این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است. تمرین کلمهبرداری علاوه بر افزایش دایره لغات برای خلق ایدههای تازه نیز مفید است؛ کافی است دربارۀ بعضی از کلمات و عبارت پیشنهادی بیشتر بنویسید.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
کلمات بر دنیا حکومت میکنند.
-سِلدن
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 9:
- پُرسنگلاخ
- نبردهای فکری
- خاطرۀ محبتی عمیق
- در زیگزاگی سرگیجهآور به دور خودش میچرخد
- ناپیگیری رفتاری
- مثل روییدن چمن از لای درزهای سنگفرش
- موضوعی است مناسب خیالپروری…
- در ساعت میعاد
- در مشقت بیپایان خویش
- گلوهای گشاد و جیبهای عمیق
- سرمشقی برای جمع
- افزایش هیمنۀ آنها…
- سالادسازی با…
- طوق
- در قالبی تعقلی
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
20 پاسخ
به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرفش گوش کردم در این مسیر پر سنگلاخ پا گذاشتم.
پیشنهاداتش همیشه همینطور است؛ سختترین مسیر را انتخاب میکند، پیچیدهترین راه حل را ارائه میدهد، مثل روییدن چمن از لای درزهای سنگفرش.
به نظرم همیشه در زیگزاگی سرگیجهآور به دور خود میچرخد و در رنج و مشقت بیپایان خویش غوطهور است.
گرچه به خاطر رفتار اخلاقمآبانهاش سرمشقی برای جمع است، اما طرز فکرش در قالبی تعقلی شکل میگیرد و معمولاً احساس نقشی ندارد.
در حالیکه برای من هر چیز جدی هم موضوعی است مناسب خیالپروری و دوری کردن از نبردهای فکری
و حضور در جمع صمیمانه آدمهایی که مشغول سالادسازی مسائل اجتماعی و اقتصادی با طنز هستند.
افرادی با گلوهای گشاد و جیبهای عمیق، بهخصوص اگر در ساعت میعاد به ملاقاتشان بروی خاطرهی محبتی عمیق بهجا میگذارند.
افسوس که فشار سیاسی از بالادستیها و افزایش هیمنهی آنها مثل طوق بر گردن این افراد بیریا است و ناپیگیری رفتاری جزء عاداتشان است.
زن در قالبی تعقلی درآینه نگاه میکند زنی را میبیند که در جادهای پراز سنگلاخ در حالی که طوق چرمی دور گردنش را با دو دست تنگتر میکند در زیگزاگی سرگیجه آور به دور خودش میچرخد. رگهای خونی روی صورتش همچون روییدن چمن از لای سنگفرش بیرون زده و چهرهاش را آشفتهتر از همیشه کرده.
سالها قصه زن سرمشقی برای جمع بیگانه از خود بود. تا در مشقت بیپایان زندگیشان نقشی در افزایش هیمنه آنها داشتهباشد و بتوانند با پندهای آن سالادسازی برای زندگی خویش داشتهباشند.
اما گروهی با گلوهایگشاد و جیبهای عمیق، با ناپایداری رفتاریشان نیروهای فکری او را مختل کرده بودند. تا جایی که زندگی و آینده برایش موضوعی مناسب خیالپروری و… شده بود.
در ساعت میعاد آنجاکه نیروی فراتراز نیروی انسانی کاری انجام میدهد نگاه هر دوزن درآینه باهم تلاقی میکند.چاقو از دستش بر زمین میافتد همدیگر را در آغوش میگیرند و به گستره اقیانوس اشک میریزند.
وقتی که خیلی کوچک بودم، همراه خانواده با تریلی پدرم به چالوس رفته بودیم.
در جادهی چالوس، انگار آدم در زیگزاگی سرگیجهآور به دور خودش میچرخد؛
ناگهان ماشینی از مسیر خودش منحرف شد و درست روبهروی ما درآمد و اگر پدرم فرمان ماشین را کنترل نکرده بود، هر دو به ته دره سقوط کرده بودیم؛ ترسی که در این ماجرا به من عارض شد، سالها جزء نبردهای فکری من بود.
هر از گاهی گاوها و گوسفندان مثل روییدن چمن از لای درز سنگفرش، وسط جاده پدیدار میشدند.
به خاطر دارم پیرمردی همراه با سگش که طوق چرمی قشنگی به گردن داشت در ساعت میعاد، لب جاده منتظر ما ایستاده بود.
او خاطرهی محبتی عمیق از خودش در وجودم به ودیعه گذاشت.
بعدها فهمیدم در مشقتهای بیپایان خویش غوطهور بود ولی دمی از لبخند زدن باز نمیایستاد؛
وی در جادهی پر سنگلاخ زندگی، سرمشقی برای جمع بود، مخصوصا برای جوانان؛
جوانانی که با گلوهای گشاد و جیبهای عمیق،سری پر از غرور و نخوت داشتند و از نظر اقتصادی هم سربار خانواده بودند.
پیرمرد در قالبی تعقلی برایشان سخن میگفت؛
سخنانی که میتوانست باعث افزایش هیمنهی آنها شود،
ولی در کمال تاسف از نظر جوانان، زمان این حرفها گذشته بود و حرفهای پیرمرد تنها موضوعی است مناسب برای خیال پردازی….
پیر از این که جوانان آن خطّه، لا ابالی بودند و ناپیگیری رفتاری داشتند، هم از دست جوانان و هم از بیفکری خانواده ها در رنج بود.
او سالادسازی با پندهای کوتاه و حکایات بزرگان را دوست داشت تا مردمان، لقمههایی ناب از آن برگیرند ولی انگار همه رژیم فکری گرفته بودند.
روحش شاد.
همۀ تمرینهای شما عالی بود خانم نیکومنش عزیز.
متشکرم استاد عزیز🌺
در زیگزاگی سرگیجه آور میچرخد.دیوانه وار میچرخد، میچرخد، میگوید و میگوید. سرگشته از تمام بودن ها و نبودن ها. دیگر کدام امید بی سرانجام مانده که شوقش را نپرورد؟! زندگی، این مشقت بی پایان، دیگر برای او چه معنایی دارد؟! تنها آینده برای او موضوعی است مناسب برای خیال پروری. آینده ای که کسی نمیداند پایان تکمیل کننده و کوبندهٔ رنج هاست که کار را یکسره میکند و خنده ای شیطانی و موفقیت آمیز بر لب های سرنوشت نقش می بندد یا آن دوربرگردانیست شوق بخش مثل روییدن چمن از لای درز های سنگفرش! که بر سر راه قرار مییابد و چهره ی دیگر و مهر آمیز تری از تقدیر را نمایان میکند. روح درگیر خاطرهٔ محبتی عمیق و ذهن سرشار از نبردهای فکری بی بازنده و بی برنده؛ سرگردان و بی فرجام. تنها راه، ماندن و تماشای این جنگ های بی غنیمت و بی امل است. بلکه سرانجام این همهمه پایانی گرم به جبران تمام سردی ها باشد!
خاطره محبتی عمیق از لا به لای نبردهای فکری اش بیرون می جهید، مثل روییدن چمن از لای درزهای سنگفرشهای مرده. او را در آن خاطره به یاد می آورد، اما او که بود؟ هرچه کرد نامش را به یاد نیاورد، اما چه خاطره شیرینی با آن ناشناس داشت. زمین پر سنگلاخ موجب می شد تا نتواند درست گام بردارد، اما در زیگزاگی سر گیجه آور به دور خود می چرخید. به ذهنش فشار می آورد تا او را به یاد آورد. تنها به یاد آورد که امروز با او قرار مهمی دارد و باید در ساعت میعاد در کنار رود خانه باشد. وجدانش که همیشه خدا در قالبی تعقلی فرو رفته بود، او را از رفتن باز می داشت. “می خواهی بروی دیدن آن کس که نمی شناسی؟ هیچ نمی ترسی؟” می دانست وجدانش درست می گوید، اما رنگ آن خاطره آنچنان عمیق بود که رنگی از خطر را نمی دید. گویی طوقی به گردنش انداخته شده بود تا سمت او روانه اش کنند. زمان اما به بازی اش گرفته بود؛ می دید که چقدر این ثانیه ها برایش ارزشمندند، اما خود را موظف به دیر گذشتن می دانست و از لحظه لحظه های انتظارش گلوهایی گشاد و جیب هایی عمیق به دست آورده بود.
دراین ساعتهای مانده تا وصال، “او” موضوعی بود مناسب خیال پروری. آن لحظه ای را تصور کرد که به کنار رودخانه رسیده است. او را می بیند و چنان از خود بی خود می شود که قسم پایبندی به شریعتش را از یاد می برد و او را آغوش می کشد، آغوشی ابدی. تنها یک سوال در سرش می چرخید که او کیست؟ چرا با وجود آن خاطره زیبا او را نمی شناسد؟
بالاخره زمانش فرا رسید تا برود. دل در دلش نبود. ناگاه نگاهی به اطراف انداخت؟ کجا بود؟ در یک باغ؟ آخر چطور سر از اینجا در آورده بود؟ ترسیده با چشمانش گشت و در را چند متر آن طرف تر پیدا کرد. بی توجه به ناله سنگ های زیر پایش به سرعت به طرف در رفت. چند بار زنجیر قفل را کشید، اما باز نشد. در قفل بود و این بر وحشتش می افزود.
_ پدر جان، چرا اینجایی؟
نگاهش کرد. جوانی بود در لباس پزشکی. پزشک در باغ چه می کرد؟ مگر چند سال با جوان اختلاف سن داشت که او اینگونه او را پدر جان صدا می کرد؟ جوان دیگری با همان سر و شکل به آنها نزدیک شد.
_ چی شده؟ کمک نمی خوای؟
_ نه ممنون. تو تازه واردی هنوز این پدرجان رو نمی شناسی. هر چند وقت یه بار اینجا جلوی در پیداش می کنم.
او چند وقت یک بار اینجا پیدایش می شد؟ چطور ممکن بود؟ جوان به آرامی دست هایش را گرفت و از در دور کرد. مقاومت کرد و گفت:«ولم کن. قرار دارم. باید برم. شماها کی هستید؟»، اما از پیری صدای خود متعجب شد و ساکت ماند.
_ شما بفرمایید من خودم می رسونمتون.
هیچ نگفت و فقط با جوان راهی شد. جوان دیگر به آرامی از او پرسید:«جریان چیه؟»
جوان هم به آرامی پاسخ داد:«فراموشی داره. گاهی یاد زنش می افته و می خواد بره ببینتش ولی یادش نمیست که کیه. بچه هاش می گن این خاطره و قرار برای جوونیای پدر مادرشونه»
_ زنش چی؟
_ جوون مرگ شده.
_ بنده خدا.
مرد حرف هایشان را شنیده بود. به این فکر کرد که دارند درمورد چه کسی حرف می زنند؟ اصلا آنها با این روپوش پزشکی در این باغ چه می کردند؟ خودش چطور به آنجا آمده بود؟ و به هیچ وجه نمی دانست که در مشقت بی انتهای خویش دست و پا می زند.
قلم فوق العاده ای داری برادر … انتخاب جملاتت در راستای برانگیختن انسان ها به سمت نوشتن عالیه … نوشتن رو دوست دارم اما همیشه سرم شلوغ بوده و هست … اما گاهی که نوشته های شما رو میخونم دوست دارم همه چیز رو رها کنم و به یک جای دور برم و خودم باشم و یک دفتر خالی و یک قلم … بنویسم و بنویسم … از همه ی چیزهایی که تو این سالها دوست داشتم بنویسم اما نتونستم … البته گاهی نشستم تا بنویسم اما وسواس بهم اجازه نداده ادامه بدم … مدام از خودم پرسیدم این چیزی که نوشتی اشکال علمی نداره؟ اشکال ادبی چطور ؟ باز یاد کارهای فراوان عقب افتاده دستم رو سست میکنه و برگه رو کنار میذارم و میرم و باز تا هفته ها بعد که وقتی پیدا بشه یا نگاهی به کانال و سایت شما بندازم و دوباره شور نوشتن و بوی کاغذ و جوهر از خود بیخودم کنه و شاید چند خطی بنویسم … گاهی هم دوست دارم از خودم و زندگی م بنویسم اما میترسم که نکنه دست کسی بیفته و کوس رسوایی بشه برام چون بعضی چیزها خیلی خصوصی هست و آدم حتی نمیتونه اونها رو به کاغذ بگه … امیدوارم به زودی بتونم نوشتن رو شروع کنم …
سلام جلال عزیز
سپاس از مهرت
میفهمم چی میگی. نگرانی تو قابل درکه.
اما حیفه که نوشتن رو به خاطر نگرانیهای ریز و درشت کنار بذاریم.
بنویس. حتما بنویس.
پیشنهادم اینه که یه وبلاگ بسازی برای خودت، و هر روز هر طور شده یه چیزکی توش بنویسی.
اگر وبلاگ ساختی لینکشو به من هم بده.
این روزها در زیگزاگی سرگیجه آور به دورِ خودم می چرخم. فکر آینده مثل روئیدن چمن از لای سنگ فرش که از همه طرف سنگ را به محاصره درآوردند، طوق گردنم شده است.
مسیر پرسنگلاخ ازدواج نبردهای فکری برایم به ارمغان آورده است.
گاه در قالبی تعقلی می گویم در ساعت میعاد به دیدارش برو و آنگاه جوابی معقولانه بده.
گاه در قالبی احساسی می گویم کاش خاطره محبتی عمیقی با او میداشتم تا راحت تر تصمیم می گرفتم.
گاه درقالبی دم غنیمتی می گویم بی خیال ناپیگیر رفتار و کردار و گفتارش شو…
گاه از خستگی نبردها و تضادهای فکری حتی آرزو میکنم که کاش از آنها بودم که گلوی طمع شان گشاد و سیری ناپذیر بود و برای جیب های عمیق طرفشان نقشه ها میکشیدند، تا خیلی سریع و راحت تصمیم می گرفتم.
ازدواج موضوع مناسبی است برای خیال پروری اما در داستان ها نه واقعیت…
کاش داستان بود اگر داستان بود يا فیلم بود مستقیم وارد جریان سالاد سازی میشدم و دوطرف را با یک نگاه دلباخته ی هم میکردم. هیچ نیازی هم به پیگیری رفتاری نمی دیدم چون از چهره اش معلوم بود آدم خوبی است.
و دختر بیچاره را در مشقت بی پایان درون خویش یک لحظه رها نمی کردم و با افزایش هیمنه و هیبت طرف در ذهنش او را سریع به جواب سه حرفی ب لام ه می رساندم.
و کلیشه وار با نشان دادن لحظات خوشبختی چند سال بعدشان آنرا سرمشقی مناسب برای جمع دوستان و مخاطبان داستان معرفی میکردم.
اما ای کاش داستان بود….
((در امتداد هم ))
نسیم خنجری ((هاویر))
امروز، چهار ماه، از دیدار اولمان می گذرد ، در میعاد دیدار هرروزه یمان، روی صندلی ،نزدیک سنگفرش پارک ،به چشمهای ساکتش زل زده ام، زمستانِ خالی از برف ، سرمایِ بی بهایش را ،روی سرِ هردویمان و شهر آوار کرده است و اجازه روییدن چمن را از لای سنگ فرش ها نمی دهد.
نگاه می کند، میخواهد حرف هایم را بشنود، فکر های جور واجوری برای رهایی از مسلخ این عشق، در ذهن میچرخد، ولی امان از آن خاطره عمیق که مرا دوباره به سمت سنگفرش ها می کشاند ،مدلِ نگاهِ چشم هایش در این چهار ماه فرق نکرده است. به عادت هر روز زیگزاکی نچر خیدم ،کنارم روی صندلی بود ،زبانِ نگاهش ،سُنتِ سکوتِ ۱۲۰ روزه یِ قلبم را شکست.
گفتم: میخواهم ماجرایِ دلدادگیم را، برای آقای کلانتری بفرستم ،تا در سایت نویسندگی اش به صلاح دید خودش منتشر کند سکوتش، حاکی از رضایت بود.
روی صفحه گوشی ام شروع به جان دادن کلمات کردم ،ده دوازده کلمه ای که در سایت نویسندگی پشت سر هم آمده بودند تا در تمرین 9 دامنه لغاتم را افزایش دهم،سر از عشق در آورد .
روی سنگفرش پارک زیگزاکی بدو بدو می کردم ،عادت هر روز صبح ام بودف مشغول بالا کشیدن آستین مانتو ام بودم تا ساعت مچی ام را پیدا کنم ،که شانه ام به شانه اش خورد ،به والله ندیدمش تنه ام، که نه، محکم بود، و نه عمدی، گوشی را از دستش به بیرون پرت کرد ،و روی سنگفرش ولو شد.
زبانم به سقف دهانم چسبیدو کلمه ای در آن نمی چرخید ،چشمانم ساکت ماند ، هردو رویِ دل و روده گوشی خم شدیم .
نفسِ اول صبح قسم، که با تَهِ چشم هایش نگاهم کرد .
گفتم :عذر می خوام شما رو ندیدم.
لبخندش را، از نگاهم گرفت ،و تکههای گوشی را روی هم سوار کرد ،دکمه یِ بغلِ آن را زد.
دلم مثل سماورِ صبحانه یِ مادربزرگ ،قل قل می کرد، خدا خدا میکردم، نوری را از صفحه گوشی ببینم.
گفت :روشن شد.
آن وقت ،این من بودم که ،تمام نفسِ ماندهِ از بدو بدو، تنه و آوار شدنِ گوشی را ،یکجا بیرون دادم و گفتم: شماره ؟شمارتون رو بگید، که ببینم ص، صدا ،آتشی از قرمزی روی گونه هایم زبان کشید ،ببخشید منظورم این بود…
که سرش را روی گوشی برد ، شماره را خواند.
دستهایم با قلبم می لرزید، زنگ خورد، گوشی را برداشت.
گفتم: الو…
گفت: الو…
– صدا خوبه؟
– آره خیلی…
دوباره با تَهِ چشم هایش نگاهم کرد و گفت: عمدی که نبود، پیش اومد.
آن روز دختری بودم که ۲۴ سالم تمام شد .
گوشی سالم بود ، از هم جدا شدیم ، و مثل دو خط موازی روی برگ های زرد و نارنجی راه افتادیم . به خیابان اصلی که رسیدیم در امتداد هم راهمان را ادامه دادیم، هر چهار ،پنج ،شش، قدمی که راهم به جلو میرفت ،برمی گشتم.
آن نگاهِ آخر کار را ،به پایان رساند،او ، اسمش را نگفت ، راه نمیرفت ،ایستاده هم نبود، اصلا نبود، همان نقطه آخر چند زن و مرد جمع شده بودند و قدم هایم را ،من، نه، تپش سینه ام به سمت جمعیت و راهی که او رفته بود راه افتادند.
از درز بین چند نفر دیدمش، کف پیاده رو سرش بین دست دو نفر بود، یکی، پاهایش را که می لرزید گرفته بود، دستهایش هم می لرزید ،کف از لای دهانش بیرون زده بود، سفیدی ،ته نگاهش را گرفته بود ، ضربه ی دندان هایش خون را از روی زبانش بیرون کشید، کسی ،شاید، به جای زنگ زد .
لبه ی، جدول نشستم، آنقدر زل زدم، تا بردنش، زل زدم، تا بردنش.
روز بعد از دیدار اول، نه ، روز دوم هم، ندیدمش، تا روز سوم، وقتی به عادت هر روز، زیگزاکی در پارک، روی سنگفرش ها می چرخیدم، ردِ نگاهش را، بینِ ریزشِ برگهای نارنجی و قرمز و زرد دنبال کردم ،روی صندلی نشستم، بطری آب را در دهانم خالی کردم، که روی تنه ی درخت روبرویم عکسی چسبیده بود ،چشمانم در گشادیه دهشناکی ساکت ما ند،مشتی ،از آب را به صورتم زدم، خودش بود، اسمش آراز بود ،آراز بود که ، یکبار برای همیشه ،و تا ابد از ته چشمهایش نگاهم کرد، لبخندش را از نگاهم گرفت، و سرش روی گوشی بود ،وقتی شماره را خواند.
۱۲۰ روز از آن روز اول می گذرد و هر روز سر خط اول صبح ام ، سر مشق عشق است و هر روز در ساعت میعاد دیدار به گرده خودم میچرخم و در این دلدادگی مشقتِ بیپایانی را به جان خرید ه ام که لذت زجرآوری دارد، به والله نمیتوانم، به رفتارم ،قالبی تعقل وار بدهم.
سرم را از روی گوشی برداشتم ،گوشه یِ کاغذ، روی صندلی ،چشمها و لبهایش ساکت بود.
گفتم میخواهم از مسلخ عشقت رها شوم ،ته چشمهایش نگاه کرد آن نگاه عمیق که هر روز مرا به اینجا روی این صندلی و سنگفرش ها می کشاند.
یکی از کنارم رد شد ،مرد بود، گفت:خسته نشدی ،دست از سر این عکس بردار ،عشق ،خروار، خروار ،کف خیابان و کوچه ریخته است.
برگه را با دقت تا کردم، تا عکس چروک نشود.
رد روزهای رفته
درست رو به رویم نشسته است. لبخند بزرگی را مینشاند روی لبهایش و زل میزند به من و میگوید: «خب، من سر تا پا گوشم، تعریف کن»
چشم از دستهای گره کرده خیس عرقم بر میدارم و زیرجلکی نگاهش می کنم و توی دلم می گویم: «تو هم هیچ فرقی با بقیه نداری، اولش یه کم به حرفهام گوش میدی؛ بعدش شروع به سالادسازی با حرفهای قلمبه و سلمبه می کنی که از هیچکدومشون سر در نمیارم. آخر سر هم همون سرمشقی که به همه میدی رو طوق گردن من میکنی. دست آخر هم با همین لبخند مسخره و تصنعی، همونطور که داری در خروج رو نشون میدی، میگی عزیزم با یه جلسه مشاوره نمیشه به نتیجه رسید و باید چندین جلسه بیای و وقت میدی برای هفته دیگه. اصلا با همین کارها روز به روز گلو گشادتر میکنی و جیبت رو عمیقتر. قطعا فکر میکنی با این کارها هیمنهات بیشتر میشه!»
غرق افکار خودم هستم که مشاور میگوید: «عزیزم نمیخوای شروع کنی؟»
رد لبخند هنوز گوشهی لبهایش میرقصند. گره دستهایم را باز میکنم و میگویم: «دچار بیمعنایی شدم. احساس میکنم که توی یه مسیر زیگزاگی سرگیجهآور، دور خودم میچرخم. یه مسیر پر از سنگلاخ که هر بار بیشتر از قبل سنگریزههاش توی پاهام فرو میرن.»
عینک دورمشکیاش را روی چشمهایش جا بهجا میکند و آرام به پشتی چرم صندلیاش تکیه میدهد و دستهایش را میگذارد روی زانوهایش و با علامت سرش به من میفهماند که سر تا پا گوش است.
ادامه میدهم :« گیج گیجم. نمیتونم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم. ذهنم پر از تناقض هستش. نبردهای فکری متعددی توی مغزم به پاست.»
لحظهای زبان به دهان میگیرم و هیچ نمیگویم و شروع به بازی کردن با بند آویزان شده دستبند نقرهام میکنم. سکوت من را که میبیند با لحن مهربانانهای میگوید: «خب، چهقدر جالب! بیشتر توضیح بده.»
بند دستبند را رها میکنم تا برای خودش تاب بخورد. آنگاه میگویم: «میدونید خانم دکتر، احساس میکنم که، مشقتهای بی پایان زندگی من رو بلعیده تو خودش. به خاطر همین اصلا دوست ندارم به لحظهی حال و آینده فکر کنم و همهاش توی ذهنم دنبال خاطرههای خوبی از گذشته میگردم که جون بده برای خیالپروری و من رو از واقعیت و تلخیهاش دور کنه.»
نفسش را بیرون میدهد و میگوید: «پس تو میگی که همراه با مواجه شدن با درد و رنج زندگی واقعی، دچار بیمعنایی شدی و برای خلاص شدن از این بیمعنایی، دست به دامان خاطرات خوب گذشته میشی؟ در حالی که هیچ توجهی به زندگی الان و آیندت نداری؟»
بدون اینکه چیزی بگویم سرم را تکان میدهم و چشم میدوزم به نوک کفش سفیدم. مشاور آب دهانش را قورت می دهد و شروع میکند به حرف زدن. ولی نگاه من میماند روی نوک کفشهای سفیدم که یک باره خاطرهی محبتی عمیق مثل چمنهایی که از لای درزهای سنگفرش میرویند، توی ذهنم جان میگیرد و پرت میشوم به روزهای رفته. یادم می آید که یک روز بارانی این کفش را بابا برایم خرید. عصر پاییزی بود. بابا آمد خانه و گفت که برویم بیرون. میخواست یک جوری بحث دیشبش را از دل مامان در بیاورد. مامان اول سردردش را بهانه کرد، ولی بلاخره با اصرارهای بابا راضی شد و شال و کلاه کردیم و رفتیم گردش و خرید. چهقدر خوب بود آن روز.
نمیدانم چهقدر گذشته است که صدای بلند مشاور من را به خودم میآورد. بهتزده نگاهم میکند و میگوید: «حواست کجاست؟ توی خاطرات؟»
آرام سرم را تکان میدهم و میگویم: «توی روزهای خوبی که دیگه ندارمشون!»
این روزها همه چیز به هم پیچ خورده است. هر شب که میگذرد حتی اگر در یکی از نبردهای فکری خود پیروز شوی و از مسیر پرسنگلاخ قضاوت بیمعنای خود بگذری، باید کلاهت را بالا بندازی.
امشب وضعیت جدیدی نبود. از همان شبهای معمولی با طعم بحثهای معمولی سر موضوعات معمولی که با خود نتیجهای حتی معمولی به بار نمیآورند. برادرم را دیدم که در زیگزاگی سرگیجه آور به دور خودش میچرخد. در پی یافتن خود یا بیگانه شدن از دیگری؟ هیچ نمیدانم. فقط آنقدر و آنقدر در مشقت بیپایان خود چرخید که در وسط اتاق پذیرایی تمام معده خود را بالا آورد. آخر مادر با گریه، طوقی به گردنش بست و او را روانه خوابش کرد. ما ماندیم با سرمشقی برای جمع و آنقدر نوشتیم که پاهایمان خواب رفت و دستهایمان تاول زد اما همچنان در قالبی تعقلی که برگرفته از گذشتههای دورمان داشت پرسه میزدیم. این بحث پایانی نداشت. مانند هر شب پنجره را در ساعت میعاد باز کردم تا نقش ماه را بر سیاهی آسمان تماشا کنم. لحظهای که انگار دیگر برنده شدن در این بحث اهمیتی نداشت. لحظهای تکراری در همهی شبهایم که بعد از آن دوباره به اتاق برمیگردم و برای افزایش هیمنه آنها با هر آنچه میگویند موافقت میکنم. کاری که خشمشان را برمیانگیزد و گلوهای گشاد و جیبهای عمیقشان را لحظهای تنگ و توخالی و میکند.
مادر با همان ناپایداری رفتاری خود لحظهای فریاد خشمش تا آسمان بلند میشود و لحظهای بیصدا اشک میریزد. پدر در پی خاطره محبتی عمیق، دفترهای قدیمی را ورق میزند.
زیبا نوشتید مینو جان.
تمرین ۹
افزایش دایره لغات
مسیر رسیدن به قله قاف پرسنگلاخ وناهمواراست . من که توی جاده افتاده ام و هی بالا وپایین میپرم. در خیال خود به سالها ی زندگی داستایوسکی و خیابان های روسیه ؛ناگهان داستا یوسکی را می بینم که غش کرده است و وسط خیابان در زیگزاگی سرگیجه آور به دور خودش می چرخد. مردم در حال عبور رویش پول میریزند ومن نیروهای فکری خودمرا جمع میکنم ودر قالبی تعقلی شروع به سخنرانی می کنم تابلکه به این آدمهای بیشعور بفهمانم چقدراو انسان بزرگی است. با خودم می گویم این موضوعی است مناسب خیال پروری ،از فکر خودمپشیمان میشوم. با خودممی گویم بعد این همه سال هنوز هم ، بهترین کار برای این جماعت سالاد سازی با دستگاه جدید است درساعت میعاد نام یک ررنامه الویزیونی است تعریفش را زیاد شنیدم. تلویزیون را روشن میکنم قیافه مجری را می بینم که در قالبی تعقلی ژست آادمهای فهمیده را گرفته و دارد از کافکا حرف میزندمی گوید که مریض بوده ناپیگیری رفتاری از سمت خانواده فقیرش باعث شده تا او نویسنده شود دلم میخواهد کاغذ را در گلوهای گشاد وجیبهای عمیق این مجری ها وتهیه کننده ها فرو کنمکهانقدرروز به روز زیاد می شوند. گور بابای همه اشان که خاطره محبتی عمیق با هیچ کدامندارم. هر روز این مجریان بی بته باعث افزایش هیمنه آنها می شوند آن تهیه کننده های بی خرد مثل طوق برگردن جامعه افتاده اند. کانال را عوض می کنم . یکنفر دارد دکلمه ای میخواند و با کلی احساس می گوید عشق مثل روییدن چمن از لای درزهای سنگفرش است خنده اممی گیرد. تلویزیون را خاموش می کنم. وکنترل را روی میز می گذارم. بهتر است آدمبخوابد تا این جفنگیات را بشنود .