تصور کنید جنازهای هست که مجبوریم هر روز با خودمان حمل کنیم؛ از پلهها بالا ببریم، کنار خودمان بخوابانیم، کنار میز صبحانه، بغل دست خودمان بنشانیم و حتی توی مترو و اتوبوس هم او را روی دوش خودمان بکشانیم.
بیگمان در اندک زمانی تحمل تنِ لش و تعفن بوی آن برای خودمان و دیگران نا ممکن میشود.
شبیه داستانهای ادگار آلن پو است؟ شاید، ولی این واقعیت زندگی روزمرۀ ماست. من این جنازهها را هر روز و همه جا، روی دوش خودم و دیگران میبینم. اصلاً برای همین است که دنیای ما را بوی تعفن گرفته و نمیتوانیم همدیگر را تحمل کنیم. به خاطر همین است که همیشه به فکر فراریم، که جایی دور، در دل کلبهای جنگلی زندگی کنیم. اما آیا جنازه را تا کلبۀ جنگلی به دوش نمیکشیم؟
استعاره ْ خرج کردن بس. جنازه، هنرمند درون ماست. که شاید بشود به آن کودک درون هم گفت.
کسی که به هنرمند درونش مجال ظهور و بروز نمیدهد، حمال جنازهایست که تا روز مرگ روی دوشش میماند.
کمر ما نه زیر بار گرانی و شکست عاطفی و بحران اجتماعی، که در اصل زیر بار جنازۀ هنرمند درونمان خم میشود.
بسیاری از ما وجود جنازه را نفی میکنیم، اما بوی تعفن را چگونه میتوان از مشام دیگران شست؟
هیتلر و صدها دیکتاتور و مستبد دیگر، انتقام سختیِ تحمل همین جنازه را از دیگران گرفتهاند و میگیرند. هیتلر اگر سرش به نقاشیاش گرم بود، مجبور نمیشد، به خاطر تعفن جنازۀ درونش، از اتاق بیرون بزند و میلیونها نفر دیگر را به خاک و خون بکشد.
نه قرص، نه سیگار، نه مشاور و نه هزار مرشد رنگارنگ، نمیتوانند گوری برای جنازۀ درون ما پیدا کنند.
ما به دم مسیحایی هنر نیاز داریم.
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
17 پاسخ
با سلام و احترام
ممنون استاد مثل همیشه بسیار جالب و پرمعنا
تمثیل شما از انسان بدون روح هنر و تن لش من را به یاد مصرع معروف سعدی بزرگوار انداخت که فرموده: تن آدمی شریف است به جان آدمیت واین جان آدمیت همان نیروی خلاقه درونه که به انسان هویت واقعی میبخشه و اون را تا اعلی درجه انسانیت به عروج میرسونه و بدون اون به قول شما همان جنازه ای هست که برای زنده شدن به دم مسیحایی هنر نیازمنده
و این کودک هنرمند درون چه زیبا در این بیت حضرت حافظ جلوه گری کرده: در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
خیلی از ما این کودک معصوم را به باد فراموشی سپردیم و اون را در زندان وجودمون به حبس کشیدیم و با هزاران قفل غفلت و غرور اون را چفت و بست کردیم
هنر و به خصوص نوشتن فریاد غریبانه کودک درونمون هست برای رهایی از بند اسارت دیکتاتور وجودمون
هنر و نوشتن یه روزنه نوره برای نجات از قعر تاریکدان نادانیها و خستگیهای روح و جانمون
فراموش نکنیم که همین کودک سرکوب شده یه عصای سحر آمیز داره که با اون میتونه ما را به یه هنرمند تمام عیار بدل کنه فقط کافیه زمینه را برای ظهور و شکوفایی اون فراهم کنیم
دکتر لوسیا کاپاچیونه در کتاب شفای کودک درون اینطور نوشته: در بسیاری از فرهنگها با این موضوع مواجه میشویم کودکی در معرض خطر که باید در تیرگی و ابهام بماند و از هفت خوان رستم بگذرد تا طبیعت راستین قهرمان گونه اش آشکار شود همه ادیان حکایاتی درباره کودکی دارند که ناجی یا راهنمای انسان شده
یونگ در مقاله اش به نام روانشناسی کهن الگوی کودک نوشته: چه جای شگفتی که بسیاری از ناجیان اساطیری کودکانی خداگونه اند این کلام یونگ یادآور این پیشگویی کتاب مقدس است که:(و کودکی آنها را هدایت خواهد کرد)
سهراب سپهری هم در یکی از اشعارش به این کودک باشکوه درون به عنوان راهنما اشاره کرده:
پای فواره جاوید اساطیر زمین می ماند و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
موفق و پیروز باشید
بهار جان
نقل قولهات معرکه هستن. چفدر کیف کردم.
خیلی دقیق و عالی انتخاب کردی.
از لطف و توجه و نگاه قشنگتون سپاسگزارم
سلام. بسیار عالی بود. به خصوص پاراگراف آخر.
سلام حوریه جان
ممنونم از مهرت.
سلام شاهین جان جویبار لحظه هات پر از روشنی و دانایی. این پست ضد روزمرگی پر از لذت بود. قلمت مثل تیغ تیز جراحیه که درد و خونریزی داره ولی سودمنده در نهایت. ما جنازه هایی رو به دوش می کشیم که حتی جسارت اعتراف به بودنش رو هم نداریم و تعفن سمی و وحشتناکش مغزها رو هم مسموم و متعفن کرده و اجازه ی خردورزی و هنرمندی و آرمان خواهی به ما نمیده. وقتی مغز مسموم شد قلم هم مسموم خواهد بود و بسیار خطرناک، و نتیجه ی این قلم نوشته هایی خواهد شد که ذهن های بسیار دیگه ای رو هم گرفتار جنازه های متعفن می کنه و این چرخه ی معیوب تا ابدیت ادامه داره.
راستی گفتم آرمان خواهی ، شاهین عزیز به نظرت مفهوم حقیقی این کلمه چیه و آرمان یک نویسنده چه چیزی میتونه باشه؟
درود بر مرتضی جانم
من همیشه از خوندن کامنت های تو خوشحال میشم.
و اما دربارۀ آرمان خواهی
راستش من سواد کافی برای حرف زدن دربارۀ این موضوع ندارم.
شاید چون دغدغۀ من نبوده، چندان بهش توجه نکردم.
ارادت
عجب وصفی بود از حال و روز امروز من وقتی که خسته و کوفته به خانه آمدم و سیستم رو روشن کردم و چشمم افتاد به این پست. نمی دونستم اسم این وضع و حال رو چی بزارم ولی پست شما خوب کمک کرد به واقع امروز یک تن لش و متعفن رو با خودم تا خونه حمل کردم و هنوز هم خستگی این وزنه ی بی خاصیت رو روی شونه هام احساس می کنم. از ابتدای صبح تا بعد از ظهر این جنازه رو به این طرف و اونطرف کشوندم و به هر بدبختی بود اونو از این ور و اونور جمع کردم و آوردم خونه. البته باید زودتر کاری می کردم تا خودم و بقیه از این لاشه ی بدبو بیشتر آزار ندیدیم. به این جمله زیبا در کتاب 365 روز با الهی قمشه ای برخوردم روحم رو صیقل داد و آزاد کرد. “متاع تفرقه در کار ما همین دل بود – خداش خیر دهاد هر که این ربود از ما. هیچ فنی در عالم بالاتر از دلبری نیست. آن کسانی که دلها را برده اند بزرگترین خدمت را کرده اند. هنرمندان از این دست هستند و انبیا بیش از همه دلبری کرده اند. دل ما در فیضان آسمانی آنها قرار گرفته است. در گرو جمال آنها که ماه فرو ماند از جمال محمد ص قرار گرفته است. ”
آدمکی که کشیدید انگار روح داره و این روح کودک زنده ی درونش هست. یک معصومیت کودکانه و دخترانه داره. کودک درونی که به قول شما مجال بروز و ظهور نداشته باشه صاحب خطرناکی خواهد داشت. کودک درون نیاز به عشق، پذیرش، حمایت، درک و مراقبت داره و اگه نادیده گرفته بشه اونوقته که کنترل زندگی ما رو در دست میگیره و فاجعه زمانی هست که اون کودک درون زخم خورده و فاقد عزت نفس باشه میشه مصداق همون جنایتکارانی که اسم بردین. در ضمن از اینکه بعد از مدتها بدون سانسور از خودم گفتم خیلی حس خوبی بود.
عصمت عزیز نمیدونید این نوشتۀ شما چقدر به دلم نشست. به واقع زیبا و الهام بخش بود.
شاد و برقرار باشید.
درباره ی اونایی که از درک هنر بی بهره هستن سرچ می کردم یه جمله از شکسپیر دیدم که حیفم اومد در ذیل این کامنت ننویسم. ” انسانی که در دلش نغمه و آهنگی نیست، یا از نغمه و آهنگ به وجد نمی آید، شایسته ترین فرد برای هر گونه خدعه و جنایت و تجاوز و غارت است. روحش چون شب سیاه و ملال انگیز و دلش چون شیطان تیره و ظلمانی است. چنین انسانی را اعتماد نشاید کرد. “
عصمت عزیز این نقل قول بی نهایت زیبا بود. و ما چه زجرها که نمیکشیم از دست این کوردلها.
درود ، مثل همیشه نگاه متفاوت و در عین حال روبه جلوی شما غافلگیرم کرد ، جنس نوشته های شما از یک تفکر ناب و عمیق میاد و به همین علت تاثیر گذار هست .
سلام علی عزیزم
ممنونم از محبتت.
شاد باشی دوست خوبم.
دم و قلم شما گرم
زنده باشی زیبای زیبا
اخیرا نقاشیهایت را هم به پستهایت اضافه میکنی که جاذبۀ بصری دوچندانی به نوشتهات میبخشد.
با مهر
یاور
درود بر یاور با مهر و محبت
راستش اینجوری کارتونیست درونم هم ارضا میشه!
ممنونم از توجهت. ادامه میدم به همین روند.