چند روز است که این دو جمله را گذاشتهام جلویم:
«زندگی پارهی کوچکی است که از مرگ به جا مانده.»
-والت ویتمن
«در رنجهای گذشته نظر کردن، آسانتر است تا در رنجهای آینده.»
-امیلی دیکنسون
میخواهم کاری باهاشان بکنم، اما نمیشود. نمیتوانم. از دست میگریزند. جملههای لیز. ماهیجملهها. باید بخوانمشان. بلند بلند. چندین و چند بار. زندگی پارهی کوچکیست که از مرگ به جا مانده. و نوشتن پارهی کوچکیست که از زندگی برایم مانده. نه، این کافی نیست. ولی از یک جایی باید شروع کرد. باید کنار این جمله بمانم. چطور است با دنبال کردن تداعیهایم پیش بروم؟ جملهی دیگری به خاطرم میآید، جملهیی از داوینچی که مثل جملهی ویتمن تکانم داد: «گمان میبردم که زیستن میآموزم، مردن میآموختم.» تداعیها. تداعیهای پراکنده همیشه نجاتدهندهاند. راه نوشتن را باز میکنند، فقط باید تند تند روی کاغذ بیایند تا راه رابطه با هم را بگشایند.
دومین جمله را زمزمه میکنم. رنجهای گذشته یا رنجهای آینده؟ با رنجهای اکنون بیشتر میانه دارم. اصلن شیفتهی یادداشتنویسی روزانهام تا به رنجهای اکنون برسم. رنجهای اکنون را که دقیقتر ببینم و بنویسم رنجهای گذشته و آینده هم صورت دیگری میابند.
باز از دستم سُر میخورند. مرگ. زندگی. گذشته. آینده…