در تودرتویم

 

لابه‌لای زبانزدهای فرهنگ عامه می‌رسم به «پنج انگشت با هم برادرن اما برابر نیستن.» و باز می‌اندیشم به بسامد بالای تن در فارسی، و فارسی در تنم. و دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را سوژه می‌کنم.

دست و پا و چشم و گوشم را وامی‌دارم به نوشتن.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را فهرست می‌کنم.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را زیر ذره‌بین می‌‌گذارم.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را مایه‌ی واژه‌‌بازی می‌کنم: دست‌دوست، پاراز، چشم‌ساز، گوش‌گوز، مغزآب، قلبگیر.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را پله‌های نردبانی می‌بینم در هوای سرکشیدن به بامِ برجِ بابِل.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را می‌گذارم لای نان باگت و خودخوری می‌کنم.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را لب رودخانه‌‌یی تشنه‌کُش می‌بینم و پارچ را دوباره پُر می‌کنم.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را ته لغت‌نامه می‌خابانم تا خوب خیس بخورد.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را دوست دارم برای دوست داشتن تو.

دست و پا و چشم و گوش و مغز و قلبم را لای کتاب می‌گذارم و فراموش می‌کنم. فراموشم نکنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *