پیشحرف: این مطلب، طی روز و به تدریج نوشته میشود. بنابراین اگر تا ساعت 12 امشب هر چند ساعت یکبار به این صفحه سر بزنید، احتمالاً با چند سطر جدید مواجه میشوید.
1
یک خوبی نوشتن و تولید محتوا این است که اجازه نمیدهد چندان به برنامههای قبلی خودت پایبند باشی. کار خلاقانه را اصولاً از قبل نمیشود به بند کشید و مثلاً بگویی من این یک ماه فقط دربارۀ این موضوع و به فلان شکل مشخص مینویسم. اینجوری آدم احساس خفگی میکند. لذت نوشتن در این است که هر روز فرصت مکاشفه داشته باشی. فرمهای تازه را امتحان کنی و به ذهنت بیش از ظرفیت و لیاقتش روی خوش نشان بدهی!
2
دیروز توی پیادهرویِ انقلاب داشتم به سمت چهارراه ولیعصر میرفتم تا خودم را به جلسهای برسانم که یک هفته بود به هزار و یک بهانه عقب میافتاد. اما خب اینبار داشت طلسم میشکست و قال قضیه کنده میشد. ولی نمیدانم چرا با اینکه دیر شده بود. کرمم گرفت بود که حتماً بخشی از راه را پیاده بروم. حتی وسط راه وسوسه شدم نگاهی به یکی دو تا قفسۀ کتابفروشی مروارید بیندازم. از کتابفروش پرسیدم: نسخه جیبی گزینۀ اشعار بیژن جلالی را هم دارید. (نیلوفر مجموعۀ جیبی بهترین شاعران معاصر را چاپ کرده است.) که گفت نه. حیف. به نظرم ما با زبان ساده و در عین حال عمیق جلالی آشنایی اندکی است. خواندن جلالی شاید خیلیها را با شعر (شعر خوب) آشتی بدهد. ضمن اینکه من فکر میکنم بسیاری از همان شعرهای چند سطری و خیلی کوتاه جلالی مایۀ خوبی برای نوشتن جستارها و یادداشتهای جذاب و مفصلاند. باری. نیم ساعت از زمانی که باید خودم را به جلسه میرساندم گذشته بود، اما مرضم گرفت روی میز وسط کتابفروشی را ببینم. که چشمم افتاد به کتاب «شعر را چگونه بخوانیم؟» این کتاب جدید است. یکی دو دهه پیش کتاب پرفروش سال ایالات متحده بوده. مترجم خوبی هم دارد. کتاب به ورطۀ قلمبهگوییهای رایج در نقد ادبی نیفتاده. با زبان ساده و جذابی دربارۀ شعر گفته. البته این حس اولیه من است، این را با تورق سطحی کتاب و خواندن چند صفحۀ اول میگویم. بعداً شاید از این کتاب بیشتر بنویسم.
کتاب را زدم زیر بغلم و همین که از کتابفروشی زدم بیرون، یکهو بیرون سجاد جلویم سبز شد، یا من جلوی او! اصلاً توقع نداشتم این ساعت از روز و اینجا سجاد را ببینم. غافلگیری ماجرا این بود که توی ذهنم داشتم به سجاد بد و بیراه میگفتم که چرا خبری از او نیست. سجاد گفت که داشته میآمده دفتر تا غافلگیرم کند. گفتم پس جلسه رفت روی هوا. بریم ناهار بخوریم. سجاد گفت یک رژیم غذایی سنتیی و جدید گرفته و عطار گفته که شام و ناهارت باید مرغ باشد. یک ظرف کِرِم هم دست سجاد بوده که باید هر یک ساعت یک بار، یک قاشق از آن محلول جادویی عسل و زیره و هزار تا کوفت و زهرمار دیگر را میخورد تا برنامۀ رژیمش کامل شود. گفتم: فقط مرغ آب پز؟ گفت نه، هر نوع مرغی. گفتم پس برویم بغل سینما عصر جدید، سوخاریهایش بدک نیست.
بعد سجاد از دورهای گفت که برای هیگاردخوانی گذاشته. و حرف رسید به اینجا: مردم به کسی که به طور تخصصی فقط روی یک موضوع مشخص کار میکند بیشتر اعتماد میکنند. بقیه صحبت دربارۀ مصادیق این حرف بود. غذا که تمام شد رفتیم قنادی فرانسه. باید قهوه میخوردم. خوردیم و بعد هم سری به کتابفروشی عباس و دکتر زدیم و یک خروار کتاب خریدیم. سجاد گفت به جای خواندن کتابهایی دربارۀ یونگ و فروید، ترجیح میدهم خود آثار یونگ و فروید را بخوانم. (خوردن آب از سرچشمه). سجاد رفت به سالگرد ازدواجش برسد و من برگشتم دفتر. توی دفتر چند ساعتی با علیرضا همۀ پروژهها و خردهپروژهها را آوردیم روی کاغذ. کارها را به دو دستۀ مهم و فوری و مهم و غیرفوری تقسیم کردیم و بنا شد علیرضا کارها را سازماندهی کند. با نوشتن همۀ کارها در کنار هم ذهنم واقعاً آرام شد.
3
آرمان والی توی ویرگول یادداشت کوتاهی دربارۀ کپی رایتینگ و تولید محتوا نوشته که بعضی نکاتش برای من جالب بود. گفتم لینکش را برای شما هم بگذارم:
4
الان باید آماده شوم و خودم را برسانم مدرسه نویسندگی. امروز جلسۀ سوم کلاس ماه نویسندگی دهم را داریم. آخ که من چقدر بچههای این کلاس را دوست دارم. امروز میخواهم برایشان یکی از نوشتههای چارلز هندی را بخوانم و جستارنویسی را تمرین کنیم. از همه مهمتر از داستانسرایی خواهم گفت و پیرنگ. عکس کلاس امروز را آخر شب به همین پست اضافه میکنم. فقط امروز صادق نیست که عکس و فیلم بگیرد. چه کنم؟
5
حرف زدن از عمل کردن راحتتر است، اما وقتی قرار باشد این حرفها به نوشته تبدیل بشود، گاهی اوقات از هر عملی سختتر است!
به قول گراهام گرین: نوشتن، عمل است.
6
دیشب دفتر شعر «سنگ آفتاب» اکتاویو پاز را خواندم و خوابیدم. شب قبل در یکی از مقالات دعوت به تماشای دوزخ از ماریو بارگاس یوسا خواندم که گفته بود کتاب سنگ آفتاب را سالهای جوانیاش بارها و بارها میخوانده و مزهمزه میکرده. یکی دو سطر از کتاب:
8
با علیرضا که قدم میزدیم گفتم:
نوشتن اصلاً موضوعی مرتبط با مرگ است. مینویسم تا از هراس مرگ بگریزیم. مینویسم تا پس از مرگ هم بمانیم.
9
ناهید عبدی ضبط یکسری پادکست جدید را شروع کرده، اولی را برایم فرستاد. برای شروع واقعاً عالی بود. و فکر میکنم بزودی و با تداوم این پادکستها با یک مجموعۀ صوتی خوب دربارۀ محتوا داشته باشیم:
پادکست: عوامل موفقیت در محبوبیت محتوا | رادیو محتوانویس-۱
10
هیچ چیز شکنجهآورتر از این نیست که بین چندین و چند کار سرگردان باشی و نتوانی اولویتها را تشخیص بدهی؛ بدتر از آن کار بیاهمیتی است که در چنین شرایطی بنا به ضروت، انجام شدنش را به تو تحمیل میکند.
11
«ابشالوم، ابشالوم!» ویلیام فاکنر را شروع کردم. امیدوارم که بیوقفه بتوانم تا آخر رمان پیش برم. یک خروار تا کتاب توی اتاق کارم در دفتر و همینطور توی اتاقم در خانه هست که دلم میخواهد همه را همزمان بخوانم.
یوسا دربارۀ فاکنر میگوید:
وقتی دانشجو بودم. فاکنر برایم خیلیخیلی اهمیت داشت. منظورم همان دورهای است که درواقع کشف کردم میخواهم نویسنده بشوم. فاکنر اولین نویسندهای بود که من قلم و کاغذ بر میداشتم و کتابهایش را میخواندم مفتون ساختار رمانهایش شده بودم، مفتون روش او در ساماندادن به زمان و دیدگاه، و غنا بخشیدن به شخصیتها و داستان با تکنیکهایی که خودش ابداع میکرد. تا آن زمان، فکر میکنم به اهمیت فرم در شعر پی برده بودم، اما نه در داستان. برای من فاکنر نوعی کشف و شهود بود. خیلی چیزها به من یاد داد. اینها به معنای واقعی درس بود، چیزهایی دربارۀ رفتار با مکان و زمان که هیچوقت از یاد نبردم. او از آن معدود سرمشقهای ایام جوانی است که هنوز هم کنارشان نگذاشتهام و با همان شور و شوق کتابهایش را میخوانم، کتابهایی مثل ابشالوم ابشالوم و روشنایی درماه اوت، به نظر من او، احتمالاً، تنها نویسندۀ قرن بیستم است که میشود با بزرگترین نویسندگان قرن نوزدهم مانند بالزاک و خصوصاً تالستوی مقایسهاش کرد. (از کتاب دعوت به تماشای دوزخ)
12
در ستایش امکانات نویسندگی آنلاین:
13
الان کلاس ماه نویسندگی شروع میشود.
ببینم میتوانم وسط کلاس بیام و اینجا چیزی بنویسم!
…
خب، اصلاً نفهمیدم کلاس چطور گذشت. از ساعت 5 تا 9 یکسره سرپا بودم. توی این کلاسها من در اوج شور و انگیزه هستم.
14
بعد از کلاس ذهنم روی انتخاب اسم گردهماییِ مهرماه متمرکز بود. کار به نتیجه رسید و خوشحالم. اول هفتۀ بعد فراخوان این نشست را اعلام میکنیم. در این گردهمایی قرار است فعالان و شیفتگان محتوا و نوشتن گرد هم بیایند.
15
این هم یک شعر از اسماعیل خویی برای آخر این قلماندازها:
شما هم از از دیروز و امروزتان توی کامنتهای همین صفحه بنویسید.
21 پاسخ
چقدر فکر ، چقدر خیال ، چقدر حوصله …. آدم ها چقدر زیادند گاهی در ازدحام مترو و هجوم وحشیانه آدم ها با خودم میگویم خداوند این همه آدم را برای چه آفریده است ؟ این همه ؟
بعد فکر میکنم خودم را برای چه آفریده ؟ آیا ارزش بودن را دارم ؟ بعد هزاران دلیل به ذهنم خطور میکند که هیچ کدام انقدر موجه نیست که ارزش رنج زیستن را داشته باشد…مگر اینکه وجودم آنجا به کار آید که گاهی دلیل خندیدن یکی از خیل آدم ها شوم و آن لحظه بار سنگین بودن را ارزشمند میکند وقتی کسی را میان هزار درد و رنج میخندانی زندگی ارزشش را دارد …
و خوش به حال شاهین کلانتری که مکرر باعث لبخندها و امیدهاست در دل خیلی از آدم ها….
فدای تو دوست مهربانم.
شاهین کلانتری عزیز مدت هاست که در فکر نوشتن تاب هستم و خیال پردازی می کنم که وقتی کتابم را به فروش رساندم و پولدار شدم بیشتر و بهتر می نویسم تا میلیونر و یا حتی میلیاردر بشوم . اما اخیرا با خواندن مطلبی که در آن درباره ی درآمد نویسنده در ایران نوشته شده بود خیلی نا امید شدم . حالا نامید که نه . چون همون شب به خودم اومدم و فهمیدم فضایی که من برای نویسندنگی انتخاب کرده ام غلطه . و با خودم گفتم شاهین کلانتری الآن این جا خیلی سود برده . چون زرنگی کرده و سال ها روی وب سایتش کار کرده و حالا تقریبا هفتاد میلیون تومان فقط از طریق دروه ی اموزش نویسندگی همون دوره ی چند ماهه نویسندگی به جیب زده است . و حالا دوره ی های حضوری تولید محتوا و و نویسندگی و دوره ی آنلاین کپی رایتینگ و این ها که بماند .
از این رو شروع کردم به کار کردن و بعد از کلی سختی کشیدن تونستم یک وب سایت برای خودم سر هم کنم . و خب مجبور شدم چندین ساعت وقت بزارم و حتی از همان روز اول دوستم دستم را گرفته بود . و خب اگر نبود نمی توانستم وب سایتم را بزنم .
بگذریم
سوالی که برای من بوجود آمد این بود که آیا واقعا چاپ کتاب برای یک نویسنده پولساز نیست ؟
یعنی رک و رو راست بخواهم بگویم اینکه شما چقدر از چاپ کتاب درخشان و فوق العاده چرا باید زیادتر حرف بزنیم در آورده اید ؟
امیر معین عزیز
حداقل ده سال از عمرت رو بذار برای این کار، و فقط و فقط به ارتقای کارت فکر کن.
اونوقت پول خودش میاد.
الان دغدغۀ تو باید افزایش مهارتهات باشه.
جز این هر فکر دیگهای یه چیز منحرفکننده محسوب میشه.
شاهین خان گفتی سجاد رو دیدی. سجاد کی بود؟
محمد گرامی
به اسم کوچک دوستام اکتفا میکنم. شاید همه دوست نداشته باشن اسم کاملشون رو بگم.
درست می فرمایید ولی فکر کردم سجاد بهجتی که ایشون هم محتواگر هستند بود برام جالب بود بدونم با ایشون در ارتباط هستید یا خیر
خیلی ممنون از پاسختون
نوشتهایتان پر از انگیزه است برای علاقه مندان به نویسنده گی، سپاس
سلام
محبت دارید دوست نازنینم.
شاد باشید.
صبح ساعت ۶بیدارشدم صفحات صبحگاهی ام رانوشتم بازهم طبق معمول سربه فلک گذاشت وبیشتر از سه صفحه شد.به خودم قول دادم که هر روز یک شعر را داخل کانال وارد کنم نوشتم از فروغ .دست به گوشی نبردم.ساعت نمیدانم چند بود که دوباره خوابم برد بعدهمسرم با دوتابربری ویک کیلوحلیم آمدخانه .بچه ها را بیدار کردم سه تایی ته حلیم را درآوردیم ولی پسر کوچکم نخوردعشق پنیر داردراستی یادم رفت جایتان را خالی کنم.نهار راگذاشتمورفتم سر وقت هزار کلمه هایم نمیدانم چراوسط ظرف شستن دلم برای زن هایی سوخت که فقط روی قدرت جنسی خودشان حساب باز کرده اندهمیشه یک کاغذبالای ظرف شویی چسبانده ام خیس خیس است بعد هم شاید نوشتم هرچه قدر که توانستم از خودم ایده های جامعه شناسانه وفمینیستی وروانشناسانه خلق کردم بعد خواستم بزارمش داخل کانال ترسیدم نهار خوردیم وهمه رفتندسراغ چرت زدن کتاب سه شنبه ها با موری را خیلی دوست داشتم حیف که زود تمام شدرفتم سراغ چندتا داستان کوتاه وبعدهم آمدم سراغ موبایلم متن چرا وبلاگ نویسان فقیرندکلا گیج ومنگم کردباخودم گفتم کی از پول بدش میاد؟ازافتتاح سایت پشیمان شدم چون به نظرم چیزی در چنته برای فروش ندارم اصلا من واسه چی میخوام نویسنده بشم؟بعد هم دوباره رفتم سراغ نوشتن آخرش هم بعدپنج صفحه نوشتن یادم اومدباخودم قرار گذاشته بودم به پروژه ی نویسنده شدنم مثل دانشگاه نگاه کنم من ورودی آذر۹۷هستم پس تا ۱۴۰۱انتظار هیچ درآمدی رو هم ندارم آروم تر شدم چایی گذاشتم واهالی خونه رو صدا زدم دستی به سر وروی خونه کشیدم ونیم ساعتی با مادرم حرف زدم به قول کریستین بوبن توی کتاب دیوونه بازی حرفها مهم نیستندصداست که مهمه مثل صدای مادرحتی اگر داره گلایه میکنه صداشودوست دارم.رفتم سراغ تمرین تمرین های داستان نویسی مصطفی مردانی یک داستان آبکی نوشتم بازم توش خودنمایی کرده بودم ولش کردم بچه ها دعواشون شده بودازبی حوصلگی بودیه دیکته پنج خطی به پسر کوچکم گفتم که امسال قراره بره کلاس دوم افتضاح بودخیلی رو نوشته بود خ ایل احساس ناامیدی کردم فکر کردم که اونقدر غرق دنیای خودم شدم که بچه ها رو فراموش کردم رفتم سراغ یکی از کتابهای پسر بزرگم فقط یکسال ازداداشش بزرگتره داره میره سوم خطش افتضاحه ولی نسبت به طاها خیلی بهتر بودبازهم امیدوار شدم با خودم فکر کردم باید در مورد تفاوتهای فردی بچه ها واحترام به این تفاوتهابنویسم که نشدبساط شام وصدای مزاحم تلویزیون .بعدازدوبار خالی شدن شارژگوشی بالاخره گوشی به دستم رسیدوتونستم قلم اندازتونو بخونم قصد نداشتم بنویسم به نظرم کار جالبی نمی اومدولی الان حس خوبی دارم بچه ها خوابیدنداززیر مسواک هم در رفتندولی من هنوز بیدارم برنامه های فردا؟؟؟؟؟؟
زنده باد زهره جان
چه با جزییات و خوب.
راهاندازی سایت رو جدی بگیر حتما.
سلام من هم یادداشتی از کارهای روزانهام می نویسم.
امروز ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و رویم و گذاشتن کتری روی اجاق ،صفحات صبحگاهی ام را نوشتم و دو تا از شعرهای بوستان سعدی را خواندم.
امروز قرار بود دو تا مانتو بدوزم که بسیار پرکار بودند .هر وقت احساس خستگی می کردم به خودم استراحتی می دادم .مثلا چند صفحه از کتاب باشگاه ۵ صبحی ها را می خواندم .به غیر از تایم نهار تا ساعت ۸ شب پشت ِ چرخ بودم و هر دو سه ساعت برای استراحت (کتاب راه هنرمند و بوستان سعدی و باشگاه ۵ صبحی ها را می خواندم).
الان هم که از کار روزانه و شام و این برنامه ها فارغ شده ام یادداشت آقای کلانتری را خواندم و به سر شوق امدم تا من هم از روز پر کار و مفیدی که داشتم بنویسم .
زنده باد مریم نازنین
چقدر خوب و عالی.
موفق باشی.
نوشتن عمل کردن است.
چه جالب! فکر نمی کردم اهل عمل کردن باشم.
در مدح آن روز
شاهین رفت
صادق مانده بود
ویدیوهایی که ادیت میشدند
کتابی که خوانده شده
و چُرتهای خوبی که زده شد.
کلی فکر که کاغذ شدند و پرپر روی کاناپه.
حالا هم که درحال رفتن به دنیای دیجیتال برای کنترل و انجامند.
توانستیم ذهن را آنالوگ کنیم و بیاریم روی کاغذ و بعد تبدیل به دیجیتال کنیم تا کنترل شود. در نهایت از دیجیتال به واقع میبریم تا انجام شود.
علم همه جا هست:)
دیروز روز خوبی بود.
روز قبلش به پادکست گوسفند نگری فکر کرده بودم.
تصمیم گرفتم سحر خیز شوم.
با خود گفتم صبح نوشتن با ذهن آرام بهتر از شب نوشتن با ذهن خسته و مشوش آن هم تا نیمه شب است.
و اینطور شد که دیروز صبح ساعت 5:10دقیقه از خواب بیدار شدم. زیر پتو فکر کردم که بلند شوم یا نشوم؟!
به هر حال خواب صبح خیلی لذت بخش است.
بعد یکدفعه این جمله ی “به زعم من لذت زندگی در انجام کار هایی ست که به رغم خستگی زیاد در انجام آنها مبادرت می کنی”
مرا تحریک کرد و از آز آنجایی که عاشق تمایز هستم از جایم بلند شدم و بی آنکه آبی به صورتم بزنم به اتاق رفتم.
صفحات صبحگاهی ام را نوشتم.
سپس متنی نوشتم و به زور واژه هایی را که به تازه گی یاد گرفته بودم درش چپاندم. بعد که خواندمش چیزی نفهمیدم.
همه ی مسائل را به هم ربط داده بودم.متن باحالی شده بود. تصمیم گرفتم نگهش دارم.
بعد گفتم حالا چه کنم ؟
چشمم به کتاب شعر رهی معیری افتاد.
چند شعری خواندم و صدایم را ضبط کردم.
بعد فهمیدم صدایم ،خوب که نه اما قابل تحمل است.
سپس موهایم را شانه زدم.
مادرم وارد اتاق شد وگفت
سحر خیز شدی!
ژست خاصی گرفتم وگفتم: بله دیگه.
مادرم خندید و رفت.
بعد به یاده پروژه ی صد روزه افتادم.
داستانی با موضوع سرطان نوشتم.
در داستان دچار بیماری سرطان شده بودم ،جایتان خالی کلی گریه کردم.
حالا از این مباحث تلخ بگذریم.
ناهار زرشک پلو با مرغ خوردم.
ساعت حدود 4بعد از ظهر بود.
که رفتم نگاهی به نوشته هایم بیندازم.
حس کردم نوشته هایم خیلی مسخره و آبکی هستند.
بغض کردم.
بعد یک لیوان آب خنک خوردم.
نمی دانم چرا اینبار بغض ام نترکید.
داشتم به ایده فکر می کردم
حوصله هم نداشتم.
سراغ مو بایل نرفتم، بلکه ایده خلاقانه به ذهنم برسد.
خواهر کوچکترم پرسید:
آبجی آلا فقیر به کیا میگن ؟
گفتم به همه.
گفت یعنی چی ؟
گفتم هر کس یه جور فقیره یکی پول نداره. یکی بی ادبه و…
بعد پریدم توی اتاق و خودکار و کاغذ ام را برداشتم و
در مورد فقر نوشتم.
البته خلاقانه ننوشتم.
اما بدک هم نشد.
یکدفعه شب شد.
کار هایم راکردم .
ساعت 12 بود که رفتم بخوابم. اما خوابم نبرد.
به چند روز آینده وآغازمدارس فکر می کردم. اینکه دیگر نمی توانم هر وقت که دلم خواست بنویسم. دیگر حوصله ام سر نمی رود…
دلم گرفت.
بعد فکر کردم؛ که اصلا دلم نمیخواهد 29اسفند یعنی 6ماه دیگر وارد 18سالگی شوم.
من از 14سالگی همیشه فکر می کردم 17سال دارم. از این به بعد هم 17ساله خواهم ماند…
خوابم برد. . .
خواب های عجیب وغریبی دیدم.
یکدفعه 5صبح شد. . .
عالی بود. عالی. تبریک بابت سحرخیزی.
مرسی 🌹: )
تا آخر شب هی سر میزنم تا بازم بخونم..
اما یکنواختی زیادم خوب نیستا. همین خوردن مرغ، فقط مرغ!! آخه که چی؟
مثلا من بخوام یکماه تمام فقط در مورد فواید گیاهخواری حرف بزنم یا تحقیق کنم و بنویسم. فکر کنم آخر ماه از هر چی گیاه باشه بدم بیاد… تازه تو اون یکماه هم هیچ چیز به درد بخوری در مورد گیاهان نخواهم فهمید. نوشتن اصلا اینجوری نیست که طبق برنامه قبلی باشه. فکر می کنم باید از ته دل دل و اعماق وجود نوشت و از هر چیزی که جرقه میزنه!
درود سعیده جان
بله واقعا افراط در مرغ خوردن آدمو دق میده! سجاد هم بزودی توبه میکنه ایشالا!
تا شب اگه چیزی به ذهنت رسید بازم کامنت بذار.
فدایت