مواد خام برای تمرین نوشتن-11

 از خواص این تمرین: شروع نوشتن را راحت می‌کند، منجر به کشف ایده‌های تازه می‌شود و دایره لغات شما را افزایش می‌دهد.

 شیوۀ استفاده از مواد خام: هنگام نوشتن از کلمات و عبارات و جملات زیر استفاده کنید؛ حتی به زور!

 مواد خام:

سنگلاخ زندگی

در آرامشی ناب غنوده است…

در کنج خلوتگاه‌های سایه‌گستر

همواره شوق شکفتن دارد

گُل‌های شکوفان

سرشار از سکوت و تامل

این سرزمین پرازدحام محنت‌زده

تردید احاطه‌اش می‌کند…

با نگاه اندیشناک

شوراب ژرف

از ژرفا می‌جوشد…

تسلی‌‎بخش ندامت‌های دیرین

گورسنگ مردگان

در عذاب از پندارهای تیره و تار

محروم از گفتگوهای خوش

این خوشی فراگیر…

بافه

بوریا

هیمه

 

اگر معنی کلمه‌ای را نمی‌دانستید در اینجا جستجو کنید: واژه‌یاب

می‌توانید نوشته‌های خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه ثبت کنید.

 

فهرست تمرین‌های قبلی:
کلمه‌برداری چیست؟
هوش کلامی چیست؟
تمرین افزایش دایره لغات-۱
تمرین افزایش دایره لغات-2
تمرین افزایش دایره لغات-3
تمرین افزایش دایره لغات-4
تمرین افزایش دایره لغات-5
تمرین افزایش دایره لغات-6
تمرین افزایش دایره لغات-7
تمرین افزایش دایره لغات-8
تمرین افزایش دایره لغات-9
تمرین افزایش دایره لغات-10

38 پاسخ

  1. در کلاف‌ دام‌های روزمره دست و پا می‌زنیم
    بی هیچ همیاد و همزادی
    پا زمین و سر آسمان
    واژگون میان حجم نامعلوم لحظه‌ها
    زمان به اقتضای طبیعتش می‌گذرد
    ما به اقتضای زنده بودن دم را بازپس می‌دهیم
    پشیمانی‌های پردرد
    در افت و خیز سیال زندگی
    مخاطب دم‌چنگ من
    از بیخیالی نشست کرده است
    چه ملال تاریک و پایداری
    هیچ خوشی فراگیری در این حوالی نیست
    این سرزمین پرازدحام محنت زده
    کفرآبادی با مرده‌های کهنه
    گورسنگ مردگان بی‌مرده
    خلق‌الله همه کافر حربی
    سایرین و ناظرین دست به سینه برای یک انزال روحانی
    آمال پراکنده و تکه پاره مثل قلوه‌سنگ بیرون میریزند
    گل‌های شکوفان سرشار از سکوت و تامل
    در آرامشی ناب غنوده‌اند
    مخاطب خواب‌زده من را
    تردید احاطه کرده است
    دیوانه‌ای محترم غوطه ور میان بحر تفکر
    با نگاهی اندیشناک
    همواره شوق شکفتن دارد
    مخاطب بیناضمیر من
    در عذاب از پندارهای تیره و تار
    دل تاریک می‌شود
    جهود پیر بافه مغز
    در کنج خلوتگاه‌های سایه‌گستر
    این خوشی فراگیر آرمیده را در شورآب ژرف تعصب گلو می‌فشارد
    مغزی که مثل خمیر ترشیده، کپک زده و گندیده
    گاه و بی‌گاه کف می‌کند
    مخاطب دم‌چنگ خواب‌زده‌ی بیناضمیر من
    را تردید احاطه کرده است
    این خوشی‌های فراگیر محروم از گفتگوهای خوش
    همواره شوق شکفتن دارند…
    insta : zahra.h226

  2. آدمی تا زمانی که به رسالت وجودی خود پی نبرد همیشه بر لبه پرتگاه زندگی قدم میزند.
    اگر با نگاهی اندیشناک به زندگی‌نامه‌ی انسانهایی که به رسالت وجودیشان پی‌بردند بنگریم میبینیم مشترکات زیادی‌با ما دارند. از جمله اینکه آنها هم مثل ما بدون هیچ انتخابی پا به این سرزمین پر ازدحام محنت زده گذاشته‌اند و همچون گلهای شکوفان در بین سنگلاخ‌های زندگی همواره شوق شکفتن داشته‌اند. وچه روزهایی را که شوراب ژرف رنج و تردید احاطه‌شان کرده‌بود و همچون روحی سرگردان در گورسنگ مردگان اسیر شده‌بودند. آنجا که محروم از گفتگوهای خوش و شادی‌های فراگیر بودند. آنجا که بر لبه پرتگاه زندگی تک و تنها ایستاده‌بودند.
    تمایز آدمی اینجا برهمین لبه پرتگاه مشخص می‌شود. گروهی در عذاب این پندارهای تیره وتار غرق می‌شوند و گروهی دیگر همانها که قدم در مسیر رسالت وجودی میگذارند تمام این عذابها و دلزدگی‌ها را توبره‌ی راه میکنند.  در کنج خلوتگاههای سایه گستر، خود را سرشار از سکوت و تامل میکنند. و به جای آنکه بوریای وجودی‌شان را به هیمه‌ای برای آتش تبدیل کنند. بافه‌های امید را از ژرفای وجودشان بالا میکشند و تسلی بخش ندامتهای دیرینشان میکنند. با این کار این خوشی را فراگیر میکنند و قدم در مسیر رسالت خود میگذارند.
    بیایید باورود به سال جدید و قرن جدید ما نیز گذشته را چه تلخ چه شیرین توبره‌ی راه کنیم و قدم در مسیر رسالت خود بگذاریم و از لبه پرتگاه رهایی یابیم
    نوروز مبارک شاهین عزیز، سپاس از همه آموزه‌های نابتون🌷🌷🌻🌻

    1. سلام خانم حسینی نازنین و ارجمند
      بی‌اندازه خوشحال شدم از خوندن متن زیبا شما.
      یک دنیا ممنونم.
      سال نو رو بهتون تبریک می‌گم.
      امیدوارم سال جدید از بهترین و زیباترین سال‌های عمر شما باشه.

  3. شاهین عزیز درود به شما
    تمرین جالبی است
    تشکر از همه زحمتهای بی دریغ ات.
    .
    « …. روی زمین صاف دراز می کشد و به سنگلاخ زندگی اش در این سل ها می اندیشد. زیرچشمی آسمان را دید می زند، تکه ابر بزرگی در انتظار اتوبوس باد در ایستگاه با آرامشی ناب غنوده است. سکوت مطلق است. حتی گنجشگ ها هم در کنج خلوتگاههای سایه گستر خود آرمیده اند. طبع شاعری ام در چنین سکوتی هموار شوق شکفتن دارد. به ویژه که چشمت به گل های شکوفان در زیر سایه گاه درختان هم افتاده باشد. گرما نه فقط تو که کائنات را هم مبهوت می کند، بهتی آکنده (سرشار) از سکوت و تامل و تفکر. تامل در این سرزمین پرازدحام محنت زده. کم کم ابهلم سراغش می آید چون حبابی مات و مکدر تردید )و دو دلی) احاطه اش می کند.بیم سراپای وجودش را فرا می گیرد، با نگاهی اندیشناک حرکت ابر را پی می گیرد. غم بر او مستولی می شود و کره ی دیدنگانش در ژرف شوراب غرقه می شوند. شعر در چنین فضایی از ژرفای نهاد آدمی می جوشد و او را به غلیان وا می دارد. کسی در دلش در می زند. لحظه ای قرار می گیرد. که می تواند باشد؟ درست است یادگاری هایش، همان تسلی دهنده ی دیرین، مهمان سال و ماهش، یاد اوست که پشت در مانده است. روح و روانش را شاد می کند مانند آرامش اهل قبور از نواخته شدن سنگریزه بر گورسنگ مردگان. گاهی اوقات درد سنگین تر است مانند قاتل فراری که مدام در عذاب پندارهای تیره و تار پیش روی اوست. در نمی گشاید، تا دلش را چون همیشه به کنج قفس براند محروم از گفتگوهای خوش. نسیم وزیدن آغاز می کند. نیم خیز به افق زل می زند و خود را در این خوشی فراگیر اما موقت رها می کند. دختران روستایی مانند دانه های رنگارنگ تسبیح با بافه های زرد گندم که روی سرشان قرار گرفته از دور دست نمایان می شوند. زنی بوریاهای اطراف چپر را آب پاشی می کند و برای برداشتن هیمه روی پشت بام می رود، شام بی نظیری در انتظار اهل خانه است. برخاست و به سمت روستا سرازیر شد….»
    با تشکر از حوصله ای که برای خواندن این متن صرف کردید.

  4. سلام خسته نباشید راستش من یه مشکلی دارم و اونم اینه که میدونم استعداد و علاقه نویسندگیو دارم ولی متاسفانه الان در برهه ای از زندگیم هستم که انگیزه ای برای نوشتن یا شروع یه کار جدیدو ندارم میشه راهنماییم کنید چیکار کنم

    1. درود عزیز
      به این سوال نمیشه یه جواب کلی داد.
      باید ببینیم شما چه مشکلاتی داری و زندگیت چطور میگذره.

  5. به سالیان گذشته عمر اندیشه می کند
    بی انصافی ست عمر رفته را سنگلاخ زندگی بنامد لیکن محنت کشیدن آسان نیست
    به کودک زیبایی که در کنارش در آرامشی ناب غنوده است می نگرد خودش را می بیند و چشمهایش گرم و خیس می شود
    در کنج خلوت گاههای سایه گستر عمر آرزوهای نا متحقق زیاد دارد سالیان عمر بسیار زود گذشته اند و او در ذهن همواره شوق شکفتن دارد
    واقعیت زیستن شگفت انگیز است و صد البته هر کس با درون خویش درک می کند زندگی را در این میان خوشبختان آنانند که به گلهای شکوفان استعدادشان دست یابند
    او اینک سرشار از سکوت و تامل به این سرزمین پر ازدحام محنت زده یعنی زیستگاهش می نگرد
    به آینده نگران است تردید احاطه اش میکند
    کودک خفته در کنارش تکانی می خورد با نگاه اندیشناک به مقابل می نگرد خیالش از شوراب ژرف ذهن دور می شود نیکبختی را آرزومند است
    این آرزو با امیدی در دلش همراه است که از ژرفا می جوشد
    همه ی این ها تسلی بخش ندامت های دیرین است.
    گاهی که گور سنگ مردگان را می بیند و در عذاب از پندارهای تیره و تار غم عالم بر وجودش چیره می شود
    محروم از گفتگوهای خوش
    حالیا اما مجالی برای غمزجه های بی پایانش ندارد
    به بودن توجه می کند
    این خوشی فراگیر
    پس بافه بافه ترانه بر بوریای خالی زیر پا هدیه می دهد و هیمه درآتشدان بی مروتی نمی ریزد.

  6. میان سنگلاخ زندگی، در آرامشی ناب غنوده است؛ این پیر سالخورده‌ی نجیب. با نگاه اندیشناک، این تکّه‌ی جامانده از تاریخِ سرشار از سکوت و تأمل را می‌نگرم.
    هرگاه که تردید احاطه‌اش می‌کند، در کنج خلوتگاههای سایه‌گستر، آرام می‌گیرد و بی‌هیچ اندیشه‌ی فردا روزگار می‌گذراند. کیست که نداند جز او که همواره شوق شکفتن دارد، هیچ آدمیزادی در این سرزمین پرازدحام محنت‌زده، در میان شوراب ژرفِ طغیان‌ اندوههای ناهموار، چونان گل‌های شکوفان به آسمان پیوند نخورده است؟!
    بر گورسنگ مردگان که قدم می‌گذارد، می‌آشوبد از خفته‌های زیرین که در عذاب پندارهای تیره و تار، محروم از گفتگوهای خوش‌اند. آنگاه از ژرفا می‌جوشد و با دم مسیحایی‌اش تسلّی‌بخش ندامت‌های دیرین می‌شود. بوریایی می‌گستراند و هیمه‌ای برمی‌افرازد، سر بر بافه‌ی تُنُک و نرم می‌گذارد تا در این خوشی ناب فراگیر، لختی بیاساید.
    هیچ‌کس چون او ندیده‌ام؛ پیر سالخورده‌ی نجیب که در میان سنگلاخ زندگی در آرامشی ناب غنوده است…

  7. در این سنگلاخ زندگی که پای احساسم پر از زخم شده است
    پایم را درون شور زار احساس تو می گذارم تا سوزش زخم هایم یادم بیاورد غنچه عشقم را در باغچه چه کسی کاشته بودم!

  8. خواستم بنویسم به دو دلیل :باعث ندامت نشود و با نگاهی اندیشناک آرمشی ناب بیاورد.

  9. در مکانی ایستاده بودم که اسمش را گذاشتم؛ سنگلاخ زندگی.
    سنگلاخ، بدان جهت که پُر از ناهمواری و نا میزانی بود.
    چون همه‌ی ادوارِ پر نشیب و فراز.
    چون سرگذشتهایِ مکتوب شده یا پنهان مانده در بطنِ تاریخ.
    تنها بودم و در کُنجِ خلوتگاه‌هایِ سایه گستر، سرشار از سکوت و تامل.
    خود را اولین انسان روی زمین، یافتم.
    انسانی که تردید، احاطه‌اش کرده بود و سرشار از خوانده شدن.
    همه جا بویِ خاکِ سرد می‌داد و رنگِ مرگ، داشت.
    سرشار از سکوت و تا‌مل بودم.
    گویی تمامِ هستی، در ارامش ناب، غنوده بودند.
    فارغ از جریانِ سیال روزگار، خشکیده و وامانده، به تاریخ، پیوسته بودند.
    و من، همچون گلهایِ شکوفان، شوق شکفتن داشتم.
    در این شورابِ ژرف و با نگاهِ اندیشناک، چشم به امید و زندگی دوخته بودم و می‌خواستم مفتوحِ جهان باشم.
    و خواستار، نوید دادن، به ایندگان؛ که زندگی را نه از هیمه‌ی غم و نیستی، که از بافه و بوریا، ساخته‌اند.
    می‌خواستم، این، خوشی فراگیر را فریاد بزنم، تا از گورسنگ مردگانِ محروم از گفتگوهای خوش، سرزمینی از امید بسازم که تسلی بخش ندامت های دیرین باشد.
    و می‌پنداشتم، این سرزمین پُر ازدحام محنت زده، که از ژرفایش، پندار های تیره و تار میجوشد، رو به نابودی می‌رفت و عذابِ سکوتش، به پایان می‌رسید.

  10. از ژرفا می جوشد این نغمه ی سوزناک یا از رویین ترین لایه ی پندار ِگلِ کاغذی
    ٬وه که چه دیرپاست سکوت میان نغمه هایت
    گمان می برم که مرده ای و رفته ای و تنت را برایم گذاشته ای
    اما دوباره از ژرفا می جوشد آن نغمه ی اخترگذر و دوباره دل می بندم و دوباره سکوتت دیرپا میشود و گمان می برم که چاشتت اندوه من است
    وهم من است

  11. همواره شوق شکفتن دارد تنِ بی جان ِستاره در سنگلاخ سحر اما مگر غرور سرخ خورشید می گذارد که نقش بندد این رویای عبث در طلوع ابدی حیات …
    همواره شوق شکفتن دارد آن گل خشکیده در گلدان یاقوتی هیچ نمانده از آن تراوت ترد نخستین رویش در پیکر پاره پاره اش…
    همواره شوق شکفتن دارد انگشتان جوهرنشانم در گودی کمرگاه گوشتین تو اما دوری به قدر دور بودن خط عطر از عابری که پانزده روز و پنج ساعت پیش ازین کوچه گذشت و ستاره را با خود برد و تردی گل سرخ را با خود برد

  12. اینک محبوب من در آرامشی ناب غنوده است و دست های سرد و محتاج یاری مرا در سنگلاخ زندگی رها نموده است. من او را نه در زیر گورسنگ مردگان، بلکه در عمق آسمان می‌جویم؛ و او را می‌یابم، در حالی‌که با نگاهی اندیشناک که سرشار از سکوت و تامل است، مرا می‌نگرد؛ و من، محروم از گفتگو های خوش، در کنج خلوتگاه سایه گستر تنهایی خویش، به سوی او دست می‌یازم تا مرا از عذاب پندار های تیره و تار برهاند، بافه ای از گل های شکوفان در دستانم جای دهد، به میهمانی آسمان دعوت نماید و آغوشش تسلی بخش ندامت های دیرین باشد. اما به ناگاه از نظرم محو می‌شود، و رفتن او هیمه ایست برای به آتش کشیدن بوریای دلم.
    آدمی همواره شوق شکفتن دارد و هرگاه به مرگ می‌اندیشد، تردید احاطه اش می‌کند و به هر کناره ای دست می‌یازد تا پای در شوراب ژرفِ نیستی ننهد. اما بی‌گمان، مرگ، این خوشی فراگیر و شکوفایی ابدی، روزی مرا نیز درمی نوردد و از این سرزمین پر ازدحام وحشت زده به دریایی از آرامش خداوند و به آغوش یار رهنمون می‌کند.

    از اینکه خیلی تلخ شد معذرت می‌خوام

  13. در سنگلاخ زندگی ام آرامشی در من خفته است که در کنج خلوتگاه های سایه گستر هم پیدا نمیشود.عشق به نوشتن در من همواره مثال شگفتن شکوفه های بهار را دارد.به گل های شکوفه های حیاط آقا جون می‌نگرم .گل های وجود من هم از عشق نوشتن شکوفا شده اند.سرشار از سکوت وتامل هستم که همه به خاطر این خصلت نیک تحسینم میکنند.فکر میکنم در این سرزمین وجهان،به رنجها،به غم های که تجربه کرده ام.فکر میکنم هنوز هم نتوانسته آمد مرا از پای در آورند.یک لحظه تردید قلبم را احاطه می‌کند مثل شبح عبوسی که روح را تسخیر میکند.با نگاهی عمیق و اندیشناک به زندگی سلام میکنم. وبا خودم می‌گویم تو میتوانی ،تو میتوانی.غیر از خودم کسی نیست که مرا دل داری دهد من هستم ودل غم زده کوچک من.وبه دلم می‌گویم مثل شوراب( چشمه ای که در هر مسیری میتواند جاری شود ادامه دهد) و مانند دریا باش ای دل تا هر وقت به طرفت سنگ انداختند سنگ غرق بشه نه اینکه تو مطلاتم شوی.با آرام کردن دلم آشنایی دارم با غر زدن وتبش قلب های کوچکش خو گرفتم آرام باش ای دل..بهتر از هرکس حتی مادرم از پیش بر میایم وارامش میکنم.تسلی بخش ندامت های دیرینی هستم که در گذشته از دست داده ام . پله او می‌گویم مبادا گور سگ مردگان باشی. مبادا در عذاب نیزارهای تیره و تار محکوم شوی آهسته برو آهسته..اگر توانستی رویاهای را با بافه ببافی و آن ها را مثل قالی ابریشم نوازش کنی پله آغوش کشی و آنها را مانند هیزم های سوخته تبدیل به خاکستر نکنی به عشق نوشتن هر روز نزدیک و نزدیکتر میشوی واین خود عشقه در هرکسی مانند صاعقه جرقه نمیزند و مثل آتش شعله ور نمیشود حس می‌کنی در حبابی هستی که کسی را نمیبینی. نوشتن یک عشقه درونی هست.ببخشید جناب کلانتری بنده یک ماه و نیم هست شروع به خواندن و نوشتن کردم خیلی هم دارم تلاش میکنم.اشتباهات نوشتن را به حساب بی تجربگی که در این مسیر کوتاه شروع کردم بگذارید ممنونم .

  14. در سنگلاخ زندگی ام آرامشی درمان خفته است که درکنج خلوتگاه های سایه گستر هم پیدا نمیشود.عشق به نوشتن در من مثال شگفتن شکوفه های بهار را دارد.به گل های شکوفای حیاط آقاجون می نگرم.انگار گل های وجود خودم را میبینم که از عشق نوشتن شکوفا میشوند.سرشار از سکوت وتامل هستم همه تحسینم میکنند به خاطر این خصلت بزرگم.فکر میکنم در این جهان،در این سرزمین،به رنجها و به غم هایی که تجربه کرده ام.وباز هم فکر میکنم که هنوز هم نتوانسته آمد مرا از پای در بیاورند.یک آن تردید مزاحمی قلبم را احاطه می‌کند.مثل شبح عروسی که روح آدمی را تسخیر میکند.با نگاهی عمیق و اندیشناک به زندگی سلام میکنم.وبا خودم می‌گویم ،تومیتوانی،تومی توانی ،شبح عبوس پا به فرار میگذارد.غیر از خودم کسی نیست که مرا دلداری دهد من هستم ودل غم زده کوچک من.به دلم می‌گویم مثل شوراب(چشمه ای که درهرمسیر میتواند جاری شود ادامه بدهد.) و مانند دریا باش ای دل که هر وقت سنگ به طرفت انداختند سنگ مطلاتم شود نه اینکه تو غرق شوی.با آرام کردن دلم آشنایی دارم خوب میدانم بهتر از مادرم هم میتوانم آرامش کنم وار پیش برمی آیم.تسلی بخش ندامت های دیرینش هستم که در گذشته از دست داده است.به او می‌گویم مبادا گور سگ مردگان باشی،مبادا در عذاب نیزه های تیره و تار محکوم شوی.اهسته برو.اهسته. اگر توانستی همه رویاهایات را با بافه لبافی.و آن را مثل قالی ابریشم نوازش کنی. و آن ها را مانند هیزم های سوخته خاکستر نکنی. یقین داشته باش ای دل به عشق نوشتن به رویای نوشتن هر روز نزدیک و نزدیکتر میشوی.واین خود عشق هست که در هرکسی مثل صاعقه جرقه نمیزند،و مثل آتش شعله ور نمیشود. نوشتن خود عشقه… ببخشید من یک ماه و نیم شروع به خواندن و نوشتن کردم اگر هم بد شد بحساب بی تجربگی ام بزارید چون واقعا علاقه دارم وهر روز هم دارم تلاش میکنم.

  15. سلام،من ۱۶ سالمه و از ۹ سالگی مینوشتم متون کوتاه،داستان و شعر ولی وقتی تصور میکنم قرار نیست کتاب و اثری ازم چاپ بشه نا امید میشم.
    الان حدود سه هفته است چیزی ننوشتم و فوق العاده کلافه ام لطفا یه راهکار بهم بدید

    1. عزیز
      انقدر عجله نکن.
      برخی از مهم‌ترین نویسنده‌ها، بیش از یک دهه نوشتن و ریختن دور و هیچی چاپ نکردن تا نوشتن رو یاد بگیرن.
      بنویس و لذت ببر. عجله نکن.

  16. در این سرزمینِ پرازدحامِ محنت‌زدهِ ، که تردید احاطه‌اش می‌کند ، من در کنجِ خلوتگاه‌های سایه‌گسترِ آن ، آرامیده‌ام.

    گُل‌های شکوفانِ بافه که همواره شوقِ شکفتن دارند ، من را به یادِ گورسنگِ مُردگانی می‌اندازد که در عذاب از پندارهای تیره و تارشان که محروم از گفتگوهای خوش بودند در شوراب ژرف ، غرق شدند.

    و حالا با نگاهی اندیشناک ، این خوشیِ فراگیر را از خود دور می‌کنند.

    و در آخرین لحظات ، که سرشار از سکوت و تامل هستند ، لحظه‌ای بر بوریایی از جنس ابر ، می‌نشینند و هیمه‌هایی را از دل کویر ، انباشته می‌کنند و در کثری از ثانیه با جرقه‌ افکارشان ، کوهی از آتش به پا می‌کنند.

    حالا دیگر در سنگلاخِ زندگیِ‌ پس از مرگشان ، در آرامشی ناب غنوده است و تسلی‌بخش ندامت‌های دیرین‌شان شده است و اکنون لبخندِ رضایت‌شان از ژرفا می‌جوشد.

  17. در سنگلاخ زندگی، این سرزمین پرازدحام محنت زده اش، تردید احاطه اش کرده بود:

    آیا همچنان چون گورسنگ مردگان ثابت باشم و شعری، تاریخی (ولادت و وفات) پیوسته بر صفحه ی زندگیم حک شود، یا گل های بالقوه شکوفان درونم را بگذارم از ژرفا شوق شکفتن شان بجوشد؟

    سرشار از سکوت و تامل بود، با نگاهی اندیشناک، شوراب ژرف گذشته اش را تکان می داد، پندارهای تیره و تاری که مدام عذابش می داد را مرور می کرد. با خود میگفت مدت هاست از گفت و گوهای خوش محرومم. باید کاری کنم.

    به این نتیجه رسید که چیزی جز تغییر تسلی بخش ندامت های دیرینش نیست.

    از این رو تصمیمش را گرفت؛ بافه های هیمه سوخته ی باورهایش را از کنج خلوت گاه های سایه گستر ذهنش که جا خوش کرده بودند بیرون کشید و روانه ی زباله دانی شان کرد.

    سال هاست که میگذرد، حال دیگر بر بوریای زندگیش در آرامشی ناب غنوده است، این خوشی فراگیر حاصل تردید مبارکی است که او را به انتخاب و تغییر سوق داد.

    خوب است گاهی تردید احاطه مان کند.

  18. دنیای غریبی است. یکی در آن سوی دنیا در کنج خلوتگاه های سایه گستر ‌روح پرور سرشار از سکوت وتامل ، با نگاه اندیشناک چشم در چشم‌گلهای شکوفان در آرامشی ناب غنوده است وبا این خوشی فراگیر همواره شوق شکفتن دارد. و در این سوی دنیا، در این سرزمین پر ازدحام ‌محنت زده، که‌محروم از گفتگوهای خوش است .چنان تردید احاطه اش میکند. که حتی نمیتواند. تسلی بخش ندامتهای دیرین خود بیابد. اوست که در سنگلاخ زندگی گویی هر لحظه منتظر مرگ‌ برگورسنگ‌ مردگان‌ هیمه رو شن میکند. اویی که در عذاب از پندارهای تیره وتارکخ رهایش نمیکند چنان در اضطراب با شوراب ژرف در گیر است که آرزوی مرگ برایش از ژرفا میجوشد. ‌اودر گورستان بر بوریا می نشیند و بافه کلاغ ها را نظاره می کند.‌

  19. همچنان که از جنگل ها عبور می کنم، چشمه ی خیالم از ژرفا می جوشد. در کنج خلوتگاه های سایه گستر بلوط ها، حیران می شوم. چه خدمت ها که به انسان نکرده اند این ها. بلوطی هیمه برای آتش روستایی ها شده و  بلوطی دیگر میز و صندلی برای علم آموزان.
    مسیرم به نیزارِ لبِ رودخانه می رسد. یکی نی را از برای بوریا فراهم آوردن از نیستان ببرند و یکی نی را بهرِ شیرینْ شکر ساختن و دیگر نی را برای نفیری سوزناک بهرِ نالیدنِ عاشقان.
    پس از آن در گندم زارهای رقصان در باد غرق می شوم. بافه های زرد را از میانِ زمین بر میچینم.خوشه چین ها از دور پیدا می شوند. قدری برایشان باقی میگذارم شاید به واسطه ی بخشیدنِ من، معبود بر من ببخشاید.
    قدم بر قبرستان میگذارم.با نگاه اندیشناک به گورسنگِ مردگان مینگرم. غمی عجیب بر این خطه حکم فرماست.این مردان و زنانِ مرحوم که زمانی در سنگلاخ زندگی روزگار گذارنیده اند، اکنون در آرامشی ناب، زیر خروارها خاک غنوده اند. این سرزمین پر ازدحامِ محنت زده، مرا سرشار از سکوت و تأمل کرده است. تردیدی سخت احاطه ام می کن و  در پندارهای تیره و تار فرو میروم. باورش سخت است که خوشی فراگیر این روزهای زندگی ام جایش را به شورابِ ژرفِ مرگ دهد و من نیز یک روز اسیرِ خاک شوم. وه که چه بی رحمی ای مرگِ عزیز.
    با این حال خود را از این گفتگوهای درونیِ هولناک محروم نمی کنم. از گورستان بیرون میشوم. آخرین مقصدم گل های میانِ دشتِ سبز هستند. با دیدن این گل های شکوفان که همواره شوقِ شکفتن دارند، دوباره زنده می شوم. تسلی بخشِ ندامت هایِ پیشینم در گورستان می شوند. احساس سرزندگی میکنم. آری. دنیا نبردی مداوم است. کشاکشی میانِ مرگ و زندگی.

    علی خواجه حیدری- آبان ۹۹

    غنوده:خوابیده|هیمه:هیزم|بوریا:حصیر|بافه:دسته ای از ساقه ها|پندار:فکر|ژرفا:عمق|ژرف:عمیق|اندیشناک:متفکرانه|محنت:غم|شکوفان:شکفته

  20. در این سرزمینِ پرازدحامِ محنت‌زدهِ ، که تردید احاطه‌اش می‌کند ، من در کنجِ خلوتگاه‌های سایه‌گسترِ آن ، آرامیده‌ام.
    گُل‌های شکوفانِ بافه که همواره شوقِ شکفتن دارند ، من را به یادِ گورسنگِ مُردگانی می‌اندازد که در عذاب از پندارهای تیره و تارشان که محروم از گفتگوهای خوش بودند در شوراب ژرف ، غرق شدند.
    و حالا با نگاهی اندیشناک ، این خوشیِ فراگیر را از خود دور می‌کنند.
    و در آخرین لحظات ، که سرشار از سکوت و تامل هستند ، لحظه‌ای بر بوریایی از جنس ابر ، می‌نشینند و هیمه‌هایی را از دل کویر ، انباشته می‌کنند و در کثری از ثانیه با جرقه‌ افکارشان ، کوهی از آتش به پا می‌کنند.
    حالا دیگر زندگیِ‌ پس از مرگشان ، در آرامشی ناب غنوده است و تسلی‌بخش ندامت‌های دیرین‌شان شده است و اکنون لبخندِ رضایت‌شان از ژرفا می‌جوشد.

  21. سلام دلم میخواد بنویسم آقای کلانتری، من مدتهاست شمارو دنبال میکنم، من جرات نوشتن ندارم، و وقتی مینویسم، برای خودم بنظر مسخره میاد. کمکم کنید، بگید که میتونم ار ادمی که حتی از انشاهای مدرسه فرار میکرد نویسنده بسازم.

    1. سلام راحیل عزیز
      این احساسات طبیعیه و اغلب ما در ابتدای مسیر نوشتن باهاش دست و پنجه نریم می‌کنیم.
      بهترین کار برای شروع نوشتن صفحات صبحگاهی. اینجا می‌تونید راجع بهش بخونید.

  22. هر وقت به سایت شما برای یک موضوع مراجعه میکنم ناخودآگاه ساعتها مطالب بیشتری را کنکاش میکنم و مانتد یک اقیانوس که پایانی ندارد در آن غرق میشوم. خیلی جالب است هیچ نکته تکراری در مطالب شنا نیست بیان تان واضح، شفاف و صمیمی است و این رمز موفقیت شماست. تمرین مداوم تنها جمله ای است که تکرار شده و مطنئنا برای موفقیت در هر زمینه ای واحب و لازم است. خیلی انرژی میگیرم از مطالب خوبتون
    پایدار بمانید.

    1. سلام خانم نبی زاده عزیز و ارجمند
      خیلی خوشحال شدم از خوندن پیام محبت‌آمیز شما.
      داشتن دوستان عزیز و ارجمندی چون شما مایه افتخاره.
      شاد و برقرار باشید.

  23. در سنگلاخ زندگی پناه بردن در کنج خلوتگاه های سایه گستر آرامشی ناب را برایم به ارمغان می آورد.مگر نه این است که خلق یک اثر در میان همین تاریکی ها و تنهایی ها مبدل به شاهکارهای تحسین برانگیز شد.میل توست که همواره شوق شکفتن را در ژرفای وجود تو زنده نگه می دارد.در جایی که با نگاه اندیشناک بدرقه و مراقبش هستی و تسلی بخش تو برای ادامه دادن پندگرفتن از گذشته است.عذاب و پندارهای تیره و تار تو را در بر می گیرد وآنچه آرامش تو را تسری می بخشد دیدن دستان هنرمندی است که بافه و بوریا و هیمه را در هم می آمیزد و چیزی در خور می آفریند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *