ساده‌ترین راه برای آغاز متنی خلاقانه

فرض کنید دو گروه از کلمات را گذاشته‌اند جلوی شما تا یکی را برگزینید و با استفاده از آن‌ بداهه‌نویسی کنید. در چنین وضعیتی انتخابتان کدام از دو گروه زیر است:

یک)

آرامش

آزادی

آینده

دو)

پنکه

بومرنگ

کلید

گروه اول حاوی مفاهیم و واژگانی ذهنی‌‌ست. برای نوشتن وسوسه‌کننده است اما اشکالش این است که غالبن ما را به جملاتی انتزاعی و کلی و کلیشه‌یی می‌رساند.

اما گروه دوم شامل کلماتی عینی‌ست که هر کدام اشاره به یک شیء دارد. شاید این واژه‌ها را، برخلاف گروه اول، محدودکننده بدانیم یا حتا بی‌ارزش؛ مفهوم والای آزادی کجا و بومرنگ کجا؟

اما صبر کنید. کلیدِ در تخیل با همین نام ساده‌ی اشیا، یا به‌طور کلی واژگان عینی، سریع‌تر گشوده می‌شود.

پیشنهاد: فهرستی از اسامی اشیای مختلف بنویسید و بگذارید جلوی چشمتان. همین که جمله‌یی درباره‌ی یک شیء بنویسید جملات دیگری هم از پی‌اش خواهند آمد و یکهو می‌بینید داستان یا شعری شکل گرفته.

اگر در پی نوشتن متن‌های غیرداستانی هم باشید و بخواهید درباره‌ی مفاهیم سخن بگویید، باز هم کلمات عینی می‌توانند کمکتان کنند. به این گزین‌گویه‌ی استانیسلاو یرژی لتس بنگرید:

«چه بسیار بومرنگ که برنمی‌گردند. آنها آزادی را انتخاب می‌کنند.»

5 پاسخ

  1. دو روز است که چای ننوشیده ام. بسیار خوابیده ام و در بیداری همۀ توانم را برای قوی بودن صرف کرده ام. چای تنها چیزی که توی خانه داشتم جلوی مهمان بگذارم. همان هم اندک بود. سماور سوخته بود. آب دیر جوش می آمد، مهمانها به سرعت می آمدند و می رفتند و چای در شرف تمام شدن بود. باید چای می خریدم و چیزهایی دیگر اما پول نداشتم و آب خنک خیلی خنک که داشتم. چای که تمام شد، با آب خنک از مهمانها پذیرایی کردم. آب خنک تنها چیزی بود که داشتم. خوش رویی علی رغم همۀ سختی ها نتها چیزی بود که داشتم. به چای نداشته فکر نکردم، به میوۀ نداشته فکر نکردم. با خوشرویی تمام لیوان های آب خنک را تعارفشان کردم.

    همین الان تمرینی اینو نوشتم

  2. پنکه با صدای یکنواخت وخرخرصداهاییکه توگویی مشغول اجرای اهنگی موزون ورخوت آور شده بودوتک تک سآعت خبر از زندگی ئکنواخت میدادمعصومه کوچک وبیگناه وشئطان تنها کسی بود که درانساعت بیدار مانده بود وازدرو دئوار بالا می‌رفت که ناگهان زلزله‌ای مهیب اغازشدوازان عده فقط دخترک بود که دربالای خاکها ایستاده بودوبقیه همه باهم درسرداب قدیمی پدر بزرگش مدفون شده بودند و حالا او مانده بود بودباشهری خاموش وغبارگرفته که ازگوشه وکناران فقط صدای ناله به گوش می بگوش می‌رسیدواو درحالیکه آفتاب هم درپشت لایه ای از گردوغباردامن خودراجمع مئکرددربالای تلی از خاک هاج وواج ایستاده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *