نویسندۀ لزوماً کسی نیست که رمان و داستان مینویسد و کتاب چاپ میکند.
تو میتوانی نویسندهای باشی که هیچ داستان و کتاب چاپشدهای ندارد.
میتوانی خاطرات و تأملات شخصی خودت را بنویسی و نویسنده باشی.
میتوانی برای تقویت روابط عاطفی و کاریات نامه بنویسی و نویسنده باشی.
میتوانی وبلاگ بنویسی و در حوزۀ تخصصیات محتوا تولید کنی و نویسنده باشی.
نویسنده کسی است که هرروز مینویسد و با یاری نوشتن، روزبهروز از هر لحاظ بهتر و بهتر میشود.
8 پاسخ
ببخشید استاد کلانتری ولی میخواستم اینو بخونید،نمیدونم چرا ولی زد به سرم ببخشید دیگه وقت شما رو گرفتم. فقط میخواستم ببینم ضعف جمله بندی یا فعل نداره. امیدوارم ارزش وقت و دقتتون رو داشته باشه. ی ه چند تا نکته هم پایین تر نوشتم.
ارادتمند شما صالح
پ.ن:صالح یک جادوگر اعظم بود تا اینکه تیم بلک جادوگر سیاه اعظم با توطئه قدرت را به دست گرفت و شروع به کشتن جادوگران از کوچک تا بزرگ کرد.او از خواهر خود به خاطر حسادت در دوران کودکی و بعد از آن از او متنفر است.
الا استارک خواهر صالح به دلیل قدرت های فراوان در سن کودکی،باعث گوشه گیری صالح شد اما در روز خونین تمام استارک ها به جز گرندل، استارک بی نام،صالح و استارک (the stark)ناپدید شدند.آن زمان الا هشت وصالح شش سال داشت.
سلام صالح جان
خیلی تمیز و خوب نوشتی.
بیشتر بنویس. تو مایه لازم برای خوب نوشتن رو داری.
صالح داشت با تمام وجود در جنگل های کاج فرار میکرد؛نمیدانست که چه باید بکند و بادستپاچگی از ورد های مختلف استفاده میکرد،اما با این روش دیر یا زود باید تسلیم تیم بلک میشد.
ناگهان ایده ای به سرش زد؛از آنجا که توانایی فرار کردن را نداشت به این نتیجه رسیده بود که مانند یک قهرمان به جادوگران سیاه حمله کند و سپس بمیرد.
با سرعت بیشتری ادامه داد و پشت درخت کاج بزرگی که داستانش در کنار آن آغاز شده بود پناه گرفت.تیم که متوجه ایستادن صالح شده بود گفت: احمق استارکی این همه زحمتی که کشیدی فقط نیم ساعت به عمرت اضافه کرد، همونجا میمونی یا بازم فرار میکنی.
صالح گفت:کارت تمومه…و شروع به حمله کرد و با چشمانی بسته از توپ های آتشین و جادو های مختلف استفاده میکرد و هر لحظه منتظر مرگ بود؛اما پس از مدتی مشکوک شد که چرا اتفاقی برای او نمیافتاد و چشمانش را باز کرد.
گرندل استارک و استارک بی نام از کنار صالح به جادوگران سیاه حمله کرده بودند و با کمک صالح همه آنها را به جز تیم بلک کشتند.صالح هنوز در تعجب بود که ناگهان صدای دلنشین دختری جوان را شنید؛اما او هر دختری نبود، حتی با گذشت آن همه سال صالح صورتش را میشناخت؛آیا او خودش بود؟او خواهر صالح الهه استارک بود.
صالح با دیدن او مثل کودکی که در جستجوی مادر خود است باشد شروع به گریه کرد و از آنجا گریخت.
گرندل و استارک بی نام خواستند به دنبالش بروند اما الا استارک مانع شد و گفت:از بچگیش تا حالا زندگی خوبی نداشته بالاخره یه روز برمیگرده…
و هر سه آنها با یک سیاه چاله مکانی از آنجا رفتند
زنده باد صالح خوش ذوق و عزیز
شاهین تیزبال افق ها
سلاااااااااااااام شب زیبات بخیر
”میتونی وبلاگ نویسی کنی و نویسنده باشی “
این قسمتش گوشت شد و چسبید ..ٔ
سپاس بیکران بابت این حالِ خوب ❤❤❤
گوشت شد و چسبید رو خیلی خوب اومدی.
یه موقعی توی بچگی دوست داشتم یه نویسنده بشم، الگوم همینگوی بود ولی الان آرزوم ختم شده به یه وبلاگ نویسی ساده
وبلاگ نویسی رو دست کم نگیر