بخش اول:
بیا فکر کنیم هر روزمان یک داستان است.
گاه داستانی کوتاه و گاه داستانی بلند.
ما شخصیت اصلی داستان هر روز از زندگیمان هستیم.
برخی روزها ساختاری شبیه داستانهای کلاسیک دارند و برخی هم مانند داستانهای مدرناند.
در الگوی کلاسیک قصهپردازی:
یک شخصیت اصلی داریم
که حادثهیی زندگیاش را از تعادل خارج میکند.
و چنین میشود که او هدفی مییابد: باید کاری کند تا زندگیاش دوباره به تعادل بازگردد.
اما رسیدن به هدف به این سادگیها نیست.
او باید موانعی را پشت سر بگذارد.
این موانع میتوانند درونی و بیرونی باشند.
نمایش کشمکش شخصیت با موانع است که داستان میسازد.
او برای رسیدن به هدف نقشههایی میکشد.
برخی نقشههایش نقش بر آب میشوند و برخی هم موفق میشوند.
در نهایت او به هدفش میرسد یا نمیرسد.
در برخی داستانهای مدرن پایان قطعی و مشخصی مانند داستانهای کلاسیک نداریم.
در قصههای مدرن برخی گرهها باز میشوند و برخی گرهها بسته میمانند (نگاه کنید به آثار فیلمسازانی مثل آنتونیونی یا هانکه).
حالا بیا به روزهایمان داستانی نگاه کنیم. داستاننگری برای ژرفابخشی به زندگیمان سودمند است.
زندگی ما همین الان هم مانند یک داستان است. اما نگاه داستانی سبب میشود قدری هوشیارتر و هدفمندتر شویم.
میتوانیم به یادداشتهای روزانهمان در قالب داستان ساختار بدهیم.
با خودم شروع میکنم:
(سوم شخص مینویسم، انگار اینطوری داستانیتر است، کمک میکند از بیرون به خودم بنگرم.)
بیدار که میشود میبینید که هنوز سوسک نشده. شاید هم شده و خبر ندارد. از وقتی مسخ کافکا را خوانده همیشه با چنین انتظاری برمیخیزد.
همانجا روی تخت قدری کتاب میخواند. صبحها هر چیزی را چند برابر بهتر درک میکند.
به جلساتی فکر میکند که باید وقت دقیقشان را اعلام کند. استرس دارد. استرسی همیشگی در آغاز هر روز، اینکه کاری مهم یادش نرفته باشد.
میرود توی هال و میبیند هیچکس نیست. رفتهاند بیرون. نمیداند کجا. غذای او را گذاشتهاند روی میز. سه تا سمبوسه. میخورد. عادت دارد وقت خوردن، چیزی در یوتیوب ببیند. پارهیی از مستندی تاریخی سرگرمش میکند.
(شروع این قصه، یعنی نمایش تعادل اولیه خیلی طولانی شده. مقدمهچینی نباید به درازا بکشد. اما در روایت روزمرگی عیبی ندارد این اضافهگوییها. باید گفت و گفت تا شاید به لایههای پنهان رسید.)
هنگام خوردن حس میکند باید هر روز یک نقشه داشته باشد. سررسید کاغذی و برنامهی دیجیتال انگار مناسب نیست. باید یک برگهی کاغذی مجزا داشت برای هر روز. میرود از لابلای کاغذها برگهیی میرود. این برگه جدولیست سه تکه با حاشیههای پررنگ سیاه. یادش نیست قبلن چرا این آن را طراحی کرده. ولی برای کشیدن نقشهی یک روز ترغیبکننده است.
کارهایی که باید بکند مینویسد. پشت برگه هم کارهای روزهای بعد را فهرست میکند. کمی آرام میگیرد.
ایدهیی به ذهنش میرسد: «چه بهتر که در وبینار امروز اهل نوشتن از همین کار بگویم.»
کشیدن نقشهیی برای هر روز؟
نقشه او را یاد قصه میاندازد. مگر قصه پر از نقشههایی برای گشودن گرهها نیست؟
ایدهیی قدیمی که قبلن از آن با عنوان «کارگردانی یک روز» نوشته دوباره در ذهنش جان میگیرد.
(میبینی؟ داستان دارد راه میافتد. شخصیت اصلی پریشان بود، حس میکرد روز شلختهیی در پیش است. تا اینکه ایدهیی برای سخنرانی امروزش یافت و حالا هدف او اجرای درست این ایده است.)
اول عنوان وبینار را شکل میدهد: «هر روز یک داستان»
بعد تصمیم میگیرد یادداشت امروز وبلاگش را در همین قالب بنویسد تا آن را در وبینار امروزش مثال بزند.
از جا میجهد. میرود حمام. مجموعهیی از نقلقولها و آموختههای مرتبط به ذهنش میآیند.
به این فکر میکند که حتمن با معرفی کتاب «هیچ بخشی از ما بد نیست» از ایدهی خانوادهی درونی هم بگوید. این مدل روانشناسی کمک میکند تا داستانِ هر روز شخصیتهای متنوعتری داشته باشد.
آماده میشود که برود دفتر. شصت هفتاد جلد کتاب هم هست که میکند تو دو تا کیسه تا ببرد دفتر. با خودش عهد کرده سه چهار تا کتاب بیشتر کتاب کنار تختش نباشد، اما هر شب که برمیگردد، شوق خواندن سریع کتابهای تازه، سبب میشود دو سه تا کتاب هم همراه خودش بیاورد. این میشود که بعد چند هفته کتاب دوروبر تخت را برمیدارد.
میرسد دفتر. اسلاید جلسهی هفتم «حرکت کلمات» را بازبینی میکند. ماهان هم از راه میرسد.
میرود بیرون تا قدمی بزند و قهوهیی بشوند تا با انرژی بیشتری در وبینار حاضر شود.
تو کافه کسی نشسته جلوی پیشخان و بلند بلند جفنگ میگوید. هیچ چیز از جفنگهای او یادش نمیماند. قهوه را بالا میاندازد و سریع میزند بیرون و به بساط کتابها مینگرد. دریغ از یک کتاب خوب. برمیگردد دفتر.
(این جاها یک چیزی کم است. متن حرکت نمیکند. چرا؟ چون جزیینگاری کم است؟ نه، شاید جزییاتی بیش از این ملالآور باشد. نقص اصلی فقدان کشمکش است. شخصیت باید با خودش یا هر کس یا چیز دیگری در ستیز باشید تا توجه ما جلب شود.)
در وبینار از ابوالحسن نجفی میگوید و حضور مؤثر او در ادبیات معاصر فارسی. پارههایی از گفتوگوی نجفی دربارهی فرهنگنگاری را میخواند و به واژهها و عباراتی از «فرهنگ فارسی عامیانه» اشاره میکند. سپس حرفی از پل والری را نقل میکند: در زبان فرانسه واژهیی نیست که ویکتور هوگو از آن در نوشتههایش استفاده نکرده باشد (نقل به مضمون). در نهایت میگوید بیایید به عنوان تمرینی دائمی، راه همهی کلمات را به نوشتهیمان بگشاییم. لغتنامه را باز کنیم و هر کلمهیی که دیدیم بهانهی نوشتن کنیم. حتا میتوانیم قصهیی بنویسیم دربارهی شخصیتی که میل مجنونواری دارد به کاربرد همهی کلمات، حتا کلمات عجیبوغریب و متروک.
بعدِ وبینار از برخی صفحات کتابهای مرتبط عکس میگیرد و فایل آن را میگذارد میگذارد در کانال خصوصی حرکت کلمات.
با ماهان قدری گپ میزند و یک شوخی سبب میشود چیزهایی دربارهی تفاوت شخصیت تاریخی و اسطورهیی بگوید.
دوباره میرود بیرون. اینبار در یک بساط پنج تا کتاب خوب مییابد. کتابهای را بی که در کیسه بگذارد دست میگیرد و میآید. معمولن تعداد کتابها که خیلی نباشد قید کیسه را میزند، چون بخشی از لذت خرید کتاب را لمس آن در نخستین دقایق خرید میداند.
میرسد دفتر و بخش اول همین متنی را که دارید میخوانید بهسرعت و قلمانداز مینویسد. گرم نوشتن شده اما وقت تمام است و باید از ساعت هفت جلسهی بازخورد دورهی نویسندگی خلاق را بیاغازد.
از سروکلهزدن به نوشتهها لذت میبرد. نکاتی که میگوید خودش راه هم سر شوق میآورد برای بیشتر آموختن و بسیار نوشتن.
پس از جلسه این نوشته را قدری ویرایش میکند تا در وبینار ساعت هشت بخواند.
در وبینار اهل نوشتن از تبدیل هر روز به یک داستان میگوید و همین نوشته را به عنوان نمونه میخواند و در نهایت با معرفی مختصری از نظریهی خانوادهی درونی جلسه را به پایان میرساند. وبینار امروز با بازخوردهای خوبی میگیرد و به دل بسیاری مینشیند.
به بقیهی زندگیاش میرسد…
و شب میشود و ساعت دو نیمهشب با اینکه خوابآلود است میآید مینشیند تا این سطرها را بنویسد. حالا بعد از یک ربع نوشتن حس میکند گرم شده و دلش میخواهد بیشتر بنویسد. نوشتن همیشه همین است. در اوج خستگی هم که شروع کنی بعد از یک ربع چنان غرق کار میشوی که دلت نمیخواهد دست از نوشتن بکشی.
حالیا، داستان امروز به پایان رسیده. داستان امروز گرهی چندانی نداشت. با این بیگرهگی میتوان آن را داستان نامید؟ اگر سخت نگیریم، بله. اما در روزهای آتی بیشتر به خودش سخت خواهد گرفت، تا از گرههای درونی و بیرونی، تا آن حد که میتوان خودافشایی کرد، بیشتر بگوید.
داستانیدیدنِ زندگی سبب میشود برای روزهایمان اهداف جدیتر در نظر بگیریم، تا چیزی برای نقل کردن داشته باشیم.
زندگی عقلِ نقل میخواهد.
بخشدوم:
کوشش و کشمکش
فهرستها تسهیلگرند.
پس برای درک بهتر فرایند تبدیل هر روز به یک داستان، بهتر است کارمان را با چند فهرست شروع کنیم.
گفتیم که برای دادن ساختاری داستانی به هر روز نیازمند هدف و کوشش و کشمکشی برای دستیابی به آن هستیم.
چرا کشمکش؟ چون رسیدن به هر هدفی غالبن با موانعی مواجه است، و چیرگی بر این راهبندها خواهناخواه منجر به ستیز و کشاکش میشود.
اولین فهرست میتواند دربارهی نیازهای ما باشد. در آغاز روز از خود بپرسیم «من چه نیازهایی دارم؟ رفع کدام نیاز در اولویت امروز من است؟»
فهرست ۱: نیازها
مثال:
- آرامش
- عشق
- امنیت مالی
- آگاهی
- درک و همدلی
- و…
پس از برگزیدن یکی از نیازها، به سراغ فهرست دوم میرویم: «برای برطرف کردن این نیاز چه اقدامات مشخصی را میتوان همین امروز انجام داد؟»
فهرست ۲: اقدامات
چند مثال برای نیازهای مختلف:
- خاموش کردن موبایل و پرهیز از هرگونه آنلاین شدن
- تماس با فلانی و درخواست ملاقات
- نگارش رزومهی تازه و ارسال برای فلان سازمان
- ضبط ویدیوی ۱۵ دقیقهی دربارهی فلان چیز و آپلود در یوتیوب
- رفتن به بازار و درآوردن تهوتوی قیمت فلان کالا
- و…
بسته به نوع نیاز و ویژگیهای خاص زندگی هر فرد هزاران اقدام گوناگون را میتوان فهرست کرد.
پس از برگزیدن یک یا دو مورد از فهرست ۲ باید فهرستی از موانعی که بر سر تحقق هدف وجود دارد بنویسیم: «چه چیزهایی میتواند مانع اقدام من شود؟»
فهرست ۳: موانع
مثال:
- تنبلی
- ترس از رد شدن
- خجالت
- استرس
- کمبود انگیزه
- ناامیدی
- مزاحمت اطرافیان
- کمبود وقت
- بیپولی
- و…
(هر یک از این موارد میتواند با جزییات بیشتری بیان شود. ناگزیر به اشارهیی کلی اکتفا میکنم.)
با آشکار شدن بازدارندهها به چهارمین فهرست میرسیم که نیازمند ابتکار عمل است: «برای کنار زدن موانع چه راهکارهایی را باید در پیش گرفت؟»
فهرست ۴: راهکارها
مثال:
- از یک دوست کمک بگیریم تا با هم فلان کار را انجام بدهیم
- در صفحهی اینستاگرامم اعلام کنم که میخواهم فلان کار را انجام بدهم تا تعهدی عمومی ایجاد شود
- شاید اندکی مراقبه از استرسم بکاهد و تمرکز لازم را به دست بیاورم
- قبل از تماس، نیمساعت پیادهروی کنم، تجربه نشان داده با کمی پیادهروی انگیزه و شهامتم بیشتر میشود
- اول با فلانی تماس بگیرم تا واسطه شود
- به جای یک درخواست بزرگ، اول چیز خیلی کوچکی بخواهم
- و…
حالا فقط کافی است گزارشی از روند دنبال کردن هدف را بنویسیم تا داستان روزمان شکل بگیرد.
حتا اگر در انتهای روز به هدفمان نرسیم هم چندان احساس باخت نخواهیم کرد، چون در عوض یک قصه داریم.
2 پاسخ
مثل همیشه عالی و مفید🙏🌹
سپاسگزارم.