بین این پارهها ارتباط و اتصالی وجود ندارد.
«زندگی هیچ نیست مگر گمکردن خویش در میانهی هجوم وهم.»
از فاتا مورگانا ۲۰۰۵
- پرسشی همیشگی: انجام کدام کار به نهایت رضایت میانجامد؟
اینگمار برگمان:
«اگر فیلمهایم را دوست نداشته باشند ناراحت میشوم -ولی فقط برای سی ثانیه.»
«من مدام در رؤیایم زندگی میکنم، که بخشهایی از آن سر از واقعیت درمیآورند.»
وودی آلن دربارهی اینگمار برگمان:
«از کارهای او آموختم که بهترین کاری که در لحظه از عهدهاش برمیآیم، انجام بدهم.»
- به فکر اراده باش، نه پول. اراده که قوی باشد پول هم از پیاش میآید.
اگر از این نقطه -یعنی تقویت اراده- گذر نکنی، ۲ هزار سال هم که عمر کنی به هیچ جا نمیرسی. - هر نه گفتن در اصل در نه گفتن به خودت نمایان میشود.
- چون به اندازهی جاهطلبیات اراده نمیکنی در عذابی.
هایدگر: زبان خانهی وجود است.
محمود کیانوش:
«انسانیت ما در جسم ما نیست، در ذهن ماست، و ذهن ما وجودش را فقط در زبان ما میتواند آشکار بکند. به عبارت دیگر انسانیت ما در خانهی زبان زندگی میکند و حیوانیت ما در خانهی جسم.»
- پس چگونه میتوان از رشد و خلاقیت و خوب زیستن، بدون پیش کشیدن پای زبان از زبان، سخن گفت؟
و چرا نوشتن؟
چون نوشتن میتواند حساسیت ما روی زبان را افزایش بدهد. نوشتار شکلی عینی به زبان میدهد و برای کسی که میخواهد «زبانآور» باشد و آگاهانه از زبان برای بهبود زندگیاش بهره ببرد، مفید و کارساز است. - وقتی کاری با معنی انجام میدهی و توقعی هم نداری که این کار تو را به عرش اعلی برساند آنوقت بیشترین رضایت خاطر را به دست میآوری.
- توصیه که خیال میکنم برای هر کسی جواب میدهد: یک وبسایت داشته باشید و بهطور منظم وبلاگ بنویسید.
توضیح ساده و ضروری: وبلاگ همان بخشی از سایت شماست که در آن مینویسید. پس وبسایت و وبلاگ دو چیز جدا از هم نیست.
یکی-دو پیشنهاد:
بهتر است وبسایت هماسم خودتان باشد.
توی وبسایت خودتان اگر تخصصی مینویسید یک سری موضوعات عمومی هم بگنجانید.
یک موضوع پیشنهادی من برای نوشتن در وبسایت:
کلمات محبوب من
صفحهی بسازید و در آن کلمات محبوب خودتان را به تدریج وارد کنید و سعی کنید برای هر کلمه حداقل یک پاراگراف بنویسید.
لزومی ندارد که بگویید چرا آن کلمه را دوست دارید. مهم این است که آن کلمه در یکی از نوشتههای شما بازی کند. - بیان خود
یادگیری تولید محتوا نه فقط برای انتشار در رسانهها؛ حتا برای ارائهی شفاهی در مهمانیهای دوستانه. - وقتی به آدمی عمیق و ریشهدار تبدیل میشوی که دنبال راه حلهای سریع نباشی.
جان استورات میل: «از خود بپرس آیا شاد هستی؟ و با این پرسش شادی تو پایان مییابد.»
منفیاندیشی به اندازهی مثبتاندیشی. ضروری و اثربخش است.
تلاش ما برای سرکوب برخی افکار و رفتارها به شکلی کاملن معکوس منجر به شیوع و تقویت بیشتر آنها میشود.
- نباید عجول بود. ما قربانی بیصبری هستیم. اجرای صحیح ایدهها با عجولبودن ناسازگار است. باید آرام بود. هر آدم کمصبری در نهایت دست از اجرای عملی ایدههایش میکشد.
- باید آرام بنشینی و منتظر باشی تا ایده تمام زوایای خودش را به تو نشان بدهد..
- برای اجرای ایدههای نمیتوانی متکی به انگیزه باشی.
- میتوانی سی دقیقه تمام از پنجره به بیرون خیره شوی و هیچ کار دیگری نکنی؟
- از فکر کردن به متن کتابت لذت ببر، فکر کردن به شکلدادن آن، نه خیالبافی دربارهی نتیجهی انتشار آن.
- نشستن پای ایده بالاخره منجر به اجرای آن میشود.
- وقتی یک ایده از چشممان میافتد چه بکنیم؟
باید دلایل را بسنجیم. چرا ایده جذابیتش را برای ما از دست داده؟ آن را عملی نمیبینم؟ ایدهی بهتری یافتهایم؟
یوسف انصاری: «باید وسط جاده ایستاد و پیاده شد و روی خاک هم اگر شد نوشت: باید بنویسم: هر جا که شد: حتی روی دیوار توالت عمومی یا همینجا [اینستاگرام] که به نظر تو جای نوشتن نیست…»
- ایدههای خوب در پس پشت گفتوگوهای روزمره پنهان شدهاند.
- گاهی حرف زدن از هدفی سبب میشود اشتیاق لازم برای انجام آن را از دست بدهیم، چون با گفتن آن به پاداش میرسیم و ارضا میشویم؛ اما این قاعدهای کلی نیست، حرف زدن با برخی افراد جدیت ما برای دستیابی به هدف را چند برابر میکند. چه کسانی؟ آنها که خود نیز مانند ما با شور و شوق از برنامهها و اهدافشان سخن میگویند.
- «سرشار از امید به آینده» این عبارت را در نمایشنامهی «پابرهنه در پارک» نیل سایمون خواندم و غصه خوردم. کاش بیشتر آدمها را سرشار از امید به آینده میدیدیم نه مالامال از نگرانی و اضطراب آینده.
- تصمیم گرفتهام مدتی با مداد (مداد نوکی نه، مداد واقعی) بنویسم، نه به این دلیل که به بتوانم راحتتر پاک کنم، کندیِ حرکت مداد را میپسندم. اینطوری با نوشتن هر واژه حس طراحی را هم تجربه میکنم. کمی هم خوشخطتر مینویسم (یکی از نگرانیهای من این است که بعدها نوشتههایم ناخوانا باشند) و از تماشای تأثیر مداد روی بافت کاغذ لذت میبرم.
از «دفترهای شسته»ی یداله رویایی:
«هر وقت فکری به سرم میزند، میخواهد همانجا بماند، از نوشتهشدن سر میزند، مثل فکری که به سرم میزند. یعنی روی کاغذ که میآید از یاد میرود، با اینکه یادداشت میشود. و یاد بیشتر برای رفتن است تا داشتن. یاد را وقتی داری، چیزی نداری. درحالیکه یاد را وقتی میگذاری برود، در بازآمدنش فکری دوباره میشود، و به سرت میزند. تمام آنهایی که فکرهایشان را دوبار و سهبار میکنند، همانهایی هستند که میگوییم به سرشان زده است.»
- گاهی فکر میکنم آرامش نتیجهی کنار همقرارگرفتن همهی چیزهایی است که دوست داریم. مثلن وقتی همهی ایدهها و نقلهای مورعلاقهام دربارهی نوشتن را در این وبلاگ گردآوری و منتشر میکنم احساس آرامش میکنم، اما وقتی میبینم مطالب بسیاری روی هم تلنبار شده و در وبلاگ نیامده آرامشم مختل میشود.
یدالله موقن:
«در آغاز سخنگویی انسان، واژهها هر یک، ایزد یا شیطانی بودهاند. میان شی و نامش تفاوتی وجود نداشته است. یعنی نام هر شی با خودش یکی بوده است. نام بعضی از اشیا یا اشخاص را نمیبردهاند زیرا این ترس وجود داشته که با جاری کردن نامشان حاضر شوند.»
- بهگمانم در مسیر خودشناسی از مرحلهای به بعد ناگزیر روی زبان حساس میشویم. زبان ماست که جهان ما را شکل میدهد. شاید بشود به این موضوع به شکل معیاری برای سنجش خودشناسی نگریست: آیا روی برخورد خودتان با زبان حساس شدهاید؟ آیا به معنا و تأثیر تکتک واژههایی که در افکار و گفتارتان به کار میبرید میاندیشید؟
علی شاهی در انتهای یادداشتی این قطعهی برتولد برشت را نقل کرده و نوشته «گاهی دوست دارم که آخر هر پاراگراف از نوشتههایم این قطعه از برتولد برشت را هم بنویسم تا آیندگان یادشان باشد که چرا ما نتوانستیم متونی بنویسیم که به کار آید»:
10 پاسخ
چقدر متنها نفوذ کردند تو روحم انگار حرفهای من بودند و به نوشتن چقدر حس خوب داده
چه خوب.
برقرار باشید.
سلام استاد
سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. نمیشه گفت پاره بودن بعضی هاش تمام زندگی و فکرهای ما هم بود. و صدای حرکت مداد شما بر روی کاغذ مثل یک موسیقی ،ما رو بیشتر به وجد میاره در نوشتن.
سلامت باشید محبوبه خانم نازنین
چقدر حس خوبی داشتن. عالی و درجه یک هستید.
سلامت باشی زهرا جان. تو خودت فوقالعادهای.
سلام بر شاهین خان عزیز
روز و روزگارت بخیر و شادمانی
چه ایده خوبی :
« ایدههای خوب در پس پشت گفتوگوهای روزمره پنهان شدهاند. »
گاهی گفتگو با بعضی آدم ها می بردت به جاهایی ناشناخته که سال های سال در جستجویش بوده ای اما نمی دانستی کجاست .
در پس پرده سنگینی از مه غلیظ روی زمین یا توی آسمان در زمانی نزدیک یا دور . بسیار هم دور ، در گذشته یا آینده .
جایی و زمانی که هیچ نمی دانستی که کجاست ،
پنهان نشسته به عمد که دور بماند از نظرت.
شاید که نمی خواسته که تو پیدایش کنی .
از کجا می دانی شاید آنچه آنهمه با اشتیاق دنبالش بودی
تو را هیچ دوست نداشته و نمی خواسته خودش را به تو نشان بدهد.
یادت می آید یک موقع هایی خیلی دنبال فرصتی بودی برای ورود به دنیای نوشتن . نوشتن داستان های واقعی آدم هایی که هر روز دور و برت هستند با تو زندگی می کنند کار می کنند می آیند و می روند حرف می زنند و می خندند.
آدم هایی که هر روز می بینی هر روز با آنها صحبت می کنی .
توی محل کار توی خیابان توی مغازه ها و شرکت ها یا توی نمایشگاه هایی که می روی برای دیدن محصولات و خدمات شان .
بیست سالی طول می کشد که راه و رسم صحبت کردن و مصاحبه کردن با آدم ها را یاد بگیری
تا بشوی نویسنده و کسی که خودش بتواند نوشته های ترو تمیز و خواندنی بنویسد در مورد آدم ها و موضوع هایی که خیلی هم دوستشان دارد.
حالا به خودت جرات می دهی فکر هایی بکنی که دوست شان داری.
با خودت صحبت می کنی و خیلی از این ایده های خوب در پس پشت گفت و گوهای روزمره ای پنهان شدهاند که با خودت می کنی .
چقدر زیبا این تجربه رو توصیف کردید پرویز جان.
گرچه پاره پاره بودند اما به زندگي به واقعيت به اميد متصل بودند ، خدا قوت
سپاسگزارم فرشاد عزیز.