛ «نوشتار»، اما، نمودگاهیست برای پدیدار آمدنِ ذات یگانهی آن زبان. هر زبان چند یا چندین «گویش» دارد. «گفتار» همانا نمودگاه «گویش»هاست؛ «نوشتار»، اما، بودگاه «زبان» است.
و، باری، میان «گفتار» و «نوشتار»، در هر زبانِ زنده و پیشرونده، یعنی در هر زبانی که کاربردهای تاریخی، جغرافیائی و فرهنگیی گوناگونی دارد، شکافی در کارست. و طبیعیست که چنین باشد. در «گفتار»، ما بیشتر با «گونه»های بسیارِ هر زبان رویاروئیم؛ در «نوشتار»، اما، بیشتر، «ذاتِ» یگانهی آن زبان است که خود را به ما باز مینماید.
شکاف میان «گفتار» و «نوشتار»، در هر زبان، اما، تنها تا آنگاه «طبیعی»ست که تنها «تا اندازهای» باشد.
-تا چه اندازه؟
-نمیتوان گفت، اما، همیشه، تنها «تا اندازهای».
-نشد.
-چرا، میشود میشود این «اندازه»، در هر زبان، از اندازه فرا نگذاشته باشد، «نوشتنِ» اندیشهها و احساسها و پندارهای خویش، برای بیشینهی مردمِ خط آموختهای که «دارندگان» یعنی به کار گیرندگانِ آن زباناند، چندان دشوارتر از باز «گفتنِ» آن اندیشهها و احساسها و پندارها نخواهد بود. در هر زبان، آنگاه که بیشنیهی خط آموختگانِ آن زبان با تو بگویند: آنچه را که در دل دارم میتوان با تو بگویم، اما از من نخواه که چیزی را بنویسم. میتوانم بگویم، اما نمیتوانم بنویسم.
اینجاست که ما در بازنمودی بیمارگونه، در زبان، رویارو میآئیم: زبان، به علتهای البته اجتماعی-تاریخیی گوناگون، از درون شکاف برداشته است: «دوپاره» شده است.
و همینجا بگویم که، به گمان من، از سدهی هفتم هجری به بعد، زبان فارسی، در گفتار و نوشتار، بدین شکافتگی، بدین دوپارگیی درونی، دچار میشود. به علتهای گوناگون اجتماعی-تاریخی، البته.
و میدانید آیا چرا سرودهها و نوشتههای فارسی در نخستین دورههای پیروز شدنِ عرب بر ایران، هنوز نیز، چونین و چندیدن دلانگیز و دلنشین است؟ من برآنم که، در آن دورهها، شکاف میان گفتار و نوشتار، در زبان فارسی، هنوز از «اندازه»ای که گفتم فرانگذشته بوده است. برآنم که زبان «شاهنامه»، برای نمونه، از وزن و دیگر شگفتیهای شعریی آن که بگذریم، همان زبانِ «گفتارِ» خراسانیانِ همزمان فردوسیست. و شک ندارم که «نوشتارِ» ابولفضل بیهقی» ، در تاریخ نامدار و ارجمندش، آئینهی تمامنمای «گفتارِ» مردم همزمان و هممکان اوست. بگوئید، تا من بگویم باور میکنم، این سخن را حتی که: ابولفضلِ پیر «میگفته» است و کاتبی جوان «مینوشته: است. و هنوز نیز داریم، در زوستاهای ایران، و در روستاهای خراسان بهویژه، مردمانی را که «فارسی گفتن»شان از «فارسی نوشتن» بیهقی چندان دور نیست. من، خود، در روستاهای خراسان، مردان و زنان بسیاری را دیدهام که انگار از میان کتابها پریدهاند و با تو سخن میگویند.
درست نیست، با این همه، که بگوئیم بیهقی، برای نمونه، سخن را درست همچنان مینوشته است که میگفته است میان گفتار و نوشتار شکافی هست، البته. و طبیعیست که چنین باشد. این شکاف، اما، گفتم، تا هنگامی طبیعیست که به اندازه باشد. فرا گذشتن این شکاف از اندازهی طبیعیی خویش ما را با نمودی بیمارگونه در زبان رویارو میکند که نثر رسمیی دورهی قاجار نمونهای از آن است.
و چرا از نثر رسمیی دورهی قاجار سخن بگویم؟ هماکنون، یعنی در همین روزگار ما نیز، میان گفتار طبیعیی روزانه و نوشتار رسمیی اداری، شکافی هراسانگیز در کارست. جانم را از من بخواهید، اما از من نخواهید که نامهای «اداری» بنویسم.
ازین حقیقت که نثر فارسیی اداری هنوز چهرهی نیمه قاجاریی خود را همچنان نگاه داشته است، اما، نتیجهای ناسنجیده و نادرست نگیریم. در همهی زمینهها که چنین نیست، بیگمان. هنوز دورهی قاجار پایان نگرفته بود که پیشروان شعر و ادب امروزین برخاستند.
و پیشروان شعر و ادب امروزین ایران، اگر چه تنها گاهگاه خود را «زبان-آگاه» نشان دادهاند، اما، در به کار بستنِ حقیقی زبان-آگاهانه، همگان، دانسته یا ندانسته، همرای بودهاند. آن حقیقت اینست که: «زبانِ نوشتار»، در شعر و ادب، زود و ناگزیر، در سرمای انزوای «بزرگان» یخ خواهد زد اگر خود را پیوسته و مادم از سرچشمهی آفتابی و تپندهی «زبانِ گفتار» سیراب نکند و با آن همراه و همنورد نباشد. از دامانِ فهمیده شدنِ این حقیقت است که گردنکشانی چون نیما یوشیج و صادق هدایت برخاستهاند. و پیش از ازینان، ایرج و عشقی، یا طالبااف و آخوندزاده و پس از ایشان، این همه دیگران.
و، پس، شکاف میان «گفتار» و «نوشتار»، در زبان فارسیی امروز، همچنین که هست، بههیچروی نگرانکننده نیست. و نگرانکننده نیست که هیچ، شادیآور نیز هست.
و، اما، شکسته نوشتن واژهها، بسیاری میپندارند که، میتواند شکاف میان «گفتار» و «نوشتار» را، در زبان فارسی، از اندازهای که بهاندازه است فراگذراند. من، اما هیچ دلیلی در تأیید این پندار نمییابم. در حقیقت، میتوان گفت، درست برعکس…
ببینید. مگر نه اینست که زبان، همچون هر نمود اجتماعیِ دیگری، در تکامل است؟ و مگر نه اینست که «اصلِ تنبلی»، و با، بهتر بگویم» «اصل صرفهجوئی»، در تکامل بهطور کلی نقشی دارد؟ کارِ هرچه کنار، برآیندِ هرچه بیشتر. خوب است، نیست؟ و، در زبان، آیا چگونه میتوان با کارِ کمتر برآیندِ هرچه بیشتری به دست آورد؟ بدینگونه، بیگمان، که آواها هر چه آسانتر از دهان بیرون آیند، واژهها هر چه کوتاهتر باشند، و ساختمانِ دستوریی زبان هرچه کم پیرایهتر باشد.
و شگفتانگیز نباید باشد که بخشِ «گفتاری»ی هر زبان، ازین دیدگاه، از بخشِ «نوشتاری»ی آن، در راستای تمامل، بسی چالاکترست.
زبان فارسی را، برای نمونه، در نظر آوریم. از دیدگاههای سهگانهی آواشناسی، واژگان و ساختمان.
از دیدگاه آواشناسی، هنوز نیز «نوشتارِ» فارسی، «ق» و «غ» را، برای نمونه، دقیقاً از یکدیگر باز میشناسد. به خاستگاه تاریخیی دو آوائی که «ق» و «غ» نمادهای نوشتاریِ «خطی»ی آنهایند، اینجا و اکنون کاری نداشته باشیم. باری، دیگر اکنون دیرگاهیست که «گفتارِ» فارسی، جز در برخی گویشها، این دو آوا را از یکدیگر باز نمیشناسد، یعنی که آنها را یگانه کرده است. یکی به سودِ «اصل صرفهجوئی».
از دیدگاه واژگان نیز، باری، «شکسته» شدن واژهها در «گفتار» بر بنیاد همین اصل صرفهجوئی انجام میگیرد. آنگاه میتوان واژهای را، بیهراس از درآمدنِ هیچگونه ابهام و خطائی، کوتاه و کوتاهتر کرد، مگر دیوانهایم که چنین نکنیم؟ آنجا که میشود، بیهراس از درکار آمدنِ هیچگونه ایهام یا خطائی، گفت: «میشه»، که کوتاهترست، چرا بگوئیم: «میشود»، که درازترست؟
و از دیدگاه ساختمان نیز، بسیاری از ریزهکاریهای دستوری را که «نوشتارِ« فارسی هنوز در بندِ آنهاست، «گفتار» فارسی دیگر اکنون دیرگاهیست که، با خاطری آسوده، نبوده میگیرد. این که هیچ، ما بسیاری از جملهها را، در زبانِ «گفتار»، ناتمام رها میکنیم. هرچه شنونده فهمندهتر باشد، گفتار ما کوتاهتر خواهد بود.
و دگرگونیهای «گفتار»، سرانجام، در «نوشتار» نیز پذیرفته میشوند. اما نه هرگز همهی آنها. هماره در سطح «گفتار» دگرگونشدگیهائی خواهیم داشت که هنوز به سطح نوشتار راه نبردهاند.
نوآوریهای ویژهی شاعران و نویسندگان به کنار. در تاریخ تکامل هر زبان، به طور کلی، «نوشتار» همیشه سنتیترست از «گفتار». و «گفتار» همیشه پیشروترست از «نوشتار». و همیشه شاعران و نویسندگانِ پیشتاز و نوآور بودهاند و هستند و خواهند بود، در هر زبان، و در هر زمان، که دگرگون شدگیهای گفتار را در نوشتار راه میدهند و استوار میکنند.
بسیار خوب. آیا میخواهم بگویم که ما باید، یا بهترست، همهی ویژگیهای گفتاریی امروزینِ فارسی را نوشتههای خویش، از شعر تا نثر، به کار بگیریم؟
نه! البته که نه. محافظهکاریی جاودانه و بایستهی زبان نوشتار در من نیز، بهناگزیر، رشته دوانیده است. در زمینههائی ویژه، البته.
اما این نکته باید روشن شود.
زمینههائی داریم از نوشتار که در آنها نه پیروی کردن از ساختِ گفتاریی زبان درست است و نه شکسته نوشتن واژهها. چه میکنید، برای نمونه، اگر خواسته باشید نمایشنانهای از «شکسپیر» را به فارسی برگردانید؟
و زمینههائی داریم از نوشتار که در آنها پیروی کردن از ساخت گفتاریی زبان درست و بایسته است، اما شکسته نوشتنِ واژهها نه. برای همه، و هماره، بیشتر زمینههای نوشتن از همین گونهاند.
همهی نویسندگان و شاعرانِ پیشرو و نوآور، هریک بهگونهای، ساخت گفتاریی زبان خود را در کار خویش میپذیرند و به کار میگیرند.
و زمینههائی داریم از نوشتار، همچنین، که در آنها، هم پیروی کردن از ساختِ گفتاری زبان درست وباسته است و هم شکسته نوشتنِ واژهها.
چه باید کرد، برای نمونه، در نوشتن نمایشنامه یا داستانی، یا حتی در سرودن شعری، که در آن بر ویژگیهای گفتاریی مردم نیز میباید انگشت نهاد شود؟ یا در برگرداندنِ همین «در پوست شیر»** به فارسی؟
و نکتهی دیگری هم هست که رنگی از اندیشهها و برداشتهای دانشگاهی بر خود دارد، بگذارید آن را نیز، به هر حال، در کالبدی پرسشی، بیان کنم. عیبی دارد آیا که ما، در میان گونههای نوشتاریی زبان، در گسترهی رنگارنگِ شعر و ادبِ امروزین فارسی، گونهی ویژهای نیز داشته باشیم که ریخت گفتاریی واژههای زبان ما در زمان ما را برای آیندگان به یادگار نهد؟ بررسیی چگونگی تکامل آواشناسانه-واژگانیی زبان فارسی، بدینسان، برای آیندگان، آسانتر خواهد بود. نه؟
*و این هم را فیلسوفِ نامدار، دانشمندِ بزگوار، زبان-روان-جامعه-مردمشناسِ کامکار، استادِ همهکار در طیفی از وِز وِز و جیرجیر تا غُرغُر و قار قار، پژوهندهی گسترههای نیمه کوری، عارفِ عوالمِ «ضمنا» و «همینجوری»، شایستهی پایگاه سپوری در آستانِ حقایقِ «حصولی» و «حضوری» (1) ، مولانا دار دار دار داریوشخانِ آشوری، هم از دیرباز دریافته بود؛ یعنی که، هم از عنفوان کودکی، سالها پیشتر از بینا شدنِ چشمان من و اسب و و هوپیما و آقایان نادرپور و رودکی (2)، در فروغِ نبوغِ خویش، آشکارا دیده بوده بود (3) که فارسیزبانان به برگردانی دیگر از «چنین گفت زرتشت» نیازمندند؛ کار را، یکتنه، و مرد و مردانه، آغاز کرده بود؛ و، سالها بعد، به من برخورده بوده بود؛ و… چه نفسی دارم من! باری، بگذارید برگردم به سخنی که میخواستم بگویم. میخواستم بگویم…
1 [شوخی میکنم، البته. پیش آمده است تا یادی کنم از «دوستی» «جوانمرد» و «راستکردار» که سالها با من، به جِد، شوخی کرده است. و نگویید: اینجا جاش نیست. پیش آمده است یادی کنم از… برگردیم به [پانویس.]
2 [به این میگویند: سجعسازیی زورکی، که صناعتش در این روزگارِ نامردی و دزدی و دروغ و دلقکی، همراه با یک جفت شیشکی و چهار عدد آیزکی، همینجور مفتکی، نثار و پیشکش میشود، نه به یکی، بل به همهی شخصیتهای عقدهیی و منشهای کورکی. حالا به من بگویید: راستی که خیلی بانمکی! و برگردید به [پانویس.]
3 [بهدرستی، البته. و اینبار شوخی نمیکنم.]
**عنوانِ رسای «در پوست شیر» را، برای و بهجای «سایهی یک مجاهد» از دوستم سعید سلطانپور دارم.
16 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
اینقدر از این متن یاد گرفتم که فکر نمیکنم حالاحالاها بتونم کنار بگذارمش.
سپاس
چه عالی.
بسیار بهره بردم. سپاس استاد.
استاد عزیز سلام،
من یک نمونه از شکستهنویسی(در گویش محلی) رو در شعر باباطاهر پیدا کردم. اینجا به اشتراک میگذارم تا شما و سایر دوستان هم از اون بهره ببرید.
مکن کاری که پا بر سنگت آیو
جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامهخوانان نامه خونند
تو را از نامه خواندن تنگت آیو!
راستی شعر رو که خوندم متوجه شدم منظور باباطاهر از «نامه»، نامهٔ عمله.
پینوشت: «عمله» از قاعدهٔ «هکسره» پیروی میکنه.
سپاس برای این اشتراک این متن مفید
جناب کلانتری عزیز
ارادتمندم.
سلام استاد عزیز؛
چه خوب بود این جستار و چه دانا، عالم و بانمک بودند جناب خویی🌺😍
سپاس از شما بابت انتشار این جستار🥰🌺
بینهایت ارادتمندم شکوه خانم نازنین.
چقدررررر دلچسب و پر نکته بود😍
سپاس استاد همیشه در صحنه ام🙏🏻
سلام عرض ادب
چقدر لذت بخش و دلنشین بود.
ممنونم استادجان🌱
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی.
محتوای جستار بسیار آموزنده و شیوهی نگارش آن خیلی جالب بود.
بسیار عالی و سپاسگزارم.
راستی ابراهیم یا اسماعیل خویی؟!
سپاسگزارم خانم سلیمی نازنین.
اصلاح شد. مرسی که گفتید.
زنده باشید استادجان
سلام آقای کلانتری جالب بود.
اگر بخواهم نتیجه یک خطی بگیرم، آیا این جمله ام درست است؟ من از این پست و جستار آقای خویی این طور برداشت کردم که شکسته نویسی، بسته به محل استفاده باید به کار برده شود.
کیفور شدیم شاهین. مرسی که هدایتمون کردی از مجرای اق اسمال.
سپاسگزارم استاد.عالی🌺🙏