کسب و کار با یک ایده شروع میشود. و ایده در خلاء تکوین نمییابد. ایدهها مولود مشاهده و رابطهاند.
حالیا حرفم دربارۀ مشاهدۀ جاهای تازه است.
وقتی حوصلهتان سر میرود یا هوس تفریح میکنید بیشتر به جاهای آشنا میروید یا ناآشنا؟
تصور میکنم انتخاب اغلب ما جاهای آشناست.
وقتی ذهنم خسته میشود و دلم میخواهد قدم بزنم، ترجیحم رفتن به خیابان انقلاب یا کریمخان و سرزدن به کتابفروشیهاییست که قبلن هم هزار بار در آنها پرسه زدهام. وقتی خسته نیستم هم همینطورم. گرایشم به جاهای آشناست. نمیدانم کجا بود که نوشته بود بیشتر آدمها در طول عمرشان از چند کیلومتریِ خانۀ خودشان آنورتر نمیروند و خودخواسته شهربند چند کوچه و خیابانند.
نتیجۀ این آشناگزینی چی است؟ همان افکار و ایدههای قبلی.
پس چه باید کرد؟
پیشنهاد: مکانی ناآشنا را انتخاب کنید، جایی که نشانی آن را دقیقن نمیدانید. گوشی موبایل را هم بگذارید در خانه بماند. راه بیفتید و در طول راه برخی نشانهها –مثل درخت، ساختمان و…- را به عنوان نشانه به خاطر بسپارید تا راه برگشت را راحتتر پیدا کنید. به زمین و آسمان و گوشه و کنار نگاه کنید و نگاه و نگاه. بروید توی کوچههای غریب، پاساژهای نادیده و پارکهای مختلف، نگاه کنید و نگاه و نگاه. بعد از دو سه ساعت به محض رسیدن به خانه دست به قلم شوید. حتا اگر از شدت خستگی درحال بیهوش شدن بودید باز هم بنویسید. از تمام چیزهایی که دیدید و شنیدید بنویسید. هر چه در ذهن شما میگذرد شایستۀ نوشتن است. خواهید دید که همین تجربه بسیار مهیجتر از رفتن به رستورانیست که همواره همان همیشگی را در آن سفارش میدهید.
16 پاسخ
رفتن به مکانهای آشنا درست مثل اینه که ما مسیر خطی مدرسه تا دانشگاه رو طی کنیم.
با وجود اینکه ۲۴سالمه اما اعتراف میکنم که هنوز خیلی جاهای شهرم رو نمیشناسم. یادم میاد برای پیادهروی تصمیم گرفتم دست خودم رو آزاد بذارم تا پاهام در هر مسیری که میخوان حرکت کنن. نتیجه شگفتانگیز بود. حالا سارایی که قبلاً هیچ خیابون و کوچهای رو نمیشناخت، به خیابونها، آسفالتشون، نوع محله و نوع آدمها توجه میکرد و متوجه شده بود که از طریق نشانههاست که میتونه راهها رو از هم تشخیص بده.
حالا کار به جایی رسیده که گاهی اوقات من به مامانم آدرس میدم و میگم فلان آدرس کجاست.
وقتی کاریکاتورها رو می بینم، نوشته خیلی بیشتر بهم میچسبه حتی اگه متن چندان با دغدغه من همسو نباشه. عاشق گربه بامزهه شدم:) (اینجانب یکم از موضوع پرته!)
عالي بود
سپاس فرشاد جان.
از همون اولش میدونستم قراره با نوشتن از مسیر روزمرهٔ خطی و یکنواخت فردیام دور بشم. من فقط یکبار چنین چیزی رو تجربه کردم. البته هرروز دست خودم رو و بهتره بگم پاهای خودم رو آزاد میذارم تا از هرکجا که میخوان سردربیارن. اما نهایتا ۳تاکوچه پایین تر یا بالاتر سروکلهاشون پیدا میشه. فکر میکنم کمی به جرأت نیاز دارم تا این سبک زندگی ۲۳ساله رو که ۱۸سال از اون با رفتن به مدرسه و یک عادت یکنواخت شکل گرفته بشکنم. میدونم که زمان میبره. اما همینجا اول به خودم و بعد به شما قول میدم که فردا این کار رو شروع کنم. و به جاهای ناشناخته و ناآشنا قدم بگذارم.
راستی استاد یه خبر خوب😊نوشتن داره کارخودش رو میکنه. میپرسید چجوری؟اینجوری که سارا وقتی تو جمع شلوغی قراربگیره که همهٔ آدمهاش روی صندلی نشسته باشن میتونه بایسته و یا تو اون جمع قدم بزنه. حتی میتونه باآدمها خیای راح تر و بدون دلهره صحبت کنه. وقتی که راه میره زبان بدن راحت تری داره و دستاش رو مشت نمیکنه و کناربدنش بچسبونه. و سارا همهٔ این تغییرات بزرگ رو مدیون نوشتنه.
جدیت تو در یادگیری و تغییر جای تحسین داره سارا جان. از بهترینهایی.
زنده باد
برای زدودن خستگی و حس تازگی همواره هاله ای از ابهام و ناشناختگی را ترجیح میدهم به
همواره همان همیشگی آشنای تکراری.
سپاس بیکران
سلام، چه کاریکاتور زیبایی!
به نظرم رفتن به مکانهای ناآشنا خیلی جالب است و همچنین نوشتن دربارۀ آنها. ممنون از مطالب خوبتان
سلام استاد عزیزم، این خارج شدن از دایره امن خیلی عالیه و اتفاقا از چند روز قبل شروع به تمرین کردم و همان کارهای همیشگی را به نحوههای جدید انجام میدم. مثلا یک ساعت پیادهروی روزانه از مسیرهای جدید و ناآشنا تجربه بسیار جالبی بود که ازش لذت بردم.
من اینکارو بارها انجام دادم و هیچ اتفاقی نیفتاده. چرا واقعا؟
البته این رو اضافه کنم که هروقت به یک سفر تفریحی میرم دیگه جلوی جوشش چشمهی خلاقیتم رو نمیتونم بگیرم ولی رفتن به مکانهای جدید اصلا تفاوتی در نوشته من ایجاد نمیکنند.
بسیار سفر باید…
اکثر اوقات از تکرار لذت هم لذت می بریم دوست داریم به مکان های برویم که خاطره خوبی داریم و احساس می کنیم آن خاطره همین الان در حال وقوع است هر چند سال بگذردچون همیشه به بعضی از خاطرات فکر کردیم برایمان کاملا واضح و پر رنگ هستند. رفتن به مکان های جدید کم و بیش برایمان استرس به وجود می آورد چون آگاهی نداریم. و مطمئن نیستیم پیش بینی ما از آن ها درست باشد. ولی ارزش آن را دارد که این کار را انجام دهیم. شاید همین مکان جدید تبدیل به خاطره ای در آینده ما شود.
ساعت از هشت گذشت
هیچ یادش نیست
در کدامین کوچه
یا کدامین گذر است
غرق در عالم خود
می رود تا سر آن کوچه دور
بخرد چند کتاب
یا ببیند باز
آشنایی
که نشسته بر دکان کتاب
دوست من می گردد
در خیابان بلند
که می گویندش انقلاب
– دوست من می گوید
که دلش می خواهد
برود جای دگر
و بیندیشد به درخت
به قناری
به یکی کوه بلند
و به آواز نسیم
که برایش زیباست
– دوست من می خواهد
بنویسد شعری
داستانی
یا یکی طنز بلند
دوست من می گوید
بنویسیم هر آنچه دیدیم
یا شنیدیم
در آن گردش خود .
دوست من می گوید
زندگی مثل خیال است
بنویسی آن را
می شود باز شکوفاتر از قبل
دوست من می خندد
به همین قصه کوتاه
که نوشتم با مهر
من دلم می خواهد
که بخندد لب او
شاد باشد دل او
شاد باشی شاهین خان
چقدر زیبا و دلنشین و دوست داشتنی
شاد و سلامت باشید دوست عزیز
استاد دقیقا همین رو چند مدت پیش تجربه کردم هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید و به این نتیجه رسیدم شاید تجربه هام محدوده
سعی کردم تنوع اسجاد کنم و خب تا حدودی هم موفق شدم
سمت کارایی رفتم که قبلا نرقته بودم یا مطالبی خوندم که قبلا نخونده بودم
مطلبتون عالیه
سلام عرض ادب
این همون کاریه که دوست دارم انجام بدم ولی همیشه یه طوری از انجام دادنش فرار کردم . شهرمون کوچه و پس کوچه های دنج و قدیمی زیادی داره که من هیچ وقت ندیدمشون . بااینکه همین جا بغل گوشمه .
از آخر همین هفته این چالش رو برای خودم شروع می کنم استاد .
این حس بی نظیری که هر صبح مشتاق یادداشت هاتون هستیم . درواقع هر روز صبح با یادداشت هاتون یه راهی برای بهترشدن رو هوا می کنید . ممنونم از شما
برقرارباشید استاد🍀🌻🌠