شگفتی زیستن در دنیای ادبیات این است که هر چه پیشتر میروی، چیزهای بیشتر برای خواندن و غافلگیر شدن و آموختن مییابی.
من اسم اکبر رادی را به عنوان یکی از پنج نمایشنامهنویس شاخص تاریخ تئاتر ایران، در کنار بهمن فرسی و غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی و عباس نعلبندیان در ذهنم داشتم. اما نمیدانم چرا هر بار که میخواستم به سراغ او بروم مانعی ایجاد میشد تا اینکه چند وقت پیش توی پرسههایم در قفسههای یک کهنه-کتابفروشی «دستی از دور» را دیدم. کتاب را ورق زدم، چاپ اول بود؛ با جلدی نیمه آبی و زیبا و کاغذ نخودیرنگ. اما نمیدانم چه مرضی بود که به خاطر کج بودن بُرشِ جلد کتاب، از خریدنش منصرف شدم. همان شب، اسم کتاب را جایی خواندم و چنان کنجکاو شدم که گفتم فردا اول وقت میروم و کتاب را از میان انبوه کتابهای خاک خورده بیرون میکشم و یک نفس میخوانمش. باری، فردا و روزهای بعد از فردا، من تمام قفسهها را زیر و رو کردم و دستی از دور چنان دور شده بود که تا همین الان هم حسرتزده دنبالش میگردم! البته این مرض من است که نسخۀ کاغذی کتابها را میخواهم، وگرنه شاید پیدی اف کتاب را بتوان در کسری از ثانیه دانلود کرد. تا اینکه دیروز به کتابفروشِ کتابفروشیِ مذکورگفتم من دستی از دور را میخواهم، همان لحظه یک کارتن را پشت دخل نشانم داد که زیر یک خروار کتابِ بستهبندی شده بود. گفت فکر میکنم توی این کارتن باشد، ولی بیرون کشیدن این کارتن از زیر این یک خروار کتاب سخت است، شاید چند ماهی طول بکشد تا سراغش بروم. خلاصه دستی از دور، به فرض اینکه توی کارتن باشد، لااقل این روزها به دست من نمیرسد.
همۀ این مقدمۀ بیربط را گفتم تا بگویم آدمیزاد است دیگر، یکهو الکی روی یک موضوع حساس میشود و کارهای جنونآمیز میکند، چون دستم از دستی از دور کوتاه شد، چند روز است افتادهام به جان دیگر کتابهای رادی، نامهها و نمایشنامهها را میخوانم و مدام به خودم میگویم خاک بر سرت که چنین نویسندهای را زودتر کشف نکرده بودی! تکۀ زیر را از «نامههای همشهری» بیرون کشیدهام. نثر رادی معرکه است:
به هر تقدیر، تو اینک قدم در راهی گذاشتهای که باید نشان بدهی چند مَرده حلاجی. به این مناسبت (برای آنکه روی پا بمانی و قامت بلند کنی) باید پوستی به کلفتی پوست کرگدن داشته باشی. بیسوز و بریز و شهیدنمایی و دکانداری و این چیزها و چه. و این تازه اول بسمالله است. کیفری است که قلم برای تو صادر کرده است و باید به حکم او گردن بگذاری. تو در این بست خواهی نشست و از افسارهای زرین خواهی برید و از جان مایه خواهی گذاشت و به این آه و دم که نامش آدم است معنایی به وسعت هستی خواهی داد. با این همه هیچگاه چشم به دست منت این و آن نباش. آب و دانۀ منزل را با عرق جبین جور کن. نصف روز در کلاس الفبا بگو و نصف دیگرش را حقالتدریس بگیر و باز الفبا، که چرخهای روزی بچرخد و زال و زندگی ردیف شود. و آنگاه که پاسی از شب گذشته با زبان خشکیده و پاهای قلم شده به خانه رسیدی، مُچولکی در دهان بگذار و چایکی بنوش تا دانگی به نیمه شب مانده جنازۀ خود را پشت میز بنشانی و منباب دستگرمی پنج سطرروی کاغذ بالا بیاوری. (مرا ببخش، خودم را میگویم.) تو اینگونه سرگُل زندگی را بهخاطر امور معیشتی فدا کن، هدر بده؛ اما سفارش نگیر، قلم به مزد نفرسای، کلام را کِنِفت و بیمرتبت نکن؛ حتی اگر به شوق نوشتن، سه فصلِ سال را به تعطیلات یک تابستان گرم و توی آن اتاقک دم کرده تاخت بزنی. یعنی اگر غمی تو را از درون میخورد، اگر سوزشی تِه قلبت احساس میکنی، و اگر جَنَمی برای ریاضت کاهنانه، این «دو»ی ماراتن داری، بههوش باش که خط تو این است. پس در کنار گوشه ول نگرد، مغزت را به کابوس کوچههای فرعی نینبار، و تن به ذلت تبلیغات بازاری و شهیدنمایی کاسبانه نده. نه به تایید دوستان مغرور و نه به باج دشمنان گستاخ. چه باک که ناکسان شبانه کمین کنند و با قلمهای زنگزده روحت را بخوند؟ چه باک که یک شاهد رسمی و دو کهنهفروش قدیمی تو را به جا نیاورند؟ یا چه غم که سمسار ورشکستهای آه و دودکنان از توی سوراخ بیرون بیاید و در یک نیشترکشی به غدههای چرکین خود تیری هم به تاریکی ناکجایش بیندازد؟ تو در محراب صحنه بیعتی با قلم کردهای و ردی از خون دل بر زمین چکاندهای که رجعت برای تو ابطال عهد نه، بلکه لعنت است.
تهران | مرداد 1346
13 پاسخ
سلام استاد جان
با این پست شما متوجه شدم من حلما اهل جنوب و همسایه ی آفتاب پس گذراندن ۳۵ اسفند هنوز که هنوز کار جنون آمیزی نکردم …..
تا به حال اسم اکبر رادی رو نشنیده بودم ولی حالا با خوندن این متنی که ازش گذاشتی و این نثر فوقالعاده ترغیب شدم که برم و بیشتر ازش بخونم.
من آشنایی با بهمن فرسی این نویسنده عزیزِ شب یک شب دو رو هم به تو مدیونم و البته خیلی چیزهای دیگه.
زنده باد سهیلا جان
چقدر خوب که انقدر مشتاق و پیگیری
پیام اضطراری : شاهین کلانتری …. آهای شاهین کلانتری …..
کجایی که بازم گیر افتادم . ازت کمک می خوام . منتهی این دفعه مثل دفعات قبل که تا با مشکلی مواجه می شدم به سایتت مراجعه می کردم و یه مطلب می خوندم ، این مشکل مستقیما با نویسندگی ارتباط ندارد .
شاهین من می خوام بنویسم .. حتی اگر که بهش علاقه نداشته باشم . حتی اگر استعدادش رو نداشته باشم . حتی اگر وقتش رو نداشته باشم .
شاهین توی تابستون وقت گذاشتم و خودم رو به یک نویسنده تبدیل کردم . به عنوان کسی که راحت می نویسد ( البته تا حدودی )
اما حالا که مدرسه ها باز شده و حرف کنکوره با این حساب دیگه نمی تونم مثه قبل بنویسم و نوشتن دارد دوباره مرا ترک می کند . البته امروز متوجه شدم که کلا ولم کرده رفته ولی خب وقتی که یک عالمه نوشتم دلش برایم کباب شد و دوباره با هم دوست شدیم و رفتیم زیر یک سقف .
ولی می ترسم شاهین …
می ترسم که نکند دوباره سرم گرم کار های مدرسه بشه و دوباره به فنا بروم . من بدون نوشتن طاقت نمی آورم . دلم را بد جور برده شاهین جان .
شاهین می دانم که موضوعات مهمتر از کنکور هم در این دنیا هست مثل خدا مثل خود مثل خانواده مثل زندگی مثل نوشتن مثل خواندن مثل ورزش کردن مثل خواندن پست های شاهین کلانتری در وب سایتش مثل علم مثل دیدن فیلم های سخنرانی تِد و کلی چیز های دیگه .
ولی این وسط وقتی حرف کنکور وسط میاد ، مسائل مهمتر می روند کنار و کنکور می آید جلو . اسم کنکور را تا کسی می آورد حالت تهوع می گیرم .
حالا بگو چه کنم ؟ شاید به توصیه های منطقی و منطفانه ات عمل کنم و شاید هم نتوانم رو در روی نظام گوسفندوار بایستم .
به هر حال یه جوری بهم کمک کن .
نمی دونم چه جوری ….
راستش می تونی این رو بهم بگی که خودت اصلا کنکور دادی ؟
اونایی که کنکور ندادن موفق شدن ؟
اونایی که دادن چی ؟
اصلا کنکور یعنی چی ؟
باید درکش کنم … ولی نمی فهمم چرا باید با کنکور سرنوشتت رو بسازی در حالی که کلی گزینه های مهمتر و بهتر پیش رو هستند ؟
ای کاش می توانستم بگویم من یک هدف دارم و ان هم قبول شدن در یک دانشگاه تاپ است . کاش می توانستم همه چیز را از ذهنم پاک کنم و بگویم فقط کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور کنکور
شاهین کلانتری …. آهای ….
بیا به دادم برس . منم امیرمعین
امیرمعین عزیز
باید برای علاقۀ خودت بجنگی.
تمام سالهای نوجوانی منم صرف جنگیدن برای غرق شدن توی کار هنریم بود.
در این رابطه هم قبلاً این دو تا پست رو نوشتم:
ماجرای رفتن به دانشگاه و زنی سرسخت
اگر هنوز گرفتار مدرسه و دانشگاه هستید…
گوارا بود.
کامم شیرین شد با این قطعه ای که برگزیده بودید. دست مریزاد!
قربانت وجیهه جان
خوشحالم که برات جالب بوده.