▽
تعریف من از آدم بیچاره:
کسی که به جای گفتن از آنچه دوست دارد، دربارۀ چیزهایی میگوید که از آنها متنفر است.
▼
بعدها که به مرور یادداشتهای روزانهات پرداختی فقط آنهایی را خواندنی مییابی که با بهرهگیری از حواس پنجگانه نوشته شدهاند.
▽
با پرحرفی از اثرگذاری حرفت میکاهی. برنده کسی است که نقطۀ پایان را در جای درستی قرار میدهد.
▼
در تولید محتوا
از بیسوژگی به هر سوژهای تن نده.
▽
مونولوگ روز:
-ممکنه دیگری یه چیزی داشته باشه که تو حالا به هر دلیلی نداری. مثلاً ممکنه طرف پول بیشتر و موقعیت بهتری نسبت به تو داشته باشه. و حالا ممکنه تو مشغول نفی کارهای این آدم بشی. مثلاً دیدی یه عده اصرار دارن که به هر کی که با روشهای تازه پول زیادی درمیاره بگن کلاهبردار؟ شاید حالا طرف واقعاً هم کلاهبردار باشهها، اما حرف من چیز دیگهست: تو ممکن اقدامات یه عده رو نفی کنی، صرفاً به این دلیل که خودت عرضه یا موقعیت رسیدن به دستاوردهای اونها رو نداری، و ممکنه کاملاً هم ناخودآگاه این کارو انجام بدی. چون وقتی مشغول نفی اونا هستی، وقتی به رو اون برچسب کلاهبرداری میزنی، خیال خودت راحت میشه. انگار ناتوانی خودتو توجیه میکنی. خب، این شاید بهت آرامش بده. شاید خیالتو راحت کنه. اما یادت باشه، با نفی کردن اونها، فقط داری خودتو از دستاوردهای احتمالیِ خیلی از کارها دور میکنی. چرا؟ چون توی ذهنت هی داری خودتو توجیه میکنی که کارِ اونا اَخه، بنابراین خودتو از فرصتهای احتمالی محروم میکنی. کیه که بره دنبال کار بدی که هی داره در ردش سخنرانی میکنه؟ بذار مثال بزنم: میری میبینی فلانی داره کاراشو خیلی خوب معرفی میکنه، ویدیوهای حرفهای ضبط میکنه، مینویسه، تبلیغ میده و خلاصه اینکه با جریانی که ساخته به کلی چیز خوب رسیده، و اونوقت میبینی تو حال، سواد، سرمایه یا خیلی چیزای دیگه رو برای انجام کارهای اون نداری. مثلاً میبینی که تو به حد مرگ از ضبط کردن ویدیو میترسی، خب، در نتیجه ممکنه به جای اینکه بگی من تو این کار ناتوانم و بهتره توانمندی خودمو بیشتر کنم، بیفتی به دام نفی کار اون آدم. بگی اصلاً این شارلاتان بازیا چیه.
توجه داشته باش که این یه مثال بود، خودت این موضوع رو ببر تو عرصههای دیگۀ زندگی، و بذار یه بار دیگه تکرار کنم: نفی کردن خیلی چیزها به بهانههای واهی باعث میشه تو شانس رسیدن به خیلی از دستاوردهای ارزشمند رو به صفر برسونی.
▼
لایو امشبم را به این جملۀ کریستین بوبن در کتاب «نور دنیا» شروع کردم:
نوشتن یعنی برداشتن یک به یک کلمات و شُستوشو دادنشان از سوءاستفادهای که از آنها شده است. باید کلمات تمیز باشند تا به خوبی مورد استفاده قرار گیرند.
▽
این جملۀ رابرت کیوساکی را امروز در صفحۀ فیسبوکش خواندم:
بیشتر مردم میدانند چگونه هدفگذاری کنند؛ اما اغلب آنها نمیدانند که چگونه به اهدافشان دست بیابند.
من گمان میکنم مرور دائمی اهداف میتواند در مسیر تحقق اهداف مؤثر باشد. وقتی هدفهایت را دائماً مرور میکنی به تدریج شاخکهایت برای یافتن راه و روش دستیابی به آنها تیز میشود.
▼
12 پاسخ
اینها همه بخشی از اندیشه های منفی هستن که در ذات آدما وجود داره .
ای کاش از بچگی به جای زور کردن درس و دانشگاه بهمون مهارت های مدیریت زندگی و افکار رو یاد میدادن . در مورد نکته ای که شما گفتین ، به نظرم آدمای حسود از این موضوع خیلی خیلی بیشتر از آدمای عادی رنج میبرن.
درسته.
استاد جان سلام
امروز همت بخرج دادم و اینستا رو از زندگیم حذف کردم دلیت کامل
در عشق به نوشتن گم شدم و متاسفانه فقط دارم با حسرت لایوهای شمارو میبینم نوشته هایشمارو میخونم و ایمان دارم که نویسنده ی درونم از من دلخوره گاهی آنقدر بلند غرغر میکنه که صداش بگویم میرسه اما بازم کاری نمیکنم
استاد جان من هنرجوی موسیقی کلاسیک هم هستم یه پسر ۳ ساله هم دارم شاغل و خانه دار هم هستم میترسم وقت نکنم و ازاینکه یه کاری رو نصف نیمه رها کنم داغون میشم .۶ ماه شاگرد کلاس نویسندگی خلاق مجازی شما بودم و همه چیز عالی بود تا اینکه یهو رها شدم و رسیدم به اینجا
استاد جان مدد؟😔😔😔😔😔
سلام زینب خانم نازنین
نگران نباشید. همه چیز به تدریج میتونه بهتر باشه.
با آرامش پیش برید؛ و تمرین 5 دقیقه رو هر روز انجام بدید.
سلام شاهین جان
مونولوگی که نوشتی برام جالب بود. توجیهاتی بود که وقتی ناتوان یا تنبل هستیم برای خودمون میاریم و خودم چندین بار تجربه اش کردم . فکر میکنم ضرب المثلی که میگه : “دستش به گوشت نمیرسه میگه: پیف پیف بو میده ” به این موضوع بی ربط نباشه
درود بر تو حسین عزیزم
سپاس از توجهت.
سلام شاهین عزیز…
ستارم…
امیدوارم حالت خوب باشه و همچنین من رو به یاد بیاری.
بعد از یه مدت طولانی برگشتم… کلی اتفاق افتاده… یازده ماه از کنکور دادنم میگذره و خب مشخص شد هیچی به اون مهمی که من فکر میکردم نبوده و نیست و قاعدتا نخواهد بود. دلیل اینکه خیلی از کارهایی که ادامشون ندادم یا شروعشون نکردم، فقط و فقط مانع تراشی های ذهنی مغز مریض خودم بود. مشکل من بودم.
بعد از کنکور بلافاصله رفتم سر کار رفتم و کار تولید محتوا انجام دادم اما خب تصورات ساخته میشن تا توسط واقعیت نابود بشن.
فکر میکردم تحمل کردن روش جلو رفتنه اما فقط خسته و خسته تر شدم.
گمون میکردم با شروع فعالیت توی حوزه تولید محتوا، خودکار احساس نیازم به اطلاعات ، آموزش و مطالعه بیشتر میشه و اینجوری فعال تر میشم، اما اینطوری نبود و شوق نوشتن و حتی بدیهیات تولید محتوا توی فضای شرکتی و اینستاگرام یه رنگ دیگه ای به خودش گرفت.
بعد از یه مدتی که فهمیدم، نه! با هشت ساعت کار در روز قرار نیست خودم با اراده خودم تن به آموزش بدم، گفتم بیام و دوره صد داستان رو شرکت کنم و نگم برات که به سرانجام نرسوندنش چقدر بار عذاب وجدان و خستگی من رو بیشتر کرد. احتمالا واژه گرفتار توصیف خوبی باشه.
گاهی میگم شاید من راه رو درست نرفتم ولی خب حتی اگه این فرض درست باشه به عنوان اولین تجربه رسمی کار کردن، پیش اومدن اینجور مسائل به نظرم منطقی باشه. به علاوه اینجور تجربه ها هیچوقت خالی از لطف نیستن، کم کمش آدم یاد میگیره با آدمای مختلف چه طوری رفتار کنه و موضوعات مختلف رو قبل از نتیجه گیری از زوایای مختلف بسنجه.
بگذریم… خلاصه که بعد از نه ماه از محیطی که احساس میکردم هیچ نوع تعلق یا تعلق خاطری بهش ندارم بیرون اومدم.
حالا توی یه کتابفروشی دوست داشتنی کار میکنم… تقریبا بعد از گذشت دو سال دوباره کتاب ها مغزم رو راه انداختن. دستمزدم کمتره اما حداقلش احساس میکنم کاری که انجام میدم به مراتب ارزش بیشتری برای خودم داره. وقت بیشتری دارم و حالا بعد از گذشت یک ماه بالاخره اون بخش نویسنده مغزم دوباره فعال شده و همش داره باهام حرف میزنه… دفترچه ها دوباره دور و ورم رو گرفتن و با اینکه دارم توی مرداب اینستاگرام غرق میشم اما انگاری دوباره یادم افتاده چطوری فکر کنم.
امروز کتاب دمیان از هرمان هسه رو تموم کردم! یعنی به جرات میتونم بگم تاثیر گذار ترین کتابی بود که من احساس نزدیکی خاصی باهاش کردم. فکر میکنم توی بهترین سن سراغ این کتاب رفتم و قطعا قراره دوباره و دوباره هم این کتاب رو بخونم.
راستی دارم تلاش میکنم مشکل اضطراب اجتماعی خودم رو کم کم حل کنم و از رو به رو شدن با آدمای جدید نترسم.
نمیدونم دیگه چی رو باید خیلی خلاصه برات تعریف کنم ولی حالا اینا باشه تا بعد.
در کل اومدم بگم سال نچسبی بود ولی پر بود از تجربه ها و احساسات مختلف و جدید. حالا هم اومدم تا دوباره برگردم به دنیای وبلاگ نویسی و ایده پردازی و از اونجایی که هنوز خیلی درست و حسابی دستم به کار نمیرفت فهمیدم که حتما باید یه سری به اینجا بزنم.
توی فکر راه اندازی یه سایت برای روزنوشته هام هستم. سعی میکنم سریع تر خبرش رو بهت بدم 🙂
خیلی ممنون از اینکه اینجا مینویسی…
موفق باشی دوست قدیمی….
سلام ستاره جان
مگه میشه تو رو از یاد ببرم؟ تو یکی از بهترینهایی؛ یکی از افرادی که من خیلی به آیندۀ درخشانشون امیدوارم.
خوشحالم که از نوشتن برای بررسی مسیری که طی کردی استفاده میکنی. خیلی خوب روایت کردی.
حتما حتما حتما سایت خودتون زودتر هوا کن، و از نو متولد شو.
“برنده کسی است که نقطۀ پایان را در جای درستی قرار میدهد.”
از این جمله تون خیلی لذت بردم.
مرسی از توجهت بلکا جان
درباره خرده یادداشت اول: بلی آدم مدام احساس تنفر میکنه از خودش و از دیگران چون داره واسه خوشایند اونا اینکارو میکنه. و مدام خشمگینه، از خودش و دیگران که مانعن برای رسیدن به اونچه خواسته حقیقیشه…
دقیقا زهرا جان