وسط یک رؤیا

گاهی به خودت تلنگر می‌زنی و می‌گویی ‘فلانی، هیچ حواست هست این زندگی که الان داری، یک زمانی رؤیایت بود؟ هیچ حواست هست که داری وسط رؤیایت زندگی می‌کنی؟’ و این سبب می‌شود لحظه‌ها و گاه روزها بیایی توی لحظه‌ی حال و قدردان داشته‌هایت‌ باشی. 

اولین بار چنین حسی را در ۲۰ سالگی تجربه کردم. پشت میزم در روزنامه نشسته بودم و‌ دیدم بله، وسط رؤیایم نشسته‌ام. پنج سال قبلش وقتی به دیدن کارتونیستی سرشناس رفته بودم دفتر یک‌ روزنامه‌ی دیگر با خودم گفته بودم ‘به به، یعنی می‌شود یک زمانی من هم چنین کار راحت و خلاقانه‌یی داشته باشم؟’

امروز هم وقتی کلید انداختم و وارد دفتر شدم و احساس آرامش کردم، دوباره به خودم آمدم که در وسط یکی رؤیاهایم هستم، در خلوتی برای خواندن و نوشتن و تدریس و مشاوره.

حالا ممکن است یکی بگوید ‘دلت خوشه، این حس فقط مال وقتی‌ست که همه چیز ردیف باشد.’ می‌گویم خب، اصلن کل زندگی را بی‌خیال، به بعضی اشیای اطرافت یا دانش و مهارتت فکر کن، آیا داشتن همین‌ها زمانی برایت هدفی هیجان‌انگیز نبود؟ اصلن این را هم بی‌خیال، برخی دردها و غصه‌های پایان‌یافته‌ات را به یاد بیاور، مثلن وقتی بیمار بودی، آیا در آن روزها حسرت همین روزهایت را نداشتی؟ پس تو هم الان وسط یکی از رؤیاهایت هستی. هستی؟

3 پاسخ

  1. عشق نمودیم.
    بله.
    گاهی باید بنشینیم به تماشای چشم‌انداز جایی که نشسته‌ایم و ارتفاعی که آمده‌ایم و رد قدم‌هایی که مارا به آنجا رسانده‌‌اند.

  2. خوبه آدم رویا داشته باشی و صد البته بهتر که بهش برسه ولی کاش وقتی به رویاهامون میرسیم ظرفیت داشتنش را هم داشته باشیم. بخاطرش سپاسگذار باشیم و حداکثر استفاده را ازش ببریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *