موضوع از وقتی شروع شد که یه نقل قول از گری وی خوندم. دقیقاً هم یادم نیست چی بود! ولی حرفش این بود که:
«پونصد سال دیگه هیشکی به این اهمیت نمیده که فیش حقوقی ما چقدر بوده یا چقدر درآمد داشتیم. تنها چیزی که اونا بهش توجه میکنن اینه که ما دربارۀ زندگی و زندگی کردن چی فکر میکردیم.»
خلاصه این ذهن منو مشغول کرد، و حتی این جمله یه مدت روی صفحه زمینۀ موبایلم بود.
مدام به نمونهها فکر میکردم.
مگه از ماکورس اورلیوس و مونتنی و بقیه چه چیزی باقی مونده. جز چیزهایی که اونا دربارۀ زندگی فکر میکردن و نوشتن.
خلاصه بعد اون، تو خیلی از مقالهها و یادداشتهام از این منظر به موضوعات پرداختم.
مثلاً تو یادداشت محتوای مفید و محتوای مفیدتر، از این گفتم که درسته محتوای تکنیکی و فنی خوبه، اما از اون بهتر محتواییه که به آدما نگرش میده. مثلاً خوبه که دربارۀ نحوۀ استفاده از اینستاگرام مطلب بنویسیم (یعنی چطوری انجام دادن کار)، اما از اون بهتر مطلبیه که از چرایی این کار بگیم، و بگیم رسانههای اجتماعی و محتوا چطور میتونن زندگی ما آدما رو بهتر کنن. (یعنی چرایی انجام کار)
چون اگه بتونیم یه مدل ذهنی خوب به دیگران بدیم، تکنیکها و نکات فنی رو خودشون خیلی راحتتر میتونن یادبگیرن.
ضمن اینکه تولید محتوای فنی چندان تمایزی برای ما ایجاد نمیکنه چون در نهایت بقیه هم میتونن عین اون رو و حتی بهترش رو تولید کنن. تاریخ مصرف این نوع از محتوا هم معمولاً زیاد طولانی نیست.
اما در عوض تولید محتوای نگرشی، میتونه ما رو به سرعت متمایز کنه. چون هم تولیدش سختتره، و هم تاثیرش بیشتر. عمر این نوع محتوا هم خیلی بیشتره.
بنابراین این باعث شده خیلی جدیتر به نوشتن و گفتن از زندگی فکر کنم.
چرا؟ چون مگه ما چی داریم جز زندگیمون.
هر چیزی که داریم همین زندگیه نسبتاً کوتاهیه که مفت چنگمون شده.
من فکر میکنم زندگی یه تودۀ بیشکله که ما باید مثل یه مجسمهساز بهش شکل بدیم.
اما آیا هر کسی توان این رو داره که بتونه از دل یه سنگ سخت یه مجسمه بیرون بکشه.
یا اگه مجسمه ساخت، آیا اسم هر مجسمهای رو میشه شاهکار دونست؟
من همیشه به این فکر میکنم که چطوری میشه از زندگیمون شاهکار بسازیم.
خب، این دغدغه من رو رسوند به یکی از باورهام دربارۀ یادگرفتن هر کار و مهارتی.
من معتقدم هیچ کاری رو نمیشه بدون خطاها و شکستهای بسیار، از روز اول درست انجام داد.
یعنی انقدر باید خرابکاری بکنیم و گند بزنیم تا بتونیم به سطح عالی یک مهارت برسیم.
بنابراین اگر میخوایم از زندگی خودمون هم شاهکار خلق کنیم.
باید بپریم وسط کار.
نه اینکه کنار گود بشینیم و منفعلانه خیالبافی کنیم، و هی بگیم بزودی شاهکار خودم رو میسازم.
با این حساب، تمام چیزایی که توی این مونولوگها میگم. همهشون دربارۀ نگرشها و راهها و روشهایی هستن که حس میکنم تو بهتر زندگی کردن به ما کمک میکنن.
اما همۀ اینها تمرین میخواد.
خب، بریم سراغ اولین نکتهای که میخواهم براتون بگم:
همین الان که دارم این سطرها رو مینویسم تا بعداً بذارم روی سایت، یکی از همکارام، تازه از راه رسیده و پشت در اتاق منتظره تا دربارۀ کارا حرف بزنیم.
اما من ازش خواهش کردم، که صبر کنه، و با کتابها مشغول باشه، تا من بتونم این متن رو همین الان تموم کنم.
چرا؟
این برمیگرده به یکی از محکمترین باورهای من:
من معتقدم که اولین نسخۀ هر ایدهای رو باید به سرعت نور اجرا کنی.
یعنی اگه الان ایدۀ یه کتاب به ذهنم رسید، همین الان باید بشینم و یک صفحه از اون کتاب رو بنویسم.
اگه ایدۀ یه استارتآپ به ذهنم رسید، همین الان باید یه کاری در رابطه با اجراش انجام بدم. طرحی بنویسم. زنگی بزنم، یا هر کاری.
به هر حال باید یه قدمی بردارم.
چرا؟
چون ضررهای زیادی به خاطر غفلت تو این موضوع دادم.
چند بار برای خود شما پیش اومده که یه چیز درخشان به ذهنتون رسیده. اما چند روز فاصله باعث شده کلاً بیخیال اون ایده بشه، یا اصلاً فکر کنید زیاد هم آش دهنسوزی نبوده.
برای من خیلی پیش اومده.
شاید بگید، خب، این وقفه که بد نیست، آدم از هیجان اولیه فاصله میگیره، و بعد میتونیه معقولانه اون ایده رو ارزیابی کنه.
من اما با قطعیت به شما میگم این تصور اشتباهه.
چون بارها و بارها پیش اومده، من ایدههایی رو که حتی تو نگاه اول خیلی ضعیف بودن رو به سرعت اجرا کردم.
و بعد، همون ایده، به طور مستقیم یا غیرمستقیم منو وصل کرده به جاهایی که اصلاً تو خیالمم نمیگنجیده.
انقدر از اجرای سریع ایدهها چیز یاد گرفتم، و انقدر این موضوع برام پر برکت بوده، که با خودم میگم، چه باک. بذار، گاهی اوقات این سرعت به ضررم تموم شه. این سود زیاد ارزش این ضرر رو داره، هر چند من ضرر زیادی هم ندیدم تا حالا.
بعدها، توی کتابای جو ویتالی جملۀ جالبی خوندم. این جمله رو تقریباً تو همۀ کتاباش میگه:
«هستی، عاشق سرعته.»
و من واقعاً این عشق رو حس کردم.
وقتی یه ایده رو سریع اجرا میکنی. انگار تمام دنیا با تو کیف میکنه و زمین و زمان میخواد یه جوری به تو کمک کنه.
اما اما اما.
یه نکتۀ مهم رو نباید از یاد ببریم.
شروع کردن خوبه، خیلی هم لذت داره.
شما هم بعد یه مدتی میتونید مهارت خوب و سریع شروع کردن رو یاد بگیرید.
اما از اون سختتر ادامه دادنه.
چرا، چون لذت شروع سریع خیلی زیاده، سود و منافع زیادی هم داره.
اما همین ممکنه شما رو بعد یه مدتی به یه معتاد به شروع کردن تبدیل کنه.
بعد دیگه میبینید رغبت برای ادامه دادن کارها و تکمیل اونها کم شده.
و هر بار فقط شروع یه چیز تازهست که شما رو سر ذوق میاره.
این ماجرا رو اگه کنترل نکنید، یه وقتی میبینید صد تا ایده رو شروع کردید، و همه ناقص رها شدن.
چاره چیه؟
یا باید تیم تشکیل بدید، و بتونید خیلی ایدهها رو با کمک دیگران پیش ببرید.
یا باید به نفع کاری که شروع کردید، از بعضی ایدهها صرفنظر کنید، یا اجرای اونها رو به زمان دیگهای موکول کنید.
آه میدونم. سخته، این نقض حرف خودمه. ممکنه یه وقت یه ایدۀ خیلی خلاقانه رو از دست بدید. مگه نگفتیم باید نمونۀ اول رو خیلی سریع ساخت، وگرنه ایده مثل الکل میپره.
پس بهتره بگم راهی جز ساختن یه تیم خوب و خلاق نیست. دوستان خوب خودتون رو با بهترین روشها افزایش بدید. گروههای خوب نمیذارن ایدههای خوب از بین برن.
11 پاسخ
درود سعی میکنم دربهترین فرصت سرکی به خونه ی شمابزنم وتوی مطالب متنوع،جالب،قابل تامل،نکته ای وریز وراحت چرخی بزنم وازخوندن واژه ها وجملات شمالذت ببرم،فوق العاده است این سفرسایتی وخواندنی،،،،سپااااس ازشما وایده هایی ک دغدغه ی ماها هستن،،پرانرژی وخندان شاهین کلانتری جان عزیز
سلام مریم خانم نازنین عزیز
این از خوشبختی منه که دوستان نازنین و پرمهری چون شما دارم.
باز هم برای من بنویسید.
براتون زیباترین و بهترین لحظهها رو آرزو میکنم.
الکی نیست که استاد شعبانعلی این متن رو توی سایتشون قرار دادن، واقعا بینظیر بود.
«اولین نسخۀ هر ایدهای رو باید به سرعت نور اجرا کنی».
واقعا نمیدونم چی بگم، دم شما واقعا گرم استاد شاهین کلانتری (:
من و امثال من باید از شما یاد بگیرن. براتون آرزوی موفقیت های بیشتری توی زندگی دارم، دم شما حسابی گرم.
سلام متین عزیزم
مرسی از مهرت
چقدر خوب که تو با این سن کم انقدر یادگیرنده و پویا هستی.
با قدرت ادامه بده.
هستی، عاشق سرعته، چه جمله زیبایی! اینو همین الان میشه دید چقدر زود اسفند 98 از راه رسید.
ممنون از شما
درود بر شما.
ان شا الله که اسفند خوبی پیش روتون باشه.
یاد اون شب افتادم…
خواب بودم.
یه لحظه به محض اینکه چشمامو باز کردم یه ایده به ذهنم رسید.
یادمه یه لبخند رو لبام نشست و خیلی خوش حال شدم.
اما نیمه شب بود و حال بلند شدن رو نداشتم.
با خودم گفتم صبح به محض اینکه بیدار شدم حتما در موردش می نویسم.
حتی یادمه موهامو کنار زدم و لبخندم پر رنگ و پر رنگ تر می شد و ذوق ام برای نوشتنش بیشتر.
صبح شد… هر چی فکر کردم یادم نیومد که اون ایده چی بود.
همه چیزو یادم بود جز ایده.
مدت زیادی گذشته اما هنوز از این بابت ناراحتم.
ای کاش چند جمله درباره ی اون ایده توی گوشی تایپ می کردم…
ای کاش…
خدا کنه یه روز یادم بیاد چی بود…
چه خوب که از تجربۀ خودت نوشتی آلا.
متاسفانه این اتفاق برای خیلیامون میفته. چارۀ کار هم اینه که همیشه دفترچه یادداشت کنارمون باشه و هرگز ثبت ایده رو به تاخیر نندازیم.