تجربهنگاری روز دوم سمپوزیوم نویسندگی:
- از 388 عضو سمپوزیوم بیش از 200 نفر از اعضاء در جلسۀ 7 صبح امروز حضور داشتند.
- موضوع اصلی جلسۀ امروز شخصیتپردازی بود. تمرین اصلی این جلسه ساختن 2 شخصیت کاملاً متضاد و نوشتن مونولوگی 500 کلمهای از زبان هر یک از شخصیتهاست.
- علاوه بر تمرین بالا قرار شد بخشی از نمایشنامۀ «آقا پسر به خانه میآید» از ای. ای. میلن را بخوانیم.
از میان نکات طرحشده در جلسۀ امروز:
مشاغل
یکی از منابع غنی
برای خلق ایدههای داستانیاند.
34 پاسخ
سلام استاد
من یه داستان تخیلی رو تا نصفه نوشتم. داستانش خیلی جذابه ولی هر کاری میکنم فکرم به سمتش معطوف نمیشه و همش فکرم پیش داستان قبلیمه.
من فهمیدم که دلیلش شخصیته. داستان قبلیم شخصیت های پیچیده داشت و تضادی که بین شخصیت ها وجود داشت و تضاد اخلاق هر شخصیت با اخلاق های دیگش اونا رو جذاب میکرد.
ولی شخصیت های داستان جدیدم اینطوری نیستن. آدمای خیلی عادی هستن که به نظرم داستان رو خراب کردن. العان دو تا راه حل دارم:
۱- شخصیت رو تغییر بدم
۲- داستان رو ول کنم
خب من العان به این شخصیت عادت کردم و اگه تغییرش بدم دیگه نمیتونم باورش کنم.
اگرم ولش کنم تمام زمانی که براش گذاشتم هدر میره.
به نظر شما چیکار کنم؟
ممنون میشم راهنمایی کنید🙏
سلام اس عزیز
داستان را هر طور شده تمام کنید و برای مدتی از آن فاصله بگیرید.
بهتر است بیش از حد درگیر یک داستان نمانید. این فقط یکی از تجربههای شماست.
سلام استاد عزیز
شخصیت های انتخابی من هم یک اینفلوئنسر و یک کارمند هستند که با وجود اینکه تا به حال شخصیت پردازی و مونولوگ نویسی انجام ندادم اما مطمئنم میتونه شیرین و جذاب باشه برام.
شخصیت اول:
مرد حدود چهل سال، شغل آزاد، برونگرا، بیشتر عملگرا، خیلی اهل حرف زدن، در هر محفلی، نبض مجلس را در دست میگیرد و صحبت میکند. راجع به تمام موضوعات اظهار نظر میکند، اهل سفر، اهل ریسک کردن، مشتاق فیلم و سریال، اهل ابراز احساسات کلامی و طالب همین روش از اطرافیان. حتی گاهی در ابراز احساسات، اغراق میکند و این را یک امتیاز میداند. معتقد است این کار لازم هست حتی اگر به دروغ باشد!
معتقد است عشق باید در زبان باشد حتی اگر در دل نیست.
از تنهایی عذاب میکشد و تحمل ندارد. مرتب دست به کارهای جدید میزند.
دارای دوستان زیاد.
شخصیت دوم:
زن ، حدود سی سال،علاقمند به مطالعه، مراقبه، آرمانگرا، در جمعها خیلی اهل صحبت کردن نیست، ترجیح میدهد شنونده باشد، حتی اگر حرفی برای گفتن داشته باشد. علاقمند به استقلال شخصی، اعتقاد دارد ابراز محبت باید در رفتار باشد. کسانی را که خیلی اهل ابراز احساسات کلامی و ظاهری هستند را باور ندارد.
معتقد است اگر عشق باشد، میشود حتی برای آن جان داد.
گاهی یک دنیا حرف برای گفتن دارد اما احساس میکند کسی این حرفها را درک نمیکند.اتهام های زیادی بر او زده میشود: نچسب، مغرور، گوشه گیر، غدّ، خودخواه،متکبر، منزوی… در حالیکه اگر موقعیتش پیش بیاید ثابت میشود که هیچکدام از اینها نیست.
اغلب نگاهش به پدیده ها از سطح میگذرد و عمیقتر از دیگران نگاه و تحلیل میکند. خیلی وقتها حتی خودش هم فکر میکند دوست دارد بزرگتر از سن خودش باشد! مثل آنها فکر کند.
کارهایی را دوست دارد که مراجعه کننده رو در رو کمتر داشته باشد.
ترجیح میدهد دوستان کمتر ، اما همفکر داشته باشد، تا دوستان زیاد ولی متفاوت. فکر میکند افراد کمی هستند که او را درک میکنند.
شخصیت اول:اصلا تو لیست انتخاب رشته کنکور کارشناسی مامایی رو فراموش کرده بودم . نمی دونم چه چیزی آن را درون ذهنم انداخت . یک نیرویی که می گفت این اسم را هم اضافه کن . حسی به آن نداشتم فقط یک کلمه بود . دوستش نداشتم . مادرم گفت اگر دوستش نداری انتخابش نکن. گفتم حالا می نویسم من که در این رشته قبول نمی شوم . زد و دقیقا همان رشته در دانشکده یی که نامش را مدرسه گذاشته بودم همانجایی که قبلا برای شرکت در آزمون های فرمالیته قلمچی رفته بودم ، قبول شدم . خشکم زد اخر چرا ؟ آن روز بی مهابا بدون تفکر و پشت سر هم اشک ریختم . از ترم اول و آشنایی با درس بافت شناسی خودم را باختم . تقریبا تا اخرهای ترم طول کشید تا بفهمیم منظور استاد محترم فرنگ رفته ی ما از لینفوسایت همان لنفوسیت و سایتوپلاسم همان سیتوپلاسم می باشد . آهنگ صدایش در ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر به قدری تن یکنواخت داشت که انگار به قول مازندرانی ها رادیوی شکسته روشن است و ما در این شکنجه گاه مجبوریم به آن گوش بسپاریم . هیچ کس تا اخر ترم متوجه نشد دقیقا در زیر لام میکروسکوپ ها که فقط چند تا نقطه دیده میشد ما به دنبال چه چیزی باید باشیم در کجا ، چه نام و شناسه ای دارد و چه چیزی را باید ترسیم کنیم . جز آن دختر زیبای چشم رنگی مو فرفری بلوند هیچ کسی آن نقاشی ها را درست ترسیم نکرده بود . همان دختری که به دل استاد محترم نشسته بود و استاد تنها برای او بافتها را در هر جلسه ترسیم می کرد . گاهی به سرمان می زد که تقلب کنیم و از رویش ترسیم کنیم ، اما نقاشی های زیبای ما که با دقت رنگ آمیزی شده بودند هرگز از طرف استاد قابل قبول نشدند . بلاخره تمام کتاب را حفظ کردم و توانستم از امتحان این درس سربلند بیرون بیایم . ترم دوم در اولین باری که وارد بیمارستان برای کارآموزی شدیم قرار بود خون گیری و تزریقات را آموزش ببینیم . نمی دانم چرا از آن همه اخ و پیف و ریش ریش شدن و غش کردن که بخاطر همان از قبولیم در این رشته ناراحت بودم خبری نبود . یک شجاعت همراه با یک کم قمپز و کلاس روپوش سفیدی به سراغم آمد و حتی از این کار خوشمم میامد . صبح ها زودتر خودم را به بیمارستان می رساندم تا خون گیری را انجام دهم . کم کم داشتم به رشته م علاقه مند می شدم . از دیدن اولین زایمان بر خلاف تصورم غش نکردم اما تقریبا همه ی ما با دیدن اولین زایمان حس ترحم ، غم ، عذاب وجدان و شاید هم افتخار نسبت به مادرمان داشتیم که چگونه این همه تولد ما برای او دردناک بوده و با این همه هرگز اعتراض نکرده و دم نیاورده و همچنان عاشقانه مواظبمان هست و عشق می ورزد . شاید حس نفرت نسبت به جنسیتمان و شاید هم ناراحت از جور و تبعیض مردان علیه زنان . ترس از درد زایمان خودمان هم نمی توان نادیده گرفت . مادرهای زیادی را دیده م و دردهای زیادی را شنیده م .
شخصیت دوم: خیلی مد نبود یا شاید هم در وضع خانوادگی ما تعریف نشده بود حق انتخابی برای رشته درس دانشگاه شغل یا آینده .درست نمی دانستم دلم چه می خواهد . از کودکی بزرگ بودم نه از کلاس های متعدد ورزشی و زبان و غیره خبری بود نه از کشتی با پدرم و نه خنده های محبت آمیز مادرانه . کودکی بودم که باید از چاه آب می کشیدم و خواهر برادرهایم را بزرگ می کردم و برای پدر و مادرم غذا به سر شالیزار ها می بردم . ۱۷ساله بودم که به جنگ رفتم هنوز کودکیم را کودکی نکرده بودم که توپ و خمپاره و تانک و نارنجک می دیدم و قطعات تیکه تیکه بدن همرزمانم را که بر روی مین افتاده بودند جمع می کردم . یک سال نتوانستم به مدرسه بروم . بعد از آن فکر گردم دلم می خواهد در رشته تجربی تحصیل کنم دکتر شوم و برای خودم کسی شوم . می خواستم از کشاورزی فرار کنم . برای خودم اخر و عاقبت زیبایی در آن روستایی که زندگی می کردم و شاهد خمیده شدن پدرم و چروک صورت مادرم بودم تصور نمی کردم . اما در نزدیکی روستای ما مدرسه ی تجربی وجود نداشت و من به ناچار علوم انسانی را انتخاب کردم . نتیجه تحصیل در آن مدرسه قبولیم در رشته ی ادبیات دانشگاه پیام نور بود . راستش را بخواهید از ادبیات و شعر و شاعری که با ناچار واردش شده بودم بدمم نیامد . بعد از فارغ التحصیل شدنم معلم ابتدایی شدم . حتی معلم خواهر و خواهر خانمم هم شدم. در سالهای خدمتم تجربیات زیادی را کسب کردم . یک روز به رسم دیرینه از دانش آموزان خواستم تا شغل پدرشان را بگویند که متوجه شدم یکی از بچه ها پدر ندارد از شرمندگی این پرسش شبیه بستنی ذوب شدم . بعد از آن اتفاق همیشه یک دفتر جداگانه به غیر از دفتر رسمی اداری مدرسه داشتم که در آن مشخصات دانش آموزان را یادداشت می کردم تا دوباره دچار اشتباه نشوم .
بعضی از دانش آموزانم کار می کردند و با تن خسته و خورد و خمیر شده شان بر روی نیمکت هایی که استاندارد نبودند در انتظار راه گریزی بر این سرنوشت و در انتظار برای خود کسی شدن ساعت ها می نشستند . زنگ ورزش معمولا برای دانش آموزان زنگ خوشی به شمار میامد . اما حتی آن زنگ هم برای برخی دانش آموزان به گونه ای دیگر می گذشت . خیلی نگران بودند نگران حرکاتشان باید آهسته راه می رفتند و از دویدن خودداری می کردند دلیلش را من یک روز فهمیدم همان روزی که یک نفرشان به زمین افتاد و سر زانوهای شلوار کهنه ی چندین ساله ش پاره شد و آن کودک اشکهایی ریخت که گویی مادری فرزند عزیزش را از دست داده باشد . اخر برای همان شلوار هم باید به خانواده توضیح می داد همان شلواری که چند سال پیش خودش با پول کارگری و چیدن نارنگی باغهای مردم خریداری کرده بود . حتما می گویی چه پدر بی رحمی داشته است . من هم شاید حرف تو را بگویم نمی دانم !
سلام بر شاهین عزیز.
در حرکت صد داستان، صد داستان نوشتم اما با پر شدن تدریجی جعبهی ابزارها، میتوانم بگویم که میشود داستانها را بسیار خلاقانه بازنویسی کرد. یک موضوع جالب: در حین خاطرهنویسی شخصیتها، گاهی نوشتن یک خاطره برای من جرقهی یک داستان را میزد. واقعا نوشتن مسحور کننده است.
سلام بر شاهین عزیز.
امروز آمدم دو شخصیت را هزار کلمههای امروزم بنویسم. مونولوگ یک شخصیت بیشتر از هزار کلمه را هم پر کرد دیگر مجبور شدم جلوی دهانش را بگیرم تا به شخصیت بعدی بپردازم. اگر دوست داشتید بخوانید.
شخصیت: آشپز. حسن 46 ساله
سرم را از لای پتوی سربازی یشمی بیرون میدهم. بوی پتوی کهنه که با بوی پیاز خام مانده در دهانم آمیخته با جابجا کردن پتو بیرون میزند. نور غلیظ آفتاب صبحگاهی ازپشت پنجره چشمم را میزند. سرم را دوباره زیر پتو میبرم و بوی آمیختهی ماندگی و پیاز باز به هم میآمیزد. تحمل این بوی آزاردهنده برایم راحتتر است تا دیدن صبحی دیگر و بیرون رفتن دوباره و سر و کله زدن با دیگ و قابلمه و انواع خوراکیهایی که ردیف آماده ایستادهاند تا شیرجه بزنند توی آب جوش یا روغن داغ. اما تمام دلخوشیام همین است. مدتهاست هر چقدر خودم را لیف و صابون میزنم بوی پخت و پز، بوی روغن و دنبه و چربی از تار و پود پوستم بیرون نمیرود. اگر برنج را آخرِ کار دم بگذارم اوضاع بهتر میشود. آنوقت خودم دوست دارم هر از گاهی خودم را بو بکشم. بوی شالیزارهای شمال را میدهم. بوی نم. بوی مهی غلیظ که بر برنجزارهای وسیع گسترده است. گاهی دلم میخواهد بوی خودم را با کاسهای خورش سیر بخورم. اما اغلب اینگونه نمیشود. از صبح که لخت میشوم و لباس کار میپوشم صدای به هم خوردن دیگهای بزرگ، صدای برخورد ملاقههایی که سر گود گردشان به قابلمهای بزرگ میماند به بدنهی دیگهای بزرگ، صدای قاشق و چنگالهای زیادی که بعد از شستوشو در ظرف ریخته میشود، صدای ظرفهای استیل شسته شده، صدا صدا صدا
انگار از صبح سرم را از تنهام جدا و در خلاء رها میکنند. مقهور و مجبور که بشنود و کار خودش را انجام بدهد. کار پخت و پز را نمیشود به هر کسی سپرد. باید غذای خوب دست پرسنل بدهم. ظهر که میشود، کارگرهای خسته با اشتهایی به اندازهی یک گراز نر وارد میشوند. مگر میشود کیفیت را بیخیال شد؟ طوفان به پا میشود. مرد است و شکمش! خدا نیاورد روزهایی را که قرار است کباب بدهیم. این دستگاههای کباب زن را هیچ قبول ندارم. آنقدر کباب را فشرده و کتابی در میآورند که انگار ورقهای نازک از گوشت را با تف به سیخ چسباندهاند. مینشینم و تشت گوشتهای مخلوط با پیاز آبگرفته شده و زردههای تخممرغ را روبرویم پهن میکنند. خودم یکتنه میافتم به جانشان. ورز میدهم. ورز میدهم. هر چه گوشت را بیشتر ورز بدهم خوشمزهتر میشود. این را در طی این بیست سال فهمیدهام. خدا بیامرز ننم وقتی سالی به دوازده ماه یکبار دست میداد تا گوشتی بیاید خانه انگار به طلا دست میزد. با ناز و نوازش. آنقدر آن مقدار اندک از گوشت را ورز میداد و با ادویهجات دلخواهش میآمیخت و دم به ساعت بویش میکرد که وقتی ظهر کوبیده را سیخ میگرفتیم گوشتها روی آتش آب میشد و آدم دلش نمیآمد بخورد. دوست داشت سیخ را بگذارد روبرویش و ساعتها نگاهش کند. سه سیخ لاغر میبایست شکم هفت نفر را سیر کند. ننه کنار مینشست و لپ پیچاندن ما را حظ میبرد. خودش را با نان و پیاز سیر میکرد. دل و رودههامان از بوی ناآشنای کباب به هیجان میآمد و پیچوتاب میخورد، اما هیچوقتِ دیگر چنان مزهای زیر دهانم نرفت که نرفت. همان بیست سال پیش تمام سعیام را کردم تا کبابی که ننه درست میکرد، عین همان کباب را در بیاورم اما نشد. حالا هم بعد از بیست سال تا اولین سیخ مغز پخت میشود، اول خودم میخورم به امید اینکه مزهای مثل طعم آن روزها زیر دندانم برود ولی نمیشود. شاید ننم موقع غذا پختن وِرد میخواند. یادم میآید از وقتی دست به کار پخت و پز میشد تا بیاید غذا را بکشد و سر سفره بیاورد همهاش لبهایش تکان میخورد. شاید هم نداری همان لقمههای کم و ناچیز غذا را به دهانمان خوشمزهترین غذای دنیا میکرد. اما هر چه در طی سالهای کارم هنر، صبر، حوصله و ورد به خرج دادم و زورم را زدم دستپخت ننم زنده نشد. اما خودم روز به روز پروارتر شدم و چاقتر. وقتی پای تشت مینشینم تا هفتصد سیخ را یک نفس کوبیده بزنم، بلند کردنم هیهات است. دو نفر باید زیر بغلهایم را بگیرند تا بلند شوم. خودم را که در آینه میبینم بیشتر به یک گوسفند پرواری که برای یک مهمانیِ اعیانی به چشم خریدار نگاهش میکنند، شباهت دارم تا آن بچهی تهتغاری ریقو و زردنبو که به هزار نذر و نیاز زنده نگاهم داشتند. فقر و نداشتن آدم را حریص میکند. اما نمیدانم چه شد که از اینجا سر در آوردم. حرص خوراکی افتاد به جانم. حرص خوردن. وقتی ناراحتم میخورم. خوشحال که میشوم باز هم میخورم. هیجان که به سراغم میآید خوراکیها برایم چشمک میزنند. خوردن و پختن و حظ بردن از تعریف و تمجید دیگران برای دستپختم شد تفریح. شد جای خالی ننم. شد التیام غر غرهای زنم. شد همهچیزم. شد زندگیم. گاهی از بیرون زدن شکمم خجالت میکشم. مجبورم کمر شلوارم را زیر شکمم ببندم. کمربند هم که خیلی وقت ست از دور بیرون رفته. سگکش شکمم را اذیت میکند. همیشه جلوی پیراهنهایم بالاتر از پشتِ آن میایستد. تازگیها دیگر زدهام توی کار مانتو. پیراهن جوابگو نیست. وقتی میایستم یا بعد از خستگی از کار کش میآیم و یا وقتی مینشینم شکمم بیرون میزند. اگر هم رو به جلو خم باشم که دنبههای لغزان و طبقه طبقهی پهلوهایم بیرون میافتد. خیلی وقت است نفسم میگیرد. دو قدم نمیتوانم راه بروم. خیلی از کارها را سایر آشپزها انجام میدهند. اما کارهای اساسی را خودم شخصاً رسیدگی میکنم. اما هیچچیز من را از اشتها نمیاندازد. گاه حس میکنم بوی تمامی مطبخهای تاریخ در من جریان دارد. اینجا است که احساس میکنم آدم مهمی هستم. اگر کل جمعیت کارخانه را بخواهم در نظر بگیرم زندگیِ نزدیک به هزار نفر در دستهای من میچرخد. کافی است یکبار ویرم بگیرد برای تنوع هم که شده مرگ موش را به جای ادویه استفاده کنم. شاید به همین خاطر باشد به خاطر همین فکر وسواسی که تمام مرگ موشهایی را که برای خانه خریده بودم یکراست همه را در چاه دستشویی خالی کردم. از خودم ترسیدم. اگر عصبی میشدم. اگر زندگی برایم از معنا میافتاد. اگر از تمام سالهای کارم خسته میشدم. اگر کسی پیدا میشد که دستپختم را زیر سؤال ببرد. اگر کسی مسخرهام میکرد. اگر کسی انگشت اشارهاش را رو به شکمم میگرفت و به بغل دستیاش نشان میداد. اگر کسی صورت گردم را که بیشتر به ته گردِ ماهیتابهای عیالوار که لکههای روغن سوخته رویش مانده است تشبیه میکرد. اگر کسی میفهمید که از ترس اینکه موقع نشستن نگرانم که دکمهی کمر شلوارم با فشار پیهای شکمم نپرد همیشه حواسم هست که اول دکمه را باز کنم بعد بنشینم. اگر کسی میدید آن پشت و پسلهها اول یک دل سیر میخورم و برای آنکه به آنها بفهمانم این دک و دنبهها فقط بخاطر حرص و غصه است که روی هم تلنبار شده جلوی رویشان با غذا بازی میکنم. … آنوقت وسوسه میشدم ادویهی غذا را عوض کنم و همه را فدای آن دستهای کنم که ناجور فکر کرده بودند و ناجور گفته بودند. از همان روز وقتی به سوراخ تاریک سنگ دستشویی که به فاضلابهای تو درتو میپیوست خیره شدم و پودرهای سفید را به خوردش دادم دیگر به صورت کسی نگاه نکردم. راستش ترسیدم. انگار پودرهای سفید را در صورتشان پاشیده بودم. بیشتر به مجسمههایی بیجان شبیه بودند تا انسانهای زنده.
شاهین عزیز وقت بخیر. سعادت حضور آنلاین در این پنج جلسهی سمپوزیوم را نداشتهام. امشب که موفق شدم بعد از خواباندن پسرم با تمرکز جلسهی دوم را گوش بدهم، بلافاصله یک مرد آشپز میانسال با شکمی برآمده که همیشه قسمتی از آن از زیر تیشرت گل و گشادش بیرون افتاده و یک زن آرایشگر فیس و فاسی در ذهنم تصویر شد.
دو شخصیت رو من با کمک فرمول نویسی، نوشتم
خیلی موفیت آمیز بود و تونستم حدود ۱۵۰۰کلمه از زبان دو شخصیت بنویسم که خاطره و دیالوگ و … بود ، حتی تونستم طرح داستان بنویسم و شخصیتهایی که خلق کردم رو خیلی دوست دارم، تا حدودی هم بسط و گسترش دادم و فکر می کنم قابلیت داستان رو داشته باشه، از این موضوع خیلی خوشحالم
وقتی که مجبور شدم برای جلسه دوم شخصیت بسازم تازه فهمیدم اونقدر هام که فکر می کردم سخت نیست و چقدر می تونه جذاب باشه. خیلی وقت بود که از شخصیت پردازی در می رفتم. و همین باعث میشد شخصیت های خوب پرداخته نشده ام به بن بست برسن.
این جلسه باعث شد که ترسم از شخصیت پردازی بریزه:)
درود. اتفاقاً تمرین دو شخصیت رو که نوشتم برای هر کدوم حدود هفتصد کلمه شد که یک بخش هم خاطراتشون شد. پدر پیری که در آستانهٔ بازنشستگی هست و کارگر معدن زغالسنگه که از خاطرات و سختی کارش میگه. و پسر حدوداً پونزدهسالهای که شاگرد مکانیک و محصل هست. و از کار و اوسّاش تعریف میکنه.
سلام استاد
من دو شخصیتی که انتخاب کردم میشه گفت واقعیند ولی جالب اینجاست که شغلی ندارند و من به آنها شغل دادهام.
اینجوری قوهی تخیلم به کار افتاد.
و متوجه شدم برای داستان کوتاههایی که مینویسم این روش مونولوگگویی از طرف شخصیتها در چرکنویس به بهتر و ملموس شدن شخصیتها کمک زیادی میکنه.
سلام به شاهین عزیز. لحظههایت پُر از ایدههای درخشان باد.
کلاسها رو دنبال میکنم و یادداشت میکنم و تمرین در حین گوشدادن به فایلها هم دارم.
برای حضور در کلاسها مشکل صدا دارم، بنابراین خودم رو اذیت نمیکنم و در تلگرام کلاس رو دنبال میکنم. ممنونم ازت
این تمرین نشون داد چقدر شغل شخصیت میتونه رو اخلاقش تأثیر بذاره. قبلاً فکر میکردم اینکه اول شغل شخصیتی رو انتخاب کنم به شخصیت پردازی آسیب میزنه چون تصورم این بود که باید اول افکار شخصیت رو بسازم و بعد شغلشو بر اساس اون افکار انتخاب کنم.
اما حالا میبینم شخصیت پردازی که با فکر کردن به شغل شروع میشه چقدر زاویهی دید متفاوتتری به آدم میده . انگار شخصیت در قالب یک شغل زندهتر و واقعیتره و همین کمک میکنه ادامهی شخصیت پردازی هم زندهتر و واقعیتر باشه. و واقعی بودن آدم رو از کلیشه ساختن دور میکنه.
تو دنیای واقعی هم همینه شغل آدما خیلی روشون تأثیر میذاره و هیچ کس نمیتونه نقش شغلشو روی تغییر افکارش انکار کنه.
بعداز انجام تمرین یه جوری به نتیجه نگاه کردم که انگار داشتم به نقشهی پیدا شدهی یه گنج تو یه خونهی قدیمی نگاه میکردم!
شخصیت دوم
ترازوی دیجیتالی که برای طلا فروشی ها استفاده می شد را جلوی دستم گذاشتم و شروع کردم به کشیدن گرم به گرم تریاک ناب و زعفرانی که قاچاق که از خود افغانستان برایم آورده بودن ، برای خودم کلا ۵۰ تومان در آمده بود اما سودش کمتر از ۵۰۰ تا نبود . آخه من خودم کار بلد بودم و یک خط داشتم که حداقل ۱۰۰ تا مشتری دایم در سطح شهر به آن زنگ می زدند و به غیر از آن دست بقیه را در این کار کوتاه کرده بودم و کار مال خودم شده بود . بسته های کوچک را بستم و همه را داخل جیب مخفی داخل اورکت مشکی ام قرار دادم و رفتم برای پوشیدن کتانی هایم …
با دیدن ننه که مشغول آب و جاروی حیاط بود گفتم :
-ننه من میرم شب میام زهرا برگشت حق نداره بره جایی ها
-خب مادر اون کلاس داره باید بره سر کلاس
-بی خود دختر درس و مشق می خواد چیکار ؟ یه خاستگار خوب براش پیدا می کنم بره سر خونه زندگیش دوست ندارم اسمش تو محل بیوفته اینم واسه من کلاس رفتنش گرفته
سرم را تکان دادم و از در آهنی و کوچک خارج شدم و در را بستم
اول به پاتوق های اصلی رفتم و بعد به در خانه ها …
به چند ساعت نرسید که جیبم خالی شد و به جایش پول ها جلوی کشیدن زیپ جیبم را گرفته بودند
به زور زیپ را کشیدم ، اما در خانه ای که چند لحظه پیش برایش جنس برده بودم باز شد و یک پسر بچه بدون لباس بیرون پرید و مردی که تریاک را گرفته بود با سیخ به دنبالش افتاد …
-بچه میگم پاشو برو سر کار
بچه ای که به زحمت ۱۰ سال را داشت آمد و پشت من قایم شد که مرد تا خواست از کنار من رد بشود به عقب هولش دادم
-جنست که جور چیکار به این بی پدر داری ؟
-دو روزه نمیره سر چهار راه پولم تموم شده
-جونت در بیاد خودت برو
با یک حالت مظلوم گفت:
-من دیگه جونی دارم همش تو چورتم
محکم زدم پس سر موهای آشفته اش
-زدن رو که خوب بلدی ، دفعه ی بعد این طوری بخوای با این بچه رفتار کنی واست جنس نمیارم
بچه را به سمتش پرت کردم و فاصله گرفتم
در دلم گفتم :
« تو که پول نعشی نداری خمار بمون بمیر دیگه »
به سمت خانه حرکت کردم و داخل محل یکی از دوست های دوران مدرسه ام که مشتری هم بود را دیدم. آمد جلو با حالت زار گفت :
-سعید بهم جنس بده بعد پولش رو میدم
یک تای ابرویم بالا رفت و سرم را نزدیک تر بردم
-ببین عشق و حال و لذت مواد فقط واسه اوناییه که پولش رو دارن و بهترین متا رو می خرن ، نه تو ! برو ترک کن اعتیاد واسه بی پول ها فقط خماری داره …
راضیه خیرآبادی
سلام آقای کلانتری
این تکلیف اول کمی سخت به نظرم آمد ولی …
این تکلیف را انجام دادم نتیجه عالی بود
چرا که درحال نوشتن یک داستان بلند بودم و به کمک این تمرین تقریبا داستانم شکل اصلی را به خود گرفت و کلی پیشرفت داشتم. هروقت داستانم کامل شد برروی سایت می گذارم و خبر میدهم تا مطالعه بفرمایید.
بایت آموزشهای خوبتون ممنونم
در جلسهی دوم کلاس سمپوزیوم نویسندگی قرار بر این شد که دو شخصیت کاملا متفاوت خلق کنیم. دو فردی که نقطه نظرات بسیار متفاوتی با هم دارند، کنار نمیآیند و در موارد گوناگون بحث میکنند.
نکتهی قابل توجه در این تمرین مشخص کردن شغل برای این شخصیتها بود.
حقیقتی که امروز بر من آشکار شد این بود که من به هیچ عنوان فکر نمیکردم که صرفا مشخص کردن یک شغل برای یک شخصیت میتواند این چنین مؤثر واقع شود. در حدی که بتوان داستان کوتاهی تنها با شرح دادن شغل فرد نوشت. بنابراین، امروز فهمیدم که چقدر داشتن شغل مفید است. نه تنها برای نوشتن و خلق ایدههای نو، بلکه برای حس کردن جریان زندگی و ماندن در لحظهی حال است که شاغل بودن چنین اهمیت ویژهای مییابد.
از جولیا کامرون نقل به مضمون میآورم که شاغل بودن ما را در روند زندگی نگه میدارد. ما، به عنوان یک نویسنده باید روی زندگی متمرکز باشیم نه روی نوشتن. و داشتن شغل دقیقا آن چیزیست که این تمرکز را به ما میدهد.
از ساعت هشت صبح که شغلی را برای شخصیت مد نظرم انتخاب کردم، وارد چنان دنیای زیبایی شدهام که احساس میکنم تنها در دنیای خوابها آن را دیدهام.
حالا با شخصیتهای خیالی و شغلهایشان و با پگاهی که در جریان زندگی مانده ادامهی شبم را نیز سپری میکنم.
و همچنان ممنونم، از استادی که این تجربههای ناب را برای زندگیام به ارمغان میآورد، استاد شاهین کلانتری عزیز.
شخصیت اول
انگشت هایم روی کیبورد به غلط کردن افتاده بودن و صدای ناله هایشان تا سر شانه ها هم می رسید . بعضی وقتا انقدر حجم اطلاعاتی که باید وارد کامپیوتر می کردم زیاد بود که حالم از هر چی حساب کتاب بود به هم می خورد . بله من حسابدار یک شرکت بودم که بخاطر یک مدیر مالی دو رو و زرنگ همیشه حساب هایم بالا و پایین می رفت و دردسر هایم را بیشتر می کرد . یک مدتی بود بخاطر این مورد ها از کارم زده شده بودم و دنبال پیدا کردن یک شغل بهتر بودم اما ترس از دست دادم حقوق و مزایا برایم شبیه یک لولوی سر خرمن بود ! آخر در این گیر و دار اقتصاد ورشکسته و زامبی زده مقام داران و اختلاس گران چگونه می شد به درآمد بیشتر و راحت تر فکر کرد !؟
قلونج گردنم را شکستم و دست هایم را مشت کرده هم راستای بدنم بالا آوردم تا برایشان جریان خشک شده ی خون در رگ ها را کمی روان کنم
بعد از ساعت کاری از شرکت خارج می شوم تا به خانه بروم …
در خانه متوجه می شوم که یک پست برای خواهرم آمده است و خواهر با ذوق به مادر می گوید :
-وای نمی دونی از کی منتظرشم ! اینو هیچ جا گیر نمی آوردم .
رفتم جلوتر تا ببینم این وسیله ی حیرت آورد چه چیزی است .
با دیدن یک جفت گوشواره ی پلاستیکی ولی ظریف و خوش رنگ به وجد آمدم ، هنرمند بودن سخت است اما فکر کن طرف با همین یک مدل کار چقدر فروش داشته است !
رو به خواهر پرسیدم :
-آبجی از کجا گرفتی ؟
-فروشگاه آنلاین ، این خانم تو اصفهان مغازه داره
-از اون جا حالا چرا ؟
-چون این جا از این مدلی ها پیدا نمی کردم ، یکم هزینه بیشتر دادم اما اونی که دلم می خواد هستش
سرم را تکان دادم
-مبارکه
از او دور شدم به اتاق خودم رفتم و اول از همه یک دوش گرفتم تا آب گرم کمی از تن خسته ام بشورد و ببرد و سبک تر بشوم
زیر دوش تا چشم هایم را بستم یک جرقه از قسمت تحتانی مغزم به جلو پرید
اگر زرنگ باشم و من هم فقط فروشگاه آنلاین داشته باشم می نشینم در خانه و فقط روزی چند پست جدید از محصولات می گذارم . تازه درآمدش هم خوب است و از تمام نقاط کشور هم می توانم مشتری داشته باشم . چرا این راه را امتحان نکنم ؟ می توانم با برندهای معروف کار کنم و برایشان بازاریابی کنم ، من که خودم خورده ی برنامه نویسی و کار با ارتباطات را دارم و قطعا می توانم از داشته هایم استفاده های بهتری کنم به جای این که صبح و شب این انگشتان بی نوا را روی کیبورد جا به جا کنم تا اطلاعات یک شرکت را که همیشه هم تکراری بودن را وارد کنم .
درباره فروشگاه های آنلاین تحقیق کردم و متوجه شدم رفته رفته طرفدار هایشان افزایش یافته و حتی بعضی از برندهای فروشگاه های دایر و معروف را هم خریدن ! تمام اطلاعاتی که جمع کردم جالب بودن و تصمیم گرفتم داخل چند تا از فضاهای مجازی و در سایت صفحه بسازم و بعد پر فروش ترین محصولات را نتخاب کردم و چند کتاب درباره ی مدیرت مالی و سود بهتر خواندم …
مردم تخفیف را بیشتر دوست داشتند، یعنی محصولی که من قیمتش را پایین می زدم که بفروشم را کسی نگاه نمی کرد اما وقتی قیمت آن محصول را بالا بردم و با چند درصد تخفیف آن را به همان قیمت قبلی می آوردم به چند روز هم نمی رسید که کلی سفارش می گرفتم ! ترفندهای زیادی برای کاسبی کردن یاد گرفته بودم و این را مدیون خودم بودم که ریسک کردم و به فکر تغییر شغل افتادم وگرنه هنوز در آن شرکت کوفتی مشغول سر و کله زدن با اعداد و ارقام بی اصول بودم …
تازه این جا هر روز چند دختر خانم زیبا با عکس های پروفایل خفن برای گرفتن سفارش پیام می دادند و این خودش یک شانس بود زیرا اگر یکی از آن بچه پولداری که در یک شهر خوب با آب و هوای عالی زندگی می کند به پستم می خورد دیگر نانم در روغن بود . ما تصمیم نگرفته ایم که در یک خانواده پولدار یا فقیربه دنیا بیایم ، اما قطعا می توانیم انتخاب کنیم با یک خانواده پولدار ازدواج کنیم تا نسل های بعدی فلاکت هایی که من بخاطر پول درآوردن کشیدم را نکشند
در این دوره زمانه کار کشیدن از جسمت فقط خرج دکتر را برایت اضافه می کند این زمانه ، دوره ی کار کشیدن از فکر و استفاده از پیشرفت های مدرن و جدید بود …
راضیه خیرآبادی
احسنت خانم خیر آبادی
دو شخصیتی که ساختین خیلی عالی هستش
طرح کسب و کاری هم که نوشتین خیلی خوب و درسته
متشکرم
نمايشنامه “آقا پسر به خانه مي آيد” بي نظير بود. و به زيبايي تمام، مخالفت دو شخصيت و دو ديدگاه مختلف به تصوير كشيده شده بود. و داستان در ميان تضاد ها و مخالفت ها شكل مي گرفت و جلو مي رفت. در واقع مطالعه بخش هايي از اين نمايشنامه، درس امروز را به خوبي، شفاف و ملموس كرد. سپاس فراوان از شما 🙏🏻
هفتاد و چند سال است که از زندگیم گذشته. دیگر اساسا مهمان امروز و فردای این خانه ام. هفتاد و چند بهار و تابستان دیده ام و در هفت و چند پاییز و زمستان سرما تا استخوانم نفوذ کرده. خیلی چیزها عوض شده. خیلی ها رفتند و آدمهای دیگری جایشان را گرفتند. جایشان را پر نکردند فقط گرفتند. البته هنوز آدم خوب پیدا میشود. به کثرت هم پیدا میشود. کسی که بی هیچ چشمداشتی لیوانی آب به دستم دهد، وقتی زمین بخورم بلندم کند و خاک لباسم را بتکاند و لبخندش تمام روزم را آذین بندی کند. خیلی پیر شده ام. چین های روی صورتم به قدری عمیق است که هر کدام میتواند دنیایی را در خودش جای دهد. اما ناراحت نیستم. تمام این چین ها جمع شده ی تجربیاتی ست که داشتم. موهای سفیدم را هم درست به اندازه ی بچه هایم دوست دارم. آنها غم هایم را در بغل دارند؛ و همه میدانند وقتی درد و غمی نباشد، شادی معنا نمیدهد. هر روز صبح که پشت این دخل مینشینم، منتظر بچه های قد و نیم قد محله هستم تا نوای خاله خاتون را از صدایشان بشنوم. خداراشکر که هنوز آنقدر ناشنوا نشده ام که خاله خاتون را نشنوم و خداراشکر هنوز یک جو عقل در ذهنم مانده که بدانم خاتون منم. در تمام این هفتاد و چند سال خاتون بوده ام و تا آخرین روزی که این پشت بنشینم و شکلات بفروشم خاتون میمانم. بعد از آن مهم نیست. مهم نیست که بعد از آن چه خطابم کنند. فقط نام خاتون را روی سنگ قبرم بنویسند برایم کافی ست. من سالهای زیادی مهر دریافت کرده ام و باور نمیکنم اینکه بچه هایم هر کدام به سمتی رفته اند و خیلی کم از ذهنشان عبور میکنم یعنی در دنیا دیگر مهر وجود ندارد. یا اینکه گه گاهی کسی کلاهی سرم میگذارد و از مغازه ام دزدی میکند و فرض میکند که نفهمیدم یعنی در دنیا آدم خوب پیدا نمیشود. برای من هیچ وقت مشت نمونه ی خروار نبوده. سالهای زیادی برای پدر بچه هایم دامن های صورتی و زرد گل دار و چین چین پوشیده ام. درست است بعد از آن رنگی پوشیدن برایم سخت بوده اما معنی اش این نیست که در دنیا دیگر رنگی وجود ندارد. خصوصا در لبخند کودکانی که شکلات و آدامس مجانی بهشان میدهم. من رنگ مورد علاقه ام را در چشمان براق همان کودکی میبینم که آب نبات میخواهد ولی من دلم نمی آید پولی ازش بگیرم. رنگ های دنیای من آدم هایی بودند که وقتی دلم میگرفت به آغوششان پناه میبردم اما حالا زیر خروارها خاک زندگی میکنند و متاسفانه یا خوشبختانه هر چه خاک آنها بود شد بقای عمر من که میان دنیا و آدمهایی که نمی شناسمشان تنها بمانم. آدم بزرگهایی که وقتی نگاهم میکنند انگار به هیچ نگاه میکنند. انگار به خلاء زل زده اند و با پیری غریبه اند. وقتی میخندم و ردیف دندان های نداشته ام را نشان میدهم، چشم از من برمیدارند و خود را مشغول خریدشان نشان میدهند. انگار تا به حال لبخند بدون دندان ندیده اند. اما این مشکل خودشان است من به خندیدن ادامه میدهم چون دوستش دارم. خیلی وقت است که خنده های جوانیم از یادم رفته. در گنجه ی کوچک باقی مانده از این هفتاد و چندسال هر چه خنده هست و با هر کس هست همین لبهای نازک، میان لپ های چروک خورده است با ردیف دندان هایی که نیست. حتی خنده های سالهای پیش همینطور هستند. حتی اگر تمام آدمهای روی زمین، وقتی میخندم به جای دیگری نگاه کنند، باز کسی هست که خنده ام را دوست بدارد. کسی با اسم زیبای خاتون. آنجا میان آینه. درست است دنیایم دیگر رنگ های شاد ندارد اما مگر در سیاهی و سفیدی نمیتوان خندید؟ درست است کسی که صدای خنده هایم در صدای قهقه اش گم میشد و شصت سال تمام یار بازی های دخترانه ام بود، حالا زندگی جدیدی را بغل کرده و خوابیده، اما مگر نمیشود تنها خندید؟ مگر نمیشود در دنیای سیاه و سفید و خاکستری، گوشه ی دامن چین دار را گرفت و دور خود چرخید؟ درست است که بعدش زمین میخورم و از پا درد لبم را به دندان نداشته ام میگزم ولی میخواهم بگویم که در دنیای تنهایی هایم هم میتوانم دخترانه برقصم و لبخند با نمکم را تحویل تصویر خاتون در آینه بدهم. ضد آفتاب بزنم و به مغازه بروم. موهایم را شانه کنم و فرق وسط باز کنم. کرم دور چشم بزنم و مراقب چشمهایم باشم که هنوز هم نگاهم میکنند و هر روز لبخندم را با عشق به نظاره می نشینند. همان لبخند با نمکم را.
هفتاد و چند سال است که از زندگیم گذشته. دیگر اساسا مهمان امروز و فردای این خانه ام. هفتاد و چند بهار و تابستان دیده ام و در هفت و چند پاییز و زمستان سرما تا استخوانم نفوذ کرده. خیلی چیزها عوض شده. خیلی ها رفتند و آدمهای دیگری جایشان را گرفتند. جایشان را پر نکردند فقط گرفتند. البته هنوز آدم خوب پیدا میشود. به کثرت هم پیدا میشود. کسی که بی هیچ چشمداشتی لیوانی آب به دستم دهد، وقتی زمین بخورم بلندم کند و خاک لباسم را بتکاند و لبخندش تمام روزم را آذین بندی کند. خیلی پیر شده ام. چین های روی صورتم به قدری عمیق است که هر کدام میتواند دنیایی را در خودش جای دهد. اما ناراحت نیستم. تمام این چین ها جمع شده ی تجربیاتی ست که داشتم. موهای سفیدم را هم درست به اندازه ی بچه هایم دوست دارم. آنها غم هایم را در بغل دارند؛ و همه میدانند وقتی درد و غمی نباشد، شادی معنا نمیدهد. هر روز صبح که پشت این دخل مینشینم، منتظر بچه های قد و نیم قد محله هستم تا نوای خاله خاتون را از صدایشان بشنوم. خداراشکر که هنوز آنقدر ناشنوا نشده ام که خاله خاتون را نشنوم و خداراشکر هنوز یک جو عقل در ذهنم مانده که بدانم خاتون منم. در تمام این هفتاد و چند سال خاتون بوده ام و تا آخرین روزی که این پشت بنشینم و شکلات بفروشم خاتون میمانم. بعد از آن مهم نیست. مهم نیست که بعد از آن چه خطابم کنند. فقط نام خاتون را روی سنگ قبرم بنویسند برایم کافی ست. من سالهای زیادی مهر دریافت کرده ام و باور نمیکنم اینکه بچه هایم هر کدام به سمتی رفته اند و خیلی کم از ذهنشان عبور میکنم یعنی در دنیا دیگر مهر وجود ندارد. یا اینکه گه گاهی کسی کلاهی سرم میگذارد و از مغازه ام دزدی میکند و فرض میکند که نفهمیدم یعنی در دنیا آدم خوب پیدا نمیشود. برای من هیچ وقت مشت نمونه ی خروار نبوده. سالهای زیادی برای پدر بچه هایم دامن های صورتی و زرد گل دار و چین چین پوشیده ام. درست است بعد از آن رنگی پوشیدن برایم سخت بوده اما معنی اش این نیست که در دنیا دیگر رنگی وجود ندارد. خصوصا در لبخند کودکانی که شکلات و آدامس مجانی بهشان میدهم. من رنگ مورد علاقه ام را در چشمان براق همان کودکی میبینم که آب نبات میخواهد ولی من دلم نمی آید پولی ازش بگیرم. رنگ های دنیای من آدم هایی بودند که وقتی دلم میگرفت به آغوششان پناه میبردم اما حالا زیر خروارها خاک زندگی میکنند و متاسفانه یا خوشبختانه هر چه خاک آنها بود شد بقای عمر من که میان دنیا و آدمهایی که نمی شناسمشان تنها بمانم. آدم بزرگهایی که وقتی نگاهم میکنند انگار به هیچ نگاه میکنند. انگار به خلاء زل زده اند و با پیری غریبه اند. وقتی میخندم و ردیف دندان های نداشته ام را نشان میدهم، چشم از من برمیدارند و خود را مشغول خریدشان نشان میدهند. انگار تا به حال لبخند بدون دندان ندیده اند. اما این مشکل خودشان است من به خندیدن ادامه میدهم چون دوستش دارم. خیلی وقت است که خنده های جوانیم از یادم رفته. در گنجه ی کوچک باقی مانده از این هفتاد و چندسال هر چه خنده هست و با هر کس هست همین لبهای نازک، میان لپ های چروک خورده است با ردیف دندان هایی که نیست. حتی خنده های سالهای پیش همینطور هستند. حتی اگر تمام آدمهای روی زمین، وقتی میخندم به جای دیگری نگاه کنند، باز کسی هست که خنده ام را دوست بدارد. کسی با اسم زیبای خاتون. آنجا میان آینه. درست است دنیایم دیگر رنگ های شاد ندارد اما مگر در سیاهی و سفیدی نمیتوان خندید؟ درست است کسی که صدای خنده هایم در صدای قهقه اش گم میشد و شصت سال تمام یار بازی های دخترانه ام بود، حالا زندگی جدیدی را بغل کرده و خوابیده، اما مگر نمیشود تنها خندید؟ مگر نمیشود در دنیای سیاه و سفید و خاکستری، گوشه ی دامن چین دار را گرفت و دور خود چرخید؟ درست است که بعدش زمین میخورم و از پا درد لبم را به دندان نداشته ام میگزم ولی میخواهم بگویم که در دنیای تنهایی هایم هم میتوانم دخترانه برقصم و لبخند با نمکم را تحویل تصویر خاتون در آینه بدهم. ضد آفتاب بزنم و به مغازه بروم. موهایم را شانه کنم و فرق وسط باز کنم. کرم دور چشم بزنم و مراقب چشمهایم باشم که هنوز هم نگاهم میکنند و هر روز لبخندم را با عشق به نظاره می نشینند. همان لبخند با نمکم را.
استاد من دنبال کتاب آقاپسر به خانه میآید بودم که اتفاقی نمایشنامهای رو که از شبکه چهار پخش شده بود، رو دیدم با بازی هوتن شکیبا در نقش فیلیپ. چند صفحهای که شما تصویرشون رو فرستاده بودید هم خونده بودم. واقعا لذت بردم. آخرش یکم گنگ بود برام. فیلیپ اسلحه رو با خودش برد، یعنی اینکه احتمالاً قصد داشته در صورت نیاز ازش استفاده کنه؟ در هر حال که خیلی کشمکش خوبی داشتن.
سلام بر استاد خاص!
من امروز تمرین شخصیت سازی رو انجام دادم، برای یک شخصیت ۱۵۷۵ کلمه نوشتم، ولی بعد دیدم متنم مثل جستار شده 😒
فقط شغلو توضیح دادم و رفتم جلو
سلام. بیش از ۲۰۱ نفر. منم حسابم. من عزم بودن سرکلاس رو کرده بودم ولی گوشیم زنگ نخورد و دیر بیدار شدم. نیت هم مهمه دیگه. ولی فایل صوتی کلاس رو گوش کردم. دوتا شغلی که انتخاب کردم هم رژلبفروش و کتابفروش هست.
سهراب، چهل و پنج ساله- شغل مکانیک
چه خوب که بعد از دو هفته پشت سرهم کار فردا که یکشنبه میتوانم استراحت کنم. شب رو تا صبح میشینم فیلم وسترن میبینم. صبح نا ظهر هم میخوابم. مُردم از بس تو گرما و سرما زیر ماشین روغن دود و کثیفی خوردم.
دستانم شده مثل پشت کرگدن از بس با شوینده های قوی روغن دود و سیاهی شستم.
عجب افتضاحی به بار اومد. منو چی به مهمانی آنچنانی. اصلا حوصله شلوغی جمع رو ندارم. دلم میخواد توی خونه با پیژامه بگردم. یک ظرف تخمه بذارم و بیشینم برنامه فوتبال ببینم. یا اینکه اخبار فوتبال بخوانم.
«با بی اعتنایی از کنار فروشگاه رد میشوم. به هیچ وجه تحمل راه رفتن توی این فروشگاهی بزرگ را ندارم.
اگر مجبوری چیزی بخری همون اولین فروشگاه بگیر و بیا بیرون. چی دو ساعت توی فروشگاه میچرخی بعد هم میای خونه با خودت میگی این چی خریدم برم پس بدم.»
من نمیفهم این آدم های که ادا در می آورند و گوشت نمیخورند و میگویند مدافع حقوق زمین هستند چه جوری دلشون میاد سبزی ها رو از ریشه در می آورند و میخورند. خوب اونا هم جون دارند دیگه مگه غیر از اینه.
فقط میخواند کلاس بذارند. خوراک فقط کله و پاچه صبح روز تعطیل خیلی مچسپه.
زن (المیرا) ۳۰ ساله پرستار بچه.
هر روز صبح باید راه برم تو خونه یا جوراب گلوله شده از زیر مبل جمع کنم یا شلوار و لباس توی اتاق.
این خونه هیچ وقت نظم نداشته. باید یکی بیست و چهار ساعته روفتو روپ وبشور و بساپ داشته باشه. آخرش هم تمیز نیست.
فردا یک روز بهاری آفتابی، به چند تا از دوستانم هم زنگ میزنم که خانوادگی بریم بیرون خیلی خوب میشه. پوسیدیم از بس در و دیوار خونه دیدیم. طفلی بچه ام علی از بس چشم دوخته به گوشی و بازی کامپیوتری داره چشمش ضعیف میشه. من که باید ساعت ۶:۳۰ صبح مهد باشم تا ۵:۳۰ بعد از ظهر. بعد هم که میام خونه اونقدر خسته ام فقط باید تند تند کارهای خانه را انجام بدم. آخر شب هم له له نمیفهم کی خوابم میبره.
امروز تیزر یک فیلم جدید را توی شبکه اجتماعی دیدم. عاشق فیلم های ملودرام عاطفی و اجتماعی جدیدم.
آدم میفهمد که دنیا دسته کیاست.
چقدر خسته کننده است که هر روز توی سرت موسیقی چهل پنجاه سال رو بشنوی. برای هر از گاهی خوبه ولی نه هر وقت استارت ماشینت رو میزنی آهنگهای دهه چهل و پنجاه به گوش ات بخورد.
فردا اگر از کار زود برگردم برای خرید به فروشگاه می روم. اگر ساعت ها توی فروشگاه بگردم باز هم فکر میکنم یه سری چیزها را از قلم انداختم. پول هم که نداشته باشی وقتی میری فروشگاه و آنهمه زرق و برق نور را میبینی و به اجناس دست میزنی. حالت سر جاش میاد.
شستن ظرف ها تمامی ندارد. وای که چقدر از بوی سیرابی و گوشت بدم میاد. من که گوشت نمیخورم چرا آخه باید ظرف های کثیف رو بشورم؟! این انصافه؟!
***استاد سلام. من هر صدایی که توی ذهنم میشنیدم نوشتم. امیدوارم که درست متوجه تکلیف شده باشم.ببخشید بازنویسی نکردم.
با تشکر.
سلام استاد خداقوت جلسه امروز رو گوش دادم وواقعا لذت بردم نکات ظریف و کلیدی و کاربردی اش عالی بودن. جسارتا واسه من سوال پیش اومد چون تو جلسه نبودم که این مونولوگ ها میتونه تو فکر شخصیتها باشه؟ یعنی درقالب فضای ذهنی اون افراد باشه یا حتما باید خطاب به شخصی صحبت کنند؟
مونولوگ عمورضا و دایی حسین
عمورضا:
بلند شو مرد. هر وقت اومدم خونتون خواب بودی. تلفن رو هم که بیست و چهار ساعت خدا خاموش می کنی. این چه زندگی هست که واسه خودت و زن و بچه بدبختت ساختی. این ها چه گناهی کردن که اینجور بهشون ظلم می کنی. اصلا می فهمی داری چی کار می کنی. نه معلوم کارت هست و نه معلوم بیکاریت. مثل جغد شبا از خونه میری بیرون، صبح برمی گردی. معلوم هست چه غلطی داری می کنی. همیشه خدا هم که آه و نالت بلند هست که ندارم. بدهکارم. وام دارم. قسط دارم. آخه تا کی باید این زن و بچه بدبختت به پای ندانم کاری های تو بسوزن. هر کاری خواستی، هر چی گفتی برات انجام دادم. اما تو یه آدم بی چشم و رو هستی. نه زبان تشکر داری نه قدرشناسی. تنها به فکر خودت هستی و بس. نه خدا می شناسی نه پیغمبر. نه قبله می فهمی کدام طرف هست نه از دین خدا چیزی سرت میشه. حماقت و نادانی هم حد و حدودی داره. یه نگاه به زن و بچه بیچاره بنداز. رنگ و رویی براشون نمونده. میدونی چرا. تا حالا از خودت پرسیدی؟ اصلا می فهمی زن و بچه ای تو خونه هست یا نه. طوری حرف می زنی و طوری رفتار می کنی که انگار همه عالم و آدم در خوشی و ناز و نعمت هستند و فقط تو یکی هستی که گرفتاری داری و قسط و وام و بدهکاری. تو فکر می کنی مثلا من خیلی وضعم از تو بهتره. نه جانم. اشتباه فکر می کنی. من اون چیزی که تو فکر می کنی نیستم. اگر هم می بینی برای خودم یه زندگی ساده رو ساختم که تو حسرت همون رو هم به دل زن و بچه بدبختت گذاشتی، برای این هست که من از بچگی کار می کردم. از همون کودکی. بابا که نداشتم. خودم بودم یه مادر و هفت هشت تا برادر و خواهر قد و نیم قد. مادر خدابیامرزم که چیزی نداشت شکم ما رو سیر کنه. پدرمون هم که عمرش به دنیا نبود. جوون مرگ شد. مجبور بودیم ما هفت هشت تا برادر قد و نیم قد بزنیم به کار بتونیم شکم خودمون و مادرمون و تنها خواهرمون رو سیر کنیم. زیر دست برادر بزرگتر از صبح تا شب سگ دو می زدیم. که یه لقمه نون در بیاریم. هر چی کار می کردیم و هر چی درآمد داشتیم رو تحویل مادر خدا بیامرز می دادیم. اون هم فکرش کار می کرد. بی سواد بود اما فکرش از تو بهتر بود. بدون اینکه به خودمون حرفی بزنه و یا چیزی بگه پول هامون رو پس انداز می کرد. همون مقدار که برای خرج ماهیانه لازم بود رو برمی داشت و بقیه پول رو برامون طلا می خرید. هیچ کدوم از ما هفت هشت نفر هم خبر نداشتیم که این خدا بیامرز چی کار داره می کنه.
بله. اگه امروز می بینی یه خونه زندگی برای خودم دارم برای این هست که از بچگی زحمت کشیدم. وقتی هم که به سن جوونی رسیدیم دل از خانواده و دوست و شهر و دیار کندیم. خودمون رو آواره دیار غربت کردیم برای یه لقمه نون. پنج سال تمام رفتم اون ور آب. پا کشیدم روی همه دلخوشی هام. سختی رو به جون خریدم که بتونم زندگی آیندم رو بسازم. می دونستم پای زن که به زندگی باز بشه دیگه مال خودم نیستم. باید برای زن و بچه کار کنم. الان هم خدا را شکر هر چی دارم از صدقه سر اون سال هاست که دارم ثمرش رو می خورم.
اما تو چی؟ هر چی من می شناسمت کپه مرگت رو گذاشتی خوابیدی. آخه چقدر خواب. تا کی می خوایی بخوابی. وقت واسه خوابیدن زیاده. تا زنده ای از این زندگی لذت ببر. نه طلوع آفتاب می بینی نه غروب آفتاب. تنها چیزی که می بینی خواب هست و خواب هست و خواب.
637 کلمه
دایی حسین:
برو بنده خدا. چی می گی همین طور. مثل زنبور بالای سرم نشستی هی وز وز می کنی. چی کار کردی برام که داری منت سرم می ذاری. اگه کاری برام کردی ده برابر که هیچ صد برابرش برات جبران کردم. اگر تو از هشت سالگی کار کردی من هم از هفت سالگی کار می کردم. از همون بچگی می رفتم تو قنادی پای تنور کار می کردم. تابستون پای تنور آتیش نبودی بفهمی چه خبره. شب که بر می گشتم خونه تمام پوست بدنم کنده شده بود. اما به روی خودم نمی اوردم. بله. من هم بچه بودم. دوست داشتم برم با هم سن و سال های خودم بازی کنم. ام جیب بابام خالی بود. سفره خونمون خالی بود. نمی تونستم تو خونه بشینم. بابام کتکم می زد که برو کار کن. خودش منو برد تو قنادی حاجی اصغر. جرات نداشتم یک کلام حرف بزنم. مثل خر کار می کردم آخرش هم چندرغاز حقوق بهم می دادن. می گفتن بچه هستی. همین هم که بهت می دیم صدقه سری هست. وگرنه تو که برای ما کار نمی کنی. اگه قرار باشه حقوق کامل بهت بدم که می رم کارگر درست و حسابی میارم. هیچ وقت حقم رو نتونستم از کسی بگیرم. چون بابام مقصر بود. اون منو بدبخت کرد. اینقدر جلو مردم خوار و ذلیلمون کرد که هر کسی به خودش اجازه داد بیاد یه تو سری به ما بزنه و بره. مثل همین الان که تو به خودت اجازه می دی جلو زن و بچم هر حرفی رو به من بزنی. تو برو زندگی خودت رو درست کن کاری به زندگی من نداشته باش. نه که الان زن و بچه خودت خیلی ازت راضی هستن. خواهرم درد دلش رو برای ما میگه. ولی به خودت نمی گه چون جرات نداره. چون می ترسه زندگیش خراب بشه. اما من که از زندگی خواهرم خبر دارم. از همون هفت سالگی تا الان که 50 سال سن دارم همش توی قنادی کنار اتیش بودم. داشتم کار می کردم. بله همون شب تا صبح هم که میرم بیرون و تو راحت تو رختخوابت خوابیدی، پای شعله اتیش کنار تنور هستم. از ساعت 2 شب باید برم سر کار تا ساعت 4 عصر. بعدش هم بیام خونه. یه لقمه نون بخورم یا نخورم باید به قول تو کپه مرگم رو بذارم که دو ساعت استراحت کنم دوباره برم آماده بشم واسه کار روز بعد. اصلا من هیچ وقت زندگی نکردم. اینی که ما داریم بهش می گیم زندگی، زندگی نیست. سگدونی هست. به قول معروف از زندگی برای ما زنده اش رفته و فقط اون قسمت دومش مونده. تف به این زندگی که از روزی که چشم باز کردیم همش زجر بوده و بدبختی و فلاکت. هیچ وقت یه روز خوش به چشم خودمون ندیدیم. قربون کریمیت خدا. همین که هست خدا را شکر.
این هم بگم خیلی بهتر از تو خدا و پیغمبر و قبله و دین خدا را می شناسم. قرار نیست بیام جلو مردم جار بزنم های مردم من می خوام نماز بخونم. من اهل جانماز از آب کشیدن نیستم. تو تنهایی و خلوت خودم دو رکعت نماز می خونم. اگه خدا ازم قبول کنه. خدا را شکر یاد ندارم یه روز هم نمازم قضا شده باشه. یه روز نشد روزه ام رو بخورم.
زندگی کلا هیچ وقت روی خوشش رو به ما نشون نداد. از ما که گذشت. خدا کنه این بچه حداقل بتونه خوب زندگی کنه. بله دارم سگ دو می زنم که دو ریال پس انداز کنم که بتونم دست این بچه رو بذارم توی دست دختر مورد علاقه اش بره دنبال زندگیش. خودم هم می دونم که هیچ وقت نتونستم براش خوب پدری کنم. ولی تو فکرم همش خوشبختی همین یک دونه پسرم هست. تو هم جای من بودی با این همه کار کردن نمی تونستی دو دقیقه دووم بیاری. مطمئنم از پا شده بودی تا حالا. این هم بهت بگم که من نه چشمم دنبال زندگی کسی بوده تا حالا و نه از این به بعدش هست. به قول خودت هر کی هر چی داره برای خودش داره. همین که دارم خدا رو شکر می کنم.
شخصیت اول: پیرزن ۷۲ساله. به نام خاتون. خواروبار فروش(بقال):
هفتاد و چند سال است که از زندگیم گذشته. دیگر اساسا مهمان امروز و فردای این خانه ام. هفتاد و چند بهار و تابستان دیده ام و در هفت و چند پاییز و زمستان سرما تا استخوانم نفوذ کرده. خیلی چیزها عوض شده. خیلی ها رفتند و آدمهای دیگری جایشان را گرفتند. جایشان را پر نکردند فقط گرفتند. البته هنوز آدم خوب پیدا میشود. به کثرت هم پیدا میشود. کسی که بی هیچ چشمداشتی لیوانی آب به دستم دهد، وقتی زمین بخورم بلندم کند و خاک لباسم را بتکاند و لبخندش تمام روزم را آذین بندی کند. خیلی پیر شده ام. چین های روی صورتم به قدری عمیق است که هر کدام میتواند دنیایی را در خودش جای دهد. اما ناراحت نیستم. تمام این چین ها جمع شده ی تجربیاتی ست که داشتم. موهای سفیدم را هم درست به اندازه ی بچه هایم دوست دارم. آنها غم هایم را در بغل دارند؛ و همه میدانند وقتی درد و غمی نباشد، شادی معنا نمیدهد. هر روز صبح که پشت این دخل مینشینم، منتظر بچه های قد و نیم قد محله هستم تا نوای خاله خاتون را از صدایشان بشنوم. خداراشکر که هنوز آنقدر ناشنوا نشده ام که خاله خاتون را نشنوم و خداراشکر هنوز یک جو عقل در ذهنم مانده که بدانم خاتون منم. در تمام این هفتاد و چند سال خاتون بوده ام و تا آخرین روزی که این پشت بنشینم و شکلات بفروشم خاتون میمانم. بعد از آن مهم نیست. مهم نیست که بعد از آن چه خطابم کنند. فقط نام خاتون را روی سنگ قبرم بنویسند برایم کافی ست. من سالهای زیادی مهر دریافت کرده ام و باور نمیکنم اینکه بچه هایم هر کدام به سمتی رفته اند و خیلی کم از ذهنشان عبور میکنم یعنی در دنیا دیگر مهر وجود ندارد. یا اینکه گه گاهی کسی کلاهی سرم میگذارد و از مغازه ام دزدی میکند و فرض میکند که نفهمیدم یعنی در دنیا آدم خوب پیدا نمیشود. برای من هیچ وقت مشت نمونه ی خروار نبوده. سالهای زیادی برای پدر بچه هایم دامن های صورتی و زرد گل دار و چین چین پوشیده ام. درست است بعد از آن رنگی پوشیدن برایم سخت بوده اما معنی اش این نیست که در دنیا دیگر رنگی وجود ندارد. خصوصا در لبخند کودکانی که شکلات و آدامس مجانی بهشان میدهم. من رنگ مورد علاقه ام را در چشمان براق همان کودکی میبینم که آب نبات میخواهد ولی من دلم نمی آید پولی ازش بگیرم. رنگ های دنیای من آدم هایی بودند که وقتی دلم میگرفت به آغوششان پناه میبردم اما حالا زیر خروارها خاک زندگی میکنند و متاسفانه یا خوشبختانه هر چه خاک آنها بود شد بقای عمر من که میان دنیا و آدمهایی که نمی شناسمشان تنها بمانم. آدم بزرگهایی که وقتی نگاهم میکنند انگار به هیچ نگاه میکنند. انگار به خلاء زل زده اند و با پیری غریبه اند. وقتی میخندم و ردیف دندان های نداشته ام را نشان میدهم، چشم از من برمیدارند و خود را مشغول خریدشان نشان میدهند. انگار تا به حال لبخند بدون دندان ندیده اند. اما این مشکل خودشان است من به خندیدن ادامه میدهم چون دوستش دارم. خیلی وقت است که خنده های جوانیم از یادم رفته. در گنجه ی کوچک باقی مانده از این هفتاد و چندسال هر چه خنده هست و با هر کس هست همین لبهای نازک، میان لپ های چروک خورده است با ردیف دندان هایی که نیست. حتی خنده های سالهای پیش همینطور هستند. حتی اگر تمام آدمهای روی زمین، وقتی میخندم به جای دیگری نگاه کنند، باز کسی هست که خنده ام را دوست بدارد. کسی با اسم زیبای خاتون. آنجا میان آینه. درست است دنیایم دیگر رنگ های شاد ندارد اما مگر در سیاهی و سفیدی نمیتوان خندید؟ درست است کسی که صدای خنده هایم در صدای قهقه اش گم میشد و شصت سال تمام یار بازی های دخترانه ام بود، حالا زندگی جدیدی را بغل کرده و خوابیده، اما مگر نمیشود تنها خندید؟ مگر نمیشود در دنیای سیاه و سفید و خاکستری، گوشه ی دامن چین دار را گرفت و دور خود چرخید؟ درست است که بعدش زمین میخورم و از پا درد لبم را به دندان نداشته ام میگزم ولی میخواهم بگویم که در دنیای تنهایی هایم هم میتوانم دخترانه برقصم و لبخند با نمکم را تحویل تصویر خاتون در آینه بدهم. ضد آفتاب بزنم و به مغازه بروم. موهایم را شانه کنم و فرق وسط باز کنم. کرم دور چشم بزنم و مراقب چشمهایم باشم که هنوز هم نگاهم میکنند و هر روز لبخندم را با عشق به نظاره می نشینند. همان لبخند با نمکم را.
جلسه بسیار عالی بود و ایدههای استاد واقعا خلاقانه است. بعد کلاس سریع شروع به نوشتن کردم. من یک کارمند دادگستری و یک آرایشگر رو انتخاب کردم و با نوشتن مونولوگ ها وارد دو دنیای جدید شدم. واقعا لذت بردم. ممنون استاد