این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
موقع نوشتن، اولین کلمهای که به ذهن میآید بهترین نیست: والله نیست. به خدا نیست، به پیر و پیغمبر نیست، به همین آفتاب لب بام نیست، به گوشۀ جا نماز مادربزرگ نیست، این تن را کفن کردی نیست، به کلمه که اول کلام بود و جز آن هیچ نبود، نیست! (+)
-شهریار مندنیپور
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 2:
- پروانهگیام آموخت…
- همه چیز مهیّاست
- از رنج خستگی و جان کندن
- بنگر و بنویس و گوش فرا ده
- وقتی کلمۀ … را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشد
- مرد شعلهور
- مردابها را میکاویدم
- بیخیال دلهای خسته و آن آهها
- کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم
- چراغ تخیل
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
فهرست تمرینها:
57 پاسخ
از رنج خستگی و جان کندن فقط گوشهای دنج يافتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب کتابخانهی بزرگ را دیدم و کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم. از دور نوری توجهم را جلب کرد و بعد صدایی. وقتی نزدیک و نزدیکتر میشد صدا هم واضحتر به گوش میرسید. مردی شعلهور بود که تکرار میکرد: همهچیز مهیاست؛ بنگر و بنویس و گوش فرا ده! به یاد آوردم او را. در زمانی که هیچکس به من تازهکار ولی با اشتیاق سوزان به نوشتن التفاتی نمیکرد، او چراغ تخیل برافروخت و پروانگیام آموخت. من مردابها را میکاویدم، رودخانهها، دشتها و کوهها به امید یافتن الهام تازهای برای نوشتن. گاهی خسته میشدم و گاه درمانده، اما بیخیال آن دلهای خسته و آن اهها، باز میکاویدم و میجوییدم تا سرانجام میيافتم. و باز یاد مرد شعلهور افتادم که از نوشتن میگفت. وقتی کلمه نوشتن را در دهن میگرداند، قند در دلش آب میشد.
زیبا نوشتید.
پروانهگیام آموخت که کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم؛ همه چراغ تخیل بود. اما از رنج خستگی و جان کندن که بگذریم، همه چیز مهیّاست.بیخیال دلهای خسته و آن آهها؛ مرد شعلهور بی شعور وقتی کلمۀ … را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشد، ، ببین، بنگر و بنویس و گوش فرا ده که اگر مردابها را میکاویدم، محل اون سگت هم نمی گذاشتم. ببخشید مبتدیم
وقتی کلمه ی پول را در دهن می گرداند قند در دلش آب می شد۰ آن مرد شعله ور بشکن زنان گفت : بیخیال دل های خسته و آن آه ها که گریبانت را گرفتند ؛ ناگهان مرا روی چمن انداخت و با صدای بلند فریاد زد : بخند بخند بخند
آری این همان رازی بود که به پروانگی ام آموخت۰
با غول چراغ تخیل بی درنگ مرداب ها می کاویدم۰ به سمت کتابهایی که به میل و تمنا می خواندم ۰ رویای بازی با کلمات را تداعی می کردند۰ در دنیای واژگان همه چیز مهیاست چون مرا از رنج خستگی و جان کندن نیز رها می سازند ۰« بنگر و بنویس و گوش فرا بده » یکی از عبارتهای شگفت انگیزی هستند که امید را در قلب وسعت می بخشد۰
سپاس
گویی فقط قلب من بود چراغ تخیل را به جهان بخشیده همان روزی که نگاه مرد شعله ور مرا به سرزمین کهکشان ها فرستاد آنگاه به پروانگی ام آموخت بی خیال دل های خسته و آن آه ها که همانند زنجیری قطور وجودم را به اسارت کشیده رهایی گردم۰ آری در لحظه های ناب زندگی مرداب ها را می کاویدم و کتاب هایی که به میل و تمنا می خواندم هدایایی از طرف او بودند۰ وقتی کلمه ی پول را در دهن می گرداند قند در دلش آب میشد و تک جمله ای که گره های زندگی اش را گشوده بارها خواندم « بنگر و بنویس و گوش فرا بده »
امروز از رنج خستگی و جان کندن با اشک های شادی حس کردم همه چیز مهیاست۰
کتاب هایی که به میل و تمنا می خواندم چراغ تخیلم را روشن کرده بود آنهم در روزهایی که جهان در لا به لای حوادث آخرالزمانی چهره ی غضبناکی به خود گرفته و با اکراه به ساکنانش مینگریست.
در چنین شرایطی من به خیال پردازی گرفتار آمده بودم؛
چنان که دنیا را گاهی از رنج خستگی و جان کندن آدمیان سُست و بی رمق صورت میبستم و گاهی هم پر شور و حال و بیخیالِ دل های خسته و آن آه ها.
روزی از روزهای زمانه ی پر ملال وقتی داشتم مرداب ها را می کاویدم با مردی آشنا شدم.
مردی که وقتی کلمه ی عشق را در دهان میگرداند قند در دلش آب میشد.
من را بگو که شجاعتم برای تجربه عشق ناشناخته و پروانگی ام آموخته بود با چنین کسی می شود تا آخر دنیا رفت.
با کسی که اینگونه عشق به مذاقش شیرین می آمد و میتوانست همپای روز و شبم برای نوشتن و نوشتن و نوشتن باشد.
انگار همه چیز برای رسیدن به مراد دل مهیا شده بود و من فقط باید مرد شعله ور رویاهایم را شیفته ی منشور افکارم نگه میداشتم
چنان شیفته که امر کند تو تنها بنگر و بنویس و گوش فرا ده به آوای جهان و بس!
تقصیر نداشتم تخیلاتم زیادی شیرین بود😊
درود
زیبا نوشتید.
آنگاه که پروانهگیام آموخت هر راهی به شیرینیِ خوشبختی ختم نمیشود و جملهٔ «همه چیز مهیاست» دروغی بیش نیست، از رنج خستگی و جان کندن تسلیم روزگار شدم.
به من میگفتند بنگر و بنویس و گوش فرا ده. دوستانم نیز مثل من بودند.
تنها تفاوتی که داشتیم آن بود که وقتی به یکیشان میگفتند بنویس و کلمه نوشتن را در دهانش میگرداند، قند در دلش آب میشد.
اما من فقط مرد شعلهوری بودم که از فرط خستگی، بر کف چوبیِ کلبهام می غلتیدم و از هوش میرفتم.
نصف شبها که کمی سرحال میآمدم، بیرون میزدم و بیخیال دلهای خسته و آن آهها، مردابها را میکاویدم.
تنها چیزی که در نهایت دریافتم این بود که تمام آن کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم، نه تنها چراغ تخیل مرا روشن نمیساخت، بلکه هر روز قسمتی از آن را لکه دار میکرد.
شاید مشکل از «من» بود.
***
چطور بود استاد؟!
خوب بود دانیال جان. لذت بردم.
شب ها زمانی که چراغ ها را خاموش میکنم و سر روی بالشت میگذارم چراغ تخیل ذهنم شروع به کار میکند، انگار هر چه خسته تر باشم موتورش بیشتر نیرو میگیرد .
تصویر مرد شعله وری را میبینم که میسوزد و دم نمیزند ، ظاهری شبیه من دارد اما قیافه اش معلوم نیست میدود ، می ایستد ، از فرار دست میکشد . آتش او را گرفته است از بیرون در حال گر گرفتن اما از درون دلسرد است شاید به همین خاطر نمیسوزد .
چشمهایم را باز میکنم دوباره میبندم
حالا جای دیگری هستم همه چیز مهیاست برای دو نفره گشت و گذار کردن ، نفر دوم کجاست ؟! انگار پشت درب قطار جا مانده ، قبل از اینکه پلک هایم را روی هم بگذارم در حال دویدن دیدمش اما نرسید
این بار چشمانم را باز میکنم تا سوار شود اما نیست ، نمیبینمش ،کجاست ؟ نمیدانم
صدایی در مغزم میپیچد نصیحتی که از پدربزرگم در کودکی شنیده بودم «پروانگیام آموخت ب دور کسی بسوزم که تا قطره اخر وجود خود به پایم بایستد»
من ب دنبال آن یک نفر تمام مرداب ها را کاویدم ، جنگل ها را گشتم ، قله ها را فتح کرد اما نبود.
بار دیگر چشمهایم را باز میکنم یک ساعت گذشته است اینبار دیگر توانی برای بیداری برایم نمانده چشمانم بسته میشود
اینبار رویا میبینم از رنج و خستگی جان کندن گوشه ای افتاده ام همه چیز مهیاست فردی که باید هست .
صبر کن !… این دیگر کیست !…
چه کابوس وحشتناکی ، به سرعت چشمهایم را باز میکنم این دیگر که بود.
چشمهایم را نمیبندم این بار ، از جایم بلند میشوم سراغ کتاب هایی که قبلا میل و تمنای خواندنشان را داشتم میروم .
نمیخواهم خودم را با کس دیگری تصور کنم من یا تنها هستم یا با او البته هرگز تنها نیستم اگر هر ده پلک زدن را یک ثانیه در نظر بگیری من ساعات زیادی او را در کنار خود میبینم .
ب جمله ای برمیخورم « بنگر و بنویس و گوش فرا ده …» هیچ وقت نتوانستم از این جمله بندی استفاده کنم حتی خواندنش هم سخت است ، خلاصه معنی آن متن این بود « بی خیال دل های خسته و آن آه ها ، همه این روزها ب پایان میرسد روزی فرا خواهد رسید که وقتی ، نام تو ، این کلمه را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشود .»
دیشب تا صبح در فکر این جمله خوابم نبرد
یعنی میشود؟… طُ برای من ؟
حتی با اینکه خوردن آن سیب برچسب زمینی بودن بر روی انسان زده بود. خداوند همچنان قلب انسان را با واسطه ایی به بهشت وصل کرده بود. تا آن جسم ماهیچه ای کوچک درد هایی که آن را در هم میشکوندمتحمل نشود.
تا انکه روزی مردی به درگاه خداوند دعا کرد تا بتواند با ذره ذره قلبش عاشق زنی باشد. چراغ تخیلش عشق آن زن را مانند خون درون رگ هایش میدید. و به نظرش هر چقدر هم که عشقش را به او هدیه دهد باز هم کافی نیست.
خداوند در پاسخ به او فرمود : { بنگر و بنویس و گوش فرا ده، رشته رشته ی این واسطه با معجون فراموشی بافته شده است. معجونی که درد غم تو را در سرزمین نسیان حل میکند.
ولی مرد بر خواسته اش پافشاری کرد.
همه چیز مهیا بود . و خداوند الیاف واسطه ی قلب او را برید و حالا قلب انسان مانند حیوانی که افسارش پاره شده باشد از عشق فوران میکرد.
وقتی کلمه ی عشق را در دهان میگرداند قند در دلش آب میشد. خون درون قلب او میجوشید و سرریز میکرد و پروانگی می آموخت.
اما سال ها بعد جسم تحلیل پذیر آن زن درون مردابی متلاشی شد. و بی خیال دل خسته و آن اه های مرد حقیقت وجودش به حیات بالا پر کشید.
مرد که نمیتوانست حقیقت نبود او را بپذیرد شعله های اجاق قلبش گر گرفت و حرارتش دیواره های قلبش را سوزاند و جسمش را درون خود حبس کرد.
مرد شعله ور درحالی که مرداب هارا میکاوید. بار دیگر از خداوند تمنا کرد که قلب او را برای همیشه از سینه ی او بگیرد .دردی که جای آن عشق عظیم را گرفته بود، بیش از تحمل او بود.
خداوند که تحمل رنج بنده اش را نداشت قلب او را ازش گرفت و آن مرد را تبدیل به شئی کرد که به دلیل نبود قلبش بدون انکه دلیل کارش را بنداند هر روز از طلوع تا غروب از بالای مرداب ها میگشت.
بر خلاف کتاب های علمی که به میل و تمنا میخوانیم .
خورشید همان مردی است که واسطه ی قلبش به بهشت بریده شده.
زیبا نوشتید.
در خانه ای جنگلی نشسته بودم جنگلی که درختانش قلم و برگانش کلمات باریشه هایی از جنس ایهام جالب بود در زمانه ای که غم ها نیز قمگینند دیدن چنین صحنه ای روح را به رویایی عجیب میبرد ریختن برگ ها و فراموش شدنشان روح را ازیت میکرد نه تتها روح بلکه ضربه ای بر جسم و تن اشعار میزد به گونه ای که در سالیان آینده حتی خواندن این اشعار ساده نیز پیچیده خواهند شد
زیبا نوشتی علیرضا جان.
نمی دانم چراغ تخیل کی در من زنده شد و به من ندا سرداد همه چیز مهیاست بنگر، بنویس و گوش بده و به منِ تشنه در مسیر،که مرداب ها را می کاویدم دوبال داد وکتاب هایی که به میل و تمنا میخواندم پروانگی ام اموخت .پرواز کردم ،چقدر از بالا همه چیز بهتر دیده میشد مصیبت ها، سوگ ها وعشق!مردِشعله ور درمیان آتش وخاک از رنج خستگی وجان کندن رها میشد وعاشقی که معشوق اش وقتی کلمه ی عشق را در دهن می گرداند قند در دلش آب میشد و سقفی که انهارا دربرگرفته،فرومیریخت و ظالمی که بی خیالِ دل های خسته و آن آه ها در شهر قدم می زد …چراغ تخیل من اما ندا سر می داد بنویس بنگر و گوش بده
زیباست.
امروز از رنج خستگی و جان کندن هر روزه خودم روی تخت افتادم و برخلاف عادت روزانه، کتابهایی که به میل و تمنا می خواندم را کنار گذاشتم و بی خیال دلهای خسته و آن آه ها شدم. چراغ تخیل را روشن کردم ولی بطور عجیبی خودم را در اعماق ذهنم همچو مرد شعله وری می دیدم و مرداب ها را میکاویدم. ناگهان انرژی عجیبی در خودم حس کردم. بلند شدم و روی تخت نشستم. به خودم گفتم امروز همه چیز محیاست. بنگر و بنویس و گوش فرا ده به ندای درونی خودت و آن خودت را کشف کن. به لحظاتی که در کنار معلم فلسفه ام بودم اندیشیدم. فکر کردم چطور می شود که وقتی کلمه خودم را دوست دارم را دهن می گرداند قند در دلش آب می شد ولی من هنوز خود واقعی ام را نشناخته ام. معلم فلسفه همیشه میگفت تنها چیزی که پروانه گی ام آموخت دوست داشتن خودم بود و همین باعث شد تا دیگران را هم بیشتر دوست داشته باشم.
زنده باد محسن عزیز.
کتابهایی که با میل وتمنا میخواندم چراغ تخیل من را روشن نگاه میداشت، مرد شعله ور که وقتی کلمه دریا را در دهان میگرداند قند در دلش آب میشد پروانگی ام آموخت، میگفت خوب بنگر و بنویس و گوش فرا ده، از رنج خستگی و جان کندن بشر یا بیخیال دلهای خسته و آن آه ها فقط بنویس. مرداب ها و چشمه های ذهنم را میکاویدم. همه چیز مهیاست برای نوشتن از تو.
مدرس ادبیاتی داشتیم که با همکارانش تفاوت بسیار داشت.
میگفت: قرار نیست در مدرسه فقط فیزیک و شیمی و ادبیات و…….. بخوانیم، درس خواندن به تنهایی کافی نیست.
او بچههای کلاس را به چند گروه تقسیم کرده بود و هر جلسه چندین کتاب معرفی میکرد و هر گروه موظف به خواندن یکی از کتابها بودند.
جلسهی بعد، باید در مورد آنچه خوانده بودیم با هم بحث و گفتگو میکردیم.
رفتهرفته “کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم،” و گفتگوهایی که انجام میشد،” چراغ تخیلم” را روشن کرد.
میگفت: اینها درس زندگیست.
برای رشد و پیشرفت، “همه چیز مهیاست.”
فقط باید در مسیر درست حرکت کنید.
پر از گرمی، حرارت و شور و شوق بود.
او را بین خودمان “مرد شعلهور” مینامیدیم.
این جملات ورد زبانش بود: زندگی آسان نیست، دیگران را نظاره کنید و از تجربیاتشان بیاموزید،
اما “بی خیال دلهای خسته و آن آه ها” ی جانسوز، راهتان را ادامه دهید و بدانید؛
راز موفقیت در این است:
“بنگر، گوش فراده و بنویس.”
“وقتی کلمهی (کتاب) را در دهان میگرداند، قند در دلش آب میشد.”
من در جنگلهای خیالم جستجو میکردم،
و برای دانستن و تغییر “مردابها را میکاویدم” تا بلکه با گذر “از رنج خستگی و جان کندن ” تبدیل به رودی خروشان و مواج شوم.
او باعث شد که من از پیلهام بیرون بیایم و “پروانگیام آموخت.”
بریده از زمانه، از رنج خستگی و جان کندنهای تکراری. مدام در ذهنم این سوالها میچرخد که چیست رسالت وجودی، بودن برای چیست؟
به دنبال پاسخ کتابها را با میل و تمنا میخواندم. اما هنوز کلماتی نبود که جواب احتمالی این روح خسته باشد یا شاید این روح درماندهتر از آن بود که بخواهد چیزی دیافت کند.
نیمه شب چشمهای خسته و ناامید را دوختم به قاب کوچک جادویی. مردی شعلهور در اندیشه و هیجان را دیدم که وقتی کلمات بنگر، بنویس، گوشفرا ده را در دهانش میگرداند قند در دلش آب میشد.
با شنیدن این کلمات انگار چراغ تخیلم جان گرفت. روح خسته به پا خواست که همه چیز مهیاست بیخیال دلهای خسته و آن آهها.
باید مردابها را میکاویدم و پروانگی میآموختم و مینوشتم.
سنگین از رنج خستگی و جان کندنِ روزی که گویی مردابها را به دنبال مروارید می کاویدم، بیخیال دلهای خسته و آن آهها، دیدم همه چیز مهیاست که بخوابم. چشمانم را که میبستم سوسوی چراغ تخیل در تاریکی ذهنم خواب از سرم میپراند. سپیدهدم کارم به این سایت کشید. مردی شعلهور از دانایی اینجا فریاد میزد: «بنگر، بنویس و گوش فرا ده»! وقتی کلمهی «بنویس» را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشد. میگفت نوشتن پروانهگیام آموخت، نه کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم.
درود بر تو محسن عزیزم
زیبا مینویسی.
درود بر شما گرامی شاهین
کمینه شاگرد شمایم.
بزرگواری شما.
دلم آموختن را می خواست، اندیشیدن را و فرا تر رفتن را. در هر کتابی که با میل و تمنا می خواندم این عطش آموختن در من شعله ور تر می شد. در همین افکار بودم که گویی چراغ تخیل همچون مردی شعله ور در ذهنم پدیدار گشت. او مدام به من گوشزد می کرد که بی خیال دل های خسته و آن آه ها؛ بنگر، بنویس و گوش فرا ده. همه چیز برای آموختن مهیاست. او به من پروانگی آموخت. من که از رنج خستگی و جان کندن به ستوه آمده بودم و مدام مرداب ها را می کاویدم دل را به دریا زدم. تخیل را چراغ راه خود قرار دادم دست به قلم شدم و شروع به نوشتن کردم….
زنده باد. زیبا نوشتید.
چشمان تارم از کابوس نادیده را دوختم به کور سوی امیدی که از کنج باغچه سرک می کشید. روان شدم به سمت چراغ تخلیل و این من اسیر در تو، بیخیال دلهای خسته و آن آههای جا مانده آن سوی در، فریاد زدم از رنج خستگی ات و جان کندنم. پیله ام را شکافتم و پروانهگیام را آموختم. حال همه چیز مهیّاست برای روایت کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم، مردابهایی که میکاویدم و جسارتی که به خاک سپردم و بر مزارش اشک ریختم. حال منم آن مرد شعله ور که اثری از پوست به تن ندارد و تنها برافروختگیش متمایزش کرده از پوستین به تنان حلقه زده پیرامونش. جوانه تازه نفس سر از خاک برداشته را می نگرم درست زمانی که نام کهن اش را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشود. مرگ جسارت را، تاوانی که سال ها پیش برای جرم نهان پرداخت کرده ام. ای کودک بلند قامتم بنگر و بنویس و گوش فرا ده که با تمام آنچه پیش از مرگ در مزارم جای داده بودم برخواستم برای باز پس گرفتن حیاتی که خود از خود دریغ کردم.
واقعا لذت بردم
چشم های تارم از کابوس نادیده را دوختم به کور سوی امیدی که از کنج باغچه سرک می کشید. روان شدم به سمت چراغ تخلیل و این من اسیر در تو، بیخیال دلهای خسته و آن آههای جا مانده آن سوی در، فریاد زدم از رنج خستگی ات و جان کندنم. پیله ام را شکافتم و پروانهگیام را آموختم. حال همه چیز مهیّاست برای روایت کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم، مردابهایی که میکاویدم و جسارتی که به خاک سپردم و بر مزارش اشک ریختم. حال منم آن مرد شعله ور که اثری از پوست به تن ندارد و تنها برافروختگیش متمایزش کرده از پوستین به تنان حلقه زده پیرامونش. جوانه تازه نفس سر از خاک برداشته را می نگرم درست زمانی که نام کهن اش را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشود. مرگ جسارت را، تاوانی که سال ها پیش برای جرم نهان پرداخت کرده ام. ای کودک بلند قامتم بنگر و بنویس و گوش فرا ده که با تمام آنچه پیش از مرگ در مزارم جای داده بودم برخواستم برای باز پس گرفتن حیاتی که خود از خود دریغ کردم.
زنده باد فاطمۀ عزیز. زیبا نوشتید.
چقدر نویسندگی دوست داشتنی است. دورود بر شما که نویسنده ی چیره دستی هستید. تبریک به این استعداد شما.
زير نور چراغ هاى تخيل مى رقصيدند دست در دست هم بيخيال دل هاي خسته و ان اه ها كه هر روز بارى بر دوششان
تنها وقتي وقتي كه قفل قلب هايشان در دست يكديگر بود دنيا برايشان زيبا بود درخشان …
گويي همه چيز مهياست در جان بى تكامل
دل ميكندند باهم نه از خوشي ها بلكه از رنج سخنى ها دل ميكندند
يكيشان شاعر ميشد و ديگري فرشته يكي پر پرواز ميداد به شاعرو يكى شعر عاشقانه مي سرود برايش يكى پروانگى را اموخت و ديگري طعم بهشت را چشيد
بنگر و گوش فراده به اين دل هاي عاشق كه دنيا خود نيز با تمام سختى ها و بي رحمي هايى كه از دست پينه بسته ى روزگار چشيده چه ناتوان است در برابر اين عشاقان روزگار …
چه ناتوان است كه وقتي كلمه ى عشق را در دهان ميگرداند قند در دلش اب ميشود و از شدت ناتوانى به لرزه مي افتد و زيبايي ها را مى افريند ، دنيا را رنگ ميزند و باري ديگر جهانى ميسازد از عطر ورنگ عشق
اكنون اى تو بنگر و نگاه كن كه اتش عشق چه شعله ور است
ممنون ميشم نظراتتون رو برام بگين 🙏🏻🙏🏻🙏🏻
زنده باد. زیبا نوشتید.
برای بهتر نوشتن، بیشتر و بیشتر و بیشتر بنویسید.
اکنون برای رهایی همهچیز مهیاست…
وقتی کلمهی رهایی را در دهان میگردانم قند در دلم آب میشود، گویی همانند پر کاهی سبک میشوم، همانند پروانه ها میتوانم پرواز کنم… پرواز به سوی نور و روشنایی…
پروانهگیام آموخت از تاریکی بگریزم
از رنج خستگی و جان کندن برای هر آنچه که نشد و نخواهدشد بگریزم
و با لطیف ترین احساسها روشنایی را در آغوش بگیرم
روزهایی بود که تنها مردابها را میکاویدم اما اکنون بذری در دلم جوانه زده… جوانه...
چراغ تخیل ذهنم هنوز روشن است…
دیگر میتوانم بیخیال دلهای خسته و آن آهها شوم…
باید همانند یک پروانه آزاد و رها بود
میخواهم در حین نوشتن اندیشه کنم به قول شاملو اندیشیدن باکلمات صورت میگیرد
هروقت اسم آرزوی رسیدن به هدف به ذهنم خطور میکند قند دردلم آب میشود وخنده لوندانه دیگران را وقعی نخواهم نهاد ترجیحا برفکر خودم مسلط میشوم وبه آرزوهایی که در دلم مانده اند ودرخانه رهایشان کرده ام را می چسبم چون در درازنای تاریخ اینگونه بوده وهست به سرعت ونظر انداز اهدافم را هرچند یکبار مرور میکنم تا در میان سیرک صداها وهیاهوی عربده ها گم نشوند ودر وقت مقتضی بپایش بنشینم ودانه دانه اهدافم را هرازچندگاه مرور کنم وقتی به کارهای معوقه ام میرسم به لیست بلندبالای اموراتی که باید انجامش بدهم بیات شده اند ودر زیر خروارها خرابه ذهنی مانده اند ودر میان دام های آهن بافت دست وپامیزنم که گویی دام ها برروی من گسترانیده وجانداران دیگر فارغ از امر کاینات نه اینگونه در بین دوراهی متعارض گیر افتاده ام چه بسا همین جهان نهانی ودور افتاده من که ناشی از تنبلی جسمی حکایت دارد باید اندرون آنرا کشت نه پادرزمین وسر درآسمان باشد بلکه شب که تن خسته رابه بستر می نهی خیالت چون موج آرام گیرد این تکدر باعث پشیمانی های پردرد ودر پی آن مشاکل روحی وقدر را که هیکل خمیده را چون باری گران بر فرق سرم فرود میاورد میگردد گردش ایام چون بکام نیست همیشه ودر گذر زمان در کش وقوس آنم که از دست این معاذیر ومصیبت های عظما چطور رهایی یابم هرچند زمان به اقتضای طبیعتش میگذرد وخوشه خوشه گل نثار ما میکند آری پروردگار به تناسب خلقتش وبه مصداق ضرب المثل معروف
خلایق هرچه لایق را نصیب آدم ها میکند
زنده باد آقای محمودی نازنین
زیبا نوشتید. لذت بردم.
“خسته شدم، از صبح محتویات یخچال و کابینت¬های آشپزخانه را بیرون ریختم، کلی وسایل اضافه و آشغال را جلوی در گذاشتم، همه جای خانه را بارها گردگیری کردم، جارو برقی کشیدم، سر آخر مقابل آیینه¬ ایستادم و به چهره¬ی رنگ¬پریده¬ و موهای خشک شده¬ی خودم نگاه می¬کنم، بیش از همیشه شبیه مادرم شده¬ام، او بود که پروانگی¬ام آموخت، به من یاد داد، اگر می¬خواهی زن خوبی باشی باید مدام ایثار کنی، اما بال¬های پروانه¬ی وجودم تاب ندارد، یک کوه خستگی در جانم هست که نمی¬دانم آن¬ها را کجا بگذارم. ای کاش حداقل گوش¬های شنوایی داشتم تا برایشان از رنج خستگی و جان کندن بگویم، یا ای کاش همانطور که تمام آشغال¬ها و خرت و پرت¬های خانه را دور انداختم، مرداب¬های روحم را می¬کاویدم، تا سبکبال شوم. با این حال، فقط به چشم¬های خسته¬ام چشم می¬دوزم و اشک می¬ریزیم. این زندگی رویای من نبود، سراغ قفسه¬ی کتاب¬هایم می¬روم، کتاب¬هایی که به میل و تمنا می¬خواندم را مجددا گردگیری می¬کنم و با حسرت به آن¬ها نگاه می¬کنم. یاد شب¬هایی می¬افتادم که با اینکه تنها بودم احساس تنهایی نمی¬کردم، چراغ تخیل را روشن می¬کردم و بی¬خیال همه¬ی دل¬های خسته و آن آه¬ها، به صیقلی کردن دل و روح خودم می¬پرداختم. واژه¬ها را کنار هم ردیف می¬کردم و قصر رویاهایم را در نوشته¬هایم می¬ساختم. صدای زنگ در، من را از دل خاطره¬ها و خیالات بیرون می¬کشد، موهایم را با کش نازک و ارزان قیمت جمع می کنم، اشک¬هایم را پاک می¬کنم و در را باز می¬کنم، خانه¬ای که برق می¬زند، بوی غذای مطبوعی که در خانه می¬پیچد، علی¬الظاهر همه چیز برای آسودگی مرد من مهیاست. همین که به خانه می¬رسد مثل همیشه روی کاناپه می¬نشیند، در سکوتی تاریک و تلخ به صفحه¬ی گوشی¬اش خیره می¬شود. می¬روم تا ظرف¬های شام را آماده کنم، به دنیای خیالاتم فرو می¬روم تا کمی از تلخی سکوت حاکم بر خانه کم کنم، یاد راهی که آغاز کردیم می¬افتم، آن زمان وقتی جمله¬ی دوستت دارم را در دهن می-گرداند قند در دلم آب می¬شد، زمزمه¬های عاشقانه¬اش که حالا برای من دروغ سیاه هستند هنوز در گوشم می¬پیچد هنوز سرخی گل¬های ابتدای آشنایی را به یاد دارم، آن همه اشتیاق کجا رفت؟ از آن مرد شعله ور عاشق که قول داده بود گرمای وجودش، مایه¬ی دل¬گرمی من برای زیستن باشد، حالا فقط تازیانه¬های تلخ آتش بر بال¬های این پروانه¬ی نحیف مانده…”
زنده باد.
صدای تیک و تاک ساعت در آن سکوت سنگین خانه داشت کلافم میکرد! طاقتم طاق شده بود، بلند شدم کمی قدم زدم صدای پاشنه کفشم روی کف خیلی تمیز خونه، اون روی مخم بود!
دلم آشوب بود آروم قرار نداشتن تمام وجودمو اضطراب گرفته بود که یهوبه مغزم خطور کرد.. این همه کتاب اینجاست یکیشوبرداروبخون شاید ببرنت تو عالم رویا و دیگه اینقدرپراکنده فکر نکنی حداقل سرگرمیشی… از این انتظار خسته کننده هم در می آی!
رفتم سمت کتابخانه یک کتاب برداشتم یه رمان دیدم، شاید خوب باشه “نجات یافته از کما”
شاید با حال من جور در میاد..
شروع کردم به خوندن…
بانو، همه چیز مهیاست…
تو برو…
زن باوقار و ایستاده همچون کوه بود، استوار بر روی زمین می گذاشت..خیلی مطمعن سرد و بی تفاوت…
از پلهای بسیاربزرگ وعریض باآرامی پایین آمد.. سالن بزرگی بود. مردی شعله ور و خشمگین در سالن انتظار زن را می کشید!
زن به سمت او رفت وبه چهره افروخته مرد نگاهی کرد، پلک چشم چپش مدام میزد اندوهگین و غمزده بود
زن پرسید: نگاه خسم آلودی به من داری! به نظرم چراغ تخیلت زیادی روشن است! بدنیست کمی به ذهن آشفته ومنفی باف خودت آرامش دهی برای مدتی از اینجا برو…
مرد فریاد کشید! زن قدمی به عقب برگشت!! کمی جاخورده بود!!
بیخیال بانو… بیخیال دل های خسته و آن آه ها شوم بی خیال گریه های شبانه بچه های این شهر شوم تو از رنج و خستگی و جان کندن آن مردمان بیرون قصرت چه میدانی؟! چه می دانی؟!
حال درپس سرای ذهن بیمار خودت مرا بیمارمی کنی فرض می کنی؟! مرا مردی احمق و نادان میدانی و مردی روانپریش؟! نکندانتظارداری به خاطر عشق به تو دروازه دهان خود را مهر و پلمپ کرده و بر ظلم تو چشم محرمیت ببندم؟! امشب مرداب ها را می کاویدم، امشب آتش خانه ها را می پاییدم!!! امشب من هم سوختم!! باورم نمی شود!!! عقده چه چیزی در سر می پرورانی که خود را ملکه ظلم این مملکت جا انداختی؟!
زن روی صندلی باشکوه خود نشست.. تو می دانی تو از خشم من آگاهی تو یار کودکی من در این قصر تابه الان بوده ای، برای من انتقام شیرین تر از بخشش است!!!
آن زن وقتی کلمه انتقام را در ذهن می گرداند قند در دلش آب می شد!!
مرد به زانو درآمد…
بانوی من انتقام از که؟! از مادران و کودکانه دل خسته از آن مردمان فقیر و دلشکسته به خدا مردمان این شهر و دیار در مرگ پدرتان تقصیری برگردان نداشتند…
نه، آنها قاتلن.. پدر من برای هیچ کدام از این احمق ها کوتاهی نکرداما آنها جایی که باید، پشت شاه خودرا خالی کردند!!! پدر من لایق آن مردن نبود…
بالاخره، صدای زنگ به گوش رسید تازه داشت از داستانش خوشم میومد رفتم سمت در واونو باز کردم کتاب هنوز توی دستم بود با انگشتم صفحه ای که داشتم می خواندم رو باز نگه داشته بودم..
وای،چقدر دیر کردی سلام، می بینم که درحال مطالعه بودی… پس خیلی هم بد نگذشته..
سلام، خوش اومدی، داشتم کلافه میشدم مجبور شدم یکی از کتابهای کتابخانتو بردارم و بخونم اشکالی که نداشت.؟!
نه عزیزم،همه این خونه متعلق به خودته…
قهوه میخوری؟!
آره، ممنون میشم، برای خودتم بریز…
رفتم سمت آشپزخونه و کتابو گذاشتم روی میز با همان صفحه باز…
کتابی که خوندی جزدست کتابهاییه که من به میل وتمنای خودم میخوندم بیش از سه بارونو خوندم و هنوز برام جذاب…
خیلی بلند و رساشروع کرد به خوندن…
کاتب، بله بانو…
قلم و کاغذتو بردار و بیا… بیا وبنگر و بنویس و گوش فرا ده به هرچه که می گویم…
بله بانو..
از این شب آتش باران و خرسندساز ما بنویس از هوهو و هیاهوی این مردان ترسوی تاریخ و جیغ و فریاد های زنان و کودکان آن ها بنویس تابه یادگار بماند واین عشق دیرینه من بداند من با کسی شوخی ندارم و کسی را نمیبخشم…
مرد همچنان به او خیره شده بود که ناگهان…
بفرمایید، اینم قهوت.. خیلی منتظر شدم کم کم باید برم دیرم شده.. اومده بودم که…
میدونم تلفنی هم گفتی… نمیزارم بری.. کلی حرف باهات دارم…
نه الان وقتش نیست، اینم کلید خونت!
شاید فردا یه جای دیگه به قراربذاریم و…
بسه تو هم شدی ملکه ظالم قصه ما…
با تعجب نگاهی بهش کردم.. زده به سرت!
نه تو زده به سرت.. نمیخوام از دستت بدم..
پروانگیم آموخت… نگاه پر بیانات…
نذاشتم ادامه بده، شال و کلاهمو برداشتم رفتم به سمت درب..
دنبالم اومد.. خواهش می کنم یه فرصت دیگه…
یه نگاه پر معنا بهش کردم و در باز کردم دستمو گرفت و گفت :باشه فردا با هم دیگه حرف میزنیم بیشتر فکر کن، می خوای برسونمت؟!
نه، راحت ترم که تنها برم، ممنون که بازم سر وقت اومدی و سر قرارتون موندید…
با نگاهم بهش متوجه شدم که خودش هم میفهمه کنایه من از چه جهته!!! اما میدونستم هم، فردا همه چیزبراش عادی جلوه می کنه، مثل همیشه!!!
واسه همین هیچی دیگ نگفتم ورفتم..
خداحافظ.
زنده باد میترای عزیز.
سلام، متشکرم استاد باعث انگیزه شد. لطفا ایرادات متن هامو بگید…
حتما. شما خیلی خوب و فعالانه تمرین میکنید و این جای تحسین داره.
مانند کرمی تنیده در پیله تنهایی خویش بودم، فارغ از دنیا و همه پیچیدگی هایش، در عمق تاریکی پیله چراغ تخیل را روشن کردم و در خیالم مردابها را میکاویدم. ترس و دلهره، خشم و عصبانیت، کینه و تعصب، غم و نامیدی که مانند لجنهای متعفن در کف مردابها نشسته بودند.
تا زانو در لجن فرو رفته بودم که مردی شعلهور در آتش عشق و امید به سویم آمد و زیر لب زمزمه میکرد «همه چیز مهیاست… همه چیز مهیاست… » ، بنگر بنویس و گوش فرا ده، زمان موعود فرا رسیده است، وقت پرواز است. وقتی کلمه پرواز را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشد.
بیخیال دلهای خسته و آن آههای جان سوز، رها از رنج خستگی و جان کندن خود را به او سپردم، کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم، به ثمر نشستند. او لجن های کف مرداب را که مانند زنجیر بر پایایم بسته شده بودند و مانع حرکت و جابه جایی من می شدند را باز کرد، آزاد و رها شدم. آری او پروانهگیام آموخت.
استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان فیتیله ی چراغ تخیل ما رو روشن کردند، نه، شعله ور کردند همچون آن مرد شعله وری که در آتش سوزی های گاه و بی گاه کشور ایکس شور رفتن امانش نمی داد.
با این تمرین به کاویدن مرداب های جمود ذهنی می پردازم تا کمی با پرده شدنشان آشنا شوم پرده ای سنگی که سال هاست چنان کوه ریشه دوانده اند در ذهنم که نمیدانم چقدر سال ها یا ماه ها زمان ببرد تا تغییر ماهیت دهند و از جامد به مایع نزدیک شوند تا همچون موم در دستان ذهنم شکل صحیحی بگیرند. و کم کم مرداب ها بخشکند تا زنجیرهای دست و پا گیر پروانگیم رها شود و بیاموزد به من درس عشق و سوختن و آسان رهیدن را مثل کتاب هایی که با میل و تمنا می خوانم و به من می آموزند شوق پرواز را و هر آنچه آموختنی است را. این کتاب ها را باید کلمه به کلمه نوشید چرا که وقتی با شوق و تمنا همراهیشان میکنی همه چیر مهیاست برای زندگی کردن آن کتاب ها. فقط باید خوب بنگری تا درسشان را بگیری آن وقت بنویسی تا “آموخته هایت به هدر نرود” و بعد با جان دل گوش فرا دهی به بانگ شروعش که می خواهد وارد زندگیت شود، استقبال گرمی می طلبد. راستی که این کتاب ها جایشان روی تخم چشم است یا توی کنج دل است یا چون همسر تاج سر است.
این کتاب ها هر کلمه اش تو را از رنج خستگی و جان کندن زندگی می رهاند. هر چند ممکن است بعضی هاشان برای درک عمیق ترشان جان کندنی جانکاه بخواهد، اما این جان کندن کجا و آن جان کندن و خستگی زندگی کجا؟ مثل تفاوت لذت کلمه ی “آفرینش” که وقتی ذهنم در دهانش می گرداند قند در دل قوه ی ذوقیه ام آب می شود، هست با آن لحظاتی که در کنار دل های خسته ای هستی که با آن آه های سوزگدازشان خیال می کنی چه غم های عمیقی دارند اما پس از تکلم می فهمی که دردشان کور نکردن چشم جاری هایشان است و با خود فریاد بی خیالی سر میدهی از ارتباط دوباره با آنها.
همین امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که چیکار کنم که نوشته هام عالی و پرمغز باشه که به تمرین لغات شما برخوردم،عالی بود،حتما استفاده خواهم کرد،سپاسگزارم
زنده باد پریسا جان
چه خوب که این تمرین مورد توحهت بوده.
به نظرم تمرین بسیار موثریه.
شروع کتابخوانی من به صورت جدی (منظورم چیزی به غیر از کتاب های قصه مصور بچگی هاست) به پنجم ابتدایی برمی گردد. تابستان سال 78 بود که برای یک هفته به خانه مادربزرگم رفته بودم. روی تاقچه خانه آن ها چند کتاب وجود داشت که متعلق به دایی مرحومم بود. یکی از آن کتاب ها دیوید کاپرفیلد بود.خواندن این کتاب تجربه فوق العاده ای بود که باعث شد عاشق کتاب و نویسنده آن چارلز دیکنز شوم. در آن سال ها بیشتر کتاب های دیکنز ، ژول ورن و از نویسنده های خودمان فریبا کلهر را خواندم. آرزوهای بزرگ، سرود کریسمس، داستان دو شهر، دور دنیا در هشتاد روز، میشل استروگف، امروز چلچله من فردا چلچله تو و… کتاب هایی بودند که به میل و تمنا می خواندم. بیشتر این کتاب ها را از کتابخانه مدرسه به امانت می گرفتم. کتاب هایی که تا روزها ذهنم را درگیر خودشان می کردند. کتاب هایی که چنان هیجانی در من می انگیختند که گاهی از فرط خوشی و سرمستی، کتاب را می بستم و در حیاط خانه مان می دویدم. حتی هنوز هم وقتی کتاب خوبی می خوانم یا فیلم خوبی می بینم، همین هیجان را تجربه می کنم. الان که به آن سال های نوجوانی فکر می کنم، به نظرم می رسد که شانس آوردم که با آن کتاب آشنا شدم و همچنین شانس با من همراه بود که کتابخانه مدرسه کتاب های خوبی داشت. چون تا جایی که به یاد می آورم نه خانواده ام اهل کتاب بودند و نه در مدرسه ما معلم ها کتاب پیشنهاد می دادند. حتی معلم پرورشی هم این کار را نمی کرد. شاید برای بچه های امروز که با گوگل کردن به آسانی می توانند اطلاعات زیادی را در مورد هرچیزی به دست بیاورند و به منابع زیادی دسترسی دارند؛ حرف های من عجیب به نظر برسد. اما زمان کودکی و نوجوانی و حتی زمان دانشگاه ما منابع واقعا محدود بود. نه تنها منابع محدود بود بلکه منتور هم به این صورت که امروز وجود دارد، وجود نداشت؛ که اگر وجود داشت مطمئنا روند رشد من و هم سن و سال هایم تسریع پیدا می کرد.
خیلی دوست داشتم و لذت بردم. چه جالب بود تابستانی که من به دمیا اومدم شما چنین کتاب هایی خوندید… و بله من هم به نوبهی خودم هیچ اگاهی از کتابفروشی و اثار نداشتم و خیلی اتقاقی آشنا شدم…
سلام شاهین عزیز
این تمرین نویسندگی رو خیلی دوست دارم. اما یه سوال برام پیش اومده؛
بعضی کلمه ها(برای من) چندان رایج نیست و اگه کلمات غیرفعال ها رو درجه بندی کنیم در مرحله چندم غیرفعال بودن جای میگیرن
مثلا در متن بجای کاویدن و گوش فرا دادن از جستجو کردن و گوش سپردن استفاده میکنم .
شما برای یه آدم مبتدی که نثر معاصر میخواد بنویسه بازم همین روش رو توصیه میکنید؟
سلام حسین نازنین
به چند نکته توجه کن:
اون چیزی فکر میکنی برای تو رایجه، پس در ذهن تو هست. کار کردن باهاش فایده چندانی نداره. پس از ناآشنا بودن کلمهها استقبال کن تا تو رو به فضاهای جدید ببرن.
یه نکته خیلی مهم رو هم در نظر داشته باش: قرار نیست تو از این چیزهایی که من برای تمرین میدم الزماً در تمام عمرت فعالانه استفاده کنی. بعضی این کلمهها تو شعر بهتر جواب میدن تا گفتار روزمره. مسخرهست اگه یکی اینا رو تو حرف زدن با بقال محل به کار ببره. هر کلمه یه جایی داره. تو به واسطه این تمرین کار با کلمه رو تمرین میکنی. وگرنه هیچکس نمیتونه همۀ کلمات رو با چند تا فهرست و تمرین تو ذهن ما جا بده.
دربارۀ مفهوم کلمۀ معاصر هم تصورت اشتباهه. گاهی ما به خاطر کمبود مطالعه فکر میکنیم یه کلمهای هم عصر ما نیست؛ به این دلیل که اون کلمه رو تو انواع متنهای مختلف ندیدیم. وگرنه من برای انتخاب این کلمهها و عبارات سراغ نوشتههای چند صد سال قبل نرفتم، همه از متون معاصره.
پس، هدف از این تمرینها اینه که با کلمات تازه کمی کار کنیم. همین. این قراره پلۀ اول کار جدیتر با کلمهها باشه.