برخی فرضها که بنا را بر نوعی محدودیت میگذارند، در شکلگیری ایدههای خلاقانه مؤثرند. برای مثال، در وبینار اخیر اهل نوشتن پیشنهاد کردم:
فرض کنید تا پایان عمر باید جملههایتان را فقط با یک واژهی خاص شروع کنید، نه هیچ واژهی دیگری.
«من»، «از»، «برای»، «عشق»، «زندگی»، «باید» و «تا» بخشی از پاسخها بودند.
سپس هر کسی با کلمهی برگزیدهی خود چند جمله نوشت.
من که «از» را برگزیده بودم نوشتم:
«از وقتی لذت واقعی نوشتن را تجربه کردم که هر روز، حداقل یک ساعت، بیوقفه نوشتم.»
«از چیزهایی که بیزارم بهانهیی میسازم برای نوشتن.»
«از اولش هم میدانستم که یک روز معلم میشوم.»
یکی دو نفر از دوستان، بعد از تمرین گفتند چنین محدودیتی در بلندمدت تحملناپذیر است، بسیاری هم از این گفتند که این کار سبب شده تمرکز بیشتری برای نوشتن بیابند.
باری، هرازگاهی با ایجاد چنین محدودیتهایی میتوانیم فشار لذتبخشی به ذهنمان وارد کنیم، شاید اینگونه بتوان از نوشتن نوعی بازی ساخت.
انتخاب شما چیست؟ حداقل سه کلمه را انتخاب کنید و چهبهتر که واژههایتان را این پایین همرسانی کنید. اگر از من میشنوید، هیچیک از واژههایی را که در این یادداشت به عنوان نمونه آمده انتخاب نکنید.
10 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سلام و درود جتاب شاهین بزرگمهر
سپاس از شما
ایده خوب و نابیست که گاه به این شکل ذهن را محدود کنیم برای تقویت نویسندگی
کاش
کاش نسیم خنکی بوزد تا یاد نبودن ترا از سرم بپراند
کاش تمام خودم را برای رسیدن به تو ندویده بودم بی آنکه به انتهای مسیر فکر کرده باشم
کاش کشتی دلم کنار ساحل خیالت پهلو بگیرد
پنجره
پنجره بی آنکه بخواهد
شاهد جفتگیری اشک ها و قطره های باران و زایش رود بود
پنجره را گشودم عطر شکوفه های نارنج مشامم را به آرامی نوازش داد بی اختیار شانه ام را که روزی میزبان گیسوانت بود بوییدم و بوسیدم. عطر بهار نارنج پخش شد در دل و جانم.
زیبا نوشتید.
سلام به استاد عزیز
من خیلی ساله که مینویسم ولی نه به قصدنویسندگی….اززمانی که یادم میاد از۱۱_۱۲سالگی من همیشه خاطراتمو مینوشتم تابه الان که۳۰سالمه…ولی فقط برای خودم….
دو روزه که باسایت شما وپیجتون آشناشدم،ایندفعه به نیت نویسنده شدن اومدم..تاببینیم خداچی میخاد…
راجع به تمرین شما که بالافرمودین من این کلمه یا این دوکلمه رو انتخاب میکنم:
«حسِ خوب»
چرا این ترکیب دوکلمه ای؟؟؟
چون اگه ازم بپرسن زیباترین لحظات زندگیم چه مواقعی بودن؟؟
من میگم موقع هایی که حس خوب دارم…
واین حس خوب، هرحسی نیست….
حسی که باتمام قلبم،باتمام وجودم،باتمام عشقی که خداوند دروجود بشر نهاده،احساس شور وشعف میکنم وسرمست میشم….
این قبیل مواقع خیلی زیاد نیستن ولی خوب عاشق اون مواقعی ام که برام این این احساس قشنگ پیش میاد ویکی از این مواقع دیروز بود که تو سایت تون خلاصه کتاب یکسال تا نویسنده شدن روخوندم و اون جملات خیلی حس خوب واحساس قشنگی بهم میداد…
و با این «حس خوب» خیلی جملات دیگه میتونم شروع کنم….
ومثالهای زیادی میتونم بزنم…
حس خوب یعنی وقتیکه باعشق مادری بچه مو بغل میکنم وبوسش میکنم ولذت میبرم ازداشتنش
حس خوب زمانیه که توعمق نگاه پدرم،می بینم که چقدر منو دوست داره
حس خوب یعنی همین الان که وسط درهال روبرو حیاط نشستم ودارم براشما مینویسم
حس خوب یعنی سحرخیزی های هر ازگاهم
حس خوب یعنی شیرینی لحظاتی که به یه خودشناسی قشنگی ازخودت میرسی وخودتو میفهمی….
حس خوب یعنی…..
و
و
و
زنده باد. عالیه.
«مردهها»
این کلمه چند وقته به نظرم جالب شده و نوشتن باهاش آرومم میکنه.
یه جور مقایسهی دنیای مردهها و زندههاست و نکته جالبش این بود که میبینم چقدر خوشبحال مردههاست.
کشف جالبی بود.
تحمل رنج زندگی رو راحتتر میکنه.
درود بر شما
همیشه مشتاق کامنتهای شما هستم.
سلام استاد عزیز.
چه ایدهی جالبی.
دقیقن بعد از نوشتن چند خط اول، اون فشار چالشبرانگیز خیلی لذت بخشه که بعدها به تقویت نویسندگی خیلی کمک میکنه.
همین الان این سه کلمه به ذهنم رسید، که فکر کنم اگه هر روز سه تا کلمه انتخاب کنم حسابی ذهنم ورزیده میشه.
از اینکه، بهترین، ذهن
ممنونم بابت این تمرین خوب. 🙏🌹🦋
درود بر نازنیناستاد همیشگی
نمیدونم اهل بازیهای رومیزی یا همون بوردگیم هستید یا نه. طرفدارها و بازیکنان بوردگیم بعد از چندسال بازیکردن و بازی خوردن، شروع میکنند به ساخت بازیهای جدید.
بوردگیم کاری با مغزشون کرده که ذهنشون تبدیل شده به یک ماشین تولید «استراتژی». درواقع بوردگیم نوعی تفکر خلاق رو براشون به ارمغان میاره. حتی توسعهدهندهها و برنامهنویسهای بازیهای ویدئویی هم روزی خودشون گیمر بودن.
به نظر من «نوشتن» برای شما، کارکرد همون بازیهای رومیزی رو برای طرفداران بوردگیم داره. اینقدر نوشتید و لذت بردید که حالا شروع کردید به ساخت فرمولهایی برای نوشتن.
من هم مفتخرم تا از این ماشین نویسندگی شما استفاده کنم و امیدوارم روزی بتونم مثل شما «ایدهپزی» کنم.
و اما سه کلمه من
شهربانو:
. شهربانو؛ خودش برای من یک کتابخانه با هزاران کتابِ هزارجملهای است.
. شهر را با چشمان شهربانو تاخت زدم.
. حالا که برای من شهربانو شدهای، چرا من یک سیاره در کهکشان تو نباشم.
رختخواب:
. رختخواب را جمع کردم وقتی که زندگی تمام شد.
. در رختخواب پدرم به دنبال بوی دستهای گشتم.
. رختخوابام را در جیبام میگذارم و به جنگ خوابها میروم.
به به یه کامنت هادیانهي ناب. دلم برای نوشتههات تنگ شده بود هادی جان.
کلمههات عالی هستن.
به امید دیدار
اگر
شاید
دوست دارم
میخواهم
نمیخواهم