ابتدا این شعر شاداب وجدی را بخوانیم:
«من مردی را میشناسم
که خطوط همهی کتیبهها را میخواند
و همهی زبانهای زنده و مرده را میداند
اما از خواندن نگاه زنی
که فکر میکند دوستش میدارد
عاجز است»*
این شعر را کنار گذاشته بودم برای دورهی شعر تا نکتهیی دربارهی شعر سپید و ساده بگویم؛ اما امروز به هر چه دربارهی یادداشت روز میاندیشیدم باز به همین شعر برمیگشتم. شاید چون از کتابیست که هر روز بعد از ورود به دفتر، روی مبل جلوی در به چشمم میخورد.
باری، این بهانهیی شد برای طرح حرفی که این روزها بیش از پیش اهمیتش را دریافتهام:
اگر دنبال ایدهی تازه میگردی، چند چیز عینی و مرتبط با آن را بگذار جلوی چشمت. آنگاه میبینی، بی زور و زحمت بسیار، زودتر از حد انتظار به طرح و ترکیبی نو رسیدهای.
بهعبارت دیگر: با چیزی که جلوی چشمت باشد سرانجام یک کاری میکنی.
موضوع آنقدر ساده است که نادیدهاش میگیریم، ولی ماجرای خلاقیت قرار نیست چندان پیچیده باشد؛ کتابی که یکسره زیر دست و پاست، بیش از کتابی که در گوشهی قفسه خاک میخورد شانس خواندهشدن دارد، انگار فریاد میزند «با من یک کاری بکن». هرچند ممکن است بگوییم وقتی چیزی زیاد جلوی چشم باشد چندان عادی میشود که گاه هیچ به چشم نمیآید.
بهتر است از زاویهی متفاوتی به قضیه بنگریم:
نشستهای بنویسی یا برای هر کار دیگری ایدهپردازی کنی، سرمیچرخانی دوروبرت را میبینی، ذهنت خالی است، کلافهیی، نمیدانی از کجا شروع کنی، ولی هر طور شده متعهد شدهای (به خودت یا دیگران) تا چیزی بیافرینی. اینجاست که چیزهای نزدیک شانس ترکیبی جادویی مییابند، یکهو میبینی بین جاکلیدی گوشهی میز، کتابی که دیشب خواندش را تمام کردهیی و تابلوی روی دیوار ارتباط شگفتی رخ میدهد. در یک آن حس میکنی نقطهیآغاز را یافتهای و فقط کافی است گرم کار شوی و قطعهها را کنار هم بچینی.
همیشه همین کار را ناخودآگاه انجام میدهیم. حرف این است که از این روند آگاهانه بهره ببریم.
میخواهید داستان تازهیی بنویسید؟ دنبال ایدهیی برای برگزاری یک دوره هستید؟ به فکر موضوع تازهی یادداشت کانالتان هستید؟ همین حالا دو-سه تا چیزی که میتوانند محرک ذهن شما برای خلق ترکیبهای تازه باشند بچینید روی میزتان. شاید امروز به نتیجه نرسید، اما چند روز که این چیزها مدام به چشمتان بخورند، ذهنتان راه ایده را باز میکند.
شعر وجدیِ بینوا قربانی رودهدرازی من شد و نشد که بهش بپردازم، همینقدر بگویم که روان و روشن است و شاید بتواند راه تازهیی برای بیان سادهی احساسات نشانتان بدهد.
*از دفتر شعر «کولاک و شقایق»، بوک پرس، لندن، ۲۰۰۷
یک پاسخ
افسوس که زبان نگاه صدا ندارد وگرنه هزاران بغض فروخته درگلو خفه نمیشدوبعد از مدتها آتش فشان آن دهان باز نمیکردوخانمانی را به آتش نمیکشید .