محسن عزیز
به نوشتن فکر نکن. بنویس. هرگاه که فکر نوشتن به سرت افتاد، مثل زنگ هشدار به آن نگاه کن. در هر وضعی که هستی ابزار نوشتن را فراهم کن و بنویس. بگذار هر فکری که دربارۀ نوشتن داری به نوشته تبدیل شود.
به میل نوشتن با نوشتن پاسخ بده.
تمرینک!
بهانهای برای شروع نوشتن:
اگر یک ربع به این نقاشی خیره شوی، چیزهای بسیاری برای نوشتن خواهی داشت.
Van Gogh
Entrance to the Public Gardens in Arles, September 1888. Oil on canvas, 72.4 x 90.8 cm. The Phillips Collection
11 پاسخ
سلام استاد عزیز و پرتلاشم با دیدن و خواندن مطالب بسیار وسیع و وحشتناااااک گسترده هیچ بهانه ای برای از زیر کار در رفتن نمی ماند. هر سوالی که در ذهن من می آید با خواندن مطالب بعدی جواب هزار سوال دیگر به راحتی برایم روشن می شود به هر زبانی از شما تشکر کنم باز جای تشکر دارد. به دلسوزی و مهربانی و دقت فراوان شما هیچ کسی نمی تواند باشد. امیدوارم قدردان تلاش بی وقفه شما باشیم خدا حفظتان کند. بهترین ها برایتان آرزو دارم…
سلام راضیه خانم عزیز
بینهایت سپاسگزارم از مهر شما.
امیدوارم که در مسیر نوشتن خوش بدرخشید.
بارانی نم زده بود.خیسی اش بوی خاک را در هوا پر می کرد.جای پای عابران روی گل مرطوب موازی و گاهی متقاطع همدیگر را محو می کرد.شاخه های آویزان و در هم تنیده پر از شبنم و قطره های باران بود.رنگ های زرد و سبز خوش سلیقه گی طبیعت را به رخ می کشید.روی نیمکت اولی خانمی سیاه پوش نگاهش در گل های روی زمین غرق بود.مرد بدون آنکه توجهی برانگیزد روزنامه اش را ایستاده می خواند.زنی فربه با دامنی مندرس از میان همه می گذشت.
غبار سال ها انفعال نشسته است بر تن شهر. بیرون میروی، و هر یک از مردم را در حالی خشک و مانده می بینی. همه بی حرکت و بی کنشی در جای خود میخکوب شدهاند. میخکوب نه، چهار میخ، به چهار میخ کشیده شدهاند. اما چرا؟ چرا هر کدام از اینان به حالی ماندهاند؟ یکی دست در دماغ، آن یکی کمر خم کرده برای برداشتن چیزی از روی زمین و… حتا در خانه ها هم وضع به همین شکل است. زنی را جلو پنجره می بینی که دست به پرده برده برای کشیدنش ولی خشک شده! چرا؟ همه سیاه پوشند جز تو. چرا؟ چرا همه رخت ماتم به تن کردهاند مگر امروز چه روزیست؟! میروی. به پیش میروی تا به کسی برسی که هنوز تحرکی، لااقل در زبانش باشد. به پارک می رسی. پارکی که روی هر یک از نیمکت هایش کسی نشسته است. و خوشا به حال اینان که نشسته خشکشان زده. دیگر کمر درد و پا درد نمی گیرند و البته بماند که بعد از چند ساعت یقینا به درد صافی ماتحت دچار خواهند شد. می روی. پا بر روی خاک و خس و خاشاک پارک مینَهی و به پیش می روی تا بلکه کسی را زنده بیابی. در میانهی راه پیرزنی را نشسته می بینی که هنوز رعشه و لرزهای در دستش هست. پیش می روی و پیش پایش زانو می زنی و دستت را روی دستش می گذاری.
– مادر جان اینجا چه خبر است؟
– تو…تو تنهایی
– بله… چه گفتی؟
– تنها… تنها…یی… تو تنهایی.
– چرا؟! مگر چه شده؟!
– همه…همه…
– همه چه؟!
– نمی دانم چند شنبه…بود…که متوجه شدیم… متوجه شدیم خودمان را گم کردهایم. خواستیم برویم سراغ خودمان. رفتیم هم…رفتیم. اما…اما پیدایش نکردیم. این قدر دیر آمده بودیم که…که مرده بود… رفتیم و لباس… لباس… لباس پوشیدیم که… که برویم سر ختم… سر ختم… سر…خخخ… .
– مادر… مادر لباس مشکی پوشیدید که… مادرجان.
به چشمانش نگاه می کنی. دیگر همان کور سویْ درخششی هم که گهگاه در چشم ها می گشت رفته است. مرده بود. پیرزن نیز مرده بود و نگفت که چرا همه این آدمیان مثل مردگان به زمین نیفتادهاند. چرا؟ چرا به زمین نیفتادند؟! نمی دانم. بر می خیزی و باز به راه خویش در پارک ادامه می دهی تا شاید کسی را بیابی که پاسخی برای سوالت داشته باشد. چرا خشک شدهاند؟
زنده باد علی جان
زیبا نوشتی.
استاد شما هم طرفدار ونگوگ بزرگ هستید؟
درود آرش عزیز
بله، نقاشیهای ون گوگ رو دوست دارم.
کتاب شور زندگی (lust for life) را خوانده اید؟
درود آرش جان
از دوستم خوبم یاور مشیرفر این کتاب رو هدیه گرفتم.
ولی هنوز نخوندم.
یه درخواست
اگر کتاب را خوندید بی زحمت نقدی بر سبک نگارشش بنویسید.
خیلی دوست دارم نظر و نقد شما را درباره کتاب بدونم
با تشکر
نظر شخصی من درباره کتاب(ترجمه مارینا بنیاتیان)
بین 1000 و خورده ای کتابی که خوندم جز معدود کتاب هایی هست که دلم برایشان تنگ می شود ودوست دارم بار ها بخوانمش
درود آرش عزیز
حتما اگر خوندم مینویسم.