حاج خانم رفیق مادرم بود (در اصل زنی بود که مادرم برایش کار میکرد). بینوا در سی چهل سالگی سکته کرده بود و برای همیشه زمینگیر شده بود. میگفت «نعمت، برادر گوز بهاره.» (فامیلی مادرم نعمتی است) این را میگفت و از بیخاصیت بودن هر چه برادر مرادر است شکایت میکرد. بله، به سیاق حاج خانم باید بگویم که حقیقتن این روزها مثل گوز میگذرد. بهار است بالاخره. گوزگذر. شاید این کلمه را هم بتوانیم به فارسی بیفزاییم. با این حساب اسم این نوشتجات هم میشود یادداشتهای گوزانه. و مثل اکبر سردوزامی میتوانیم اینطور تاریخ بزنیم: «به تاریخ گوز گوز گوز.» ببخشید اگر همیشه جلوی شما ادای تنگها را درآوردهام و عادت ندارید این چیزها را از زبان من بشنوید. راستش به این نتیجه رسیدم که باید توی وبلاگ خودم راحتتر باشم (هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که از دیسلایک (برعکس لایک) نترسم و توی اینستاگرام و تلگرام و سایر اقوام هم همینطور راحت باشم). اصلن خوبی وبلاگ به این است که راحت باشی. از گذر سریع روزها میگفتم. این روزها که چهارشنبهها کلاس کپی رایتینیگ دارم روزهای دوشنبه اسلاید کلاسم را نهایی میکنم. دو هفته است میبینم از این چهارشنبه تا چهارشنبۀ بعدی فقط یکی روز فاصله است. قدیم اینجوری نبود. از این چهارشنبه تا آن چهارشنبه اقل کم ده روز فاصله بود. خلاصه تا به خودم میآیم میبینم دوباره باید اسلاید بسازم. یکی میگفت سن آدم هر چی بالاتر میرود زمان برایش تندتر میگذرد. ولی خب، این که خیلی نامردی است.
هیچ آدمی نیست که بتواند ادعا کند واقعن حسود نیست. همه حسودند. اما برخی حسادتشان را بهتر از بقیه پنهان میکنند. البته حسادت همیشه بدک نیست. گاه محرک عمل است. ولی از یک حدی که بیشتر شود میشی شبیه همۀ آدمها. یاد حرف جردن پیترسون افتادم، میگوید «کسانی که به آنها حسادت میکنید راهنمای شما هستند، حسادت یعنی آنها چیزهایی دارند که شما ندارید. از همین برای تنظیم فهرست اهدافتان استفاده کنید. آن چیزهایی که آنها دارند به دست بیاورید تا دیگر به آنها حسادت نکنید.» من به جردن پیرسون حسادت میکنم. من باید به سخنران توانمندی تبدیل شوم.
عصری گفتم سرم را از چاک کتاب بیرون بکشم و به مغزم استراحت بدهم. همین که ولو شدم یاد دانته و بئاتریس افتادم. همیشه لحظۀ دیدار آنها روی آن پل معروف را توی خیالاتم مرور میکنم. خواستم ذهنم استراحت کند بدتر مشغول شد، دست به گوشی شدم و دربارۀ دانته و بئاتریس بیشتر خواندم. فهمیدم دانته علاوه بر کمدی الهی در اثر دیگری پیش از این کتاب هم از بئاتریس گفته است:
«دانته در این کتاب [زندگانی نو] از نخستین برخوردش در دوران کودکی با بئاتریس (هنگامی که هر دو ۹ ساله بودند) و از هیجانها و احساسهای شدید و منقلبکنندهای که در حضور آن دوشیزۀ جوان در وجود خویش احساس میکرده سخن گفته و سپس کمی بعد از مرگ نابهنگام آن بانو (در سن ۲۴ سالگی)، و اخلاص و اندوهی که نسبت به یاد و خاطرۀ او تا آخر عمر خواهد داشت سخن میگوید، به گونهای که وفاداری و علاقۀ این شاعر بزرگ، قرنهاست به عنوان بخشی بسیار ارزشمند و بااهمیت از سنت ادبی و فرهنگ شاعرانۀ ادبیات رومانتیک در سراسر اروپا و اساساً در دنیای غرب بهشمار میآید. (+)»
لابد شما هم درگیر این مشکل هستید: هزار بار تصمیم میگیری کاری را انجام بدهی، ولی پس از مدتی بازمیگردی سر نقطۀ اول. از دست خودت عصبانی و ملول میشوی. در نتیجه ممکن است به کل ناامید شوی بگویی «ما اینکاره نیستیم.» ولی من دوست دارم سماجت کنم. سخت است. ولی میگویم شاید اینبار همه چیز فرق کند. شاید اینبار جدیتر پی کار را بگیرم. البته ممکن است این را بگویی و همان روز باز هم زیر حرفت بزنی. اما به سیاق شیمبورسکا باید بگویم: بیهودگی امیدواری را به بیهودگی ناامیدی ترجیح میدهم.
زدم توییتر و فیس بوک را دوباره از روی موبایلم پاک کردم. اینستاگرام را هم حذف میکردم اگر پای لایوهای صبحگاهی در میان نبود. ذهنفرساتر از شبکههای اجتماعی ندیدهام. یک فقره از ضربات مهلکش عادت دادن ما به چندکارگی است؛ این توهم که حس کنی در آن واحد میتوانی چند کار انجام بدهی.
البته انتشار محتوای ارزشآفرین در این شبکهها را کماکان مفید و موثر میدانم. میتواند باعث رشد فردی و شغلی بشود (پستت را هوا کن و بزن به چاک). اما پرسۀ بیهوده در این شبکهها را هیچ جوره نمیتوانم توجیه کنم. مگر عمر آدمیزاد چقدر است؟ یکهو به خودمان میآییم میبینیم صد و بیست و سه سال از عمرمان گذشته و هیچی عایدمان نشده. بنابراین فکر میکنم ولگردی در موبایل مساویست با از کف دادن لحظۀ حال. بدبختانه چون لحظۀ حال اغلب اوقات باحال نیست ناچار پناه میبریم به عنترنت. اما خب، این ما را به یک سؤال جالب میرساند: «چکار کنم که زندگی بیرون از موبایلم جذابتر از زندگی درون موبایلم باشد؟»
زندگی جنگ است. نبرد تن به تن و روزانۀ ما با تکرار و روزمرگی.
گفتم بگذار از چرخۀ روزمرگی برهم و بروم جایی که تاکنون نرفتهام. روانۀ جایی شدم آنسوی شهر. اما ضایع شدم. آنجا جایی نبود که من تصور میکردم. خب، سناریوی ذهنی من شکست خورد. خیال میکردم آنجا میتوانم چند ساعتی بنشینم، گفتگوهای تلفنیام را انجام بدهیم و چند صفحهیی بخوانم و بنویسم، اما مجبور شدم توی راهبندان برگردم. ولی نتیجه بد نبود. همین اتفاق موجب فکرها و احساسات تازه شد. مهم این بود که از چرخۀ روزمرگی بیرون زدم. و راستش قدر آرامش دفتر کارم را هم بیشتر دانستم. گفتم قدر آرامش یاد قدر عافیت افتادم. با مازیار رفته بودیم جلسه. دوست کسی که با او جلسه داشتیم هم بود. طرف پلیس بود. از ما خوشش آمده بود، حین ناهار مدام میگفت «دوست دارید دو سه روز ببرمتون بازداشتگاه، قدر عافیتو بدونید؟»
به نظر شما من چه مرضی دارم که در تراس را از اینور و پنجره را از آنور بازگذاشتهام تا طوفانی که به پا شده کاملن در اتاق جریان داشته باشد؟ خاک و خل پر شده و جریان بیوقفۀ عطسه رهایم نمیکند. تا فردا، خدافظ.
17 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سال ها یادم رفته بود چرا وقتی بیدار میشم تا زمان خوابیدن چرا مینویسم. گاهی هم از قفل شدن ذهنم و تولید نکردن محتوا با داشتن بسیاری ایده و موضوع به تنگ آدم تا اینکه به طور کاملا تصادفی با شاهین کلانتری آشنا شدم و با همپا شدن با کارگاه تولید محتوا چیزی را در من بیدار کرد که از یاد برده بودم و کاملا متوجه شدم مشکلم کجاست و چقدر زبان فارسی ام ضعیف شده. حالا هم که کلاس نویسنده_ کار آفرین. خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم کمترین اثرش در روحیه و زندگی روزمره ام بوده. مثل روانکاوی و نویسندگیست. پایدار باشید.
سلام مهرگان نازنین
خوشحال شدم از خوندن کامنت شما.
امیدوارم دورۀ نویسنده-کارآفرین براتون مفید و اثربخش باشه.
باز هم برای من بنویسید.
با آرزوی بهترینها
سلام استاد عزیز
حالتون خوبه؟
بر خلاف اینکه دیر به دیر کامنت میذارم، اتفاقا سعی میکنم مرتب وبلاگتون رو چک کنم و خیلی از نوشتههاتون رو میخونم.
چندوقت پیش داشتم بخش معلمان من وبلاگم رو ویرایش میکردم. به اسم شما که رسیدم یادم افتاد شاید اگر شما نبودید هیچوقت وبلاگ راه نمینداختم. آخه من آدم پشتگوشاندازی هستم. اگه تشویق شما نبود و به خودم بود احتمالاً وبلاگی در کار نبود. وبلاگم برای من یکی از ارزشمندترین داراییهامه. هرچند که باهاش خوب رفتار نکردم اما به هرحال دوستش دارم.
از روز معلم هم خیلی گذشته (این که انقدر از روز معلم گذشته و من هی نوشتن این کامنت رو عقب انداختم برمیگرده به همون اهمالکاری و پشتگوشاندازی). ممنونم بابت تمام چیزهایی که در مورد نویسندگی یاد دادید، واقعا یکی از معلمان تاثیرگذار من هستید.
با خودافشایی پاراگراف اول خیلی حال کردم، گفتم ایول بابا استاد هم از خودمونه :)). و البته این صداقت از احترام و علاقه شاگردتون (خودم) نسبت به شما چیزی کم نمیکنه.
من به شخصه معتقدم اگه کلمهای هست که یه مفهوم رو بهتر از هر کلمه دیگری میرسونه، باید از اون استفاده کنم، حتی اگر از نظر جامعه بیادبی باشه.
گفتید آنسوی شهر، من هر از گاهی (مثلا شاید سالی یکی دو بار) میرم به محلهای که یه زمانی ساکنش بودیم. محله هروی در شمال شرق تهران. علاوه بر خود محله که خیلی قشنگه، دو سه تا پارک خوب هم هست اونجا.
پارک تولد. که یه پارک بزرگ و طبقهایه. یه دریاچه قشنگ هم داره. یکی دوتا تبلیغ تلویزیونی ساختن اونجا.
پارک صدف. یه پارک با درختهای قدیمی و فضای زیبا و سرسبز.
پارک جنگلی لویزان. اصلا سرسبز نیست اما روی تپههای لویزان قرار داره و ویوی خوبی داره.
قول نمیدم شما هم خوشتون بیاد. چون من علاقه شخصی دارم به اونجا و برای دیگران میتونه این همه جذاب نباشه. دلایل علاقه من:
۱٫ محله خلوت، گرون و باکلاسیه. :))
۲٫ کلی بالا و پایین داره. من عاشق پستی بلندی هستم. برید اونجا متوجه منظورم میشید. مثل مرکز و پایین شهر مسطح نیست.
۳٫ برام خاطرات گذشته رو زنده میکنه.
شاد و تندرس باشید.
ارادتمند شما.
سلام نوید نازنین
اول از همه خوشحالم که چنین حسی داری و چراغ وبلاگت رو روشن نگه داشتی.
وبلاگ خوشگلی داره، لوگوت هم خیلی قشنگه.
مرسی از پیشنهاد خوبت. حتمن سراغش میرم.
امیدوارم همیشه بدرخشی نوید عزیز.
سلام. بسی لذت بردم از این نوشته. چون یک نوشته بی شیله پیله و خودمونی و بدون سانسور بود. گویی که به حرفهای یک دوست صمیمی گوش میدم.
سلام محمدرضا جان
خوشحالم چنین حسی دارید.
شاد و سلامت باشید.
درست است که کرونا معایب بسیاری داشت اما با این وجود از بهترین اتفاقاتی که برای من در این دو سال افتاد آشنایی با مدرسه نویسندگی و استاد کلانتری عزیز بود.
درود مرضیه عزیز
خوشحالم که اینجا هستید.
براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
ببین داداش یه چساعترافی بکنم هولناک. نمیام اینورا چون از اینکه اونقدر مسلطی به زمانت و همش داری رشد شخصی دشت میکنی لجم میگیره شاهین خان! و درواقع حسودیم میشه. اما از این نوشته فهمیدم که تو هم گاهی گم میشی تو خودت و هی دنبال خودت میگردی حالا گیرم خیلی خیلی کمتر از من. نمیدونم از این آگاهی چی به من میماسه و کلا چرا باید خوشحالم کنه کامل نبودن یکی دیگه ولی خب احتمالا یه کمی عصبانیت و دلخوری از خودم را کمتر میکنه.
حتی به خودم گفتم ببین کم آورده صفحات صبحگاهیشو آورده پست کرده ولی خودم چش سفیدانه جواب داد: میبینی که همون هم خوندنیه! لذا دهنتو ببند و پاشو یه گلی به سربگیر! ای زیانکاری که سرت بیقرار گله و گل هم فت و فراوون دور و برت! دردت چیه ؟ چرا ملال هیچی نگفتنو تحمل میکنی به جای عزم گفتن و شکفتن؟
درود بر تو نجمه نازنین و مهربان.
“بنابراین فکر میکنم ولگردی در موبایل مساویست با از کف دادن لحظۀ حال”
خیلی جمله ی درستی بود.
مثل همیشه پرسه زدن توی سایت شاهین کلانتری و خوندن مطالبش برام با ارزشه و باهاش ارتباط برقرار میکنم.
خب چیزیه که توی سن نوجوونی به لطف خدا چسبیدم بهش و الان تا برمیگردم به اینجا و حرفای شما حس میکنم برگشتم به خونه ی خودم.
درود بر تو امیرمعین عزیز
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی.
چقدر از این سبک نوشته ها خوشم می آید .خیلی برایم جالب است که در جریان اتفاقات اطراف حین نوشتن قرار بگیرم اینطور به خودم می گویم که این تصویر نشستن در یک گوشه و در سکونت و آرامش نوشتن رویای دست نیافتنی یک نویسنده است .پس در میان همه ی کارهایت وقات آزاد کن و بنویس.مرسی استاد جان
زنده باد ملیکای فعال و پرشور.
گویی این دوسال و دوران کرونا کمتر آدمها را ملاقات میکردیم، دوران آرامتر و کمهیاهوتری داشتیم.
درسته. اون دوران مزایا و معایب خاص خودش رو داشت.
سلام خواستم کامنت ثبت کنم که کامنت شمارا دیدم .چقدر موافقم با این حرف .من بعد از دوران کرونا ترجیحم بودن در خانه است گاهی با خودم می گویم شاید مردم گریز شده ام.اما این آرامش خانه را حاضر به عوض کردن با هیچ چیز نیستم .نمی دانم این خوب است یا بد؟
اما راستش به دیدن آدم ها از پشت تماس تصویری دلم بیشتر رضایت می دهد .میدانم که انسان موجودی اجتماعی است اما همین که فقط از دور با یکدیگر صحبت کنیم و درگیر مشکلات یکدیگر نشویم برایم کافی است .