گاهی یافتن کلمه یا اصطلاحی برای آنچه درون خود داشتهایم سبب میشود با دقت و انسجام بیشتری به آن چیز بیندیشیم. یکی از اصطلاحاتی که از رضا قاسمی آموختم «تصویرهای ژنتیکی» است. تعریف قاسمی را بخوانیم:
اين اصطلاح را از خودم درآوردهام. غرض تصويرهايی است منحصر به فرد، از اشخاص دور يا نزديك، كه در ذهن ما ضبط شده است؛ طوری كه به محض فكرکردن به آن شخص، آن تصوير يا تصاوير منحصر به فرد فوراً پيش چشممان حاضر میشود. اين تصويرها، درست مثل ژنهای درون يك سلول، تمام تحولات بعدی آدمها را در خود ذخيره كردهاند. از خلال اين تصويرها میتوان نقاط عطف يك زندگی (تاريخ، زندگينامه) را نوشت؛ و اگر ژنشناس باشيم میشود تحولات بعدی را پيشبينی كرد؛ يا دست كم چيزی را ديد كه درحال وقوع است اما با چشم غيرمسلح به ديد نمیآيد. من اغلب دوستان يا دشمنانم را با تصوير يا تصويرهايی از اين دست به ياد میآورم؛ يك حركت كوچك، يك ژست خاص كه در يك زمان و مكان خاص از آنها سر زده و برای هميشه در ذهنم ضبط شده است. تصاويری كه گويی عصارهی همهی فضائل يا رذائل آنهاست. تصاويری وجودی. در مورد اشخاص سرشناس (سياستمداران، هنرمندان و …) اين تصوير میتواند يك عكس چاپ شده در روزنامه باشد، يا گزارشی در تلويزيون. تصاوير نوع اول ذهنی و تصاوير نوع دوم عينیاند. اما از نظر عملكرد هيچ تفاوتی ميانشان نيست. هر دو تصاويری ژنتيكیاند، يا به تعبيری تصاويری وجودی (اگزيستانسيل). ادعای پيشگويی، ادعای گزافیست. «پيشخوانی» شايد حرف درستتری باشد. در هر حال همين هم با هيچ محك علمی قابل اثبات نيست. اما اين شيوهايست شخصی كه به كمك آن جهان را برای خودم، اگر ممكن باشد، قابل فهم میكنم. خوردن چوب كج فهمی هم، البته، هميشه امكانش هست. (+)
همواره میتوان نوشتن را با تصویری ژنتیکی آغازید: به یکی از آدمهای زندگیتان فکر کنید و دربارهی تصویر ژنتیکی او بنویسید. توصیف این تصویر ژنتیکی ذهن را برای نوشتن بخشهای بعدی متن آماده میکند.
17 پاسخ
سلام میشه توی پی نوشت پست جدیدتون دعوت کنید هر کی دوست داشت برای عکس های وبلاگم داستان و … بنویسه؟ بعد شما برای نوشته هاشون کامنت بذارید تا وبلاگم یکمی شلوغ بشه؟ می دونم کیفیت تصویرهام و … افتضاحه. ولی خب به هر حال هر وبلاگی قشنگی خودش رو داره. تازه خودتون گفتید منتظرید با لینک وبلاگم بیام. خب اومدم
حالا شماها بیاین
استاد این تکه از کتاب جستارهایی در باب عشق من رو به یاد تصویرهای ژنتیکی رضاقاسمی انداخت. یکم طولانیه برای کامنت بنویسم ولی بنظرم جالب هست. پس مینویسم.
مدت مدیدی انجامید تا در موقعیتی قرار بگیرم که به کلوئه بفهمانم درکش میکنم. خیلی به کندی شروع کردم به این که، از میان میلیونها واژهای که بیان میکرد، و رفتاری که داشت، زندگیاش را حفاری کنم. در دانشمان از دیگران، بالاجبار ناچار میشویم نشانههایی را معنی کنیم، مانند کارآگاهها یا باستانشناسان که داستانهایی را از جزئیاتی در مییابند، که سرنخ قتلی را از طریق بررسی حولهی آشپزخانه یا آبلیموگیر پیدا میکنند یا با مطالعه، خصوصیات تمدنی قدیمی را از یک وسیلهی باغبانی یا گوشواره تشخیص میدهند. من معمولاً به خطا میرفتم. مثلاً خیلی زمان برد تا سرانجام به اهمیت خود_انکاری در زندگی او پی ببرم. یک روز صبح در آپارتمان من، وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم، برایم تعریف کرد که دیشب حالش بدشده، نیمه شب بلند شده، به داروخانه رانده و برگشته، بدون آنکه مرا بیدار کند. نخستین واکنش من خشم آکنده از شگفتزدگی بود. چرا چیزی نگفته بود؟ آیا رابطهمان این چنین کمرنگ بود که در موقعیت بحرانی هم نمیتوانست مرا بیدار کند؟ لیکن خشم من(فقط نوعی حسادت) بیجا بود، در آن لحظه، چیزی را که بعدها به تدریج دریافتم، متوجه نشدم: اینکه تمایل کلوئه به رنج کشیدن در سکوت چه اندازه عمیق و ریشهدار بود. باید به مرگ نزدیک میشد تا مرا بیدار کند، چون هر جزئی از وجودش، از مسئولیت گذاشتن بر شانهی دیگران پرهیز داشت. آنگاه که این رگه را در طبیعت او کشف کردم، سایر جنیهها در ارتباط با این خصوصیت قابل درک شدند: نداشتن حس خشم آگاهانه نسبت به پدر و مادرش(خشپی که بیانش به شکل طنزی وحشیانه بروز میشد)، پوزشخواهی مدام، خشونتاش در مقابله با افرادی که بر خود دل میسزاندند، وظیفه شناسیاش، حتی نحوهی گریه کردناش(مویههای درونی به عوض هقهقهای جنونآمیز).
چه جالب.
آفرین.
ایده جالبی هست ومن یکبار نوشتم
درود
راستی یه سؤال: این لینکی که در قسمت آدرس وبسایت وارد میکنید ماجراش چیه؟
سلام وممنون از پاسخ گویی های شما ،این لینک به صورت ذخیره در نشانی ایمیل میاد
با شیلترفکن وا کنید.
درود. چقدر خوشحالم که با رضا قاسمی آشنایمان کردین استاد، از وقتی در وبینار نظم نوشتم از ایشون صحبت کردین پیگیر کارهاشون شدم. 🌷🌻
چقدر عالی محدثه جان
استاد در خاطرم هست که روزی که توی یکی از لایوهاتون در مورد این موضوع صحبت کردین که وقتی صحنهای توی ذهنمون از گذشته میاد و اون صحنه ماندگار شده، دربارهش بنویسیم.
یادمه مثالتون تصویرپسرداییتون سرمزار داییتون بود.
زمانی که این تمرین رو گفتید،مردد بودم از این دست تصاویر ماندگار در ذهن من هم هست یا نه؟
اما بعد از صحبت شما، بارها از این تصاویر اومد توی ذهنم.
انگار سکانسهایی از فیلم زندگیمون آرشیو میشن و یکهو به بهانه یا بیبهانه توی ذهن بازپخش میشن.
بنظرم شکار این لحظات ممکنه دلیلی داشته باشه.
مثلن لحظاتی هست که ما با دیدن عکسالعملی از آدمی پی به ماورای اون بردیم.
بقول الیاس کانتی: پی بردن به ماورای انسانها کار راحتیست اما راه به جایی نمیبرد.
ولی بنظرم اگه درموردش بنویسیم راه به جایی میبره و بقول رضاقاسمی شاید بتونه ما رو به پیشگوییهایی برسونه از رفتارهای بعدی اون شخص و عصارهای باشه از فضائل و رذائلش. که البته فکر کنم اگر نسیم طالب اینجا بود برامون از عدم قطعیت صحبت میکرد و هرپیشگوییای رو رد میکرد.
شاید هم ماندگاری اون لحظه در ذهن به دلیل انتخاب ناخوداگاهمون باشه.
همونطور که مکتب مارکسیسم معتقده عشق همون ستایش فردی هست که ما فکر میکنیم از ما بهتره و ضعفهای ما رو نداره برای اینکه از خود نفرتانگیزمون رهیده شیم.
خب اگر بشه جذب ما به شخصی در قالب عشق رو تعمیم بدیم به جذب لحظههایی در ذهن از آدمهای دیگه ممکنه بشه این نتیجه رو گرفت که ما گاهی به دلیل شگفتی از قدرتمندی دیگران در حیطههایی که ما ضعف داریم، لحظاتی که اون قدرت رو نمایان کرده رو توی دهنمون ضبط کردیم.
شاید هم دلیلی دیگه مثل اینکه لحظاتی از آدمها هست که انبوهی از رنجهاشون رو نشون دادن با حرکتی یا حرفی یا ژستی….
خلاصه که این رفتارها خیلی میتونه ایدهساز باشه برا یه نویسندهی خلاق.
ممنون که برامون تکههای ناب از بهترینها رو گلچین میکنید استاد.
حافظه خوبی داری سمیرا جان
دقت تو باعث موفقیتت میشه.
سلام استاد عزیز!
مطلب جالبی بود.
اول خواستم دربارهٔ تصویر ژنتیکیای بنویسم که از شما در ذهنم است بعد دیدم این خیلی تکراری شده و زیاد گفتم. فکر کردم و تصویر شهریار یادم آمد. من همیشه وقتی نام شهریار شاعر توانای معاصر را میشنوم فورا تصویری از او که در ذهن ساختهام جلوی چشمم میآید. تصویری که از یکی از اشعار خود شهریار در ذهن من شکل گرفته: شهریار به معشوقهاش نگاه میکند که از خیابان در حال عبور است؛ در حالی که در یک دستش دست فرزندش و در دست دیگر دست شوهرش است:
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
راستی استاد اگر امکانش هست لایوها را صبح بگذارید.
آغاز صبح با شما لذت دیگری دارد!
زنده باد
من هم بعضی از شعرها شهریار رو خیلی دوست دارم، از جمله شاهکارش «حیدربابا».
و اما دربارهی لایوها. امیدوارم بتونیم صبحها هم لایو بذاریم.
ممنونم از محبتت.
سلام
جالب بود.اولش که میگه این اصطلاح وازخودم درآوردم یادتمرین اول وآخرکارگاه نوشتن هفته گذشته انداخت.درادامه به این فکرافتادم که این روش میتونه برای شکل دهی به شخصیتهای داستانی ای که می نویسیم میتونه کمک کننده باشه.
عرض سلام و ارادت استاد عزیز
چقدر این تعریف خلاقانهی رضا قاسمی برای من دلچسب و الهام بخش بود و شوق نوشتن رو در وجودم به تلاطم انداخت.
یاد لایوهاتون بخیر استاد!
دلتنگیم 😢
سلام فاطمه عزیز
از ابتدای هفتهی بعدی سری جدید لایوها رو شروع میکنیم.
از شنبه تا چهارشنبه، ساعت ۱۸ در اسکای روم.
چقدر عالی استاد
خیلی خوشحال شدم.
خوشخبر باشین همیشه.😊