برای آشنایی با شیوۀ انجام تمرین و دیدن تمرینهای قبلی به صفحات زیر مراجعه کنید:
نحوۀ کار در تمرین سی روزۀ یادداشتنویسی
فهرست همۀ تمرینهای چالش جستارکمن مینویسم
من مینویسم
نحوۀ کار در تمرین سی روزۀ یادداشتنویسی
فهرست همۀ تمرینهای چالش جستارک
تمرین سوم:
جملۀ زیر را بخوانید و حداقل 1 صفحه یا 300 کلمه دربارۀ آن بنویسید:
من مینویسم
تا خود را به شگفتی وادارم.
-جفری هیل، شاعر
دربارۀ این جمله آزادانه سؤال طرح کنید؛ سپس در پاسخ به سوالهایتان بنویسید.
چند سؤال برای راحت کردن کار شما:
نوشتن چگونه مرا به شگفتی وامیدارد؟
آخرین بار کی و کجا، نوشتن شگفتزدهام کرد؟
چگونه میتوان شگفتی بیشتری را هنگام نوشتن تجربه کنم؟
میتوانید نوشتۀ خودتان را در بخش کامنتهای همین صفحه ثبت کنید.
کامنتهای منتخب به متن این پست افزوده خواهد شد.
10 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
امضایی پای نامه یک قلچماق
اوایل دهه هشتاد بود. به جرم مهریه پرداخت نشده دم مدرسه جلوی یک دوجین بچه محصل قد و نیم قد با دعوا و مرافعه با حکم جلب و نامه از دادگاه آمدند؛ گرفتند و بردند در اوین تحویلم دادند. سرش را بخورند کارخودش بود. سمانه را می گویم. دل سنگ بیحیا. یک عمر سرم در کتاب بود ولی آخر سر رگ خریتم کار دستم داد و عاشق همان چشمان میشی رنگش شدم. چقدر خانم والده در گوشم خواند این زیبارو حکایت سبزه مزبله است و زن زندگی تو نمی شود ولی برق چشمان خمار سمانه چنان گرفتارم کرده بود که کر مادرزادی شده بودم و فقط می گفتم می خواهمش؛ ای کاش از درد عشقش لال مادرزادی شده بودم. سر سال نشده اختلافاتمان چنان بالا گرفت که جدایی بهترین گزینه اش بود خدا روشکر بچه اش نشده بود. وصله ما نبود. بی حیاییش بر زیباییش می چربید. چنان بزک دوزک می کرد و سر و سینه را می انداخت بیرون که شرمم می آمد بگویم شریک زندگیم است. کار از تذکر به قهر و دست آخر حتی کتک کاری رسید. کار بلد بود پزشکی قانونی نامه گرفت مهرش را گذاشت اجرا و بعد از یک عمر اهن و تلپ کارم کشید به زندان .
بد بندی افتاده بودم همه مدل آدم نافرمی دمخورم بود از قاتل و چاقوکش گرفته تا قاچاقچی مواد مخدر. خوشبختانه پدر یکی از شاگردانم آنجا آشنا درآمد و سفارشم را به همبندانش کرد. خانم والده هفته ای یک بار علی رغم اعتراضات من می آمد ملاقات و اشک می ریخت. چاره ای نبود باید تا نوبت دادگاه صبر می کردم شاید در دادگاه این در ظاهر پری و در باطن دیو دوسر را رام می کردم که رضایت بدهد . به هر طریقی بود در زندان خودم را نوشتن سرگرم می کردم. . یک روز که سخت غرق اشتباهات گذشته ام بودم یک قلچماق موفرفری با خالکوبی عجیب اژدها مانندی دور بازوی ستبرش جلویم را در مستراح زندان گرفت و گفت آق معلم میشه دو خط بنویسی ! چقدر هم فضا برا نوشتن مساعد بود. قلچماق فرفری سواد درست و حسابی نداشت گویا معشوقه ای آن سوی میله های زندان در انتظارش بود و فردا یکی از نوچه های قلچماق آزاد میشد و نامه را می برد می رساند دست معشوقه. گفتم بگو می نویسم گفت پیش خودمان بماند گفتم محفوظ خواهد ماند. قلچماق آنقدر تند گفت که نفهمیدم دردش این است که زودتر بپرد در دستشویی یا سالها دوری از معشوقه اش احساساتش را غلیان داده. سرجمع گفته هایش اینقدر بی سر و ته بودند که مجبور شدم خودم هر چه از میان صحبتهایش فهمیده بودم را به زبان خودم بنویسم. نمی دانم بوی مستراح به سرم خورده بود یا محو خالکوبی اژدهایش شده بودم که خبط کردم و نامه را با اسم و فامیل خودم هم امضا کردم و دادم دست قلچماق و او هم فردایش داد دست نوچه اش. گویا نوچه هم نامه را در کوچه پشت بازاچه به دست معشوقه می دهد. معشوقه هم آخر هفته چادر سر می کند با نامه می آید زندان و هوار می شود سر قلچماق که “من به پای تو نشسته ام تو نامه فدایت شوم همبندت را میدهی نوچه ات برایم بیاورد. بی غیرت فلان و فلان شده !”. قلچماق بی سواد هم نامه را از او می گیرد و می آورد داخل سلول و به یک نفر که نیمچه سوادی داشته می دهد بخواند . طرف با همان سواد نصفه و نیمه اش می گوید “بله آق معلم به معشوقه ات نظر دارد و فلان و بهمان نوشته و امضا هم کرده “. قلچماق هم عربده کشان بند را گذاشت روی سرش و تا نگهبانان بخواهند واکنش نشان بدهند قلچماق و نوچه هایش چهار تا دندان های بنده حقیر و دست پدر شاگردم و دماغ رییس بند را شکستند. از بهداری زندان که برگشتم نامه هنوز کف اتاق افتاده بود. چند روز بعد در کمال تعجب سمانه به ملاقاتم آمد و چنان قشقرقی به پا کرد که نفهمیدم درش با چه دوا می شود. کاشف به عمل آمد معشوقه قلچماق، دخترخاله سمانه بوده است. سمانه هم فکر کرده از پشت میله های زندان در حال خیانت به او هستم گویا گیس و گیس کشی هم بین دخترخاله ها رخ داده بود!!
چند ماه بعد با هزار مکافات از سمانه جدا و از زندان آزاد شدم. خانم والده را راهی شمال و منزل خواهرم کردم و خودم انتقالی گرفتم به نقطه صفر مرزی . دو دهه گذشته ولی هنوز وقتی می خواهم پای نوشته ای را امضا کنم فکم درد می گیرد که مبادا باز شگفتی خلق کنم!! (طوبا وطنخواه)
امضایی پای نامه یک قلچماق
اوایل دهه هشتاد بود. به جرم مهریه پرداخت نشده دم مدرسه جلوی یک دوجین بچه محصل قد و نیم قد با دعوا و مرافعه با حکم جلب و نامه از دادگاه آمدند؛ گرفتند و بردند در اوین تحویلم دادند. سرش را بخورند کارخودش بود. سمانه را می گویم. دل سنگ بیحیا. یک عمر سرم در کتاب بود ولی آخر سر رگ خریتم کار دستم داد و عاشق همان چشمان میشی رنگش شدم. چقدر خانم والده در گوشم خواند این زیبارو حکایت سبزه مزبله است و زن زندگی تو نمی شود ولی برق چشمان خمار سمانه چنان گرفتارم کرده بود که کر مادرزادی شده بودم و فقط می گفتم می خواهمش؛ ای کاش از درد عشقش لال مادرزادی شده بودم. سر سال نشده اختلافاتمان چنان بالا گرفت که جدایی بهترین گزینه اش بود خدا روشکر بچه اش نشده بود. وصله ما نبود. بی حیاییش بر زیباییش می چربید. چنان بزک دوزک می کرد و سر و سینه را می انداخت بیرون که شرمم می آمد بگویم شریک زندگیم است. کار از تذکر به قهر و دست آخر حتی کتک کاری رسید. کار بلد بود پزشکی قانونی نامه گرفت مهرش را گذاشت اجرا و بعد از یک عمر اهن و تلپ کارم کشید به زندان .
بد بندی افتاده بودم همه مدل آدم نافرمی دمخورم بود از قاتل و چاقوکش گرفته تا قاچاقچی مواد مخدر. خوشبختانه پدر یکی از شاگردانم آنجا آشنا درآمد و سفارشم را به همبندانش کرد. خانم والده هفته ای یک بار علی رغم اعتراضات من می آمد ملاقات و اشک می ریخت. چاره ای نبود باید تا نوبت دادگاه صبر می کردم شاید در دادگاه این در ظاهر پری و در باطن دیو دوسر را رام می کردم که رضایت بدهد . به هر طریقی بود در زندان خودم را نوشتن سرگرم می کردم. . یک روز که سخت غرق اشتباهات گذشته ام بودم یک قلچماق موفرفری با خالکوبی عجیب اژدها مانندی دور بازوی ستبرش جلویم را در مستراح زندان گرفت و گفت آق معلم میشه دو خط بنویسی ! چقدر هم فضا برا نوشتن مساعد بود. قلچماق فرفری سواد درست و حسابی نداشت گویا معشوقه ای آن سوی میله های زندان در انتظارش بود و فردا یکی از نوچه های قلچماق آزاد میشد و نامه را می برد می رساند دست معشوقه. گفتم بگو می نویسم گفت پیش خودمان بماند گفتم محفوظ خواهد ماند. قلچماق آنقدر تند گفت که نفهمیدم دردش این است که زودتر بپرد در دستشویی یا سالها دوری از معشوقه اش احساساتش را غلیان داده. سرجمع گفته هایش اینقدر بی سر و ته بودند که مجبور شدم خودم هر چه از میان صحبتهایش فهمیده بودم را به زبان خودم بنویسم. نمی دانم بوی مستراح به سرم خورده بود یا محو خالکوبی اژدهایش شده بودم که خبط کردم و نامه را با اسم و فامیل خودم هم امضا کردم و دادم دست قلچماق و او هم فردایش داد دست نوچه اش. گویا نوچه هم نامه را در کوچه پشت بازاچه به دست معشوقه می دهد. معشوقه هم آخر هفته چادر سر می کند با نامه می آید زندان و هوار می شود سر قلچماق که “من به پای تو نشسته ام تو نامه فدایت شوم همبندت را میدهی نوچه ات برایم بیاورد. بی غیرت فلان و فلان شده !”. قلچماق بی سواد هم نامه را از او می گیرد و می آورد داخل سلول و به یک نفر که نیمچه سوادی داشته می دهد بخواند . طرف با همان سواد نصفه و نیمه اش می گوید “بله آق معلم به معشوقه ات نظر دارد و فلان و بهمان نوشته و امضا هم کرده “. قلچماق هم عربده کشان بند را گذاشت روی سرش و تا نگهبانان بخواهند واکنش نشان بدهند قلچماق و نوچه هایش چهار تا دندان های بنده حقیر و دست پدر شاگردم و دماغ رییس بند را شکستند. از بهداری زندان که برگشتم نامه هنوز کف اتاق افتاده بود. چند روز بعد در کمال تعجب سمانه به ملاقاتم آمد و چنان قشقرقی به پا کرد که نفهمیدم درش با چه دوا می شود. کاشف به عمل آمد معشوقه قلچماق، دخترخاله سمانه بوده است. سمانه هم فکر کرده از پشت میله های زندان در حال خیانت به او هستم گویا گیس و گیس کشی هم بین دخترخاله ها رخ داده بود!!
چند ماه بعد با هزار مکافات از سمانه جدا و از زندان آزاد شدم. خانم والده را راهی شمال و منزل خواهرم کردم و خودم انتقالی گرفتم به نقطه صفر مرزی . دو دهه گذشته ولی هنوز وقتی می خواهم پای نوشته ای را امضا کنم فکم درد می گیرد که مبادا باز شگفتی خلق کنم!!
طوبا وطنخواه
01/07/1400
و ادامه پیدا کرد تا یک ونیم بادمداد 02/07/1400
من مینویسم
تا خود را به شگفتی وادارم.
جفری هیل، شاعر
کاغذ سفیدی از صبح روی میز تحریرم ننوشته باقی ماندهاست، چند بار برای نوشتن به سراغش میروم اما همچنان سفید است، ایدهای برای نوشتن ندارم، هیچ ایدهای.
اما نمیتوانم نادیدهاش بگیرم، هر کاری میکنم باز فکر کاغذ سفیدی که منتظر نوشتن است، از سرم بیرون نمیرود. سرانجام دل را به دریا می زنم و با خودکار نوک نازک محبوبم به سراغش میروم، تا شاید بتوانم غافلگیرش کنم، اما انگار هیچ کلمهای را برای نوشتن پیدا نمیکنم، ناامیدانه گوشهای از کاغذ مینویسم «هیچ»
بعد چند دقیقه به کلمهٔ هیچ خیره میمانم، انگار در آن گوشهٔ کاغذ خیلی هم هیچ نیست.
به نظرم کلمهٔ جالبی میآید، دلم میخواهد این کلمه را بیشتر بشناسم اما هیچ ذهنیتی از این کلمه ندارم او هیچ معنی خاص، خاطره یا حتی احساسی را برایم تداعی نمیکند حتی هیچ تخیلی هم دربارهاش در ذهنم نقش نمیبندد. عجیب است من هزاران بار از آن در نوشتههایم استفاده کردهام اما هیچگاه اینگونه تنها و باشکوه در کاغذ ندیدمش. در موردش کنجکاو میشوم و دوست دارم بیشتر دربارهاش بدانم.
با سوال پرسیدن شروع میکنم و اول صفحهٔ کاغذ مینویسم، «معنی کلمهٔ هیچ چیست؟»
بعد جواب میدهم، آن به معنی عدم، نیستی، نابودی است.
همین!؟
زیر ذربین میگذارمش، از خیلی نزدیک که به آن نگاه میکنم، به نظرم واژۀ «هاء» در ابتدای این کلمه قداستی به آن میبخشد، و کلمهای بی نیاز و وارسته است، اصلاً شاید دنیایی باشد از نبودنها، از نداشتنها، از سکوتها، از تنهاییها. شاید هم ابدیتی است از بیواژگیها. باورم نمیشود چقدر این کلمه میتواند بیانتها باشد!
ذربینم را کنارمیگذارم، دوباره به آن نگاه میکنم، شاید حالا به نظرم خیلی هم کلمه خاصی نمیآید، یک کلمه معمولی است به معنی پوچ، تهی، خالی شاید هم به معنی صفر یا هیچ چیز.
هیچ چیز!؟
خوب، جالب میشود، انگار وقتی هیچ کنار کلمۀ «چیز» قرار میگیرد، خیلی هم تهی و خالی نیست انگار حرفی برای گفتن دارد.
به سرعت کلمههای دیگر را کنارش میگذارم.
هیچ وقت، هیچکس، هیچ گل، هیچ درخت و…
شگفت انگیز است، کلمههای دیگر در کنار هیچ خاصیت او را پیدا میکنند! انگار آنها هم دچار نوعی بینیازی و وارستگی ذاتی میشوند، انگار او آنها را به عدم و نیستی خود میکشاند، نوعی بی واژگی، یا شاید نوعی تمایز! درست است او آنها را متمایز میکند.
حالا انگار نوشتن برایم آسانتر شدهاست و کاغذ سفید پر شدهاست از کلماتی که با هیچ نوشته شدهاند.
هیچ کس در دنیا او نمی شود.
هیچ وقت روزی که گذشته، باز نمیگردد.
هیچ گلی چیدنی نیست.
هیچ آسمانی بی ابر دیدنی نیست.
هیچ دریایی بی موج دریا نیست.
هیچ..
جفری هل را نمیدانم از چه سنی به چه شکلی و به چه دلیلی در چه زمان و مکانی و چطور می نوشت، شاید بهتر است بگویم اولین بار است که اسمش را میشنوم ، حتماً در پایان این نوشته سری به دنیای مجازی میزنم و در موردش چیزهایی خواهم خواند، اما همین جمله را را در مورد خودم به کار می برم:
نسیم چرا می نوشت و مینویسد؟:
راستش را بخواهید در آستانه سی و هفت سالگی قلم به دست گرفتم، هر چند در طول تمام سال های به جامانده همواره حسرت نوشتن و خواندن را داشتم، اما دست و پا زدن در باتلاق روزمره گی یا شاید کم کاری خودم همواره مانعی را سر راه قرار میداد و امکان نوشتن برایم مقدور نشد، تا اینکه برای دیدن تئاتر به سالن ارشاد رفته بودم ،همان موقع به کارگردان گفتم: داستان و نوشتن را دوست دارم انگشت اشاره اش را به سمت سالن داستاننویسی گرفت ، گفت: برو آنجا .
وارد شدم ،آن روز مختص شاهنامهخوانی بود ،شاهنامه خوانی یک ساعت طول کشید ،بعد ازآن با راهنمایی چند نفر به استاد شهریار رسیدم، از علاقه م به نوشتن گفتم، از قضا چند صفحه دست نوشته ی روازنه به همراه داشتم ، چند خطی خواندم ،
گفت: بیا حتما بیا کلاس
گفتم : واقعا ؟! چیز به درد بخوری دیدید؟
گفت : ،بیا و رفتم…
از طرفی تئاتر و صحنه را بسیار دوست داشتم و دارم، کارگردان در همان جلسه ی اول وقتی مدرک و شغل (معلم ) را فهمید و تست گرفت یک نقشی را برایم در نظر گرفت،یا اینکه در صورت تمایل منشی صحنه باشم .در طی آن یکی دو روز ، رفتن و حرکت در مسیر دو تا از آرزوهایم پیش رویم بود ، حال این من بودم که مجاز به انتخاب بودم ،اما از طرفی می دانستم همسرم به کل از رفتن روی صحنه مخالف است و همان چند باری را که دست و پا شکسته به سالن رفتم با کلی غر همراه بود ،بنابراین مسیرم را به سمت علاقه ی دیگری که سالیان سال در وجودم بود سوق دادم، بله به سمت نوشتن گام برداشتم و این بار مصمم شدم هر مانعی را از سر راه بردارم و با قاطعیت به جلو بروم، چرا که در طی سی و هفت سال زندگی ،هر کاری را که به دلخواه و برای آرامش خود انتخاب می کردم به هزار و یک دلیل که شاید هزار دلیلش پوچ و بی اساس بود رها می کردم .
شروع کردم به خواندن: عناصر داستان جمال میرصادقی ،دکتر پاینده ،شرکت در کلاسها ،نوشتن داستانهای کوتاه ،نقد شدن، دآشنایی با مکتب ها و سبک هاف آشنایی با نویسندگانی چون بیژن نجدی، صادق هدایت، صادق چوبک، گلشیری، بزرگ علوی، زویا پیرزاد ،جلال آل احمد ،دولت آبادی و …
بسیاری از رابطه های وقت گیررا قطع کردم ،دورهمیهای بی فایده را ترک کردم ،دور دور ،گشتن های وقت تلف کن را کنار گذاشتم حصاری را دور خودم کشید، با اطمینان می توانم بگویم بهترین انتخابم در طی سالیان سال بود،رفته ،رفته ،چند تا از داستان هایم چاپ شد،در یکی از مسابقات کشوری مقام اول را آوردم، دو تا از نشریات محلی خواهان همکاری شدند ،اما قصه من فقط نوشتن و چاپ و دیده شدن نبود ،در لابه لای نوشته ها چرک نویس ها، مطالب چاپی ، کتابها و خوانش ها دنبال گم شده ای می گشتم ،هر چند دیده شدن نه تنها بد نیست بلکه گاهی می تواند گامی موثر باشد ،گامی که انسان در هر زمینهای ، برای برجسته شدن به دنبالش میگردد .
اما نوشتن برای من باعث شد رو به خواندن بیاورم، چرا که خواندن و نوشتن ، لازم و ملزوم هم می باشندو ادامه ی همین مسیر ومرا به سمت خودشناسی کشاند.
و حال به این نتیجه رسیده ام که شناخت آدمی از خودش مهمترین و اساسی ترین گام در زندگی می باشد ،چرا که وقتی من نسبت به خودم رفتارم حرفهایم ،دنیای اطرافم آگاه باشم ،در نهایت منجر به مسئولیت پذیری می شود، وقتی من نسبت به حرف و رفتار و دیگری احساس مسئولیت کنم به طور حتم کاری انجام نمیدهم که آزار خودم و دیگری را به همراه داشته باشد ،البته این نوع نگاه به معنی ترس و دلهره نیست که مرا از انجام کاری که به اسم بد از ان یاد می کنیم وا نهد ، بلکه منظور این است که نسبت به خودم به وجودم که در ذات خود متعالی می باشدآگاه شده ام ، و خود به خود بدون هیچ زور بازویی با علم و آگاهی و شناخت اقدامی خلاف ذات و فطرت انجام ندهمف البته این را باید بگویم هنوز اول راه هستم اماراهی را که در پیش گرفته ام آنقدر دوست دارم و برایم جذاب و دوست داشتنی است که حاضرم ساعتهای مدیدی را در تنهایی به سر ببرم تا به درکی از خود برسم، چرا که آرامش شیرینی را به همراه دارد که با هیچ فیلم و دورهمی و گشتن و تفریح و خریدی با هیچ ،هیچ چیزی قابل قیاس نیست .
بله نوشتن چنین دستاورد عظیم و بزرگی را برای من به همراه داشته و دارد هر روز می نویسم ،در هر فرصتی ،کوتاهی نمی کنم
می نویسم وقتی دلم غمباد می کند، وقتی خوشحالم، خودم را تجزیه و تحلیل می کنم ، می نویسم داستان کوتاه ،مینیمال و جستار ،گاهی حتی تایپشان نمی کنم ،ولی دروغ چرا حتماً به دنبال چاپشان هستم ،چرا که هدفی والا در دنبال می کنم می خواهم نوشته هایم حرفی برای زندگی داشته باشند راهنما گر خودم و شاید دیگری باشند من به دنبال انسانیت انسان بودن می گردم،من به دنبال گم شده ام لابه لای نوشته ها و کتابها می گردم ، دنبال خودم که در روز مره گی گم شده است .
نسیم خنجری(( هاویر….))
اینطور که به نظر میرسد جناب هیل عزیز هم یک ایدهآلگرا بوده است کسی که حتی در پس لذت نوشتن به دنبال شگفتی است نکته جالب آن است که جفری هیل گرامی با عناوین و جوایز متعدد همچنان میتواند با قلمش خود را شگفتزده نماید.
البته بیراه هم نمیگوید، نوشتههای شگفتانگیز اغلب یا به غایت خوبند و یا به معنی واقعی افتضاح! و آخرین باری که من شگفتی در نوشتههایم داشتهام طبیعی است که در دسته دوم میگنجد.
چگونه میشود نوشتهای شگفتانگیز خلق کرد؟
فکر میکنم با موضوعاتی ساده! شگفتانگیزی اغلب نوشتهها از سادگی آنها و ظرافت کلام و تخیل راوی میآید.
شاید رمز شاهکارها همین نگاه متفاوت و جستجوگر است که از هر موضوع پیشپا افتادهای شگفتی عظیم خلق میکند.
نگاهی کنجکاو که خود را از زنجیرهای عادت و دیدگاههای متداول رها کرده و به دنبال کشفهای بیشتر و بیشتر است.
اساسا شگفتی در نوشتن به چه معناست؟
نثری خاص، واژگانی گسترده، ایهام، ابهام، تشبیه، آرایههای دلنشین و یا شاید موضوعاتی بکر که کمتر کسی به آن توجه کرده است!
یک نوشته شگفتانگیز میتواند شامل همه یا بعضی از موارد فوق یا حتی عاری از آن باشد.
گمان میکنم شگفتی هم جزء آن دسته از کلماتی است که در تعریف مشخصی نمیگنجد و بر اساس تجارب زیستی افراد مختلف، شامل عناصر متفاوتی میشود.
به هر حال امیدوارم تجربه حس خوشایند خلق شگفتی از نوع اول شامل حال همه نویسندگان شود.
هر بار که شروع به نوشتن می کنم در هر متن کوله باری از تجربیات زیسته مرا یاری می رسانند و اثری روی نوشته هایم می گذارند . گاهی شگفت زده می شوم از برخی کلمات که از ذهنم رها شده اند و خودشان را میان جملاتم جا داده اند.
به یاد نمی آورم آن واژه را کی و کجا خواندم اما تاثیر مطالعاتم را در نوشته هایم به وضوح می بینم و چشمانم برق می زند. هر بار این شگفتی مرا ترغیب می کند تا کتاب های بیشتری بخوانم و البته بیشتر برای نوشتن تمرین کنم. پاداش نوشتن در خودش است . من این جمله را عمیقا درک کردم و می دانم هر چه بیشتر بنویسم خود نوشته مرا شگفت زده می کند و این بهترین پاداش ممکن می تواند باشد.
وقت هایی که خیلی حالم گرفته است سراغش می روم. هنگام نوشتن، درد دلم چون پرنده ای از قفس تن رها می شود و روی صفحه ی خالی می نشیند. بعد از این آزادانه نوشتن سبک می شوم و بیشتر از هر دوستی خودم به خودم کمک می کنم تا امیدم برگردد. نوشتن معجره نمی کند که بخواهیم هر زمان مشکلی داریم با انجامش مشکل محو شود. اما می تواند تسکینی باشد بر حرف هایی که نمی توانیم پیش کسی بازگو کنیم . می تواند ما را بیشتر با خودمان آشنا سازد و مسیر رشد را برایمان هموار سازد.
اگر می خواهید هر بار که دست به قلم می برید شگفت زده شوید از قبل به چیزی که می خواهید بنویسید فکر نکنید بگذارید ناخودآگاهتان فعال شود و دستتان شروع به حرکت کند. جلوی هیچ چیزی را نگیرید و بگذارید جاری شود. گاهی از میان همین نوشته ها و آزادی دادن به خود می توانیم ایده ای برای داستان یا متنی کوتاه برای یک پست را بیرون بکشیم و بعدا بیشتر به آن شاخ و برگ بدهیم.
شگفتی زاده میشود… در میان واژه هایی که سفیدی کاغذ را در
برمیگیرند . نوشتن برای من معجزه میکند ، ممکن است ساعتها یا
حتی روزهای متوالی حرفی برای گفتن نداشته باشم ، اما وقتی
مینویسم انگار سالها حرف در سینه ام جا خوش کرده ، قلمم به
قدری سریع حرکت میکند که اختیارش را از کف میدهم . به گمانم
یک نوع جنون است ، البته از نوع خوبش .
شگفتی نوشتن در این است که دنیای جدیدی پیش رویم
قرارمیدهد ؛ انگار با خود واقعی ام بیشتر روبه رو میشوم و نیمه
های تاریک وجودم بیش از همیشه خودنمایی میکنند.
نوشتن را دوس دارم، نه به این خاطر که کتابی چاپ کنم و به فروش برسانم. البته که این بد نیست و بسیار هم خوب است و شاید بعدها که حق مطلب را به روحم ادا کردم کتاب هم چاپ کنم و به فروش برسانم.
بیشتر اوقات که میخواهم با تفکر بنویسم، چیزی به ذهنم نمیرسد که خود یا همگان را شگفت زده کند. من مینویسم که روحم بگوید اکنون چه بنویس، و این چنین است که واژهها در قلمم میتراود.
مینویسم که نوشتن، نوشتن آورد چنانکه پول، پول را. بارها و بارها بوده که بدون مقدمه شروع به نوشتن یادداشت روزانه کردهام و در ابتدای کار، با همان واژهها و جملات قبلی کلیشهای مواجه شدهام، اما رفته رفته در میان همان انبوه جملات، جملهای تبلور کرده که شگفتزده شدهام و بعد از آن راجع به همان یک جمله باز نوشتهام و باز شیرینی دیگر لای دندانم رفته و این چرخه ادامه پیدا میکند تا دست از نوشتن بردارم.
اصلا زیبایی نوشتن به همین شگفتزده شدنش است. ندانی چه میخواهی بنویسی و نوشته خود نوشته شود. به قول نویسندهای که میگوید «در شگفتم که میخواهم چه بنویسم».
برای خودم هم جالب است که چرا هر زمان نوشتههایم با فکر نگاشته شده، کیفیتش از نوشتهای که در حین نوشتن شکل میگیرد کمتر است!؟
شاید دلیل آن را بتوان به ضمیر ناخودآگاه برگرداند. اتاقی که سیل کلمات، ذهنیات و تخیلات بشر از ابتدای خلقت تا کنون در آن انباشته شده. این اتاق هر زمان که بنویسیم یاریات میکند که آنچه را که دیده و خواندهای در لحظهی نوشتن، از لابهلای انبوه تجربهها برداری و بنگاری حتی آن کلمات از گذشتههای دور بیایند.
شاید همین دلیل باشید که نوشتن ذهن را آرام میکند از بگو مگوها. نوشتن، درمانی است که هر فرد هر آنچه را که همه روزه در ذهن بلغور میکند پای کرسی بنشاند که اگر تفکر خوب باشد که بهتر و اگر بد باشد به باد فراموشی سپرده شود.
نوشتن درمان است. نوشتن تو را شگفت زده میکند.
✍️بهاره عبدی
من مینویسم
تا خود را به شگفتی وادارم.
-جفری هیل، شاعر
چند سالی طول کشید تا بتوانم اولین داستان بلندم را بنویسم. هیچ وقت هم خیال نمیکردم نوشتن یادداشت برایم جذابتر از نوشتن داستان بشود.
خیال میکردم آدم باید منتظر باشد و صبر کند و بعد یکهو جرقهای زده میشود وذهنش چراغانی میشود و کلمهها صف میکشند و طرح معلوم میشود و بی تعلل و ایراد خطبهخط میرود جلو. بدون کوچکترین خطایی!
اگر چیزی برای نوشتن نداشتم، اگر حرف آمادهای در ذهنم نبود دست به نوشتن نمیبردم. چه کاری است آخر؟ وقتی که ذهنت منسجم نیست از چه میخواهی بنویسی؟ وقتی که حرفی نداری چه میخواهی بگویی؟
دروغ چرا؟! میترسیدم خودم را روی برگه بریزم. از اینکه زیر پایم خالی باشد میترسیدم. تا اینکه شروع کردم به سؤال پرسیدن از خودم. بعد از کلاسهای جامعهشناسی در حیاط دانشگاه گوشهای را گیر میآوردم و هر سؤالی که استاد در ذهنمان کاشته بود را پاسخ میدادم و دربارۀشان مینوشتم. به مرور زمان یاد گرفتم که بجای قرقره کردن افکار میشود مستقیم روی برگه فکر کرد و میشود اجازه داد تا آن بخشی از وجودمان که از خودمان یک گام جلوتر است حرفش را بزند و آگاهمان کند.
آن بخشی که صدایش زیر خروارها نشخوار خفه شده.
هنوز هم از صفحۀ سفید میترسم. هنوز هم بیشتر وقتها تا جرقهای در ذهنم زده نشود، تا اطمینان نسبی حاصل نکنم دست و دلم چندان به نوشتن نمیرود. هنوز هم از همان ابتدای نوشتن ذهنم وسواگونه به فکر پایان است و حالیش نیست که آزاد نویسی یعنی چه!
با این وجود نوشتن شادم میکند. یک احساس رضایت درونی. نوشتن باعث میشود به آن لایههایی از درونمان دست پیدا کنیم که حتی گمان نمیکردیم وجود داشته باشند.
نوشتن همچو چیزی است. میتوانیم آشفته بازار ذهنیمان را نظم بدهیم و به ورای هشیاری و قلمرو آگاهیمان برویم.
نوشتن یادآوری است، تفکر است، بازآموزی است، آموختن است، آشنا شدن با خود است و دیدن خود از بیرون.
نوشتن آنقدری قدرت دارد که هربار که خیال میکنی دیگر چیزی نمانده باز هم شگفتزدهات کند.
من مینویسم
تا خود را به شگفتی وادارم.
-جفری هیل، شاعر
اولین بار که کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد از هنریت آن کلاوسر را می خواندم، لیستی از چیزهایی که می خواستم را به توصیه نویسنده نوشتم. در لیست نوشته بودم، می خواهم هر روز مطلب تازه ای را یاد بگیرم. می خواهم درآمدم به اندازه باشد که برای خرید کتاب و یادگیری لنگ نمانم. ان زمان درامد بسیار ناچیزی داشتم و اصلا نمی توانستم کتاب بخرم. چند وقت بعد در یک دوره تقریبا رایگان توسعه فردی ثبت نام کردم و در ان دوره هم نوشتم که می خواهم در مسیر نویسندگی و تصویرگری قرار بگیرم. به یک هفته نکشید که در کلاس های نویسندگی استاد شاهین کلانتری ثبت نام کردم و چند ماه بعد هم درامدم به میزانی رسید که در کلاس های دیگر و همچنین در کلاس تصویرگری ثبت نام کردم. هر بار که به این مسیر که از نوشتن شروع شد فکر می کنم، حقیقتا شگفت زده می شوم.
آیه ای در قران هست که به قلم قسم خورده و واقعا قلم معجزه می کند. نوشتن انسان را به تامل وا می دارد و چاکراه های ذهنی را که در جوار روزمرگی و عادت های ناخوداگاه بی فایده، بسته شده بود، باز می کند. با نوشتن می توان به دنیای دیگری وارد شد. همراه با شخصیت داستانیت زندگی کنی و اگر در مسیر توسعه و اندیشه بیشتر هستی، تجربه ات را به دیگران انتقال دهی و روزی که خودت به بن بست رسیدی و در خلال نوشته هایت به راه حلی روشن و شفاف برسی.
گاهی در ارتباط با دیگران عاجز می شوم و دلم می خواهد از دست برخی رفتارهای نابخردانه سرم را به دیوار بکوبم. اما همان موقع کاغذ و قلم را دردست می گیرم و چند خطی می نویسم. به تمام اتفاقاتی که منجر به چنین برخوردهایی شده فکر می کنم و آن ها را روی کاغذ می اورم و بعد برایشان دلایل منطقی می یابم. بعد از نوشتن، دیگر احساس قبل را ندارم و خیلی راحت از کنار مساله ای که می توانست منجر به قهر و دعوا شود، عبور می کنم. و زمانی که فکر می کنم نوشتن چگونه مرا از یک سوتفاهم بزرگ نجات داد، دچار شگفتی می شوم.