ماجرای عبید زاکانی و سلمان ساوجی

بهرام بیضایی را می‌شناسید،‌ پدرش را شاید نه.

شانسم گفت و کتابی پیدا کردم از ذکائی بیضایی. (بیضاییِ پدر، شاعر بوده و چند کتاب هم دربارۀ شاعری تألیف کرده.)

ذکائی بیضایی

حالا چرا حس خوش‌شانسی به من دست داده؟ چون این کتاب مجموعه‌ای از حکایات و قصه‌هایی دربارۀ شاعران کلاسیک ایران است.

من هر مجموعه حکایتی که ببینم کیفور می‌شوم، چون هر کتاب در گوشه‌ای از تحقیقم دربارۀ‌ قصه‌ و حکایت کمکم می‌کند.

***

قصه می‌تواند؛ قصه می‌تواند نگاه تو را به هر چیزی عوض کند. قصص‌الشعرا را که دست گرفتم فرصت خواندن نداشتم، می‌خواستم یکی دو پاره را نظرانداز بخوانم؛ اما نیم ساعت بعد به خودم آمدم دیدم بیست-سی‌تا از قصه‌ها را با لذت تمام خوانده‌ام.

همین قصه‌های ساده دربارۀ زندگی شاعران باعث شد برای مطالعۀ بیشتر اشعار کلاسیک طرح جدی‌تری بریزم. قصه می‌تواند شوق‌انگیز باشد. قصه می‌تواند حرکت بدهد. قصه‌ می‌تواند. قصه توانایی است.

یکی از قصه‌های قصص‌الشعرا را با هم بخوانیم:

عبید زاکانی و سلمان ساوجی

عبید و سلمان دو نفر از مشاهیر شعرا و فضلای ایران و معاصر یکدیگر بوده‌اند. عبید را اکثراً مردی هزال و هجاگو می‌دانند، در حالی که وی از آن نوع دانشمندان و نادره مردانی است که نظیرش را قرن‌ها نمی‌توان یافت. او در عهد شاه ابو اسحاق اینجو (قرن هشتم هجری) در شیراز تحصیل علوم و فنون نمود و با استعداد خداداده در اندک زمانی به فضل و ادب مشهور گشت و به تصنیفات و تألیفاتی عدیده پرداخت و سپس به موطن خویش قزوین بازگشت و در آنجا به منصب قضاوت نائل و هم به تربیت بزرگ‌زادگان آن دیار منتخب و ممتاز گردید.

اما علت هزالی و اشتهار او به هجاگوئی اینست که در عصر عبید به سبب هرج و مرج اوضاع بازار علم و ادب به‌کلی کاسد و کالای فضیلت و اخلاق به‌یکباره از رونق افتاده بود، به‌حدی که هر ناظر حساسی را خواه‌مخواه متأثر می‌کرد. عبید در صدد برآمد که به‌طریقی خود را به‌حضور سلطان رساند و خاطر وی را بر آشفتگی اوضاع بیاگاهاند و شاید مردم را تا حدی از آن مذلت برهاند، ولهذا کتابی را که در علم معانی و بیان تألیف کرده بود برگرفت و خود را به مقربان بارگاه رسانیده تقاضای شرفیابی و ارائۀ‌ تألیف خویش نمود، ولی آنان از نیل به مقصودش مانع شدند،‌ سپس قصیده‌ای قرا ساخت و خواندن آن‌ را در حضور سلطان اجازت طلبید بازش از انجام منظور جلوگیری نمودند،‌ این امر نیز سبب مزید تأثرش گشته و روح و فکر بلندش را بی‌حد تحت فشار قرار داد، به‌قسمی که گویند از فرط تأثر کتاب و شعرش را پاره کرد و در آتش افکند و از آن وقت مصمم شد که طریق دیگر پیش گیرد تا بتواند گفتنی‌ها بگوید و معایب را آشکار سازد، و می‌نویسند که پس از نومیدی از ورود به مجلس پادشاه این رباعی بساخت:

در علم و هنر مشو چو من صاحب فن

تا نزد عزیزان نشوی خوار چو من

خواهی که شوی پسند ارباب زمن

کنگ‌ آور و کنگری کن و کنگر زن

(کنگ به‌ کسر کاف و کنگر به ضم کاف به‌معنی بی‌حیا،‌ و کنگر به فتح کاف به‌معنی دشمنی است.)

یکی از آشنایان به مقام فضل او این بشنید متعجب گشت که مردی بدین پایه از علم و دانش چگونه بدین عقیده گرائیده و چنین سخن آغازیده است. عبید را بر خیال او آگاهی حاصل گشت و این قطعه ساخته بدو فرستاد:

ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم

کاندر طلب راتب هر روزه بمانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

(راتب: معاش یومیه)

و سپس به انواع سخنان نظم و نثر به انتقاد اوضاع پرداخت و رسالات و مقالات عدیده به عناوین مختلف بنوشت و منتشر ساخت که از آن جمله است «رساله اخلاق‌الاشراف» و «رسالۀ صد پند» و «رسالۀ‌ تعریفات و تضمینات» و قطعات و غیرها و چون کارش بدین عنوان بالا گرفت و آوازه‌اش بدین سمت جهانگیر گشت سلمان ساوجی شاعر مشهور که در بغداد و در دربار سلطان اویس جلائر می‌زیست و عبید را نیز ندیده بود، در هجو عبید این قطعه بساخت:

جهنمی و هجاگو عبید زاکانی

مقرر است به بی‌دولتی و بی‌دینی

اگر چه نیست ز قزوین و روستازاده است

ولیک می‌شود اندر حدیث قزوینی

چون این قطعه به عبید رسید بر این تصمیم شد که هجو سلمان را حضوراً‌ جواب گوید،‌ ولذا بی‌درنگ عزیمت بغداد نمود و چون بدانجا رسید و به جستجوی سلمان پرداخت. وی را در کنار دجله با دبدبۀ‌ تمام یافت که در مصاحبت جمعی از ارباب فضل و بزرگان شهر به عیش و عشرت مشغول بود. به وسائل و تدابیری وارد مجلس وی گردید و در سلک مصاحبان درآمد. سلمان در ضمن انواع سخنان بغتة این مصراع را در وصف دجله بساخت:

دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است

و از حاضران مجلس مصراع دوم بخواست.

عبید بالفور گفت:

پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است

(این مصراع در تذکرۀ دولتشاه به‌ درویش ناصر نجاری نسبت داده شده،‌ ولی دربارۀ‌ عبید راست‌تر میآید.)

سلمان را به‌غایت خوش‌ آمد و آفرین گفت و سپس وی را پرسید از کجایی؟ گفت:

از قزوینم. گفت در قزوین نام سلمان شنیده‌ای؟ و از اشعارش چیزی دیده‌ای؟ جواب داد نامش مکرر شنیده‌ام و از اشعارش نیز قطعه‌ای به خاطر دارم. سلمان با مسرتی تمام از وی خواست تا آن قطعه بخواند،‌ عبید این شعر از سلمان برخواند:

من خراباتیم و باده‌پرست

در خرابات مغان واله و مست

می‌کشندم چو سبو دوش به دوش

می‌برندم چو قدح دست به‌ دست

سپس گفت اگرچه سلمان مردی شاعر و فاضل است و می‌توان این شعر را از وی دانست،‌ ولی ظن غالب من این است که این قطعه از زن او باشد.

سلمان را رنگ از رخ پرید و از لطف سخن و کنایت مطلب دریافت که او عبید است، و چون سؤال کرد و پاسخ مثبت شنید،‌ مقدمش را گرامی داشت و از وی عذرها خواست و چندی در بغداد از هیچگونه خدمت دربارۀ وی قصور ننمود. عبید بارها او را می‌گفت که بختت یاری نمود که زودم شناختی و به اعتذار پرداختی، والا از شر زبانم بدین زودی آسوده نمی‌شدی. رحمة الله علیها.

و اینک از هر یک اثری

از سلمان:

باد نوروز نسیم گل رعنا آورد

گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد

لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود

شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد

از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار

نغمه باربد و صوت نکیسا آورد

سرو را باد صبا منصب بالا بخشید

لاله را لطف هوا خلعت والا آورد

از عبید:

بیش ازین بد عهد و پیمانی مکن

با سبک‌روحان گرانجانی مکن

زلف کافر کیش را برهم مزن

قصد بنیاد مسلمانی مکن

غمزه را گو خون مشتاقان مریز

ملک از آن تست ویرانی مکن

با ضعیفان هر چه در گنجد مگو

با اسیران هر چه بتوانی مکن

بیش از این جور و جفا و سرکشی

حال مسکینان چو میدانی مکن

گر کنی با دیگران جور و جفا

با عبیدالله زاکانی مکن

15 پاسخ

  1. چه باحال بود! ریا نباشه من هم یکبار در محضر مرحوم قیصر امینپور قدری پررویی نمودم و شعر انتقادی فی‌البداهه خوندم اندر مذمت دود و دمی که راه انداخته بود!

  2. سلام استاد عزیز
    چه نثر زیبایی البته قسمتهایی از اشعار خیلی راحت قابل خوانش نبود چه برسد به معنی
    ولی ترکیب نثر و نظم هنرمندانه و پرمحتوا بود.
    سپاس از مطالب مفیدی که منتشر می کنید.

  3. سلام استاد جان امیدوارم حالتون خوب باشه. یادمه قبلا توی یکی از لایو هاتون گفته بودین یه زمانی به نقطه ی صفر زندگی رسیدین. میخواستم بپرسم چیکار کردین که تونستین بعدش سر پا بشین؟ ممنون میشم اگه بگین برام🌹

      1. خیلی ممنونم لطف میکنید. فقط اگه میشه همینجا وقتی نوشتین، همینجا به من یه لینک بدین ممنونتون میشم😊

  4. سلام آقای کلانتری
    ممنون که در لذت خواندن این کتاب شریکمان کردید کاش باز هم از قصه‌ها و حکایتهای این کتاب برایمان بنویسید.

  5. اگرچه سلمان مردی شاعر و فاضل است و می‌توان این شعر را از وی دانست،‌ ولی ظن غالب من این است که این قطعه از زن او باشد.
    من همیشه سعی می‌کنم از دل مطلب یک جمله خوب بیرون بکشم، اگرچه که نوشته های شما بیشتر از یک جمله خوب دارن(کل مطلبتون عالیه) اما این‌بار کنایه‌ی این جمله به دلم نشست.😄

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *