تمرین افزایش دایره لغات-8

این تمرین برای عموم علاقه‌مندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرس‌ها و سخنرانان مفید است. تمرین کلمه‌برداری علاوه بر افزایش دایره لغات برای خلق ایده‌های تازه نیز مفید است؛ کافی است دربارۀ بعضی از کلمات و عبارت پیشنهادی بیشتر بنویسید.

اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمه‌برداری

هر کلمه یک ثروت است. (+)

-منصور کوشان

شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشته‌های داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)

تمرین 8:

  1. همهمۀ هول
  2. خیالخواری
  3. زنجموره
  4. دمی از نگریستن به چهار سویش نمی‌آسود
  5. …حضوری ناملموس داشت.
  6. غم غربتی عظیم تسخیرم کرد
  7. سوسوی چراغ‌های پراکنده
  8. …دماغی ناآرام و سری پرشور و دلی نازک دارد.
  9. شیطانک شک
  10. …جان و روانش را موریانه‌وار می‌خورد

 

 می‌توانید نوشته‌های خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.

 

فهرست تمرین‌های قبلی:
هوش کلامی چیست؟
تمرین افزایش دایره لغات-۱
تمرین افزایش دایره لغات-2
تمرین افزایش دایره لغات-3
تمرین افزایش دایره لغات-4
تمرین افزایش دایره لغات-5
تمرین افزایش دایره لغات-6
تمرین افزایش دایره لغات-7
تمرین افزایش دایره لغات-8
تمرین افزایش دایره لغات-9
تمرین افزایش دایره لغات-10

24 پاسخ

  1. گاهی تصور میکنم غم غربتی عظیم تسخیرم کرده و لابه‌لای همهمه‌ی هول برانگیز مردم سرگردان به دنبال لایه‌های ضخیم رمز و رازهای پیچیده‌ی هستی میگردم. تا شاید رشته‌های نازک هستیم به آنها وصل شود.
    اما شیطانک شک جان مرا که خوگرفته به ساده‌لوحی، موریانه وارمیخورد و خیال‌خواریهای سنگین و مغز فرسایم، دماغ‌ناآرام و سر پرشور و دل‌نازکم را به درد می‌آورد.
    درمیان سوسوی چراغهای شهر که ساکترین خانه‌های تنهایی را دربرگرفته زنجمور میکنم که حضور ناملموس کودک خردسال که دمی از نگریستن به چهارسویم نمی‌آساید مرا به بودن بازمی‌گرداند.

  2. طبق معمول هر شب در اتاقم قدم می‌زدم و غرق در خیالات و اوهام بودم که ناگهان از پنجره، نگاهم به خانه‌ی همسایه‌ی آن ‌طرف خیابان‌ افتاد.
    زن و مرد همسایه جلوی دربِ نیمه باز آپارتمان ایستاده بودند.
    زنِ همسایه را دیدم که زنجموره می‌کرد و همهمه‌ی هول در تمام وجودش هویدا بود.
    فهمیدم که باز پسرک دیر کرده است.
    او دِماغی نا‌آرام، سری پرشور و دلی نازک دارد.
    به انتهای خیابان نظری افکندم؛
    سوسوی چراغ‌های پراکنده، گاه نور امیدی در دلم روشن می‌کرد، گاه شیطانک شک را به جانم می‌انداخت.
    پدر، دمی از نگریستن به چهار سویش نمی‌آسود.
    او همیشه حضوری ناملموس در خانه داشت و همین افکار آزارش می‌داد و نا آرام و بی‌قرار شده بود.
    خیال‌خواری دست از سرِ زن بر‌نمی‌داشت و دلهره و اضطراب جان و روانش را موریانه‌وار می‌خورد.
    غم غربتی عظیم تسخیرم کرد و ناخوداگاه دعایی از “دانا کوپر” در خاطرم نقش بست و بر لبانم جاری شد:
    وقتی کوچک بودی،
    تو را با رواندازهایی می‌پوشاندم،
    و در برابر هوای سرد شبانه محافظت می‌کردم.
    ولی حالا که برومند شده‌ای،
    و دور از دسترس،
    دستهایم را به هم گره می‌‌کنم،
    و تو را با دعا می‌پوشانم.

  3. قرار بود آن روز به آنجا بروم با عجله تمام لباس می پوشیدم و آماده رفتن .مادرم از چارچوب در خارج نمی شد دست به سینه نگاه میکرد و به قول خودش از قد و قامتم حظ می برد. به آینه که نگاهی کردم و او را دیدم که همه وجودچشم شده بود. گاهی زیر لب دعا میخواند و به من فوت می کرد من هم با لبخندی جوابش می دادم آخر تصمیم گرفت از قاب چارچوب بیرون و به سمتم آید. دستی به شانه هایم کشید و باز نگاهم کرد با خنده به او گفتم مادرم ،عزیزم، خسته نشدی از بس نگاهم می کنی؟؟؟!!! با بغضی به اندازه پانزده سال و با صدای خفه در گلو و غم عظیمی که تسخیرش کرده به آرامی گفت : جای پدرت هم به نظاره نشسته ام… حرف مادرم در یک آن شکستم ،دست از آینه و شانه برداشتم در لاک خود فرو رفتم در یک دم تمام گذشته ام، نبودن هایش ، تمام حسرت ها از جلوی چشمم گذشت .دوری پدر ، جان و روانم را مانند موریانه می‌خورد و الان که نیازش داشتم باز نبود و نخواهد آمد اما حضوری ناملموس داشت و به این باور رسیده بودم که در همین دور و بر به نظاره ام نشسته است و با افتخار خواهد گفت : پسرکم برای خودش مردی شده
    در همین خیال خواری‌های مغز فرسا بودم . تا این که مادرم از این همهمه ی هولی که در دلم انداخته پیش آمد دستم را گرفت بوسه بر پیشانی ام نواخت و با گفتن جملاتی نام مفهوم و بی سر و ته سعی بر آن کرد که من را به خود باز گرداند ولی من در مرداب خاطراتم گم شده بودم. می داند چگونه مرا به تن برگرداند دست به مکری زنانه زد با گریه های سوزناک قلب یخ زده ام را گرما داد دوباره به اتاق و در جلوی آینه خاتم برگشتم و با دستانم که در جستجوی پدری و به سردی یتیمی یخ زده بود بر گونه های مادرم کشیدم و حرارت اشکهایش به دستانم گرما داد. چشمان مادرم بی‌وقفه گوهر فشانی می‌کرد. با التماس آرامش کردم. مادر در روبرویم ایستاده بود شانه را برداشت و سرپنجه شروع به شانه کردن موهای پسر کش شد که الان مردی شده ،حرف نمیزد و فقط لالایی بچگی هایم را زمزمه می کرد گویی می خواهد کودک درونم را به خواب برد تا در مراسم خواستگاری بهانه جویی برای پدر نکند.
    *******************
    بعد از دل کندن از خاطرات و ها و اشک ها سرد و گرم سر ساعت به خانه دختر آرزوهایم رسیدیم. خانه آنها حیاطی بزرگ داشت سوسوی چراغ های پراکنده زیبایی حیاط را دو چندان کرده بود از آن جا که گذشتیم در میانه خانه ایستادیم که مادرم دمی از نگریستن به چهار سوی خانه نمی آسود و با این که چند باری به آنجا رفته بودیم باز برایش تازگی داشت و همچنان می‌نگریست. در مراسم خواستگاری در بین صحبت های بی امان مادرم به یاد پدر افتادم و با جمله ای که مادر گفت به خود آمدم “دماغی ناآرام سری پرشور و دلی نازک دارد” با تعجب به مادرم گفتم من را می گویی ؟
    حضار همه خندیدند و مادرم با خنده و شوخی گفت: نه داماد جلسه را می‌گویم… مادرم سعی بر آن داشت که جلسه به خنده بگذرد اما در دلش خون آبه به پا بود که می دانستم مرهم زخم هایش آرامگاه پدرم در گلستان شهدا ست…

  4. جز در نیمه دوم سال تحصیلی که خانه امان را عوض کردیم و یک هفته صبحی بودم و یک هفته بعد از ظهری هیچ گاه نشد که عصر ها به مدرسه بروم آن زمان هم کودکی هفت ساله بودم و غیر از تصاویری مبهم، چیزی از مدرسه ای که در تاریکی فرو رفته باشد، به یاد ندارم. همین دلیلی شد تا همیشه آرزو داشته باشم مدرسه را در شب ببینم. مدرسه ای که صبح ها زنده است و شب ها از قبرستان هم گرد مردگی را بیشتر پراکنده می کند. حتی در دانشگاه هم هیچ گاه ممکن نشد که کلاسهایمان به شب بکشد. شب فرمول کنار گذاشته ای بود که درس و مدرسه در آن جای نمی گرفت.
    یک شب بعد از سالها که درسم تمام شده بود، تصمیم گرفتم پنهانی به مدرسه بروم. حتی پرسه تعدادی عابر مانع نشد که از دیوار بالا نروم. حوصله سرایدار مدرسه را نداشتم. می خواست کلی حرف بزند، بعد هم بگوید فردا بیا. به سختی از در بالا رفتم. اما از آن بالا با دیدن حیاط غم غربتی عظیم تسخیرم کرد و همان جا روی دیوار نشاندم. بعد از این همه سال چشمانم دمی از نگریستن به چهار سویش نمی آسود، اما حیاط مدرسه ناآشنا و مرده بود. رنگ زرد و سوسوی چراغ های پراکنده هیچ جانی به آن نمی بخشید، بلکه جان و روانش را موریانه وار می خورد. نقاشی های روی دیوار بی توجه به رنگهای شادی که بر تن داشتند، زنجموره می کردند و شیطانک شک را جانم انداخته بودند. “چرا آمدی؟” “همین را می خواستی؟” “چه می شد اگر به خیال خواری ات ادامه می دادی؟” این است مدرسه در شب، دیدی؟” “حالا برگرد.” اما نمی توانستم از جایم تکان بخورم. به تصویر خودم دوستان و همکلاسی هایم نگاه می کردم که در آن تاریکی روی نیمکت گوشه حیاط حضوری نا ملموس داشت. انعکاس صدای خنده ها و همهمه امان در زنگ های تفریح و کلاسهای درس، همهه هول را به جان حجم حیاط انداخته بود. همیشه می گفتند:«هانیه دماغی ناآرام سری پرشور و دلی نازک دارد.»، اما فکرش را می کردند که آنقدر دیوانه باشم که بخواهم چنین صحنه هایی را ببینم؟
    رنگ های در حال جان دادن خط کشی زمین ورزش.
    یادشان می آمد که چقدر با پا لگد کوبشان می کردیم؟
    نیمکت های آهنی سرد و یخ شده.
    یادشان می آمد که همیشه از گرمای میله ها کلافه بودیم و پشت هایمان از نشستن روی آن ها می سوخت؟
    تور والیبالی که از وسط جر خورده بود.
    یادشان می آمد که چقدر رو به روی هم در این سو و آن سوی تور سالم بازی می کردیم؟
    آب خوری لجن شده بیرون از دیوار دستشویی.
    یادشان می آمد که حاضر بودیم از تشنگی بمیریم ولی از آن آب خوری که لوله هایش از دیوار دستشویی بیرون آمده بود آب نخوریم؟
    بادشان می آمد وقتی تخته پاک کن ابری را می شستیم با دیدن جرقابه هایی که از آن بیرون می زد عق می زدیم؟
    یادشان می آمد با این که از دستشویی نفرت داشتیم، باز هم در زمان هایی مجبور به استفاده از آن می شدیم؟
    یادتان هست؟

  5. چرا طالبان به سؤال‌های سنگین و‌مغز فرسا پرداختند، آن هم‌‌ از جوان‌ترین نمایندگان.

    آیا فراموش کرده اند که خودشان هزاران فرد ملکی را به گرداب نیستی فرستاده اند و آشیانه‌‌گک پر مهر خانواده ها را به ساکت‌ترین خانه‌های تنهایی مبدل نموده اند.

    این نشست هم زخم است و هم مرحم. به چهره های نمایندگان طالب و زندانی های آزاد شده اش که مینگری زخم دلت باز میشود و خون فوران میکند و تمام انتحار و‌انفجار ۱۸ سال پسین که چه قربانی ها گرفته و چه گُل‌های نورسته را به خاک و خون کشانیده یادت می‌آید و زمانی که مجددآ به چشم انتظاری مردمت می‌نگری تبدیل میشود به مرهمی که شاید آرامش جان گردد.

    چه ملتی هستیم که همه‌‌ی مان در پی صلح بگو مگوهای کشدار و ناآرام داریم و‌نسل‌های قبلی ما هم در آرزوی برقراری صلح سوختند ولی به آن دست نیافتند و نسل ما هم مانند روح سرگردان در مهی غلیظ دنبال آن هستند، هرقدر به پیش قدم می‌گذاریم به آن نمی‌رسیم.

    اما یک چیزی دیگری هم است که ما را بسیار از هم گسست می‌دهد، با وجود که در زیر پرچم یک دولت زندگی می‌نماییم ولی ترک های ترمیم ناپذیر قومی، زبانی و جنسیتی و خوگرفته به پراکندگی و پریشان‌گویی دامن ما را گرفته که شاید دهه‌ها طول بکشد تا این ترک ها و پراکندگی‌ها کمرنگ شوند و از بین بروند و این افکار مسموم شاید دشمنی قوی تر بعد از طالب برای نسل نسل این وطن باشد.

    #آرزو_نگارها

  6. با چرخاندن کلید توی قفل وباز شدن دروازهِ حیاط،غم غربتی عظیم تسخیرم کرد باهمان نگاهِ اول به ساختملنِ خالی از سکنه،صدای زجه وموره (زنجموره)روزهایی را می شنیدم که ترسِ از دست دادن مادر،امان همه مان را بریده بود …
    روز هایی که از فرط مریضیِ خورشید مهربانمان نه خواب یه چشمانمان می آنو ونه آرامش به دل هامان ….
    روزهایی که حضور ناملموسش هم باعث ترس بود وهم باعث شکر..‌
    ترس آمدن روزهای بدون او و شکر برای اینکه هنوز عطر نفس هایش در هوای خانه بود…
    یاد آنروزهای آخری که دمی از نگریستن به چهار سویش نمی آسود آن لحظه هایی که شیطانک ِ شک،روح وروانش را موریانه وار می خورد و سرِ پرشپر و دلِ نازک اورا می آزرد…
    روزهایی که از غمِ نبودنش در دلم همهمه ای به پا بودو شبها از هول وهراس آنچه بعد رفتنش به سرم می آید معصومانه می گریستم …..
    خیالخواری های آنروزها تمامی ندارد وهرروز به جانم می افتد
    یاد سوسو های کمرنگ و پراکنده چراغ های شهر ،یاد قلبم که همراه مادر زیر خاک دفن شد ولی هنوز جای خالی اش درون سینه ام می کوبد…

  7. آقای کلانتری سلام
    من نمیتونم معنی بعضی کلمات رو از گوگل پیدا کنم‌
    یه اپلیکیشن خوب دیکشنری معرفی می کنید؟
    مثلا همین کلمه خیالخواری معنیش تو گوگل نیست

  8. ((برای چهارمین بار … ))
    نسیم خنجری ((هاویر ))
    روبروی مامور کلانتری نشست ،هیکل چرب و چیلی اش را در صندلی فلزی جا داد.
    مامور برگه و خودکار را به دستش داد و گفت: بنویس
    مرد دستی به سبیلهای ذغالی اش کشید و گفت: سر کار، من کارم با چاقو و ساطور ،نه دفتر و قلم ، سواد ندارم .
    مامور خودکار و برگه سفید را رو به روی خودش گذاشت و گفت: به عمد زدی ؟
    مرد گفت :شما باشی نمی کنی؟ بله که به عمد زدم .
    مامور روی میز زد و گفت: فقط جواب سوالات و لاغیر
    مرد ،سکان اعتراف را به دست گرفت : یکی دو ماهی بود که شک برم داشته بود ،فکر می‌کرد هالوم، نمی فهمم، دست از سر گوشی صاحب مرده اش بر نمی داشت ،رفتارش عین مور، کله ام را می خورد، گفتم یک مدت صبر کنم،که تَه ، تُوش رو دربیارم، میخواستم ببینم شیطونی که رفته تو جلدش کیه و از کجا آب میخوره .
    مرد، لیوان آب را یکجا خورد و مامور قورت، قورت گلویش را می‌شنید ،گفت: تو این گرمایِ لامصب آب سرد میچسبه ، دم شما گرم .
    مامور، چیزی نگفت .
    مرد صبح که از خانه بیرون زد ،راه مغازه قصابی اش را درپیش نگرفت ،در خیابان اصلی که به کوچه شان می رسید ماشین را در پس و پیش چند ماشین دیگر پارک کرد ،دو چشمش را به چهار طرف می چرخاند ،باس ، چهار چشمی مراقب باشم ، در نره ،و دست راستش را روی دست چپ زد و گفت: حرف ،حرفِ خان داداش بود، این زن ،زندگی نمیشه ، خان داداش گفت ردش کن بره، لعنت به این سه تا توله سگ که اینجوری زمین گیرم کردن.
    کوچه از بالا بن بست بود، و راه خروجی نداشت مرد با مشت روی داشبورد ماشین زد و گفت :خوشم میاد با یه عطسه دوساعت دماغشو بالا میگیره ،و زنجموره اش راه میفته، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست، فقط مچشو بگیرم، ده سال آزگاره آب و دونت دادم، آخرش که چی؟ سه تا دختر رو وَرِ دلم گذاشتی، حالا هم که هار شدی و سر به هوا.
    در خیالخوا ری افکار، دهان زن پر از خون شد،مشتش کاری بود، گفت :به شرفم قسم اگه پاکج گذاشته باشی ، اَمونت نمیدم.
    از عقب ماشین صدا یی آمد ،همهمه ای که خاموش نبود، بلند و بلندتر شد، چرخید، مرد جوانی که کت و شلوار یکدست مشکی به تن داشت و موهای ابریشمی اش را به یک طرف تا کرده بود، به طرفش آمد، مرد پیاده شد، جوان گفت عذر می خوام آقا من زدم، ولی چیزی نشده مرد به عقب ماشین رفت، یقه مرد جوان را در پنجه هایش گرفت، مشت باقی‌مانده را بالا آور،د تا به صورت مرده جوان بزند، که نگاه آخرش به کوچه رفت، زن در چادر فرو رفته بود، پایین می آمد یقه را رها کرد ،و به داخل ماشین برگشت ،سوئیچ را چرخاند، و از معرکه جلوتر رفت ،همهمه جا ماند.
    زن به خیابان اصلی رسید، عقب ماشین سفیدی نشست، عینک آفتابی صورتش را گرفته بو،د زن با چادر دور دهانش را پوشانده بود ،خیابان اول دوم و چند خیابان را رفت، وارد کوچه چهارم شد، از محله خودشان دو محله دور تر بود، اطراف را دید ز،د مطمئن که شد کسی پی اش نیست ،دست چپ، زنگ خانه چهارم را زد.
    مرد،از گوشه ی دیوار با یک چشم او را می پایید ،در باز شد ،و زن خودش را به داخل خانه هول داد.
    مرد، قِرچ،قِرچِ ، دندانهایش را شنید، همان مشتی که به جوان نزد را روی پیشانی اش نشاند، زبانش نمی چرخید، و به سقف دهانش چسبیده بود چند ده متری که با ماشین فاصله داشت سکندری خورد، پای چپ و راستش با هم درگیر بود، داخل ماشین نشست ،سرش را به صندلی تکیه داد و منتظر ماند، منتظر ماند…
    دو ساعت گذشت، زن از خانه بیرون آمد، با همان عینک و چادر، از کمر کمی، خم بود عرق پیشانی اش را با پشت دست گرفت، کیف دستی اش روی چادر و شانه اش نمی ایستاد و پاهایش را روی تن کوچه میکشید، به خیابان اصلی رسید، راه رفتن به خانه از سمت مخالف بود ،رفت، تا عرض خیابان را بگذرد.
    مرد ماشین را به عقب هل داد و پایش را روی گاز به سمت جلو کشاند، تَنِ ماشین را به تَنِ زن زد،زن بالا رفت و از آن بالا به آسفالت کف خیابان چسبید .
    مرد ماشین را خاموش کرد، پیاده شد و همهمه ی ماشین ها و آدم ها بلند و بلندتر شد.
    بالای سر زن رسید ، در خون قرمزِ رنگینی افتاده بود ، مرد لبخند زد ،به خودش گفت: دستمریزاد مرد،
    وسایل کیف دستی زن در خون و خیابان پخش بود، زنی که چادر نداشت و موهای بلوند و طلایی اش از زیر روسری بیرون آمده بود و لاکی به رنگ خون داشت، برگه ای را که از وسایل زن، دور افتاده بود باز کر،د برگه سونوگرافی بود زن چهار ماهه باردار بود ،و باز دختر …

  9. آن شب را هرگز فراموش نمی‌کنم، آن شب که نمی‌دانم چرا مهمانی آنقدر به درازا کشید، و چه شد که من در آن لحظه، در خیابان وقتی مشغول تکرار کلمهٔ خداحافظی بودم‌ و جمله‌های خیلی خوش گذشت، شب خوبی بود، را به عنوان تشکر از مهمانوازی میزبان طوطی‌وار تکرار می‌کردم، سنگینی نگاهی را با تمام وجودم احساس کردم.
    نگاه متعلق به دختری بود که لباس سیاه بر تن کرده بود و روی لبهٔ پشت‌بام درست آنجائيکه دیگر پشت‌بام تمام می‌شود و آسمان شروع، ایستاده بود و نگاهش فریاد می‌زد که دماغی ناآرام و سری پرشور و دلی نازک دارد.
    وقتی نگاه من را دید گویی به خودش آمد و فهمید کجا ایستاده‌است، دمی از نگریستن به چهار سویش نمی‌آسود، و من شیطان شک را دیدم که جان و روانش را موریانه وار می‌خورد.
    نمی‌دانستم چه کنم او آنجا چه می‌کرد، با خودم گفتم حتما‌ً خیالات است، چشمانم را بستم و دوباره نگریستم او هنوز حضوری ناملموس داشت و ما بین مرگ و حیاط مردد ایستاده بود و به چشمان من خیره مانده بود. نمی‌دانستم چشمانش چه می‌خواهند تاکنون چشمهای آدم‌ها را در این موقعیت ندیده بودم.
    ناگهان صدای اطرافیانم را شنیدم که متوجه دختر شده بودند و هر کسی چیزی می‌گفت، اما صدای میزبان از همه واضح‌تر بود که می‌گفت: «این نوه همسایهٔ‌مان است، آن بالا چه می‌کند»
    همین‌که همهمهٔ هول برخاست دخترک همانطور که به چشمانم خیره بود انگار تردیدش به پایان رسیده است لبخند تلخی زد و گویی حریری از ابریشم در زمین منتظرش است، از پشت بام ساختمانی چهار طبقه خودش را رها کرد. و به زمین که نه، بر روی صندوق عقب ماشین یکی از اقوام که برای سوار کردن خانواده‌اش آنجا پارک کرده‌بود، افتاد.
    در آن لحظه نه گوشم می‌شنید نه چشمانم می‌دیدند ‌برای چند لحظه شوک شده بودم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت اما من همانطور آنجا ایستاده‌بود و فقط تماشا می‌کردم.
    به طور معجزه‌آسایی دخترک که حالا می‌دانستم فقط پانزده سال دارد زنده مانده بود و صدای تکنسین فوریتهای پزشکی را می‌شنیدم که به پدر بزرگ دختر می‌گفت: «چیزی نیست فقط چند شکستگیِ جزئی در پاهایش است نگران نباشید، خوشبختانه صندوق عقب ماشین شدت ضربه را گرفته‌است»
    بالای سر دخترک رفتم، در حالیکه ناله می‌کرد چشمانش به من افتاد، اینبار چشمانش معصوم، بی‌پناه و خسته بودند. نمی‌دانست حالا که خودکشی هم خلاصش نکرده‌است چه باید بکند، چگونه باید به دنیایی بر‌گردد که لحظاتی پیش با تمام وجودش ترکش کرده‌است.
    صدای آمبولانس دورتر دورتر می‌شد، آن شب غم غربتی غریب تسخیرم کرد، و در سوسوی چراغهای پراکنده و تاریکیی بی‌واژه، که ذهن را به ورطهٔ خیالخواری می‌کشاند، شبحی را در خیابان دیدم که چادر شب را برسرش کشیده بود و زنجموره می‌کرد، نفسهای منحوسش را در سرتاسر خیابان حس می‌کردم نفسهایی که در گوشم زمزمه می‌کردند پایت را به تاریکی باز خواهیم کرد.

  10. همهمه هولی درگوشم میپیچید که تو دیوانه ای ،دیوانه، دیوانه…
    با شنیدن این صدا های ناخوشایند جنونی به من دست میداد که زجموره های مرا به گوش عالم و ادم میرساند. چیزی نفهمیدم چشمانم را که باز کردم در مکانی دراز کشیده بودم غم غربتی عظیم تسخیرم کرد ارام لب پنجره رفتمو به سوسوی چراغ های پراکنده خیره شدم باخودم میگفتم آیا من تا فردا دوام می اورم؟

    همینطور که با خودم کلنجار میرفتم و خیالخواری میکردم یک باره احساس عجیبی به من دست داد انگار که جز من کسی اینجاست! اما نه از جنس ادم انگار که او حضوری ناملموس داشت . گوشه اتاق خوابم برد با گرما وخوردن نور خورشید به چشمانم بیدارشدم چشمانم را که باز کردم جوانی با صورت سبزه و ته ریش دیدم اما انگار یک چیزی جان و روانش را موریانه وار میخورد شیطانک شک نمی گذاشت درموردش درست فکرکنم.
    او دمی از نگریستن به چهارسویش نمی آسود باخودم تصمیم گرفتم با او صحبت کنم کنارش رفتم و ارام سلام کردمو با صدایی لرزان پاسخ داد؛ من از خودم گفتمو ولی او مدام با لبخندی میگفت دماغی نا ارام و سری پرشور ودلی نازک دارد. انگار که فرهاد،شیرینش را از دست داده و به جنون گرفتار شده است.

  11. حوالی نیمه شب بود. از سر شب آسمان یکریز می‌‌غرید و دانه‌های درشت باران را بر در و پنجره می‌کوفت. روی کاناپه دراز کشیده بودم و مشغول خواندن کتابی بودم که زنگ در به صدا درآمد. وقت آمدن فرهاد بود. چند شبی بود که شیفتش تغییر کرده بود و همین حوالی به خانه می‌آمد. آیفون را برداشتم، شروع کرد به خرخر کردن. هر وقت که باران می‌بارید، همین‌طور بازی در می‌آورد.
    چتر آویزان شده از جارختی را برداشتم. چفت در را باز کردم و پا گذاشتم توی حیاط. قطر‌ه‌های باران که انگار به جنگ آدمی‌زاد آمده باشند. تق تق به سقف چتر می‌خوردند و بعد شره می کردند به سمت پایین. همان‌طور که توی حیاط به سمت در قدم بر می‌داشتم و حواسم بود که پایم توی چاله‌هایی که پر از آب شده بودند نرود. شروع به خیال‌خواری کردم.
    «اگر فرهاد نباشه چی؟»
    «حتما فرهاد هستش، مگه ندیدی کلیدهاش رو جا گذاشته تو خونه؟»
    «آخه این وقت شب خطرناکه»
    همراه با این فکر و خیال‌ها به پای در رسیدم. دستم را به سمت قفل در بردم که بازش کنم، دوباره شیطان شک به جانم افتاد که «هیچ‌کس تو خونه نیست، چی‌کار داری می‌کنی این موقع شب؟» نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. سرم را از لای در بیرون بردم. در میان تاریکی شب و سوسوی چراغ‌های پراکنده کوچه، شبحی از پشت چنار بلند جلوی در نمایان شد. هول سرتاپای وجودم را پر از همهمه کرد. با صدای لرزانی گفتم: « کی هستی؟» شبح که دمی از نگریستن به چهارسویش نمی‌آسود نزدیک آمد و گفت: «دخترم نترس، منم.»
    به محض این‌که صورتش زیر نور چراغ برق روشن شد؛ غم غربتی عظیم تسخیرم کرد. دست‌هایم شل شد و چتر نقش زمین شد. حضور ناملموسش بعد از 20 سال جان و روانم را موریانه‌وار می‌خورد. به محض این‌که آغوشش را باز کرد و چند قدم جلو آمد، خودم را عقب کشیدم و در را محکم بستم.
    از همان پشت در، شروع به زنجموره کرد و گفت: «سارا جان، هنوز بابا را نبخشیده‌ای؟»
    به در تکیه دادم. دانه‌های اشک همراه با قطرات باران از روی صورتم لیز می‌خورد و آرام از زیر چانه‌ام می‌رفت پایین و می‌خزید توی یقه پیراهنم.
    او حرف می‌زد و من لحظه، لحظه این 20 سال را مرور می‌کردم. دعواهای شب تا روزشان را که با هشت سال سن شاهدش بودم، طلاقشان را، مامان را که هیچ وقت ندانستم چطور توانست رهایم کند و برود. بابا را که تنها کاری که کرد این بود که من را بسپرد به خان جون و خودش برود به دنبال عیاشی‌اش.
    خان جون را که هر بار سرم را می‌گذاشتم روی پاهایش، دست‌هایش را می کشید روی سرم و می‌گفت: «من پسرم را خوب می‌شناسم، دماغی ناآرام و سری پر شور دارد؛ ولی دلش نازک است. یک روز بر می‌گردد.» و من هربار ملاحظه‌ی مادر بودنش را می کردم و نمی‌گفتم که :«هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد که برگردد!»
    او هم‌چنان حرف می‌زد که با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کردم، چتر را از روی زمین برداشتم و به درون خانه دویدم.

  12. درویشی در کوچه ای نشسته بود.
    گریه میکرد  و اشک هایش روان بود.
    مردی گذشت و پرسید این همه زنجموره از برای چیست؟
    درویش پاسخ داد
    به باشد که بپرسی برای کیست
    مرد گفت برای کیست؟برای معشوق ؟
    از چه زمان دراویشان به دام عشق افتاده اند و به جرگه عشاق پیوسته اند؟
    دوریش آرام و گرفته پاسخ داد
    زنجموره از حال و اوصاف دراویشان است و اگر چنین نباشد درویش درویش نیست
    حال زنجموره من برای تو ست
    مرد با تعجب پرسید
    برای من؟!
    درویش پاسخ داد مدت هاست  که از این کوچه میگذری و هربار مرا ندیده ای.
    بارها این گوشه عزلت ناله ها سر دادم و باز تو نشنیده ای
    آنقدر گرم حال و زندگی ات بودی که از اطراف غافل بودی
    اکنون میشنوی و من غصه به حال تو میخورم که بعد این همه زمان و ماه آموخته ای که اطراف را هم باید دید.
    زنجموره ام از این جهت است که در این مدت چه چیزهایی را از دست داده ای؟!

  13. در یکی از شب‌های تاریک زمستان وقتی داشتم در کوچه‌ای قدم می‌زدم او را دیدم که حضوری ناملموس داشت و چهره‌اش پیدا نبود. کمی نزدیک‌تر شدم تا بتوانم چهره‌اش را واضح‌تر ببینم؛ اما غم غربتی عظیم تسخیرم کرد و تمام قلبم را فرا گرفت.
    سوسوی چراغ‌های پراکنده، صدای قطرات آب که چک چک به زمین می‌خورد همه و همه بدجور وجودم را فرا گرفته بود.
    صدایی درونم می‌گفت که خودش است و بعد از چند سال پیدایش شده و سوالاتی مثل اینکه چرا حالا آمده و یا اصلا برای چی آمده، ذهنم را درگیر کرده بود.
    وقتی چهره‌اش را واضح‌تر دیدم، هنوز هم مثل قبل بود و هیچ تغییری نکرده و هنوز هم دماغی ناآرام و سری پر شور و دلی نازک دارد.
    وقتی به من نگاه کرد، دمی از نگریستن به چهار سویش نمی‌آسود. انگار جان و روانش را موریانه وار می‌خورد و همهمه هول او را برداشته بود.
    نمی‌دانستم چرا هنوز تغییری نکرده و چرا برگشته و این خیالخواری‌ها اذیتم می‌کرد تا اینکه…

  14. همسایه ی قدیمی دارم‌که هر وقت چشمش به ادم‌میخورد‌ زنجموره میکندو مغز من‌یکی را که سالاد می کند البته تقصیر خودم‌هست که با یک سلام‌ دیدار را تمام نمی‌کنم‌ خیر سرم‌فکر میکنم که خیلی آداب دان هستم.تازگی فهمیدم‌که سطل آشغال خوبی هستم که صحبت با اورا با یک سلام‌ و خداحافظ تمام نمی کنم.و شروع به احوال پرسی میکنم. ‌همین پرسش باعث میشود. ناله هایش شروع شود. بیشتر از هر جیز انگار که‌خودش جان وروانش را موریانه وار میخورد. هیچ وقت نتوانستم به او بگویم سوسوی چراغ های پراکنده زندگیت را هم‌ببین شاید همین کمک‌کند راهی برای این شکایتهایت پیدا کنی . اودر زندگی من حضوری نا ملموس داشت. مدتی که از اوبی خبرمی ماندم این شیطانک شک‌به جانم‌می افتاد که‌نکند بلایی سر خودش آورده باشد. بالاخره بهانه ای جور می کردم و زنگ در خانه اش را میزدم یا تلفن را برمیداشتم و تاگوشی را که برمی داشت خیالم راحت میشد. با خودم‌میگویم‌انگار من آن آدمی هستم‌که دماغی نا آرام و سری پرشور و دلی نازک دارد.کاش به جای تماس با این ادم‌افسرده و شنیدن همهمه هول وهراسهای بیمار گونه اش ،خیالخواری میکردم. می رفتم آنجا که یک‌جهانگرد باشم‌که‌درموردم بعداز مرگ‌بگویند دمی از نگریستن به چهارسویش نمی آسود.تا اسم‌مرگ‌در مغزم رخنه کرد. غم غربتی عظیم تسخیرم‌کرد. ای باباهذیان گویی راتمام‌کن تا خودت مغزت را سالاد نکرده ای خخخخخخ.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *